eitaa logo
حماسه جنوب،خاطرات
5.2هزار دنبال‌کننده
11.2هزار عکس
2.1هزار ویدیو
72 فایل
سرزمین عشق، جایی جز وادی پر جریان دشت عاشقی نیست بشنویم این قصه ناگفته ی انسان های نام آشنای غریب را ------------------ ادمین: @Jahanimoghadam @defae_moghadas2 (کانال‌دوم (شهدا 🔸️انتقال مطالب با لینک بلااشکال است.
مشاهده در ایتا
دانلود
🍂 🔻 گلستان یازدهم/ ۵۲ زهرا پناهی / شهید چیت سازیان نوشته بهناز ضرابی ┄┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅┄ 🔸 هفته دوم خانه خلوت تر شد. به جز ما که خانه ای نداشتیم، حاج بابا و خانم جان و دایی محمد و مریم و دختر شش ماهه اش، مونا، و حاج صادق و خانواده اش هم پیش منصوره خانم ماندند. شبها هر کس جایی پیدا می‌کرد و می‌خوابید. علی آقا و حاج صادق اغلب رختخوابشان را روی تراس می انداختند. من و منصوره خانم و مریم و مونا توی پذیرایی کنار در تراس می‌خوابیدیم. یک شب، نیمه های شب از خواب بیدار شدم. علی آقا پاورچین ، پاورچین طوری که کسی را بیدار نکند از تراس بیرون آمد. از کنار ما آهسته آهسته گذشت، پردۀ بین پذیرایی و هال را کنار زد و رفت توی هال و بعد هم دستشویی. فکر کردم زود بر می‌گردد. خیلی منتظر شدم برنگشت. بلند شدم و به دنبالش رفتم. توی هال بود. داشت نماز می خواند. سر به سجده گذاشته بود و گریه می‌کرد. شانه هایش می‌لرزید طوری که متوجه نشود، پشت سرش نشستم. تکیه دادم به دیوار. چه دل پُری داشت؛ مظلومانه و جانسوز گریه می کرد. دلم برایش سوخت. تا به حال علی آقا را این طور ندیده بودم. می دیدم صبح تا عصر چطور پی دل آقا ناصر و منصوره خانم بالا می رود آنها را دلداری می‌دهد، با آنها حرف می زند، و می خنداندشان، می‌دانستم چقدر امیر را دوست داشت. اما در این مدت ندیده بودم حتی یک قطره اشک بریزد. حالا همان علی آقا داشت زار می‌زد. منتظر شدم تا بالاخره از سر سجده برداشت. آهسته طوری که فقط خودش بشنود، گفتم: «علی جان...» برگشت به طرف صدا، پنجره هال باز بود و نور چراغ برق کوچه افتاده بود توی هال. روشنایی طوری بود که یکدیگر را به خوبی می‌دیدیم. یکه خورد. با تعجب گفت: «فرشته!» جواب دادم: «جانم!» پرسید: «اینجا چه کار می‌کنی؟» - خوابم نمی‌بره. - باز حالت بده؟ - حالم بد نبود. گفت: میدانم حالت خوش نیست می‌دانم خیلی سخته تو الان به خدا نزدیک تری، برام دعا کن. با تعجب نگاهش کردم توی صدایش هنوز پُر از گریه بود. گفت: «خدا، به جهادگرا وعده بهشت داده. خوش به حال امیر، با چهار ماه جهاد، اجر و پاداشش گرفت. فکر کنم من یه مشکلی دارم. من روسیاه هفت ساله تو جبهه ام اما هنوز سر و مُر و گنده و زنده ام.» با بغض گفتم: «علی، ناشکری نکن.» سر درد دلش باز شد. دروغ نمی‌گم فرشته، خدا خودش میدانه. من نمیخوام تو رختخواب بمیرم. می‌دانم بالاخره جنگ دیر یا زود تمام میشه و همه بر می‌گردن سر خانه و زندگی خودشان. ماها که می‌مانیم روزی صدهزار بار از حسرت می‌میریم و زنده می‌شیم گفتم: «علی آقا این حرفا چیه راضی به رضای خدا باش.» گفت: «تو هستی؟» با اطمینان گفتم: «بله که هستم.» با خوشحالی پرسید اگه من شهید بشم باز راضی ای؟ ناراحت نمیشی؟» کمی مکث کردم اما بالاخره جواب دادم. ناراحت چیه؛ از غصه می‌میرم. تو همسرمی، عزیزترین کسم، نیمی از وجودم ما همدیگر رو دوست داریم. بابای بچه می اصلا فکرش هم برام سخته اما وقتی خواست خدا باشه، راضی می‌شم. تحمل می‌کنم. یک دفعه خوشحال شد. زود پرسید: «واقعاً؟!» از این حرفها گریه ام گرفته بود. منتظر جواب من نشد ادامه داد: «فرشته این دنیا صفر تا صدش یه روز تمام میشه همه بالاخره می‌میریم ، اما، فرصت شهادت همین چند روزه ست.» بعد رو به قبله نشست. دستهایش را به شکل دعا بالا گرفت و با التماس گفت خدایا خودت از نیاز همه بنده هات آگاهی. میدانی برام تو رختخواب مردن ننگه. خدایا، شهادت نصیبم کن. هیچ وقت پیش کسی گریه نمی‌کرد. در اوج غم و ناراحتی سرخ می شد، اما گریه نمی‌کرد، اما این بار پیش من زد زیر گریه و با بغض و حسرت گفت: «وقتی تازه مصیب شهید شده بود، یه شب خوابش رو دیدم. دستش رو گرفتم و گفتم مصیب من و تو همه راهکارها و با هم قفل کردیم تو رو خدا این راهکار آخری رو به من بگو. مصیب جواب نداد. دستش رو سفت چسبیدم. می‌دانستم اگه تو خواب دست مرده رو بگیری و قسمش بدی هر چی بپرسی جواب میده. گفتم ولت نمی کنم تا راهکار بهم نگی. فکر می‌کنی مصیب چی گفت؟ گفت: راهکارش اشکه ، اشک فرشته راهکار شهادت اشکه.» دوباره دستش را به حالت دعا بالا گرفت و گفت: «بارالها، اگه شهادت رو با اشک میدی اشکا و گریه های من عاجز روسیاه رو قبول کن.» •┈••✾○✾••┈• ادامه دارد کانال حماسه جنوب/ ایتا @defae_moghadas ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
🍂 دلتنگی‌های شهادت ‌‌‍‌‎‌┄═❁❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ به حرف بی تابی و کم طاقتی برای رسیدن به شهادت رسیدیم. بی صبری بعضی‌ها خیلی نمود داشت و بعضی مظلومانه، آنقدر مظلومانه و در خفا که هیچوقت کسی آن را ندید مگر به اشارتی و کنایه‌ای. بی تابی عبدالرحمن، خود به تنهایی رنگ دیگری داشت. شلوغ بود و پرانرژی. با همه رفیق بود و هم سفره و هم چادر. عصبانیتش جز برای تذکر اسراف نبود و خنده‌اش هدیه به هر رزمنده‌ای.. وقتی به یاد رفقای سبقت گرفته‌اش در شهادت می‌افتاد، گویی سر خدا داد می‌کشید و فریاد می‌زد..."خدااااا یا شهدا رو بیار پیشم یا منو ببر پیششون" و چقدر دلی می گفت و شیرین. سینه‌اش در بدر میزبان یک موشک آر پی جی شد و رفت پیش رفقایش. عبدالله هم سالها در جبهه بود و فرماندهی کرده بود. او هم عاشق شهادت بود. ولی نه داد می‌زد، نه فریاد می‌کشید. آرام می رفت و می آمد و گاهی فرمانی می داد و باز به خلسه خود فرو می‌رفت. وقتی در خودش بود با کمی زیرکی می فهمیدی که دردی دارد که زبانش توان بیانش را ندارد. زمانی لو رفت که اکبرِ طلبهِ نوجوانِ تازه به جبهه آمده، آسمانی شد. در غروب شهادتش، رو به خورشید کم رمق چذابه، جایی چمباتمه زد و با کنایه‌ای زمزمه کرد "دیر آمدگان ، چه زود می‌روند" و بالاخره، صبح پرانرژی والفجر ۸ را با لباس سبزی آغاز کرد که به سرخی تزیین شده بود. ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ @defae_moghadas 👈لینک عضویت ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 روز رفتن به میدان جنگ است 🔸 با نوای حاج صادق آهنگران ...روز رفتن به میدان جنگ است ای دلیران نه گاه درنگ است یکه تازان به میدان بتازید پرچم دین حق برفرازید ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ @defae_moghadas 👈لینک عضویت ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 دشت آزادگان در روزهای شروع جنگ ۳۱ عبدالواحد عباسی ┄┅┅❀┅┅┄ 🔹 ورود مقام معظم رهبری به اهواز و آمدن شهید دکتر چمران به این شهر، وضعیت بلاتکلیفی را دگرگون کرد. دکتر چمران به همراه خود رزمندگانی آورده بود و بعضی از این رزمندگان جنگهای زیادی با دشمن صهیونیستی داشتند و از توانایی برخوردار بودند. بعضی از افراد و افسران آماده جنگ از نیروی هوایی به شهید چمران ملحق شده بودند و افراد دیگری به نیروهای جنگهای نامنظم پیوستند و در کل، تمام نیروهایی که دور شهید چمران جمع شده بودند، از توانایی بالایی برخوردار بودند. از طرفی محورهای نفوذی دشمن دب حردان، ملاشیه، جنوب کارخانه نورد، منطقه طراح و حمیدیه بود که دکتر شهید جبهه و جنگ، نیروهایش را در همان مناطق متمرکز کرده بود و من بارها در دانشگاه شهید چمران با او ملاقات هایی داشتم و توصیه های ایشان را در فراخواندن مردم به مقاومت به کار می بردم. به یاد دارم که او سخنان با ارزشی می گفتند. او در این سخنان یاد آور می شد که ما یک خدا داریم، یک قرآن و یک وطن. بایستی از این وطن اسلامی که دشمنان آمده اند تا آن را از ما بگیرند دفاع کنیم... شهید چمران مرد بزرگوار و مخلص انقلاب و اسلام بود و با ابتکاراتش که آب را علیه دشمن به کار گرفته بود بعثی ها را بدجور گرفتار کرده بود. ما در آن روزها که دشمن در حال حمله بود و ما تلاش می‌کردیم فقط دفاع کنیم کشاندن آب به صحنه نبرد، در حقیقت کار چند لشکر کار آزموده را انجام داد و مطمئناً شک نکنیم اگر دشمن با آن مقاومت مردمی و منسجم نیروهای جنگ‌های نامنظم و دیگر نیروها برخورد نمی کرد امکان داشت، بعثی ها به شهر اهواز و مناطق نفتی آن دسترسی پیدا می کردند و بر کشور و انقلاب اسلامی لطمه حیثیتی وارد می شد ولی خوشبختانه این کار برای ارتش بعثی که انگیزه جنگیدن جدی هم نداشتند ممکن نشده بود. باید به چمران و شهدای نامدار جنگهای نامنظم و دیگر شهداء ملت مسلمان درود فرستاد که در اوج بحران و سختی ها توانستند با صبر و شکیبایی، بایستند و با خون خویش عزت انقلاب اسلامی و حفظ سرزمین اسلامی را بنویسند و ملت بزرگ را از خطری که کشور و انقلاب را تهدید می کرد حفظ کنند. ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ ادامه دارد از کتاب اهواز در ۸ سال دفاع مقدس حمید طرفی @defae_moghadas 👈لینک عضویت ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
🍂 وقتی مهتاب گم شد حمید حسام       ‌‌‍‌‎‌ ┄═❁❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ “ماه رمضان بود. همه اعضای خانواده برای سحر بلند شدند و من بعد از اذان صبح ساکم را برداشتم و حرکت کردم. خانواده های رزمندگان شنیده بودند که بچه هایشان از سر پل ذهاب به همدان آمده اند ولی فرصت دیدار همان یک شب را هم پیدا نکرده اند، لذا فردا صبح برای بدرقه فرزندانشان جلوی پادگان قدس صف کشیده بودند. در مسیر پیچ رادیو باز بود و مارش عملیات می زد. فهمیدم که ما برای همین عملیات می رویم. تا به جنوب برسیم، توی سر و کول هم می زدیم و دم دمای غروب به اهواز رسیدیم و به اردوگاهی متعلق به تیپ ثاراالله کرمان در جاده خرمشهر. شب، شب دعا بود و مناجات و استغفار و وصیت نامه نویسی، مثل شب های عملیات بیت المقدس. هیچ کس نمی دانست خط کجاست. حتی عده ای نمی دانستند خاکریز چیست. آن ها جنگ را در کوهستان های غرب تجربه کرده اند و این اولین بار بود که به دشت های ترک خورده و صاف جنوب می آمدند.       ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ @defae_moghadas  👈عضو شوید            ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
🍂 زینب‌گونه‌ها ‌‌‍‌‎‌┄═❁❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ حضورت، اشارتی است زینب‌گونه شاید دردمندی به دستان تو دخیل بسته باشد ... در دوارن دفاع‌ مقدس، زمانی که رزمندگان مجروح می‌شدند و به عقبه در بیمارستان‌های صحرایی اهواز، اندیمشک، خرمشهر و کرمانشاه اعزام می‌‌شدند ؛ به دلیل اینکه خانواده و یا خویشاوند رزمندگان، تا چند روز اول در بیمارستان حضور نداشتند. "پرستاران" در آن روزها، حکم پدر و مادر رزمندگان را پیدا می‌کردند..! ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ @defae_moghadas 👈لینک عضویت ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌹؛🍂؛🌹 🍂؛🌹 عبور از 🌹؛ آخرین خاکریز / ۶۰ خاطرات اسیر عراقی دکتر احمد عبدالرحمن ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ 🔹 نفراتی از تیپ لشکر و دیگر واحدها، مناطق اطراف در منطقه ممنوعه را مورد شناسایی قرار می دادند و به محض مشاهده حرکتی، موارد را به واحد های مربوطه گزارش می دادند. روزی معاون فرمانده به مرخصی کوتاه مدتی رفت و غیر از من افسر دیگری در قرارگاه نبود. ناگزیر شب به جای او کشیک دادم. نیمه شب با تمامی گروهانها تماس گرفتم و از آنها خواستم گوش به زنگ باشند. حدود ساعت یک شب یکی از سربازان واحد مخابرات با من تماس گرفت و خبر داد که دیده بانهای تیپ ۵ پیاده مستقر در جنوب، منطقه حرکت ده ها دستگاه خودرو را در منطقه ممنوعه مشاهده کرده اند. از او خواستم بین من و دیده بانهای خط مقدم گردان ارتباط برقرار سازد. از آنها سؤال کردم که آیا به مورد غیر طبیعی برخورد کرده اند و آنها در پاسخ گفتند که وضع عادی است. هنگامی که اطلاعات رسیده از تیپ ۵ را با آنها در میان گذاشتم خبر را تکذیب کردند. حرف آنها عاقلانه بود. آنها که میتوانند حتی یک دستگاه جیب کوچک را مورد شناسایی قرار دهند چطور متوجه حرکت دهها دستگاه خودرو نشده بودند؟! به پاسخ های آنها اکتفا کردم و خواستم که مراقب اوضاع باشند و موردی برای بیدار کردن فرمانده یگان ندیدم. صبح فردا، هنگامی که از خواب بیدار شدم هیاهویی از بیرون پناهگاه شنیدم. از سنگر بیرون آمدم. عده ای دور فرمانده را احاطه کرده و اتفاقی را که شب گذشته رخ داده بود به اطلاع وی می‌رساندند. فرمانده نگاه سرزنش آلودی به من کرد و پرسید که چرا خبری را که دیشب تیپ ۵ مخابره کرده بود به اطلاع وی نرسانده ام. با صراحت به وی گفتم که دیده بان تیپ ۵ اشتباهی به موردی برخورد کرده بودند. خوشبختانه آن شب بدون وقوع اتفاقی سپری گردید. با نزدیک شدن پایان یازدهمین ماه، مقرر گردید یک گروه گشتی برای انجام مأموریتی به نزدیکترین نقطه مواضع استقرار تانکها اعزام شود تا در مورد وضعیت و تعداد نیروهای ایرانی اخباری کسب کند. این مأموریت برای مأموران اجرا بسیار مهم و خطرناک بود. گشتی‌ها باید با تاریک شدن هوا راه می‌افتادند و قبل از طلوع فجر به پایگاه های خود بر می‌گشتند. همه شب را با نگرانی به صبح رساندند. این مأموریت به فرماندهی یک افسر جوان به اجرا درآمد. وی وارد سنگر معاون شد و اطلاعات ضد و نقیضی در اختیار او گذاشت. معاون بارها تکرار کرد که فرمانده لشکر منتظر شنیدن پاسخ شخصی در مورد تعداد نفرات ایرانی مستقر در نزدیکی مواضع تانکهاست. فرمانده گروه شناسایی با خود کلنجار می‌رفت، گویی که جرئت پیدا نکرده بود با نیروهای تحت فرمانش تا نزدیکی محل استقرار نیروهای ایرانی پیشروی کند. از طرف دیگر قادر نبود گزارش مشخصی در این موضوع ارائه کند به این ترتیب مأموریت گشتی‌ها ناموفق تلقی شد. بعد از آنها نیز هیچ نیروی گشتی شناسایی جرئت پیشروی به سمت آن هدف را پیدا نکرد. به ناچار فرماندهان پرچمی رنگی در اختیار فرمانده نیروهای گشتی گذاشتند تا با نصب آن بر روی هدف، معلوم شود به آنجا رسیده است. ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ ادامه دارد لینک عضویت ↙️ @defae_moghadas ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 جنایتکار جنگی عراق فیلمی کوتاهی از حضور صدام در بین سربازان عراقی ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ @defae_moghadas 👈لینک عضویت ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 گلستان یازدهم/ ۵۳ زهرا پناهی / شهید چیت سازیان نوشته بهناز ضرابی ┄┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅┄ 🔸 علی آقا بعد از شهادت امیر خیلی تغییر کرد. راهکار اشک هم به خصوصیات جدیدش اضافه شد. بیشتر توی خودش بود. کم حرف و محجوب شده بود. دیگر از آن سروصداها و بگو بخندها و شیطنت‌ها خبری نبود. کم خوراک و لاغر شده بود؛ اما مهربان و دلسوزتر. اغلب قطره های اشک توی چشم‌هایش دو دو می‌زد. شب‌هایش به نماز و دعا و گریه می‌گذشت. روز به روز کم خواب تر می شد. بعد از برگزاری مراسم چهلم امیر، برای اینکه روحیه منصوره خانم و آقا ناصر تغییر کند با چند نفر از دوستانش سفر زیارتی به مشهد ترتیب دادند. در آن سفر چند نفر از خانواده های شهدا هم بودند. خانواده ای به نام ترنجیان با منصوره خانم و آقا ناصر هم صحبت شده بودند و سعی می‌کردند روحیه آنها را تغییر بدهند. همین که برگشتیم علی آقا به منطقه رفت. منصوره خانم طاقت تنهایی را نداشت. بنابراین به خانه حاج صادق رفت. به ناچار من هم با آنها رفتم. شهریورماه سال ۱۳۶۶ مصادف بود با محرم. علی آقا، به قول خودش، بعد از هفت سال، دهه اول محرم آمده بود به همدان. هر شب برای عزاداری جایی می‌رفت و بعد از نیمه شب برمی‌گشت. من و مادر و خواهرها سال‌های قبل به سپاه می‌رفتیم. سپاه هیئت خوبی داشت و برنامه های عزاداری اش از جاهای دیگر بهتر بود. یک شب علی آقا گفت: «فرشته من میخوام برم سپاه، می آی؟» به یاد خاطرات سالهای قبل و نشاط معنوی ای که از آن عزاداری ها در خاطرم باقی مانده بود، با خوشحالی قبول کردم. آن سال هوای همدان از اواسط شهریورماه سرد شده بود. شبها سردتر هم می‌شد، چون جای مشخصی برای زندگی نداشتیم، نمی دانستم لباسهای گرمم را کجا گذاشته ام. منیره خانم ژاکت مشکی ضخیمی داشت، داد و تنم کردم. سوار ماشین شدیم و با علی آقا رفتیم. شهر سیاه پوش بود. پرچم ها و پارچه های سیاه و سرخ از در و دیوار آویزان بود. علی آقا جایی نزدیک میدان آرامگاه باباطاهر ماشین را پارک کرد. مثل همیشه قبل از پیاده شدن جای قرارمان را برای برگشت گذاشتیم، چون هنوز توی همدان با هم راه نمی‌رفتیم. مخصوصاً اینکه داشتیم می‌رفتیم سپاه و خیلی دوست و آشنا توی مسیرمان بود. قبل از پیاده شدن، علی آقا گفت: «فرشته، برام دعا کن.» گفتم: «من همیشه تو رو دعا می‌کنم.» گفت: «نه. دعا نکن صحیح و سالم باشم. دعا کن زودتر شهید بشم.» با اخم نگاهش کردم. با غم گفت تو الان داری میری مجلس امام حسين. من از اول جنگ به سیدالشهدا اقتدا کردم و رفتم جبهه. امشب میخوام براتم رو بگیرم. آمدم ازش بخوام لیاقت شهادت به من بده. اما میدانم اگه تو دلت با من یکی نشه و دعا نکنی به جایی نمی‌رسم. فرشته، گلم، دعام کن.» سرم را پایین انداختم و چیزی نگفتم. خیلی طبیعی بود که در آن لحظات این حرفها را جدی نگیرم. هرچند، هر وقت حرف شهادت پیش می‌آمد دلم می‌لرزید. علی آقا با حالتی خاص و بسیار عجیب گفت: «فرشته خانم، یادته گفتی راضی به رضای خدا باش، من راضی شدم تو برام دعا كن، خدا هم از من راضی باشه اگه خدا از زحمات ما راضی نباشه و جهاد ما رو قبول نکنه خیلی ضرر کرده یم. نمیدانم اصلا پیش خدا روسفید می‌شیم یا نه اما دیگه از این دنیا که مثل قفسه خسته شده‌م امشب از امام حسین برام بخواه، مثل تمام شهدا که قفس دنیا رو شکستن و رفتن کمک کنه تا منم این قفس رو بشکنم. مثل مجیدی، مثل امیر مثل خود امام حسین. من امشب میرم که دوباره به آقا ابا عبدالله لبیک بگم و حسین گونه تا آخرین لحظه عمرم زندگی کنم. به قول تو بقیه‌ش با خداست. راضی ام به رضای او.» بعد از اینکه حرفهایش تمام شد، نفس عمیقی کشید. از ماشین پیاده شدیم. در ماشین را قفل کرد. انگار پرواز می‌کرد. خیلی زود جلو افتاد هر چقدر تند می‌کردم به او نمی‌رسیدم. باد سردی می‌وزید. علی آقا جلو بود، خیلی جلو. مردم زیادی توی پیاده رو بودند. اما بین آن همه من علی آقا را می دیدم که با پیراهن مشکی و شانه هایی قوی جلو می‌رفت. •┈••✾○✾••┈• ادامه دارد کانال حماسه جنوب/ ایتا @defae_moghadas ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 مصاحبه شهید علی چیت سازیان در منطقه عمومی فاو، عملیات والفجر ۸ شهیدی که صدام برای سرش جایزه تعیین کرده بود. ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ @defae_moghadas 👈لینک عضویت ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
از نوشخند گرم تو آفـاق تازه گشت صبح بهــــــــار ، این لب خندان نداشته است ... ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ @defae_moghadas 👈لینک عضویت ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 دشت آزادگان در روزهای شروع جنگ ۳۲ عبدالواحد عباسی ┄┅┅❀┅┅┄ 🔹 فداکاری های شهید چمران در آزاد سازی سوسنگرد، جلوگیری از سقوط شهر اهواز، مشارکت رزمندگان جنگهای نامنظم در جلوگیری از سقوط آبادان و تلاش های این رزمندگان همیشه جاوید در کردستان و حوادث آن فراموش شدنی نخواهد بود و تاریخ بایستی بیشتر در این زمینه در دل خود چمرانها را زنده و زنده تر نماید». در رابطه با ستاد جنگهای نامنظم، برادر عبدالکریم جمشیدیان از فرماندهان جنگ می گوید: .... روزهایی که جنگ آغاز شد چیزی به عنوان بسیج نداشتیم. یک سری پاسدار بود و انگشت شمار ارتشی در کنار آنان بودند. نیروهایی بودند مثل فدائیان اسلام. این نیروهای در آبادان و خرمشهر می‌جنگیدند. بچه های شهید چمران بیشتر در دب حردان و تا سوسنگرد و تا کردستان گسترش یافته بودند، یعنی رزمندگان جنگهای نامنظم در محور دب حردان، جلوی نفوذ دشمن را گرفته بودند و همینطور امتداد یافته بودند. در خوزستان و آن محورهایی که اشاره کردم بچه های دکتر چمران از چند صد نفر تجاوز نمی کردند. البته نیروهایی دیگر هم در اختیار داشتند که کارشان جنگ نبود و بیشتر اداری بودند، ولی آنهایی که کارشان جنگ با دشمن بعثی بود خیلی زیاد نبودند. اینها سه تا اردوگاه داشتند، اردوگاه طالقانی، اردوگاه مبارزان و اردوگاه «توحید» بودند. سه تا مدرسه بودند که هر کدام یک اردوگاه می نامیدند هر اردوگاهی هم یک محور جنگی به او داده بودند. یعنی این سه تا اردوگاه به گونه ای اتوماتیک وار نیرو میدادند. خط اصلی مبارزه با دشمن، توسط شهید دکتر چمران به رده بالا داده می‌شد. هر رزمنده ای هم پانزده روز در هر محور سپری می کرد و بعد ما را به اهواز بالأجبار می بردند تا حمام و نظافت کرده و فقط ۲۴ ساعت در اهواز می ماندیم. بعد از آن ما را به محور دیگری می بردند. مرتباً نیروها را جابه جا می کردند. به خاطر این که هر رزمنده ای که در جبهه جنوب می‌جنگید تمام محورها را مثل کف دستش بشناسد. ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ ادامه دارد از کتاب اهواز در ۸ سال دفاع مقدس حمید طرفی @defae_moghadas 👈لینک عضویت ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 هیچکس یاد غریبی تو نیست چله اشک گرفتیم برات به امیدی که سحر برگردی ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ @defae_moghadas 👈لینک عضویت ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 شب یلدا و روضه مادران بی پسر حاج خانم فرجوانی شیرزنی که فرزندش شد سردار غواص حاج اسماعیل فرجوانی ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ @defae_moghadas 👈لینک عضویت ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
روزهـایمان برای دیدنتان ڪوتــــاہ بود ؛ خدا ڪند شب یلدا بہ شمـــــا برسیم . . . 🍉 ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ @defae_moghadas 👈لینک عضویت ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌹؛🍂؛🌹 🍂؛🌹 عبور از 🌹؛ آخرین خاکریز / ۶۱ خاطرات اسیر عراقی دکتر احمد عبدالرحمن ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ 🔹 در اواخر ماه نوامبر که ایرانی‌ها حمله گسترده ای را در منطقه بستان آغاز کردند، رادیو و تلویزیون به رجزخوانی پرداخته، شجاعت سربازان دلیر صدام و غلبه آنان بر فارس‌های نژادپرست را تبریک می‌گفتند. هدف عراقی‌ها از این کار اعلام زنگ خطر و شکست جدید و عقب نشینی تاکتیکی نیروهای خودی بود. به این ترتیب، دو هفته بعد از رجزخوانی و پایکوبی، نبردها به اتمام رسید. فرماندهی اعلام کرد که ایرانی‌ها بر تنگه استراتژیک شیب تسلط یافته اند و نیروهای عراقی از قصبه بستان عقب نشینی کرده اند. رسانه های تبلیغاتی قبل از این شکست، از بستان به عنوان شهر و نه قصبه یاد می‌کردند. این شکست خفت بار هشدار صریحی به نیروهای عراقی بود. در طول این مدت خسارات وارده به عراقی‌ها از هر حیث سنگین بود و بسیاری از این خسارات در نتیجه حملات توپخانه نیروهای عراقی علیه یگانهای خودی به بار می آمد. بسیاری از افسران و سربازان که در این نبردهای وحشتناک شرکت داشتند می‌گفتند که اضطراب موجود بین واحدها باعث می‌شد تا هرکس سعی کند فقط خود را از مهلکه نجات دهد. ستاد فرماندهی به نیروهای تحت محاصره دستور مقاومت داده بود. آنگاه همه آنها را زیر آتش قرار داده بود. بی‌شک این اقدام عملی عمدی بود، زیرا صدام از به اسارت درآمدن نیروهایش نفرت داشت و حتی بارها گفته بود که ترجیح می‌دهد نیروهایش همگی کشته شوند تا اینکه به اسارت درآیند. در برخی از این نبردها صدام در ستاد فرماندهی پشت جبهه حضور می یافت تا شاهد شکست نیروها و عدم تحقق اهداف و رؤیاهایش باشد. یک روز فرمانده یکی از یگانهای جیش الشعبی از استان العماره وارد مقر فرماندهی شد تا به نمایندگی از طرف صدام نظاره گر روند درگیری ها باشد. یگانهای جیش الشعبی در برابر حملات کوبنده ایران فرار را بر قرار ترجیح می‌دادند و این تازگی نداشت. افراد جیش الشعبی اولین کسانی بودند که از صحنه نبرد فرار می‌کردند، ولی در مقابل دوربین تلویزیون بیشتر از دیگر نظامیان باد به غبغب می انداختند. صدام فرمانده جيش الشعبی را مورد اهانت شدید قرار داد و او را به خیانت و ترس متهم کرد، او در پاسخ گفت: اگر شما و گاردهای محافظتان که همیشه در میان آنها مخفی می‌شوید شجاع بودید پاسخ حملات ایرانی‌ها را می دادید. صدام که از شنیدن این سخن سخت برآشفته بود او را به دست خویش اعدام کرد. ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ ادامه دارد لینک عضویت ↙️ @defae_moghadas ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
چقدر دلتنگیم ! تو را بخدا بگو به رفیقان ؛ دعا کنند ما را .... ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ @defae_moghadas 👈لینک عضویت ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 گلستان یازدهم/ ۵۴ زهرا پناهی / شهید چیت سازیان نوشته بهناز ضرابی ┄┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅┄ 🔸 نیمه های شهریور پاییز همدان با باد و سرما از راه رسید. علی آقا بعد از عاشورا به منطقه رفت من خانه منصوره خانم ماندم. پنجره ها را خیلی زود بستیم. لباسهای گرم را از بقچه ها در آوردیم. باد برگهای سبز درختان را ناجوانمردانه می‌ریخت. برگ‌ها قبل از زرد شدن ریختند و درختان را لخت و غور کردند. همه می‌دانستیم پاییز و زمستانی طولانی و سخت در انتظارمان است. شب‌های بلند پاییزی را با بافتن لباس برای نوزادی که در راه بود سپری می‌کردیم. منصوره خانم میل و کامواها را از توی کمدش بیرون آورده بود. بلوز قشنگی از یقه سر انداخته بود و با زمزمه ها و مویه‌های حزن انگیز مشغول بافتن آن بود. به منیره خانم هم یاد داده بود با هم چند دست بلوز و شلوار و کلاه برای نوزاد توراهی بافتیم. عصر بیست و هفتم آبان ماه بود. علی آقا که چند روزی در همدان بود، می خواست آن شب به منطقه برگردد. در این چند روزی که از جبهه برگشته بود تا توانسته بود به منصوره خانم و آقا ناصر محبت کرده بود. بیماری منصوره خانم بعد از شهادت امیر بحرانی تر شده بود و هر روز قسمتی از بدنش را درگیر می‌کرد اما هنوز از همه بدتر مشکل کلیه هایش بود که روز به روز وخیم تر می‌شد. علی آقا چند بار او را به بیمارستان برد و با چند پزشک حاذق و باتجربه درباره بیماری اش صحبت کرد و نتیجه ای نگرفت. نشسته بودیم توی هال. علی آقا بلند شد. آستین‌های بلوزش را بالا زد، پاچه شلوارش را چند تا زد و رفت وضو بگیرد. همیشه توی آشپزخانه وضو می‌گرفت. به دنبالش رفتم. انگار یکی می‌گفت: «فرشته خوب نگاهش کن. نگاهش کردم. آن قد و قامت ورزشکاری و عضلانی را شانه های پهن و درشتش را گردنی پهن و قوی داشت. پشت گردن و سرش به هم چسبیده بود. ساق پاهای گوشتی و سفیدش معلوم بود. با آن پاشنه‌های صورتی قلنبه که وقتی توی خانه راه میرفت محکم می‌کوبیدشان به زمین. مسح سر و پاها را کشید. فکر کرد من هم می‌خواهم وضو بگیرم. از جلوی سینک ظرف شویی کنار آمد. با دقت همه حرکاتش را زیر نظر داشتم. نباید هیچ چیز را فراموش می‌کردم. از آشپزخانه رفت توی پذیرایی. جانماز کوچکش را از توی جیب پیراهنش درآورد و با آن صدای محزونش شروع کرد به گفتن اذان و اقامه. به دنبالش آمده بودم و پشت سرش نشسته بودم و با بغض نگاهش می‌کردم. سرش را کج کرده بود و با تضرع نماز میخواند. توی قنوتش سه بار گفت: اللهم ارزقني توفيق الشهادة في سبيلك. وقتی نمازش تمام شد آمد کنار آقا ناصر نشست و شروع کرد به سفارش کردن. آقا جان این بار دیر بر می‌گردم؛ شاید دو ماه، بعد شاید برا فرشته هم نشه برگردم. به یکی از بچه ها سپردم از داهات برا فرشته روغن حیوانی بیارن. گفتم گوسفند زنده هم بیارن. من نبودم براش قربانی کنین. وقتی سفارش‌هایش تمام شد آمد طرف من. - فرشته، آلبومم بیار. رفتم آلبوم را از توی اتاق بیاورم. همین که می‌خواستم بیرون بیایم توی چهارچوب در رفتیم تو دل هم. خندید و گفت: «بیا بشینیم همینجا.» نشستیم و علی آقا آلبوم را باز کرد و ورق زد. عکس دوستان شهیدش را می‌دید و آه می‌کشید. گاهی می‌گفت: کو شهید نظری؟ شهید تکرلی! یادت به خیر شهید شاه حسینی. صورتش سرخ شده بود و اشک توی چشمهایش برق می‌زد. آلبوم را گرفتم و خواستم آن را کنار بگذارم. آلبوم را از دستم کشید و گفت: گلم، ولش کن این آلبوم تمام زندگی منه. انگیزه ماندن و جنگیدن منه. گفتم: خودت رو اذیت می‌کنی. اشک هایش داشت دانه دانه می چکید روی گونه هایش . - فرشته اینا همه عاشق آقا ابا عبدالله بودن. به خاطر آقا خیلی عرق ریختن، خیلی زخمی شدن، خیلی بی خوابی کشیدن، خیلی تشنگی و گرسنگی کشیدن، خیلی زیر آفتاب سوختن، اما یه بار نگفتن خسته شدیم، تشنه‌ایم، خوابمان می آد. به این عکسا نگاه می‌کنم تا اگه خسته شدم یادم نره شهید قراگوزلو شبا به جای خواب و استراحت نماز شب و زیارت عاشورا می‌خواند و های‌های گریه می‌کرد. به اینا نگاه می‌کنم تا اگه یه وقت آرزو کردم کاش منم خانه و زندگی داشتم یادم بیاد مصیب می‌گفت: زیاد آرزو نکنین چون مرگ به آرزوهای شما می‌خنده. یادم باشه امروز زمان آرزو نیست. زمان حرف نیست، باید عمل کنیم. هر کسی سری داره باید هدیه بده. دست داره باید بده. اگه پیره و نمی‌دانه بیاد جبهه باید از جبهه پشتیبانی کنه. •┈••✾○✾••┈• ادامه دارد کانال حماسه جنوب/ ایتا @defae_moghadas ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا