#گزیده_کتاب
« آمبولانس شتری »
┄═❁❁═┄
پشت تویوتای خرگوشی حاجصلواتی نشستهایم و میرویم به سمت جبهۀ طلائیه.شاپور و بقیه هم از پشت بار تویوتا دوانگشتی کف میزنند و سر به سرم میگذارند:«میآد از اون بالا یه دسته حوری،همه چادر سفیدِ گوگوری مگوری».گرما و خستگی باعث میشود تا حاجصلواتی واسۀ استراحت و رفع تشنگی جلوی کافۀ صلواتیِ جفیر ترمز بزند.
بَبَم صلوات.لبی تر میکنیم و میزنیم به راه. از پشت تویوتا خالی میشویم پایین و شلاقی میدویم به سمت کافۀ صلواتی که با نی و شاخههای نخل سایبان زدهاند. داخل سالنِ استراحت،مردانِ لباسخاکیِ ریشنقرهای،با شربت،خرما و چای پذیرایی میکنند.روی صندوق خالی مهمّات مینشینم تا لب تر کنم.مراد انگار که وِنج وِنجَک دارد،چرخی میزند توی ایستگاه و بالاخره با کمپوت گیلاسی برمیگردد. مینشیند و با سربازکن آویزان به پلاک و زنجیر گردنش کلّۀ کمپوت را میبرد و انگشت میزند و دانه دانه گیلاسها را هورت هورت میلنباند و میریزد توی خندق بلا.تهکمپوت را که بالامیآورد، انگشتانش را لیس میزند.پنج شش فروند مگس سمج،به هوای شکار شیرینی کمپوت،دور دهنش به پرواز درمیآیند.مراد حبّه قندی برمیدارد و روی زبان میگذارد و درازش میکند بیرون.به سرعتی باورنکردنی،مگسها روی قند مینشینند.مراد هم باورنکردنی زبان را غلاف و دهن را میبندد و مگسها را قورت میدهد.خدایا، از اینکه من رو آفریدی، مرسی!.دل و جگرم میخواهد بالا بیاید...
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#کتاب
#آمبولانس_شتری
نوشته:اکبر صحرایی
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂 امدادگرِ
اهل آبادان ۴
خاطرات نرگس آقاجری
┄═❁๑❁═┄
✍ یادم هست زمان شکست حصر آبادان بود. صبح اولوقت که بیمارستان رفتم همینطور مجروح به بیمارستان میآوردند. در میان مجروحان یک رزمنده بود که جراحت شدیدی داشت. فامیل این رزمنده یغمایی بود که هیچوقت از خاطرم نمیرود. لحظات آخر عمر این مجروح بود، به گوشهای از یک سالن در بیمارستان منتقل شد تا در آرامش خاصی شهید شود. دیگر برای این رزمنده نمیشد کاری کرد. اما من با خودم فکر کردم ممکن است یک اتفاقی بیافتد، شروع کردم به پانسمان زخمهای این مجروح و سرم زدن و هر مراقبت اولیهای که میشد برای این رزمنده انجام داد.
این رزمنده مجروح تا لحظه آخر همینطور اشهد میگفت تا شهید شد و چند تا از این رزمندههای همراه این شهید شروع کردند به سجده کردن. از آنها که پرسیدم "ایشان شهید شده است چرا شما سجده میکنید؟" جواب دادند که این رزمنده به ما وصیت کرده بود وقتی شهید شد برایش سجده شکر به جای بیاوریم.
وقتی این صحنه را دیدم از نظر روحی ضربه خیلی شدیدی خوردم و اشکهایم جاری شد. من هم همراه آن رزمندهها سجده شکر به جای آوردم. اما گریه امانم نمیداد. در آن لحظات دیگر نمیتوانستم کنار آنها بمانم.
همین موضوع نشان میداد شهدای ما با اینکه میدانستند ممکن است چه اتفاقاتی برای آنها بیافتد باز هم تا لحظات آخر هیچوقت خدا را فراموش نمیکردند.
ادامه دارد
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#آبادان
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂
🔻 پسرهای ننه عبدالله/ ۵۷
خاطرات محمدعلی نورانی
نوشته: سعید علامیان
┄┅═✧❁﷽❁✧═┅┄
عده ای از جنگ زده ها در ساختمان نیمه کاره انرژی اتمی بوشهر زندگی میکردند، گروهی هم در بخشهای بوشهر اقامت داشتند. در بوشهر سراغ خانواده شهید نعمت الله مکه رفتم. از رزمنده های خرمشهر بود. پدر شهید مکه از کارمندان ارشد بانک ملی مرکزی خرمشهر بود. وضع مالی خوبی در خرمشهر داشتند حالا زیر پایشان چند پتو بود، پنجره هایشان را با مقوا بسته بودند و به جای در ملافه آویزان شده بود. پدر شهید مکه گفت از نعمت بگو. مرد بود که خوب بجنگد؟ برایشان تعریف کردم که چطور شجاعانه جنگید. مادر و خواهرانش گریه میکردند. پدرش زد زیر دشتستانی خواندن و همه را منقلب کرد. اصلیت خانواده مکه بوشهری بود. اکثریت مردم آبادان و خرمشهر مهاجر بودند. جنگ که شد هر کسی به عقبه خودش رفت؛ کسی که اصلیت اصفهانی داشت به همان شهر رفت، همین طور شیراز، رشت، خرم آباد و غیره. موقع خداحافظی به آقای مکه گفتم: «چیزی لازم دارید؟» گفت: «نه فقط سلام مرا به بچه های رزمنده برسان، بگو انتقام بچه مرا بگیرند. منتظرم روزی هستم که خرمشهر را پس بگیرید و دوباره به خانه مان برگردیم همین!»
پس از حدود دو ماه بازگشتم. دیده ها و ماجراهای اتفاق افتاده در این مدت را برای محمد تعریف کردم. محمد گفت: «گزارشی تنظیم کن و به آقای فروزنده بده. به استانداری رفتم دفترچه ای داشتم که به هرکس پول میدادم، امضاء می گرفتم. این دفترچه را به همراه یک گزارش کامل از وضعیت و مشکلات جنگ زده های خوزستانی به آقای فروزنده دادم. تشکر کرد و گفت: «همینجا بمان، برایت کار دارم.» گفتم: «آقای فروزنده می خواهم کنار بچه ها باشم. گفت خدمت در اینجا کمتر از جبهه نیست. به هر حال استانداری هم زیر توپ و خمپاره است.» راست میگفت عراق استانداری خوزستان را با توپخانه و هواپیما میزد. گفت برو مهمانسرا تا ظهر بمان، کارهایم را انجام میدهم می آیم با هم ناهار بخوریم.» یک ساعتی ماندم دیدم اگر بمانم محمد میخواهد مرا قانع کند در استانداری مشغول شوم. ممکن است در رودرواسی قرار بگیرم و قانع شوم. سوار ماشین شدم و بدون خداحافظی به سمت مقر سپاه حرکت کردم. روزها به عنوان معاون پرسنلی به مقرهای مختلف کوت شیخ میرفتم و سرکشی میکردم.
با وجود همه سختیها و فاصله کمی که با عراقی ها داشتیم، شور و نشاطی بین بچه ها بود؛ شور و نشاط دوران جوانی، دوران رفاقتها. حال و صفایی داشتند. در میان آنها بچه های کوی طالقانی، بچه های بازار صفا مثل برادران کازرونی ارجعی و محسن رنگرز، بچه های مسجد اصفهانی ها؛ بهروز مرادی، حمود، ربیعی، شمشیری، بهزاد مرادی، مهدی بازون، مهدی افزون و.... بچه های کوت شیخ؛ صاحب عبودزاده که در مقاومت خرمشهر خیلی زحمت کشید و الآن جانباز هفتاد درصد است، همچنین مصطفی اسکندری، کریم ملاعلی زاده، کریم نصاری، حسن سواریان و... عده دیگری بودند که نامشان خاطرم نیست. من، عبدالله محمود و رسول، چهار برادر در یک اتاق بودیم. خواهرم یک دختر کوچولو به دنیا آورده بود به اسم آزاده که الآن بزرگ شده و خودش بچه دارد. عکس آزاده را داخل اتاقمان گذاشته بودیم. شبها با سید علی امجدی مسئول محور کوت شیخ، توی سنگر زیر نور فانوس می نشستیم مولوی و حافظ میخواندیم. امجدی آدم عارف مسلکی بود. با هم مشاعره میکردیم. این شعرخوانی ها همراه با صدا و لرزش انفجار خمپاره و توپ بود. از شرکت نفت مصالح میگرفتیم و داخل خانه های کوت شیخ سنگرهای بتنی می ساختیم. حدود سه کیلومتر خط پدافندی که شامل تونلهای اصلی و فرعی می شد، از تقاطع کارون به اروند، از آنجا تا زیر پل، به سپاه، حفاظت از پل به ژاندارمری و از آنجا به بعد هم باز به سپاه محول شده بود.
همه روزه در این خط تیراندازی و تبادل آتش در جریان بود.
•┈••✾○✾••┈•
ادامه دارد
#پسرهای_ننه_عبدالله
کانال حماسه جنوب/ ایتا
@defae_moghadas
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
آن روزها
فاصله خاک تا افلاک
و کویر تا بهشت ؛
یک میدانِ مین بود ...
صبجتون سرشار از توفیق خدمت
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#عکس
کانال رزمندگان دفاع مقدس
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂 سبک زندگی هدایی
─┅═༅𖣔○𖣔༅═┅─
🔸 مهریه؛ قرآن و کتابهای شهید مطهری
پسر خالهام بود. یک روز آمد خانهمان با یک برگه پر از نوشته، پشتورو. نشست کنار مادرم و گفت: «خاله، میشود چند دقیقه ما را تنها بگذارید، می خواهم شرایطم را بخوانم ببینم طاهره حاضره با من ازدواج کند یا نه؟»
مادرم که رفت رو به رویم نشست. شرایطش را یکی یکی گفت. من هم چون از صمیم قلب دوستش داشتم قبول کردم. گفتم: «دوست دارم مهریه ام یک جلد کلام الله مجید باشد» گفت: «یک جلد قرآن و یک دور کتب شهید مطهری.»
شهید یونس زنگی آباد
─┅═༅𖣔༅═┅─
🔸 هدیه دادن کت دامادی در شب عروسی
عقدمان خیلی ساده بود و بی تکلف؛ همان طور که احمد می خواست. خواستند خطبه عقد را بخوانند دیدم کت تنش نیست. گفتم: «پس کتت کو؟» گفت: «یکی از بچه ها مراسم عقدش بود؛ ولی کت دامادی نداشت، کتم را هدیه دادم.»
شهید احمد رحیمی
─┅═༅𖣔༅═┅─
🔸 عروسی با یک شام ساده
شب عقد کلی سنت شکنی کردیم. سفره نینداختیم، یک سجاده پهن کردیم رو به قبله، یک جلد قرآن هم مقابلش. مهریه را هم برخلاف آن زمان سنگین نگرفتیم، اما مراسممان شلوغ بود. همه را دعوت کرده بودیم، البته نه برای ریخت و پاش، برای اینکه سادگی ازدواجمان را ببینند، اینکه می شود ساده ازدواج کرد و خوشبخت بود.
عروسیمان هم از این ساده تر بود. اصلا مراسمی نبود. شب نیمه شعبان، خانواده علی آمدند خانه ما، دور هم شام خوردیم، بعد هم من و علی رفتیم خانه بخت.
شهید علی نیلچیان
─┅═༅𖣔○𖣔༅═┅─
#خاطرات_کوتاه
#والفجر_مقدماتی
@defae_moghadas 👈لینک عضویت
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂 امدادگرِ
اهل آبادان ۵
خاطرات نرگس آقاجری
┄═❁๑❁═┄
✍ سال ۶۱ ازدواج کردم. هشت ماه بود فرزند اولم را باردار بودم که عراق شروع به مقابله به مثل شدیدی کرد. یعنی به شدت شهر آبادان را میکوبیدند. شوهرم اصرار داشت که شهر را ترک کنیم. به من گفتند نمیشود بمانی. در این شرایط باید بروی، چون بیمارستان هم خانمهای باردار را نمیپذیرد.
بالاخره و به اجبار برای زایمان به شیراز رفتم. فرزندم حدود پنج یا شش ماهه بود که تعلق خاطرم به آبادان اجازه نداد بیش از این از شهرم دور بمانم. با هر ضرب و زوری به آبادان برگشتم.
آن موقع پنجشنبهها معمولا همراه همسرم به گلستان شهدای آبادان میرفتیم. یکبار در مسیر بازگشت به خانه دیدیم کوچهمان پر از دود و خاک است و همه مردم به آن سمت میروند. به شوهرم گفتند فکر میکنم این خانه ما است اما همسرم گفت نه اشتباه میکنی، خانه ما نیست که زیر آوار است.
جلوتر که رفتیم دیدیم که بله دقیقا خانه ما است که با شلیک گلولههای توپ ۱۰۶ با خاک یکی شده است. همه مردم میگفتند کمک کنید تا اجساد را از زیر آوار خارج کنیم و ما هم گفتیم صاحبخانه هستیم و خدا را شکر مشکلی پیش نیامده است.
خواست خدا بود که زنده بمانیم و خدا به دختر کوچکم رحم کرد. آن روز گلستان شهدا باعث شد که اتفاقی برای من، نوزاد شش ماهه و همسرم رخ ندهد، بعد از آن مجبور شدیم به اهواز بیاییم و دیگر نتوانستیم به آبادان برگردیم.
ادامه دارد
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#آبادان
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
☘ لِكُلِّ شَي رَبِيعٌ
وَ رَبِيعُ الْقُرْآنِ شَهْرُ رَمَضَانَ
قالَ الاْمامُ الباقر (علیهالسلام)
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#عکس
#رمضان
کانال رزمندگان دفاع مقدس
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂
🔻 پسرهای ننه عبدالله/ ۵۸
خاطرات محمدعلی نورانی
نوشته: سعید علامیان
┄┅═✧❁﷽❁✧═┅┄
جهان آرا اصرار داشت بچه ها، متأهل شوند و زندگی در جنگ را تجربه کنند. در جلسات هر فرصتی پیش می آمد می گفت احتمال دارد این جنگ طولانی شود. در همین شرایط زندگی تشکیل بدهید، خانواده داشته باشید و مجرد نمانید. عبدالله تحت تأثیر این صحبت، تصمیم گرفت ازدواج کند. مادرم در شیراز دختر یکی از اقوام را دیده و برای عبدالله در نظر گرفته بود. عبدالله هم رفت پیش رضا موسوی که چهار روز مرخصی میخواهم بروم ازدواج کنم. رضا گفته بود اگر می توانی چهار روزه خواستگاری و ازدواج را جمع کنی، برو. حاج عبدالله رفت شیراز. به قول خودش روز اول با خانمش صحبت کرد و به توافق رسیدند، روز دوم با خانواده دختر صحبت کردند و خواستگاری رسمی انجام شد. روز سوم برای خرید رفتند و روز بعد هم عروسی کردند. خرج ازدواجشان مثل خرید حلقه و شام عروسی برای پانزده نفر، شش هزار تومان شد.
خانواده عروس، خانواده متدینی بودند. وضع زندگیشان خوب بود. عبدالله پس از عقد عزم بازگشت به آبادان میکند. خانمش به او میگوید از امروز هرجا بروی شانه به شانه ات می آیم. عبدالله میگوید آنجا که می روم زیر آتش است. خانمش میگوید در آنجا اگر اسلحه بدهید می جنگم وگرنه کفشهایت را واکس میزنم و لباسهایت را میشورم. هر چه خانوادهاش اصرار میکنند که نرو میگوید ایشان شوهر من است. میخواهم با او بروم. عبدالله پس از چهار روز با خانمش به پرشین هتل آمدند. هتل در جریان انقلاب مخروبه شده بود. بچه های سپاه در آن مستقر شده بودند. روبه روی هتل اتاقی از یک آپارتمان خالی را گرفتند، دستی کشیدند و زندگیشان را بی آب و برق آغاز کردند. عبدالله برایم نقل کرد شب اول که رسیدیم وسیله ای نداشتیم. دو پتو رویمان انداختیم و از یک پتو هم به عنوان بالش استفاده کردیم. در آن ظلمات، چیزی برای روشنایی نداشتیم. رفتم سپاه گفتم فانوس یا چراغی دارید؟ گفتند نداریم، ولی چراغ قوه قلمی داریم. دو چراغ قوه قلمی باریک دادند. شب نشسته بودیم، می خواستیم با هم صحبت کنیم وقتی من حرف میزدم خانمم نور چراغ قوه روی صورتم می انداخت مرا ببیند وقتی او حرف میزد من نور چراغ قوه روی صورتش می انداختم؛ این طور با هم حرف میزدیم!
بچه ها یک بشکه آب صد لیتری برایشان تهیه کردند، فانوسی دادند و تعدادی ظرف و ظروف جور کردند. آبادان و خرمشهر روبه روی فرودگاه، به سمت جزیره مینو، مرغداری مدرن و بزرگی بود که مرغ تخمگذار پرورش میداد. مدیر آنجا یک خانه و یک دفتر در مرغداری داشت. جنگ که میشود مرغها، تأسیسات و خانه را رها میکند و به تهران میرود. بچه ها به سپاه گزارش دادند چنین مرغداری اینجا هست. از محمد جهان آرا کسب تکلیف کردیم رفت دادگاه قاضی حکم داد که این مرغداری و تجهیزاتش در اختیار سپاه باشد تا پس از جنگ تکلیفش مشخص شود. عبدالله سری به آنجا زد دید داخل مرغداری خانه تمیز و مرتبی هست و موتوربرق بزرگ و تانکر آب دارد خانمش را به آنجا برد.
•┈••✾○✾••┈•
ادامه دارد
#پسرهای_ننه_عبدالله
کانال حماسه جنوب/ ایتا
@defae_moghadas
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 راز خون
تصاویری دیدنی و خاطرهانگیز از جبهه های حق علیه باطل در دوران دفاع مقدس با گفتاری شنیدنی از سید اهل قلم شهید مرتضی آوینی
🔸 زندگی زیباست ، اما شهادت از آن زیباتر است. سلامت تن زیباست ، اما پرندهی عشق ، تن را قفسی میبیند كه در باغ نهاده باشند.
راز خون در آنجاست كه همهی حیات به خون وابسته است.
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#کلیپ #آوینی
#نماهنگ #روایت_فتح
کانال رزمندگان دفاع مقدس
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂 رحمةالله
به عشاق اباعبدالله
امام جماعت واحد تعاون بود
بهش میگفتند حاج آقا آقاخانی
روحیه عجیبی داشت
زیر آتیش سنگین عراق
شهدا رو منتقل میکرد عقب.
توی همین رفت و آمدها بود
که گلوله تانک سرش رو جدا کرد
چند قدمیش بودم ؛
«هنوز تنم میلرزه وقتی یادم میاد»
از سر بریده شدهاش صدا بلند شد:
«السلام علیک یا اباعبدالله»
راوی: جانباز جواد علی گلی
مسئول واحد تبلیغات لشکر۲۷
حضرت محمدرسولاللهﷺ
امروزتان حسینی
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#طلبه_شهید_حسن_آقاخانی
#شهادت_کربلای_پنج
#شهید
کانال رزمندگان دفاع مقدس
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 اینها نمایشی نیستند...!!!
فَلَمْ تَقْتُلُوهُمْ وَلَٰکِنَّ اللَّهَ قَتَلَهُمْ ۚ وَمَا رَمَیْتَ إِذْ رَمَیْتَ وَلَٰکِنَّ اللَّهَ رَمَىٰ ۚ وَلِیُبْلِیَ الْمُؤْمِنِینَ مِنْهُ بَلَاءً حَسَنًا ۚ إِنَّ اللَّهَ سَمِیعٌ عَلِیمٌ
ویدیویی جدید از یکی از پایگاه های زیرزمینی موشک های بالستیک آماده شلیک به قلب رژیم صهیونیستی
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#کلیپ #فلسطین
#نماهنگ
کانال رزمندگان دفاع مقدس
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂 با گروهی برای شناسایی به مواضع دشمن رفتیم. هوا کاملا تاریک بود؛ در چند قدمی عراقیها قرار داشتیم.
سربازان عراقی در حال گشت بودند. به بچه ها گفتم اگر با مشکلی مواجه شدیم آیه ۹ سوره مبارکه یاسین را بخوانید:{ وَجَعَلْنَا مِنْ بَيْنِ أَيْدِيهِمْ ...} (و ما پیش رویشان سدی و از پشت سرشان هم سدی قرار دادیم و چشمانشان را پوشاندیم از این رو نمی بینند.)
لذا نیروهای عراقی بدون اینکه متوجه ما بشوند، آمدند و حتی پوتین یکی از آنها روی دستم رفت اما متوجه من نشد، در آنجا یکی از امداد های غیبی خداوند را دیدم.
از پدربزرگم آیت الله مروّج سوال کرده بودم اگر با دشمن رو به رو شدیم و نمیخواهیم که ما را ببیند چکار کنیم؟ فرمودند که این آیه را بخوانیم و بهخواست خداوند شما در سلامت خواهید بود و همینطور هم شد.
خوش بحال آنانکه با شهادت از این دنیا رفتند
🔸 قسمتی از وصیتنامه شهید
برادران بیایید به عوض تضعیف این انقلاب، دست به دست هم بدهیم و انقلاب را یاری کنیم. من نیز به جبهه آمدم تا نفس پلیدم را شست و شو دهم و خود را از آلودگی های دنیا راحت کنم. شهادت محکم ترین ضربه به دشمن و محکم ترین سنگرهاست. شهادت زیبا ترین و آسان ترین راه رسیدن به لقاالله است. برادران و خواهران، پیرو ولایت فقیه باشید. در کارها هدفتان الله باشد. پیرو نفس و ریا هرگز نباشید. یاد گرفتن قرآن و نهجالبلاغه را فراموش ننمائید،.
سردار شهید سید صادق مروج
معاون گردان کربلای اهواز
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#شهید
کانال رزمندگان دفاع مقدس
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
#گزیده_کتاب
«گردان بلدرچین ها - دار و دسته دار علی (جلد 2)»
┄═❁❁═┄
یکهو، لاستیک سمت چپ تویوتا روی مین گوجهای میرود. چرخ میترکد و میکروفن گوشتکوبی و دندان مصنوعی حاج صلواتی میافتد و ماشین لت و لو میخورد و عین آدمهای سکتهزده یککول میشود. دار و دستهٔ یکم دور ماشین گرد و گلوله میشوند. حاجی صلواتی، رنگپریده، نفس عمیقی میکشد و هول هولکی دندانش را جا میزند توی دهنش. میکروفن گوشتکوبی را برمیدارد و نطق میکند: «صلوات ... توجه! توجه!»
بعد، انگار به دنبال مقصر میگردد، با تارهای صوتی لرزان و خشدار هوار میکشد: «آی تخریب! جون ننهت، با این مین خنثی کردنت!»
جملهٔ قصار حاج صلواتی عین توپ توی لشکر میپیچد و دهان به دهان نقل محفل عام و خاص جبهه میشود. بعد از این اتفاق، هر کس از راه میرسد و خرده بُردهای با بچههای زبر و زرنگ تخریب دارد جملهٔ حاج صلواتی را تکرار میکند: «آی تخریب! جون ننهت با این مین خنثی کردنت!»
بیشتر از همه گردان فجر با واحد تخریب کُرکُری دارد و پی هر فرصتی کله به کلهٔ تخریبچیها میگذاریم.
بالاخره زمانی که گردان و واحدهای لشکر جبهه را تخلیه میکنند و برای بازسازی به پادگان چکمه بازمیگردند حاج صلواتی هم به مأموریت دوم خود عمل میکند و صبح و ظهر و غروب، پیش از اذان، داخل پادگان میچرخد و با بلندگوی دستی، با لهجه و اصطلاحات ابتکاری، برای واحدها و یگانها، قوطی قوطی، روحیه پرتاب میکند.
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#کتاب
#گردان_بلدرچینها
نوشته:اکبر صحرایی
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂 امدادگرِ
اهل آبادان ۶
خاطرات نرگس آقاجری
┄═❁๑❁═┄
✍ سال ۶۳ به اهواز آمدیم. پس از گذراندن دوره فشرده یکساله پرستاری در بیمارستانهای امام خمینی و گلستان شروع به کار کردم و تا سال ۶۷ که جنگ تمام شد، در بیمارستان گلستان ماندم.
مجروحان خیلی زیادی به این بیمارستانها اعزام میشدند. زمان عملیات کربلای چهار که خیلی شهید داشت، بیمارستانهای امام خمینی و گلستان واقعا شلوغ شدند.
آن موقع پسر دومم را باردار بودم. در بیمارستان گلستان ماندم تا جنگ تمام شد و سال ۷۰ دانشگاه نفت، رشته پرستاری دانشگاه نفت قبول شدم و الآن بازنشسته شدهام.
یک چیزهایی در خاطرم مانده که همیشه برایم تکرار میشوند. من پیکر برادر شهیدم را در سردخانه آبادان دیدم. یعنی همیشه آن صحنه جلوی چشمانم است. رفتم گلستان شهدا، پیکر برادرم را دیدم، سرش را اصلا نشان ما ندادند ولی بدن برادرم کاملا سالم بود. تقریبا سه چهار ماه بعد هم پسرخالهام شهید شد.
اینها هیچ وقت از ذهنم نمیرود، یا خاطره آن رزمنده شهیدی که برایش سجده شکر به جای آوردند،
اعزام گسترده مجروحان را که میدیدم، یا افرادی که خیلی با آنها آشنا بودم و اکنون هر روز خبر شهادت یکی از آنها به گوشم میرسد. یادآوری این صحنهها و اتفاقات خیلی ناراحتکننده است.
باورتان نمیشود اما اگر بیموقع تلفنم زنگ بخورد، یا زنگ خانه به صدا در بیاید، وحشت میکنم! همهاش منتظرم یک خبر ناگواری به من برسد. آن صحنهها بالاخره تأثیر بد روی ذهن آدم میگذارد.
پایان
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#آبادان
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂
🔻 پسرهای ننه عبدالله/ ۵۹
خاطرات محمدعلی نورانی
نوشته: سعید علامیان
┄┅═✧❁﷽❁✧═┅┄
نیروهای لجستیک زیر نظر بهمن اینانلو مرغداری را راه انداختند. روزانه چندین کارتن تخم مرغ از آن مرغداری بیرون می آمد و نه تنها سپاه ما، سپاه آبادان را هم تأمین میکرد و به جبهه های دیگر فرستاده می شد.
مدتی پس از ازدواج عبدالله، مادرم طاقت نیاورد و قصد کرد هر طور شده به آبادان بیاید. به هر زحمتی خودش را به ماهشهر می رساند. در آنجا پرس وجو میکند راهی برای رفتن به آبادان پیدا کند. هرجا می رود، کسی تحویلش نمیگیرد. به سپاه می رود میگویند، مادر، آنجا منطقه جنگی است. اصلا راهت نمیدهند. می پرسد چطور برای رزمنده ها امکانات میبرند؟ میگویند ارتش با هلیکوپتر میبرد. نشانی می گیرد و به محل پد هلیکوپتر میرود. به مسئول پد التماس میکند که او را هم به آبادان بفرستد. مسئول پد میگوید خانم به من ربطی ندارد برو به فرمانده ام بگو. مادرم تعریف میکرد ، رفتم اتاقش خودم را روی پوتین هایش انداختم و گفتم پنج پسر دارم هر پنج نفرشان آنجا هستند، همه هستی ام این بچه ها هستند یا بزن مرا بکش یا مرا پیش بچه هایم ببرید!
التماس و دعا می کند که الهی خیر از جوانی ات ببینی، خیر بچه هایت را ببینی، خیر زنت را ببینی. فرمانده دلش به رحم میآید، خلبان هلیکوپتر را صدا میکند و میگوید این را هم با خودت ببر. میگوید آقا، جا ندارم، پر از مهمات است میگوید بگذارش روی صندوق مهمات.
یک روز از مادرم پرسیدم ننه، توی هلیکوپتر نمی ترسیدی؟ گفت: «چرا با هر تکانی که میخورد فکر میکردم هلیکوپتر ول شده الآن سقوط میکنه، بند دلم پاره میشد ولی ننه، مادر نیستی بدونی
عاشقی و مادری یعنی چی؟
مادرم در چوئبده از هلیکوپتر پیاده میشود. میگفت: «جایی را بلد نبودم دیدم یک وانت کنار هلیکوپتر ایستاده و چند نفر مشغول بار زدن مهمات هستند. کمک کردم تعدادی مهمات و وسائل را توی وانت گذاشتم. شنیدم که این وانت به آبادان میرود. به راننده التماس کردم گفتم آقا تو را به خدا مرا به آبادان ببر. اول نمی برد، آن قدر اصرار کردم گفت برو عقب وانت بنشین!
آن روز وقتی از کوت شیخ به هتل پرشین رسیدم، گفتند محمد ! ننه ات آمده. گفتم چی؟ ننه ام اینجا چه کار میکنه؟» گفتند تو اتاق محمد جهان آراست. مادرم چند روز تو اتاق من و محمود و رسول بود لباسهایمان را میشست، اتاق بچه ها را جارو میکشید، پتوهایشان را تکاند و مرتب میکرد. جهان آرا، رضا موسوی، قاسم داخل زاده، همه رفقایی را که به خانه ما می آمدند، میشناخت.
چون عبدالله فرزند بزرگ بود به او ننه عبدالله میگفتند. با او شوخی میکردند میگفتند ننه عبدالله میخواهی آرپی جی بزنی؟ میخواهی ببریمت خمپاره بزنی؟ میگفت: «آره ننه، قربان همه تان می روم، ببرید یک تیر هم من بزنم.» . چند روز که گذشت مادرم را به خانه مرغداری بردیم. مادرم تا آنجا را دید گفت: «ننه عجب جایی است ،اینجا دیگر از اینجا بیرون
نمی روم.»
رفت شیراز پدرم را هم با خودش آورد.
•┈••✾○✾••┈•
ادامه دارد
#پسرهای_ننه_عبدالله
کانال حماسه جنوب/ ایتا
@defae_moghadas
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂