🌹؛🍂؛🌹
🍂؛🌹
🌹 گردان گم شده / ۲۷
خاطرات اسیر عراقی
سرگرد عزالدین مانع
┄═❁๑❁═┄
🔸 شام دستگیری
ستوانیار عاشور ضربه محکمی به سر بسیجی زد. به او گفتم: رسیدن به چنین هدفی از برنامه های رهبری و حزب بعث است. گفت: اما منطقه خوزستان آن را نمی پذیرد؛ زیرا بسیاری از مردم اهواز، آبادان و خرمشهر دست به تظاهرات زدند و به بسیج پیوستند تا شر شما را از این سرزمین کم کنند. ستوانیار عاشور ضربه دیگری به سر او زد و گفت: «خفه بزدل، تو عرب نیستی، عجمی؟!» جوان رو به ستوانیار کرد و گفت: عجم با زنان ما بدرفتاری نکرد؛ عجم خانه های ما را غارت نکرد؟ آنها ما را نکشتند. طلاهای ما را غارت نکردند، پیر مردان ما را کتک نزدند. آنها بچه های ما را زنده به گور نکردند..... در اینجا گریه اش گرفت.
به خدا سوگند خودم شاهد بودم که سرباز عراقی با تفنگ کودک شیرخواری را کشت. به خدا، خودم مشاهده کردم که یک عراقی پیرزن ناتوانی را با قنداق تفنگ میزد و پیرمردی را بر روی زمین انداخته بود.
گفتم: ما آمده ایم تا به شما فرهنگ و انقلاب صحیح را یاد بدهیم. اگر
رفتارهای غیر مسؤولانه ای از سربازان ما سر زده است، مجازات خواهند شد. در این وقت رییس استخبارات اطلاعات لشکر وارد شد. او به دقت گفت و گوی ما را گوش میداد. به جوان بسیجی گفتم میخواهیم از نحوه وارد شدنت به اردوگاه و اجرای عملیات قتل بگویی.
- من به عنوان یک شهروند این منطقه دیدم که دشمن وطنم را لگدمال کرده است. به محض ورود تانکها به خرمشهر، در مقابل دیدگان من و صدها نفر از اهالی جنایات متعددی رخ داد. ده ها نفر از سربازان شما را دیدم که به خانه ها هجوم بردند، شیشه ها را شکستند، مزارع را آتش زدند، طلا و جواهر و اسباب و وسایل مردم را غارت کردند و به هیچکس و هیچ چیز رحم نکردند. آنها در اشغالگری مانند مغول ها بودند. بعضی از افسران دختران پاکدامن خرمشهری را با خود بردند و دامن آنها را آلوده ساختند. ما در مقابل چنین رفتاری گروههای مبارزه با اشغالگر را تشکیل دادیم. گروه ما را شیخ خزعل خرمشهری رهبری میکرد و ما راه شهادت را در پیش گرفتیم. هر یک از افراد ما به سراغ یکی از گردانهای لشکر شما میرود. بعد از انجام هر عملیاتی در نزدیکی خرمشهر، در یکی از خانهها اجتماع میکنیم. برادرانم پیروزیهای درخشانی کسب کرده اند. صحبتهای او را قطع کردم و پرسیدم: چگونه وارد گردان ما شدی؟
- من عربی صحبت میکنم و همان طور که مشاهده میکنی لباس عراقی بر تن دارم. به پشت خط جبهه شما می رفتم و به دژبان می گفتم که من از گردان تانک الحسن هستم، او به من میگفت: سوار شو. بالای خودرو می رفتم و مرا به نزدیک گردان شما می آورد. در آنجا راننده توقف میکرد تا آشپز غذا را میان افراد تقسیم کند. او می دانست که من هر بار در اینجا پیاده میشوم و اهمیتی به من نمیداد. پس از پیاده شدن در این مکان از تاریکی شب استفاده میکردم و زیر ماشین مخفی میشدم. در گذشته من دوره اجرای چنین کارهایی را دیده ام. خودرو به راه می افتاد و غذا را میان سربازان تقسیم میکرد. در شرایطی که سربازان برای دریافت غذا و میوه و نوشابه جمع می شدند. به آرامی وارد انبار نزدیک دستشویی میشدم و در آنجا خود را مخفی میکردم. این انبار جای خوبی بود تا همه چیز را بشنوم و اگر شخصی متوجه من میشد او را میکشتم. مأموریتم را در یک زمان معین یعنی ساعت یک و نیم بعد از نیمه شب اجرا میکردم. روش کار ساده بود؛ خفه کردن با سیم!
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
پیگیر باشید
#گردان_گم_شده
@defae_moghadas 👈لینک عضویت
✧✧ ܭߊࡅ߭ߊܠܙ حܩߊܢܚܘ ܥܼࡅ߭ࡐܢߺ ✧✧
🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 فرصت خوب..
مقام معظم رهبری
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#رهبری
#رمضان
@defae_moghadas 👈لینک عضویت
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂
🔻پسرهای ننه عبدالله/ ۳۳
خاطرات محمدعلی نورانی
نوشته: سعید علامیان
┄┅═✧❁﷽❁✧═┅┄
🔸 همه جا بوی مرگ و باروت میداد. پادگان دژ مثل شهر ارواح شده بود. از آنجا به طرف دیزل آباد رفتیم. عراقیها از پلیس راه هم عبور کرده بودند. نیروهای مردمی در مدخل ورودی شهر و اطراف پمپ بنزین سردرگم ایستاده بودند و نمی دانستند چه کار کنند. کسی نبود سازماندهی کند. توی گاراژها، روی سقف کامیونها و کفی های اسقاطی و بالای ساختمانها سنگر گرفتیم. با اصابت هر گلوله خمپاره چند نفر از مدافعان شهر به خاک و خون میغلتیدند. نیروهای مردمی دور ما جمع شده بودند. ده پانزده نفر از مردم دور یک پاسدار جمع میشدند که چه کار کنیم؟ کجا برویم؟ خود به خود آن سپاهی فرمانده آن منطقه به حساب می آمد.
کم کم موقعیت دشمن را پیدا کردیم. دانستیم با آنها قاطی شده ایم. گاه با یک گروه از دشمن درگیر بودیم. وقتی دقت میکردیم میدیدیم گروه دیگری از بچه ها پشت همین نیروهای دشمن هستند، اما با گروه دیگر درگیرند. گاه میدیدیم نیروهای خودی به طرف ما تیراندازی میکنند. تیرها زوزه کشان از کنارم میگذشتند؛ معلوم نبود از طرف خودی یا دشمن است. جنگ تن به تن و سختی بود. با آمدن نیروی کمکی دشمن حجم آتش خمپاره شدت گرفت. خمپاره اندازهایی داشتند که پشت نفر حمل میشد؛ سبک و تکاوری بودند. هرچه مواضعمان را تغییر میدادیم بلافاصله میزدند. در همان حال، متوجه شدیم یگان تازه نفس دشمن از جاده شلمچه به مدخل ورودی شهر یعنی سه راه کشتارگاه رسیده و به طرف دیزل آباد می آید؛ یعنی هم مقابل ما بودند، هم از پشت سر به طرف ما می آمدند. بار دیگر در محاصره قرار گرفتیم. از بیابانهای اطراف، خودمان را به کوی طالقانی رساندیم و سر کوچه ها و روی پشت بام خانه ها موضع گرفتیم. تا روز بیست و یکم نیروهای مدافع شهر با جنگ پارتیزانی تمام عیار نگذاشتند عراقی ها حتی به مدخلهای ورودی شهر برسند، اما به مرور، با شهید و زخمی شدن مدافعین شهر و نرسیدن نیروی کمکی و امکانات اولیه، آن روز خانه های پیش ساخته، پلیس راه، دیزل آباد، پل نو، صددستگاه کشتارگاه؛ یعنی همه ورودیهای شهر به دست عراقیها افتاد. آنها شب هنگام از جاده اهواز به خرمشهر و جاده شلمچه به خرمشهر، به ورودی شهر رسیدند و توپخانه سنگین، شهر را زیر آتش گرفت. گروه دیگر از خانواده ها که تا این روز حاضر نبودند شهر را ترک کنند، به ناچار پیاده از شهر خارج میشدند. بچه های خردسالشان را بغل گرفته و پیاده به طرف آبادان حرکت میکردند. در حالی که آبادان هم در محاصره بود و زیر آتش قرار داشت.
شب به خانه ای در کوی آریا رفتیم. خانه لوکس و مدرنی بود. وسایل گران قیمت و فرشهای دست بافت را در یک اتاق جمع کردیم. از مواد غذایی توی خانه لیست برداشتیم و از طرف سپاه امضا کردیم که صاحب خانه پس از جنگ پولش را از سپاه بگیرد. غذای چندانی در خانه ها نبود. بیشتر روزها از صبحانه خبری نبود. در بهترین وضع چای شیرین با مقداری نان خشک همه صبحانه ای بود که بچه های مدافع شهر گیرشان می آمد. برای شام و ناهار هم اگر فرصتی دست داد سیب زمینی و تخم مرغ آب پز یا نان و هندوانه از مسجد جامع می رسید و با دستهای کثیف و خاکی با ولع میخوردیم. دلم برای غذای مادرم تنگ شده بود! صبح روز بیست و دو مهر از خواب که بیدار شدم، از تانکر توی حیاط کمی آب برداشتم که چای درست کنم. دنبال نان میگشتم که صدای بی سیم درآمد. کسی پشت بیسیم گفت: «عراقی ها به طرف اداره بندر شروع به پیشروی کردند سریع خودتان را برسانید!» بچه ها را با داد بیدار کردم و راه افتادیم. دو سه نفر آنقدر خسته بودند که حال بلند شدن نداشتند و نیامدند. بین راه، بچه ها به صدام و عراقی ها فحش میدادند که نگذاشتند یک استکان چای بخوریم. پیش از ما گروهی از نیروهای آذربایجانی به فرماندهی «صمد الله وردی» به اداره بندر رسیده بودند. نیروهای دانشکده افسری و تکاوران دریایی هم در آنجا مردانه میجنگیدند. گروه های دیگر هم به صورت پراکنده درگیر بودند. جنگ در گمرک در گرفت.
•┈••✾○✾••┈•
ادامه دارد
#پسرهای_ننه_عبدالله
کانال حماسه جنوب/ ایتا
@defae_moghadas
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 نماهنگ
روزهای عشق و حماسه
"عملیات بدر"
اسفند ماه ۱۳۶۳
شرق دجله
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#کلیپ
#نماهنگ
#عملیات_بدر
کانال حماسه جنوب/ ایتا
@defae_moghadas
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 روزی که راه کربلا باز شد
صبحتون منور به دعای شهدا
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#کلیپ #نماهنگ
#شهید
@defae_moghadas 👈لینک عضویت
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂
🔻 "والفجر هشت "
از شروع تا پایان / ۲۰
برگرفته از دوره دافوس
سردار شهید حاج احمد سیاف زاده
┄═❁❁═┄
🔻 عبور از اروند
🔹 بحث سوم موضوع عبور از این آب[رودخانه اروند] است. برای این موضوع ابتدا نیاز بود رفتار این آب و رودخانه را بشناسیم. به موسسهای در لندن مراجعه کردیم که رفتار جزر و مد رودخانهها در آن آمده است ولی دیدیم کلی صحبت میکند و اطلاعاتش برای عبور نیروی بسیجی از رودخانه مناسب نیست. لذا خودمان دست بکار شدیم. به عرض سی کیلومتر اِشلهایی را در آب قرار دادیم و از طرفی غواصهای ماهری را در رودخانه فرستادیم تا وضعیت آب را بررسی کند. وقتی آمد بیرون گفت زمانی که سرم را داخل آب میکردم آب به یک سمت میرفت، وقتی میرفتم پایین دیدم آب من را به سمت مخالف هدایت میکند! آنجا بود که فهمیدیم دو جریان مخالف در آب وجود دارد...
علاوه بر آن جزر و مدّ این رودخانه خیلی زیاد است. یعنی وقتی در ساحل خودی آب پایین است، در ساحل عراق ممکن است آب ۱۰۰ متر بالا آمده باشد.
🔸 لذا ما با یک مطالعه، هیدروگرافی(آب شناسی)، کمک خدا و براساس اِشلهایی که در آب قراردادیم، جزر و مدّ رودخانه را به دست آوردیم. ما فهمیدیم ساعت ۱۰:۲۰ دقیقه به مدت یک ساعت دوره سکون آب است. (حالا این زمان از بالاترین نقطه تا پایین ترین نقطه به عرض ۳۰ کلیومتر متفاوت است) این زمان بهترین موقعی است که غواصها میتوانند به آب بزنند.
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
ادامه دارد
#نکات_تاریخی_جنگ
#سیافزاده
#کلیپ #نماهنگ
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
#گزیده_کتاب
«فرمانده شهر»
┄═❁❁═┄
كوي راهآهن خط مقدم شده بود. مقر فرماندهي در سكوت محض
فرو رفته بود.
محمد پلكهاي تشنه از خوابش را به هم فشار داد و بازشان كرد. دستگاه تلفن جلو نگاهش بزرگ و كوچك ميشد.
مانده بود چرا هيچ كمكي از طـرف رئـيس جمهور به آنها نميشود؟ با خشم گوشي را برداشت و تند و تند شماره گرفت.
بيش از يك ماه بود كه از صغرا خبري نداشت. درست از وقتي كه از اهواز به
تهران رفته بود.
خود صغرا گوشي را برداشت:
ـ سلام... قبل از هر چيز يك مژده بدهم: خدا حمزهاي را كه خواسـته بـودي
بهمان داد. شبيه خودت است.
چه خبر از خرمشهر؟
ـ خبرهاي بد... عراقيها توي شهر هستند. چيزي به سقوط شهر نمانده. ما نـه
اسلحة كافي داريم و نه نفرات.
با اين حرف به ياد شب گذشته افتاد. تمام شب را تـا صـبح بـراي ترسـاندن
عراقيها طبل كوبيده بودند. خودش بيشتر از بقيه طبلها را به صدا درآورده بود.
ـ الو... محمد...
با صداي صغرا به خودش آمد.
ـ اينجا قيامت است. شهر دارد از دستمان ميرود. بايد كاري كـرد. يعنـي تـو بايد كاري كني.
بايد با نخستوزير تماس بگيري. بگو دشمن، فرمانداري شهر را تصرف كرده...
بگو خرمشهريها تنها ماندهاند. فقط چهل نفر نيرو براي مقابله با عراقيها در شهر است...
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#کتاب
#فرمانده_شهر
(براساس زندگي شهيد محمد جهانآرا)
نويسنده: داوود بختياري دانشور
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 نماهنگ
"ی پلاک"
به مناسبت روز بزرگداشت شهدا
۲۲ اسفند ماه
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#کلیپ
#نماهنگ
#شهید
کانال حماسه جنوب/ ایتا
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
یاد دوران زمان جنگ.mp3
289.2K
🍂 شعر برادر گرامی اقای محمد حسین رجبی متخلص به " مهدیار"
رزمنده و جانباز هشت سال دفاع مقدس و مدافع حرم
از اعضای کانال حماسه جنوب
🌹؛🍂؛🌹
🍂؛🌹
🌹 گردان گم شده / ۲۸
خاطرات اسیر عراقی
سرگرد عزالدین مانع
┄═❁๑❁═┄
🔸 شام دستگیری
ستوانیار عاشور با لگد به شکم بسیجی زد اما من از او خواستم تا نزند. جوان خودش را مرتب کرد و ادامه داد: وقتی این اعمال را انجام می دادم، احساس آرامش میکردم. ستوانیار جزو کسانی بود که باید کشته میشد. اما او در این چند روز غایب بود. ستوانیار از جایش بلند شد و میخواست به سوی او حمله کند، اما من اجازه ندادم. ستوانیار گفت: «جنایتکار میخواستی مرا ترور کنی! جانم فدای وطن، تو عزیزترین افراد ما را کشته ای تو پاره جگر ما را کشته ای» و موذیانه شروع به گریه کرد.
به بسیجی گفتم درباره وارد شدن به اردوگاه توضیح دادی اما از تو میخواهم توضیح بدهی که چگونه خارج می شدی؟
- صبح منتظر خودرویی می ماندم که مرا با خود ببرد و این خودرو برای آوردن صبحانه میرفت، زیر آن مخفی می شدم. بعد از این که در خارج از اردوگاه توقف میکرد پیاده میشدم و بالای خودرو سوار میشدم
مدیر استخبارات وارد صحبت شد و از او پرسید: «بعد از اجرای عملیات چه احساسی داشتی؟ به ویژه که پس از آن در اردوگاه تحرکاتی صورت میگرفت و آماده باش کامل به اجرا در می آمد.»
- پس از اجرای عملیات احساس سرور عجیبی به من دست می داد. با مشاهده سربازان وحشت زده که به هر طرف میدویدند، میخندیدم؛ مثل این بود که اردوگاه با یک حمله همه جانبه روبه رو است. شنیدن تجزیه و تحلیل های این عملیات نیز مرا به خنده وا می داشت. بعد از انجام هر عملیاتی عکس العمل ها را ثبت میکردم و به قرارگاه کل میفرستادم.
- اگر ما تو را دستگیر نمیکردیم چه کسانی جزو فهرست شهدا بودند؟
از ورود گردان به خرمشهر افراد زیادی از گردان را شناسایی کردیم که در خرمشهر مرتکب جنایتهای متعدد شده بودند؟ من هیچ کدام از افراد گردان را استثنا نمیکنم و معتقدم که حضور ارتش عراق در خاک ما، ما را تهدید میکند از این رو باید به طور کلی با آنها مقابله کرد. با وجود این افرادی را شناسایی کردیم و معتقد بودیم که اینها بیش از دیگران مرتکب جنایت شدهاند. این افراد عبارت بودند از:
۱ - سروان لطيف اللامی که او را کشتم ۲ - سرباز احمد حسین که او را کشتم. ۳- گروهبان حسن چوبان که او را کشتم. ۴ - سرباز هما غنى العبیدی که او نیز کشته شد. ۵- ستوانیار عاشور الحلى.
۶- سروان فلاح الدليمي، مسؤول استخبارات. تمام فرماندهان گروهانها.
- همه فرماندهان دسته ها - افسران عالی رتبه لشكر - همه مسؤولان استخبارات.
- آیا گروه های دیگری هم هستند که این عملیات را ادامه دهند؟
- بله، مردم برای اعزام به جبهه با یکدیگر مسابقه گذاشته اند. من تحت تأثیر احساسات ملی با شما سخن نمی گویم، بلکه حقیقت را می گویم. من در پی خود ملّتی را گذاشتم و آمدم که میخواهد با فدا کردن جان خود شما را بیرون کند. حتی زنان و بچه ها به مراکز بسیج هجوم می آورند. من خودم فهرست طولانی افرادی را دیدم که میخواهند خودشان را همراه تانکها و تجهیزات شما منفجر کنند. من از دنیای عجیبی می آیم. جوانان برای به دست آوردن اسلحه با یکدیگر درگیر میشوند. هر کدام میگویند نوبت من است، این اسلحه برای من است. شاید باور نکنید اما من باید حقیقت را بگویم. میدانم طولی نمیکشد و من به شهدا ملحق میشوم اما باید بدانید که شما با مردانی مواجه خواهید شد که توفانهای سهمگین هم نمی توانند آنها را بلرزانند. مردانی به سراغ شما خواهند آمد که از موشک هواپیما و انفجار واهمه ای ندارند. مردانی که انقلاب با خون آنها عجین شده است و در حالی که زنده اند، شهیدند. شنیدم برخی از آنها وصیت کرده اند و به دوستانشان گفته اند که تنها تقاضای ما پایداری در راه مقاومت و شهادت است.
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
پیگیر باشید
#گردان_گم_شده
@defae_moghadas 👈لینک عضویت
✧✧ ܭߊࡅ߭ߊܠܙ حܩߊܢܚܘ ܥܼࡅ߭ࡐܢߺ ✧✧
🍂
🍂 عشق یک سینه و
هفتادو دو سر میخواهد
بچه بازیست مگر عشق؟
جگر میخواهد
به هواخواهی از یار، علمدار شدن
سینهای همچو ابالفضل
سپر میخواهد
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#عکس
@defae_moghadas 👈لینک عضویت
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂
🔻پسرهای ننه عبدالله/ ۳۴
خاطرات محمدعلی نورانی
نوشته: سعید علامیان
┄┅═✧❁﷽❁✧═┅┄
🔸 قبل از ظهر توانستیم دشمن را عقب برانیم. ساعتی از عقب نشینی دشمن نگذشته بود که یگان تازه نفسی از ارتش عراق وارد معرکه شد. نیروهای مدافع با همه خستگی، جانانه در مقابلشان ایستادند. بچه های محله های مختلف خرمشهر خودجوش در همه صحنه ها بودند و با سلاحهای ابتدایی شجاعانه میجنگیدند. یگان تازه نفس عراق هم نتوانست کاری از پیش ببرد. دشمن وقتی کشته می داد، متوقف می شد؛ اما در جبهه ما به محض آنکه رزمنده ای به زمین می افتاد، غیرت بقیه به جوش می آمد و با خشم و کینه به طرف دشمن حمله میکردند. دشمن هم مثل ما با رسیدن شب از تحرک می افتاد. رضا دشتی هم با بچه های سپاه و گروههای مردمی محله های مختلف در محور کوی طالقانی و کشتارگاه از پیشروی دشمن جلوگیری کرد. بچه های هوانیروز با هلی کوپتر سه عراقی را اسیر کرده بودند. یکی از آنها سرگرد بود. او اطلاع داده بود عراقیها قصد زدن پل روی رودخانه کارون دارند. عراق نام عملیات علیه ایران را "یوم الرعد" یعنی روز صاعقه یا برق آسا گذاشته بود. کسینجر پیش بینی کرده بود ظرف ده روز جنگ با پیروزی عراق تمام خواهد شد. صدام خیال میکرد ظرف چند ساعت خرمشهر را میگیرد. محاسبات عراقی ها درست بود چون نیروی جدی در مقابل خودشان نمیدیدند. با اطلاعاتی که از ستون پنجمشان در خرمشهر گرفته بودند میدانستند به سرعت از پاسگاه های مرزی می گذرند و به راحتی میتوانند تا پل نو و ورودی شهر وارد شوند. تصورشان این بود با یک بمباران سنگین شهر را منفعل می کنند.
فکر میکردند نیروهای سپاه و ارتش به دنبال خانواده هایشان برای نجات جانشان شهر را ترک میکنند و راحت و به سادگی می توانند شهر را تصرف کنند؛ اما چهار روز طول کشید که تازه به پشت نهر عرایض و پل تو رسیدند و پس از بیست و دو روز هنوز در ورودی شهر زمین گیر شده بودند. بعضی ها میگویند علت عدم توفیق عراق برای ورود به خرمشهر ضعف اطلاعاتی بود. به اعتقاد من اطلاعات دشمن درست و دقیق بود؛ فقط مقاومت مردمی و روحیه انقلابی را محاسبه نکرده بود. اشتباه عراق صرفا این بود که فکر نمی کرد با آدمهایی مواجه شود که شهادت را افتخار بدانند، از مردن نترسند و بی محابا به سینه تانکها بروند. این را در محاسبات خودش ندیده بود که چند جوان غیرتمند بتوانند ارتش او را زمین گیر کنند.
🔸 هشتم
غروب، عبدالله و محمود پیش من آمدند و گفتند: ننه و آقا شنیده اند تو شهید شدی، خیلی بی تابی میکنند. هر چه پیغام فرستادیم قانع نشدند. بیا برویم سری به آنها بزنیم. گفتم نمیتوانم اینجا را ول کنم.
عبدالله گفت: «الآن میرویم، آخر شب برمیگردیم.» خجالت میکشیدم بگویم میخواهم بروم به خانواده سر بزنم؛ حتی از خودم خجالت میکشیدم. روز هجده مهر، عراقیها پس از آنکه از طرف اداره بندر موفق به ورود به شهر نشدند، به استحکام مواضع خودشان پرداختند. آن روز به تبادل آتش گذشته بود. بی صدا، بدون آنکه به کسی بگویم سوار ماشین شدم. رسول را هم کنار مسجد جامع پیدا کردیم. از غلامرضا خبری نداشتیم. فقط میدانستیم با پای مجروح همراه بقیه مردم مشغول دفاع از شهر است. من و عبدالله و رسول و محمود به طرف آبادان حرکت کردیم. شهری که روزهای کودکی ام در آنجا سپری شده است. بارها به آبادان رفته بودم ولی هیچ وقت این چنین احساس دلبستگی و یادآوری روزهای کودکی ام را نکرده بودم؛ خاطراتی که مرا به خانه باباحاجی برد:
باباحاجی شبها همسایه ها را توی اتاق خودش جمع میکرد. همه ساکت میشدند. اول برایشان احکام و مسئله میگفت. بعد شاهنامه خوانی میکرد. شاهنامه را خوب بلد بود و با دیوان حافظ آشنایی داشت. جنوبی ها کتابی میخواندند به نام "فلک ناز" داستان ناخدایی بود که به دریاها می رفت، مروارید صید میکرد و با موج و ماهیهای غول پیکر می جنگید. کتاب "حیدربگ" هم میخواندند. تاریخ و تاریخ ائمه را میدانست. هر شب دور هم جمع میشدند. ما بچه ها می نشستیم و گوش میدادیم. وقتی مجلسشان تمام میشد، یک تکه پارچه دور سرم می بستند. بابا حاجی میگفت برو روی این صندلی برای ما روضه بخوان. حدود شش سال داشتم. چیزهایی یاد گرفته بودم. میگفتم صل الله على نبينا وسيدنا و حبيب قلوبنا و طبيب نفوسنا و... اینها خوششان می آمد. توی این گفتنها تپق هم میزدم و زن و مرد میزدند زیر خنده؛ تفریح آخر جلسه شان بود. از اینکه همه به من توجه می کردند بدم نمی آمد.
•┈••✾○✾••┈•
ادامه دارد
#پسرهای_ننه_عبدالله
کانال حماسه جنوب/ ایتا
@defae_moghadas
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 ... که سرلشکر عشق
سرباز شد
حاج صادق آهنگران
در حضور مقام معظم رهبری
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#کلیپ
#نماهنگ
#سردار_دلها
@defae_moghadas 👈لینک عضویت
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂 قاب ماندگار
منطقه جفیر ۱۳٦۲/۱۲/۰۶
عکاس: کمالالدین شاهرخ
دقایقی بعد از این عکس، هواپیمای دشمن همین منطقه و ستون گردانِ مقداد را بمباران کرد و "جانباز ابراهیم حسامی" به درجه شهادت رسید.
صبحتون به نگاه شهدا ، روشن
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#عکس
@defae_moghadas 👈لینک عضویت
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂