🍂 با سلام و ارادت
خدمت همراهان عزیز 👋
خاطرات اسرای عراقی همیشه برای ما جذاب و خواندنی بوده، چرا که روایتی است از فرهنگ و عملکرد و نوع تعامل جبهه دشمن، در مقابل جبهه خودی با هدف مقایسه دو فرهنگ و دو نظام، با همه مشترکاتی که انتظار میرود.
خاطرات دکتر احمد عبدالرحمن (عبور از آخرین خاکریز) امشب به پایان خود میرسد و خدمتگذاران کانال، به دنبال بازخورد آن در نظر مخاطبان کانال.
ان شاء الله مثل همیشه، در نوشتههای کوتاه خود، جهت درج روایتی دیگر از این دست، نظر خود را بیان فرمایید.
🍂
#گزیده_کتاب
🍂 مسافر
┄═❁❁═┄
موجي از گرد و خاك بر سر و صورتم هجوم آورد. سرم به بزرگي دشت شـده بود و چشمانم جايي را نميديد.
از دود و گرد و خاك، نفسم بالا نمـيآمـد. قلـبم
مثل طبل پاره شدهاي يك ضرب ميكوبيد.
چشمانم را به زور باز كـردم و از ميـان
توفانِ دود و خاك، به سنگر نگاه كردم. كسي به طرفم ميدويد.
ـ بچهها شهيد شدند...
صداي مرتضي صفار را شناختم.
قلبم براي لحظـهاي از كـار افتـاد.
احسـاس كردم دشت را كوبيدند به سرم.
گيج شده بودم.
گيجِ گيج.
مبهوت، حيران.
همه جا را تار و تيره ميديدم.
با تمام قدرتي كه در پاهايم داشتم، دويدم به طـرف سـنگر.
سنگر، غرق در دود و خاك و خون بود.
چشم چرخاندم.
بقايي يـك پـايش قطـع شده و پاي ديگرش به پوستي آويزان بود.
حسن، آهسته نفس نفس ميزد.
دويـدم به طرفش و بغلش كردم.
اشك، صورتم را پوشانده بود.
دستپاچه بـودم.
يـك نفـر فرياد ميكشيد:
ـ جيپ را بياوريد... جيپ را بياوريد...
با رسيدن جيپ، حسن و بقية بچهها را سوار كرديم.
تنم از خون حسـن خـيس شده بود.
گوشم را نزديك دهانش بردم؛ او غلامِحسين بود و ...
دردآلـود آقايمـان امام حسين(ع) را صدا ميزد.
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#کتاب
#مسافر
(براساس زندگي شهيد غلامحسين افشردي «حسن باقري»)
#داوودبختياريدانشور
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂 از زبان همسر یک شهید
در خیالات خودم، درزیر بارانی که نیست
میرسم با تو بهخانه از خیابانیکه نیست
مینشینی رو به رویم خستگی در میکنی
چایمیریزم برایت توی فنجانیکهنیست
باز میخندی و میپرسیکه حالتبهتر است؟
بازمیخندم که خیلی، گرچه میدانیکه نیست
شعر میخوانم برایت واژهها گل میکنند،
یاسومریم میگذارم توی گلدانیکه نیست
چشم میدوزم به چشمت، میشود آیا کمی
دستهایم را بگیری بین دستانیکه نیست؟
وقت رفتن می شود با بغض می گویم نرو
پشت پایت اشک می ریزم توی ایوانی که نیست
می روی و خانه لبریز از نبودت می شود،
باز تنها می شوم با یاد مهمانی که نیست
رفته ای و بعد تو این کار هر روز من است،
باور اینکه نباشی کار آسانی که نیست
شعر از بیتا امیری
✧✧ ✧✧
کنار هم آرام خوابیده اند ...
همانانی که تا چند لحظه قبل
محفلی داشتهاند، که دیگر نیست
• ﭘﻨﺠﻮﯾﻦ عراق، دشت شیلر
• ﺁﺑﺎﻥ مـــاه سال ۱۳۶۲
• ﻋﮑﺎﺱ: ﻋﻠﯽ ﻓﺮﯾﺪﻭﻧﯽ
▪︎ ﭘﯿﮑﺮ ﺳﻪ ﻗﻬﺮﻣﺎﻥ ﻭﻃﻦ ﮐﻪ ﺩﺭ ﻋﻤﻠﯿﺎﺕ ﻭﺍﻟﻔﺠﺮ ۴؛ ﺑﺮ ﺍﺛﺮ ﺍﺻﺎﺑﺖ ﺧﻤﭙﺎﺭﻩ ﺑﻪ ﺩﺍﺧﻞ ﺳﻨﮕﺮ ﺑﻪ ﺷﻬﺎﺩﺕ ﺭﺳﯿﺪﻧﺪ.
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#شعر #شهید
#عملیات_والفجر_۴
@defae_moghadas 👈لینک عضویت
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂 نظرات شما
در خصوص خاطرات اسرای عراقی
#نظرات
╌⊰᯽⊱╌
▪︎کیخائی: سلام ، خداقوت خدمت شما وهمکاران محترم وتشکرازارسال پیامهاوخاطرات متنوع تنهاکانالی که بنده پیامهارا بادقت وکامل می خوانم کانال حماسه جنوب وخاطرات می باشد از خاطرات اسیرعراقی دکتراحمد عبدالرحمان واقعا استفاده کردیم
چون خیلی دلمون میخواست ببینیم درجبهه دشمن چه خبرهست و دیدگاهشون نسبت به جنگ چی هست
دست شما دردنکند
عباس کیخائی چهارمحال بختیاری
بروجن
╌⊰᯽⊱╌
▪︎ریحانه النبی: سلام خاطرات اسیر عراقی خیلی خوب بود فقط اگر تاریخ ها یی که به میلادی نوشته شده بود داخل پرانتز شما تاریخ شمسی راهم می نوشتین عالی می شد
╌⊰᯽⊱╌
▪︎ تقی زاده: عرض سلام و احترام.
خاطرات عبور از خاکی برای من خیلی جالب بود. همیشه دوست داشتم جنگ رو از دید یه عراقی موقع ورود به خاک ایران بدونم. این خاطره مقداری این نیازم را برآورده کرد. مخصوصاً که به عقب نشینی آنها از مواضع خودشون مخصوصاً از خرمشهر رو هم بیان کرده بود. کاش خاطراتش از دوران اسارتش در ایران رو هم مینوشت. آن وقت مردم فرق اسارت در ایران و عراق رو بهتر میفهمیدند.
╌⊰᯽⊱╌
▪︎هادی: سلام
سال ها قبل خاطرات این اسیر عراقی رو خوانده بودم، تجدید خاطره شد
آن موقع احساسم این بود که در فضای اسارت طوری نوشته که خوشایند ایرانی جماعت باشد
هرچند کم نداشتیم از اسرای عراقی که به سپاه اسلام پیوسته و بعضا به شهادت نیز رسیدند
╌⊰᯽⊱╌
ادامه نظرات در کانال دوم حماسه جنوب
🍂
🌹؛🍂؛🌹
🍂؛🌹 عبور از
🌹؛ آخرین خاکریز / ۱۰۹
خاطرات اسیر عراقی
دکتر احمد عبدالرحمن
┄═❁๑❁═┄
🔹 در آن سوی خاکریز (ایرانیها) به صفحه ساعتم نگاه کردم. ساعت هفت و ربع بامداد روز بیست و چهارم را نشان میداد، ماه مه ۱۹۸۲ میلادی (سوم خرداد ۶۱)، آنجا بود که احساس کردم تولدی دوباره یافته ام. در طرف دیگر خاکریز تعداد زیادی اتومبیل توقف کرده بود تا اسیران را به پشت جبهه منتقل کنند. ایرانیها از اسرای عراقی خواستند لباس نظامی خود را درآورند. دو تن از بسیجی ها در مورد اینکه لباس من به تنم باشد تا درجه ام مشخص گردد یا نه، با یکدیگر صحبت کردند. در نهایت هر دو توافق کردند که لباسم را درآورم و روی شانه هایم بیندازم. با اشاره به آنها فهماندم که دوست مجروحم نیز افسر است. او را سوار آمبولانس کردند و من از او خداحافظی کردم و دیگر از او اطلاعی نداشتم تا اینکه بعد خبر بهبودی و انتقال او به اردوگاه را دریافت کردم. رزمندگان به اتومبیل لندکروزی که توقف کرده بود، اشاره کردند. به همراه تنی چند از مجروحان سوار شدم. آنها با مشاهده لباسهای خونی ام تصور کرده بودند که من هم مجروح شده ام. به سرعت در یک جاده خاکی به راه افتادیم. گرد و خاک زیادی به هوا بلند شد. راننده خوشحال بود و زیر لب کلماتی زمزمه میکرد که ما نمی فهمیدیم. تعدادی میوه به ما تعارف کرد و ما بعد از چهل و هشت ساعت گرسنگی آنها را با اشتها خوردیم. دوست راننده از من پرسید درجه ات چیست؟» به انگلیسی پاسخ دادم: «ستوان» هستم ولی او نفهمید، سپس به انگشتری نامزدی ام که رنگ خون گرفته بود اشاره کرد و من از کلمات او جز حمام چیزی نفهمیدم. دقایقی بعد به جاده اهواز رسیدیم، اتومبیل چند دقیقه ای در جاده به مسیر خود ادامه داد تا اینکه در نقطه ای توقف کرد. ما پیاده شدیم. تعداد زیادی از اسرا در آنجا مستقر بودند. یکی از رزمندگان ایرانی با لهجه سلیس عربی سؤال کرد: «آیا در بین شما پزشکی هست؟» وقتی پاسخ مثبتم را شنید مرا به نزدیک اسیران هدایت کرد. اسرای مجروح را جمع کرد و از من خواست که عده ای را که جراحت های سطحی برداشته بودند مداوا کنم. حدود چهار تا پنج مجروح را مداوا کردم در این حال رزمنده دیگری در آنجا حاضر شد که نمیدانم رزمنده بود یا خبرنگار، چرا که همه لباس نظامی بر
تن داشتند و من تا آن لحظه ارتشیان ایرانی را ندیده بودم. او مرا به دور از جمع دیگر اسیران هدایت کرد. دو تن از افسران را دیدم که یکی از آنها تابع گردان ما بود. قبل از این تصور میکردم تنها افسری هستم که به اسارت درآمده ام. مدتی روی زمین نشستم تا اینکه آن شخص دوباره آمد و مرا از این دو افسر جدا کرد. یکی از رزمندگان که شلوار گشاد و چفیه ای به گردن داشت و عربی را به خوبی تلفظ میکرد در مورد نام و نام خانوادگی من پرسید. به صراحت پاسخ دادم، سپس از من پرسید که به چه منظوری به جبهه آمده ام؟ گفتم من پزشک هستم و مسئولیت رزمی ندارم. هم اسرای ایرانی و هم نظامیان عراقی را مداوا کرده ام.» گفت: «اما شما وقتی عراقی ها را معالجه میکنید به آنها فرصت بازگشت مجدد به جبهه را می دهید. گفتم چه کنیم؟ مجروحان را بکشیم؟ بسیاری از آنها افراد متدین و متعهدی هستند که به خود ظلم کرده و یا فریب خورده اند.» خبرنگار روزنامه ای نیز به سراغ من آمده، سؤالاتی کرد که مترجم آنها را به عربی برایم ترجمه کرد. یکی از افسران ایرانی به زبان انگلیسی از من اخباری را در مورد خرمشهر جویا شد. من هم به انگلیسی پاسخ دادم که تمامی نیروهای عراقی در محاصره قرار گرفته اند و به خواست خداوند هنگام ظهر نزد شما خواهند آمد. از من سؤال کرد: «شما که در جنگ به پیروزی دست یافته بودید چطور به این وضع و حال دچار شدید؟».
سرم را تکان دادم و گفتم ان ينصركم الله فلا غالب لكم و ان يخذلكم فمنذالذي ينصركم من بعده، شما دین خدا را یاری کردید و ما شکست خوردیم و در وضعیتی قرار گرفتیم که خودتان مشاهده میکنید. از این پاسخ متعجب شد و آثار خوشحالی بر چهره اش ظاهر گردید و با تمام وجود به من گفت: «آفرین.»
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
پایان
#عبور_از_آخرین_خاکریز
@defae_moghadas 👈لینک عضویت
✧✧ ܭߊࡅ߭ߊܠܙ حܩߊܢܚܘ ܥܼࡅ߭ࡐܢߺ ✧✧
🍂
🍂
🔻پسرهای ننه عبدالله/ ۳
خاطرات محمدعلی نورانی
نوشته: سعید علامیان
┄┅═✧❁﷽❁✧═┅┄
🔸 اول مهر با تعدادی از بچه های ژاندارمری پشت نهر خین موضع گرفتیم. احتمال دادیم عراق از آنجا بیاید. پشت یک دیوار گلی ایستاده بودیم و با ژسه تیراندازی میکردیم. آنها با آرپی چی و چیزهایی شبیه بازوکا میزدند. لحظه هایی میشد که جرئت سر بالا آوردن نداشتیم. خودمان را پشت دیوار جمع میکردیم تا آتش آنها یک لحظه قطع شود، بتوانیم بیرون بیاییم و تیر بزنیم. تقی و سعید ارجعی و علی هاشمیان نامه ای از محمد جهان آرا میگیرند که به اهواز بروند و از لشکر ۹۲ زرهی مهمات بگیرند، آنها به اهواز میروند، بیست و هشت کامیون مهمات میگیرند و به پادگان دژ میبرند. فرمانده پادگان میگوید اینها را در بیابانهای «عباره» خرمشهر بگذارید. آنها همین کار را انجام میدهند، ولی همه آن مهمات به دست عراقیها میافتد.
پادگان در خرمشهر بیشتر از بیست دژ مرزی داشت. این دژها را گردان پادگان در خرمشهر هدایت و اداره میکرد. سازمان هر دژ شامل سنگری بتنی بود. بالای سنگر یک قبضه توپ مستقر بود. کنارش یک توپ ۱۰۶ و یک دستگاه نفربر قرار داشت که روی آن مسلسل نصب شده بود. یک افسر، یک درجه دار و حدود دوازده سرباز نیروهای هر کدام از دژها بودند.
روز دوم جنگ، در حالی که در منطقه نهر خین و جنوب پاسگاه شلمچه بین نخلها و کنار جاده مرزی با نیروهای عراقی درگیر بودیم دیدیم یک نفربر با سرعت به طرف ما می آید. بچه ها گفتند عراقیها هستند، بزنیم. مانده بودیم عراقیاند یا ایرانی. گفتم یک دستگاه بیشتر نیست، بعید است عراقی باشد. بچه ها گفتند این فریب است آمده شناسایی کند. علی هاشمیان آنجا بود، گفت: "دست نگه دارید. به طرفش میروم اگر مرا زدند معلوم میشود عراقی است. اگر نزدند خودی است."
علی رفت جلو نفربر ایستاد. دو سه نفر از آن پیاده شدند و با علی صحبت کردند. این نفربر از یکی از دژها به طرف ما آمده بود. پادگان دژ با امکانات یک گردان سازمانی حدود هزار نفر پرسنل داشت؛ با تعداد زیادی توپ ۱۰۶ که در دژها مستقر و اغلب سرویس نشده و از کار افتاده بودند. تعدادی توپ ۱۰۶ نو هم در پادگان بود که از آنها استفاده نشد. روزهای اول سازمان پادگان دژ به هم ریخت و دژهای مرزی سقوط کرد. نیروهای پیاده و زرهی دشمن پاسگاه شلمچه را تصرف کردند از آن خبر نداشتیم.
•┈••✾○✾••┈•
ادامه دارد
#پسرهای_ننه_عبدالله
کانال حماسه جنوب/ ایتا
@defae_moghadas
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂 خرمشهر
در روزهای آتش و خون
به روایت تصویر
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#خرمشهر #پسرهای_ننه_عبدالله
#عکس
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
6.61M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🍂 خاطره ی شنیدنی سردار شهید حاج #احمد_سیاف زاده از لحظات اولیه ورود به شهر فاو عراق
منطقه عملیاتی فاو
سال ۱۳۷۵
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#کلیپ #مستند
#نماهنگ #والفجر_هشت
#طنز_جبهه
👈عضو شوید
@defae_moghadas
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂 سالگرد
حماسه بی بدیل والفجر هشت
و کارستان گذر از اروند وحشی و ماهها مقاومت در برابر سنگینترین پاتکهای دشمن گرامی باد.
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#عکس
#والفجر_هشت
@defae_moghadas
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂