🌹؛🍂؛🌹
🍂؛🌹
🌹 گردان گم شده / ۲۱
خاطرات اسیر عراقی
سرگرد عزالدین مانع
┄═❁๑❁═┄
🔸 قاتل کیست؟
صداهای عجیبی به گوش میرسید. ترس و ناامیدی وجود همه را فرا گرفته بود.
- خدایا چه کرده ایم که این چنین ما را مجازات میکنی. خدایا تو رحمان و رحیمی!
خبر حادثه در سراسر اردوگاه پیچید. سربازان دور هم جمع شده بودند و درباره این ماجرا صحبت میکردند. یک سرباز وظیفه به نام «صابر» به دوستانش گفته بود به نظر من بهتر است فرار کنیم. سرباز دیگری به نام «فلاح» در جواب گفته بود «آخر چه میشود، آنها ما را اعدام میکنند. صابر گفته بود ول کن بابا، قاتل سر میبرد، مردن با گلوله راحت تر از بریده شدن سر است.
در جمع دیگری که از افراد جیش الشعبی (نیروهای مردمی) تابع منطقه بصره بودند رزمنده ای به نام مهدی غریب گفته آقایان قاتل آدم نترسی است. ببینید چطور میکشد و بعد هم فرار میکند. من مانده ام چه کنم، حیرانم، قبول دارید یا نه؟ شخص دیگری ادامه داده بود می گویند با سیم سر میبرد. من تا به حال نشنیدم که به این صورت سر کسی را از تن جدا کنند.
در جمع دیگری چنین سخنانی رد و بدل شده بود: «باید به فکر چاره باشیم، او ما را نابود میکند.» رفقای ما بی عرضه هستند. صبح که میشود هر کدام هفت تیر به کمر میبندند و جلوی ما قیافه میگیرند، اما وقتی شب می آید، با کثافت یکی میشوند. این ها گفت و گوهایی بود که شب حادثه، دستگاه استخبارات ضبط کرده بود و بیانگر وضعیت روحی افراد ما بود. حادثه ترور سروان لطیف لکه ننگ بزرگی بر دامن لشکر بود، زیرا نیروهای گردان سروان را دوست داشتند و او را مدافع خودشان میدانستند. جوّی از رعب و وحشت و عدم اطمینان بر گردان حاکم شده بود.
وقتی فرمانده لشکر از ماجرا با خبر شد با من تماس گرفت و گفت: «نوش جانتان باد، گوارای وجودتان! خبر خوشحال کننده ای بود. چنین اقدامی در ارتقای روحیه گردان شما مؤثر است. من منتظرم تا خونهای بیش تری ریخته شود. سرهنگ یونس را فراموش نکنید خون او از خون شماها رنگین تر بود.
چنین سخنانی دردآور و کشنده بود اما چاره ای جز شنیدن آنها نداشتم؛ تمام بدنم میلرزید. فرمانده از مرگ یکی از افسرانش اظهار خوشحالی میکرد. حالت او از کینه بود نه به خاطر این که این حادثه را نعمتی الهی ببیند. از نظر بعثیها جانفشانی و خون دادن امتحان الهی به حساب نمی آید بلکه تلاشی است برای ابراز کینه توزی ها و دشمنیها.
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
پیگیر باشید
#گردان_گم_شده
@defae_moghadas 👈لینک عضویت
✧✧ ܭߊࡅ߭ߊܠܙ حܩߊܢܚܘ ܥܼࡅ߭ࡐܢߺ ✧✧
🍂
🍂
🔻پسرهای ننه عبدالله/ ۲۷
خاطرات محمدعلی نورانی
نوشته: سعید علامیان
┄┅═✧❁﷽❁✧═┅┄
🔸 یکی از رفقا به نام عبدالنبی بردبار سوار بر جیپ مجهز به توپ ۱۰۶ از راه رسید. در ارتش دوره دیده بود و مهارت زیادی در شلیک ۱۰۶ داشت. عبدالنبی هر شلیکی میکرد وسط عراقیها میخورد، بلند می شد، می رقصید و بشکن میزد، میگفت زدم زدم زدم. خدمه هایش که از نیروهای مردمی بودند سریع گلوله دیگری میگذاشتند. به یکباره آتش دشمن سنگین شد. عراقی ها فشار آوردند که از در فردوسی اداره بندر وارد شهر شوند و از کنار رودخانه پل خرمشهر را بگیرند. در این صورت پشت نیروهای ما بسته می شد و شهر سقوط می کرد. کنار در ورودی اداره بندر، کیوسک نگهبانی بود. رفتیم بالای آن و از آنجا شلیک میکردیم. نگاه میکردم کجا را بزنم. چشمم به رضا دشتی افتاد. با همان پای مجروح، در حالی که آرپی جی اش را محکم گرفته بود مستقیم وارد اداره بندر شد. داد زدم "رضا ... رضا... برگرد می زنندت."
در هیاهوی انفجارها صدای مرا نشنید، از روی کیوسک پایین پریدم، رفتم پشت سر رضا و فریاد زدم: «الله اکبر... الله اكبر ...» بچه ها که رضا و مرا دیدند در حالی که تیراندازی میکردند پشت سر ما وارد محوطه بندر شدند. عراقیها وقتی هجوم بچه ها را دیدند پا به فرار گذاشتند. ما هم پشت سرشان آنها را به رگبار بستیم. به ساختمان یکی از انبارها رسیدیم. دیدیم خون روی زمین ریخته و یک کوله پشتی و یک رادیو آنجا افتاده. کنار کوله پشتی یک بطری بود، مسعود شیرالی کنارم بود، پرسیدم این چیه؟ گفت: نمی دونی چیه؟
این مشروبه، ویسکیه، نمیدونی تو ؟! گفتم: «زهرمار، بیا برویم!» تا آنجا که میشد عراقیها را تعقیب کردیم. میدان و مرکز اداره گمرک را گرفتیم. بخشی از بندر هنوز دست آنها بود. به محضی که مستقر شدیم، یکباره آنجا را زیر آتش خمپاره گرفتند؛ جهنمی درست کردند. در آن فضای محدود چندین قبضه خمپاره کار میکرد. هر کسی به گوشه ای فرار کرد. در محوطه بندر مقداری تیرآهن به ارتفاع حدود یک متر چیده بودند. تیر آهنها را روی پالتی قرار داده بودند که بین زمین و تیرآهن ها فاصله ایجاد کند. من و نادر طبیجی و مسعود شیرالی به زور خودمان را توی شکاف زیر تیرآهن جا کردیم. گلوله های خمپاره پی در پی روی تیرآهنها میخورد؛ از یک طرف صدای انفجار، از طرفی صدای آهنها، قابل تحمل نبود. انگار ما را توی دیگ بزرگی گذاشته بودند و با پتک روی آن میکوبیدند. ترکش خمپاره ها هم به اطرافمان میخورد. شرایط دیوانه کننده ای بود. نادر طبیجی مرا صدا کرد: «محمد زنده ای؟» گفتم: «آره تو زخمی نشدی؟» گفت: «نه.» کمی که آتش فروکش کرد گفت می خواهم بروم. گفتم: «از
جایت تکان نخوری، بروی بیرون میزنندت. دیگر تحملش را از دست داد فریاد زد: «پدرسگها، دیوانه شدم.» از زیر آهنها بلند شد برود، گفتم «نادر» ،نرو، به تو میگویم نرو. نادر به طرف در خیابان فردوسی دوید، چند متری نرفته بود که یک خمپاره کنارش خورد. قدری تحمل کرد پس از چند دقیقه نتوانست تحمل کند، ناله اش بلند شد. آخ، مردم، محمد، نامرد، چرا کمکم نمیکنی؟ گفتم: «از آنجا تکان نخور، نمی توانم بیاییم بیرون!» چند دقیقه به همین وضعیت ماند تا اینکه آتش آرام شد. با مسعود شیرالی رفتیم سراغش. بدنش پر از ترکش بود. یکی از ترکشها روده هایش را بیرون ریخته بود در حالی که روده ها را به دست گرفته بود گفت: «یا بکش یا بیرم. نگذار اینجا بمانم.»
رضا دشتی هم آمد با مسعود و رضا، سه نفری به نوبت کولش کردیم و تا در فردوسی بردیم.
•┈••✾○✾••┈•
ادامه دارد
#پسرهای_ننه_عبدالله
کانال حماسه جنوب/ ایتا
@defae_moghadas
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂 فرمانده میداند
که خیبر سوز دارد
وقتی که لشکر میرود
گردان میآید..!
صبحتون منور به نور الهی
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#عکس
#شهید_مهدی_باکری
@defae_moghadas 👈لینک عضویت
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂
🔻 "والفجر هشت "
از شروع تا پایان / ۱۴
برگرفته از دوره دافوس
سردار شهید حاج احمد سیاف زاده
┄═❁❁═┄
🔻 غافلگیری حین عملیات
همین خسروآباد؛ اگر این جا کسی در عملیات بوده میداند خسروآباد تا مدت ها بعد از جنگ هم خاکریزش بود که پهناش کردند و کنار جاده است الان.
در خود قرارگاه ها یگانی که این جا مستقر می شد باید طوری قرارگاهش را می زد، طوری سنگرهایش را می زد که هر کس بیاید بازدید کند، تقریبا" یک ماهی هم یک بازدید صورت می گرفت، کسی نباید مثلا" ورق گالوانیز سفید را یا پلاستیک را طوری نشان بدهد که در عکس بیفتد، یا استحکامات در خط، به هر صورت ما می خواستیم خط بشکنیم، سه تا مشکل داشتیم: یک غواص می خواهد برود، یک موج هم با شناور می خواهیم پشتش حمایت کنیم که تیربار ها هستند و سلاح های سنگین که اگر خط نشکست ما با آن ها بشکنیم برویم جلو، یکی هم سلاح هایی که روی خود خط هستند، یگان می گوید من این قدر سلاح روی خط می خواهم، اگر آن یگان نتوانست، شناور هم اگر رفت و نتوانست، باید توپ هایی که روی خط هستند بتوانند آن خط را بشکنند و با حمایت این آتش بروند، این هم می خواست مستقر بشود.
عبدالکاظم فرمانده تیپ، تو گزارشاتی که در یک نوار ویدئویی به دست ما رسید، در کارخانه نمک، دارد می گوید که ما مانده بودیم که این ها استحکامات یک مقداری زیاد کرده بودند، ولی این نشان از یک عملیات می دهد، مثلا" عبدالکاظم فرمانده تیپ از دو گروه بودند در لشکر ۱۹ که دیدگاهشون عملیات می شود یا نمی شود.
فرمانده لشکر می گوید عملیات نمی شود، فرمانده تیپ به مسئول عملیات می گوید عملیات می شود. در این عملیات عراقیها داخل خودشان یک تجزیه و تحلیل داشتند که آیا این ها(ایرانیها) این جا عملیات می کنند یا نه؟ دو گروه شده بودند. دو دیدگاه داشتند، مثبت و منفی. فرمانده لشکر می گفت آثاری که از حرکات ایرانیها در این جا می بینیم ناشی از یک عملیات بزرگ نیست. عبدالکاظم[حسین الاسدی] فرمانده تیپ در منطقه است و هر روز خودش داخل خط حضور دارد. او تحرکات ما را ناشی از یک جنگ بزرگ میدانست. او این موضوع را ناشی از تحرکات ما و وضعیت تجهیزات جدیدمان میدانست.
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
ادامه دارد
#نکات_تاریخی_جنگ
#سیافزاده
#کلیپ #نماهنگ
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂 فازش چی بود نفهمیدیم!
میرزا صالحی
┄═❁๑❁═┄
🔹 یک افسر عراقی بود که درجه نقیب داشت یعنی سروان بود. صبح ها گاهی به اردوگاه سر میزد. آدم با معرفتی بود و همیشه سلام و صبح بخیر می گفت و همیشه لباس خلبانی به تن داشت. یک روز نمی دانم، شاید شوخیش گرفته بود یا چه نیتی داشت، آمد و گفت: شما دارید می روید ایران، ما ایران شما رو خراب کردیم.
بعد نمی دانم می خواست با ما گرم بگیرد یا چی بود نفهمیدم، گفت: ما اربیل داریم شما هم اربیل دارید؟ ما هم باهاش بدرفتاری نکردیم و جواب دادیم: ما هم اردبیل داریم.
[گویی به نوعی می.خواست آن دم آخری اقرار و همدردیای کرده باشد.]
آزاده اردوگاه تکریت ۱۱
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#خاطرات_آزادگان
#دهقان
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂