🌹🍃السلام وعلیک یا حضرت #عشق
#امام_زمان_مهربانم🌹🍃
#دارد_زمان_آمدنت_دیر_میشود...
خدایا پرده بگشا نازِ راز اندازه دارد
بیا ای دلنواز من که ناز اندازه دارد
سرآمد عمر من آن دلبر رعنا نیامد
دل مجنون ز غم ویرانه شد لیلا نیامد
🌱🌷اَلّلهُمَّـ_عَجِّل_لِوَلیِّڪَ_الفَرَج
💟|• @dehghan_amiri20
🌸🍃ختم جمعی قرآن کریم😍به نیابت از #شهیدمحمدرضادهقان جهت سلامتی و تعجیل در امر فرج آقا امام زمان عج الله📖🤲
✨جزء بیستوهفتم
✨صفحه: ۵۳۱
✨سوره:قمر،الرحمن
📚🍃|• @dehghan_amiri20
📜☀️#حدیث_روز
💚🍂امام صادق(علیه السلام)فرمودند:
آنکه مالک خشم خود نباشد ، مالک عقل خود نیست.
📚✨تحف العقول،ص۳۷۱
💟|• @Dehghan_amiri20
🕊💦دوست دارم مثل تو باشم...
🍃🌺کلام شهید...
رابطه عاشقانه ای با خدا داشت .
یک بار به من گفت: خدا خدا خدا همه چیز دست خداست.
تمام مشکلات بشر به خاطر دوری از #خداست ما باید مطیع محض باشیم. او از سود و زیان ما خبر دارد هر چه گفته باید قبول کنیم خیر وصلاح ما همین است.
أَلَیْسَ الله بِکَافٍ عَبْدَهُ. ❤️
🔰آیه ۳۷سوره زمر
می گفت: خیلی قشنگ خدا داره با ما حرف می زنه. آدم می خواد از خوشحالی فریاد بزنه.
#شهیدابراهیم_هادی 🥀🦋
💟|• @Dehghan_amiri20
🌸🍃عکس دخترش را در دفترش زده بود، گفتم: مرتضی این عکس را بردار، اینطور دلت میگیرد، نمیتوانی بپری، گفت: نه، میخواهم با همه وابستگیهایم فدایی امام زمان (عج) شوم.
✨#سعیدمرتضےمسیبزاده🌷🕊
✨#ظرافتهاےروحےشهدا 🌿🥀
💟|• @Dehghan_amiri20
✨🌷شهیدحسن غفاری...
ای مردم شما را قسم میدهم به آن چیزی که ایمان دارید، نائب بر حق امام زمان (عج)، حضرت امام خامنهای را همانند امام علی (علیه السلام) خانهنشین نکنید چرا که در این دنیا تنها چیزی که مرا آرام مینمود، نگاه زیبا و قشنگ و پر درد این آقا بود.
نکند حفظ علی بر همگان عار شود
نکند حق علی در عمل انکار شود
محرم راز علی، نخل و دل و چاه شود
لیلی خصم زبان، نقش رخ یار شود
باور کنید من این آقا بزرگوار را اینگونه میبینم؛ برای رسیدن به امام زمان (عج) باید اول با مقام معظم رهبری پیمان بست و به او اراده قلبی داشت، فرض بر این است که امام زمان (عج) را نماز بدانیم، کسی که وضو (یعنی ارادات به رهبرم ندارد، می تواند نماز بر پا نماید آیا نماز بدون وضو و طهارت، نماز اشت؟).
#عمل_به_وصیت_شهیدان 🦋🌸
💟|• @Dehghan_amiri20
📝🍃| #خـاطـره...
🍃💕آمرین به معروف...
سعی می کردم اعتقادات را به شکل عملی در وجود فرزندانم پرورش دهم، بچه ها می دانستند اگر مادر پوشش تیره و مشکی دارد، یعنی عزا و ماتم است. شب شهادت یکی از امامان بود و من مشکی پوشیده بودم. آن موقع دو فرزند داشتم؛ محمدرضا هفت و خواهرش یازده ساله بود. برایشان از آن امام تعریف کردم. به دقت گوش کردند و موقعیت آن شب را فهمیدند، اما همسایه بغلی ما جشن گرفته بود و آهنگ های شاد را با صدای بلند پخش می کرد.
نگران شدم مبادا در تصور کودکانه آنها دوگانگی ایجاد شود، بنابراین از قبح شکنی عمل همسایه در شب شهادت گفتم. مهدیه تصمیم گرفت تا امر به معروف کند سمت خانه همسایه رفت، محمد که نسبت به خواهرش تعصب داشت، رفت و مراقب او بود که اگر اتفاقی برایش افتاد، کمکش کند. تذکر آنها نتیجه داد و صدای آهنگ قطع شد.
#بهنقلازمادرشهید💜
#شهید_محمدرضا_دهقانامیرے 🌷
💟🍃|• @dehghan_amiri20
✅بعضی ﭼﻚﻫﺎ ﺩﻭ ﺍﻣﻀﺎ ﺩﺍﺭﻧﺪ؛
ﺗﺎ ﺍﻣﻀﺎﻱ ﺩﻭﻡ ﻧﺒﺎﺷﺪ
نقد ﻧﻤﻲﺷﻮﻧﺪ،
ﺣﺘﯽ ﺍﮔﺮ ﺑﻪ ﺟﺎﻱ ﺍﻣﻀﺎﯼ ﺩﻭﻡ،
ﺗﻤﺎﻡ ﺍﻫﻞ ﺑﺎﺯﺍﺭ ﻫﻢ ﺍﻣﻀﺎ ﻛﻨﻨﺪ،
ﻫﻴﭻ ﻓﺎﻳﺪﻩﺍﯼ ﻧﺪﺍﺭﺩ؛
ﺑﺎﻧﻚ ﻓﻘﻂ ﺻﺎﺣﺐ
ﺍﻣﻀﺎ ﺭﺍ ﻣﻲﺷﻨﺎﺳﺪ...
ﺣﺎﻝ،
ﺍﺗﻔﺎﻗﺎﺗﯽ ﻛﻪ ﺑﺮﺍﻱ
ﻣﻦ ﻭ ﺗﻮ ﺩﺭ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﻗﺮﺍﺭ
ﺍﺳﺖ ﺑﻴﻔﺘﺪ،
ﻣﺜﻞ ﭼﻚ دﻭ ﺍﻣﻀﺎ ﻣﯽﻣﺎﻧﺪ؛
ﻳﻚ ﺍﻣﻀﺎﯼ ﺁﻥ ﺧﻮﺍﺳﺖ ﻣﺎﺳﺖ
ﻭ ﻳﻚ ﺍﻣﻀﺎﯼ ﺩﻳﮕﺮﺵ ﺧﻮﺍﺳﺖ خدﺍﺳﺖ ...
ﺗﺎ ﺍﻭ ﻧﺨﻮﺍﻫﺪ ﻫﻴﭻ
ﺍﻣﻜﺎﻥ ﻧﺪﺍﺭﺩ،
ﻫﺮ ﭼﻨﺪ ﻫﻤﻪ ﺑﺨﻮﺍﻫﻨﺪ ...
🌸🌸🌸🌸🌸
💟🍃|• @Dehghan_amiri20
🕊شہیدمحمدرضادهقانامیرے🕊
💠✨ #مثل_هیچکس #قسمت_هیجدهم تابستان به یاد ماندنی گذشت. ترم سوم آغاز شد. انگار این عشق پخته ترم کر
💠✨ #مثل_هیچکس
#قسمت_نوزدهم
از وقتی با ماشینم به دانشگاه میرفتم رفتار بعضی از همکلاسی هایم تغییر کرده بود. مهربان تر شده بودند و بیشتر از قبل تحویلم می گرفتند. محبت های ساختگی شان را دوست نداشتم. چیزی نگذشت که آرمین هم ماشین خرید!! ترجیح دادم دیگر با ماشینم به دانشگاه نروم. احساس می کردم با این کار بقیه تصور می کنند تافته ی جدا بافته ام. با اینکه رفت و آمد با تاکسی و اتوبوس خیلی سخت بود اما روی تصمیمم ایستادم. محمد که از این کارم خوشش آمده بود آویز آیت الکرسی زیبایی را برای ماشینم خرید و به من هدیه کرد.
از محمد و رفت و آمدهایم پیش پدر و مادرم حرف نمی زدم. سعی می کردم حساس تر نشوند. نمازهایم برقرار بود. آرامشم بیشتر شده بود. احساس می کردم حرف های گذشته ی محمد را درک میکنم. نمیتوانستم با هیچ منطقی توضیح بدهم که چرا در چند دقیقه دلبسته ی دختری شدم که نمیدانم کیست. نمیتوانستم با هیچ دلیلی بگویم که چرا با نماز خواندن آرام تر می شوم. آنچه را که با تمام وجودم احساس می کردم با هیچ منطقی قابل بیان نبود.
بچه مذهبی های کلاس (که محمد هم شاملشان می شد) بیرون از دانشگاه باهم قرار می گذاشتند و برنامه های مختلفی داشتند. هر هفته تعداد صفحات مشخصی از یک کتاب را مطالعه می کردند و بعد دور هم جمع می شدند و درباره اش بحث می کردند. گاهی هم درباره ی مشکلات اجتماعی حرف می زدند و مسائل جامعه را نقد می کردند. حرف هایشان برایم جدید بود. با اشتیاق دنبال می کردم و سعی داشتم در جلساتشان شرکت کنم.
برای جشن قبولی کنکور ساسان ، پسر عمه ملیحه دعوت شده بودیم. واسطه ی ازدواج عمه ملیحه، دوستی شوهرش با دایی مسعود بود. به همین دلیل دایی مسعود و خاله مهناز هم دعوت بودند. آخر هفته بود. بعد از پایان دورهمی با بچه های دانشگاه به سمت خانه ی عمه ملیحه حرکت کردم. بخاطر ترافیک دیرتر از بقیه رسیدم. میز شام را چیده بودند. میدانستم طبق معمول در جمع فامیل چه خبر است. اما فکر نمیکردم از مشروب هم خبری باشد! وقتی چشمم به بطری نوشیدنی روی میز افتاد فهمیدم شب سختی خواهم داشت. خندیدن و طعنه زدن های شاهین و دایی مسعود به همراهی شوهرخاله مهناز شروع شد. وقتی عمو مهرداد دلیل شوخی هایشان را پرسید با تمسخر خاطره ی سفر را تعریف کردند. عمو مهرداد شخصیت مستبد و دیکتاتوری داشت. همیشه اعتقاداتش را به دیگران تحمیل می کرد و زور می گفت. با آنکه پدر و مادرم به انتخاب خودشان اسمم را رضا گذاشته بودند بعد از این همه سال هنوز گاهی آنها را بخاطر این انتخاب سرزنش می کرد وخرافه پرست می خواند. وقتی از ماجرای سفر با خبر شد با اعتماد به نفس و خونسردی رو به جمع گفت : " من درستش می کنم."
دایی مسعود با خنده گفت : " ما که هرچی زور زدیم نتونستیم درستش کنیم. ببینیم شما چه می کنی."
از لودگی جمع کلافه شده بودم. سکوت کردن و نجابت به خرج دادن بیفایده بود...
✍به قلم خانم
فائزه ریاضی
#ادامه_دارد....
💟|• @Dehghan_amiri20
🕊شہیدمحمدرضادهقانامیرے🕊
💠✨ #مثل_هیچکس #قسمت_نوزدهم از وقتی با ماشینم به دانشگاه میرفتم رفتار بعضی از همکلاسی هایم تغییر ک
💠✨ #مثل_هیچکس
#قسمت_بیستم
از لودگی جمع کلافه شده بودم. سکوت کردن و نجابت به خرج دادن بیفایده بود. از سر جایم بلند شدم. با جدیت و صدای بلند گفتم :
+ فکر می کنم هر آدمی خودش باید برای کارهاش تصمیم بگیره. من نه از مشروب میترسم و نه از شما. دلم نمیخواد بخورم. این انتخاب منه و دلیلش هم به خودم مربوط میشه!!!
نگرانی را در چشم های مادرم می دیدم که با نگاهش التماس می کرد ادامه ندهم. عمو مهرداد که هرگز چنین لحنی را از من نشنیده بود با خشم و تعجب به من خیره شد. خطاب به پدرم گفت :
_ تربیت یاد بچت ندادی ؟
گفتم :
+ اگه تربیت یادم نداده بودند این همه سال در برابر طعنه هایی که هر دفعه به اسمم میزنید سکوت نمی کردم.
_ اگه دوبار توی گوشِت زده بودن اینجوری تو روی بزرگترت نمی موندی و گستاخی نمی کردی.
پدرم هول کرده بود و سعی کرد بحث را عوض کند :
"بابا این رضا قد کشیده ولی هنوز دهنش بوی شیر میده. این چیزا بهش نمیسازه. بذارین راحت باشه هرچی میل داره بخوره. داداش مهرداد شما حرفاشو نشنیده بگیر. بزرگی کن و ببخش."
عمو مهرداد تا حرفش را به کرسی نمی نشاند کوتاه نمی آمد. یک لیوان مشروب دستش گرفت و به سمت من حرکت کرد. سعی کرد به زور مجبور به نوشیدنم کند. همه ساکت و نگران بودند. من به زمین خیره شده بودم و نگاهش نمی کردم. گفت : "اینو بگیر. همین الان بخور."
بدون اینکه سرم را بالا بیاورم گفتم : "نمیگیریم."
دستش را زیر چانه ام آورد و به زور سرم را رو به بالا گرفت. در چشمهایم خیره شد. بوی سیگارش داشت خفه ام می کرد. لیوان را جلوی صورتم گرفت و گفت : "بگیر! ... بخور!! "
چند ثانیه در چشم هایش خیره شدم. همه نگران و مستاصل شده بودند. صدای نفس های جمع را می شنیدم. با جدیت و عصبانیت دستش را به شدت کنار زدم. بدون مکث ناگهان چنان کشیده ای به صورتم زد که گوشم سوت کشید. درحالی که دستم روی صورتم بود در چشمانش خیره شدم و گفتم :
"به شما هیچ ربطی نداره من چیکار میکنم. جای خودت رو با خدا اشتباه گرفتی. برات متاسفم که دنیات انقدر کوچیکه."
در خانه را محکم کوبیدم و جمع را ترک کردم. آن شب دلم میخواست به هرجایی بروم بجز خانه. تحمل روبرو شدن با پدر و مادرم را نداشتم. حالم بد بود. باران شدیدی می بارید. به سمت خانه ی محمد حرکت کردم. ماشین را سر کوچه شان پارک کردم. چراغ شهرداری سر کوچه اتصالی داشت و مدام خاموش و روشن می شد. کاپشن چرمی قهوه ای ام را روی سرم گرفتم. ضربه هان باران تند و شلاقی بود. تا به در خانه برسم خیس خیس شده بودم. چند بار زنگ خانه را زدم اما کسی باز نکرد. نا امید شدم. برگشتم تا به سمت ماشین بروم. چند قدم دور نشده بودم که در باز شد. کوچه تاریک بود. چهره ی جلوی در را درست نمی دیدم. نزدیک تر رفتم...
✍به قلم خانم
فائزه ریاضی
#ادامه_دارد....
💟|• @Dehghan_amiri20
💦🕊
#وصول را به مقتول #عشق دهند واگر این چنین است چه کسی عاشق تر از #شهید
#شبتون_بخیرونیکی 💫🍀
#التماس_دعای_فرج 🙏🙏
🌺 @Dehghan_amiri20 🌺
🌸دعای فرج🌸
🌸بسم الله الرحمن الرحیم🌸
الهی عَظُمَ الْبَلاَّءُ وَبَرِحَ الْخَفاَّءُ وَانْکَشَفَ الْغِطاَّءُ وَانْقَطَعَ الرَّجاَّءُ وَضاقَتِ الاْرْضُ وَمُنِعَتِ السَّماَّءُ واَنْتَ الْمُسْتَعانُ وَاِلَیْکَ الْمُشْتَکی وَعَلَیْکَ الْمُعَوَّلُ فِی الشِّدَّهِ وَالرَّخاَّءِ اَللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّدٍ وَ الِ مُحَمَّدٍ اُولِی الاْمْرِ الَّذینَ فَرَضْتَ عَلَیْنا طاعَتَهُمْ وَعَرَّفْتَنا بِذلِکَ مَنْزِلَتَهُمْ فَفَرِّجْ عَنا بِحَقِّهِمْ فَرَجاً عاجِلا قَریباً کلمح الْبَصَرِ اَوْ هُوَ اَقْرَبُ یا مُحَمَّدُ یا عَلِیُّ یا عَلِیُّ یا مُحَمَّدُ اِکْفِیانی فَاِنَّکُما کافِیانِ وَانْصُرانی فَاِنَّکُما ناصِرانِ یا مَوْلانا یا صاحِبَ الزَّمانِ الْغَوْثَ الْغَوْثَ الْغَوْثَ اَدْرِکْنی اَدْرِکْنی اَدْرِکْنی السّاعَهَ السّاعَهَ السّاعَهَ الْعَجَلَ الْعَجَلَ الْعَجَلَ یا اَرْحَمَ الرّاحِمین بِحَقِّ مُحَمَّدٍ وَآلِهِ الطّاهِرینَ.🌱
🌸دعای سلامتی امام زمان🌸
𑩾?"اللَّهُمَّ کُنْ لِوَلِیِّکَ الحُجَهِ بنِ الحَسَن، صَلَواتُکَ علَیهِ و عَلی آبائِهِ، فِی هَذِهِ السَّاعَهِ وَ فِی کُلِّ سَاعَهٍ، وَلِیّاً وَ حَافِظاً وَ قَائِداً وَ نَاصِراً وَ دَلِیلًا وَ عَیْناً، حَتَّی تُسْکِنَهُ اَرْضَکَ طَوْعاً وَ تُمَتعَهُ فِیهَا طَوِیلا"🌱
اللّٰهُمَّ عَجِّلْ لِوَلِیِّکَ الْفَرَج📿
💟|• @Dehghan_amiri20
💠امام صادق(ع):
🍃🌸آنکه دیگری را بخاطر گناهی که از آن توبه کرده سرزنش کند، نمیرد مگر اینکه خود به آن گناه مرتکب شود.
📚میزان الحکمه
🆔 @dehghan_amiri20
🌹🍃السلام وعلیک یا حضرت #عشق
#امام_زمان_مهربانم🌹🍃
#دارد_زمان_آمدنت_دیر_میشود...
در پای سرو قدت سر مینهم به زاری
باشد که یک قدم هم بر چشم من گذاری
تو آسمانی و من، افتاده چون زمینم
ره میبرم به سویت دستی اگر برآری
ای تکیهگاه هستی از غربتم برونآر
از تنگنای ظلمت تا اوج رستگاری
ای آرزوی دلها در صبح دولت تو
خوش میرسد به پایان، یک عمر انتظاری
🌱🌷اَلّلهُمَّـ_عَجِّل_لِوَلیِّڪَ_الفَرَج
💟|• @dehghan_amiri20
🌸🍃ختم جمعی قرآن کریم😍به نیابت از #شهیدمحمدرضادهقان جهت سلامتی و تعجیل در امر فرج آقا امام زمان عج الله📖🤲
✨جزء بیستوهفتم
✨صفحه: ۵۳۲
✨سوره:الرحمن
📚🍃|• @dehghan_amiri20
🍃🌹کلام شهید....
رزمنده ۱۴ ساله ای را به اسارت گرفته بودند. فرماندهی عراقی وقتی او را دید و متوجه سنش شد، پرسید مگر سن سربازی ۱۸ سال نیست؟ خمینی سن سربازی را پایین آورده؟
رزمنده در جواب عراقی گفت نه، سن سربازی همان ۱۸ سال است، خمینی سن عشق را پایین آورده.
#شهدای_دفاع_مقدس
💟|• @Dehghan_amiri20
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥🍃برآورده شدن آرزوی دختر شهید مدافع حرم توسط شهید سلیمانی
سردار شهید قاسم سلیمانی فرمانده ای بود که در عین جنگاوری، قلبی مهربان داشت.❤️🦋
💟|• @Dehghan_amiri20
🌷✨دعا گرافی
💠وَ لا تَشْغَلْنِی بِالْاِهتِمامِ عَنْ تَعاهُدِ فُرُوضِکَ، وَ اسْتِعْمالِ سُنَّتِکَ.
و مرا به سبب گرفتاری، از انجام دادنِ واجبات و پیروی آیین خود بازمدار...🥀
#صحیفه_سجادیه📖🤲
🌿🌸|• @Dehghan_amiri20
🌿💕#این_قصه_یک_نوجوان_است
💦سرایدار مدرسهای که شهید بابایی در آن درس میخواند میگوید:
کمردرد داشتم و نمیتوانستم کار مدرسه را خوب انجام دهم، مدیر مدرسه به من گفت: اگر اوضاعت همیشه این باشد، باید بروی بیرون، اگر من را بیرون میکردند، خیلی اوضاع زندگیام بدتر میشد، آن شب همهاش در این فکر بودم که اگر من را بیرون بیندازند، چه خاکی برسرم کنم؟ فردا صبح که رفتم مدرسه، دیدم حیاط و کلاسها عین دسته گل شده و منبع آب هم پر است، از عیالم که برنمیآمد؛ چون توان این همه کار را نداشت، نفهمیدم کار کی بوده فردا هم این قضیه تکرار شد، شب بعد نخوابیدم تا از قضیه سردربیاورم، صبح، یک پسربچه از دیوار پرید پایین و یکراست رفت سراغ جارو و خاکانداز، شناختمش از بچههای مدرسهی خودمان بود مرا که دید، ایستاد سرش را پایین انداخت، با بغضی که در گلویم نشسته بود، گفتم: پسرم کی هستی؟ گفت: عباس بابایی،
گفتم: چرا این کارها را میکنی؟ گفت: من به شما کمک میکنم تا خدا هم به من کمک کند.
💠✨نوجوانی
🕊#شهیدعباس_بابایی🌷
#ظرافتهاےفکرےاخلاقےشهدا 🦋🌸
💌 🍃|• @Dehghan_amiri20
🌿🌺کلام بزرگان...
✨چرا برکت از زندگی می رود؟
🔹️ استاد فاطمی نیا: مشاجره ها و نزاع ها ، نور باطن را خاموش میکند. بسیاری از بی حالی ها و عدم نشاط ها به جهت مشاجرات است. کم منزلی داریم که درآن پرخاش و تندی نباشد!
🔸️روزی چندتا پرخاش باشد ، برکات را از منزل میبرد. حتی اگر حق هم با تو بود ، در امور جزیی و شخصی مشاجره نکن ، چون کدورت می آورد.
🔹️مرحوم علامه جعفری از صاحب دلی نقل کرد: در موضوعی که گمان میکردم حق با من است ، داشتم با همسرم مشاجره میکردم؛ ناگهان صورت باطنی غضبم را نشانم دادند ! بسیار کریه و زشت بود! آن صورت نزدیکم آمد و گفت : کثیف! ساکت شو! همین که متنبه شدم فورا "دست همسرم را بوسیدم و عذرخواهی" کردم.
💟|• @Dehghan_amiri20
💠به مناسبت ایام سالروز شهادت
✨#سردار_هور
🌷 #شهید_علی_هاشمی
🔰فرمانده سپاه ششم امام صادق علیه السلام
🍃تولد : ۱۳۴۰/۶/۱۰ - اهواز
🍂شهادت : ۱۳۶۷/۴/۴ - هور
🌾رجعت پیکر مطهر: ۱۳۸۹/۲/۲۴
🍁آرامگاه : گلزار شهدای اهواز
🌸روز چهارم تیر ماه سال ۱۳۶۷، متجاوزان بعثی، حملهای گسترده و همهجانبه را برای بازپسگیری منطقه هور آغاز کردند. حاج علی در آن زمان، در قرارگاه خاتم ۴ ، در ضلع شمال شرقی جزیره مجنون شمالی مستقر شده بود.
🌺هیچ کس به درستی نمی داند که در این روز دردناک، چه بر سر سرداران قرارگاه نصرت آمد. شاهدان میگفتند که هلیکوپترهای عراقی در فاصله کمی از قرارگاه خاتم به زمین نشستهاند و حاج علی و همراهانش از قرارگاه خارج شده و در نیزارها پناه گرفتند.
🌸پس از آن، جستجوی دامنه داری برای یافتن حاج علی هاشمی آغاز شد اما به نتیجه ای نرسید. از طرف دیگر، بیم آن میرفت که افشای ناپدید شدن یک سردار عالی رتبه سپاه، جان او را که احتمالا به اسارت درآمده بود به خطر بیاندازد.
🌺به همین سبب تا سالها پس از پایان جنگ، نام حاج علی هاشمی کمتر برده میشد و از سرنوشت احتمالی او با احتیاط فراوانی سخن به میان میآمد. نه مراسمی برایش گرفته شد، نه یادوارهای برایش برگزار شد و نه یادمانی به نامش برپا گردید. اما پس از سقوط صدام هم خبری از سرنوشت فرمانده سپاه ششم به دست نیامد.
🌸سرانجام در روز ۱۹ اردیبهشت سال ۱۳۸۹ ، اخبار سراسری سیما خبر کشف پیکر حاج علی هاشمی را اعلام کرد و مادر صبور او پس از ۲۲ سال انتظار، بقایای پیکر فرزند خود را در آغوش کشید.
💟|• @Dehghan_amiri20
🕊شہیدمحمدرضادهقانامیرے🕊
🍃📽 #مصاحبه..... 🧡🌱خواهر شهید: مراسم هفتم محمدرضا که در مدرسه عالی برگزار شد اولین باری بود که کاملا
🍃📽 #مصاحبه.....
🧡🌱تسنیم:با توجه به اینکه محمدرضا دهه هفتادی بوده و بسیاری از جوانان تحت تاثیر او قرار گرفتند در این مدت عنایت خاصی شامل حال کسی شده؟
#مادرشهید: خیلی از این موضوعات اتفاقا افتاده است. یک مورد که برای خودم نیز عجیب بود و برای دیدنش نیز به شیراز رفتم. آن جوان را در یک یادواره ای که برای محمدرضا در شیراز گرفته بودند,دیدم. با اینکه دو ماه از اتفاقی که برایش افتاده بود, وقتی من را دید فقط گریه میکرد. او تعریف میکرد که فردی 32 ساله هستم که تا پانزده سالگی بچهای پاک و طاهر بودم و قرآنخوان و نماز خوان و اهل مسجد بودم. به سبب آشنایی با دوستان ناباب از راه بهدر شدم و 17 سال خدا و ائمه را منکر شدم و هیچ چیز را قبول نداشتم و هر گناهی که بگویید از من سر زده است.
اسم من مصطفی بود بعد از آنکه آن اتفاق برایم افتاد یک اسم عجیب و غریب برای خود گذاشتم و بعد از آن اتفاق حتی پدر و مادرم من را عاق کرده بودند و از خانه خود بیرون کرده بودند.یک شب نزدیک اذان صبح دیدم یک جوانی مرا صدا میزند «حاج مصطفی پاشو وقت نماز است» من بلند شدم و نشستم و خیلی متعجب شدم و دوباره خوابیدم,دوباره آن پسر به خوابم آمد و گفت «حاج مصطفی پاشو یک ربع به اذان مانده, پاشو نماز بخوان» این را که گفت بلند شدم و چهرهاش به دلم نشست.
10 روز در اینترنت دنبال این شخص بودم که بعد پیدایش کردم و با او آشنا شدم. آن جوان میگفت: محمدرضا آنقدر بر روی من اثر گذاشته که با همه آن دوستانم قطع رابطه کردم و از همه گناهانم توبه کردم و به خاطر توبهام و مالهای حرامی که کسب کرده بودم, تمام زندگیام را فروختم تا مالهای حرام از زندگیام بیرون برود و حقوق ضایع شده را به صاحبانش بازگردانم و حتی برای جلب یک رضایت 4،5 بار به مازندران رفتم تا حق ضایع شده را بازگردانم.مواردی دیگر و چیزهای عجیبی رخ میداد که روحیهام منقلب شدیم که به نظرم دلیل این اتفاق این است که محمدرضا سن و سال کمی دارد و برای همه عجیب است که این جوان با این سن و سال رفته و دفاع کرده است. محمدرضا یک معامله با خدا کرده و به خاطر این معامله خدا خریدارش شد.
#ادامه_دارد...😌
#شهید_محمدرضا_دهقان🦋💐
#تسنیم 🌸
☔️🌙|•° @dehghan_amiri20
وقتی پرنده ای زنده است ، مورچه ها را می خورد ، وقتی می میرد ، مورچه ها او را می خورند✌️
زمانه و شرایط در هر موقعی میتواند تغییر کند در زندگی هیچ کسی را تحقیر یا آزار نکنید👌
شاید امروز قدرتمند باشید اما یادتان باشد
زمان از شما قدرتمندتر است😊
یک درخت میلیونها چوب کبریت را میسازد اما وقتی زمانش برسد فقط یک چوب کبریت برای سوزاندن میلیونها درخت کافیست.
پس خوب باشید و خوبی کنید ❤️🌹
💟|• @Dehghan_amiri20