eitaa logo
حماسه جنوب،خاطرات
4.9هزار دنبال‌کننده
10.8هزار عکس
1.8هزار ویدیو
51 فایل
سرزمین عشق، جایی جز وادی پر جریان دشت عاشقی نیست بشنویم این قصه ناگفته ی انسان های نام آشنای غریب را ------------------ ادمین: @Jahanimoghadam @defae_moghadas2 (کانال‌دوم (شهدا 🔸️انتقال مطالب با لینک بلااشکال است.
مشاهده در ایتا
دانلود
🌹؛🍂؛🌹 🍂؛🌹 بچه خرمشهر /۸ 🌹؛ خاطرات علی ماجد از شروع جنگ •┈••✾○✾••┈• 🔹 بازدید از خرمشهر تخریب شده خرمشهر که آزاد شد رفتیم و سری به خانه و کاشانه مان زدیم. قبل از اینکه بروم یک نفر گفت: برو که توی خانه ات اسباب و وسایل دیدم! تعجب کردم! گفتم: همچنین چیزی ممکن نیست! رفتم و دیدم هیچی نیست! فقط عکس و آلبوم و چند تکه لباس پیدا کردیم. همه چیز را برده بودند! عراقی ها آن مقدار از وسایل مردم را که سالم بود و نبرده بودند، به عنوان سنگر استفاده کرده بودند، که تخریب شده بود! سه سال بعد باز آمدیم و یک سری زدیم و برگشتیم. ما آنجا مستأجر بودیم ولی خانه پدری ام که در زمان اشغال توسط عراقی ها به عنوان بیمارستان استفاده شده بود، بعداً تحویل شان شد و الان در آن ساکن اند. آن ها هم زمان جنگ به شیراز رفته و آنجا مستقر بودند. ستاد جنگ زدگان می گفت: بروید خانه اجاره ای پیدا کنید، ما هزینه آن را می دهیم و پدرم مدتی این طوری زندگی کرده بودند. خدا به ما صبری داده بود که این مسائل برای مان مهم نبود. ولی بودند کسانی که وقتی شنیدند خانه شان خراب شده همانجا افتادند و سکته کردند. البته دیدن خرمشهر سرسبز و پرجنب و جوش در آن وضعیت ساده نبود. همه آشناها و فامیل مان پراکنده شده اند و خیلی ها را سال هاست که ندیده ایم و فقط با برخی تلفنی ارتباط داریم. ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ @defae_moghadas 🍂
شهادت می دهند اما به "اهل درد" نه بی خیال ها فقط دم زدن از  شهدا افتخار نیست باید زندگی‌مان حرف‌مان نگاه‌مان، لقمه هایمان رفاقت‌مان بوی شهدا را بدهد عطر بندگی خالص برای خدا سرباز خدا که شدی شهیدی❣ ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ @defae_moghadas 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 متولد خاک پاک کفیشه نوشته : عزت الله نصاری ┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅ 🔸 قسمت یازدهم یکسالی بود وضع مالی آقام خراب شده بود و مدرسه مون را عوض کرده بودیم. از اون مدرسه ممتاز به یه مدرسه خصوصی و کوچیک نقل مکان کرده بودیم. مدرسه نورامید وسط بازار کفیشه، یه حیاط بسیار کوچک و تعداد ۵ تا کلاس. مدیر مدرسه که صاحب مدرسه هم بود یه آدم تقریبا بداخلاق، دخترش که تازه دیپلم گرفته بود را بعنوان معلم وارد کادر مدرسه کرده بود. یه معلم خیلی خوب داشتیم به اسم آقای شاه نظری. معلم دلسوز و خوش اخلاقی بود، یه روز نمیدونم به چه دلیلی با مدیر دعواش شد. زنگ تفریح بود و بچه ها توی حیاط. حیاطی که عرض میکنم حدود ۲۰ متر بود و تعداد بچه ها اینقدر زیاد بود که هیچکس نمیتوانست بدوه، هر کسی سرجاش میایستاد یا حداکثر قدم میزد. دفتر مدیر که محل استراحت معلمین بین زنگها بود پنجره ی بزرگی روبه حیاط داشت و ما به راحتی داخل دفتر را میدیدیم. یهویی آقای شاه نظری از جا پرید و شروع به داد وبیداد کرد و مشتی به سمت مدیر حواله کرد. دقیقا یادم هست که ساعت مچی اش باز شد و من نگران این بودم که ساعت معلمم نیفته بشکنه. لحظه ای بعد، آقای شاه نظری قندان را از روی میز برداشت و به طرف قاب عکس شاه پرتاب کرد، قاب عکس سقوط کرد و شکست. آقای شاه نظری هم به مدیر هم به شاه فحش میداد. طولی نکشید که چندتا پاسبان به مدرسه اومدن و ایشون را با دستبند و پس گردنی بردن، خیلی دلم شکست. پسر مدیر همکلاسم بود، به تلافی اینکار مدیر، پسرش را کتک زدم. هر روز باهمدیگه دعوا می‌کردیم و بلااستثناء کتک میخورد. خیلی پوستش کلفت بود، روز بعد میومد و میگفت امروز یه فنی یاد گرفتم میتونم بزنمت، دعوا میشد دوباره کتک میخورد. برای تحقیر کردنش از یه روش جدید استفاده کردم،( شاید توی فیلمها دیده بودم شاید هم توی تخیلاتم به اینراه رسیده بودم) یه گاز بزرگ از بستنی یخی را توی دهانم نگه میداشتم، به محض اینکه با مشت به شکمم میزد، همه بستنی ای که توی دهانم بود را توی صورتش تف میکردم. صحنه جالبی پیش میومد و همه ی بچه ها میخندیدن و تشویقم میکردن. این صحنه ها از چشم باباش دور نمیموند و گاهی با ترکه خدمتم میرسید، خصوصا صبحها که چند دقیقه دیر میرسیدم، همه را ۱۰ تا ترکه میزد، مرا ۲۰ تا.... •⊰┅┅❀•❀┅┅⊰• ادامه در قسمت بعد @defae_moghadas ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂| فیلم دیده نشده از حضور سردار دل ها حاج قاسم سلیمانی؛ فرمانده لشگر ۴۱ ثارالله(ع) در جمع نیروهای گردان ۴۰۷ بم در نقطه رهایی قبل از شب عملیات 🔸 برای خنده‌ هایت "و ان یڪاد" خوانده‌ایم و در میان نگاهت "صد قل‌ هو الله" یافته‌ایم تا بدانی ما با تــــو به "احسن‌الخالقین" رسیده‌ایم ...        ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ @defae_moghadas عضو شوید ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
🍂 استجابت دعا علی عمیره ┄┅┅❀💠❀┅┅┄ 🍂 شب سوم عملیات بدر بود و شرایط برای رزمندگان سخت شده بود. تانکهای دشمن از سمت جاده خندق پیشروی کرده و مواضعی را پس گرفته بودند. قرار بود دشمن آن شب به عقب رانده شود. غروب بود و بچه ها برای عملیات مجدد آماده شده و آرام آرام در حال حرکت به سمت انتهای سیل بند جهت هجوم به سمت نیروهای عراقی بودند. ساعتهای حساس و سرنوشت سازی بود. من وچند نفر از بچه ها که خدمه دوشکا بوده و در سنگرمان مستقر بودیم با مشاهده حرکت پیاده بچه ها دلمان گرفت. جز از امدادهای غیبی الهی از دست کسی کاری ساخته نبود. بویژه آنکه سیزده کیلومتر آب و نیزارهای هور عقبه ما را تشکیل میداد و چنین عقبه ای اجازه انتقال سلاحهای سنگین و زرهی را نمی داد. آسمان دلم مثل هوای منطقه ابری شده و اشک چشم باریدن گرفته بود. شروع به توسل و مناجات کردم که خدایا در روایت داریم که هر کس خداوند را به این نامها قسم دهد دعایش مستجاب می‌شود: «یا حمید بحق محمد (ص) و یا عالی بحق علی(ع) و یا فاطر بحق فاطمه (س) و یا محسن بحق الحسن (ع) و يا قديم الاحسان به حق الحسين (ع)» من هم تو را با همین دعا و نامهای مقدس می خوانیم که خودت امشب بچه هایمان را نصرت عطا فرما تا دشمن را به عقب برانند. ساعتی را با همین دعا صبح کردم. صبح عملیات این دشمن با تانک‌هایش بود که با عقب نشینی خود سندی شد بر صحت این حدیث. ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ از کتاب "بچه‌های حاج اسماعیل" @defae_moghadas 👈شوید عضویت ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
🍂 یک جوان امروز، نوجوان امروز، [باید] بداند که وقتی ما میگوییم دفاع مقدّس، این دفاع مقدّس چه بود؟ این از زبان آنها [بیان شود] .۱۳۹۵/۰۷/۰۵ بیانات در دیدار اعضای ستادهای برگزاری کنگره شهدای ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ @defae_moghadas 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 مردی که خواب نمی‌دید/ ۱۵۳ خاطرات مهندس اسداله خالدی نوشته داود بختیاری ┄┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅┄ با بازشدن در آهنی کاسه ای آب و چند قرص نان گذاشتند جلومان. بی طاقت حمله کردیم به طرفشان. به پرنده های گرسنه می‌ماندیم. لب و لوچه مان را پاک می‌کردیم که تو محوطه جمع شویم. پا از کانکس بیرون نگذاشته بودم که فلاش دوربین‌ها صورتم را برق انداخت. چشم‌هایم را بستم و چند لحظه ای همان طور ماندم. تق تق دکمه دوربین‌ها از صدا نمی افتاد. خبرنگارها مثل نواری که رو دور تند باشد سوال می‌کردند. دهان باز نکرده مترجم به جایمان جواب می‌داد. لب‌هایم را به هم چسباندم و زل زدم تو صورت خبرنگارها نگاه کردم. از همه رنگ بودند. زرد و سفید سرخ و سیاه. برای لحظه‌ای سکوت شد. نگهبانها هجوم آوردند طرف‌مان. مترجم دستپاچه شروع کرد به حرف زدن بی سر و ته و من درآوردی. مانده بودم آن همه حرف را چه طور پشت هم ردیف می‌کند. شب را تو سرمای کانکس و بیابان خوابیدیم؛ روز بعد یک دسته دیگر آمدند سروقتمان. در حال آب خوردن و نان خوردن عکس انداختند. برای تبلیغات تو روزنامه هاشان دو شب را تو بیابانهای بصره گذراندیم. روز سوم برگشتیم به زندان الرشید. در همان روز عکس‌های ما از طریق ماهوراه تو تمام کشورها نمایش داده شده بود. از همین عکسهای ماهواره ای بود که خانواده ام فهمیدند اسیر شده ام. کشتن شپش‌ها سرگرم‌مان می‌کرد. بی آن که حالی‌مان شود چند ساعتی را صرف کشتن آنها کرده بودیم. خیلی وقتها به جانشان دعا می‌کردم. احتیاج به سرگرمی داشتم. بعضی وقت‌ها از دیدن آن همه شپش مرده هاج و واج می‌ماندم. یاد شاباجی می‌افتادم. اگر می‌دید هوار می‌کشید - برو بنشین تو آفتاب تا بیایم. برو جانت را بده دست آفتاب. بیچاره بچه ام ... ساعت‌ها به شکنجه و عذاب می‌گذشت. هیچ کدام نمی‌دانستیم چه بگوییم. سخنرانی‌های من تکراری شده بود. زدیم تو خط نماز جماعت. یک نفر جلو پنجره نگهبانی می‌داد و بقیه صف می‌کشیدند پشت سر من. با ترس و دلهره ختم‌اش می‌کردم. می‌فهمیدند، با کابل سیاهمان می‌کردند. سه روز قبل از آن که از پادگان الرشید ببرندمان جمع مان کردند تو حیاط. صد و پنجاه نفری می‌شدیم. شاید هم بیشتر. ما هفت نفر کنار هم ایستادیم. محمود و محمد سلیمانی و رضا رحیمی و مهرداد و سیدهادی و امیر عسگری و خودم هیچ کداممان به آدم روز اول نمی‌ماند. لب‌هایمان را انگار زیپ کشیده بودند. چشم‌هایمان گود افتاده بود. گونه‌هامان آب شده بود. همه زل زده بودیم به نگهبانهایی که جلومان رژه می‌رفتند. نیش‌شان باز بود. حرفهاشان را می‌خوردند. ادا و اصولشان دیوانه مان کرده بود. دلم می‌خواست با مشت چشم و چالشان را در آورم. - یواشتر داش اسدالله ... این جا بن بست ایرج نیست ... تازه با کدام جان ... اصلا زور برایت مانده. خوب دیگر تو هم ... تا یک چیز می‌شود سن و سالم را به رخ می‌کشی ... می‌دانی که جاش برسد ... یک تنه حریف چند نفرشان هستم ... ناگهان سربازها از حرکت ایستادند. چند سرباز با جعبه های پر از نارنگی پا گذاشتند تو حیاط. چشم‌هایمان چهار تا شد. خیلی وقت بود که میوه نخورده بودیم. اصلا ندیده بودیم که بخوریم. ترش و شیرینی نارنگی را تو دهانم مزه مزه کردم. بویش تمام وجودم را پر کرد. جعبه‌ها را بردند داخل ساختمان. نگهبانها دوباره رژه رفتند. چشمم به دنبال جعبه نارنگی ها بود. یکهو حالت استفراغ بهم دست داد. به زور سر پا ایستادم. زیر چشمی به بچه ها نگاه کردم. حالشان بهتر از من نبود. نگاه‌شان تو ساختمان را می‌گشت. به یاد شبی افتادم که نگهبان موز کال گذاشته بود تو دهانم. برایش دعا کردم. جعبه هایی را که برده بودند. سر خالی برگرداندند تو حیاط. نگهبانها چند تایی برداشتند و زود چپاندند تو جیب‌هاشان. چشم از جعبه ها برنداشتم تا گذاشتن‌شان رو زمین. امیدوار شدم بین‌مان تقسیم کنند. نگهبانها ردیف شدند جلو جعبه ها. حرص ام گرفته بود. - آهای ... چه ات شده اسدالله؟ ... انگار یادت رفته اسیر هستی ... چرا دست و پایت را گم کرده ای ... عزت نفس‌ات کجا رفته؟ خجالت دارد .... زل زدم به زمین سیمانی. یاد اسیری افتادم که رو همان زمین شهید شده بود. دلم آتش گرفت. نیم ساعت گذشت. نگهبان ها جعبه نارنگی ها را گذاشتند گوشه حیاط. چشم‌ها همچنان رونارنگی ها مانده بود. •┈••✾○✾••┈• ادامه دارد کانال حماسه جنوب/ ایتا @defae_moghadas ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 خاطرات طنز و شنیدی برادر آزاده حاج غلامرضا شیرالی از روزهای جبهه و اسارت در برنامه خندوانه        ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄   @defae_moghadas  👈عضو شوید            ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴 نواهای ماندگار 💠 حاج صادق آهنگران از سری نوحه های فتح المبین آمدم تا کرخه را از خون خود دریا کنم        ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ @defae_moghadas  👈عضو شوید            ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
🍂 «وقتی که پرواز می‌کنم حالتی دارم همانند یک نفر عاشق که به طرف معشوق خود می‌رود هر لحظه فکر می‌کنم که به معشوق خودم نزدیک‌تر می‌شوم و به آن آرزوی قلبی که دارم می‌رسم، ولی وقتی برمی‌گردم هرچند که پرواز موفقیت‌آمیز بوده است باز مقداری غمگین هستم، چون احساس می‌کنم هنوز آن طور که باید خالص نشدم تا مورد قبول دعوت خدا قرار بگیرم.»  شهید شیرودی صبح‌تان به نور خدا روشن👋 ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ @defae_moghadas 🍂
🌹؛🍂؛🌹 🍂؛🌹 🌹؛ جنگ و جنگزدگی مصاحبه / فرخی نژاد ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ بسم‌الله الرحمن الرحیم. فریده فرخی نژاد هستم متولد سال ۱۳۳۹ در شهرستان آبادان؛ بزرگ‌شده آنجا هستم و تا روزهای آغازین جنگ در آنجا حضور داشتم. ۳۱ شهریور ۵۹ رژیم بعث عراق به ایران حمله کرد. قبل از اینکه نیروهای بعثی به مرزهای کشورمان حمله کنند. 🔸 حدس می‌زدید جنگ بشود؟  خیر اصلا. انقلاب تازه پیروز شده بود و مردم از دوران رژیم پهلوی عبور کرده بودند و داشتند برای آینده‌شان برنامه ریزی می‌کردند. جمهوری اسلامی تازه مستقر شده بود و داشت برای این نهال نوپای انقلاب برنامه می‌ریخت و همه چیز در امن و امان بود که یکدفعه این جنگ تحمیلی شروع شد. روزی که شنیدم جنگ شروع شده، در آبادان بودیم. ابتدا به خرمشهر حمله شد. وقتی خبر حمله به خرمشهر را شنیدیم. ما در حالت جوانی تصوری از جنگ نداشتیم. فکر می‌کردیم اتفاقی گذراست و تمام می‌شود. نیروهای خودی حملات را دفع می‌کنند و زود این غائله ختم می‌شود. ما تا روز دوم مهر که ساختمان آموزش و پرورش آبادان را بمباران کردند نمی‌دانستیم جنگ چیست! بعد از حمله به آبادان تازه معنی جنگ را فهمیدیم و درک کردیم که چه اتفاقی افتاده است. در آن حادثه ۲۵ نفر از فرهنگیان که در ساختمان آموزش و پرورش جلسه داشتند از جمله رئیس آموزش و پرورش آبادان آقای صالحی به شهادت رسیدند. آن روز بسیار وحشتناک بود. تصاویر تلخ آن روز را هیچگاه از یاد نمی‌برم. ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ ادامه دارد @defae_moghadas 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 🔻یادش بخیر شور و شوق جبهه‌ها گلبرگ سرخ لاله‌ها....        ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄   @defae_moghadas  👈عضو شوید            ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
🍂 رفتند ولی ادامه دارند هنوز ... جدا از این من و ما و رها ز چون و چرا کسی نشسته در آنسوی ماجرا که تویی نهادم آینه ای پیش روی آینه ات جهان پر از تو و من شد پر از خدا که تویی ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ @defae_moghadas 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 متولد خاک پاک کفیشه نوشته : عزت الله نصاری ┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅ 🔸 قسمت دوازدهم یه روز مدیر اومد سرکلاس و یه متن نوشته شده را دست بچه ها داد و بچه ها میخوندن. ظاهرا قراره یکی از مسئولین آموزش و پروش بیاد مدرسه و آقای مدیر میخواد بعنوان خیرمقدم مراسمی برگزار کنه و دنبال یه دانش آموز برای خوندن اون متن بصورت دکلمه می‌گشت. برگه را دست من داد، چون توی مدرسه ی قبلی چندبار سرود خوانده بودم و دو سه مرتبه هم جلو دوربین تلویزیون و پشت میکروفن رادیو قرار گرفته بودم، لرزش و استرس توی صدام نبود. باصدای نکره و نخراشیده ای که داشتم بخوبی از پس قرائت دکلمه براومدم. مدیر تعجب کرد، یه نگاهی به قدوبالای نیم وجبی من انداخت و با تعجب پرسید: این صدای خودت بود؟ برای تائید و تصویب دکلمه خوانی، زنگ تفریح رفتم دفتر مدیر. دخترش و چندتا از معلمها نشسته بودن و من هم با صدای بلند و قراء متن کاغذ را خوندم. صدا مورد تصویب قرار گرفت، فقط مشکل قدِ کوتاه و ریزه میزه ام بود. پیشنهاد دادن موقع دکلمه کرسی زیر پام بگذارند، در حال نظرسنجی از همدیگه بودن که بهشون گفتم، اینکه یه بچه ی کوچولو بتونه این متن را خوب و رسا بخونه، برای افتخار مدرسه بهتره تا اینکه کرسی زیر پام بگذارید!!! دختر مدیر بشدت تائید کرد و این جمله تاثیر خیلی مثبتی روی معلمها گذاشت. طبق معمول که هیچوقت شانس نداشتم، اون مسئول به مدرسه ی ما نیومد و نتونستم با صدای نکره ام هنرنمایی کنم. معلم کلاس پنجم مون آقای فدایی بود یه روز مدیر اومد سرکلاس و گفت بچه ها باید از الان صرفه جویی یاد بگیرن شاید فردا کاغذ سفید و مداد گیرشون نیاد، از حالا یاد بگیرن با ذغال روی کاغذ کاهی هم میشه مشق نوشت. از فردا مشقهاتون را روی پاکت هایی که توی بازار برای اجناس استفاده میکنن بنویسید، بچه ها میگفتن پاکتها را میبره میفروشه. آقای فدایی هم از این کار ناراضی بود. آقای مدیر با همه بدیهایی که داشت یه درس بزرگی به من یاد داد و همین درس در موارد متعددی راهگشای زندگیم شد و تا ابد مدیون ایشون هستم. قضیه این بود، یه روز معلممون نیومد و آقای مدیر بجای ایشون وارد کلاس شد، بجای درس دادن یه حکایتی تعریف کرد؛ در دوران گذشته یه خلیفه ایی بود که یکی از دانشمندان زمانش را مسئول درس و مدرسه ی بچه های اشراف و بزرگان کرده بود. لابلای این بچه ها، بچه ی آشپز کاخ هم میومد و درس میخوند. به خلیفه خبر دادن که آموزگار به پسر خلیفه توجهی نداره و بچه ی آشپز را بیشتر تحویل میگیره. از آموزگار سئوال میکنه، آموزگار بجای پاسخگویی خلیفه را دعوت به تماشای دانش آموزان و آزمایشی که آموزگار ترتیب میده میکنه. آزمایش به این ترتیب بود که قبل از ورود محصلین، در محل نشستن پسر خلیفه یه خشت میگذاره و زیر پای پسر آشپز یه ورق کاغذ. پسر خلیفه با وجود اینکه روی خشت نشسته بوده هیچ واکنشی نشون نمیده ولی پسر آشپز، تغییر اوضاع را متوجه میشه. نتیجه گیری حکایت این بود که به تفاوتها دقت کنیم. •⊰┅┅❀•❀┅┅⊰• ادامه در قسمت بعد @defae_moghadas ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
🍂 نمایی از عکس‌های آلفرد یعقوب زاده، عکاس جنگ ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ @defae_moghadas 🍂