#اربعین ۴
صفر مرزی
لب مرز که میرسیدیم؛ این یک کیلومتر عجیب میگذشت. حال وهوای خوبی بود. این سو پرچم ایران آن سو پرچم عراق.
اما در میانه حرکت مستانه پرچمها، چشممان به سیاهی پرچم اباعبدالله میافتاد. مدهوش راه را میپیمودیم. فراموش میکردیم رسیدن به حسین(ع) گذشتن از مرز ایران است.
در نجف اما حس پدرانه مولا خانه آبادت میکرد. نجف شدهبود همان خانه پدری که باید از او به سختی بگذری تا به حسین علیهالسلام برسی.
لحظه وداع سنگی بزرگ روی دل مینشست. تا به مرز برسیم؛ صفر مرزی.
از دور که پرچم ایران را میدیدیم. بال در میآوردیم. آنجا بود که می فهمیدیم در ایران نبودیم. بوی وطن تو را سبکبارتر از موقع رفتن به سمت خود میکشاند.
انگار کولهات پراز سوغات معنوی اربعین است که برای فامیل و دوستان و شهر به ارمغان میآوری.
انگار میخواهی شکوه مستانه هوشیاریت را به کام همه بریزی.
تمدن اسلامی یعنی من به کشوری بروم و بیهیچ حس غربت، به موطنم برگردم.
و دلتنگ موطن معنویام شوم.
#تمدناسلامی
-----------❀❀✿❀❀---------
@del_gooye
یادداشت درباره حضرت معصومه سلام الله علیها
یادداشتم درباره حضرت معصومه سلام اللهعلیها در صدای حوزه بارگذاری شد.
🌹🌹🌹🌹🌹
-----------❀❀✿❀❀---------
@del_gooye
#اربعین ۵
بهناماو
هرکس یک جور عاشق ارباب میشود. هرکسی یک مدل سوختهدلیاش را نشان میدهد. هرقومی یک مدل عزادار حسین(ع) میشود.
در اربعین همه با زبان خود به عزا نشستهاند.
زنان موکب شهید صدر که خود را به عراق رساندهبودند یکجور و بچههای هیأت ما هم یکجور.
زنان عرب شال عربی را در میآوردند و در قسمت زنانه عزاداری میکردند. به یاد زنان بنیهاشم، روی خراش میدادند و از روی فشار قلب برای ماتم عظمی، موی پریشان میکردند.
این گوشه موکب بچههای ما یک روسری بر سر خود میانداختند و با نوای عربی آنان همسو، ناله میکردند و به سینه میزدند. صدا را در گلو فرو میدادند و آنوقت بود که آب چشم روان میشد.
اینجا حسین(ع) با هر زبانی مویه میشد.
اینجا حسین(ع) همه را میخرید.
حسین(ع) نوای همه بود با هر زبان و هر گویش.
اینجا معطر به عطر چادر مادری بود که کنیزانش را خریده بود. با هر سبک عزاداری و با هر حاجتی در دل.
-----------❀❀✿❀❀---------
@del_gooye
دیگر کسی نمانده بود، جز عباس. دلگرمی همه به علمدار بود...
روضهخوان این را گفت و شروع کرد به خواندن...
در گوشه مجلس استاد چادرش را روی صورتش گرفت و بلند شروع به گریه کرد.
او شبیه دیگر میهمانها نبود روسریاش برق نمیزد. جلوی آستینش، پر از ملیله نبود. ساده بود و بیتکلف. اما درد داشت. از گریههایش، معلوم بود. سوزش صدایش نشان از فهمِ غربت اباعبدالله الحسين داشت.
گویا تمام ارکان روضه در کنارش حاضرند.
گویا صحنه را میدید.
این سوز درون، نشان از آگاهی برون داشت.
پایان جلسه کنارش نشستم. در فکر باز کردن سر صحبت بودم که شروع کرد به حرف زدن...
من امام را از لای روضهها یافتم و عاشقش شدم. اما برایم کافی نبود. غیر حب، دنبال شناخت امام بودم. برای این کار تصمیم به خواندن رشتهتاریخ اسلام کردم. میخواستم امام حیّ را عاشق باشم.
امامی که علاوه گرههای دنیایی، گره آخرتم را بازکند. میخواستم معنی (سلملمن سالمکم) را بفهمم. میخواستم(حربلمن حاربکم) را بشناسم.
روضه خوان ازشانههای عباس میگفت. همانگونه که در کتاب ها خوانده بودم. گویا علمدار در کنارم ایستاده.
یاد بیست سال قبل از واقعه عاشورا افتادم.
آخرین رمضان امیر المومنین. وقتیکه فرزندان فاطمه(س) را خطاب کرد و بقیه از اتاق بیرون رفتند. تا اینکه نوبت عباس شد. امام از او خواست بماند.
او را فرزند فاطمه دیده بود. میدانست او بهترین یاور فرزند فاطمه است. میدانست زهرا، عباس را دوست دارد.
انگار اميرالمومنین عاشورا را با دلش میدید.
محو صدایش بودم که چای آخر روضه را آوردند.
_بفرمایید استاد چای روضه میچسبد.
_ در روضه استاد نیستم عزیزم، همه عزادار حسینیم.
امام حسین(ع) را از استادانی داریم که قطره قطره معرفت به پای دینمان ریختند.
یادشان گرامی
https://eitaa.com/del_gooye/137
-----------❀❀✿❀❀---------
@del_gooye
تن عباس بوی رمضان بیست سال پيش را میداد. وقتی که حسن او را در آغوش کشید تا درد بی پدری را باهم بگریند.
تا غربت علی را به جای چاه در گوش برادر بگوید.
تن عباس بوی علی میداد وقتی که اقتدار را در میدان جنگ نشان میداد و خشوع را در محراب عبادت.
عباس، حسین را به یاد صفین میانداخت. وقتی اصرار بر حرب میکرد و مالک جلویش را میگرفت. میگفت: تو ماه بنیهاشمی باید بر شب صفین بتابی و همه جا را روشن کنی.
عباس بوی فاطمه میداد وقتی امالبنین دیگر فاطمه نبود و شد مادر پسران.
ادب مادر چه پسری پرورش دادهبود! عباس بوی پیامبر میداد، وقتیکه در لحظه وصیت امیرالمومنین در کنار فرزندان فاطمه بود.
عباس به میدان رفت و حسین بی یاور شد.
عباس چون آئینه در دشت نینوا میدرخشید وقتی که تنش شکسته شد.
...مثل آئینه در خاک مکدر شدهای
چشم من تار شده یا تو مکرر شدهای...
عباس عاشق فاطمه بود. آنقدر که آرزو داشت او مادرش باشد.
عباس پسر فاطمه شد. پسر بوی مادر را میداد. عباس بوی فاطمه را میداد.
فاطمه مادرانه در آخرین لحظات زندگی سر پسرش را به دامن گرفت. عباس رمق نداشت به احترام مادر بایستد. دست نداشت خاک از چادر مادر پاک کند. اما جان داشت که نثار مادر کند.
عباس عصاره همه خوبیها بود.
عباس همه حُسن بود چه در مطلع و چه در ختام.
-----------❀❀✿❀❀---------
@del_gooye
بهناماو
#اربعین ۶
کشوانیه شلوغ بود. همه منتظر بودند تا زودتر به حرم برسند. در حال دادن کفشها بودیم که متوجه شدیم باید گوشی را هم تحویل دهیم.
کمی آنطرفتر مکانی آماده شده بودبرای گرفتن گوشیها.
رفتم گوشی را تحویل بدهم. خادمی آنجا ایستاده بود گفت:
_شسمک؟
به لهجه عراقی اسمم را پرسید؟
_فاطمه
_فاطمه؟ جداً؟صحیح؟!
_نعم
از تعجش متعجب بودم که سخنی با این مضمون گفت:
از وقتی ایستادهام هر خانمی از ایران آمده اسمش فاطمه بوده...
حالا متوجه تعجش شدهبودم گفتم:
_کل ایران محب اهلالبیت. کلهم خدامالزهرا.
برچسبی روی گوشیام چسباند و با خط ثلث نوشت، فاطمه.
این برچسب شد همه یادگاری من از حرم امام حسین علیهالسلام. از اربعین.
-----------❀❀✿❀❀---------
@del_gooye
بهناماو
#اربعین ۷
روز عاشورا بود و من منتظر که صف تفتيش زودتر به پایان برسد. خانمی تنومند با روبنده و چادری گلی، محل خروجی در ایستادهبود. شلوغی مانع دید من میشد. تا کمی نزدیک شدم. دیدم این خانم ظرفی بزرگ گِل درست کرده و گِل را بدون پرسش بر روی سر زنان عرب میکشد. برای برخی که خودشان میگویند سرشانه ها را هم گلی میکند. اما با هیچ یک از خانمهای ایرانی این کار را نمیکند.
متوجه دقت او در تفاوت فرهنگها شدهبودم. شاید کسی دوست نداشته باشد.
وقتی تفتيش من تمام شد. از او خواستم کمی هم سر مرا گلی کند و برای اینکه منظورم را بفهمانم به نوک انگشتانم اشاره کردم و گفتم:
_ قلیل
خیلی خوشحال شد و گفت:
_عینی
دستش را پر کرد از گِل و حسابی مهماننوازی کرد.
مات و مبهوت بودم که احتمالا حرفم را درست نفهمیده. حالا من با بیآبی چهطور چادرم رابشویم؟!
در همین فکرها بودم که به همسرم برخورد کردم. کلی خندید که چرا اینقدر خود را گلی کردی. آنروز با این حال زیارت وداع را خواندم به امید اینکه امام در لحظات قبر و قیامت تنهایم نگذارد.
دو سال بعد در روز عاشورا، سفری به بروجرد استان لرستان داشتم. متوجه شدم این گلمالی در این استان سنت دیرینهای بوده و گلمالی در روز عاشورا مختص عربها نبوده است.
-----------❀❀✿❀❀---------
@del_gooye
بهناماو
#اربعین ۸
با دلی غمبار داشتیم از خانهپدری خداحافظی میکردیم. حس دور شدن از نجف برایمان سخت بود و سختتر اینکه نمیدانستیم کی دوباره از پس خیابان شارعالرسول چشممان به گنبد نورانی اميرالمومنین روشن میشود.
منتظر بودیم تا سوار ماشینی شویم و ما را به فرودگاه برساند.
یک جوان با ماشین پژو زرد جلوی ما ایستاد.
ماشین ایرانی بود و حس آشنایی داشت برایمان.
همسرم جلو نشست و من و پسرم در عقب.
روکش صندلیها شبیه قلاب دوزیهای مادربزرگها بود، کرم و قهوهای. اگر این مدل روکش صندلی را در چند جای دیگر ندیدهبودم؛ مطمئن میشدم کار زنان خانه است. اما ظاهرا این مدل روکش صندلی در عراق پرطرفدار بودهاست.
احوال پرسی همسرم به زبان عربی، با راننده _که جوانی بیستوپنج ساله میخورد_ سر صحبت را باز کرد.
راننده هم شروع به احوالپرسی کرد.
چند تا کلمه فارسی هم قاطی کلماتش استفاده میکرد و سعی میکرد بدون لهجه عراقی حرف بزند تا ما بفهمیم:
_من با دوستانم دوبار به ایران آمدهام.
اصفهان، مشهد، قم را دیدهام. ایران زیباست.
سیوسهپل، پل خواجو...
اما زیبایی ایران در دیدنیهایش خلاصه نمیشود...
_همسرم پرسید: خب مگر چه چیزی بوده که شما را جذب کرده؟
_ بیشتر از هرچیز، مردم و فرهنگ مردم برایم جذاب بود. احساس غربت نمیکردم در ایران.
من گوشم را تیز کرده بودم تا متوجه تمام کلماتش شوم.
_ ایران سرور کشورهای منطقه است. روی پای خود ایستاده. با وجود اینهمه قلدری، آمریکا را هیچ به حساب نمیآورد.
ما کشورهای عربی باید یاد بگیریم به بیگانه اتکا نکنیم. وقتی کالای ایرانی میخرم با افتخار پول به آن کالا میدهم. ایران فخر شیعه است.
راننده در قامت جوانان امروزی خودمان بود. او با تمام وجود خباثت آمریکا را درباره کشورش درک کردهبود و آرزو داشت که اتحاد بین تمام کشورهای اسلامی شکل بگیرد.
به فرودگاه رسیدیم. اجازه ماشينش را به سختی گرفت تا ما را به نزدیکترین درب سالن خروجی فرودگاه ببرد.
برای ما آرزوی سفری سلامت کرد و رفت.
با شنیدن حرفهایش حال عجیبی داشتم. در اوج خوشحالی به فکر وظیفهای بودم که حالا بیشتر روی دوشم احساس میکردم.
-----------❀❀✿❀❀---------
@del_gooye
بهناماو
#اربعین ۹
پسرش ۱۷ ساله و عروسش ۱۴ ساله بود. اتاق را به زیباترین حال زینت داده بود، برای عروس جوانش.
اما همان طبقه و اتاق را برای میهمانان اباعبدالله تدارک دیده بود.
بهترین جایی که داشت.
روستایی بودند اما سفرهشان بسیار زیبا چیده شده بود. پر از نعمت، پر از نور.
آنان مصداق این حدیث بودند: الاکرام بالاتمام.
هنوز اذان صبح را نگفته بودند که صدای آهسته و پاورچین پاورچین عروس ۱۴ ساله با مادرشوهرش مرا به خود آورد.
عروس ۱۴ ساله با وضو داشت برای صبحانه ما آرد خمیر میکرد. برای مهمانانی که از ایران آمده بودند، نان تازه میپختند.
پیش خود گفتم امام حسین علیهالسلام چه دوستانی برای ما کنار گذاشتهاست.
کاش بتوانیم این دوستیها را حفظ کنیم.
کاش این راه همیشه باز بماند.
-----------❀❀✿❀❀---------
@del_gooye
بهناماو
#اربعین ۱۰
حرم اباعبدالله شلوغ بود. پر بود از زائران ایرانی و عراقی.
در حرم همه فارسی حرف میزدند:
_خانم اون مفاتیح رو بده.
_خانم اینجا چه نمازی داره؟
_ خواهر برو کنار منم بتونم نماز بخونم...
آن طرفتر خادمهحرم خانمی پا به سن گذاشته. برایش یک صندلی گذاشته بودند تا خسته نشود.
او خوب میتوانست فارسی حرف بزند. نمیدانم ازکجا یاد گرفته بود. در کنار او ایستاده بودم و از دور با امام حسین علیهالسلام درد و دل میکردم، که بانوی خادم شروع به صحبت کرد:
_ببینم دخترم توی ایران شما کسی هم مانده؟
_چهطور خاله جان؟!
_ هرطرف حرم را میبینم همه ایرانیاند.
_خاله جان ایران پراست از دلدادههایی که امکان آمدن برایشان نبوده ...
_ شما چند میلیون هستید؟
_خاله جان ایران هشتاد میلیون عاشق دارد، عاشق امام حسین علیهالسلام،عاشق اهلبیت.
_خدا حفظتون کنه.
_خاله خدا این محبت و برادری دوتا کشور رو حفظ کنه.
_الان توی ایران مادر و پدرم دلتنگ کربلایند. الان خواهر و برادرم چشم امید به دعای من دارند. خاله جان بهترین جای دنیا نشستهای برای همه آرزومندان زیارت دعا کن.
_ دخترم انشالله همه شیرینی زیارت را میچشند. شما هم دعا کن.
پیشانیاش را بوسیدم و خداحافظی کردم.
-----------❀❀✿❀❀---------
@del_gooye
سلمان محمدی*
در روزگاری که نژاد ملاک برتری بود پیامبری از سلاله ابراهیم پا به وجود گذاشت و شد امید همه عالمیان.
دیگر نمی شد پیامبر را دوست داشت و حرف از برتری قومی و قبیلهای زد.
او آمد و همه ابنا بشر را با هر رنگ و نژاد، برادر و برابر خواند. او آمد و میزان و معیار عیار برتری را تقوا خواند.
او آبرو داد به همه عالم که در زیر پرچم الله گردآمدهبودند.
روزبه از کوران مکانها و ادیان متفاوت به پیامبر رسید. سکنی نشین جلفای اصفهان حالا در کنار خاندان پیامبر بود، در کنار علی(ع).
روزبه سلمان شد. سلمان فارسی به عنایت پیامبر سلمان محمدی نام گرفت.
و سلمان این مسلمان شده به آیین یگانگی، شد مایه مباهات امروز من.
از پس ۱۴۰۰ سال نام سلمان سربلندم میکند، نه برای ایرانی بودنش، بلکه برای (منا اهل البیت) شدنش.
امروز به واسطه سلمان محمدی همه ایران با پیامبرند و از اهل پیامبر.
ماندهام احمد پیمبر بود یا عطار عشق
بسکه سلمانها مسلمان کرد با بوی علی
*به مناسبت سالروز جنگ خندق و بزرگداشت سلمان فارسی
-----------❀❀✿❀❀---------
@del_gooye
دنبال یک مشاور خوب بود کل شهر را گشته بود. از هرکسی میرسید سراغ یک روانشناس خبره را میگرفت.
وقتی پیش اهل فن رفت شروع کرد به گفتن و گفتن و گفتن....
مشاور هم فقط گوش میداد.
وقتی زمان مشاوره تمام شد که حرفهایش تمام شده بود او تشکر کرد و بدون گرفتن حتی دقیقهای مشاوره خدا حافظی کرد و رفت.
انگار بار سنگینی از روی دلش برداشته شده بود. انگار همه مشکلاتش حل شدهبود. انگار درد او گفتن بود. انگار درد او شنیده شدن بود.
درد امروز جامعه ما و قطعا همه دنیا درد شنیدن است. اینکه کسی را بیابی که بدون قضاوت کردن و یا حتی راهکار دادن حرفت را بشنود و تو را درک کند. تو را با تمام شرایطی که داری درک کند و بپذیرد.
دوست مشفقی که امانتدار سخنت باشد و در دوستی و حتی دشمنی از سخنانت برعلیه خودت استفاده نکند. راز دار باشد و گاهی هم شاید فراموشکار. فراموشکار از آن جهت که اگر مشکلت حل شد تو را با دید بد نگاه نکند و یا نگاه ترحم آمیزش تو را نرنجاند.
امام على عليه السلام میفرمایند :
إذا لَم تَكُن عالِما ناطِقا فَكُن مُستَمِعا واعِيَا .
اگر دانشمندى گويا نيستى ، پس شنوندهاى گيرا باش.
در عصر آدمهای مجازی گوش شنوایی برای هم باشیم شاید از کلام دوست کام دل ما هم به پندی یا نکتهای شیرین شود.
#روز_جهانی_گوش_دادن
https://eitaa.com/del_gooye/147
-----------❀❀✿❀❀---------
@del_gooye
بهناماو
#صفر
سفر در طالع زینب بود. او که تاب دوری از برادر را نداشت و برادر نیز مشتاق او بود.
سفر در طالع زینب بود و با دلی استوار و عزمی جزم از مدینه النبی خدا حافظی کرد.
زینب بی حسین (ع) در مدینه چه کند؟!
شهر بی یار مگر ارزش دیدن دارد؟!
سفر و صفر چه واژههایی !؟ واج آراییست یا صف آرایی؟
زینب چه کشید در سفر و ما ادراک صفر؟!
روز عاشورا بود که خاک عالم بر سر زینب شد.
بعد از آنروز زینب باید بزرگ خاندان پیامبر شود.
باید علی وار سخن بگوید. حسن گونه ببخشد و فاطمهوار از ولایت دفاع کند. زینب شد همه آلکسا.
آنقدَر با کرامتش دانند
که رسولش عقیله می نامد
همۀ پنج تن که پر بکشند
یک تنه در مسیر می ماند
زینب شد همه امید برای باقی مانده امامت، برای امام سجاد(ع).
با عروج برادر، زمان معراج رفتن زینب شد.
دختر فاطمه با تمام کوچکیاش دفاع جانانه مادرش را از اسلام دیده بود. دنیای بیحسین برایش تاب آور نبود. حالا با تمام قوا در مقابل همه طاغوت عالم ایستاده و (ما رأیت إلا جمیلا) میگوید. چه کسی جز دختر فاطمه تحمل غم عالم را دارد؟!
ماه صفر ماه زینب است به پاس خدمتی که به تمام آزادگان عالم کرد. برای درس مردانگی که به تمام مردان عالم داد.
در هیچ تقویمی نوشته نشده ماه صفر ماه زینب است. اما تمام مادران در گوش دخترکانشان رشادت زینب را میگویند و تمام پدران برای شجاعت و مردانگی از زینب مثال میزنند.
ماه صفر برای زینب شد روز وصال بعد ازچهل روز دوری و اربعین شد همه آرزوی ما.
اربعین یادگار زینب است برای همه دلسوختگان عالم که خود را در صفر به اربعین برسانند.
برسانند که بفهمند لایوم کیومک یا ابا عبدالله. هیچ غمی بالاتر از غم زینب نیست.
https://eitaa.com/del_gooye/148
-----------❀❀✿❀❀---------
@del_gooye
بهناماو
#اربعین ۱۱
چادر لبنانی و کیف جاجیم ترکیب قشنگی شده بود مخصوصا با آن پیکسل کوچک نگاره گنبد امام رضا (ع). با این شمایل گوشهی دنجی از حرم اميرالمومنین(ع) نشسته بودم. زانوی غم بغل گرفته بودم و سرم را آنقدر کج کرده بودم که گوشهی انگور ضریح را ببینم. در عوالم خودم بودم که خانمی میانسال در کنارم نشست. از چادرم گمان کرده بود لبنانی هستم. حرفمان گل انداخت خودش را معرفی کرد؛ از بعلبک آمده بود. وقتی فهمید ایرانی هستم با عشق بغلم کرد و از آرزوی دیدار ایران و زیارت امام رضا(ع) گفت. چقدر آرزویش دور و دراز میآمد، وقتی از دل فراق کشیدهاش میگفت.
دوست داشتم برایش کاری کنم که در ثواب حسرت زیارت امام رضا(ع) شریک باشم. پیکسل را از گوشه کیف در آوردم و در دستش گذاشتم. تصویر گنبد امام رضا(ع) در حرم اميرالمومنین بهانهی خوبی بود که اشکش جاری شود. قول داد برایم در حرم سیده خوله در بعلبک دعا کند.
https://eitaa.com/del_gooye/149
-----------❀❀✿❀❀---------
@del_gooye
بهناماو
#اربعین ۱۲
🏴🏴🏴🏴
پرچمها نماد یک ملتند. همیشه پرچمها رخ نشان میدادند بر سر باروها، بر دستان پهلوانان جنگی، مانند جایی که رستم ایران مقابل تورانیان قد علم میکند. مانند وقتی که رئیسعلی پرچم استعمار را از پشت بامها پایین میآورد.
نمادهای پرچم هویت یک ملت را نشان میدهد. مورد علایقش را، هویتش را، بایدها ونبایدهایش را و از همه مهمتر وفاق و همدلی ملتش را.
اما در اربعین وقتی با هر رنگ و نژاد زیر پرچم امام حسین علیهالسلام جمع میشویم، یک دریای متصل به اقیانوسیم که میخواهد طوفان ایجاد کند، طوفان واژهها، طوفان ارادهها، طوفان تمدنی بزرگ به مدد بهترین خلق عالم.
با هر رنگی از پرچم یکی میشویم، ما میشویم.
همیشه در پیاده روی اربعین دوست داشتم نماد کوچکی از ایران همراهم باشد. همه بدانند از ایران آمدهام. هرچند که بی نشان هم میفهمیدند ایرانی هستیم، از لباس، از حرفزدن، حتی از کولههامان.
اما با این وجود نمادی پیش خودم میگذاشتم.
آخرین ساعات پیاده روی اربعین بود. جایی که کمکم نور گنبد نورانی ماه بنی هاشم در دیدگان ما طلوع میکرد، صحنهای مرا به شدت متأثر کرد. یک نفر با یک پرچم. بدون هیچ کسی، بدون هیچ همراهی داشت علم کشورش را حمل میکرد. گریه امانم نداد. همه رنگ ها و نژادها زیر پرچم امام حسین علیهالسلام.
او آمده بود تا به امام نشان دهد که ما هم هستیم، هرچند کم هرچند اندک.
میخواهیم به اقیانوس تو متصل شویم.
اقیانوس محبان حسین.
او از ژاپن آمده بود.
https://eitaa.com/del_gooye/151
-----------❀❀✿❀❀---------
@del_gooye
بهناماو
#اربعین۱۳
چهارشنبهها ذهنم درگیر یافتن سفرنامههای مختلف برای کانال گذرگاه بود. گذرگاهی که قرار بود پلی از حال به آینده بزند.
در سفرنامهها میدیدم که صاحب اثر و صاحب قلم و صاحب ذوق و قریحه، معجونی از کلمات را میسرشت و میتوشت تا من که از پس چندین قرن کتابش را میخوانم از کوچه پس کوچههای بیت المقدس عبور کنم. تا از پس جنگها، هُرم گرمای تیزی شمشیرها را بچشم.
نمیدانم چه در ذهنشان میگذشت؟ آیا میدانستند اثرشان چه گرههای تاریخی را باز میکند؟ ابنحوقل، ابن جبیر، ناصرخسرو وظایف خود را انجام دادند. این از نوشتهها و پایان نامههای ما پیداست.
اگر اینان الان بودند و طعم پیادهروی اربعین را میچشیدند، چگونه مینوشتند؟ چگونه حب الحسين یجمعنا را روایت میکردند؟ چگونه حضور عرب و عجم را با شوق و اشتیاق به تصویر میکشیدند؟ چگونه تمدن نوین اسلامی را به گوش جهان و همه جوانان جهان میرساندند؟ چگونه للحسین را معنا میکردند برای دنیا دوستان و دنیاداران عالم؟
آنان وظیفه خود را انجام دادند. حال ما باید با هدفی درست و با قلمی نویسا از دیدنیهایمان بنگاریم.
قلم را سلاح کنیم برای جنگ دروغها و فتنهها در عصر آخر الزمانی. باید در کارزار نمایشهای ساختگی، زیباترین و واقعی ترین تصویر را به نمایش گذاریم.
انشالله
-----------❀❀✿❀❀---------
@del_gooye
بهناماو
فقط یک جمله برای ایمان به آخرین پیامبر الهی
محمد صل الله علیه و آله برایم کافی بود:
خَيرُكُم خَيرُكُم لأَهلِهِ و َأَنَا خَيرُكُم لأَهلى ما أَكرَمَ النِّساءَ إلاّ كَريمٌ و َلا أَهانَهُنَّ إلاّ لَئيمٌ؛
بهترين شما كسى است كه براى خانواده اش بهتر باشد، و من از همه شما براى خانواده ام بهترم، زنان را گرامى نمى دارد، مگر انسان بزرگوار و به آنان اهانت نمى كند مگر شخص پَست و بى مقدار.
السلام علیک یا نبی الله
-----------❀❀✿❀❀---------
@del_gooye
بهناماو
دلم زمانی را هوس کرده که درد هایش با اسمارتیز دوا میشد.
دوران کودکی چه خوب بود حتی غصههایش.
حتی قهر و آشتیهایش.
اما امروز هرچه اسمارتیز خوردم دردم آرام نشد.
-----------❀❀✿❀❀---------
@del_gooye
بهناماو
#اربعین
#جامانده۱
بزرگترين ظلم تاریخ قراردادن مرزها بود، وقتی که همه داراییات را پشت این خطهای خیالی جا میگذاری.
وقتی برای رسیدن به حبیبی باید هزار کیلومتر را با عشق هروله کنی و بعد به دیوار بزرگ مرز برسی و همین مرز میشود باعث و بانی تمام ناامیدیهایت.
باید بیایی جایی که سالیانی نه چندان دور، دور تا دورش را مین کاشتهاند. بیایی جایی که زیر خاکش الماسهایی از استخوان جامانده است. آن وقت با هزار امید شب را روی خاک بخوابی.
حسین جان به عشق تو آمدم تا شلمچه. خودم را رساندم که از قافله عشق جانمانم ولی نشد، جا ماندم. جا ماندم مانند کسی که در روز عاشورای ۶۱ خانه خراب شد و دیر رسید. مانند کسی که اعمالش را مرور کرد و چیز قابل عرضی نداشت و خجالت زده ماند.
حسین جان در شلمچه به یاد کودکانت در خرابه خوابیدم. به یاد کودکانت خرابهنشین شدم. شب سرد پاییزی شلمچه رحم نمیکرد به تن فرزندم. به امید دیدن تو آمده بود. آمده بود رسم نوکری بیاموزد. آمده بود دوباره عاشقت شود. در شب سرد دستانش را گرفته بودم که گرم شود. نکند اول سفری سرما بخورد. به عشق تو با چفیه آمده بود.تیپ زده بود. اما همهاش خاکی شد. میخواست به نیابت از حاج قاسم زیارت کند. کولهاش را پر کردهبود از عکسهای رهبران مقاومت. میخواست پایش تاول بخورد میخواست رنگ و بوی تو را بگیرد، ولی نشد.
این مرزِ خیالی نگذاشت جسمهای بدون مرز به کربلای تو برسند. کم نبودند مثل ما. نه! خیلی بودند از راههای دور، دورتر از من، با بچه کوچک با معلول با پیرزن و پیرمرد. شب در اوج سیاهی دشت شلمچه و در اوج روشنی آسمانش منتظر باز شدن مرز بودند. نه من، که همه برگشتند.
حسین جان راستش را بخواهی هیچ وقت بعد از زیارت تو اینقدر دلشکسته نبودم.دلم شکست روحم بیشتر و آبرویم بیشتر وقتی که التماس میکنی تا به مرز برسی. به مرز میرسی ولی به کربلایت نه... همه آبروی نداشتهام را خرج آمدن کردم.
حسین جان نمیدانم چه شد که جزء زائرانت نشدم. گناهانم بود که جسم دنیایی به کربلا نرسید یا تناقضاتم. این که آرزوی شهادت داشتم و با غسل شهادت پا به سفر گذاشتم ولی در قلبم میگفتم حسین جان سالم برگردیم. حسین جان بچهام چیزی نشود. حسین جان نکند سرما بخورد؟! نکند مریض شود؟! همهاش به خاطر عافیت طلبیست که مثل منی خاک برسر میشود. جا میماند و دست از پا درازتر برمیگردد.
اصلا روی آمدن نداشتم. خجالت زده بودم که لیاقت زیارت نداشتم. باز هم رو سیاهی به زغال ماند.
حسین جان کمکم کن و مرا درست کن، آن گونه که لیاقت وصالت را داشتهباشم. بهحق مادرت فاطمه(س)
-----------❀❀✿❀❀---------
@del_gooye
شطشیرین_210928_155827.pdf
7.95M
مجموعه یادداشتهای این حقیر با موضوع:
پیادهروی اربعین
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
به نام:
شط شیرین
-----------❀❀✿❀❀---------
@del_gooye
هدایت شده از نویسندگان حوزوی
شطشیرین_210928_155827.pdf
7.95M
💠 «شط شیرین»
🔸مجموعه یادداشتهای ✍️ فاطمه میری، نویسنده و عضو تحریریهی مدادالفضلاء با عنوان «شط شیرین» با محوریت پیادهروی اربعین.
#اربعین #یادداشت
#نویسندگان_حوزوی
@HOWZAVIAN