eitaa logo
حماسه جنوب،خاطرات
4.9هزار دنبال‌کننده
10.8هزار عکس
1.7هزار ویدیو
51 فایل
سرزمین عشق، جایی جز وادی پر جریان دشت عاشقی نیست بشنویم این قصه ناگفته ی انسان های نام آشنای غریب را ------------------ ادمین: @Jahanimoghadam @defae_moghadas2 (کانال‌دوم (شهدا 🔸️انتقال مطالب با لینک بلااشکال است.
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻 "والفجر هشت " از شروع تا پایان / ۱۶ برگرفته از دوره دافوس سردار شهید حاج احمد سیاف زاده ‌‌‍‌‎‌┄═❁❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ 🔻 غافلگیری حین عملیات 🔹 هنر ما این بود که در عین انجام این امور ولی به شکلی کارمان را جلو ببریم که در جغرافیای منطقه تغییر محسوسی ایجاد نشود؛ که اگر از منطقه عکس هوایی گرفته شد، داخل آن‌ها احساس آماده سازی برای انجام عملیات مشخص نباشد. 🔸 ما بعد از عملیات بیت المقدس تصاویری بدست آورده بودیم که نشان می‌داد آمریکا به عراق خدمات هوایی در سطح عالی می‌دهد که می‌تواند همیشه نسبت به عملکرد ما هوشیار باشد. 🔹 لذا با همه‌ی این ابزارها که در اختیارشان بود ولی نشانی از این که این‌ها ببینند طرف مقابل برای جمعیتی بالغ بر صدهزار نفر دارد آماده می‌شود تا چنین عملیات متهورانه‌ و با جسارتی را انجام بدهد ندیدند و این هم یکی از معجزات خدا در این عملیات بود. 🔸 ما همین کار را ما در هور[عملیات خیبر سال ۱۳۶۲ و عملیات بدر سال ۱۳۶۳] هم کردیم اما دشمن اصلا نفهمید ما به آن‌جا حمله کردیم و نمی دانست که ما می‌خواهیم این کار را انجام دهیم؛ نه یکبار بلکه دوبار در عملیات بدر هم غافلگیر شد و متوجه نیت ما نشد. بعد از آن ما فهمیدیم تاکتیک غافلگیری روی عراقی‌ها جواب می‌دهد. یعنی عراقی که همیشه چشمش باز است و در دو تا سه سطح برای خودش خط دفاعی چیده ولی باز هم قابلیت غافلگیر شدن را دارد. 🔹 مثلا" در همین منطقه و رودخانه، روی شناورهای کوچکی کمین را مثلا" صدمتر می فرستد جلوتر و ابزاری هم در اختیارش است مثل مین، سیم خاردار، نبشی و امکانات ایذایی که نگذارد شناورهای شناسایی ما وارد خط‌های اصلی‌شان بشوند و شناسایی شان کنند. 🔹 با همه این نکات ما این امکان را بررسی کرده بودیم که در مناطقی هم مثل این جا که البته مثل الان این شناورها نبوده و ساحل آن طرف هم مثل طرف ما صاف بود امکان غافلگیری هست البته به شرطی که اصول آن را رعایت بکنیم و خدا هم کمک کند. ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ ادامه دارد @defae_moghadas  👈عضو شوید            ◇◇ حماسه جنوب ◇◇
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 سردار سلیمانی: شهید همت سوار بر موتور - نه سوار بر بنز ضدگلوله - به صورت ناشناس به شهادت رسید و تا ساعتها کسی نمی‌دانست او همت است... محمدابراهیم همت فرمانده لشکر ۲۷ محمدرسول الله(ص) ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ @defae_moghadas 👈لینک عضویت ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌹؛🍂؛🌹 🍂؛🌹 🌹 گردان گم شده / ۲۴ خاطرات اسیر عراقی سرگرد عزالدین مانع ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ 🔸 فرمانده لشکر گزارش (قتل‌ها) را قرائت می‌کرد و من دستانم را به صورتم می‌کشیدم. احساس می‌کردم که ضربات شدیدی است که بر من نواخته می‌شود. این ضربه ها بیانگر تسلیم بود و من نمی‌توانستم هیچ دفاع و مقاومتی از خود داشته باشم. زیرا آنچه را کشته بودم، امروز بی حاصل درو می‌کردم. خواننده این خاطرات شاید فکر کند که می توان در ارتش صدام مقاومت کرد و نتیجه گرفت، به خدا سوگند، تصدیق چنین فکری خطاست. فرمانده به سخنانش ادامه می‌داد و من غرق در چهره افراد حاضر شده بودم، هر کدام غرق در خود بودند و به آینده ای مجهول فکر می‌کردند. شاید به این فکر بودند کی خدا ما را از شر این جنگ خلاص میکند. در پایان جلسه فرمانده لشکر گفت: «برادران عزیز! شهادت برترین و والاترین مدال و نشان است و من افتخار میکنم که افسران به شهادت میرسند. من از شهادت سروان لطیف بسیار خوشحال شدم و اگر سرگرد عزالدین به شهادت برسد خوشحال تر خواهم شد، او شایسته شهادت است. افسر زیاد است یکی جای او را می گیرد. به خدا سوگند سرگرد عزالدین لیاقت شهادت را دارد." فرمانده صحبت می‌کرد و من و دیگران با دقت گوش می‌دادیم، سرها همه به سوی من برگشته بود و مرا نگاه می‌کردند. نگاه های سنگین آنها سرشار از تعجب و سؤال بود. یکی از افسران، آهسته در گوش من گفت: فرمانده آرزوی شهادت تو را می‌کند چقدر محبت دارد که می خواهد سر به تنت نباشد! فرمانده گفت: «امروز به احترام شهدای عزیزمان، شما را به مهمانی مفصلی دعوت می‌کنم.» او برخاست و دیگران نیز برخاستند. در سالن غذاخوری،افسران، آشپزها غذا را آوردند. دستها در بشقابها فرو می رفت و مرغها و میوه ها و شیرینی‌ها و چای را به مبارزه می طلبید. افسران ارشد دست روی شکمشان می‌کشیدند و می‌گفتند: «ماشاء الله بالا آمده، مثل زنان پا به ماه شده ایم» به یکی از آنها گفتم: «بله ان شاء الله فرماندهانی مثل خود به دنیا بیاورید.» افسر ارشد بلند بلند خندید. فرمانده لشکر با نگاهی پر از حیرت و تعجب، از او پرسید: «چه شده است؟» افسر گفت: «قربان، سرگرد آدم نکته سنجی است!» به قرارگاه گردان برگشتم. ستوانیار عاشورالحلی پس از ده روز مرخصی به گردان برگشته بود. - سلام علیکم جناب سرگرد نمیدانم چه بگویم بلا برگردان ما نازل شده؟! جناب سرگرد با چه کلماتی با شما سخن بگویم؟ ما عزیزترین و شریف ترین کس را از دست دادیم. جناب سرگرد! سروان لطیف به تمام معنا لطیف بود... ستوانیار به شدت گریه سر داد. نمی دانم چرا از این مرد بدم می‌آمد. او باعث غم و اندوه من و مجسمه کینه بود. به او گفتم از شما متشکرم من معتقدم که چنین مصیبت‌هایی در گردان تکرار خواهد شد! عاشور الحلی در حالی که می‌لرزید، رفت. این موضوع را هنگامی فهمیدم که به من نزدیک شد و با من دست داد. ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ پیگیر باشید @defae_moghadas 👈لینک عضویت ✧✧ ܭߊ‌ࡅ߭ߊ‌ܠܙ حܩߊ‌ܢܚܘ ܥܼࡅ߭ࡐ‌ܢ‌ߺ ✧✧ 🍂
حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🍂 نواهای ماندگار 🔻 با نوای حاج صادق آهنگران "به نام خالق سبحان مهیا شو" و تصاویری از عملیات بدر در هورالعظیم ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ @defae_moghadas 👈لینک عضویت ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍂 🔻پسرهای ننه عبدالله/ ۳۰ خاطرات محمدعلی نورانی نوشته: سعید علامیان ┄┅═✧❁﷽❁✧═┅┄ 🔸 پدرم نجار ماهری بود و در و پنجره و میز و صندلی می‌ساخت. مدتی در یک نجاری مشغول کار شد. پس از آن کاری در خرمشهر پیدا کرد؛ در یک شرکت کشتیرانی بین‌المللی به نام «گری مکنزی» که در همه دنیا شعبه دارد. ماهیت شرکت انگلیسی است و هنوز هم هست. پدرم بعضی روزها ماشین گیرش نمی آمد. راننده ها در ساعات گرما تا عصر استراحت می‌کردند. او با دوچرخه از خرمشهر تا آبادان می آمد. حدود دو ساعت در راه بود. وقتی به خانه می‌رسید له له می‌زد. یک دستمال چهارگوش گره می‌زد می‌گذاشت روی سرش که جلوی آفتاب را بگیرد. در آن شرکت هم از او خواستند ریشش را با تیغ بتراشد، علاوه بر آن کراوات هم بزند. رئیس‌ش که یک هندی بود. رفته بود پیش رئیس شرکت که یک انگلیسی بود، گفته بود این تیپ آدمها به درد شرکت می‌خورند چون اعتقاد دینی و مذهبی دارند، امین هستند، دستشان پاک است، دین‌شان به آنها می‌گوید دزدی و خیانت نکنید. اگر زن تو را ببیند نگاه به زنت نمی‌کند، بگذار بماند کار کند، او بهتر از بقیه است که مشروب می‌خورند. اینها مشروب نمی خورند. آن انگلیسی هم خوشش آمده بود و گفته بود اشکال ندارد، فقط به او بگو کراوات را باید بزند. پدرم قبول کرده بود. توی شرکت کراوات می‌زد، از شرکت که بیرون می آمد کراوات را در می آورد. تمام چک‌های سنگین شرکت را پدرم نقد می‌کرد. رفت و آمد برایش سخت بود. تصمیم گرفت در خرمشهر ساکن شود. به خانواده پرجمعیت ما به راحتی خانه نمی دادند. در خیابان بهروز خرمشهر خانه ای اجاره کرد. مادر و پدرم با بچه ها به خرمشهر رفتند. من در آبادان پیش باباحاجی ماندم و همان جا مدرسه می‌رفتم. به بابا حاجی علاقه داشتم، شخصیتم نشئت گرفته از روحیات اوست و مشابهت زیادی بین ما وجود دارد؛ مثل علاقه به تاریخ و شعر و ادبیات. کلاس دوم دبستان هم تنها پیش باباحاجی بودم؛ شدم بچه بابا حاجی. تابستانها هر روز و دیگر روزهای تعطیل، صبح‌ها به مغازه بابا حاجی می‌رفتم و کمک می‌کردم. روزی ده شاهی یا یک ریال به من مزد می‌داد. در کنار مواد عطاری مثل داروهای گیاهی برنج و نخود و از این چیزها هم می‌فروخت. ملخ خشک شده مرسوم بود و می‌خوردند. می آمدند می گفتند نیم کیلو ملخ بده؛ پاهایش را می‌کندند و خشک خشک می‌خوردند. ماهی خشک شده هم می‌خریدند. به آن "موتو" می‌گفتند. طعمی شبیه میگو داشت. کلاس سوم در مدرسه خشایار خرمشهر ثبت نام کردم. کلاس چهارم، پنجم و ششم را هم در مدرسه بزرگمهر خرمشهر گذراندم. درسم متوسط بود، معمولا با معدل چهارده یا پانزده قبول می‌شدم، اما بچه شلوغ و ناآرامی بودم. یادم می آید یک بار مادرم نشست توی حیاط گریه کرد و گفت از دست این محمد خسته شدم، هر روز شری برایم درست می‌کند! بی بی - مادر پدرم - کنارش نشسته بود و می خندید. گفت: «هرکسی در بچگی شلوغ و شر باشد بزرگ شود عاقل و آرام می شود، نگران نباش این بچه آرامی می‌شود. تا کلاس ششم در همان خانه بودیم. پدرم ساکت مؤمن و باوقار بود. غروب که می‌شد به مسجد می‌رفت و بعد از نماز مغرب و عشاء بر می گشت. از خیابان بهروز به خانه ای در خیابان هریسچی رفتیم. تقریباً مرکز شهر و محله خوبی بود. محله ای بود که همه اهل فوتبال و بازی های بهتر و متفاوت تر بودند. یکی از اهالی آن محل به نام جاوید تیم فوتبالی به همین اسم راه انداخته بود. از صبح حرف فوتبال بود که کدام تیم برنده شد و کدام تیم باخت. •┈••✾○✾••┈• ادامه دارد کانال حماسه جنوب/ ایتا @defae_moghadas ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
🍂 روایتگری حاج حسین یکتا نهر خین راهیان ۱۴۰۲ ۱۸ اسفند ۱۴۰۲ منطقه عملیاتی کربلای چهار و پنج 🍂
🍂 یادش بخیر ! صحنه‌های نفس‌گیر عملیات بدر ...توی مسیری که می رفتیم ناگهان پروانه قایقمان با یکی از سیم های فوگاز درگیر شد. برای یک لحظه حس کردم که قایق هم اینک منفجر خواهد شد. همه کف قاق دراز کشیدیم . رنگ از رخسارمان رفته بود اما با گذشت چند دقیقه که یک سال طول کشید، دیدیم خبری از انفجار نشد. آرام بلند شدیم و با نگاهی به قایق و آزاد کردن موتور، نفسی تازه کردم و راه را ادامه دادیم. صبحتون سرشار از توجه شهدا ‌‌‍‌‎‌┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═‌‌‍‌‎‌‌‌‍‌‎‌┄ @defae_moghadas 👈لینک عضویت ◇◇ حماسه جنوب ◇◇ 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا