eitaa logo
حماسه جنوب،خاطرات
4.9هزار دنبال‌کننده
10.8هزار عکس
1.8هزار ویدیو
51 فایل
سرزمین عشق، جایی جز وادی پر جریان دشت عاشقی نیست بشنویم این قصه ناگفته ی انسان های نام آشنای غریب را ------------------ ادمین: @Jahanimoghadam @defae_moghadas2 (کانال‌دوم (شهدا 🔸️انتقال مطالب با لینک بلااشکال است.
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 "والفجر هشت " از شروع تا پایان / ۲ برگرفته از دوره دافوس سردار شهید حاج احمد سیاف زاده ‌‌‍‌‎‌┄═❁❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ 🔸 چرایی انتخاب منطقه فاو خود این عملیات هم پیشینه قبلی دارد که اصلا چرا این منطقه انتخاب شد؟ ما نزدیک دو سال در منطقه هور عملیات کرده بودیم (عملیات بدر و خیبر) ولی نتایجی که اهداف اصلی عملیات بود را به دست نیامده بود. حالا این دفعه باید زمینی انتخاب می شد که هم آن دو سال هور را تقریبا" جبران می‌کرد و هم عملیات به صورت قاطع عملیاتی باشد که دنیا قبول کند که یک کار تقریبا" نظامی و حساب شده و درخور توجه داریم به دنیا و به مردم خودمان ارائه می‌کنیم. 🔹 بر این اساس پانزده منطقه و طرح عملیاتی به قرارگاه مرکزی خاتم الانبیا(ص) ارسال شد. از این تعداد، دوازده تا قابل عمل نبود، یعنی اهداف جمهوری اسلامی را تامین نمی کرد. سه تا از این طرح‌ها مورد قبول شد. یکی شلمچه بود، همین کربلای پنج(که سال بعد انجام شد) یکی هم مجددا" منطقه هور بود و آخرین طرح هم منطقه فاو. در بحث و بررسی که نزدیک یک الی دو ماه صورت گرفت، در این سه طرح، عملیات در فاو به عنوان یک عملیاتی که هم نوآوری دارد هم جسارت زیادی می خواهد که کسی انجامش بدهد انتخاب شد. آن روزها بعضی از افراد وقتی می فهمیدند، تن‌شان می لرزید، می گفتند از این رودخانه چه طوری می خواهیم عبور کنیم؟ ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ ادامه دارد @defae_moghadas  👈عضو شوید            ◇◇ حماسه جنوب ◇◇
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌹؛🍂؛🌹 🍂؛🌹 🌹 گردان گم شده / ۱۰ خاطرات اسیر عراقی سرگرد عزالدین مانع ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ 🔸 لحظه ها به کندی سپری می‌شد. صداهایی از هر طرف به گوش می رسید، این صداها براثر وزش بادهای سردی بود که ناگهانی می وزید. نیروها با چشمانی از حدقه بیرون آمده مواظب بودند، انگشتها روی ماشه ها بود؛ آنها منتظر فرارسیدن لحظه موعود بودند. سروان لطیف فریاد زد: «ای خائنین، کجایید؟ کجایید ترسوها؟ کجایید پست‌ها؟!» او بسیجی ها را مخاطب قرار داده بود کسانی که آرامش و امنیت را از ما سلب کرده بودند. در حالی که آنان در گوشه ای از اردوگاه مخفی شده بودند. ساعت یک و پنج دقیقه انفجاری هولناک در سنگر من رخ داد. نارنجک های زیر تخت منفجر شدند، کپسول گاز ترکید و پرونده ها، نقشه ها و گالون های نفت و دیگر لوازم مخصوص من همه از بین رفتند. حواس همه به سمت انفجار جلب شد. روی زمین افتادم. گریه می‌کردم و می‌گفتم خدایا چرا؟ خدایا چه کرده ام که مرا مجازات می کنی خدایا مرا ببخش» سربازان و افسران گردان دچار ترس و وحشت کشنده ای شده بودند. سروان لطیف گفت: ما بزدلیم احمقیم خائنیم چرا؟ چرا زندگی ما را در کنج خانه هایمان منفجر می‌کنند. آنها را از بین می‌بریم، از آنها انتقام می‌گیریم. سوار بر تانک شد و به سوی روستایی که خانواده های خرمشهری به آن پناه برده بودند، به راه افتاد. روبه روی روستا ایستاد و گفت: گوش کنید و شاهد باشید. من سروان لطيف هستم، شما را به آتش می‌کشم، شما حق زندگی ندارید!» سپس گلوله های تانک به سمت روستا شلیک شد. با سقوط گلوله ناله و فریاد مردم به آسمان بلند می‌شد. انفجارها پیوسته و پشت سر هم بود. به نظر می‌رسید سروان لطیف دچار جنون شدیدی شده است. من به عنوان فرمانده گردان او را در انجام چنین اقدامی آزاد گذاشتم زیرا میخواستم به فرماندهی ثابت کنم که ما با ایرانی‌ها هیچ رابطه ای نداریم. آنها دشمنان ما هستند و در میان ما کسی نیست که معتقد باشد این جنگ باطل است، بلکه همه معتقدیم بر حق است. ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ پیگیر باشید @defae_moghadas 👈لینک عضویت ✧✧ ܭߊ‌ࡅ߭ߊ‌ܠܙ حܩߊ‌ܢܚܘ ܥܼࡅ߭ࡐ‌ܢ‌ߺ ✧✧ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻پسرهای ننه عبدالله/ ۱۷ خاطرات محمدعلی نورانی نوشته: سعید علامیان ┄┅═✧❁﷽❁✧═┅┄ 🔸 از آنجا به سپاه آبادان رفتیم آقای مهدی کیانی فرمانده و آقای جوادی عضو شورای فرماندهی سپاه آبادان و چند نفر از بچه های سپاه آبادان بودند. دیدیم خودشان جایی برای خوابیدن ندارند، با محمد و احمد روی چمن کنار خیابان دراز کشیدیم. تا صبح بیهوش، در خوابی شبیه کابوس به سر بردم. پس از نماز صبح محمد ماشین را به من داد و گفت: برو خرمشهر ببین چه خبر است؟ رفتم مسجد جامع، همه آنجا جمع شده بودند؛ بعضی‌ها را می شناختم، بعضیها را نمی‌شناختم. تک و توک از بچه های ما هم بودند. بعد از دو سه ساعت تماس گرفتند که محمد جهان آرا گفته همه به مدرسه کوی بهروز بیایند. همه بچه های سپاه خرمشهر محمد بچه ها را جمع کرد. هر کسی گزارشی داد؛ خبرها بیشتر حکایت شهید و مجروح شدن همرزمان بود. محمد که تا آن لحظه سرش را زیر انداخته بود سرش را بلند کرد و گفت برادرها، اگر شهر سقوط کرد دوباره آن را پس می‌گیریم. مواظب باشید ایمانتان سقوط نکند! بعد، با لحنی غمگین ولی محکم گفت: «به ما وعده می‌دهند که برایمان کمک می‌آید و توپخانه قوچان در راه است؛ همه اش حرف است، هیچ کسی به دادمان نمی‌رسد. برادرها با همین تعدادی که هستیم یا از شهرمان دفاع می‌کنیم یا همه با هم شهید می‌شویم. صحبت امام حسین(ع) با یارانش در شب عاشورا برایمان تداعی شد. گفت: «هر که میخواهد برود، برود، هر که هم می خواهد بماند، بداند امروز و فردا شهید می‌شود. تکلیف من این است که بمانم، ولی شما تکلیفی ندارید هرکس میخواهد برود، برود!» بچه ها زدند زیر گریه، گفتند ما می مانیم؛ اما چند نفری هم بعد از ظهر آن روز رفتند. همان روز روحانی سیدی به نام آقای طباطبایی خسته و خاک آلوده آمد پرسید: «وضعیت چطور است؟» برایش تشریح کردم که چند روز گذشته چه اتفاقهایی افتاده است. ایشان روی چهارپایه ای نشسته بود و من هم روبه رویش روی زمین نشسته بودم. در حال صحبت دیدم پلک هایش روی هم رفت و خوابش برد. توی ذوقم خورد که دارم برای چه کسی توضیح می‌دهم. محافظی داشت گفت: دلخور نشوید حاج آقا دو شبانه روز اصلا نخوابیده است.» ایشان آقای طباطبایی حاکم شرع خوزستان و رئیس دادگاه انقلاب بود، دلش در اهواز آرام نگرفته به خرمشهر و منزل امام جمعه آقای نوری آمده بود تا کمک کند. آقای نوری ضمن اینکه اسلحه به دست بود و خوب می جنگید، مشغول سازماندهی و توزیع کمکهای مردمی در مسجد جامع هم بود. چند نفر از روحانیون خرمشهر مثل آقای محمدی هم در شهر مانده بودند و فعالیت می‌کردند. پس از آنکه محمد جهان آرا با بچه ها حجت تمام کرد راهی اتاق جنگ در هنگ ژاندارمری آبادان شد. با رضا دشتی و قاسم داخل زاده نشستیم تصمیم بگیریم چه کار کنیم. به رضا گفتم: «تو بچه ها را تقسیم کن برویم توی محورها. گفت این طور که محمد صحبت کرد، معلوم است دولت به فکرمان نیست باید کاری کنیم.» گفتم: «چه کار کنیم؟» گفت «برویم تهران به امام بگوییم. امام نمی‌داند چه اتفاقی دارد اینجا می‌افتد بگوییم ما از خرمشهر آمده ایم، گزارشی به امام بدهیم و ایشان دستور بدهد. گفتم "تا ما برویم تهران و برگردیم، خرمشهری باقی نمانده؛ من که نمی آیم." قاسم گفت: "برویم اهواز استاندار را ببینیم." •┈••✾○✾••┈• ادامه دارد کانال حماسه جنوب/ ایتا @defae_moghadas ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 آن‌شب خاطره‌انگیز اسارت نادر دشتی پور         ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ 🔸 چقدر خوشحال بودیم گوسفندها رو دیدیم در خرداد ۱۳۶۸ و عزاداری ما به جهت رحلت امام (ره) مسئولین اردوگاه، تعدادی را که به نظر آنها باعث اخلال در نظم اردوگاه بودند از دیگران جدا کرده و بعد از نزدیک دو ماه که در ملحق تحت شرایط ویژه بودیم از اردوگاه تکریت ۱۱ به اردوگاه ۱۸ در بعقوبه فرستادند. ما فکر می کردیم ما را قرار است بقول خودشان به جایی ببرند که عرب نی نینداخته اما جالب بود که در طی مسیر خبری از این سختگیری ها نبود. توی مسیر چشامون باز بود و می تونستیم بیرون رو ببینیم برامون بعد سه سال همه چی خیلی جالب بود. یکی بلند می گفت بعد از چند سال گوسفند دیدیم! هر کس هرچی رو می دید بلند می گفت دیدن بچه ها بهترین چیزی بود که می دیدیم ولی حس می کردم اسرای متاهل با دیدن بچه ها همراه خانواده شون چقدر اذیت میشن و یاد خانواده هاشون می افتادند. 🔸 عبور از کنار مرقد حرمین عسکریین (ع) توی مسیر از نزدیکی شهر سامرا رد شدیم و گنبد مرقد مطهر حرمین عسکریین (حدودا ۵۵ کیلومتر بعداز تکریت) رو از دور دیدیم . 🔸 در اردوگاه بعقوبه تونل وحشت نداشتیم حدودا عصر بود که به اردوگاه بعقوبه رسیدیم و منتظر بودیم که شب برسه و دو باره از تونل وحشت ردمون کنند و تعجب کردم روی دیوار ورودی اردوگاه خوش آمد گویی به اسرا نوشته بودند. هوا روشن بود که از اتوبوسها پیادمون کردند و بدون هیچگونه ضرب و شتمی و بلافاصله به خط کرده و از طرف فرمانده خوش امد گویی گفتند و پس از اون از ارشدها خواستند بلند شده و خودشون رو نشون بدن و اونجا هم ارشد باشن وقتی وضع رو اینطوری دیدم بلند شدیم و بعنوان ارشد از طرف عراقی ها انتخاب شدیم اونجا بود که متوجه شدم هیچگونه سابقه ای از اردوگاه قبلی به اینجا گفته نشده البته دلیلش هم این بود که سر ریز اسرای اردوگاه تکریت که همه از اسرای مشکل دار بودند به این اردوگاه فرستاده شده بودند و بعلت اینکه این اردوگاه جدید متوجه مشکل دار بودن این اسرا نشود هیچگونه سابقه ای هم به اینها نگفتند. 🔸 در اردوگاه قبلی، ما تا شب هم بیرون بودیم!!! عصر هوا روشنی بود که اعلام کردند باید بروید توی اسایشگاه وقتی وضع رو اینطوری دیدیم و اینکه هیچ اطلاعی هم از اردوگاههای قبلی ما نداشتند به مسئول اردوگاه گفتیم ما تو اردوگاه قبلی تا شب بیرون می بودیم و الان زوده بریم تو که تعجب کرد و گفت واقعا که قبول کرد تا غروب و تاریکی شب برای اولین بار بعد سه سال تونستیم توی اسمون ستاره ببینیم و اون شب یکی از بهترین شبهای اسارتمون بود. آزاده اردوگاه تکریت ۱۱        ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄   @defae_moghadas  👈عضو شوید            ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🍂 صدای شهید آوینی ۱۴۰۲ با هوش مصنوعی! صبحتون بخیر و روزتان شاداب      ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ @defae_moghadas  👈عضو شوید            ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 "والفجر هشت " از شروع تا پایان / ۳ برگرفته از دوره دافوس سردار شهید حاج احمد سیاف زاده ‌‌‍‌‎‌┄═❁❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ 🔸 چرایی انتخاب منطقه فاو عزیزان، من این رودخانه را با شناور از ابتدا تا انتهایش رفته‌ام. هر ده کیلومتر آن تقریبا مشخصات مختلفی دارد و بدترین موقعیت یک رودخانه در همین منطقه فاو است که حالت دریا دارد. یعنی ما رودخانه‌ای با این مشخصات هیچ جای ایران نداریم. حالا در این شرایط جسارتی می خواست که کسی قبول کند و این عملیات را انجام بدهد، چرا که پشت این رودخانه اهداف خیلی جالبی بود، یعنی به فاصله هزار، دو هزار متری ما، بهترین اهداف آماده بود که دسترسی به این اهداف ما را تقریبا" به نتایج خیلی جالبی می‌رساند که پایان صحبت‌هایم خدمتتان می گویم. 🔹 شلمچه هم مشخصاتی داشت که یک بار تجربه شده بود (عملیات رمضان) و نمی توانستیم دوباره ریسک بکنیم. هور هم دو بار رفته بودیم، دشمن حساس شده بود؛ لذا دشمن اصلا تصور نمی کرد ما این جا بخواهیم عملیات کنیم، البته نه به این دلیل که جاذبه ندارد بلکه به دلیل این که کسی نمی تواند از این رودخانه به این راحتی عبور کند چرا که خود عراق هم وقتی که در ابتدای جنگ می‌خواست آبادان را بگیرد، اصلا" نیامد از طریق این رودخانه[اروند رود] آبادان را بگیرد. برای عراق آمدن از این رودخانه به این سمت و آبادان را گرفتن فقط یک عبور رودخانه می خواست و سپس آبادان در دستش بود و تمام ساحلش هم فقط نیروهای خودش بود اما چنین جرأتی نکرد و نمی‌کرد. ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ ادامه دارد @defae_moghadas  👈عضو شوید            ◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂 مجله دفاع مقدس "حماسه جنوب" • خاطرات • طنز جبهه • نشر کتب • نکات شنیدنی • کلیپ‌های زیرخاکی خاطرات ناگفته از دفاع مقدس 👉 @defae_moghadas http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 💥 برای دعوت دیگران به کانال‌های ارزشی، لطفا نشر دهید 🍂
🍂 طنز جبهه از خانه آقا جانم آورده ام •┈••✾✾••┈• افراد با یكی از بچه ها كه در واحد تداركات لشكر كار می كرد و شكم آورده بود، شوخی داشتند. او را به هم نشان می دادند و آهسته می گفتند: «بزنیم به تخته، تداركات به برادران ما ساخته است». او كه می شنید جواب می داد: «والله به حضرت عباس(ع) از خانۀ آقاجانم آورده ام. تداركات گورش كجاست كه كفن داشته باشد. این وصله ها به تداركات لشكر نمی چسبد!» •┈••✾💧✾••┈• http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌹؛🍂؛🌹 🍂؛🌹 🌹 گردان گم شده / ۱۱ خاطرات اسیر عراقی سرگرد عزالدین مانع ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ 🔸 گروه تحقیق بزرگی شامل افسران عالی رتبه که سرشناس ترین آنها سرتیپ ستاد عبدالحی الجبوری سرهنگ ستاد «صفاء العبیدی و سرهنگ احمد یونس الحر» بودند، برای بررسی موضوع آمدند. تحقیقات به عمل آمده حاکی از این بود که: ۱ - عناصری وجود دارند که با بسیجیهای ایرانی همکاری می‌کنند و این عناصر اطلاعاتی درباره اوضاع گردان در اختیار نیروهای ایرانی قرار می‌دهند؛ به احتمال قوی باید ستوان عدنان البصری با پرسنل گردان در تماس باشد. ۲- روستاهای اطراف به بسیجی‌های ایرانی پناه می دهند، از این رو باید برای انهدام ساختمانهای باقی مانده چاره ای اندیشید. -۳- گردان فاقد دستگاههای دیده بانی مدرن است. ۴- هر چه زودتر گردان از این منطقه به منطقه دیگری منتقل شود. وقتی نتایج تحقیقات به دست فرمانده لشکر رسید، با اوقات تلخی آن را مطالعه کرد. او احساس می‌کرد که گردان آرزوهای او را نقش بر آب کرده است. هر وقت او میخواست شرایط جدیدی به وجود آورد با حوادث ناگهانی که در گردان رخ میداد، مواجه می‌شد. از این رو تسلیم افکار گذشته اش شد و گفت: «گردان ترسو، گردان مفنگی مردنی و.... خستگی و بی اعتنایی سراسر گردان را فرا گرفته بود، نیروها در مقابل وصف فرمانده گردان از آنها که همقطاران آنها در واحدهای دیگر از آن مبرا بودند، گیج و سرخورده شده بودند. نیروهای گردانهای دیگر به ما می گفتند: هزار آفرین، عافیت باشد...... - امشب نوبت افران است - سروان لطيف، وصیت نامه ات را نوشته ای؟ امشب یک دستگاه تانک با سرنشینانش پرواز می‌کند ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ پیگیر باشید @defae_moghadas 👈لینک عضویت ✧✧ ܭߊ‌ࡅ߭ߊ‌ܠܙ حܩߊ‌ܢܚܘ ܥܼࡅ߭ࡐ‌ܢ‌ߺ ✧✧ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻پسرهای ننه عبدالله/ ۱۸ خاطرات محمدعلی نورانی نوشته: سعید علامیان ┄┅═✧❁﷽❁✧═┅┄ 🔸 قاسم از بعضی ها شنیده بود که اگر دریچه های سد دز را باز کنند بیابانهای منطقه را آب می‌گیرد و در این صورت نیروهای زرهی عراق توی بیابانها زیر آب می رود. گفت: «می‌رویم بالای خانه ها مستقر می‌شویم و دفاع می‌کنیم» گفتم فکر خوبی است. برویم به استاندار بگوییم سد را باز کند. محمد فروزنده هم معاون استاندار است و ما را می شناسد. رضا هم این طرح را قبول کرد گفت: می توانیم روی پشت بام های بلند مستقر شویم و با هلی کوپتر برایمان غذا و مهمات بیاورند. هر سه به نتیجه رسیدیم این روش می‌تواند خرمشهر را نجات دهد. فردای آن روز، صبح زود با یک تویوتا سواری که از گمرک خارج کرده بودیم از جاده دارخونین به طرف اهواز حرکت کردیم. به اهواز رسیدیم، گرسنه بودیم هرچه گشتیم چیزی برای خوردن پیدا نکردیم. مغازه ها تعطیل بود. به یک نفر برخوردیم، از او سراغ اغذیه فروشی و آش فروشی گرفتیم. گفت: «آقا، هیچی پیدا نمی شود!». نشانی یک نانوایی را داد نانوایی را پیدا کردیم پخت می‌کرد. چند تا نان گرفتیم. پولی نداشتیم. نانوا هم از ما پول نگرفت. رفتیم استانداری. گفتند آقای استاندار در مهمانسرا هستند. ساختمانی بود که از آن به عنوان مهمانسرای استانداری استفاده می شد. نگهبان جلوی ما را گرفت که با اسلحه نمی‌توانید وارد شوید. گفتیم آقای فروزنده ما را می‌شناسد. گفت نمی شود. قاسم هلش داد که برو کنار. رفتیم توی اتاق دیدیم آقای غرضی ، آقای فروزنده و آقای صادق خلخالی در حال خوردن صبحانه اند. تا وارد شدیم آقای فروزنده که ما را می شناخت، سلام علیک کرد آقای خلخالی و او تعارف کردند بیایید بنشینید. وارد اتاق نشدیم. توی درگاه با کفش نشستیم. فروزنده آمد، گفت: «کفش‌هایتان را در بیاورید بیایید تو، آقای غرضی اینجا نشسته خوب نیست.» کفش هایمان را درآوردیم رفتیم توی اتاق و شرح قضایای خرمشهر را گفتیم. آقای غرضی وعده داد به زودی توپخانه ها می آیند و ارتش دارد حرکت می‌کند. قاسم با قلدری گفت: «تا تریاک از بغداد برسد بیمار مرده، تا کمک برشد خرمشهر هم سقوط کرده، مطمئن باشید آبادان را هم می‌گیرند. غرضی از حرف قاسم خوشش نیامد. از جایش بلند شد گفت: شما بروید کار خودتان را بکنید بگذارید ما هم کار خودمان را بکنیم. رضا گفت: بله ما کار خودمان را انجام دادیم و می‌دهیم، اما بعید می‌دانم شما کار خودتان را به خوبی انجام دهید. با اینجا نشستنمشکل حل نمی‌شود. غرضی گفت: «می فرمایید چه کار کنیم؟» رضا گفت: «سد را باز کنید بگذارید همه خوزستان را آب بگیرد تمام یگانهای عراق از بستان و سوسنگرد و اطراف اهواز زیر آب بروند و نابود شوند.» غرضی گفت: این کار اصلا ممکن نیست، خانه های مردم هم زیر آب می روند.» رضا گفت: به جهنم که زیر آب می‌روند، بهتر از این است که دست دشمن بیفتد. غرضی که خسته و عصبی شده بود آمد کنار رضا با حالت شوخی جدی کشیده ای به گوش رضا زد و گفت بچه جان همه کارها درست می شود، شما بروید دنبال کارتان در حالی که نگاه عاقل اندر سفیه به رضا می‌کرد یکی هم به شانه من زد. آقای خلخالی و محمد فروزنده هم نگاه می‌کردند. دلم شکست. گفتم: «آقای غرضی ما از زیر آتش می‌آییم، آنجا آن قدر مقاومت می‌کنیم همان طور که جهان آرا گفت همه شهید شویم، اما آن دنیا یقه ات را می گیریم. اگر زنده ماندیم همین دنیا یقه ات را می‌گیریم.» با بغض و ناراحتی رو کردم به بچه ها گفتم: بیایید برویم، اینها خودشان باید جواب خدا را بدهند. •┈••✾○✾••┈• ادامه دارد کانال حماسه جنوب/ ایتا @defae_moghadas ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
در مدرسه عشق چه خوب آموختی ، که دنیا جای ماندن نیست و ارزش خانه‌سازی محکم را ندارد، بـایـد رفـت . . .
🍂«ناآرام»       ┄═❁❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ ‍ ناآرام، حکایت تلاطم هاي رزمندهٔ جوانی است در گردان تخریب. او در هشت سال دفاع مقدس، به همراه باز کردن معبری در میدان مین برای رزمندگان، مسیر خود را به نور می گشاید. روایت مرتضی شادکام، ما را از حسینیه گردان تخریب در دوکوهه و راز و نیاز در شب های تاریک عبور می دهد و در سختی عملیات شریک می کند. این روایت، دعوتی است براي حضور در جمع بچه های گردان تخریب همراه با خنده ها و گریه های فرحبخش آنان. نوجوانان و جوانانی که وصف شان در این کتاب آمده، تنها ساکن شاه نشین قصه نیستند. این جوانمردانِ حقیقی، در دنیای ما زیستند و برخی هاشان، در کنار ما زندگی می کنند، اما ناآرام. اينان واقعی هستند مانند زندگي عجیب اند مانند سرگذشت پهلوانی در داستانهای قدیمی. 🍂       ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ معصومه خسروشاهی @defae_moghadas  👈عضو شوید            ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا