فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 یک روایت،
یک مرثیه
و یک دِین ملی،
برای ۵۰ روز دیگر
حاج منصور ارضی:
خانمش کُشت خودشو بدن رو ببینه، اجازه ندادیم.😭
┄═❁๑🍃๑🏴๑🍃๑❁═┄
#شهید_سید_ابراهیم_رئیسی
#شهید_جمهور
#کلیپ #نماهنگ
کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
______________________________
#شهید_سید_ابراهیم_رئیسی
#شهید_جمهور
#خاطرات
کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂 مگیل / ۳۴
داستان طنز
اثر ناصر مطلق
✾࿐༅◉○◉༅࿐✾
[همینطور] با مگیل به حرف میزنم ولی به من گوش نمیدهد. مدام افسارش در دستم کشیده می شود. آن قدر فشار می آورد که مجبور میشوم رهایش کنم.
- بابا تو چقدر خری، این سگها تکه پارهات می کنند.
در همان لحظه دستی شانه هایم را لمس میکند و درست با آمدن اوست که سگها هم خاموش میشوند. با خود میگویم این بار با لباس کردی حتما بیشتر تحویلم میگیرند. اما هنوز این فکر درست و حسابی در ذهنم جا خوش نکرده که چند مشت و لگد آبدار را روی گونه ها و گل و گردن و سینه و شکم احساس میکنم. قصد برخاستن دارم که با یک لگد دیگر از پشت نقش زمین میشوم.
- نزن نامرد، نزن، من نمیبینم نمیشنوم. تقصیر من نیست. این قاطر احمق من را آورد تو باغ شما. آخ!! نزن، بابا نزن،
نمیدانم چند دقیقه چند ساعت و شاید چند روز بعد است که در یک اتاق دربسته نمور و سرد به هوش میآیم. هنوز روی گردنم کوفتکی مشت و لگدها را احساس میکنم.
- این دفعه دیگر بز آوردی. به جای پذیرایی میخواهند دخلت را بیاورند.
کورمال کورمال، روی زمین دست میکشم. تکه های خُردشده کاه و یونجه معلوم میکند که مرا در آغول گوسفندان حبس کرده اند؛ شاید هم طویله قاطر و گاو و الاغ دیوارهای کاهگلی و کج و مأوج هم مواید همین قضیه هستند. بخصوص لبه کوتاه کنار دیوار که انگار ظرف غذای دام است و یک زین و یراق که روی دیوار آویزان شده. دستم که به زین میخورد یاد کاغذی میافتم که اهالی ده قبلی نوشته و زیر تنگ مگیل گذاشته بودند. راستی آن نامه چه بود و خطاب به چه کسی نوشته شده بود؟ دوباره دیوارها را لمس میکنم و به جلو میروم و در همین حال با خود گرم صحبت میشوم.
فکر کنم جای من و مگیل را عوض کردهاند. مگیل باید توی این اتاق زندانی میشد. من را باید میبردند توی یک اتاق دیگر. اتاق زندانیها و شاید هم اتاق اسرای مجروح.
یک پله بلند، طویله را به اتاقی دیگر وصل میکرد که هم گرمتر بود و هم دل بازتر.
- بهبه طویله دوبلکس ندیده بودیم. ای کاش حاج صفر زنده بود و از نزدیک
میدید چه جوری طویله دوبلکس میسازند. البته آن که میخواست چادر تدارکات را دوبلکس کند، یعنی کرده بود، خودش شبها میرفت بالای کارتنها میخوابید. میگفت از این بالا میتوانم همه چیز را کنترل کنم و وسایل تدارکات را از شر پاتک بچه ها حفظ کنم. خودش
میگفت: «چادر من دوبلکس است. اما اینجا بهتر ساخته شده.» در همین حال و هوا هستم که دستم به سر و گردن آدمهایی میخورد که ردیف به ردیف پای دیوار اتاق بالایی نشسته اند. آدمهایی که تا آن لحظه، در تاریکی و سکوت زل زده بودند به کارهای من. یک آن از خجالت آب شدم. دعا کردم که ای کاش فکرهایم را به زبان نیاورده باشم. یعنی نمیدانستم که چیزی گفته ام یا نه. صدایم را صاف میکنم و با لحنی ملتمسانه میگویم: سلام برادرها حالتان خوب است؟
یکی که انگار متوجه نابینایی من شده دستم را میگیرد و از من میخواهد تا همان جا بنشینم. ای دادوبیداد آدم توی تنهایی چه حرفهایی که با خودش نمیزند. نه اینکه همه اش دوست دارد به همزبانی چیزی پیدا کند، برای همین هرچی از ذهنش میگذرد روی زبانش هم جاری میشود.
این ها را می گویم که اگر از من چیزی شنیدند، ندیده بگیرند؛ اما انگار نه انگار. کار که به اینجا می کشد لحنم را عوض میکنم و قیافه حق به جانب به خود می گیرم. ماشاء الله یک گردان آدم توی این طویله نشسته اند و یکیشان نگفت خرت به چند. حالا ما که از خودتان هستیم آمدیم و یک غریبه بود. بعضیها را باید
مالیات داد تا دو کلمه با آدم حرف بزنند.
این را میگویم و ساکت میشوم اما بازهم زبان بیچاره، خودش را به این سو و آن سو میزند تا تکانی بخورد. گویا وقتی چشم و گوش کار نمیکند زبان آدم
بیشتر می جنبد.
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#مگیل
#طنز
کانال رزمندگان دفاع مقدس
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 گفتم زندهای؟
گفت: هنوز نه
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#نماهنگ
#کلیپ
کانال خاطرات دفاع مقدس
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂
🔻 پسرهای ننه عبدالله / ۱۰۷
خاطرات محمدعلی نورانی
نوشته: سعید علامیان
┄┅═✧❁﷽❁✧═┅┄
🔸 نوزدهم
آن روزها، روستاهای نوار مرزی، نهر و نخلستان داشت. الآن همه از بین رفته است. سراغ روستاهای حدود، خین، مؤمنی، سعيدان و چند روستای دیگر مرزی رفتیم. ضدانقلاب در مرز فعالیت بیشتری داشت. عمده قاچاق اسلحه از همانجا انجام می شد. در آنجا با پیرمرد مؤمن و با محبتی آشنا شدیم هر موقع می رفتیم، خانمش یک سینی دوغ و کره با نان خانگی تخم مرغ و سبزی محلی آماده میکرد. یکی از لذت های زندگی ام دیدن این سینی بود. روزی دیدم پیر مرد نشسته و عزا گرفته. دلیلش را پرسیدم گفت: جمال را گرفتند. پسرش جمال هم سن و سال ما بود. پرسیدم چه کسی گرفت؟ گفت: «والله گول خورده، رفته عراق اسلحه آورده، سپاه دستگیرش کرده.» یک نفر در بازجویی او را به اطلاعات سپاه لو داده بود. از طریق احمد فروزنده پیش او رفتم، گفتم آخر این چه کاری است کردی، ما داریم به پدرت خدمت میکنیم سپاه این قدر برای شما زحمت کشیده. پسرش از آدمهایی بود که کار میکرد، بیل میزد و دستهایش پینه بسته بود. گفت: رفقایم گولم زدند قصد خرابکاری نداشتم به عشق اسلحه رفتم میخواستم اسلحه داشته باشم.
تا آمدم کاری برایش بکنم او را به دادگاه انقلاب بردند و به زندان اهواز فرستادند. برایش چند سال زندان تعیین کردند.
جنگ که شروع شد عراقی ها وقتی میخواستند از کارون عبور کنند از کنار همین روستاها پل زدند، بعضی روستاییها را اسیر کردند و تراکتورها و گاوهایشان را با خودشان بردند. برایشان کولر برده بودیم. وقتی صدای توپ و خمپاره شنیده و فهمیده بودند جنگ شده، کولرها را پلاستیک کشیده و زیر زمین دفن کرده بودند که دست عراقیها نیفتد؛ اما جنگ چیزی از آن روستاها باقی نگذاشت.
خرمشهر پس از آزادی نیاز به فرماندار داشت. آقای محمدرضا عباسی به عنوان سرپرست فرمانداری خرمشهر منصوب شد. ایشانهم حاج عبدالله را به عنوان معاون خود انتخاب کرد. خرمشهر به شکل یک شهر مخروبه درآمده بود. راه اندازی شهر سخت بود. کارکنان ادارات آب و برق آمدند تا به سرعت آب و برق
خرمشهر را دایر کنند. شهربانی و شهرداری بلافاصله فعال شدند. سازمانها و ادارات دیگر هم کم کم تلاش کردند دوباره فعالیتشان را آغاز کنند. با اینکه شهر و منطقه زیر آتش دشمن بود حضور کارکنان و خانواده هایشان باعث شد خرمشهر دوباره حالت نیمه شهری به خود بگیرد. بعضی مردم هم می آمدند به خانه هایشان سر بزنند. بعضی خانهها تخریب نشده، اما اثاثی هم باقی نمانده بود. بیشتر به دنبال شناسنامه و مدارکشان بودند. در این شرایط آقای عباسی به من پیشنهاد داد مسئول سازمان تبلیغات خرمشهر شوم. با توجه به علاقه ای که به تبلیغات و فرهنگ داشتم پذیرفتم. بودجه ای در کار نبود، باید کارها را بدون پول انجام میدادیم. در آن مقطع فعالیتهای بدون هزینه خوبی انجام شد. با مشارکت بنیاد شهید و سپاه یک سری کارهای فرهنگی تبلیغاتی در خرمشهر انجام میدادیم. هفته ای یک روز، همراه مسئولین و کارکنان ادارات به آبادان خدمت آقای جمی می.رفتیم. گاهی هم یکی از آقایان را از حوزه علمیه دعوت میکردم برای مسئولین کلاس برگزار میکرد و شبها در مسجد جامع منبر می رفت. در آن شرایط جنگ و پیروزی ها، حال خوبی در شهر ایجاد شده بود. در شبهای قدر و محرم مراسم با معنویت خوبی برگزار می شد. دعای کمیل و ندبه و توسل به طور منظم برگزار میشد. مردم استقبال میکردند و لذت می بردند.
هر شب جمعه دو دستگاه اتوبوس تهیه میکردیم اول می رفتیم گلزار شهدای خرمشهر بعد راهی گلزار شهدای آبادان می شدیم، چون خیلی از شهدای خرمشهر مثل عبدالرضا موسوی، قاسم داخل زاده، علی سلیمانی، حسن طاهریان برادران پرورش و رنگرز و آبکار و عده ای دیگر در آنجا دفن شده بودند. عبدالله در فرمانداری، من در سازمان تبلیغات، محمود و رسول هم در سپاه بودند. همگی در خانه مرغداری جمع میشدیم. باباحاجی شبها برایمان شاهنامه، گلستان و حافظ می خواند. با با حاجی شاهنامه داشت. میگفت: «هرکسی سوره یاسین را بخواند حافظهاش قوی میشود. خودش حافظه عجیبی داشت. روزی دوبار صبح و شب سوره یاسین می خواند. هر هفته به درخواست مادرم بچه های قدیمی را در خانه جمع میکردیم و دعای کمیل میخواندیم. بعد از دعا، با بچه ها از عملیات میگفتیم و خاطراتمان را مرور میکردیم مادرم شامی آماده میکرد سفره می انداخت و دور هم میخوردیم؛ با دل و جان پذیرایی میکرد میگفت ثوابش به روح همه شهدای خرمشهر و غلامرضا و رضا موسوی و جهان آرا.
•┈••✾○✾••┈•
ادامه دارد
#پسرهای_ننه_عبدالله
کانال خاطرات دفاع مقدس
@defae_moghadas
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
33.9M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🍂 نماهنگ زیبای
"سرزمین عشق و غیرت"
نماهنگی بسیار زیبا و دیدنی در وصف خوزستان و شهدای والامقام دوران دفاع مقدس
بهمراه تصاویری ناب و خاطرهانگیز از جبهه های حق علیه باطل
🔸 با نوای
حاج صادق آهنگران
سرزمین عشق و غیرت خوزستان
ای مسلخ مستان، ای مشهد یاران
ای سجده گاه آخر سرهای سرداران
ای ...
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#کلیپ #نماهنگ
کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂 این پاها برای چه رفتند؟!
برای حجاب
برای امنیت
برای وطن
برای ناموس
برای آسایش بچههایمان
و یا برای ماندگار شدن غیرت ...
#تفحص ؛ شلمچه ۱۳۷۸
عکاس: حاج محمد احمدیان
▪︎ صبحتان، پر از یاد
ولی نعمتان جهاد
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#عکس
کانال خاطرات دفاع مقدس
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂 لایههای ناگفته - ۱۹
محسن مطلق
خاطرات یک رزمنده نفودی در کردستان عراق
✾࿐༅◉༅࿐✾
🔸 ۴۔ خیانت فرمانده
خیانت فرمانده
من با نیروهایی که در برابرمان مقاومت کرده بودند صحبت کردم، آنها پس از اینکه موضوع برایشان حلاجی شد و خودشان فهمیدند که چه اشتباهی کرده اند حق را به ما دادند. البته ما آن پایگاه را جمع کردیم و امکانات آن را بین پایگاههای دیگر تقسیم کردیم. بعد از یک مدت کوتاه، همان مسئول سابق مقر که با بعثیها همکاری میکرد برای ما پیغام فرستاد که من همه شما را میکشم و کسی را نمی گذارم زنده به ایران برگردد.
من سریع برای او پیغام فرستادم که هر جا خواسته باشی حتی در دفتر حزب بعث، حاضر هستم با تو جلسه بگذارم، تنها و بدون اسلحه؛ ولی از تو نمی خواهم که پیش ما بیایی چون می دانم که میترسی. البته این یک تاکتیک سیاسی بود برای آمدن او و دستگیر کردنش. چند روز بعد من می بایست برای یک کار مهم به ایران برمیگشتم. به یکی از بچه های زبده سپردم که اگر فلانی آمد دست و پایش را می بندی و سوار بر قاطر راهی ایرانش میکنی. یک نامه هم برای همان شخص فرستادم که جهت مشخص شدن کارها باید در روز مقرر خود را به مقر ما برسانی.
البته آن شخص به مقر آمد؛ ولی توانسته بود از چنگال بچه های ما بگریزد. بعدها خبردار شدیم که مسئول امنیتی یکی از شهرهای عراق شده است. چندی بعد در ایران به خانوادهاش ـ که زن و دو بچه بودند ‐ برخوردیم. آنها را با نفربر به عراق فرستادیم تا خانواده اش به آتشی که با دست خودش افروخته بود، نسوزد.
۵- کمین
ما در طول هر مأموریت معمولاً به کمینهایی که از طرف عراق تدارک دیده می شد می افتادیم. ولی معمولاً کمینهای آنان موفق نبود؛ چون ما از شرایط خاصی استفاده میکردیم، مثل تاریکی شب و یا حرکت از روی ارتفاعات از تمام این کمینها خطرناکتر، کمینی بود که در کردستان خوردیم. برای یک مسأله خیلی مهم می بایست از منطقه ای می گذشتیم و خودمان را به محل مورد نظر میرساندیم. غروب بود و تأمین جاده ها جمع شده بود. کسانی هم که همراه ما بودند چند نفر از مسئولان بودند. ما ۸ نفر داخل یک تویوتای کالسکهای بودیم و خودم پشت رل نشسته بودم. اول جاده، دژبانی سپاه جلو ما را گرفت و گفت تأمینها را جمع کردهاند و رفتن ما خالی از خطر نیست.
پس از اصرار ما دژبان گفت پس یک نامه بنویسید و قید کنید که مسئولیتش به عهده خودتان است، آن وقت اگر می خواهید بروید، بروید.
به بچههای همراه گفتم :
- من مینویسم همگی امضا کنید که هر کس مسئول جان خودش باشد.
بچهها هم با بیخیالی گفتند: باشه بابا بنویس ما امضا میکنیم. نامه را نوشتم و بعد از امضای همه بچهها تحویل دژبانی دادیم و راهی شدیم.
┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═┄
همراه باشید
#لایههای_ناگفته
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 نماهنگ زیبای "رهایی"
برای شهید جمهور
🔸 سالار عقیلی
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#شهید_سید_ابراهیم_رئیسی
#شهید_جمهور
#کلیپ #نماهنگ
کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂 جعل سند شهید
برای اعزام به جبهه!!
پن: در سال های دفاع مقدس دست بُردن در شناسنامه برای تغییر تاریخ تولد و رساندن سن به مرحله قانونی، با هدف رفتن به جبهههای نبرد در میانِ نوجوانان بسیجی امری رایج بود..!
▪︎ به خود میگفتند،
بعد از ما، شناسنامه به چه کار میآید، خراب هم شد، بشود
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#شهید_قاسم_شکیبزاده
#عکس
کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍃؛💫؛🍃
💫؛🍃
🍃 خاطرات اسرای عراقی
"از قصرشیرین تا فاو" 1⃣
محقق: مرتضی سرهنگی
┄═❁๑❁═┄
🔸 وقتی که جنگ شروع شد من در شهر «بعقوبه» بودم و در یکی از لشگرهای عراق خدمت میکردم. در همان روزهای اول جنگ تمام تیپهای لشگر ما را بطرف شهرک «منتظریه» حرکت دادند. بعد از استقرار واحدها در منتظریه دو تیپ ۱۹ و ۳۰ وارد شهر قصرشیرین شدند و بدون اینکه با مقاومت منظم و سازمان داده ای روبرو شوند، قصر شیرین را اشغال کردند. البته نیروهای پاسگاههای مرزی به همراه تعدادی از نیروهای مردمی مقاومت کردند. اما عده شان بسیار کم بود. این روز حمله (۱۰/۹/۲۲) (۵۹/۱/۳۱) بنام روز «رعد» نامگذاری شده بود. یعنی روزیکه ایران به عراق حمله کرده است و امروز، روز دفاع عراقیهاست در حالیکه اصلا اینطور نبود و ما وارد خاک شما شده بودیم. حتی وقتیکه ما به منتظریه آمدیم قبل از ما نیروهای دیگری در آنجا مستقر بودند.
یک هفته بعد از سقوط قصر شیرین من وارد این شهر شدم. قصر شیرین شهر قشنگی بود. و من فکر کردم یک شهر
مرزی که فاصله زیادی با مرکز دارد چطور میتواند اینقدر آباد و زیبا باشد.
اولین چیزی که در شهر دیدم عده ای از مردم قصر شیرین بود که ترسیده بودند و مثل آواره ها نمیدانستند به کجا پناه ببرند. یکی از دوستان سربازم که اسم کوچکش «رعد» بود به من گفت که بیا به تماشای یک زن ایرانی برویم. پرسیدم این زن در شهر مانده است؟ دوستم گفت بله! آن زن کر ولال هم هست و مثل دیوانه هاست! به اتفاق رعد وارد خانه آن زن شدیم، زن با دیدن ما فریاد کشید. زن تصور کرد که میخواهیم او را اذیت کنیم. او حرفهایی زد، که اصلا نفهمیدم. رعد گفت که او کر و لال است و نمیتواند حرف بزند. فقط صداهائی از خودش در می آورد.
این زن حدوداً ٤٠ ساله بود. در خانه ساده و محقری زندگی میکرد. وقتی ما وارد اتاق شدیم او نشسته بود اما با دیدن ما بلند شد و داد و فریاد راه انداخت. وضع اتاق کاملاً درهم ریخته بود. حتی تشک ها و بالش های اتاق را سربازانی که قبل از ما آمده بودند، پاره کرده بودند، حتماً تصور کرده بودند که ممکن است اسلحه یا چیزی دیگر در میان آنها باشد. به همین دلیل کف اتاق پر از پنبه تشکها و متكاها بود. آن زن وضع رقت باری داشت و دیدن او آدم را متأثر میکرد.
من شنیدم که عده ای از سربازها برای آن زن غذا و آب میبردند.
چند روز بعد از دیدار آن زن به پشت جبهه منتقل شدم و به پادگان "جلولا" آمدم. شنیدم تمام افراد غیر نظامی که در قصر شیرین بودند جمع آوری به شهرهای عراق برده شدند. البته من خودم چند نفر از آنها را دیدم که اکثراً پیر مرد بودند. شاید حدود ۱۶ نفر میشدند. من از سرنوشت آن زن بیچاره دیگر خبری ندارم.
┄═• ادامه دارد •═┄
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#خاطرات_اسرای_عراقی
کانال رزمندگان دفاع مقدس
@defae_moghadas 👈لینک عضویت
✧✧ ܭߊࡅ߭ߊܠܙ حܩߊܢܚܘ ܥܼࡅ߭ࡐܢߺ ✧✧
🍂
______________________
______________________
#شهید_سید_ابراهیم_رئیسی
#شهید_جمهور
#خاطرات
کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂 مگیل / ۳۵
داستان طنز
اثر ناصر مطلق
✾࿐༅◉○◉༅࿐✾
ده قبلی، ما را به حمام بردند و با غذاهای جورواجور از ما پذیرایی کردند. اما اینجا از این خبرها نیست. کسی که کنارم نشسته سامی است. او سرباز ارتش است و از بقیه کم سن و سالتر. دستم را میگیرد و با انگشت سبابهاش روی لبها و بینی ام علامت هیس می کشد. یعنی اینکه ساکت باشم. بعداً فهمیدم که این کار را به خاطر خودم کرده است. گرچه من از این حرکت بی ادبانه اش ناراحت شدم
- دوست عزیز سوء تفاهم نباشد من بیچاره به خاطر موج انفجار و نوشجان کردن چند ترکش، نه میبینم و نه میشنوم. باید با من به زبان اشاره حرف بزنی. یا مثل فینقی ها با نشان دادن و پیش آوردن اشیا حرفها را حالی ام کنی!
سامی که سرباز سه ماه خدمت بود، پس از گذراندن دوره آموزشی، به کردستان مأمور میشود و تازه داشته با پارتی بازی خودش را به تهران منتقل می کرده که اسیر گروهک پ.ک.ک میشود؛ گروهی که به نام کارگران کرد کردستان معروف شده است. از قضا خانواده سامی آدمهای پولداری هستند و او را برای اخاذی گرفته اند. قرارشان بیست میلیون تومان بوده و حالا این گروه منتظر بودند تا پولهای پدر سامی، جان او را نجات دهد. وقتی سامی این چیزها را برایم تعریف کرد تازه فهمیدم که احتمالا مرا هم برای همین منظور گرفتهاند. میزنم زیر خنده. حالا نخند و کی بخند. اگر کسی حال و روز مرا می دانست، می فهمید که این خنده ها برای چیست.
- خوش به حال تو که خانواده ات حاضرند برای تو پول بدهند! اما راجع به من سخت در اشتباه اند. البته پدر من خیلی پولدار است ولی به این سادگی ها دم به تله نمیدهد. یک تهران است و یک قاسم سیاست. فکر کنم از این کردهای گروه پ ک ک یک پولی هم بگیرد.
سامی، که انگار از حرفهای من خوشش آمده، میزند به شانه هایم و از خنده
ریسه می رود.
واقعاً زندگی من از جوک هم خنده دار تر است. اما من نگران چشمهایم هستم. گوشها و چشمها میترسم تا آخر عمر دیگر نه ببینم و نه بشنوم. روزهای اول با نان خشک و چای از ما پذیرایی میکردند اما همین که پدر سامی اولین قسط را به گروگان گیرها رساند، اوضاع عوض شد.
گوسفند بریان و برنج با ماست محلی و شیره انگور فقط قسمتی از پذیرایی آنها بود. ظاهراً پدر سامی علاوه بر پول مقدار زیادی هم خوراکی و تنقلات برای ما فرستاده بود. البته برای سامی اما ما هم این وسط بی فیض نماندیم. طی آن چند هفته من حسابی با سامی قاطی شدم. نمیدانم از روی دلسوزی بود یا احتیاج او به یک همدل که این همه مرا تحویل میگرفت در اصل سامی بود که روز به روز خود را به من نزدیک میکرد بخصوص از وقتی که قصه مجروحیت و بلایی را که سر دستهمان آمده بود. برای او تعریف کردم جور دیگری روی من حساب میکرد. او قهرمان قصه هایش را پیدا کرده بود و روز به روز ارادت بیشتری به من نشان میداد. این را وقتی فهمیدم که او عاشقانه دوستی اش را نثارم کرد و من گاهی او را تا حد مرگ میخنداندم. البته فقط چند خاطره کوتاه برایش تعریف میکردم در اصل او آدم خوش خنده ای بود. مثل همانهایی که حاج صفر میگفت که به ترک روی دیوار هم میخندند.
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#مگیل
#طنز
کانال رزمندگان دفاع مقدس
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
27.87M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🍂 نواهای ماندگار
🔸 با نوای
حاج صادق آهنگران
سپه حق روانه به سوی کربلا شد...
🔹 در دیدار رزمندگان اسلام با حضرت امام(ره) در «حسینیه جماران»
در سال ۱۳۶۲
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#کلیپ #نماهنگ
کانال خاطرات رزمندگان دفاع مقدس
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
🍂
🔻 پسرهای ننه عبدالله / ۱۰۸
خاطرات محمدعلی نورانی
نوشته: سعید علامیان
┄┅═✧❁﷽❁✧═┅┄
🔸 بار دیگر به جمع باصفای خانوادگی در خانه عاریتی داخل مرغداری برگشتیم. مادر، بیبی، باباحاجی و پدرم، بی اعتنا به شرایط جنگی، از اینکه بچه ها دورشان جمع هستند خوشحال بودند. ما هم همین طور. از ابتدای پیروزی انقلاب تا آن روزها هیچ وقت این طور کنار همدیگر نبودیم. همه خانواده دور هم بودیم، جمعمان جمع بود،
به جز غلامرضا که نبود.
🔸بعدها...
عبدالرسول پس از آزادسازی خرمشهر وارد سپاه خرمشهر شد و مسئولیت اسلحه خانه سپاه را به عهده گرفت. اسلحه خانه شامل دو بخش نگهداری و تعمیر سلاح بود. رسول سلاحهایی مثل تیربار و کلاشینکف و ژ ۳ را به خوبی تعمیر میکرد. او بخشی از این کار را از فتح الله افشاری یاد گرفته بود. یک دوره آموزشی هم در اهواز گذارند. روز دوم دی شصت و دو، رسول در حال تعمیر اسلحه معیوب بوده که یک تیر باقیمانده در خان اسلحه شلیک میشود. او ملاحظات فنی را هم رعایت کرده بود که باید لوله به سمت دیوار باشد، اما گلوله پس از شلیک و برخورد با دیوار کمانه کرده و مستقیم به قلب رسول اصابت میکند. رسول بدون اینکه بترسد دست روی قلبش میگذارد میبیند از لای انگشتانش خون بیرون میزند. محل تعمیر در طبقه بالا بود. با پای خودش پائین میآید وسط پله ها میافتد. بچه ها او را به بیمارستان میبرند ولی پیش از رسیدن به بیمارستان شهید می شود. آن روز در راه کوت شیخ بودم که سید احمد عالمشاه را دیدم. پرسید: از رسول چه خبر؟» گفتم صبح رفت سپاه» گفت «خبر جدید از او نداری؟» گفتم «نه چیزی شده؟» مکث کرد گفت: ظاهراً زخمی شده. پرسیدم: «کجاست؟» گفت: «بیمارستان طالقانی» رفتم بیمارستان پرستاری آنجا بود پرسیدم ز خمی دارید؟ گفت نه زخمی نداریم. گفتم: یک ساعت پیش زخمی نیاوردند؟ گفت: جوانی را آوردند که شهید شده بود. پرسیدم: «الان کجاست؟» گفت: «سردخانه.»
خواهش کردم در سردخانه را باز کرد دیدم رسول است. نشستم، او را بوسیدم، دست به صورت و ریشهایش کشیدم. تازه ریشش درآمده بود؛ ریش نرم و لطیف با صورتی معنوی. از او گلایه کردم؛
- رسول! بی معرفت چرا زودتر رفتی تو که میگفتی خودت مرا می شویی..... خانواده خبردار شدند و آمدند. الآن پس از چهل سال، هنوزداغ رسول بر دلم مانده است. شهادت رسول برای ما ناگهانی بود. مادرم در مراسم شهادت رسول سه بار طوری بیهوش شد که فکر کردیم تمام کرده؛ به سختی به هوش میآمد. مادرم بچه هایش را غیر عادی دوست داشت. عاطفی بود. همه زندگی اش بچه هایش بودند. شهادت رسول بعد از شهادت غلامرضا ضربه سنگینی بر او وارد کرد. یکی دو سال حالت افسردگی داشت. میرفت سر قبر رسول میگفت: «رسول مرا هم با خودت ببر بعد از تو دیگر نمیخواهم زنده باشم.» گرمای ظهر از خانه بیرون میرفت تا تاریکی هوا کنار قبر رسول می نشست، می گفت: «وقتی سر قبرش می روم دلم خنک می شود، با او حرف میزنم.» مادر شهیدان حمید و سعید ارجعی هم می آمد. قبر حمید در آبادان و قبر سعید در خرمشهر کنار قبر رسول است. هر دو مادر جوان از دست داده با هم سر قبر فایز میخواندند؛ یک بیت شعر فایز را مادرم میخواند و بیت دیگر را مادر ارجعی جواب میداد؛ بسیار سوزناک بود. هرکسی آن دو را میدید، می نشست و با شعر آنها زار میزد. مادرم مرتب خانواده ها را دعوت میکرد. شبهای جمعه دعای کمیل در خانه ما برپا بود. بعد از دعا سفره می انداخت و شام میداد. توی قبرستان بچه های فقیر را پیدا میکرد، برایشان دمپایی و زیرپوش می خرید میگفت بنشین سر این قبر فاتحه بخوان، بگو خدا بیامرزد این رسول را میگفت خدا از زبان شما بیشتر قبول میکند. به دختر بچه ها پول یا خرما میداد میگفت بنشینید اینجا دعا کنید، بگویید خدایا این رسول نورانی را با شهدای اسلام محشور کن. خانمهای
رزمنده به سراغش می آمدند. سر قبر رسول شلوغ میشد.
•┈••✾○✾••┈•
ادامه دارد
#پسرهای_ننه_عبدالله
کانال خاطرات دفاع مقدس
@defae_moghadas
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂
دلتان به گرمای آتش ؛
دستانتان معطر به عطرِ چای تازه
صبح تان پُر خیر و برکت
با یاد مردان خاکی جبهه
▪︎ صبحتان، پر از آکنده از یاد خدا
┄═❁๑🍃๑🌸๑🍃๑❁═┄
#عکس
کانال خاطرات دفاع مقدس
@defae_moghadas 👈عضو شوید
◇◇ حماسه جنوب ◇◇
🍂