eitaa logo
حماسه جنوب،خاطرات
5.5هزار دنبال‌کننده
11.6هزار عکس
2.3هزار ویدیو
72 فایل
سرزمین عشق، جایی جز وادی پر جریان دشت عاشقی نیست بشنویم این قصه ناگفته ی انسان های نام آشنای غریب را ------------------ ادمین: @Jahanimoghadam @defae_moghadas2 (کانال‌دوم (شهدا 🔸️انتقال مطالب با لینک بلااشکال است.
مشاهده در ایتا
دانلود
🍂 شیوه‌های شکنجه ساواک 4⃣ ┄❅✾❅┄ 🔹 انبر: مأموران ساواک از انبر برای کشیدن ناخن و یا ضربه وارد کردن به ناخن دست و پا استفاده می‌کردند. این کار تأثیرات زیادی داشت. خانم دباغ در این مورد می‌گوید: «یک‌بار هم یکی از آنها چیزی مثل انبردست زیر ناخن پایم [فروبرد]، آن را گرفت و این ور و آن ور کرد بعد کشید. درد خیلی عجیبی داشت، اصلاً قابل تعریف نیست. حالا که حدود سی سال از آن روز می‌گذرد، این انگشت پایم هنوز عفونت دارد و چرک می‌کند.»[4] بطری: از وسایلی است که مأمورین ساواک به طور وحشیانه برای شکنجه برخی از زندانیان سیاسی از آن استفاده می‌کردند. گرچه اکثریت کسانی که تحت این نوع شکنجه قرار گرفته‌اند، به دلیل شرم و حیا حاضر به بازگو کردن آن نبوده و نیستند، اما با وجود این موارد ذکر شده، به قدری زیاد است که انسان شک نمی‌کند که ددمنشان ساواک حتی از فرو کردن آن در.. زندانیان نیز خودداری نمی‌کرده‌اند. دکتر هلدمن وکیل مدافع ناظر کنفدراسیون و نماینده سازمان عضو بین‌الملل در دادگاه تجدیدنظر نیکخواه در دسامبر 1965 (۱۳۴۴ش) طی گزارش خود درباره شکنجه آورده است: «... در مقعد کامرانی بطری فرو کرده‌اند که در اثر شکستگی بطری و جراحت سخت، مجبور شده‌اند او را به بیمارستان ببرند....»[5] ------------ [4]. «خاطرات خانم دباغ»، نشریه‌ی فکه، فکه 5، آبان 1378، ص 12. [5]. درباره‌ی جنایات ساواک، مؤلف نامعلوم، بی جا، بی نا، بی تا، ص 87. نشر حداکثری = جهاد تبیین ┄┄┄┄┄❅✾❅┄┄┄┄┄ ادامه دارد @defae_moghadas 👈لینک عضویت ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
🍂 شاه خطاب به روشنفکران: احمق های پفیوز (اسدالله علم) بریده ای از روزنامه نیویرک تایمز در مورد اینکه روشنفکران این مملکت طالب اصلاحات اجتماعی بنیادی هستند را به شاهنشاه دادم. اصلا خوشش نیامد . گفتند: احمق‌های پفیوز . این روشنفکران فکر می‌کنند که کی هستند؟ یک مشت بیکاره‌های بزدلی هستند که انتقاداتشان صرفا به دعوت خود ما صورت گرفته است. 📚 منبع: خاطرات اسدالله علم چهارشنبه ۳۰ مهر ۱۳۵۴ نشر حداکثری = جهاد تبیین ┄┄┄┄┄❅✾❅┄┄┄┄┄ @defae_moghadas 👈لینک عضویت ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 آخرین بغض‌ها و کینه‌ها /۴ راوی: رحمت‌الله صالح پور •┈••✾✾••┈• 🔹 دراون لحظات خداوند قدرتی رو دردل ما ایجاد کرده بود که دیگر از تهدید و کابل واهمه ای نداشتیم. دوستان ما، و هم بندان ما همه آزاد شده بودند و ما انگار تازه اسیر شده بودیم و سرنوشتمان نامعلوم. اردوگاه سوت و کور شده بود و ما دلتنگ دوستان و آزادی. نزدیک عصر بود که درب رو باز کردند و ما رو انتقال دادند به ملحق کمپ ۱۲ . دو سه روزی دراین کمپ بودیم و شاهد تبادل تمام اسرای این کمپ و خالی شدن آنجا. یک روز بعدازظهر ما را سوار مینی بوس کردند و به نقطه نامعلومی حرکت دادند. از تابلوهای جاده فهمیدیم به سمت استان الانبار عراق در حرکت هستیم. روی تابلوای نوشته شده بود "رمادیه". مسیر را ادامه دادیم تا نزدیک عصر که ماشین در ورودی یکی از اردوگاه‌ها توقف کرد. این اردوگاه رمادیه ۹ نام داشت و اسرای آن قبلا تبادل شده بودند. پس از پیاده شدن یکی از افسران عراقی به همراه تعدادی از نگهبانان به استقبال ماآمدند. این افسر پس از معرفی خود بعنوان مسئول این اردوگاه، خطاب به ما گفت: شماها مجرم و خطاکار هستید و آزادی شما فعلا امکان پذیر نیست و فکر آزادی را از سرتان بیرون کنید و کماکان شما اسیر ما هستید و تمام مقررات اردوگاه را باید رعایت کنید و یکسری قوانین را به صورت فهرست وار برایمان بیان کرد.... 🔸 تکریت ۱۱ ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ @defae_moghadas 👈لینک عضویت ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
🍂 قلب و قرآن ┄┅┅┅❀🌴❀┅┅┅┄ 🔸 عملـيات والفـــجر ۱ بـود. تا نزدیک خاکریز اول عراقی ها رفته بودیم. مدتی که گذشت، بچه ها خبر شهادت مرتضی را دادند. آنطرف ها، پشت خاکریز افتاده بود؛ سراسیمه سراغش رفتم. صورتش رو به آسمان بود و لکه ی گُلی رنگِ خون؛ روی سینه اش به چشم میخورد. فرصت ایستادن نداشتم؛ میخواستم با او خداحافظی کنم؛ اما نمیدانستم چگونه. 🔹 دست به سینه ی او گذاشتم تا جای گلوله را پیدا کنم. تیر، مستقیم به قلبش خورده بود. در پیراهن زیرین، انگار چیزی در جیب داشت. دست کشیدم و آن را بیرون آوردم؛ کتابچه ی قرآنی بود که تیر، آن را هم سوراخ کرده بود. 🔸 لکه خون، مثل یک ستاره، روی جلدش نقش بسته بود. صفحه ی اولش را که آوردم آنجا هم ستاره ای سرخ رنگ بود. اسم مرتضی غفاری ساقه ای را میمانست که لکه ی خون، مثل یک گُل بر آن نشسته بود. •••• تیــر، قلب مرتضـی و قـرآن را به هم پیـوند داده و بــرده بود . •┈••✾○✾••┈• از کتاب: تیـپ ۸۳ مجموعه خاطرات روحانیون رزمنده @defae_moghadas ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 مردی که خواب نمی‌دید/ ۱۱۶ خاطرات مهندس اسداله خالدی نوشته داود بختیاری ┄┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅┄ بچه ها را صدا زدم. جوابی نشنیدم. گوش‌هایم را مالاندم و دوباره فریاد کشیدم. چند انفجار پی در پی زمین زیر تنم را لرزاند. چشمم افتاد به فتح الله خان. قد کوتاه و هیکل خپل اش از تو ابر انفجار دیده می‌شد. دیگر فریاد نکشیدم. گوش‌های سنگین مرد جوان فریادهای من را نمی شنیدند. سر چرخاندم، امیر عسگری، همان جوانی که زیر پل‌های جاده آسفالته خرمشهر - اهواز شیمیایی شده بود سینه خیز جلو می‌آمد. صدای سرفه هایش را می‌توانستم بشنوم. خشک و دلخراش بود. احساس کردم سرفه ها چنگ انداخته اند به قفسه سینه من. دست گذاشتم رو سینه ام و فشردم. نفس‌ام به زور بالا و پایین می‌شد. پلک‌هایم را فشردم و باز کردم. سه تا از بچه‌های دسته نزدیک هم سنگر گرفته بودند. فکرم رفت به پشت بام موتورخانه ای که تو جاده دیده بودم. از آنجا نخلستان را می‌شد دید. فریاد محمود را شنیدم - این جا کسی نیست .... - پس بچه ها کجا رفته اند؟ سینه خیز جلو کشیدم. آرنج هایم از فشار زمین و آرپی جی ام می‌سوختند. در چند متری محمود از حرکت ایستادم. راست می‌گفت کسی تو سه راهی و جاده ای که به نخلستان می‌رفت نبود. طبق دستور فرمانده در طول جاده خاکی و سه راهی و جاده نخلستان پراکنده شدیم. نقاطی که باید سنگر می‌گرفتیم رو نقشه نشانمان داده بودند. جای من چسبیده به حصار توری ای بود که وسط نخلستان کشیده بودند. یک حصار دو متری. فاصله ام با عراقی ها یک متر بود. فتح الله را آهسته صدا زدم. یادم رفته بود که گوش‌هایش سنگین است. فریاد کشیدم تندی برگشت. - نمیخواهی کمک کنی ... ناسلامتی همسنگر هستیم ... یادت رفته؟ خیس از عرق و نفس زنان خودش را رساند به من. عراقی ها درست پشت سرش را به رگبار بستند. فریادی کشید و خوابید روی زمین. دست انداختم به کوله پشتی‌ام. بیلچه ام را تو اردوگاه جا گذاشته بودم. نگاه کردم به فتح الله و محمود که طرف چپ جاده بود. هیچکدام بیلچه نداشتند. - پس چرا دست خالی آمده ایم؟ - کسی نگفت که باید سنگر بکنیم .... قرار بود سنگرها را از بچه ها تحویل بگیریم. فتح الله راست می‌گفت. فرمانده گفته بود سنگرها را تحویل بگیریم و همان جا بمانیم تا نیروهای بعدی برسند. دست چرخاندم تو کوله پشتی. چاقوی آلمانی ام گوشه کوله سردتر از همیشه جا خوش کرده بود. برداشتمش و افتادم به جان زمین. سخت تر از آنی بود که فکر می‌کردم. تو چند دقیقه عرق ام را درآورد. - ها؟ - چه شد؟ ... - بی پیر همه اش سنگ است .... عجب قرعه ای به ناممان افتاده. - مگر مجبوریم جای دیگر سنگر می‌کنم - جای دیگر؟ یادت رفته فرمانده کجا را نشانمان داد.‌همین جایی که دارم می‌کنم بیا...بیا ... معطل نکن...بدون سنگر انگار لخت نشسته ایم .. •┈••✾○✾••┈• ادامه دارد کانال حماسه جنوب/ ایتا @defae_moghadas ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 مستند کربلای پنج /۶ ▪︎ خسارات دشمن بهمراه تصاویری ناب از این عملیات ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ هر شب با یک کلیپ دیدنی @defae_moghadas 👈لینک عضویت ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
🍂 شیوه‌های شکنجه ساواک 5⃣ ┄❅✾❅┄ 🔹 آویزان کردن: یکی دیگر از شکنجه‌هایی که علیه زندانیان و متهمان سیاسی اعمال می‌شد، آویزان کردن بود. حجت‌الاسلام شجونی در این‌باره می‌گوید: «مرا آویزان کرده بودند، گفته می‌شد که هرکس سه ربع از آبخور آویزان شود، می‌میرد. یک کمربند آمریکایی که به آن فانوسقه می‌گفتند، تنگ می‌کنند و به گردن می‌اندازند. بعد آن را از‌ داخل پا رد می‌کنند، به طوری که زانو جمع می‌شود به استخوان سینه، یعنی آدم به سختی نفس می‌کشد یا اصلاً نمی‌تواند نفس بکشد. یک دقیقه یا چند دقیقه که می‌ایستادم محکم به زمین می‌خوردم و با دستم به زمین می‌آمدم. مأموران به افسر گفتند که نمی‌تواند بایستد. آن افسر فریاد زد که دستبند بزنید. یک دستبند آوردند و از پشت، دو دست مرا بستند. دیگر دستی نداشتم که حائل کنم. از این طرف و آن طرف به زمین می‌خوردم. مرا مثل گوشت قصابی بالا کشیدند. حال عجیبی داشتم. از آن بالا زمین را می‌دیدم. موزائیک کاملاً خیس بود. دیدم در حالت مرگ هستم.»[6]  این کار، یکی از بدترین شکنجه‌هایی بود که به همراه سایر شکنجه‌ها مورد استفاده قرار می‌گرفت، چنان‌که بعضاً گفته شده است گوشت بدن زندانیان تکه تکه کنده می‌شد. ------------ [6]. شجونی، جعفر، خاطرات حجت الاسلام جعفر شجونی، تدوین علیرضا اسماعیلی، مرکز اسناد انقلاب اسلامی، تهران 1381، صص ۱۰۸ – ۱۰۹. نشر حداکثری = جهاد تبیین ┄┄┄┄┄❅✾❅┄┄┄┄┄ ادامه دارد @defae_moghadas 👈لینک عضویت ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
؛ 🍂 درد بی درمان ویلیام او. داگلاس، قاضی دیوان عالی آمریکا می‌نویسد: در سال ۱۳۲۹ برای تمام جمعیت ایران (۱۸ میلیون جمعیت) فقط ۱۷۰۰ نفر پزشک وجود دارد. جمع کل تختخواب‌های بیمارستان‌ها، اگر بیمارستان‌های ارتش را هم به آن اضافه کنیم از ۵ هزار تخت تجاوز نمی‌کند. 📚سرزمین شگفت انگیز و مردمی مهربان و دوست داشتنی، ص۱۴۳ نشر حداکثری = جهاد تبیین ┄┄┄┄┄❅✾❅┄┄┄┄┄ @defae_moghadas 👈لینک عضویت ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 آخرین بغض‌ها و کینه‌ها /۵ راوی: رحمت‌الله صالح پور •┈••✾✾••┈• 🔹 پس از صحبت‌های عجیب و غریب این افسر عراقی شاه بیت حرف‌هاش این بود که ماحالا حالاها دراین کمپ ماندگار هستیم و از تبادل و آزادی خبری نیست. نگهبانان ما رو به داخل اردوگاه هدایت کردند. این اردوگاه دارای چندین ساختمان دو طبقه بود که قبلا اسرای قدیمی زیر نظر صلیب سرخ در این کمپ جا گرفته و حالا آزاد شده بودند. آسایشگاه یکی از این ساختمان‌ها که در همکف قرار داشت رو برای ما در نظر گرفتند. وقتی در آسايشگاه رو باز کردند و ما داخل شدیم دیدیم اسرای دیگری هم مثل‌ما در این آسايشگاه حضور دارند. این اسرا که غیر صلیبی بودند، تعداشان حدود ۱۰۰ نفر می‌شد. بعدا که با آنها هم‌صحبت شدیم، دیدیم تمام آنها از اسرای مفقودالاثر هستند و از اردوگاه‌های مختلف، از تکریت ۱۲ تا ۱۸ استند و هر کدام از آنها از نظر عراقی‌ها، مثل ما دارای پرونده هستند و مجرم به شمار می روند آنها چند روز زودتر از ما به این اردوگاه انتقال داده شده بودند و حضور داشتند. ناامیدانه و متعجب از این همه‌حقد و کینه عراقی‌ها، جای خوابم را طبق معمول کنار دیوار آسايشگاه انتخاب کردم .... 🔸 تکریت ۱۱ ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ @defae_moghadas 👈لینک عضویت ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂