🍂
🔻 گلستان یازدهم/ ۳۰
زهرا پناهی / شهید چیت سازیان
نوشته بهناز ضرابی
┄┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅┄
🔸 سوار پیکان قهوه ای رنگ حاج صادق شدم. من و منصوره خانم و منیره خانم عقب نشستیم. مادر با چشمانی نگران نگاهم میکرد و زیر لب دعا میخواند و به طرف ماشین فوت میکرد. برگشته بودم و پشت سرم را نگاه میکردم. وقتی به امامزاده عبدالله رسیدیم، مادر از تیررس نگاهم دور شد. حاج صادق گفت: «میریم سپاه، فرزان جلوی در سپاه منتظره»
منصوره خانم گفت این حسین آقای فرزان خیلی مدیون علی ماست. الان خودش میآد میگم برات تعریف کنه. میگن شهید شده بوده علی خیلی دوستش داره وقتی خبر شهادتش میشنوه میره معراج شهدا برای وداع آخر، تو سردخانه میبینه پلاستیکی که روش کشیده بخار کرده، بالفور جنازه و میندازه رو دوشش و می بردش درمانگاه. این طوری حسین آقا دوباره زنده میشه.»
کمی بعد، حسین آقا هم آمد جلو نشست. تا متوجه شد من همسر علی آقا هستم شروع کرد به تعریف و تمجید از علی آقا و بعد هم کلی خاطره برایمان تعریف کرد. میگفت: علی آقا با اینکه فرمانده ست قبل از هر عملیاتی اولین نفریه که برا شناسایی به خط میزنه و به نزدیکترین سنگرای دشمن میره. میگفت: «اولین بار در جنگ علی آقا بود که میگفت از بیسیم استفاده کنین چون شنود داره، از باسیم استفاده کنین.
کلی از شجاعت و دل و جرئتش گفت و گفت: «با این همه علی آقا دلسوزترین مهربان ترین و متواضع ترین فرد توی واحده.» حسین آقا آنقدر برایمان تعریف کرد تا به تهران رسیدیم. بیمارستان ساسان بیمارستانی بزرگ و شیک و تمیز بود. سرامیکهای کف و دیوارها از تمیزی برق میزد و میشد عکس خودت را توی آنها ببینی. سوار آسانسوری شدیم که بیشتر شبیه به آسانسورهای هتل بود تا بیمارستان. چند طبقه که بالا رفتیم آسانسور ایستاد و ما پا روی سرامیکهای سفید و براقی گذاشتیم که موقع راه رفتن کفش هایمان جیرجیر صدا میکرد. دلم شور میزد. فکرهای جورواجوری توی سرم وول میخورد. نمی دانستم واقعاً تا چند لحظه دیگر علی آقا را در چه وضعیتی میبینم. بالاخره، وارد اتاقی
دو تخته شدیم. خانمی کنار تخت ایستاده بود. حاج صادق و حسین آقا جلو رفتند و با کسی که روی تخت خوابیده بود روبوسی کردند. منصوره خانم هم جلو رفت و بعد از سلام و احوال پرسی و روبوسی گفت علی جان چطوری مادر؟ حالت خوبه؟!» با خودم فکر کردم: «یعنی واقعاً اون علیه؟» جوانی با ریش و سبیل کم، با سر تراشیده و رنگ و رویی پریده و لاغر؛ قیافه اش اصلا شبیه علی نبود. منیره خانم جلو رفت. فقط من پایین تخت مات و مبهوت ایستاده بودم و بهت زده داشتم به کسی که همه «علی آقا» صدایش میکردند نگاه میکردم.
همیشه آدم احساساتی و زودرنجی بوده ام، اما آن لحظات سعی میکردم خودم را کنترل کنم و محکم باشم.
سرمی به دستش وصل بود و شلنگ سوندش کنار تخت روی زمین بود. من آن موقع دختری هجده ساله بودم و پر از شور و شوق زندگی پر از عشق و دلدادگی به مردی که همسرم بود و همه امید و آرزوی زندگی ام؛ اما حالا بعد از دو هفته زندگی مشترک او این طور روی تخت بیمارستان افتاده بود و من نمیدانستم باید برایش چه کار کنم. لبم را گاز گرفتم تا جلوی بقیه گریه نکنم. همان موقع چشم علی آقا افتاد به من. لبخندی زد و با سر اشاره کرد بروم جلو. آن قدر ناراحت بودم و آنجا برایم سنگین بود که یک آن حس کردم پاهایم تحمل نگه داشتن بالاتنه ام را ندارد. اتاق دور سرم میچرخید. دستم را از تخت گرفتم. منیره خانم کنارم ایستاده بود متوجه شد. دستم را گرفت.
- چیه فرشته؟! حالت خوب نیست؟ اگه حالت بده، بیا بریم بیرون.
با سری گیج دنبالش راه افتادم. تا پایم را توی سالن بیمارستان گذاشتم، بغضم ترکید. گریه ام شروع شد. خانم میانسالی، که توی اتاق کنار تخت علی آقا ایستاده دنبالمان آمد.
منیره خانم گفت این خاله فاطمه ست، خواهر منصوره خانم، تنها خاله على آقا.» خاله فاطمه مرا بغل کرد و بوسید. اولین باری بود که یکدیگر را میدیدیم. با لهجۀ قشنگ تهرانی گفت: «چه عروس قشنگی برا پسر آبجیم گرفتین، نازی، واسه چی گریه میکنی، عزیزم؟!» من بدون وقفه گریه میکردم. بغضم شکسته بند نمی آمد. گفت: واسه على ناراحتی؟ علی که چیزیش نیست. حالش که خوبه، عزیزم دیشب عملش کردن. یه ترکش کوچولو بالای رونش مونده بود که درآوردنش خودم تا صبح بالا سرش بودم. با دکترش حرف زدم چیزی نیست به خدا.
خاله فاطمه آنقدر قشنگ و آرام حرف میزد و مرا دلداری می داد که کمی بعد حالم خوب شد و با هم برگشتیم توی اتاق. خاله همه را کنار فرستاد و دست مرا گرفت و برد کنار علی آقا.
- علی جون خانمت فرشته خانمت رو دیدی؟ علی آقا تا مرا دید لبخندی زد و گفت: «چی شده فرشته خانم؟ گریه کردی؟»
تعجب کردم. چطور شد یک دفعه زهرا خانم شد فرشته خانم. سرم را پایین انداختم و با دستمال کاغذی ای که خاله داده بود تندتند اشکهایم را پاک کردم علی آقا دوباره پرسید: «پس چی شده زهرا خانم؟»
گریه و خنده قاطی شده بود گفتم: «هیچی. تو خوبی؟!» آرامش خاصی توی صورتش بود گفت: «الهی شکر. منم خوبم.» یک دستش روی شکمش بود و به آن یکی دستش سرم وصل بود. خواستم دستش را بگیرم یاد شرطش افتادم.
•┈••✾○✾••┈•
ادامه دارد
#گلستان_یازدهم
کانال حماسه جنوب/ ایتا
@defae_moghadas
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
26.44M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🍂 صلای چاووش
کلیپی زیبا و خاطره برانگیز از دوران دفاع مقدس و حال و هوای رزمندگان اسلام در عملیات غرورآفرین والفجر ۸
🔸 با نوای
حاج صادق آهنگران
از سینه پر جوشش چاووش میخیزد صلا
گر عاشقی همگام شو با راهیان کربلا
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#کلیپ #والفجر_هشت
#نماهنگ #جبهه
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂 دشت آزادگان
در روزهای شروع جنگ ۸
┄┅┅❀┅┅┄
🔸 نزدیک یک ساعت گذشت و خبری از دکتر و عملیات نشنیدم. در ساعت تقریباً سه بامداد از فاصله یک کیلومتری خانه ام صدای انفجارات شدیدی را شنیدم. با دو قبضه آر پی جی که همراهان دکتر داشتند، چند تانک از فاصله نزدیک زدند. نیروهای دکتر با سلاح سبک و نارنجک از پشت خاکریز دشمن حمله کردند. تعداد زیادی از سربازان دشمن کشته و بقیه سراسیمه در حالی که اسلحه خویش را جا گذاشته بودند، دست به فرار زدند. من هم خیلی سریع به خانه بازگشتم زیرا می دانستم که دشمن با همه امکاناتی که داشت منطقه را زیر بمباران قرار می داد و همینطور هم شد. نیم ساعت گذشت که دکتر و پنج نفر همراهش در حالی که تعداد زیادی کلاشینکف و مهمات و حتی چند قبضه آرپی جی به غنیمت گرفته بودند به خانه بازگشتند. دکتر می گفت این بهترین شبیخون بود که تا کنون در منطقهٔ طراح انجام گرفته است. عملیات خیلی سریع و بسیار موفقیت آمیز انجام گرفت. شوهرم البته هنوز از درد جراحاتش رنج می کشید، ولی به روی خودش نمی آورد. گاهی که او را تنها می دیدم از درد به خودش می پیچید. زیرا هنوز خوب درمان نشده بود و ترکشها را نتوانستند از شکم و سینه اش در بیاورند. او می گفت و تأکید میکرد که مبادا دکتر چمران چیزی بداند. بالآخره ما راه مبارزه را برگزیدیم. وظیفه ما این است که از خانه و روستا و وطن خود دفاع کنیم. جنگ هم تلفات دارد. شیرینی و نقل که نمی دهند. گلوله و موشک و انفجارات است! من حالم خوب است. اگر شهید بشوم این راهی بود که من برگزیدم. روزانه دهها نفر از نوجوانان پانزده ساله و نوزده ساله از دنیا می روند. روی مین حرکت می کنند و می جنگند.
دکتر می گفت: ما در خرمشهر و آبادان مشکل داریم. آنجا دشمن سخت فشار می آورد و در خیابان های خرمشهر، بسیاری هم شهید میشوند ولی او نگران اهواز است. اگر اهواز سقوط کند، در حقیقت استان سقوط کرده است. اهواز فوق العاده منطقه حساسی است و بایستی محکم در جلوی دشمن بایستیم و اجازه ندهیم او جلوتر بیاید. اما امکانات بسیار کم و نفرات ما بسیار محدودند.
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
ادامه دارد
از کتاب اهواز در ۸ سال دفاع مقدس
حمید طرفی
#خاطرات_مردمی
@defae_moghadas 👈لینک عضویت
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
n75765.mp3
2.95M
🚩 نواهای ماندگار
با نوای حاج صادق آهنگران
بنشین به بالین سرم
ای مهربان همسر علی
🔅شاعر: حبیب الله معلمی
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#ایام_فاطمیه
@defae_moghadas 👈لینک عضویت
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂
🔻 متولد خاک پاک کفیشه
نوشته : عزت الله نصاری
┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅
🔸 قسمت هفتادوسوم
دایی ها و خاله های شیرازی حسابی در حال فعالیتهای انقلابی هستن.
کمونیستها و مجاهدین اینجا هم بلوا میکنن. اینجا درگیری با فرقه بهائیت هم دارن.
حسام به دیدنمون اومد و اون نقشه قبلی که برای نامه دادن به دختره آبادانی کشیده بودم دوباره تو ذهنم مجسم شد.
دایی حمید مسئول حفاظت از تیمارستان دکتر سلامی شده، پیشنهاد کرد بریم اونجا را از نزدیک ببینیم.
یه تیمارستان خیلی بزرگ خارج از شهر شیراز، میگفتن دانشجوهای انقلابی را میاوردن اینجا و با دارو و آمپول و همنشینی با بیماران روانی، دیونه شون میکردن.
یه کتابخونه خیلی بزرگی اونجا بود که منو میخکوب کرد، خدای من چقدر کتاااابببببب.
از همه نویسنده ها حتی انقلابی ها، در همه موضوعات حتی پزشکی. کاش میشد چندسال اینجا بمونم و این کتابها را بخونم.
به قسمتی که مخصوص بچه های روانی بود رفتیم. دلم آشوب شد، دوست ندارم بچه های کوچیکی که روانی هستن را ببینم.
کنار ماشین داییم که یه جیپ آهو بود منتظر موندم، مادرم هم خواهر کوچولوم را گذاشت توی ماشین و با خاله و دایی رفتن توی ساختمون بچه ها.
یهویی ۱۲-۱۰ تا بچه از ساختمون بسمت ماشین حمله کردن. دلم نمیومد خشونتی نشون بدم اونها هم اصلا چیزی حالیشون نبود. از درودیوار ماشین بالا میرفتن، ناگهان دوسه تاشون وارد ماشین شدن و من بشدت ترسیدم.
ترسیدم به خواهرم آسیب برسونن، خواهرم ۲ ساله بود و از دیدن قیافه های این بچه ها وحشت کرده بود.
درب ماشین را باز کردم و با سرعت پرتشون کردم بیرون، چاره ایی نداشتم مجبور بودم برای حفظ خواهرم خشونت بخرج بدم.
دایی و مادرم رسیدن و بخیر گذشت.
قسمت بعدی مخصوص زنان بود، باز هم چون علاقه ایی به دیدن این مردم نگون بخت نداشتم کنار ماشین موندم.
دقایقی طول نکشید که یه خانم حدودا ۳۰ ساله یه پیژامه ایی که توی دستش بود را تکون میداد و با صدای بلند یه نفر به اسم دلاور را صدا میزد. هر چی نگاه کردم بغیر از من کسی اونجا نبود، خانمه اومد کنارم و با یه لحنی که چندان هم به آدمهای دیوانه شبیه نبود بهم گفت: دلاور کی میخواهی بری آبادان!!!؟؟؟
از تعجب نزدیک بود شاخ دربیارم، این از کجا فهمیده من آبادانی هستم؟ دلاور کیه؟
تند و تند حرف میزد و ازم خواهش میکرد که اون زیرشلواری داغونی که دستش بود را بپوشم و یه پیغامی از طرف او برای یه نفر به اسم منصور ببرم.
دائی و ننه و خاله ام سررسیدن و وقتی اون خانمه را دیدن که پشت سرهم به من میگه دلاور زدن زیر خنده. ماشین حرکت کرد و شهناز بیچاره هنوز زیرشلواری بدست دنبال ماشین دلاور میدوید. دائی حمید تعریف کرد که شهناز دچار شکست عشقی شده و به این روز افتاده. ای بابا حالا که من عاشق شدم، عاشقها دیوونه شدن؟
اینجوری که معلومم شد این سفر در واقع برای انتخاب یه منزل در شیراز بوده، آقام و ننه ام قرار گذاشتن خونه آبادانی را بفروشن و به شیراز مهاجرت کنیم. آقام هم مغازه اش را بفروشه و یه مغازه توی شیراز بخره.
چند ماهه آقام تغییر شغل داده و مغازه را از عطاری به طلافروشی تغییر داده. از طلافروشی خوشم نمیاد، یه جورایی به دلم نمینشینه خصوصا اینکه مردم تصور میکنن طلافروشها یه طبقه خاصی هستن و غذاشون نون و طلاست.
ظاهرا ننه ام یه خونه ۲ طبقه توی خیابون باغ صفا دیده و پسندیده، خیلی زود به آبادان برگشتیم.
•⊰┅┅❀•❀┅┅⊰•
ادامه در قسمت بعد
#متولد_خاک_پاک_کفیشه
@defae_moghadas
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🌹؛🍂؛🌹
🍂؛🌹 عبور از
🌹؛ آخرین خاکریز / ۳۸
خاطرات اسیر عراقی
دکتر احمد عبدالرحمن
┄═❁๑❁═┄
🔹 جهان در ژانویه ۱۹۸۱ منتظر شروع یک ضدحمله سازمان یافته از سوی ایران بود. مدت سه ماه برای تثبیت مواضع نیروهای عراقی و آمادگی آنها برای دفع هرگونه ضد حمله نیروهای ایران کافی بود تا
اینکه ضد حمله آغاز شد. در پنجم ژانویه یعنی روز قبل از سالگرد تأسیس ارتش عراق، نیروهای ایرانی با همیاری واحدهای زرهی پیاده و نیروهای کماندو که با پشتیبانی از آتش توپخانه برخوردار بودند، به یک ضدحمله گسترده در منطقه سوسنگرد دست زدند. این حمله کلاسیک با پشتیبانی آتش توپخانه، پیاده کردن نیروهای کماندویی، عبور از موانع آبی به وسیله پلها و به حرکت درآوردن یگان های زرهی انجام گرفت. در نخستین مراحل عملیات پیشرفتهایی به دست آمد، به گونه ای که نیروهای عراق با تحمل خسارات سنگین مجبور به عقب نشینی شدند و ایرانی ها توانستند صدها نظامی عراقی را به اسارت درآورند. همچنین مقدار زیادی سلاح و تجهیزات از عراقیها به غنیمت گرفتند و ضمن پیشروی با رسیدن به خط توپخانه، آن را پشت سر گذاشتند. این اشتباه خطرناکی بود که بعدها چندین بار تکرار گردید، با این حال، برای ایران تجربه بود. نیروهای پیشرو خطوط امدادی خودشان را توسعه دادند، ولی امکانی پیش نیامد تا با نیروهای تازه نفس تعویض شوند. در نتیجه، عراق با کمک تیپهای ۱۰ و ۳۰ زرهی خود، بعد از انهدام پلها توسط بمباران هوایی، ضد حمله ای را شروع کرد که در نتیجه، شکست بزرگی به نیروهای ایرانی وارد آمد. نیروهای عراق بعد از به غنیمت گرفتن تعداد زیادی تانک و خودرو به خطوطی که از آنجا عقب نشسته بودند پیشروی کردند.
نکته مهم در شکست حمله ایران، عقب نشینی به منزله ضربه کاری و مؤثری بر سیاست رئیس جمهور ایران بنی صدر بود که ادعا میکرد ارتش فقط با ارتش مقابله میکند. وی با پیشنهاد بسیج مردم برای شرکت در یک جنگ مردمی مخالف بود و هدف او از این مخالفت، تضعیف موقعیت سپاه پاسداران بود که با اسلام غربی که بنی صدر برای پی ریزی آن تلاش میکرد سازگاری نداشت. اینجاست که منش غیر اخلاقی و اجتماعی مقام عالی رتبه یک کشور در منظور داشتن مصالح خود بر مصالح و سرنوشت کشور برای همگان ظاهر می شود. به هر حال، شکست حملات ایران در نخستین حماسه خفاجیه به منزلهٔ اثبات و تأیید نظریه بسیج مردم بود. این نبرد تأثیر و انعکاس عمیقی در بین ملت و ارتش عراق داشت، به گونه ای که همه مطمئن شدند ایران زیر بار سازش نخواهد رفت و جنگ به این زودی پایان نخواهد یافت. مردم هنگام شنیدن نتایج نبرد از رادیوهای بیگانه از این جهت نگران شدند که هشتصد نظامی به اسارت نیروهای ایرانی در آمده است و این بالاترین رقم نظامیان تا آن تاریخ بود که به اسارت در می آمدند.
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
ادامه دارد
#عبور_از_آخرین_خاکریز
لینک عضویت ↙️
@defae_moghadas
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂
🔻 گلستان یازدهم/ ۳۰
زهرا پناهی / شهید چیت سازیان
نوشته بهناز ضرابی
┄┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅┄
🔸 برایش آبمیوه باز کردم. خواستم بدهم دهانش با همان دستی که روی شکمش بود آبمیوه را گرفت. بقیه رفته بودند کنار پنجره و داشتند با هم حرف میزدند. چند جرعه خورد و به من داد گفت: «میل ندارم تو بخور.» حاج صادق و حسین آقا و منیره خانم به اتاقهای دیگر رفتند تا از مجروحان بیمارستان عیادت کنند. منصوره خانم و خاله فاطمه دور از ما کنار پنجره گرم تعریف بودند.
علی آقا با چشمان آبی و مهربانش نگاهم کرد.
- فرشته جان چه خوب کردی آمدی. اصلا فکر نمیکردم بیای. به خودم جرئت دادم و دستم را گذاشتم روی تخت کنار دستش
آرام آرام دستش را نزدیک آورد و دستم را گرفت و فشار داد. لبخندی زد و با نگاهمان کلی با هم حرف زدیم. گفتم: «جنگ ما رو از هم دور کرده.»
گفت: «جنگ خاصیتش همینه.»
گفتم: «مهم نیست فردا چه اتفاقی بیفته مهم اینه که الان حالت خوبه و ما پیش همیم.» روی میز عسلی استیل کنارمان دفتر سیمی جلد صورتی شصت برگی بود؛ یک کوه کشیده بود و بارگاه و گنبد امام حسین(ع). آن را برداشتم و نگاه کردم پرچمی روی نوک کوه بود. خوشم گفتم: «چقدر قشنگ کشیدهی!»
دوروبر گنبد پر از اسم بود. شروع کردم به خواندن اسمها: «قاسم هادیی، مصیب مجیدی، محمدباقر مؤمنی، امیر فضل اللهی، محمد قربانیان موحد، حسن سرهادی.»
پرسیدم: «کار توئه؟!» سرش را تکان داد.
گفتم: «طراحیت خیلی خوبه!»
انگار تشویقم کار خودش را کرد.
پرسید: «میخوای برات بکشم؟»
با خوشحالی دفتر خاطراتم را که همیشه توی کیفم بود در آوردم و به او دادم. علی آقا گفت: «یکی از اگلها بده.»
یک دسته گل گلایل قرمز و صورتی و سفید توی گلدان روی میز جلوی تختش بود. یک شاخه گل از داخل گلدان در آوردم. ساقه اش خیس بود، آن را از وسط شکستم و به دستش دادم. پاهایش را بالا آورد و زانوهایش را خم کرد و گل را از روی ملافه گذاشت بین هر دو پا و با خودکار آبی شروع کرد به کشیدن. طراحی اش حرف نداشت. با چند حرکت تند و فرز شکل گل گلایل را توی دفتر کشید و کنارش شمع و پروانه ای کشید. پروانه تیر خورده بود و از بالش چند قطره خون می چکید و چند تا از پرهایش افتاده بود روی زمین. زیر نقاشی نوشت
یاران همه سوی عشق رفتند
بشتاب که ز ره عقب نمانی
شعر را با صدای بلند خواندم. خندیدم و به شوخی گفتم اومدی تهران؛ تهرونی شدهی. زدهی تو خط عشق و عاشقی.» خنده اش گرفت و با عجله کلمۀ «عشق» را خط زد و به جای آن نوشت: «مرگ».
از دیدن کلمۀ «مرگ» ناراحت شدم. اخم کردم.
- تو به جز ناراحت کردن من کار دیگه ای هم بلدی؟
خواست از دلم در بیاورد. دفتر را به دستم داد. تقدیم به همسر عزیزم فرشته خانم عشقم. این رو یادگاری نگه دار گلم. دفتر را گرفتم و گفتم:"علی چطوره بمونیم تهران، بهت میسازه. مثل تهرونیا شده، تقدیم به همسرم، عشقم، این یادگاری رو، فرشته البته اگه به جای گُلُم بگی گلَم بهتره.»
خیلی خندید. از خنده او من هم به خنده افتادم. گفت: «از در که وارد شدی به نظرم مثل فرشته ها آمدی؛ واقعاً اسم فرشته بهت می آد.»
خجالت کشیدم. نقاشی ای را که برایم کشیده بود از دفتر کند و گرفت طرفم. آن را گذاشتم توی کیفم. دوباره دستش را گذاشت روی شکمش. دستش خالی بود. پرسیدم: «ساعتت کو؟» خیلی بی تفاوت گفت:" یکی از بچه ها ازش خوشش آمد، گرفت نگاهش کنه، گفتم مال خودت." حرصم گرفت. گفتم: «علی، اون کادوی
سر عقدمون بود. تبرک مکه بود. بنده خدا بابا با چه شوق و ذوقی برا دامادش گرفته بود. رادوی اصل بود. سری تکان داد و گفت این قدر از این ساعتا باشه و ما نباشیم. تا توانی دلی به دست آور!"
چیزی نگفتم ولی دلم برای ساعت سوخت. شب که شد، خواستم به عنوان همراه پیشش بمانم اما حاج صادق گفت: «من میمانم.» علی آقا هم دوست داشت من بمانم چاره ای نبود. شب به خانه حاج بابا و خانم جان که در چهارراه کوکاکولا زندگی میکردند رفتیم.
•┈••✾○✾••┈•
ادامه دارد
#گلستان_یازدهم
کانال حماسه جنوب/ ایتا
@defae_moghadas
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂 خواب من درست درآمد!
مرتضی رستی
┄┅═✼✿✵✦✵✿✼═┅┄
🔸 شب در خواب دیدم که چند تن از افسرهای عراقی وارد حیاط شدهاند و کاغذهایی در دست دارند. همه را به ستون یک به خط کردهاند و اسامی ما را می نویسند و میگویند میخواهیم ببریمتون اردوگاه. اتفاقا صبح آمدند و اسامی را نوشتند. دستهای افراد سالم را بستند و در آهنی بزرگ باز شد تا اتوبوسها وارد شوند.
به ما گفتند که به اردوگاه میرویم. انگار اتوبوس هایشان مخصوص حمل زندانیان بود چون فقط راننده از شیشه جلو خودش به مقدار محدود به بیرون دید داشت.
مامور عراقی داخل اتوبوس ما، تکرار میکرد که میرویم اردوگاه. آنجا امکانات فراوان است، لباس میدهیم، حمام میروید، استراحت میکنید، صلیب سرخ میآید به خانواده هایتان خبر میدهند! یکی از بچهها که فکر کرد این مامور دلش برای ما سوخته گفت اگر میشود جایی نگه دارید که برویم دستشویی! او هم آمد با باتومی که دستش داشت چند تا محکم به سر و صورت او کوبید که تا لحظه رسیدن به اردوگاه از شدت درد سرش پایین بود و بی حال.
اتوبوس جایی توقف کرد و راننده در را باز کرد. دو تا بعثی بالا آمدند و سه بار تکرار کردند: سرا باپین، سرا پایین، سرا بایپن، کسی متوجه نشد! با کابل و میلگردی که در دست داشتند به سر چند نفر جلو زدن و به ما فهماندند یعنی سرهایتان را پایین بگیرید، نگاه نکنید.
🔸 تکریت ۱۱
┄┅═✦═┅┄
#آزادگان #خاطرات_آزادگان
@defae_moghadas 👈لینک عضویت
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂 دشت آزادگان
در روزهای شروع جنگ ۹
┄┅┅❀┅┅┄
🔸 همگامی و همکاری جوانان حمیدیه و منطقه روستایی طراح با فرماندهی عباس حلفی حیدری که مردی استوار و فداکار بود ادامه یافت و علی رغم مجروحیت، هرگز سستی نشان نداد و به یاری دکتر مصطفی چمران ادامه داد. عباس حلفی مردی فداکار بود و مکتب اسلامی را پذیرا گشت. او در ژرفنای عرفانی دکتر شهید آمیخته گردید و شهید چمران، روح بلند او را پروراند. هر چند از سواد کافی برخوردار نبود اما این استعداد را داشت که می دانست برای چی می جنگد و با چه کسی در ارتباط است.
شهید چمران هم هر کس را آموزش نمیداد و تجارب زیادی که در لبنان سپری کرده و به آن عشق و عرفان دست یافته به عباس حلفی حیدری منتقل کرد و خیلی زیاد از دیده ها و دیدگاههای نظام و عرفانی خودش را به او بخشید.
عباس حلفی حیدری شهید والا مقامی بود که حتی پرونده ای برای بهره بری از مزایای شهادتش توسط خانواده اش تهیه نشده بود و به عشق دفاع از مکتب و سرزمین ایران اسلامی، سرانجام به معبود شتافت و تحمل درد دوری برادر و عشقش دکتر چمران را نکرد و بر اثر جراحات وارده بعد از شهادت شهید چمران او هم به خیل شهیدان پیوست، هر چند که گمنام از دنیا رفت و در اداره جانبازان هم نامی از او نیست اما او نزد خدای بزرگ جایگاهی ویژه دارد چه بسیار بزرگان که در میدانهای رزم اسطوره ها را آفریدند و فراموش گردیده اند، همانند عباس حلفی حیدری که او را به فراموشی سپردند. اما در تاریخ، مردان نامدار جهاد اسلامی هرگز فراموش نشده و نمیشوند.
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
ادامه دارد
از کتاب اهواز در ۸ سال دفاع مقدس
حمید طرفی
#خاطرات_مردمی
@defae_moghadas 👈لینک عضویت
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
میرسد بوی چادر خاکی
از کنار تمام پیکرهـا
فاطمیه ، شلمچه این ایام
صحنهی کوچه بود معبرها
#فاطمیه
#شلمچه_۱۳۶۵
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#عکس
#دلتنگیها
@defae_moghadas 👈لینک عضویت
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂
🔻 متولد خاک پاک کفیشه
نوشته : عزت الله نصاری
┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅
🔸 قسمت هفتادوچهارم
تصمیم گرفتم نقشه ام را اجرا کنم و نامه پرانی ها شروع شد، جوری برنامه ریزی کردم که دوهفته ایی یه نامه بدستش برسه. هر روز دم خونه فریدون عباسی اینا مینشستم و منتظر میشدم تا پستچی نامه ها را بیاره.
وقتی زنگ خونه شون را میزد و پاکت نامه را بهشون میداد هم خوشحال میشدم هم دچار اضطراب. حالا دیگه باید ثانیه شماری کنم تا از خونه شون بیاد بیرون و ببینم عکس العملش چطوریه. اگر اخم کرده و عصبانیه معلوم میشه از نامه خوشش نیومده و علاقه ایی به این چیزها نداره. اسمم را که ننوشته بودم، هم میترسیدم هم نمیدونستم چه واکنشی نشون میده. اول باید بسنجمش ببینم با این موضوع بطور کلی چه برخوردی داره.
نامه دومم هم به خونه شون رسید، روز بعد که با خواهرش میخواستن برن بازار خودم را توی مسیرشون قرار دادم. وقتی همدیگه را دیدیم بنظرم اومد یه لبخندی زد، قند تو دلم آب شد و مطمئن شدم فهمیده فرستنده نامه ها منم و از من خوشش اومده.
نامه سوم را فرستادم و خودمو معرفی کردم. بعد از ۲ تا نامه قبلی و لبخندهایی که ازش دیدم تقریبا مطمئنم جوابش مثبته.
سعید یازع بهم خبر داد یکی دیگه از بچه های کفیشه هم خاطرخواه دختره شده و ممکنه بحث و جدالی پیش بیاد. من که از دعوا و درگیری واهمه ایی ندارم ولی بنظرم هر دونفرمون باید خودمون را مطرح کنیم انتخاب با دختر خانمه.
نامه سوم رسید خونه شون....
واویلا چه جننننجججججالی بپا شد.
مادرش اومد دم خونه مون و به ننه ام گفت، حالا گله و شکایت یه موضوعش بود. موضوع بعدیش این بود که چه جوری هر هفته از شیراز براشون نامه پست میکردم. ننه ام بهش گفت شیطون هم از کارهای این سردر نمیاره، بچه که بود شیطون را درس میداد حالا دیگه خدا میدونه چه جانوری شده.
توی خونه مون بلوایی بپا شد و حسابی خجالتزده شدم، ننه تهدید میکنه به آقام میگه تا کتکم بزنه. بهش گفتم حالا من یه غلطی کردم چه لزومی داره به آقام بگی چه لزومی داره بعد از مدتها دوباره کتک زدن شروع بشه.
خاله هام هم برام دست گرفتن و با تمسخر به ننه گفتن، خودش میگه یه غلطی کرده حالا ولش کنید ببینیم چندتا غلط دیگه رو میشه.
بعدش هم حسابی مسخره ام میکردن و اصرار داشتن بدونن چه جوری این غلطها را کردم.
بحث مهاجرت به شیراز حسابی سرگرممون کرده، ما پسرها خیلی راضی به مهاجرت نیستیم. آقام میگه ننه ام و بچه ها و اثاثیه برن شیراز ساکن بشن، خودش و سعید و من یه مدت توی آبادان بمونیم تا مغازه را بفروشیم و به اونها ملحق بشیم. ننه ام قبول نمیکنه و میگه شماها را توی گرمای آبادان تنها نمیگذارم.
آقام و ننه ام سر این موضوع خیلی با هم کلنجار میرن، ما بچه های بزرگتر که حالا حرفهامون تا حدی شنیده میشه وقتی اونها با هم کل کل میکنن به شوخی بهشون میگیم لیلی و مجنون.
سعید چهارم دبیرستانه و پشت لبش سبز شده و سیبیلهاش داره درمیاد. آقام و ننه ام خیلی به نظراتش توجه میکنن.
خواهر بزرگم که بتازگی اولین بچه اش بدنیا اومده و چند وقتیه خونه ماست خیلی سربه سرشون میگذاره.
من و سعید و حجت دلشوره درس و مدرسه مون را داریم. باید زودتر تکلیفمون معلوم بشه زمان زیادی به شروع سال تحصیلی نمونده. سعید سال چهارم رشته اقتصاده، من سوم ادبیات، حجت اول دبیرستان.
لیلی و مجنون اینقدر با هم کل کل کردن تا عاقبت به نقل مکان به کوی ذوالفقاری آبادان رضایت دادن، یه خونه ۲ طبقه در ایستگاه ۴ ذوالفقاری.
ننه ام حاضر نشد برای یکی دوماه شوهر و پسرهاش را تنها بگذاره و در عوض صاحب یه خونه خوب در شیراز بشه.
چند روزه از خجالت و شرمندگی نرفتم کفیشه، فقط کلاس کونگ فو و مطالعه توی خونه. دلم نمیخواد ریختش را ببینم مطمئنم اگه برم کفیشه حسابی متلک بارون میشم.
•⊰┅┅❀•❀┅┅⊰•
ادامه در قسمت بعد
#متولد_خاک_پاک_کفیشه
@defae_moghadas
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🌹؛🍂؛🌹
🍂؛🌹 عبور از
🌹؛ آخرین خاکریز / ۳۹
خاطرات اسیر عراقی
دکتر احمد عبدالرحمن
┄═❁๑❁═┄
🔹 محور جنوب تنها منطقه برای حمله نیروهای ایرانی نبود، ضد حمله های متعددی در دیگر مناطق جبهه صورت میگرفت و نتایجی نیز در برخی از نقاط به دنبال داشت. گرچه این نتایج چندان قابل توجه نبودند اما برای نیروهای عراقی یک هشدار بود. فرمانده هان نظامی عراق فقط به ضد حمله هایی که نیروهای خسته خط مقدم را به عقب نشینی و بازپس دادن زمینهایی که تحت کنترل خود داشتند، توجه میکردند. مسلم اگر ایرانیها میتوانستند ضدحمله عراق را با مهارت دفع کنند و از وجود نیروهای تازه نفس به جای یگانهای خسته بهره بگیرند پیروزیهای آنها قطعی و کامل می شد. در اواخر آوریل ۱۹۸۱ منطقهٔ مشهور سرپل ذهاب در معرض یورش نیروهای ایرانی قرار گرفت.
قبل از پایان ماه آوریل جبهه شمالی شاهد آرامش عجیبی بود، چرا که قبل از آن هر روز مجروحانی را از آن منطقه می آوردند. به سر و صدای آمبولانس نظامی که از در بیمارستان داخل میشد و بعد از دور زدن جلوی در اورژانس توقف میکرد عادت کرده بودم. در یکی از روزهای آخر ماه آوریل بیست و دوم یا بیست و سوم هنگامی که بعد از ظهر در اتاق پزشکان برنامه های تلویزیون را تماشا میکردیم، همان صدای همیشگی را شنیدم. به سوی راهروی اضطراری رفتم ناگهان با تعدادی آمبولانس و خودرو نظامی که مجروحانی را با خود به همراه آورده بودند مواجه شدیم.
نیروهای ایرانی در منطقه کوههای سربه فلک کشیده کوجر مشرف بر جاده گیلان غرب قصر شیرین که شامل بزرگترین ارتفاعات منطقه است، دست به حمله عظیمی زده بودند. این نیروها ضمن تسلط بر این کوهها و ارتفاعات دیگر، در نزدیکی سر پل ذهاب نیروهای عراقی را شکست داده و خطوط دفاعی آنها را در هم شکستند که نتیجه آن تعداد زیادی کشته و مجروح بود. در بیمارستان گروهی از پزشکان که نوبتی از بیمارستانهای دولتی عراق اعزام میشدند با ما همکاری میکردند. هر دو هفته یکبار هم عده ای جراح، ارتوپد و متخصص بیهوشی می آمدند.
با اینکه تعداد پزشکان زیاد بود سه روز متوالی بیدار بودیم. گاهی ساعتهای مدیدی در اتاق عمل به جراحی مجروحانی که جراحات شدیدی برداشته بودند می پرداختیم و روز بعد آنها را به بیمارستانهای بعقوبه و بغداد منتقل می کردیم. بیمارستان هشتاد تخت بیشتر نداشت برای همین مجبور شدیم یکی از کاخهای جوانان در نزدیکی بیمارستان را به صورت اورژانس موقت در آوریم و آنجا را با چیدن تخت برای بستری کردن مجروحان آماده کنیم.
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
ادامه دارد
#عبور_از_آخرین_خاکریز
لینک عضویت ↙️
@defae_moghadas
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂