eitaa logo
حماسه جنوب،خاطرات
5هزار دنبال‌کننده
10.9هزار عکس
1.9هزار ویدیو
51 فایل
سرزمین عشق، جایی جز وادی پر جریان دشت عاشقی نیست بشنویم این قصه ناگفته ی انسان های نام آشنای غریب را ------------------ ادمین: @Jahanimoghadam @defae_moghadas2 (کانال‌دوم (شهدا 🔸️انتقال مطالب با لینک بلااشکال است.
مشاهده در ایتا
دانلود
🍂 🔻پسرهای ننه عبدالله/ ۶ خاطرات محمدعلی نورانی نوشته: سعید علامیان ┄┅═✧❁﷽❁✧═┅┄ 🔸 گوش‌هایم کیپ شده بود. از صدای انفجار کمی منگ شده بودم. در همان حال، بچه ها گفتند مهماتمان تمام شده. با بیسیم تقاضای مهمات کردم، اما خبری نشد. به بی سیم‌چی گفتم گوشی را بده به محمد صحبت کند! جهان آرا پشت بیسیم آمد. فریاد زدم: «مهمات تمام شده، اگر مهمات نرسد، بچه ها از بین می‌روند گفت: «گفتم برایتان بیاورند.» ناجی در حالی که پیراهن گشاد ارتشی تنش کرده و گوش‌هایش را با پنبه پر کرده بود، آرپی چی می‌زد. دائم سراغم می آمد که محمد فکری کن، اگر به سیل بند بچسبند دیگر کاری از ما ساخته نیست، همه را می‌کشند. من هم که دیگر گلوله ای نداشتم توی بیسیم فریاد زدم: «همه ما اینجا کشته می‌شویم. هر کاری از دست ما برآمد کردیم!» محمد بی سیم را گرفت و گفت: خیلی وقت است برایتان فرستادم.‌ شاید بین راه اتفاقی برایش افتاده. همین موقع یک جیپ استیشن از دور پیدا شد و با سرعت به طرف ما آمد. عراقی ها به طرفش شلیک کردند. بارانی از گلوله به سویش بارید. جیپ که پر از مهمات بود بدون توجه به گلوله ها با سرعت خودش را به ما رساند. راننده همت رودباری بود. از جیپ پیاده شد و گفت: «برایتان مهمات آورده ام!» بچه ها خوشحال شدند. با رسیدن مهمات، جان گرفتیم. هرکس به تناسب سلاحی که داشت از ماشین مهمات برداشت. همت هم اسلحه ای با خود داشت. از سیل بند بالا رفت و تیراندازی کرد. آتش ما دوباره شکل گرفت‌. از سحر تا ساعت یازده نبرد بی امان و نفس گیری داشتیم. کم کم سلاحها گیر کرد و مهمات تمام شد. یکباره دیدیم از سمت راست سیل بند یعنی از کنار جاده اهواز خرمشهر، گروه دیگری دارند به عراقی ها تیراندازی می‌کنند. میان دود و غبار چشمم به احمد شوش افتاد. از بچه های خوب خرمشهر بود. از بچه های مشتی که پیش از انقلاب اهل دعوا و این حرفها بود؛ شجاع، در عین حال نجیب. از آنهایی که اگر کسی در محله شان دختر بازی می‌کرد به حسابش می‌رسید. پس از پیروزی انقلاب به لبنان رفته و آموزش دیده بود. احمد شنیده بود در سیل بند با عراقی ها درگیر هستیم، هفت هشت نفر از بچه های محله سینما میهن را سوار ماشین کرده به آنجا آورده بود. رضا کاظمی هم در آن جمع بود. آنها وقتی از بالای جاده خرمشهر درگیری ما را می‌بینند پیاده شده جلو می آیند و با عراقی‌ها درگیر می‌شوند. چیزی نگذشت که عراقی‌ها جلوتر آمدند و خودشان را به سیل بند چسباندند. حالا فاصله ما با عراقی‌ها به اندازه عرض سیل بندی است که فقط یک خودرو می‌تواند روی آن تردد کند. به رضا کاظمی گفتم رضا نارنجک داری بیندازیم روی اینها؟ گفت: از بچه ها میگیرم. من، رضا کاظمی، عادل و بهروز قیصری با نارنجک روی سیل بند رفتیم. دیدیم عراقی‌ها بالای تانکها ایستاده و به طرف گروه احمد شوش تیراندازی می‌کنند. هر چهار نفر با هم ضامن نارنجک هایمان را کشیدیم و هم زمان از بالای سیل بند روی عراقی ها انداختیم. نارنجک‌ها هم زمان روی نفربرها و تانک‌های پشت سیل بند منفجر شد. از سیل بند پایین آمدیم. در همین هنگام حدود هشت نارنجک از طرف عراقی‌ها پشت سر ما منفجر شد. ترکش نارنجک قبضه آرپی جی بهروز قیصری را سوراخ سوراخ کرد و خودش زخمی شد. •┈••✾○✾••┈• ادامه دارد کانال حماسه جنوب/ ایتا @defae_moghadas ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌺 جهان گردیده دریای کرامت  شب جشن است یا صبح قیامت  تو گویی ملک نامحدود هستی  چراغانی است از نور امامت  ملک، جن، آدمی، بستند امشب  سراسر بر نماز شکر قامت  بهشت وحی، آباد حسین است  مبارک باد، میلاد حسین است  ✧✦✧•✧✦✧ یا حسین! عاشقانت می دانند که تنها با شور حسینی است که می توان شیرینی ایمان را چشید. یا حسین! می آیی و در دیدار آفتابی تو ، خلایق قد می کشند ؛ اما بلندی مقام تو فراتر از پندار ماست. میلاد تو ، آغاز صبحی است که در آن، آفتاب به اشتیاق تماشایت پلک می گشاید تا اولین زائر هر روز تو باشد.  🔹 ولادت امام حسین(ع) و روز پاسدار بر شما مبارک باد. ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ علیه السلام @defae_moghadas 👈 با لینک ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
جوان ایرانی با شجاعت می‌گفت: "به عاقبت کارهایتان فکر کنید. مرگ بدون شناخت و آگاهی، مرگ در جاهلیت است. مرگ به سراغ هر انسانی خواهد آمد....،" من ماندم و نشستم تا سخنان این رزمنده را پیش خود تجزیه و تحلیل کنم. او مفاهیم جدیدی از شهادت، وفا و فداکاری برای ما آفرید. از چهره او نور ایمان می‌تایید و کلماتی که بر زبان جاری می ساخت، آن چنان بود که گویی خداوند آنها را بر او الهام می‌کند. به خدا سوگند من چنان دل به حرفهای او سپرده بودم که گویی پیامبری مرسل است که معجزه اش سخنان اوست. «الله اکبر یا خمینی!» آن مفاهیم ناب را کجا یاد گرفته بود. به کدام مدرسه رفته بود، فارغ التحصیل کدام مدرسه بود؟ چه انسان شریفی! چه مدرسه شریفی! و چه شیوه آموزش شجاعانه ای! او فارغ التحصیل مدرسه ای بود که سنگ بنای اولیه آن را امام علی (ع) بنا نهاده بود و مدرسه خمینی همان  مدرسه امام (ع) است. @defae_moghadas 👈 با لینک وارد شوید.. ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
🍂 «سلام ای یوسفِ خوش نام ما، ای دلبر و مقصود ما، ای دولتِ منصور ما، ای لشکر جانانِ ما. ای امیر لشکر، ای پاسدار مرزهای دین و ای سردار دل ها! آغوش تو پناه طوفان من بود. چشمان من کنار عقیق پیشانی ات جان می گرفت و صدای بارانی ام کنار صدای خاکریز آزادی، بهاری می‌شد. ای سردار سبز پوش لشکر عشق، ستاره زندگی ملت، ای روشنایی خانه امید، چشم ستارگان فلک از تو روشن باد. صبح‌تون منور به نور رحمت ‌‌‍‌‎‌ ┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ @defae_moghadas  👈عضو شوید            ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
🍂 🔻 شگفت‌انگیزترین عملیات‌ دفاع مقدس 5⃣ ✦━•··‏​‏​​‏•✧❁✧•‏​‏··•​​‏━✦ تیربار به‌ طور مدام، آتش می‌کرد و تیربارهای دیگری نیز از اطراف او شلیک می‌کردند، حتی با آر.پی.جی ۷ نیز شلیک می‌کردند. از پنج سنگری که ما نزدیک آن بودیم، مدام تیراندازی می‌شد. ولی ما همین‌طور زیر سنگرها خوابیده بودیم. دیگر آتش شدید شده بود. بچه‌ها گفتند حمله را شروع کنیم، ولی ما به فکرمان رسید که این تیراندازی‌ها علائم شروع عملیات نمی‌تواند باشد، زیرا که از طرف ساحل خودمان هنوز کسی آتش نمی‌کرد. پس از دقایقی، آتش دشمن نیز قطع شد و منطقه را سکوت پر کرد. سنگرهای نگهبانی دشمن به‌ مرور خالی شد و ما با شنیدن سروصدای عراقی‌ها و شوخی و خنده‌شان احساس کردیم که دشمن مطمئن شده است که چیزی آن‌ها را تهدید نمی‌کند. 🔸اعلام رمز عملیات/ حکومت‌نظامی باید لغو شود سرانجام در ساعت ۲۲:۱۰ برادر محسن رضایی از سوی قرارگاه خاتم‌الانبیاء (ص) با گفتن رمز عملیات «یا فاطمه الزهرا»، به کلیه بسیجیان و پاسداران شرکت‌کننده در عملیات با لحنی حماسی خطاب می‌کند: امروز روزی است که هفت سال پیش در چنین زمانی، امام (ره) فرمان داد؛ حکومت‌ نظامی باید لغو شود، شما برادران نیز حکومت‌نظامی صدام را لغو کنید و إن‌شاءالله بریزید توی شهر و روستا و همه، حکومت‌نظامی را به هم بریزید. ✧✦✧ ✧✦✧ همراه باشید @defae_moghadas  👈عضو شوید            ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
«نخل‌های بی‌سر»        ┄═❁❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ وقتي بي حوصله و نگران است، به آن پناه مي برد؛ به قرآن قديمي جلـد چرمي‌اي كه از پدر برايش به ارث مانده است . قرآن را بـاز مـي كنـد و مـشغول خواندن مي‌شود. گرم خواندن شده كه صداي ناله تلفن بلند مي شود. به اتاق مي پرد و گوشي را برمي دارد. دستپاچه اَلو مي گويـد و منتظـر صـداي ناصـر اسـت، كـه تلفنچـي مي‌گويد: با خرمشهر صحبت كنين. صداي او قطع مي‌شود و صداي ضعيف‌تري به گوش ميرسد: ـ سلام عليكم! صدا صداي ناصر نيست اما به گوش زن آشناست؛ صداي صالح است؛ سيد صالح موسوي. ـ سلام عليكم، بفرماييد. ـ بتول خانم، يه خبر خوش، تبريك تبريك! ـ چيه صالح؟ چه خبري؟ ـ تا چند دقيقه ديگه همه ايران ميفهمن؛ شايدم همة دنيا! ـ خرمشهر آزادشده؟ ـ آره؛ گرفتيمش؛ من از خط اومدم مهمات ببرم؛ گفتم اول خبرو به شـما بـدم كه مادر دوتا شهيدين. چهرة زن گل انداخته؛ خنده از لبش كنار نمي رود؛ روي پـايش بنـد نيـست؛ بي‌اختيار اشك مي ريزد و اين پـا آن پـا مـي كنـد. حرفـي بـه گلـويش آمـده و مي‌خواهد آن را بزند اما شادي امان نمي دهد. لب بـاز مـي كنـد و بريـده بريـده مي‌گويد: «ديگه حالا... اگه ناصر هم... شهيد بشه... غمي ندارم.» ـ چي؟ ـ ميگم حالا ديگه اگر ناصر هم شهيد بشه، غمي ندارم. ـ «پس... پس ناصر هم شهيد شد!»       ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ قاسمعلی فراست @defae_moghadas  👈عضو شوید            ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
🍂 بسیج عشایر و مساجد ۱۵ ▪︎حاج جبار سیاحی ┄┅┅❀┅┅┄ 🔹 علاوه بر انتقال مهاجرین به مکانهای امن، نوبت به گرد آوری نیروهای رزمنده رسید. من با خود روی تویوتای خودم جوانان شهری و روستایی را جمع آوری و به مسجد النبی(ص) می آوردم، و پس از آموزشهای نظامی برای جلوگیری از نفوذ دشمن به محورهای غرب و جنوب اهواز اعزام می‌کردیم. البته در این رابطه با آیت الله موسوی جزایری نماینده امام (ره) در خوزستان و نیز آیت الله دکتر شیخ محسن حیدری هماهنگی های لازم را انجام می دادیم؛ چون بسیج عشایری زیر نظر آن دو بزرگوار بود و آنها متولی تسلیح و اعزام نیروها بودند. ما در آغاز کارمان با مشکل آموزش نیروها برخورد کردیم. اغلب جوانان عرب که از روستاها برای نبرد با دشمن می آمدند و آموزش نظامی را نمی دانستند. لذا با کمک نیروهای جنگ های نامنظم شهید چمران که در دانشگاه مستقر بودند و دکتر شهید بر کار آموزش هم نظارت می‌کردند. جوانان را معرفی می کردیم و آنها پس از دیدن دوره کوتاه مدت نظامی، تسلیح و به جبهه ها اعزام می گردیدند. ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ ادامه دارد از کتاب اهواز در ۸ سال دفاع مقدس حمید طرفی @defae_moghadas 👈لینک عضویت ✧✧ ܭߊ‌ࡅ߭ߊ‌ܠܙ حܩߊ‌ܢܚܘ ܥܼࡅ߭ࡐ‌ܢ‌ߺ ✧✧ 🍂
🍂 فرق بيسيم ها ✦━•··‏​‏​​‏•✧❁✧•‏​‏··•​​‏━✦ سر کلاس آموزش مخابرات فرق بی سیم «اسلسون» را با بي سيم «پی آر سی» از بچه‌ها پرسیدم. یکی از بسیجی‌های نیشابوری دستش را بلند کرد، گفت: « مو وَر گویم؟» با خنده بهش گفتم: «وَر گو » گفت: «اسلسون اول بیق بیق مِنه، بعد فیش فیش منه. ولی پی آر سی از همو اول فیش فیش مِنه.»😂😂 کلاس آموزشی از صدای خنده بچه‌ها رفت رو هوا. ‌‌‍‌‎‌. ┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ @defae_moghadas  👈عضو شوید            ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
هر گل خوشبو که گل یاس نیست هر چه تلالو کند الماس نیست ماه زیاد است و برادر بسی هیچ یکی حضرت عباس نیست ┄┅┅✦✧❀✧✦┅┅┄ میلاد حضرت ابوالفضل‌العباس(ع)، ماهتاب شب های غریبی حسین(ع) بر جانبازان عزیز، اسوه‌های وفاداری و ایثار، و بر شکوه گلزخم‌های زیبای ایمان، سرشار از نسیم شفاعت و عنایت باد. ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ علیه السلام @defae_moghadas 👈 با لینک ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻پسرهای ننه عبدالله/ ۷ خاطرات محمدعلی نورانی نوشته: سعید علامیان ┄┅═✧❁﷽❁✧═┅┄ 🔸 جنگ، تن به تن شده بود. تا جایی که دیگر گلوله نداشتیم. دشمن هنوز پشت سیل بند بود. به بچه ها گفتم: «عقب بکشید.» عراقی ها روی سیل بند آمدند و دیدند داریم فرار می‌کنیم. از عقب ما را به رگبار بستند. یکی از بچه ها به نام جعفر فرحان اسدی جلوتر از من در حال دویدن بود که روی زمین افتاد. به او رسیدم، پرسیدم: «جعفر چی شد؟» گفت: «تیر خوردم!» تیر به پایش خورده بود. گفتم بلند شو هر طور شده خودت را نجات بده. دستم را گرفت و گفت تو را به خدا یک تیر توی سرم بزن، نگذار اسیر شوم. گروه احمد شوش هم مهماتشان تمام شده و عقب نشسته بودند. احمد گفت: جعفر را بگذار روی دوش من. قوی و محکم بود. کمک کردم جعفر را روی دوشش انداختم. احمد مسافتی دوید و نفسش برید. جعفر از روی شانه اش افتاد؛ هیکلدار و سنگین بود. یک دستش را احمد شوش و دست دیگرش را من گرفتم. او را روی زمین کشیدیم و با خودمان آوردیم. نزدیکی جاده رحمت باقری و شکرالله افشار با یک وانت رسیدند. جعفر را انداختیم توی ماشین. آنها با خودشان یک قبضه خمپاره ۱۲۰ آورده بودند. گفتند عراقی‌ها کجایند؟ می‌خواستند با خمپاره ۱۲۰ بزنند، ولی بلد نبودند. رحمت سربازی رفته و چیزهایی بلد بود، اما نتوانست از خمپاره استفاده کند. دو کیلومتر عقب‌تر، در پنج کیلومتری شهر، مقر خواهران سپاه بود. خودمان را به آنجا رساندیم. خواهرها آماده جنگ با نیروهای عراقی بودند. خانم رباب حورسی سلاح روی شانه داشت و مسئول آنجا بود به او گفتم ماندن شما در اینجا صلاح نیست. سریع برگردید عقب. نمی پذیرفتند، گفتم: «اگر اینجا بمانید حتماً اسیر می شوید.» با اکراه قبول کردند. با عجله آنها را با وانتی که در اختیار خودشان بود و خودروی رحمت باقری به عقب فرستادیم. پای راستم آسیب دیده بود. با سر و روی خاکی و کثیف در حالی که از شلوارم یک لنگه مانده و آن هم پاره شده بود لنگان لنگان خودم را به دروازه شهر رساندم. بچه ها پراکنده شده بودند. پنج نفر از جمله مهدی محمدی همراهم بودند. گوش‌هایم خوب نمی شنید. از بس فریاد کشیده بودم صدایم در نمی آمد. گروهی از مردم با اسلحه و چوب و چماق و خنجر سر پلیس راه جمع شده و منتظر بودند دشمن بیاید با آنها درگیر شوند. یکی گفت: آقا خسته نباشید! فکر کردم جدی می‌گوید، گفتم: سلامت باشید. گفت: «ها، در رفتید؟» چند نفر دیگر هم توهین کردند. می گفتند: «ترسوها، خائن‌ها! چرا عقب نشینی می‌کنید؟ از دشمن فرار کردید؟» یکی گفت: «این هم پاسدارهایی که دلمان به آنها خوش بود!» مهدی محمدی یک باره زد زیر گریه. گفت: «ببین محمد، ببین اینها چه می‌گویند!» من هم بغضم ترکید، بدون اینکه جوابی بدهم، راهم را ادامه دادم. نعمت الله مکه بین جمعیت بود، آمد جلو، مرا در آغوش گرفت و بوسید. جایی برای استراحت نداشتیم. مقر سپاه زیر آتش توپخانه دشمن بود. شب ها در خانه ها را باز می‌کردیم می‌رفتیم توی خانه ها چای، قند و شکر بر می داشتیم. توی لوله ها آب نبود، با آب توی سیفون چای درست می‌کردیم. اگر نان خشکی بود می‌خوردیم. بچه ها در مغازه ها را باز میکردند کنسرو و مواد غذایی بر میداشتند. برای صاحبان خانه ها و مغازه ها یادداشت می‌گذاشتند که ما از این اقلام استفاده کردیم، بعد از جنگ به سپاه مراجعه کنید. آن شب حمید مالکی گفت به خانه خاله ام برویم. آنها خانه ای تمیز و پر از خوراکی گذاشته و خانه را ترک کرده بودند. بچه ها ابتدا سراغ یخچال رفتند. یکی شان ملافه ای را تکه تکه کرد و با آن سلاح هایشان را تمیز کردند. توی خانه با کفش و پوتین بودیم. به حمید گفتم منزل خاله ات را به هم ریختیم جواب خاله را چه میدهی؟ بچه مؤدبی بود. گفت اشکال ندارد خاله ام مرا دوست دارد، ناراحت نمی‌شود. •┈••✾○✾••┈• ادامه دارد کانال حماسه جنوب/ ایتا @defae_moghadas ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
سلام بر فاطمیون سلام بر صورت‌ها و پهلوها سلام بر بازوهای شکسته و خون‌آلود..... و سلام بر همه جانبازان از جان گذشته صبحتون سرشار از صفا و صمیمیت ┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ @defae_moghadas  👈عضو شوید            ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
🍂 🔻 شگفت‌انگیزترین عملیات‌ دفاع مقدس 6⃣ ✦━•··‏​‏​​‏•✧❁✧•‏​‏··•​​‏━✦ نام حضرت زهرا (س) در کلیه بی‌سیم‌ها تا رده گروهان به صدا درمی‌آید. در این زمان، یکی از گروهان‌های غواص توانسته است خود را به پشت کمین و سنگرهای دشمن برساند، این گروهان با شنیدن صدای موتور قایق‌های خودی حامل نفرات گردان‌های پیاده، پی به آغاز حمله می‌برد و به دستور فرمانده خود، بلافاصله حمله را آغاز می‌کند. یکی از فرماندهان رزمندگان غواص درباره چگونگی آغاز درگیری می‌گوید: من خودم توی یکی از سنگرهای اجتماعی دشمن رفتم. در را باز کردم، همه خوابیده بودند. وقتی بیدار شدند، خیال کردند از خودشان هستم، با من عربی صحبت کردند. اصلاً ما متعجب مانده بودیم، زیرا درگیری را که شروع کردیم، هنوز فکر می‌کردند ما از نیروهای خودشان هستیم و ما را نمی‌زدند. البته بسیاری از ما را هم نمی‌دیدند. از ساحل خودی مشاهده انفجار نارنجک در سنگرهای نگهبانی دشمن که یکی پس از دیگری برای چند ثانیه‌ای سنگرها را روشن و سپس منهدم می‌کند، صحنه‌ای تکان‌دهنده و غرورانگیز ایجاد کرده است. در نقاطی که آثاری از آتش و درگیری مشابه وجود ندارد، اجرای آتش از ساحل خودی، حجم زیادی از گلوله‌های تانک و تفنگ ۱۰۶ میلی‌متری و خمپاره و تیربارهای کالیبر بزرگ را روی آن نقاط متمرکز کرده است. ✧✦✧ ✧✦✧ همراه باشید @defae_moghadas  👈عضو شوید            ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 بسیج عشایر و مساجد ۱۶ ▪︎حاج جبار سیاحی ┄┅┅❀┅┅┄ 🔹 جمع آوری نیروها و آموزش دادن آنان و اعزامشان به جبهه ها خیلی سریع انجام می گرفت. در مورد مجروحین که از جبهه‌ها و محورهای مختلف اهواز به بیمارستان با ماشینم منتقل می کردم به صدها تن می‌رسیدند و خوشبختانه تعداد زیادی از این رزمنده های مجروح، از مرگ نجات یافته و پس از بهبودی مجدداً به جبهه های نبرد باز می گشتند. در مسجد النبی (ص) هم سرهنگ خادم رئیس بسیج بود و او فعالیت خوبی انجام می‌داد و همه نیروها را با علاقه مندی سازماندهی می‌نمود. نکته ای که در اینجا باید بگویم و همیشه در خاطره هایم مانده است شوق و اشتیاق جوانان و مردم اهواز برای نبرد با دشمن بود! یکی از کارهایی که پیوسته با دقت انجام می دادم کمک به مجروحان مغز و اعصاب بود که اینها را به هتل فجر، که محل بیمارستان امام (ره) شده بود منتقل می کردم و پزشکان متخصص جراحی آنها را تحت عمل قرار می‌دادند. در آغاز جنگ، پزشکان جراح که مانده و شهر را ترک نکرده بودند دکتر عباس زاده و دکتر حسن ساکی و دکتر جاسمی بودند که البته هر کدام از آنان تخصص خودش را داشت. مثلاً دکتر حسن ساکی، جراح زنان و زایمان بود که فارغ التحصیل از دانشگاه اسکاتلند بود و پزشکی متعهد و بسیار فعال بود! در بخش مغز و اعصاب بیمارستانهای اهواز با کمبود پزشک رو به رو بودیم و یکی دو پزشک عمل های سخت را انجام می دادند و اینها خواب و خوراک نداشتند. بعدها عده ای پزشک از تهران و شیراز و اصفهان آمده بودند و کمک‌هایی را می کردند. من هرگز از اهواز خارج نشدم و خانواده ام در کنار من بودند و از این که به همراهی برادرهایم و فرزندانم و فرزندان برادرهایم توانستیم در شهرمان بمانیم و کارهای عمده ای را برای جنگ انجام دهیم خوشحالم. من بخش عمده دارایی و سرمایه ام را صرف جنگ و کمک به هموطنان خود کردم و هشت سال جنگ حتی یک روز از خدمت به جبهه ها کوتاهی نکردم و از کارم راضی بودم که امر امام (ره) را به خوبی انجام دادم. آرزو دارم که اقشار ملت قهرمان مثل روزهای اول جنگ، در کنار هم باشند. با اخلاص روزهای جنگ کشور اسلامی را اداره کنند. ان‌شالله ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ ادامه دارد از کتاب اهواز در ۸ سال دفاع مقدس حمید طرفی @defae_moghadas 👈لینک عضویت ✧✧ ܭߊ‌ࡅ߭ߊ‌ܠܙ حܩߊ‌ܢܚܘ ܥܼࡅ߭ࡐ‌ܢ‌ߺ ✧✧ 🍂
. 🍂 اولین قسمت 👇 🌺
🍂 چقدر شیرین است دیدار یاران بعد از سالها و چقدر آرامش بخش است نشستن کنار همانانی که سالها دل نگران بودیم برای سلامتی‌شان و رهایی‌شان از زیر جبر جباران. و باز امروز روزیست که روزی چشم انتظارش بودیم. ┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ @defae_moghadas  👈عضو شوید            ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
🍂 رفاقت به سبک تانک       ┄═❁❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ امداد غیبی 🍂هی می‌شنیدم که توی جبهه امداد غیبی بیداد می کند و حرف و حدیث های فراوان راجع به این قضیه شنیده بودم. دوست داشتم به جبهه بروم و امداد غیبی را از نزدیک ببینم؛ تا این که پام به جبهه باز شد و مدتی بعد قرار شد راهی عملیات شویم. بچه ها از دستم ذله شده بودند بسکه هی از امداد غیبی پرسیده بودم. یکی از بچه ها عقب ماشین که سوار شده بودیم گفت: «میخواهی بدانی امداد غیبی یعنی چه؟» با خوشحالی گفتم: «خوب معلومه!» ناغافل نمیدانم از کجا قابلمه‌ای در آورد و محکم کرد توی سرم. تا چانه رفتم توی قابلمه. سرم توی قابلمه کیپ کیپ شد. آنها میخندیدن و من گریه میکردم! ناگهان زمین و زمان بهم ریخت و صدای انفجار و شلیک گلوله بلند شد. دیگر باقی اش را یادم نیست. وقتی به خودم آمدم که دیدم سه نفر به زور دارند قابلمه را از سرم بیرون میکنند! لحظه ای بعد قابلمه درآمد و من نفس راحتی کشیدم. یکی از آنها گفت:« پسر عجب شانسی داری؛ تمام آنهایی که در ماشین بودند شهید شدن جز تو. ببین ترکش به قابلمه هم خورده!» آنجا بود که فهمیدم امداد غیبی یعنی چه!!؟🍂       ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ داوود امیریان @defae_moghadas  👈عضو شوید            ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا