#سرگذشت_یک_زندگی🤝♥️
موهای نم دارم رو خشک کردم و گفتم: خبر خوبت چی بود؟ گولم که نزدی؟
-از اون حرفا بود ماهی خانوم! معلومه که نه!
یکم مکث کرد و گفت: مدرسه ثبت نامت کردم! بری درس بخونی، اگرم برگشتیم روستا؛ خودم یادت میدم هر سری میارمت امتحان بدی!
شوکه گفتم: را... راست میگی؟!
-ای بابا! دروغم چیه دختر؟! خوشحال شدی؟!
ذوق زده گفتم: وای خدا، فکر میکنم خوابه!
بغض کردم و گفتم: فکر میکردم دیگه روی درس خوندن رو نمیبینم!
-گریه نکن واسه بچه ام خوب نیست
مشتی به شونه اش زدم و گفتم: چه هولی مَرد! کو بچه؟!
-جلو جلو میگم که حواس جمع باشی!
با خنده سر تکون دادم و گفتم: حالا درسم چی میشه؟ باید از کی بخونم؟!
-کتاب میگیرم برات، باید زودی شروع کنی که به امتحانا برسی.
سر تکون دادم و باشه ای گفتم، خدا میدونه چقدر شور و شوق داشتم واسه مدرسه و درس خوندن؛ دوست داشتم وقتی درسم تموم شد کسی بشم واسه خودم، چیزی از دیار کم نداشته باشم.
با شوقی که داشتم رفتم تو آشپزخونه و غذایی سر هم کردم و باهم خوردیم، ازش پرسیدم: صبح کجا بودی؟
-دنبال کارام، یکمم به خودم رسیدم به چشم بانو بیام.
سر تکون دادم و گفتم: بعد برگشتی خونه و منُ زهره دَر کردی؟!
+من اگه تورو حرص ندم که روزم شب نمیشه که!*
فردای اون روز باهم رفتیم بیرون برام کتاب گرفت و چند جا رفتیم واسه خرید و لباس؛ انقد خرت و پرت برام خرید که دستامون پر شد، تهشم گفت: تو این چند وقت فرصت نشد چیزی برات بخرم، قولمم نتونستم عملی کنم! اگه با چاقو خط خطیم نمیکنی بگم که عملیش کردم دیگه!
منظورش به اون دو دست لباس بود، عوض اون برام چندین دست لباس خریده بود که واسه تک تکشون ذوق داشتم.
یک هفته ای گذشته بود، همه چی خوب بود، صبحا دیار و افشار بیرون میرفتن دنبال کارشون، ظهر که برمیگشت یکی دو ساعتی از درسا واسم میگفت و هر چند روز هم میبردم بیرون، تو این مدت طوبی خانوم هم هر از گاهی میومد و بهمون سر میزد. اوضاع زندگی به کام بود و دیار هر روز از بچه میگفت، میترسیدم از پس بچه برنیام، هر چند که همسن و سال های من دو سه تا بچه قد و نیم قد داشتن اما من میترسیدم به سرنوشت مادرم دچار بشم و سر زا بمیرم!
هر دفعه که دیار حرف از بچه میزد در ظاهر میخندیدم اما تو دلم آشوب میشد! عصر یه روز بارونی بود دیار از صبح که رفته بود برنگشته بود و وقتی برگشت از سر و روش آب چکه میکرد، دستی بین موهای خیسش کشید و گفت: ماهی جمع کن وسیله های ضروری رو فردا صبح برمیگردیم آبادی!
-چرا چیشده؟!
-خبر دادن حال آقام خوب نیست، شاهرخم نیست که کمک حال باشه، باید برگردم و باشم.
-ای وای! چش شده احمد خان؟ اونسری که اومده بود خوب بود حالش!
-نمیدونم! فقط جمع کن که وقت نیست، زیاد بار و بندیل نبندی ها!
چشمی گفتم و رفتم تو اتاقمون، از هر لباسی چند تا برداشتم و بقچه پیج کردم، حسابی به شهر و شهر نشینی عادت کرده بودم و دلم نمیخواست برگردم به عمارت و پیش یکی مثل خدیجه خانوم!
#تجربه
#واقعی
دلکده متن(پرسشوپاسخ)^_^❤️🍃
پدر و مادرم بعد از سی سال قصد داشتن از هم جدا بشن، مادرم ایرانی و پدرم فرانسوی بود، تصمیم گرفتم با م
پدر و مادرم بعد از سی سال قصد داشتن از هم جدا بشن، مادرم ایرانی و پدرم فرانسوی بود، تصمیم گرفتم با مادرم به سرزمین مادریش یعنی ایران برم.
بعد از اون همه کشمکش و بحث دعوای مادرم سر جدایی که من رو حسابی کلافه کرده بود تا به پارتی و مهمونی و هرچی خلاف هست رو بیارم، با مادرم به ایران رفتیم، حتی فکرشم نمی کردم که یه دختر ایرانی بخواد من و این همه تغییر بده...
اون حجاب و صلابتش، اون چشمای معصومش قلب من و نشونه رفته بود.
پسر بی بند و باری بودم ولی اون دختر ایرانی شد همه ی وجودم😍...
فکر می کردم ساده به دستش میارم ولی اون واسم شرط داشت، یه شرط...
سرگذشتکارن👇
@delkade_matn
#سرگذشتکارن
بلند خندید، به نیم رخش چشم دوختم. با همون حال گفت:
- هدیه؟! با خودت چی فکر کردی که من برات هدیه بخرم؟
حسابی کم آوردم، پس اون کارتون لعنتی چی بود؟ دید هیچی نمیخوام با تشر گفت:
- چرا لال شدی؟! جواب بده دیگه!
لب جویدم و نگام و شیشه ی سمتم دادم تا بیشتر از این ضایعم نکنه.
- فکر کردم هدیه اس!
- فکرت هزار بار غلطه، من برا دوست دخترم هدیه نمی گیرم برا تو بگیرم؟
لحنش پر از تمسخر بود، قلبم از شنیدن حرفش مچاله شد.
دوباره کارتون و روی چادرم گذاشت و گفت:
- گوشیته، درستش کردم!
تا چند دقیقه چیزی نگفتم، حتی گوشیم و بیرون نکشیدم، خیلی کم آورده بودم و دیگه دلمنمی خواست حرف بزنم تا کارن باز تو برجکم بزنه!
- این یارو کی بود؟ واقعا مسافرش بودی؟
بدون این که برگردم، از عقده ی دلم بود که گفتم:
- چه لزومی داره که بخوام برای تو بگم؟ مفتش محله ای!
یهو گوشه ی خیابون آنچنان ترمز کرد که بی اختیار به جلو پرتاب شدم، صدای بوق مکرر ماشین های پشت سرمون بلند شد، صورت عصبانی و رگ های متورم گرونش من و ترسوند. محکم روی فرمون کوبید.
- یه بار دیگه با من اینجوری صحبت کنی باهات کاری می کنم که تا عمرداری فراموش نکنی، جواب من و مثل آدم میدی وگرنه برات بد تموم میشه!
این دیگه کی بود، نکنه فکر می کرد کاره ایه؟ می خواست حرف بزنم اما ازش ترسیدم و حرفامو تو گلوم خفه کردم. خیره ی چشمام با چشمای قرمزش گفت:
- گفتماین یارو کیه؟
همونطور که نگام بهش بود، دستمسمت دستگیره رفت، دیگه تحمل این خفت و نداشتم، نه شوهرم نه نامزدم، این چه رفتاری بود که می کرد؟
دستگیره رو بالاکشیدم، در باز نشد و دستگیره به حالت اولش برگشت نگاه کارن به دستم که روی دستگیره بود، خیره شد و گفت:
- قفله، جایی تشریف میبری؟
#تجربه
#واقعی
#کپیازاینسرگذشتحرام
دلکده متن(پرسشوپاسخ)^_^❤️🍃
من پری_ام به خاطر مشکل مادرزادی که داشتم کل مردم از من فراری بودن. حتی مادر خودم! هروقت منو می دیدن
من پری_ام
به خاطر مشکل مادرزادی که داشتم کل مردم از من فراری بودن.
حتی مادر خودم!
هروقت منو می دیدن بسم الله می گفتن و جوری فرار می کردن که انگار جن دیده باشن!
تا این که یه روز یه مرد جذاب من و دید و عاشقم شد و....
شروع سرگذشت واقعی پری👇👇
@delkade_matn
#سرگذشتپری
فخر النسا که انگار احساس غرور میکرد که دوتا آدم به دست و پاش افتادن ، با گوشه ی چادر بی بی رو از خودش دور کرد و گفت :
باشه ، ننه ملوک میتونه بمونه اما شما همین الان باید برید . بی بی اشک هاش رو پاک کرد و گفت : خدا خیرت بده دختر تا عمر دارم برای بچه هات دعا میکنم . و با قدمهای تند به سمت اتاق رفت و با بقچه ی لباس هامون بیرون اومد . شال پشمی بزرگی رو دور من پیچید و بقچه ی لباس ها رو روی دوشش گذاشت . فخر النسا که دیگه خیالش راحت شده بود که ما داریم میریم نگاهی به ننه ملوک کرد و گفت : من دارم میرم اما فردا مهری رو میفرستم تا مطمئن بشه که حقه و کلک تو کارتون نیست و بدون اینکه نگاهی به ما کنه از حیاط خارج شد و در رو پشت سرش کوبید
بی بی ننه ملوک رو بغل کرد و گفت :
حلالمون کن، دلم نمیخواست اینجوری بخاطر ما حرف هر کس و ناکسی رو بشنوی ؟!
ننه ملوک لبخند محوی زد و گفت: خاتون جان این جماعت سالهاست که به من حرف حق و ناحق زدن تو خودتو ناراحت نکن . رفتم کنارشون و ننه ملوک رو بغل کردم و ازش معذرت خواستم ننه ملوک دستی رو سرم کشید و گفت : هیچ وقت بخاطر مشکلی که خواست خدا بوده ، از کسی معذرت خواهی نکن و جلو کسی سر خم نکن . و بوسه ای به پیشونی من زد و رو به بی بی گفت :
یه دقیقه صبر کنید یکم براتون توشه راه بزارم و به سمت ی مطبخ رفت کنار بی بی رفتم و دستش رو محکم توی دستم
گرفتم . بعد از چند دقیقه ، ننه ملوک با یه بقچه ی بزرگ بیرون اومد و بقچه رو به دست من داد و گفت :
یکم براتون نون و پنیر گذاشتم . بی بی خنده ای کرد و گفت :
به اندازه ی یک ماه برامون غذا گذاشتی زن .
ننه ملوک دستش رو روی دست بی بی گذاشت و گفت :
این مدت که شما اینجا بودید، دوباره سرزنده شده بودم ، با خودم گفتم هیچوقت نمیزارم از اینجا برید ، فکر می کردم خدا
شماها رو فرستاده تا من پیرزن رو از تنهایی در بیاره !
#تجربه
#واقعی
19.06M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
پندی از دکتر انوشه ...👌
🖌#دڪتر_انوشه
@delkade_matn
#آقایان_بدانند
🌷راه های ساده ای برای ابراز علاقه به همسرتان وجود دارد و نیازی نیست که عشق و علاقه خود را به همسرتان ثابت کنید و کارهای محیرالعقولی انجام دهید.
🔰برخی از روش های به ظاهر کوچک ولی تاثیر گذار عبارت هستند از:
🍀 برای او پیام های محبت آمیز بفرستید
🍀 یکی از کارهای مشکل او را انجام دهید
🍀 حس قدردانی خود را ابراز کنید
🍀 برای او دعا کنید
🍀 با هم به پیاده روی و گردش بروید
🍀 انتظار نداشته باشید آنچه در ذهنتان می گذرد بخواند
🍀 از جاسوسی کردن بپرهیزید
🍀 با هم بخندید
🍀 کارت پستال های عاشقانه به او بدهید
🍀 با او در رابطه با آینده گفت و گو کنید
🍀 گذشته ها، گذشته!
🍀 در برابر دوستانش به او افتخار کنید.
🍀 با هم عبادت کنید.
🍀 هر از گاهی غذایتان را زیر نور شمع بخورید
🍀 در چشمان او بنگرید
🍀 حداقل روز یک با به او بگویید دوستت دارم
🍀 و..
@delkade_matn
♥️🌱💫
#کام_شیرین_زندگی
همواره سعی کن هم تو خلوت هم جلوی دیگران از همسرت تقدیر و تشکر کنی.
#دیگران_یعنی:
اقوام همسرت...
اقوام خودت...
دوستانتون...
فرزندانتون...
و .........
🔹🔹با این کار
هم ارزش همسرت رو جلوی بقیه بالا بردی
هم همسرت احساس ارزشمند بودن می کنه
هم همسرت خوب متوجه میشه که چقدر دوستش داری
❗️#نکته❗️
مراقب باشید تو تقدیر و تشکر از همسرتون افراط نکنید!!
هم تو تعداد دفعات
هم تو کمیت هر دفعه
#چون.....
🏷باعث عادی شدنش میشه (میگن دیگه لوس شده)
🏷باعث ایجاد حساسیت تو همسرتون یا اطرافیان میشه
👌پس هر چند وقت یکبار خوبه!
فاصله زمانیش بسته به شرایط، به اختیار خودتونه؛
👌و فقط با یه اشاره یا جمله کوتاه
♥️
🌱
💫
@delkade_matn
♥️💫
#غرزدن_ممنوع
🚫زندگیتان را به میدان غر زدنهای دائمی تبدیل نکنید.
⚠️#میدانیم که همسرتان باز هم کمد را به هم ریخته اما به جای غر زدن یا جنجال به پا کردن برای موضوعات ساده، به این فکر کنید که آیا خودتان بیعیب و پنقصید؟
⚠️ #مطمئن_باشید که همه ما گاهی به خاطر کاستیهایمان دیگران را رنجانده یا ناامید میکنیم.
⚠️پس به جای آنکه مدام خودتان را در مقام قاضی یا معلم قرار دهید، از کنار مشکلات کوچک آسانتر بگذرید و صحبت کردن در مورد آنها را به زمانی که آرامترید موکول کنید.
باور کنید انتخاب کلمات بهتر در زمان آرامش تاثیر حرف شما را چند برابر خواهد کرد.
♥️
🌱
💫
@delkade_matn
🌱❤
❤
#لطافت_زنانه
💠استقبال از همسر
#خانوما وقتی آن خسته !آن کوفته!
از سر کار اومد خونه !
سعی کن اگه خسته ای ! داغونی ! ناراحتی ! عصبانییی!
نیم ساعت اول مخصوصا چند ثانیه اول اون نیم ساعت خودت رو کنترل کنی و حتما لبخند بزنی و مهمتر غررر نزنی !
#اولین تصویر از چهره شما تو ذهن همسرتون وقتی از راه میرسه خیلی خیلی مهمه !
#مگه نمی خواین همسرتون شما رو زیباترین زن دنیا ببینه !(حالا نگیم زیباترین! خوشگلم ببینه کافیه)پس لبخند بزن چون :
#تحقیقات نشان داده است از نظر ۶۸ درصد از مردان، زنان به هنگام لبخند زدن حتى از زمانى که آرایش مى کنند هم زیباتر هستند.
محتمل تعداد بسیار زیادی از همسران شما در زمره اون ۶۸ درصد هستن که با یه لبخند حله !
حالا برای اون ۳۲ درصد چه کنیم ؟
فعلا همون آرایش رو داشته باشین تا بعد
راستی برین جلوی آینه رو لبخندتونم کار کنین زیبا لبخند زدن هم تمرین می خواد.
@delkade_matn
18.33M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#کلیپ_آموزشی #مجتبی_مصطفایی
۳ اشتباه والدین که استعداد رو نابود میکنه
😔 تجربه چندین و چند سالم میگه تا الان هزاران کودک و نوجوان به خاطر این اشتباهات استعدادهاشون نابود شده
@delkade_matn
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
معیار بهشت و جهنم
صحبتی با مادران
@delkade_matn
🔰 شاه کلید تربیت در هفت سال اول!
🔻 چه کسی در دوره کودکی بالاترین تاثیر را بر بچهها دارد؟
گاهی کسی بیشترین #ارتباط را با بچه ها دارد اما نمیتواند تاثیرگذار باشد.
♨️ کسی بیشترین و بهترین ارتباط را با بچه ها دارد، که با آنها بازی میکند. اگر در بازه دو تا شش سال میخواهید محبوب بچهها شوید، باید با آنها بازی کنید.
🔹 مثلاً اگر پدربزرگ با بچه ارتباط زیاد داشته باشد، اگر هم بازی او هم بشود، دیگر بچه ها او را میپرستند.
❓اما بازی چیست؟
#بازی یک حس خوشایندی است که فقط یک کودک آن را حس میکند و ممکن است برای بزرگترها خنده دار باشد!
✴️ اگر بازی در خانهای اتفاق بیفتد، آن خانه محبوب بچه ها خواهند شد و تمام روشهای تربیتی آن خانه نیز موثر خواهد شد. آن خانه میتواند خانه هر کسی باشد!
پس اگر دوست دارید خانه خودتان محل #تربیت بچههایتان باشد، باید بیشترین بازی را در #خانه خودتان انجام دهید.
🔴 نکته این است که منظور از بازی، اسباب بازی نیست. تعداد اسباب بازیها نشان دهنده بازی با بچهها نیست.
بلکه فردی که میآید و با بچهها همراه میشود، مهم است.
☑️ انواع بازیها، تحرکی جمعی، تحرکی فردی، فکری جمعی و فکری فردیست. حال اگر در انواع بازی ها به خصوص بازی های جمعی، آدمی به بچه ها بپیوندد، او #الگو و محبوب بچه ها میشود.
🎙
@delkade_matn
13.13M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
❌نه افراط نه تفریط
❇️در بحث مهریه و جهزیه تعادل داشته باشید.
❤️شب اول زندگی رو، نماز جماعت بخونید☺️
#دکتر_سعید_عزیزی
#ازدواج
@delkade_matn
12.6M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
✅ چطور تشخیص بدیم که فرزندمان #بیش_فعال هست یا خیر؟!
💠از زبان #دکتر_سعید_عزیزی
یعنی ویژه مامانهاست
که دائما نگرانند🧐😉
@delkade_matn
🔴 گلایه همــسر از خانوادهمان
💠 اگر گاهی همسرتان از رفتار یا کلام مادر یا پدرتان و یا هر یک از اعضای خانوادهتان گلایه کرد ســـریع گارد متعصبانه نگیــــرید!
💠حتی اگر حق با او نیست برای اینکه آبی بر آتش دعـوا بریزید بگویــید حق با شماست منم بـــودم ناراحت میشـــدم.
💠 با این روش هم جلوی مشاجره را میگیرید و هم همـــسرتان انـــرژی خود را صرف گــارد گرفتن با شـــما نمیکنــد. و نیــــز شما را فردی منصف و منطقی تلقی میکند و محبوب او می شــــوید.
💠در فرصتی مناسب درباره گلایه او با منطق و به قصد نزدیک کردن دل همسرتان با طرف مقـــــابل صحبت کنـــید.
@delkade_matn
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴نیش و کنایه باعث دوری اعضای خانواده از یکدیگر میشود.
🌷افراد به سمتی گرایش پیدا می کنند که محبت میبینند.😉
🎵دکتر عزیزی
@delkade_matn
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❌چرا بچه ها استرس می گیرن؟
⚠️چرا فشار روانی دارن؟!
🎙دکتر عزیزی
@delkade_matn
15.04M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
✍ خاطره زیبا و واقعی از
شهید عباس بابایی
🎙#حجت_الاسلام_عالی
@delkade_matn
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#همسرداری
چندتا نکته مهم برای حل مشکلات مختلف زندگی که لازمه بدونی 🌱
@delkade_matn
دلکده متن(پرسشوپاسخ)^_^❤️🍃
🌙❤️🩹 سرگذشت دختری که شب عروسیش بهش تهمت میزنن...... @delkade_matn
🌙❤️🩹 سرگذشت
دختری که شب عروسیش بهش تهمت میزنن......
@delkade_matn
#سرگذشت_یک_زندگی🤝♥️
فردای اون روز راهی شدیم، دیار تمام راه رو اخم کرده بود، از اون اخم نه من جرأت جیک زدن داشتم نه افشار!
جفتمون ساکت نشسته بودیم، بین راه که واسه استراحت وایساد افشار جرأت خرج داد و گفت: چیه؟ با اون اخمت ارث باباتو طلب داری؟!
دیار:خفه، وقتی عصبانیم ساکت باش!
-تو کی عصبانی نیستی؟ بیچاره اینی که باهات زندگی میکنه، با ده من عسل هم نمیشه خوردتت مرتیکه! وا کن اون سگرمه رو قالب تهی کردیم!
دیار کلافه پوفی کشید و گفت: چی میگی تو؛ کارام مونده، اینهمه درس نخوندم که تهش برم سرکشی کنم از زمین این و اون و دعوا سر آب رو فیصله بدم!
افشار: خیله خب پسر! بابات هم چیزیش نیست یه چند وقت دیگه رو به راه میشه توأم برمیگردی سر کارت، اصلا همونجا کمک مردم کن، مگه کم مریضی دارن؟ الان من چیم که راه افتادم دنبال تو؟! اون آدما خیلی بیشتر از شهریا به امثال من و تو نیاز دارن حالا وا کن اخماتو! بریم یه کباب و ریحون تازه بخوریم و راه بیوفتیم، به حساب من!
موقع غذا خوردن نگاهم به دیار بود، هنوزم کلافه و ناراحت بود و کاری از دستم برنمیومد!
وقتی رسیدیم، عمارت ساکت تر از همیشه بود، صدای ماشین باعث شد چند نفری بیرون بیان، دیار ازشون در مورد حال احمد خان پرسید که خیلی خوب به نظر نمیومد!
آهو بدو بدو اومد پیشم و با لبخند گفت: خیلی خوش اومدی خانوم، ماشاالله هزار ماشاالله آب رفته زیر پوستت رنگ و رو گرفتی!
لبخندی بهش زدم و گفتم: دلتنگت بودم آهو، چخبر از اهل عمارت؟
-از چی بگم خانوم! بعد رفتن دیار خان و شاهرخ خان احمد خان هم حال و اوضاع خوبی نداره انگار گرد مرده پاشیدن به عمارت باز خوبه شما برگشتین.
باهم رفتیم تو خونه، مهتاج خانوم و خاتون اومدن استقبال، بغلشون کردم و بعد احوال پرسی رفتم تو اتاقمون! بیشتر از همه دلم واسه پنجره اش تنگ شده بود! مثل همون روزی که رفته بودیم مراتب بود و فقط یه چراغ گذاشته بودن که گرم بشه، سر و وضعم رو مرتب کردم و برای سر زدن به احمد خان راهی شدم! احمد خان برای مریض شدن جوون بود، یه لحظه از ترس نفسم بند اومد، نکنه نفر سوم طا*لع نحس من احمد خان باشه؟!
افشار و دیار بالا سرش بودن و بهش رسیدگی میکردن، صدای بلند خدیجه خانوم باعث شد برگردم سمتش: برو کنار دختر...
خدیجه خانوم با زن عجیبی که رو چونه و پیشونیش با زغال خالکوبی کرده بود اومد تو اتاق، مهتاج خانوم با تعجب گفت: این کیه مادر؟!
#تجربه
#واقعی
دلکده متن(پرسشوپاسخ)^_^❤️🍃
پدر و مادرم بعد از سی سال قصد داشتن از هم جدا بشن، مادرم ایرانی و پدرم فرانسوی بود، تصمیم گرفتم با م
پدر و مادرم بعد از سی سال قصد داشتن از هم جدا بشن، مادرم ایرانی و پدرم فرانسوی بود، تصمیم گرفتم با مادرم به سرزمین مادریش یعنی ایران برم.
بعد از اون همه کشمکش و بحث دعوای مادرم سر جدایی که من رو حسابی کلافه کرده بود تا به پارتی و مهمونی و هرچی خلاف هست رو بیارم، با مادرم به ایران رفتیم، حتی فکرشم نمی کردم که یه دختر ایرانی بخواد من و این همه تغییر بده...
اون حجاب و صلابتش، اون چشمای معصومش قلب من و نشونه رفته بود.
پسر بی بند و باری بودم ولی اون دختر ایرانی شد همه ی وجودم😍...
فکر می کردم ساده به دستش میارم ولی اون واسم شرط داشت، یه شرط...
سرگذشتکارن👇
@delkade_matn
#سرگذشتکارن
- بذار برم!
- کجا بری، هنوز کلی باهات کار دارم! بگو یارو کی بود؟
دلم می خواست تا می تونستم خودم و بزنم، زورم به اون که نمی رسید!
نفسم توی ماشین گرفته بود، کاش از این نگاه خیره اش دست برمی داشت!
- اسنپه!
- اسنپ دیگه چه کوفتیه!
- الان دیگه مثل قدیما که سر خیابون برای تاکسی منتظر میموندن نیست، برنامه ای به اسم اسنپ هست که درخواست تاکسی میکنه و اون میاد!
- اون ماشین لعنتیش نباید یه نشونه از این که تاکسیه داشته باشه؟
کلافه شدم وگفتم:
- نداره، میگی چی کار کنم؟ مگه دست منه؟! بعدشم دلم میخواد با اسنپ برم به تو چه اصن!
- دهنتو ببند! از این به بعد همه چیت به من مربوطه!
با قیافه ی حق به جانب گفتم:
- اِه دیگه چی؟ امر دیگه ای نیست، توهم داریا!
- وقتی قرار نقش نامزد صوریم و بازی کنی پس بهم مربوطی!
با صدای بلند و شوکه گفتم:
- چی؟!
- پوزخند زشتی زد.
- گوشات مشکل داره؟!
بهش توپیدم.
- نه اتفاقا بهتر از کار می کنه! شنیدم، خوبمشنیدم! تو دیوونه شدی، در و باز کن من برم، خودتم برو بیرون تا هوایی به مغز معیوبت بخوره بلکه سر عقل بیای!
#تجربه
#واقعی
#کپیازاینسرگذشتحرام
دلکده متن(پرسشوپاسخ)^_^❤️🍃
من پری_ام به خاطر مشکل مادرزادی که داشتم کل مردم از من فراری بودن. حتی مادر خودم! هروقت منو می دیدن
من پری_ام
به خاطر مشکل مادرزادی که داشتم کل مردم از من فراری بودن.
حتی مادر خودم!
هروقت منو می دیدن بسم الله می گفتن و جوری فرار می کردن که انگار جن دیده باشن!
تا این که یه روز یه مرد جذاب من و دید و عاشقم شد و....
شروع سرگذشت واقعی پری👇👇
@delkade_matn
#سرگذشتپری
ننه ملوک خم شد و دستش رو توی جورابش کرد و مقدار خیلی زیادی پول بیرون آورد و توی دست بی بی گذاشت و گفت : این پول رو جمع کرده بودم که اگه یه وقت بچه هام برگشتن بدم
بهشون . اما میدونم که اونا هیچوقت نمیان و منو فراموش کردن . دلم میخواد بدون چون و چرا این پول رو قبول کنی و به شهر بری و بتونی یه جایی رو پیدا کنی تا این بچه انقدر عذاب نکشه و بتونه راحت زندگی کنه . آدمهای اونجا مثل این ده دهن بین نیستن و تا جایی که شنیدم کسی کاری به کار کسی نداره . بی بی که اشکهاش روی گونه هاش رو خیس کرده بود گفت
نمیتونم این پول رو قبول کنم، مطمئنم یه روز بچه هات برمیگردن و از اینکه این همه مدت تو رو تنها گذاشته بودن پشیمون میشن ، خدای ما هم بزرگه ، یه مقدار پول هست
ننه ملوک حرف بی بی رو قطع کرد و گفت :
من این پول رو به تو نمیدم که میخوام خیالم راحت باشه فردا روزی که تو نبودی این طفل معصوم آواره ی این خونه و اون خونه نشه . بی بی دوباره ننه ملوک رو بغل کرد و بلند بلند ننه ملوک رو دعا کرد . ننه ملوک دماغش رو بالا کشید ، کمی اخم کرد و رو به من گفت
تو شهر خوب میتونی فرش بفروشی ، سر به هوا نباش . تا جایی رو پیدا کردین یه دار قالی بگیر و شروع کن به بافتن . چشمی گفتم و دست ننه ملوک رو بوسیدم بی بی دستم رو گرفت و
گفت :
راه بیفت پری باید تا شب نشده راه بیفتیم . از ننه ملوک خدافظی کردیم و به راه افتادیم. حرفی که ننه ملوک زده بود فکرم رو مشغول کرده بود . به بی بی گفتم : بی بی ، ننه ملوک راست میگه باید بریم شهر ، بسه دیگه هر چی این ده و اون ده رفتیم، فکر می کنم اونجا زندگی بهتر باشه بی بی آهی کشید و گفت : ای دختر ساده من ، فکر کردی زندگی توی شهر آسونه ؟! توی این عمری که خدا بهم داده یه بار رفتم شهر شلوغه و بزرگ و پر
آدم های رنگ و وارنگ !
شونه ای بالا انداختم و گفتم :
بی بی ، با پولی که زهره و ننه ملوک بهمون دادن ، میتونیم جایی رو بگیرم ، تو حصیر میبافی ، منم فرش میبافم . خدا هم بزرگه ، بیا بجای یه ده دیگه بریم شهر
بی بی زیر دعایی خوند وگفت
بریم پری جان، بریم دنبال سرنوشتمون !
#تجربه
#واقعی
توصیه
اگر همسرتان عادت به قهر کردن دارد، بهتر است در برابر این رفتار او عکسالعملی نشان ندهید
چراکه رفتار متقابل وضعیت را بحرانیتر میکند.
سعی کنید روال عادی زندگی را دنبال کنید و اهمیتی به قهر او ندهید، در عوض او را به چای و شیرینی مهمان کنید و در آرامش با او صحبت کنید تا به آرامش برسید.
همچنان مراقب طولانی شدن قهر باشید که بزرگترین سمّ زندگی است.
@delkade_matn
آرامش را مرد به زن می بخشد
و زن آن را در خانه و بین
ڪودڪان تقسیم میڪند
و دوباره به مرد باز میگرداند
آرامش را به هم هدیه دهید
برای ایجاد آرامش در خانه
محبت خرج ڪنید💞
@delkade_matn