eitaa logo
حماسه جنوب،خاطرات
5.1هزار دنبال‌کننده
11.2هزار عکس
2هزار ویدیو
69 فایل
سرزمین عشق، جایی جز وادی پر جریان دشت عاشقی نیست بشنویم این قصه ناگفته ی انسان های نام آشنای غریب را ------------------ ادمین: @Jahanimoghadam @defae_moghadas2 (کانال‌دوم (شهدا 🔸️انتقال مطالب با لینک بلااشکال است.
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 متولد خاک پاک کفیشه نوشته : عزت الله نصاری ┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅ 🔸 قسمت بیستم با صف بطرف کلاس حرکت کردیم، وارد کلاس شدیم، بوضوح خنده تمسخرآمیز همکلاسها را می‌دیدم. نیمکت اول نشستم. سامسونتم توی نیمکت جا نمی‌شد، گذاشتمش روی زمین کنار نیمکت. برپا... خانم معلم وارد کلاس شد. خودش را معرفی کرد، معلم ریاضیات است. خانم معلمه هم یه چیزیش می‌شد، گاهی یه نگاهی به من می‌کرد و پوزخندی میزد. کلاس ساکت بود و خانم معلم در حال قدم زدن توی کلاس، برامون صحبت میکرد و خط و نشون می‌کشید و تهدید میکرد که اگه فضولی کنید فلان می‌کنم بهمان می‌کنم پدرتون را درمیارم...... ترررررررقققققق ناگهان صدای وحشتناکی سکوت کلاس را در هم شکست. یه نفر با نوک پا سامسونت مرا انداخته بود. سامسونت بعلت سنگینی و اینکه فلزی بود صدای وحشتناکی ایجاد کرد. خانم معلم، گوشم را گرفت و از جا بلندم کرد و با تمسخر پرسید: فکر نمی‌کنی کلاس را اشتباهی اومدی؟ تو الان باید کلاس چهارم بنشینی، اینجا چکار می‌کنی؟ بچه ی کدوم محله هستی؟ خیلی عصبانی شده بودم، هر لحظه در حال تحقیر شدن بودم، صدام را کلفت کردم و با تشر گفتم؛ نخیر، کلاس پنجم شاگرد ممتاز شدم، بچه کفیشه ام. : تو که بچه کفیشه ایی، چرا با این سر و وضع اومدی مدرسه؟ آدم فکر میکنه بچه کامبیزی!!!! ۳ زنگ داشتیم و حسابی کلافه شده بودم. زنگ تفریح، زنگ کلاس، در همه لحظات مورد اذیت بودم. روز بعد، پیراهن رانگلرRwangler، آستینها تا آرنج بالا زده شلوار لی Lee آبی کفش اسپورت (اون زمان دو نوع کفش اسپرت بنامهای بوت Boot و رون Rewen وجود داشت که هم بندی بودن هم بی بند و ساخت کشور چین و بسیار ارزان قیمت) یه دونه دفتر ۴۰ برگ که لوله شده بود تو دستم و یه دونه خودکار بیک. آماده برای هر نوع دعوا و درگیری!!! حالا باید بهشون نشون بدم بچه کفیشه یعنی چی. همکلاسی‌ها تعجب کردن، به هوای روز قبل یه نفر اومد جلو و خواست اذیت کنه دوتا مشتش زدم و انداختمش روی زمین و نشستم روی سینه اش. چند نفر پریدن وسط و جدامون کردن. یهویی نظر همه نسبت بهم عوض شد. یواش یواش شیطونی‌هام بحدی مورد پسند همکلاسی‌ها قرار گرفت که سردسته عده ای از اراذل و اوباش شدم!!! گاهی هم طراح بعضی از فضولی‌های جمعی بودم.... •⊰┅┅❀•❀┅┅⊰• ادامه در قسمت بعد @defae_moghadas ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
🍂 رفیق بی نشان سید صباح موسوی              •┈••✾❀✾••┈• فردا شب هم باز من توی جلسه بودم. باز هم مثل شب قبل جلسه طولانی شد. این دفعه بحث سر این بود که عراق حتما روی جزیره هلی برن می‌کند تا نیروهایش را روی جزیره پیاده کند. من که خسته شده بودم رفتم بخوابم. ساعت شش صبح با صدای هلی کوپتر از خواب پریدم. تمام حرف‌های دیشب توی سرم زنده شد. شروع کردم به فریاد زدن که "علی عراقی‌ها آمدند." به‌دو خودم را رساندم به سنگر علی تا خبرش کنم. علی هراسان پرسید :"چه شده سید؟" گفتم: "عراقی‌ها با هلیکوپتر اومدن." علی با تعجب نگاهی به صورت خواب آلودم انداخت و گفت:" نه سید این هلیکوپتر محسن پوره، قرار بود بیاد از منطقه و قرارگاه عکس بگیره" دوباره علی و بچه‌ها کلی به من خندیدند.         •┈••✾❀🏵❀✾••┈• @defae_moghadas ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 مردی که خواب نمی‌دید/ ۱۶۳ خاطرات مهندس اسداله خالدی نوشته داود بختیاری ┄┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅┄ [بعد از عملیات مرصاد] هر روز تو آسایشگاه و بندها درگیری بود. بچه های ما به جان منافقین افتاده بودند. فرمانده مجبور شد آنها را تو بند چهار آسایشگاه چهارده جا دهد. چهاردهم خرداد سال شصت و هشت بود. گرمای هوا کلافه مان کرده بود. خورشید رنگ پریده پخش شده بود تو آسمان. به روزهای عزا می‌ماند. دلشوره داشتم. قلبم ریتم اش عوض شده بود. گوش‌هایم پر بود از آه و ناله نامفهوم. آرام و قرار نداشتم. هی می‌رفتم بیرون آسایشگاه و بر می‌گشتم. نگهبانهای پشت سیم خاردار اردوگاه چند برابر شده بودند. زل زدم به آنها. نگاه‌هایشان به روزهای قبل نمی ماند. انگار از چیزی می‌ترسیدند. آهسته آهسته زمزمه ها بلند شد. حرف از حال امام بود. حرف از رحلت او. نمی‌توانستم باور کنم. به بچه ها نگاه می‌کردم. نگاهشان را پنهان می‌کردند. چهره هاشان زرد شده بود. گشتم دنبال جای خلوتی. همه گوشه و کنارهای آسایشگاه پر بود. نشستم روی زمین و زانوهایم را بغل گرفتم. صدای هق هق بچه ها تو فضای بسته آسایشگاه پر شد. پنج روز عزای عمومی پنج روز روزه پنج روز سکوت مطلق؛ عراقی‌ها را دیوانه کرد. دوباره کشیدندم به بازجویی. بعد راهی سلول لانه سگی شدم. برای پانزده روز. پانزده روز سیاهی و شکنجه، پانزده روز بی اکسیژنی به نظرم می‌رسد که زمان در چهار دیواری این آپارتمان زندانی شده و حرکت نمی‌کند. گوشم دوباره شروع به زنگ زدن کرده است. کف دست هایم را رویشان می‌فشارم. صدا خفه می‌شود. درد یک طرف صورتم را سنگین می‌کند. انگار پاشنه کتانی را کوبیده اند رویش. دلم می لرزد. خیس عرق می‌شوم. ناگهان اتاق‌های دور تا دور حیاط قلعه جلو نگاهم می‌چرخند. دلم آشوب می‌شود و سرم گیج می‌رود. تصویر قلعه تکریت چسبیده است به چشم‌هایم. - این جا که آغل است... پس چه؟... فکر کردی می‌برنت قصر صدام ... قلعه به آغل گوسفندان می‌ماند. چهار دیواری ای که دور تا دورش را اتاق اتاق ساخته بودند. کل حیاطش پانصد متر بود. دو طرف حیاط آبشخور گوسفندان؛ سیاه و کثیف. پنج تا پنج تا تپاندنمان تو اتاقهای تاریک و نمور. روی در آهنی دریچه ای به اندازه یک موزاییک بریده شده بود. سقف بلند اتاق دل آدم را خالی می‌کرد. خاموش به هم سلولی هایم نگاه کردم، هر کدامشان از یک آسایشگاه بودند. دور اتاق چمباتمه زدند. عينهو غریبه ها. از نگاه‌هایشان معلوم بود که به هیچکی اعتماد ندارند. چند بار دهان باز کردم گلویم ورم کرده بود. صدایم در نیامد. - اینجا آخر دنیا است. هر کس بیاید تو این خراب شده دیگر برنمی گردد ... این را یکی از هم آغلی‌ها گفت! سعی کردم حرفش را باور نکنم. فکر می‌کردم وقتی آدم بر این واقعیت آگاه شود توان ماندن را از دست می‌دهد. - پس اگر این طور باشد ... باید بمیرم ..... - شاید ... می‌توانی غزلش را بخوانی ... - هنوز زود است ... من حالا حالاها زنده ام .... می‌گویی نه؟ ... بمان و نگاه کن. دوباره سکوت شد. •┈••✾○✾••┈• ادامه دارد کانال حماسه جنوب/ ایتا @defae_moghadas ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 عملیات طوفان الاقصی توسط نیروهای مقاومت فلسطین علیه صهیونیست‌ها در ۱۵ مهرماه ۱۴۰۲ بر امت مسلمان مبارک باد. ┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ عضویت در کانال حماسه جنوب @defae_moghadas ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
🍂 یادش بخیر تاول‌های دوست داشتنی در مقطعی که در هور بودیم، به خاطر کم بودن نیرو و آماده باش‌های مکرر، بیشتر اوقات پوتین پایم بود. حتی موقع استراحت و خواب. به همین دلیل بغل قوزک پایم جایی که حالت لولایی دارد تاول.های دردناکی می زد که به علت عدم رسیدگی می ترکید و یک دانه تاول نو کنارش سبز می شد و همین طور... تکرار می شد. بعد از یک مدتی اون نقطه تبدیل به یک لایه ضخیم تیره شد. بعد از جنگ هر وقت می نشستم و آن یادگاری ایام دوست داشتنی جنگ را می دیدم بی اختیار یاد روزهای جبهه می افتادم. به همین خاطر یک نوع تعلق خاطر به آن پیدا کرده بودم. امروز که مجددا به آن نقطه دقت کردم متوجه شدم گذشت زمان کار خودش را کرده و دیگر اثری از جای آن تاولی خاطره انگیز نیست. جبهه تاولش هم زیبا و دوست داشتنی بود. ┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ عضویت در کانال حماسه جنوب @defae_moghadas ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 دیده بانان هور ابتکار در دکل‌های سیار در هور عملیات خیبر ┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ عضویت در کانال حماسه جنوب @defae_moghadas ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 پیش‌بینی‌ سردار شهید حاج اسماعیل فرجوانی: انقلاب اسلامی مختص ایران نیست. جنگ‌های ما به جنگ های خاکی و کوهستانی ختم نمی شود. ما باید در مقابل کفر بجنگیم. چه در آسمان، چه در خشکی و چه در آب و در سواحل اسرائیل جزیره مجنون / ۱۳۶۳ 🍂 کارشناسان صهیونیست اینترنشنال: تاکنون چنین حمله‌ای علیه اسرائیل سابقه نداشته، نیروهای مقاومت با موتور و ماشین به داخل اسرائیل آمدند؛ ایران همیشه می‌گفت که از چند جهت شما را محاصره کردیم. صبح‌تان بخیر 👋 امروزتان با پیروزی 👋 ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ لینک عضویت ↙️ @defae_moghadas 🍂
🍂 رفیق بی نشان سید صباح موسوی              •┈••✾❀✾••┈• ۲۸ خرداد ۱۳۶۷، شب همه فرماندهان جنگ از جمله محسن رضایی فرمانده کل سپاه توی جزیره بودند. آن شب آتش عراقی‌ها آنقدر سنگین بود که انگار زلزله آمده بود. زمین جزیره یکسره می‌لرزید. جلسه که تمام شد همه رفتند. فقط رحیم صفوی ماند. آقا رحیم صبح ساعت ۸ باید می‌رفت گلف. همه فرماندهان با هاشمی رفسنجانی جلسه داشتند. وقتی داشتند با علی به سمت ماشین می‌رفتند من پشت سرشان بودم. شنیدم که آقا رحیم به علی گفت "قرارگاه لو رفته، مقر رو ببر عقب" علی هاشمی هم گفت "چشم" وقتی آقا رحیم رفت به علی گفتم "دیدی آقا رحیم چی گفت" گفت "منم می‌دونم اینجا لو رفته، برو ماشین رو بیار بریم جلو ببینیم چه خبره" سوار ماشین شدیم رفتیم جلو. علی گفت بپیچ وسط جزیره. وقتی توقف کردم گفت "سید! به سید طالب بگو قرارگاه رو بیاره اینجا" گفتم "وسط جزیره خطرناکه" بدون اینکه نگاهم کند جواب داد "من نمی‌تونم قرارگاه رو ببرم عقب آونوقت بچه‌های مردم زیر آتش باشند" گفتم "علی! روبرو دشمن، سمت راست آب، پشت سرمون آب، سمت چپ هم آب، عراقی‌ها بیان حتماً اسیر می‌شیم" صورت خسته علی به خنده باز شد. گفتم "البته من یه قایق ریجندر میارم و با هم فرار می‌کنیم" صدای غش غش خنده علی بلند شد.         •┈••✾❀🏵❀✾••┈• @defae_moghadas ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌹؛🍂؛🌹 🍂؛🌹 جنگ و جنگزدگی 🌹؛ مصاحبه / فرخی نژاد ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ 🔸 من علاقه عجیبی به خوزستان و آبادان داشتم و دارم. خاطرم هست موقعی که خواستگار برایم می‌آمد یکی از اصلی ترین شروطم، زندگی در شهر خودم بود. تعلق خاطر عجیبی به دیار خودم داشتم ولیکن سرنوشت جور دیگری رقم خورد. وقتی به جیرفت رسیدیم عمه ما خیلی خوشحال شد بود از اینکه ما را بعد از مدت‌ها دیده است. خانه عمه‌ام در حسین ‌آباد دهدار در پنج کیلومتری جیرفت بود. وقتی ما رسیدیم اولین چیزی که تقاضا کردیم رادیو بود. آن زمان تلویزیون نداشتیم و اکثرا اخبار جنگ را از خبر ساعت دو رادیو پیگیری می کردیم. هرگاه از رادیو می‌شنیدیم که در آبادان فلان ساختمان را زده اند و چند نفر به شهادت رسیدند، استرس می‌گرفتیم و می‌گفتیم شاید یکی از شهدا پدر یا برادرمان باشد. ده روز بیشتر طاقت نیاوردیم و از جیرفت به سمت نزدیک ترین نقطه به آبادان که قابل سکونت بود حرکت کردیم. هنگامی که حصرآبادان شکسته شد اولین گروهی که توانست به آبادان برگردد ما بودیم. بلافاصله بعد از اینکه اجازه دادند تا خانواده‌ها به آبادان برگردند ما سریعا آماده برگشت شدیم. وقتی به آبادان برگشتیم خانواده من گفتند که دیگر ما از شهر خارج نمی شویم. شهر کاملا تخریب شده بود. هیچ امکاناتی برای زندگی وجود نداشت. تازه قطعنامه اولیه صادر شده بود و هنوز جنگ تمام نشده بود. خوشبختانه خانه ما فقط دیوارهای بیرونی‌اش چند ترکش خورده بود و داخل خانه سالم بود. کل مساحت خانه ما هفتاد متر بود. پدرم داخل پذیرایی خانه سنگر درست کرده بود و برادرم هم یک پوششی برای خانه درست کرده بود تا سالم بماند و کنارشان هم یک اسلحه گذاشته بودند تا بتوانند در مواقع لزوم از خود دفاع کنند. ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ ادامه دارد لینک عضویت ↙️ @defae_moghadas 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 متولد خاک پاک کفیشه نوشته : عزت الله نصاری ┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅ 🔸 قسمت بیست و یکم یکی از همکلاسها اسمش حبیب بود، صورتش مملو از کک مک‌های قهوه ایی رنگ. اکثر اوقات، وقتی دخترها از کنارمون رد می‌شدن با تعجب نگاهش می‌کردن و سئوال می‌کردن، حبیب هم فی الفور جواب می‌داد ماست سیاه خوردم اینجوری شدم. اون روزها دوشیفت می‌رفتیم مدرسه، هم صبح هم بعداز ظهر. بعداز ظهر با حبیب داشتیم میومدیم مدرسه، تو کوچه کنار درمانگاه لام سی از لای شمشادها یه قورباغه درشت درختی جهید بیرون.‌ حبیب گرفتش، یه کاغذ از وسط دفترم کندم و بسرعت یه پاکت درست کردم و قورباغه را گذاشتیم توی پاکت. مسیری که از کفیشه تا مدرسه میومدیم را خیلی دوست داشتم. از کوچه های شرکت نفتی عبور میکردیم، خونه های شرکتی دیوار حیاط نداشتن بجای دیوار فنس بود و فنسها با شمشادهای سرسبزی پوشیده شده بود. توی تابستونهای گرم آبادان همین شمشادها باعث خنکی و طراوت میشدن. بعضی از کوچه های شرکتی بعلت پرپشتی شمشادها زیبایی خاصی داشت. کوچه ایی که کنار درمانگاه لام سی بود. یه کوچه تنگ و کوتاه، دوطرفش هم شمشادهای پرپشت، زنگ اول یا زنگ آخر که دانش آموزها به مدرسه میرفتن یا تعطیل می‌شدن این کوچه مملو از دختر و پسر میشد و بهترین نقطه برای اذیت و آزار همدیگه. تقریبا نیمی از شهر آبادان تحت تصرف منازل سازمانی شرکت نفت بود. خونه های با صفا، همه شون دارای باغچه و آب رودخانه برای آبیاری، با سقفهای شیروانی. یه روز درمیون دوچرخه هایی که حامل نون تافتون گرم و نوعی نون خشک به اسم باخسام بودن توی کوچه های شرکتی میچرخیدن و با بوقهای خاصی که داشتن خانواده ها را خبردار میکردن. بسیاری از خونه های کارگران شرکتی یا بقول اونروزی ها کواترا، با آجرهایی که از بصره به آبادان حمل شده بود ساخته شده. در اون زمان برای جلوگیری از تابش مستقیم آفتاب و کاهش دادن گرما و همچنین مقاومت در مقابل بارانهای سیل آسای آبادان سقف همه خونه های شرکتی را با ایرانیت فلزی شیروانی کرده بودن که در بعضی از قسمتها این شیروانیها رنگی بود و خیلی شکیل. کواترا در واقع به بلوکهای مسکونی گفته میشد مثلا کواتر هندیها یعنی بلوکی که هندیها ساکن بودن. کوچه ها هم با حروف انگلیسی و شماره عنوان بندی شده بود A5 یا P5 یا حروف و اعداد دیگه. لام سی همون L30 بود که تغییرش داده بودن. یکی از کوچه های پرتردد منطقه ی کارگران شرکتی بنام بهمنشیر. یه درمانگاه کوچیک هم برای امور سرپایی بیماران شرکتی در کنار تانکی لام سی از مشخصات این محدوده بود. هر روز یه ربع به ۷ صبح سوت بزرگی بنام فیدوس که صداش در تمام شهر شنیده میشد ۳ بار بصدا درمیومد و به کارگران اعلام میکرد ربع ساعت دیگه کار شروع میشه. چند لحظه بعد کارگران سوار بر دوچرخه ها در حالیکه سپرتاس غذاشون را ترک دوچرخه بسته بودن از خونه بسمت پالایشگاه روان میشدن. •⊰┅┅❀•❀┅┅⊰• ادامه در قسمت بعد @defae_moghadas ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 ملاک عمده در هر پیروزی، غلبه روحی و روانی یک جبهه بر جبهه دیگر است. در دفاع مقدس سربازان کوچک امام برای رفتن به جبهه اشک می ریختند و سربازان تن پرور اسرائیلی چنین خار و زبون برای نرفتن ماتم گرفته‌اند. شکی نیست پیروز این جنگ بزرگ، کسی نیست جز جبهه مقاومت و اجرای وعده الهی که: "وَ نُرِیدُ أَن‌نَّمُنَّ عَلَی الَّذِینَ اسْتُضْعِفُوا فِی الْأَرْضِ وَ نَجْعَلَهُمْ أَئِمَّةً وَ نَجْعَلَهُمُ الْوَارِثِینَ" ┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ عضویت در کانال حماسه جنوب @defae_moghadas ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 مردی که خواب نمی‌دید/ ۱۶۴ خاطرات مهندس اسداله خالدی نوشته داود بختیاری ┄┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅┄ فرو رفتم تو خودم. از میان بچه های آسایشگاه من انتخاب شده بودم. همه کاسه کوزه ها رو سر من پیرمرد شکسته شد. زیاد بیراه هم نرفتند. شاید سر دسته‌شان من نبودم ولی بچه ها به چشم بزرگتر به من نگاه می‌کردند. وقتی گفتم لباس تیره باید بپوشیم، نه تو حرفم نیاوردند. تو آن هوای داغ بلوز تیره زمستانی تن کردیم. فرمانده اردوگاه داشت دیوانه می‌شد. جلوش را نگرفته بودند کارمان ساخته بود. کسی با لگد کوبید به در آهنی. همه چشم دوختیم به دریچه بالای در. چشمانی گرد و ترسیده زل زده بود تو سلول - سطل‌تان پر است؟ نگاه کردم به سطل پلاستیکی. گوشه سلول از کثافت به زردی می‌زد. از جا کنده شدم بوی گند پر شد تو سینه ام. - نه ... چه خورده ایم که پر شده باشد؟ ... مرد در یک چشم بهم زدن غیب شد. صورتم را چسباندم به دریچه. فریاد نگهبان بلند شد و فحش بست به نافم. عقب عقب برگشتم سرجایم. باید به آغل‌ام عادت می‌کردم. هوا تاریک شده بود که دوباره در آهنی را گرفتند زیر لگد. نگاهمان چسبید به دریچه. نور ضعیفی از آن طرف در، تو جان تاریکی سلول نفوذ کرده بود. سایه نگهبان کشیده می‌شد جلو دریچه؛ ولی صدای قفل و کلید به گوش نمی‌رسید. - پس کی غذا می‌دهند؟ .. - هیچ وقت ... امشب از غذا خبری نیست. همه نگاه ها چرخید به طرف من. شانه بالا انداختم و زانوهایم را کشیدم تو بغل‌ام. معده ام داشت سوراخ می‌شد. - چندمین بارت است آمده ای قلعه؟ - اولین بار ... سایه نگهبان پر شد تو دریچه و تاریکی سلول را غلیظ تر کرد. - آمدند - أسكت ... أسكت تا خود صبح لب‌هایمان را دوختیم به هم. حتی صدای نفس‌هایمان هم سکوت سنگین سلول را نشکست. صبح دوباره پی سطل تا نیمه پر شده بود. بوی گندش با بوی کهنگی و نم دیوارهای سیمانی قاتی شده بود. احساس می‌کردم بو و خیسی ادرار چسبیده است به هیکل از رمق افتاده ام. با خودم کلنجار رفتم تا از فکرش بروم بیرون. نمی‌شد. تا مغز استخوانم فرو رفته بود. آن روز را هم تو سلول حبس مان کردند. فقط از دریچه چند بار بیرون را نگاه کردم. چند اسیر رو آبشخور نشسته بودند. آفتاب مستقیم رو کله های از ته تراشیده‌شان می‌زد. نگهبانی قدم‌رو از جلوشان می‌گذشت و بر می‌گشت. کابل‌ها تو دست نگهبانها به مارهای آفتاب خورده می‌ماند. شل و بی رمق دردشان را رو پشتم احساس کردم. وقتی آفتاب میخوردند می چسبیدند رو پوست و گوشت نداشته اسیرها. •┈••✾○✾••┈• ادامه دارد کانال حماسه جنوب/ ایتا @defae_moghadas ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 پل خیبری شاهکاری دیگر در هور عملیات خیبر ┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ عضویت در کانال حماسه جنوب @defae_moghadas ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌹؛🍂؛🌹 🍂؛🌹 جنگ و جنگزدگی 🌹؛ مصاحبه / فرخی نژاد ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ به محض اینکه قطعنامه صادر شد، مادرم به همراه خواهر و برادرم گفتند که دیگر ما اینجا نمی‌مانیم و به آبادان برمی‌گردیم. هر چه ما اصرار کردیم تا بمانند قبول نکردند و حتی خانه‌ای را هم که بعنوان جنگ زده به آنها داده بودند و می‌توانستند در اختیار داشته باشند پس دادند. نهایتا ما هم به همراه خانواده به آبادان رفتیم. ولیکن به دلیل اینکه تعهد کاری داشتیم مجددا به بندر عباس برگشتیم. در همان مدت کمی که در آبادان حضور داشتیم کارهای امدادی و فرهنگی انجام دادیم. به خانواده‌های شهدا و مجروحین سر می‌زدیم و مشکلاتشان را می‌پرسیدیم و در جهت حل مشکلاتشان در حد توان اقدام می‌کردیم. 🔸 چه سالی بود که به آبادان برگشتید؟  بعد از عملیات ثامن الائمه که منجر به شکست حصر آبادان شد ما برای اولین بار به آبادان برگشتیم. وقتی وارد آبادان شدیم مستقیم به بهشت زهرا(س) آبادان رفتیم. مردم شعار می‌دادند و نوحه می‌خواندند. فضای عاطفی عجیبی در شهر حاکم بود. مردم به محض اینکه از اتوبوس‌ها پیاده می‌شدند به روی خاک می‌افتادند و خاک را می‌بوسیدند. آبادان ۴۰۰۰ شهید در دفاع مقدس تقدیم کرده است. مقبره بهشت زهرای آبادان به شکل امروزی نبود. جایی عادی مانند سایر قبرستان‌ها بود. آن زمان یادبود شهدای سینما رکس آبادان هم درست نشده بود. یادم می‌آید وقتی در بهشت زهرا بودیم صدای توپخانه ایران و عراق می‌آمد و ما اصلا نمی‌ترسیدیم؛ این صدا دیگر برای ما شبیه به موسیقی یک فیلم شده بود! هر کسی برسر قبر عزیزی گریه و زاری می‌کرد. ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ ادامه دارد لینک عضویت ↙️ @defae_moghadas 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 اعترافات جالب کارشناس شبکه صهیونیستی اینترنشنال 🔹جمهوری اسلامی دروغ نمی‌گوید و این بدان معناست که اگر آقای خامنه‌ای می‌گوید اسرائیل باید نابود شود یعنی باید نابود شود. 🔹آقای خامنه‌ای کتاب خاورمیانه بدون اسرائیل را حتی قبل از انقلاب چاپ کرده است؛ به همین دلیل است که برای نابودی اسرائیل زمان معین کردند. 🔹ایران عمق استراتژیک خود را تا مرزهای اسرائیل جلو برده؛ ایران می‌تواند تل‌آویو را با خاک یکسان کند؛ اسرائیل توان مقابله با ایران را ندارد. ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ کانال حماسه جنوب↙️ @defae_moghadas ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
🍂 رفیق بی نشان سید صباح موسوی              •┈••✾❀✾••┈• دوم تا چهارم تیر ماه عراق روی جزیره مثل نقل و نبات آتش می ریخت. ما هم کماکان مقاومت می‌کردیم. اما روز چهارم ساعت سه بامداد، عراق به جزیره حمله کرد. ساعت ده صبح علی صدایم کرد گفت "حاج نعیم که فرمانده اطلاعات سپاه ششم امام جعفر صادق عليه السلام بود یکی از ژنرالهای برجسته بعثی را اسیر کرده او را ببرید عقب تا تخلیه اطلاعاتی بشه". زیر بار نرفتم. اما علی اصرار به رفتنم داشت گفت "برو و زود برگرد." جوری نگاهم کرد که زبانم دیگر به نه گفتن نچرخید. من را که راهی کرد حاج عباس هواشمی جانشین قرارگاه را هم فرستاده بود پد شمالی. ساعت ۱۱:۴۵ احمد غلامپور فرمانده قرارگاه کربلا به علی گفته بود بریم علی، موندن ما اینجا خطرناکه. علی گفته بود شما برو، من میام. من بی خبر از اوضاع جزیره اسیر را بردم عقب و تحویلش دادم. کارم که تمام شد، حاج نعیم گفت "سید مسیر خلوته بریم هویزه" با اینکه توی دلم واویلا بود رفتم و برگشتم. اما دیر شده بود. تو راه غلامپور را دیدم سراغ علی را گرفتم گفت "علی داره میاد" باورم نشد. علی عقب آمدنی نبود، آن هم وقتی بچه هایش توی جزیره مقاومت می‌کردند. رفتم به سمت جزیره. مسیر به صورت دلهره آوری خلوت بود. از دور هلی کوپتر دشمن را دیدم که توی جزیره فرود آمد. ماشین را پایین جاده گذاشتم و چشم دوختم به نیزارها که الان علی می‌آید. یک ماشین لندور کروز با سرعت از کنارم رد شد و یکی با فریاد گفت برگردید، برگردید، جزیره سقوط کرده. اما نگاه من هنوز بین نیزارها می چرخید تا علی از راه برسد. اما نیامد تا ۲۲ سال بعد که استخوانهای پیکرش بین خاک گلگون جزیره تفحص شد و در بهشت آباد اهواز به خاک سپرده شد. این جمله علی هیچ وقت فراموشم نمی شود، می گفت «ما این لباس سبز را برای پایداری انقلاب اسلامی پوشیده ایم و باید با خون ما سرخ شود. آخر همین طور هم شد.         •┈••✾❀🏵❀✾••┈• @defae_moghadas ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂