eitaa logo
حماسه جنوب،خاطرات
5.1هزار دنبال‌کننده
11.1هزار عکس
2هزار ویدیو
69 فایل
سرزمین عشق، جایی جز وادی پر جریان دشت عاشقی نیست بشنویم این قصه ناگفته ی انسان های نام آشنای غریب را ------------------ ادمین: @Jahanimoghadam @defae_moghadas2 (کانال‌دوم (شهدا 🔸️انتقال مطالب با لینک بلااشکال است.
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 یادش بخیر روزهایی که قبل از خورشید چشم می‌گشودیم و خود را در دشت می‌گسترانیدیم و فخر زمین می‌شدیم. نه کم می‌گذاشتیم و نه کاستی را برمی‌تابیدیم. اینک... بعد از گذشت سال‌ها از آن حادثه، تنها ارزش و احترام همه جور افکار شده‌اند و در تاریخ چون ردی نورانی که همچنان ادامه دارند... دوی صبحگاهی🚩🚩 یاوران روح الله (ره) سربازان مخلص و فداکار که نگذاشتید نایب امام زمان (عج) تنها بماند.        ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ کانال رزمندگان دفاع مقدس @defae_moghadas  👈عضو شوید            ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 اردوگاه عنبر در بارگاه جانان / ۱۰ حسین فرهنگ اصلاحی ┄┅┅❀┅┅┄ اشک بی اختیار از چشمانم سرازیر بود. نمی‌دانستم که خوابم یا بیدار، چه بگویم؟ چه بخواهم؟ و چه انجام دهم؟ خدایا! آیا اینجا قتلگاه زاده زهراست ؛ اینجا میعادگاه حسین با یارانش بوده است؟ اینجا خون بهترین یار خدا بر زمین ریخته؟ اینجا کجاست و من کجایم؟ ضجه ها و ناله ها، قتلگاه را به لرزه در آورده بود. مأمورین، در قتلگاه را بستند و مانع ورود بقیه بچه ها شدند. بیرون از قتلگاه ضریح حبیب بن مظاهر قرار داشت که پنجره های آهنی، دور تا دورش را در برداشت؛ عاشق دلسوخته ای که دوباره در راه مولایش جان داد. وسایلی را که برای تبرک کردن آورده بودم به ضریح مالیدم و یک بار دیگر نماز خواندم. مأمورین شروع کردند به بیرون کردن بچه ها. از حرم بیرون آمدیم. بچه ها در حیاط نشستند و در حالی که هنوز شیرینی زیارت سیدالشهدا، مدهوششان کرده بود چشم دوختند به گنبد و پرچم سرخ‌اش. باد به سوی نجف می‌وزید و پرچم در همان سو قرار گرفته بود. یکی از بچه ها نقل می کرد که این پرچم تا هنگام انتقام خون سیدالشهدا(ع) به دست صاحب الزمان (ع) سرخ خواهد ماند. از صحن اباعبدالله علیه السلام تا حرم حضرت باب الحوائج ۵۰۰ متر راه بود، مسیر دو حرم را دست به سینه و اشک ریزان طی کردیم. سکوت مطلق که گاه با هق هق بچه ها شکسته می‌شد، نشان از کمال ادب و ارادت بچه ها به حضرت ابوالفضل (ع) بود. شنیده بودیم که عراقی‌ها از قمر بنی هاشم خیلی می‌ترسند. اما باورمان نمی شد؛ تا این که از نزدیک شاهد این ماجرا شدیم. در حرم حضرت عباس (ع) خیلی از مأمورین از ترس حضرت داخل نیامدند؛ بقیه هم کاری به کار بچه ها نداشتند. اصلاً صحبتی و اعتراضی به نحوه زیارت و عزاداری بچه ها نشد ؛ بچه ها هم نهایت استفاده را کردند و وقت بیشتری را در حرم گذراندند. همه جا سخن اول دعا برای امام، نماز برای امام، طواف برای امام و گریه و انابه برای سلامتی امام بود. برای صرف ناهار به میهمان سرای حضرت ابوالفضل برده شدیم. بچه ها برای تبرک مقداری از برنج و خرما را در کیسه های نایلونی ریختند تا به اردوگاه ببرند. سوار اتوبوس‌ها شدیم. مردم در گوشه و کنار جمع شده بودند. با کمترین دقت می‌شد شبح خوفناک خفقان و حاکمیت ظلم و ستم را برروی صورتهای سرد و رنجدیده آنها دید. آنها می گریستند و بچه ها دست تکان می‌دادند. از جمله ثمرات این سفر تغییر نظر بچه ها درباره مردم عراق بود؛ مردم ستمدیده و رنجدیده ای که تحت ظلم و ستم بودند. مسافت برگشتن چه زود گذشت. همه سیراب شده بودند و خود را برفراز آسمانها می‌دیدند. اردوگاه از دور نمایان شد. بچه های اردوگاه در حال آماده شدن برای استقبال کردن از چهارصد کربلایی بودند. ... ولا جعله الله آخر العهد منی لزیار تک... با بی انت وامی... ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ پایان @defae_moghadas 👈لینک عضویت ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
🍂 یادش بخیر عملیات محرم در همچنین روزهایی بود که ایران عملیات محرم را شروع کرد و فتوحات زیادی کسب نمود. جبهه شرهانی از مظلوم‌ترین جبهه‌هایی بود که تا آن روز دیده بودیم. کار را باید در زمین دشمن ادامه می‌دادیم و برای حراست از دستاوردهای عملیات روی تپه‌های ۱۷۵ و ۱۷۸ مستقر می‌شدیم. منطقه کاملاً عملیاتی بود و درگیری در حد بالایی ادامه داشت. هوای سرد پاییز، دسترسی سخت به تدارکات و امکانات بسیار ضعیف و فاصله کم با دشمن و از همه خاص‌تر، تسلط دشمن روی کانال‌ها شرایطی رقم زده بود که جز با دل ایستادن، منطقی برای مقاومت نداشت. کانالها بیش از یک کیلومتر از جاده اصلی فاصله داشتند. کانال‌هایی باریک، با عرض کمتر از یک متر، که باید آنها را طی می‌کردیم تا آذوقه‌ای به نیروها برسد. حساسیت منطقه به‌حدی بود که اگر سر بالاتر از خط کانال می‌آمد درجا میزبان گلوله قناسه‌ای می شد و با یک زخم کاری در وسط پیشانی. گاهی اسلحه هم دیگر کارساز نبود و کار به بد و بیراه کلامی هم می‌کشید. دیوانه وار تلاش می‌کردند تا تپه‌ها را بازپس بگیرند، ولی هیچگاه موفق نشدند. شهید می‌دادیم ولی پا پس نمی کشیدیم. یاد شهدایی که از عملیات محرم بین ما و دشمن مانده بودند بخیر ‌! هر صبح با دمیدن نور خورشید به آنها سلامی می‌دادیم و استمدادی می‌طلبیدیم. مظلومیت بچه‌ها، خصوصا شهدای آن روزها دل را آتش می‌زند و همت‌شان را قابل تقدیر        ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ کانال رزمندگان دفاع مقدس @defae_moghadas  👈عضو شوید            ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 متولد خاک پاک کفیشه نوشته : عزت الله نصاری ┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅ز 🔸 پنجاه‌ویکم عشق آبادانیه دست از سرم بر نمیداره، حالا که توی شیرازم و حسابی بهم خوش می‌گذره بازهم ول کنم نیست. حالا که با حسام خیلی رفیق شدم یه راهکاری برای نامه دادن به دختره و ابراز علاقه ام بنظرم رسیده، طبق معمول رگ شیطنتم باد کرده ولی خجالت می‌کشم به حسام بگم آخه اونها اصلا توی این فکرها نیستن. نمی‌دونم من عجیب الخلقه ام که مثل آش شله قلمکار همه چیزی توی کله ام هست یا اونها. حسام بهم خبرداد که پنجشنبه عروسی یکی از بستگانه، برای جمعه هم برنامه ریختن بریم سد داریوش، پلاژ سازمان صنایع الکترونیک شیراز. پنجشنبه صبح رفتیم بازار و خیابون. خیلی دوست داشتم چندتا کتابفروشی بزرگ را از نزدیک ببینم. رفتیم بازار وکیل و ارگ کریمخانی و مسجد جامع را دیدیم. یه کتابفروشی دیدیم، هووووو چقدر کتابهای جورواجور. کتابهایی که توی آبادان نمی‌شد سراغشون را گرفت و کتابفروشی‌ها از اسمش هم می‌ترسیدن اینجا فراوان بود. خیلی دوست داشتم کتاب بنیادانواع و تکامل داروین را بخرم ولی از اینکه بی پول بشم ترسیدم، همچنین اینکه می‌دیدم حسام و دائی هام اصلا تو این مسائل وارد نمی‌شند ترسیدم یه جورایی انگشت نما بشم. کاش می‌تونستم یه تعدادی از این کتابها بخرم ببرم کتابخونه مسجد فاطمیه. مسجد فاطمیه یه مسجد کوچیک توی کفیشه است، یه خادم بسیار مهربون و عاقل به اسم حاج مجید داره. وقتی بچه بودم شاید کلاس اول دبستان. ماه رمضون بود و شب های احیا، بی بی ماه رمضون هر سال برای احیا میرفت مسجد فاطمیه، اون سال منو با خودش برد احیاء. با بچه های همسن و سال خودم تو حیاط مسجد بازی می‌کردیم مومنین در حال الغوث گفتن بودن که چراغها را خاموش کردن. یکی از بچه ها گفت بیایید کفش و دمپایی‌های مردم را برداریم ببریم دم مسجد، همه کفش‌ها را دم درب مسجد ریختیم. مراسم که تموم شد، زن و مرد دنبال کفش و دمپائی‌هاشون می‌گشتن و ما می‌خندیدیم. وقتی بی بی این قضیه را برای آقام تعریف می‌کرد آقام زیرچشمی منو می‌پایید و دید که من نیشخند موذیانه ایی زدم. به بی بی گفت شب بعد بچه ها را نبر مسجد، این شیطنت‌ها زیر سر همین‌هاست. بی بی گفت: حاج مجید همون موقع به مردم گفت بچه ها شیطنت کردن دعواشون نکنید تقصیر ماست که ازشون پذیرایی نکردیم حوصله شون سر رفته. شب بعد با چای و شربت و شیرینی و حلوا سرگرممون کردن و وقت شیطنت پیدا نکردیم. بتازگی مسجد فاطمیه با همت احمد و محمد پسران حاج مجید و چندتا از بچه های کوچه صاحب یه کتابخونه کوچک شده بود و من که عاشق کتاب بودم فورا به کتابخونه مسجد مراجعه کردم. توی همین مسجد با چندتا از بچه های همسن و سال خودم که ساکن کوچه بغلی هستن آشنا شدم، حسین و عباس کمالی پور و حبیب محسنی و سیامک و رضا و چند نفر دیگه. اون روزی که با دوچرخه تا خرمشهر رفتیم اینها هم همراهمون بودن. محمد روشن افشار استقبال خوبی کرد، تعدادی کتاب مذهبی که قبلا خونده بودم توی قفسه ها بود. کتاب جدیدی که علاقه ی مرا تحریک کنه ندیدم. کاش می‌تونستم تعدادی کتاب از کتابفروشی‌های شیراز بخرم و ببرم کتابخونه مسجد بگذارم. •⊰┅┅❀•❀┅┅⊰• ادامه در قسمت بعد @defae_moghadas ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 حماسه ذوالفقاری آبادان با اطلاع‌رسانی دریاقلی سورانی  از زبان خودش در کلیپی کمیاب       ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ کانال رزمندگان دفاع مقدس @defae_moghadas  👈عضو شوید            ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌹؛🍂؛🌹 🍂؛🌹 عبور از 🌹؛ آخرین خاکریز / ۱۸ خاطرات اسیر عراقی دکتر احمد عبدالرحمن ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ 🔹 با نزدیک شدن غروب آفتاب، خانقین مانند شهر اشباح به نظر می‌رسید. درهای تمامی منازل، انبارها، اماکن و دوایر، بسته بود و هیچ عابری و یا اتومبیلی در خیابانها به چشم نمی خورد. تنها مأمورین پلیس، جیش الشعبی، برخی از کادرهای پزشکی، نیروهای ارتشی و گارد مرزی که عهده دار حفظ امنیت بودند در صحنه حضور داشتند. بعد از غروب آفتاب روی بام قلعه رفته و فرود خمپاره های سنگین در مناطق مختلف را می‌دیدم. برخی از خمپاره ها از سمت غرب، طرف ما پرتاب می‌شد و برخی دیگر بر روی ساختمانهای پادگان خانقین واقع در پنج کیلومتری طرف مقابل ما فرود می آمد، ولی خوشبختانه از آن نزدیک تر اصابت نمی کرد. با اینکه قدری متشنج بودم و زیادتر از حد معمول روزانه سیگار می‌کشیدم ولی هرگز وحشتی نداشتم. منظره فرود خمپاره ها و تصاعد دودها را جز در فیلمهای سینمایی جایی ندیده بودم ولی اینک به طور عینی مشاهده می کردم هنگامی که در اوت ۱۹۷۹ لباس نظامی به تن کردم لحظه های پرهیجانی را از ذهن گذرانده بودم، آرزویم بود که در جنگ با اسرائیل شرکت کنم، با اینکه به نظر افراد بسیاری تصوری احمقانه بود. جنگ با اسرائیل جهاد محسوب می شود. مگر نه اینکه پیامبر اکرم (ص) در این مورد می فرماید: «هر کس که بدون جهاد در راه خدا از این دنیا برود و یا امر جهاد را در حد لفظ در نظر گیرد همچون مردگان عهد جاهلیت محسوب می‌گردد.» آخرین گلوله خمپاره حدود ساعت هفت و سی دقیقه بعد از ظهر فرود آمد و پس از آن آرامشی نسبی حکمفرما شد، البته آرامشی قبل از طوفان. اینها جزئیات کامل حادثه ای است که در روز پنجشنبه چهارم ۱۳ شهر بویه ۷۹ سپتامبر سال ۱۹۸۰ رخ داد. پرهیز از نتیجه گیری شتابزده، صدام در تمامی گفتارها و سخنرانی‌هایش پیرامون علل شروع جنگ، درگیریهای پراکنده و تبادل آتش بین دو طرف را به حساب جنگی تمام عیار گذاشت ولی مسئله به این سادگی‌ها نیست. هدف قرار گرفتن یک شهر مرزی بخشی از درگیریهایی است که احتمال وقوع آن در مناطق متعدد ممکن است حتی خود عراق با کشورهای کویت و سعودی وارد درگیریهای مرزی شد بی آنکه روزی به جنگ تمام عیار منتهی گردد. مسلم پاسخ طبیعی زیر آتش قراردادن شهر مرزی عراق، هدف قرار گرفتن متقابل شهر مرزی ایران است. ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ ادامه دارد لینک عضویت ↙️ @defae_moghadas ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 گلستان یازدهم / ۱۰ زهرا پناهی / شهید چیت سازیان نوشته بهناز ضرابی ┄┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅┄ 🔸 ابتدای بازار مظفریه، روبه روی یک سبزی فروشی، لوستر فروشی بزرگی بود. یک دور تمام آینه و شمعدانها را نگاه کردیم. وقتی دوباره به جای اول رسیدیم منصوره خانم پرسید: «چیزی پسند کردی؟» ایستادم جلوی سبکترین و ارزانترین آینه و شمعدان. گفتم:‌«این خوبه؟» منصوره خانم به علی آقا نگاه کرد. توی مغازه جز ما و فروشنده و شاگردش کسی نبود. علی آقا جلو آمد. آینه و شمعدانی را که انتخاب کرده بودم دید و فهمید دارم رعایت حالش را می‌کنم. آینه و شمعدان دیگری را نشان داد و گفت: «این چطوره؟» خیلی قشنگ بود؛ به نظر می‌رسید خیلی هم گران باشد. چینی بود. با داشتن گل‌های برجسته و رنگارنگ زیبایی اش چند برابر شده بود. آن زمان این نوع آینه و شمعدان تازه به بازار آمده و خیلی مد شده بود. از صاحب مغازه که کنارمان ایستاده بود، قیمتش را پرسیدم. گفت: سه هزار و پونصد تومن. به علی آقا گفتم خیلی گرونه. آینه و شمعدان وسیله ضروری نیست که بخوایم این قدر پول براش بدیم. علی آقا گوش میداد دوباره گفتم: «اون آینه شمعدان که من دیدم خوب نبود؟ فقط ای کاش بیضیش رو داشت! مغازه دار که منتظر انتخاب ما بود گفت: «اتفاقاً بیضیش رو تو انبار داریم و شاگردش را که توی اتاق کوچکی ایستاده بود و داشت آویزهای لوستری را نصب می‌کرد صدا زد و گفت: «زود بدو از تو انبار به آینه بیضی این مدلی بیار. توی وضعیت انجام شده قرار گرفته بودیم؛ دیگر هیچ کس چیزی نگفت. شاگرد مغازه فرز و تیز بود. زود برگشت و آینه و شمعدان را آماده کرد و با حوصله توی کارتن پیچید و به دستمان داد قیمتش شد هزار تومان. به اصرار منصوره خانم، یک کیف کوچک مشکی و طلایی مجلسی خریدیم و یک قواره چادر سفید که قرار شد مادر آن را بدوزد. یک پیراهن ساده با زمینه سفید که راههای عمودی مشکی و قرمز هم داشت، خریدیم به عنوان لباس عروس، با یک جفت صندل طلایی رنگ. مادر برای علی آقا یک قواره پارچه کت و شلواری خرید. خیلی خوش رنگ بود. آبی نفتی هر چند علی آقا هیچ وقت فرصت دوختنش را پیدا نکرد. نزدیک ظهر بود منصوره خانم خسته شده بود. علی آقا رفت و ماشین را آورد سر بازار. اول منصوره خانم را رساند، بعد ما را. وقتی دم خانه مان رسیدیم هر چه اصرار کردیم، داخل نیامد. با اینکه در تمام مدتی که در بازار بودیم بیش از چند جمله با هم حرف نزده بودیم موقع خداحافظی لبخندی زد و گفت: «زهرا خانم ببخشید بد گذشت من حال و حوصله نداشتم.» وقتی خداحافظی کرد و رفت، بغض گلویم را پر کرد. دلم می‌خواست ناهار پیش ما بماند. می‌دانستم خانۀ ما که باشد حال و احوالش بهتر می‌شود. با بابا می‌نشست و حرف می‌زد، مادر چیزی می‌گفت، نفیسه شیرین زبانی می‌کرد. دوست داشتم می‌ماند تا کمی آرام تر می‌شد. روز چهارشنبه ششم فروردین ماه ۱۳۶۵ مریض شدم. مزاجم به هم ریخته بود. مادر دستپاچه و نگران شده بود. به همراه بابا به بیمارستان امام که روبه روی کوچه مان بود، رفتیم. دکتر اورژانس معاینه ام کرد و تشخیص داد مسمومیت غذایی است. سرم و آمپول به من تزریق کردند و بعد از چند ساعت با یک کیسه قرص و شربت راهی خانه شدیم. نمیدانم عوارض مسمومیت بود یا دلهره و اضطراب مراسم عقد. تا صبح خوابم نبرد. صبح وقتی از خواب بیدار شدم و توی آینه خودم را نگاه کردم، رنگ و رویم زرد شده بود. زیر چشمم گود افتاده، انگار زیر پوستم یک قطره خون نبود. خانه سوت و کور بود مادر نبود و بابا داشت لباس می پوشید تا به بیرون برود. خانه ما هیچ شباهتی به خانه ای که قرار بود در آن مراسم عروسی برگزار شود نداشت. از بابا سراغ مادر را گرفتم با ناراحتی گفت: «پسر آقای رستمی و برادرزاده‌ش شهید شده‌ان. مادرت رفته اونجا.» خانه آقای رستمی روبه روی خانه ما بود. دو تا برادر با دو تا خواهر ازدواج کرده بودند و در یک خانه زندگی می‌کردند. این طور که بابا می‌گفت پسران هر دو برادر در عملیات والفجر ۸ مفقود الاثر شده بودند. با شنیدن این خبر حالم بدتر شد. به بعد از ظهر فکر کردم و مراسم جشن عقد و خانواده آقای رستمی که دو شهید داده بودند. تحملش برای من که همسایه شان بودم، خیلی سخت بود. مدام به پدر و مادرهاشان فکر می‌کردم و دلم برایشان می‌سوخت و اشکم راه می‌گرفت. •┈••✾○✾••┈• ادامه دارد کانال حماسه جنوب/ ایتا @defae_moghadas ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 اردوگاه عنبر / ۱ غلامحسین کهن ┄┅┅❀┅┅┄ پانزدهم آبانماه بود که بر اثر اصابت ترکش به سرم در منطقه عملیاتی بی‌هوش شدم. چهار روز بعد چشمم را که باز کردم و خودم را در چنگال اسارت گرفتار دیدم. در جمع بچه هایی که اسیر شده بودند با یکی از بچه های گردانمان آشنا شدم. تیری به فک‌اش اصابت کرده و آنرا کج کرده بود و بعد داخل سرش تا نزدیک گوشش رفته بود و به این علت دچار سردردهای شدید و ناگهانی می‌شد. بارها برای معالجه و درمان به عراقی‌ها مراجعه و خواستار رسیدگی به وضعیت اش شده بود، اما عراقی‌ها هیچ ترتیب اثری به خواسته های او نداده بودند تا این که بعد از شش سال واندی دکتر عراقی با عمل جراحی ایشان موافقت کرد. چند روز بعد او را به بیمارستان بردند. اما چند ساعت بعد با سر تراشیده برگشت. وقتی جریان را از او جویا شدیم گفت: «وقتی مرا به بیمارستان بردند سرم را تراشیده و لباس عمل تنم کردند ؛ اما با آمدن مجروحان عراقی، دکتر دستور داد که مرا ببرند چون از نظر او، مجروحان عراقی بر من اولویت داشتند! چند روز گذشت، یک روز صبح با حالتی شگفت زده و متعجب به سراغم آمد ؛ در حالی که یک گلوله دستش بود، گفت: «تیر بیرون آمد!» متوجه منظورش نشدم. پرسیدم - تیر بیرون آمد؟! کدام تیر؟ - باور نکردنیه! امروز صبح احساس کردم که چیزی تو گوشم گیر کرده. داشت اذیتم می‌کرد. انگشتم را که داخل گوشم بردم با جسم سختی مواجه شدم. با زحمت زیاد آن را بیرون کشیدم. با تعجب دیدم یک تیره ؛ تیر کلاشینکف ! الان خیلی خوب می‌شنوم و سرم هم دیگر درد نمی کند. - تیر کو؟ ببنیم. موقع بیرون کشیدن تیر از سرت، خون نیامد. - نه. اصلا. نه خون اومد نه درد گرفت. معجزه شده بود. تیری بعد از شش سال جا خوش کردن در سر، حالا از گوش، و بدون خونریزی و حتی بدون پاره شدن پرده گوش بیرون آمده بود. مشیت خدا این طور بود که به اتاق عمل برده شده و باز گردانده شود و بعد با قدرت خداوندی گلوله بیرون بیاید. وقتی که این موضوع را به دکتر عراقی گفتیم باور نکرد. وقتی او را سالم دید، با شک و تردید قبول کرد که معجزه ای اتفاق افتاده است. "یامن‌اسمه دوا و ذکره شفاء" ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ ادامه دارد @defae_moghadas 👈لینک عضویت ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
🍂 ...در این بخش دکتر ضرار ابوسیسی (مدیر بخش فنی نیروگاه تولید برق غزه) نیز حضور داشت که موساد وی را در اوکراین ربوده بود و بعد از تحقیقات وی را به سلول انفرادی عسقلان منتقل کردند. ما او را شناختیم و سلام علیک کردیم و او گفت از صحبت با ما بسیار خوشحال است. یک اسیر امنیتی دیگر به نام «مازن علی» نیز در این بخش بود که او را خوب می‌شناختم اما این بار حال خوبی نداشت و دچار مشکل روانی شده بود؛ به طوری که دائم در خیالات خود با صدای بلند با یک نفر صحبت می‌کرد و ناگهان می‌خندید و سپس به گریه می‌افتاد. من خیلی تلاش کردم با مازن علی صبحت کنم اما نتوانستم. دلم می‌خواست به او کمک کنم اما چگونه؟ زندانبانان به سلول مازن حمله می‌کردند و بدون هیچ رحم و مروتی دست و پایش را می‌بستند و کتکش می‌زدند. ما از اداره زندان خواستیم که او را برای مداوا به بیمارستان ببرند اما نپذیرفتند. یک اسیر امنیتی دیگر به نام محمد نیز در کنار ما بود که او هم بیمار بود و با ما درباره ارتباط با فرشتگان و یک دنیای دیگر صحبت می‌کرد. همه این اسرا قربانی جنایت‌های رژیم اشغالگر هستند و اداره جنایتکار زندان به هیچ کس رحم نمی‌کند و تو تنها به جرم فلسطینی بودن باید شکنجه شوی. ‌‌‍‌‎‌┄═❁❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ از کتاب: ۵ هزار روز در برزخ خاطرات حسن سلامه که در سال ۱۹۹۶ به دنبال فرماندهی یک عملیات استشهادی در واکنش به ترور «یحیی عیاش» فرمانده گردان‌های عزالدین القسام بازداشت شد. ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ @defae_moghadas 👈لینک عضویت ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 متولد خاک پاک کفیشه نوشته : عزت الله نصاری ┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅ز 🔸 پنجاه‌ودوم با دو تا از دائی ها تقریبا همسن و سالم. یکی شون ۲ سال یکی شون ۱ سال بزرگترن. ابراهیم اهل کارهای الکترونیکی و فنیه، همه چیز را باز می‌کرد و تعمیر می‌کرد. حتی یه اتومبیل مونتاژ کرده. یه موتور را روی یه شاسی که خودش ساخته بود سوار کرده بود و با وصل کردن خرت و پرت، حرکت می‌کرد. اسماعیل اهل مطالعه، ولی سلیقه اش با من خیلی فرق داشت. همه نوع روزنامه و مجله ورزشی را میخوند. عاشق پرسپولیس بود. اسامی همه بازیکنان پرسپولیس به اضافه همه مشخصاتشون را بلده، مجله های ورزشی را با دقت می‌خونه بعد انبار می‌کنه، کاری که از نظر من خیلی عجیبه. جمعه راه افتادیم رفتیم سد داریوش. صنایع الکترونیک شیراز یه پلاژ اختصاصی پشت سد داریوش داره، دایی بزرگم جزو مهندسین این سازمان است. تصور من از پلاژ یه چیزی مثل لب شط آبادان بود ولی وقتی به اونجا رسیدیم دیدم خیلی فرق می‌کنه. یه چیزی شبیه اسکله برای پهلو گرفتن قایق موتوری و قایق های پایدانی، چندتا اتاقک برای تعویض لباس و یه دریاچه بسیار بزرگی که در بین چندتا کوه محصور شده بود. شنا کردن را به اندازه کافی توی پمپ هوز و بهمنشیر یاد گرفته بودم. اون زمان توی آبادان چند تا پمپ هوز داشتیم، پمپ هوز یعنی اتاق پمپ به زبان ساده تر تلمبه خونه. یه حوضچه بزرگی که آب بهمنشیر واردش می‌شد و بعد از ته نشین شدن وارد یه حوضچه دیگه برای کلرزنی می‌شد و بعدش هم بوسیله پمپهای قوی به مخازن بزرگی که در گوشه گوشه آبادان برروی پایه های بلندی نصب شده بودن واریز می‌شد. این مخازن که ما بهشون تانکی می گفتیم یکی از شاخص ها برای آدرس دهی بودن، تانکی ابوالحسن، تانکی ۲، تانکی کفیشه ووو. بچه های همسن و سال من توی آبادان، معمولا شنا کردن را توی رودخانه بهمنشیر یاد می‌گرفتن. بهمنشیر یه رودخانه تقریبا عریض که از رود کارون جدا شده بود و جذر و مد و سرعت داشت. شنا کردن توی بهمنشیر برای ما خیلی لذت بخش بود چون همراه با اضطراب بود. شنا کردن توی پمپ هوز ممنوع بود، گاهی که نگهبان خواب بود می‌رفتیم اونجا شنا می‌کردیم. حالا اومدم کنار یه دریاچه ی بسیار بزرگ که هیچ شباهتی به بهمنشیر نداره، نه جذر و مد داره نه حرکت. بغیر از اینها، عده زیادی زن و مرد هم اینجا هستن، برخلاف اینکه بسیار شیطون و فضولم خیلی خجالتی هستم. نمی‌تونم جلوی یه عده زن با مایو باشم. دایی ها به زور وادارم کردن برم توی اتاقک تعویض لباس، مایو پوشیدم و درب اتاقک را باز کردم و از همونجا شیرجه زدم توی آب و شروع به شنا کردم تا از مرد و زنها دور بشم. دایی مجید فریاد زد جلو نرو اینجا خزه های بلند داره پاهاتو می‌گیره غرق میشی. من که از خجالت بدون نگاه کردن به محیط پریده بودم توی آب با شنیدن هشدارهای دائیم یکمی آرومتر شنا کردم و حواسم را به اطرافم متمرکز کردم، خدای من اینها چیه زیر آب دیده میشه؟ انگاری یه جنگل زیرآبیه. این‌طرفها ساحلی هم دیده نمیشه که خودم را به ساحل برسونم. یهویی ترس برم داشت نکنه الکی الکی غرق بشم. یه قایق پایدانی در فاصله تقریبا ۱۰۰ متری درحال تفریح کردنه، خودم را بهش رسوندم و با کمک قایق به پلاژ برگشتم و قبل از اینکه دایی ها بهم برسن لباسهامو عوض کردم. •⊰┅┅❀•❀┅┅⊰• ادامه در قسمت بعد @defae_moghadas ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
قصه شما اینجا تمام نمی‌شود! شما بود و نبودتان حکمِ باران است برای حالِ این روزهامان ...       ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ @defae_moghadas  👈عضو شوید            ◇◇ حماسه جنوب ◇◇
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 یک قطعه دفاع مقدس حمل مجروح در معرکه نبرد       ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ @defae_moghadas  👈عضو شوید            ◇◇ حماسه جنوب ◇◇
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌹؛🍂؛🌹 🍂؛🌹 عبور از 🌹؛ آخرین خاکریز / ۱۹ خاطرات اسیر عراقی دکتر احمد عبدالرحمن ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ 🔹 حوادثی که طی چهارم تا بیست و دوم سپتامبر (۱۳ تا ۳۱شهریور۵۹) رخ داد خارج از چارچوب برخوردهای مرزی نبوده و جنگی محسوب نمی‌شد. حتی اطلاعیه هایی که از طریق رسانه های تبلیغاتی پخش می‌شد یا از سوی سخنگوی رسمی وزارت کشور و یا دفاع انتشار می یافت فقط در روز بیست و دوم سپتامبر اولین اطلاعیه نظامی منتشر شد و این ثابت می‌کند که جنگی در کار نبوده است. از طرف دیگر رسانه های تبلیغاتی بین المللی هر چند وقت یک بار به این درگیریهای مرزی اشاره می‌کردند ولی شیوه انعکاس اخبار و گزارشها در روز بیست و دوم سپتامبر رنگ تازه ای به خود گرفت و پرهیز از نتیجه گیری شتابزده رسانه های تبلیغاتی ضمن پرداختن به جنگ بین عراق و ایران تحلیل ها و تفسیرهای سیاسی متعددی در این زمینه ارائه کردند. شاید برخی در نتیجه گیری عجله کرده ادعا کنند که به هر حال ایران تجاوز را آغاز کرد و با گسترش دامنه تشنج طی روزهای یک تا چهارم سپتامبر(۱۰تا۱۴شهریور) موجبات شروع جنگ را فراهم ساخت، ولی از یک سو با نگاهی به حوادث ماه ژوئن که پیش از این ذکر شد و همچنین که در بمباران شهر خانقین نهفته است متوجه حقایق خواهیم شد. خسارات وارده به شهر بزرگی نظیر خانقین که مدت چهارده ساعت زیر آتش توپخانه قرار داشت از تعداد کمی کشته و مجروح تجاوز نمی‌کند. در مورد ساختمانها جز شکاف بزرگی در سقف ساختمان فرمانداری خانقین که براثر اصابت خمپاره قبل از شروع ساعت کار اداری به وجود آمده بود ضایعات دیگری ندیدم. البته دیوار خارجی بیمارستان شهر که در مجاورت اداره مرزبانی قرار داشت براثر اصابت گلوله خمپاره ضررهایی دید اما خسارات جانی در بر تأسیسات نظامی اطراف شهر نیز که زیر آتش شدید گلوله های خمپاره قرار داشت به استثنای مجروحی که پیش تر در موردش صحبت کردیم خسارات جانی دیگری را متحمل نشد. بی شک اگر مرکز پر جمعیت شهر که بازارها ادارات دولتی پارکینگ اتومبیل‌ها، سینماها و اماکن مسکونی در آن قرار دارند مورد هدف قرار می‌گرفت، کشتاری عظیم به راه می افتاد. ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ ادامه دارد لینک عضویت ↙️ @defae_moghadas ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
🍂 یکدسته رزمنده... در پشت صحنه جنگ، روز و شب نداشتند و فعال و قبراق و با عشق کار می کردند و کمتر تصویری از آنها نشر پیدا می‌کرد. بوسه‌ای، هدیه به پیشانی و دستان همان پابه‌سن‌هایی که خاموش آمدند و بی‌صدا رفتند......       ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ کانال رزمندگان دفاع مقدس @defae_moghadas  👈عضو شوید            ◇◇ حماسه جنوب ◇◇
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 گلستان یازدهم / ۱۱ زهرا پناهی / شهید چیت سازیان نوشته بهناز ضرابی ┄┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅┄ 🔸 ساعت یازده صبح بود و در خانه ما هیچ خبری از جشن و سور و سات عروسی نبود. همه تحت تأثیر اتفاقی که برای خانواده آقای رستمی افتاده بود قرار گرفته بودیم. مادر یک پایش آنجا بود و یک پایش خانه خودمان. مشغول آشپزی بودم که نفیسه از توی حیاط فریاد زد و گفت: «فرشته جون، دایی محمود کارت داره. گاز را خاموش کردم و دویدم. دایی ایستاده بود توی حیاط. مادر هم بود. داشتند با هم صحبت می‌کردند. دایی تا مرا دید با چرا سفره عقد ننداخته ین؟!» اوقات تلخی، گفت یعنی چی؟ ، فرشته چرا هیچ کاری نکرده ین؟ با تعجب نگاهش کردم و شانه بالا انداختم. دایی دوباره با ناراحتی گفت: «یعنی چی؟!» گفتم: «من چه می‌دونم هیچ کس به من چیزی نگفت.» دایی به ساعتش نگاه کرد و به من و مادر توپید. - ساعت یازده ست. مادر گفت: «محمود ،جان همسایه مان آقای رستمی، دو تا شهید داده ان.» دایی با عجله به طرف در حیاط رفت. زیر لب غرید. «مگه می‌خواین چه کار کنین؟ ارکستر و ساز و دهل راه انداخته ین؟! و رو به من کرد فرشته، بدو برو اتاق پذیرایی رو تمیز کن تا من بیام. دایی این جمله را گفت و رفت. مادر دستپاچه شد و تندتند از توی کمد بقچه سوزنی و سجاده ترمۀ عروسی اش را درآورد و توی اتاق پذیرایی رو به قبله انداخت. رحل و قرآن را به دستم داد و گفت: تو با سلیقه‌ی خودت بچین. آینه و شمعدان خانه ما بود. آنها را از توی کارتن درآوردم. دستمال کشیدم و آینه را ها کردم و برق انداختم و گذاشتم وسط سفره. رحل قرآن را گذاشتم روبه روی آینه؛ طوری که عکس قرآن جلد سبز افتاد توی آینه. رؤیا با یک گلدان گل طبیعی آمد توی اتاق. دور گلدان کاغذ آلومینیومی پیچیده شده بود. گفت: «این رو علی آقا داد.» پرسیدم: «اومد تو؟» گفت: نه با مادر رفتن خونه آقای رستمی. گلدان را گذاشتم کنار آینه و شمعدان حالا عکس گلهای صورتی و سفید پامچال هم توی آینه افتاده بود. فکر کردم کاش من هم همراهشان می رفتم و تسلیت می‌گفتم. کمی بعد دایی با کلی وسیله آمد. چیزهایی را که از سفره عقد خودشان باقی مانده بود گذاشت کنار سفره: سبد فندق و گردوی نقره ای رنگ، چند تکه نان سنگک خشک که با اکلیل نقره ای تزیین شده بود، و دو تا صدف سفید و اکلیلی گچی که جای حلقه بود، به همراه نبات و نقل بیدمشکی و گل. دایی با آمدنش همه را به تکاپو انداخت. بابا می‌رفت بیرون و با چند جعبه شیرینی برمی‌گشت. می‌رفت و چند جعبه سیب و پرتقال می آورد. می رفت گز و شکلات می‌خرید. هر بار هم که برمی‌گشت مادر سفارش تازه ای می‌داد. برای ناهار مادربزرگ هم آمد. تا مرا دید، گفت: «وجیهه، فرشته رو آرایشگاه نبردی؟» مادر نگاهی به من کرد و شانه بالا انداخت. مادر بزرگ غرغر کرد. - بلند شو! عروس این جوری ندیده بودیم. زود باش اقلا صورتش رو اصلاح کن. •┈••✾○✾••┈• ادامه دارد کانال حماسه جنوب/ ایتا @defae_moghadas ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا