eitaa logo
دلکده متن(پرسش‌وپاسخ)^_^❤️🍃
38.8هزار دنبال‌کننده
3.9هزار عکس
4هزار ویدیو
5 فایل
و تو خدای بعیدهایی❤️ #کپی‌از‌سرگذشت‌ها‌حرام‌است‌دوست‌عزیز نکات همسرداری ویژه، سرگذشت های واقعی✔️👌
مشاهده در ایتا
دانلود
دلکده متن(پرسش‌وپاسخ)^_^❤️🍃
پدر و مادرم بعد از سی سال قصد داشتن از هم جدا بشن، مادرم ایرانی و پدرم فرانسوی بود، تصمیم گرفتم با م
♦️عیب‌جویی آفت صمیمیت در رابطه زوجین است! 🔹عادت‌های مخرب زیادی وجود دارند که می‌توانند به عشق در روابط زوجین آسیب بزند اما به استناد پژوهش‌ها، بدترین آفت صمیمت در رابطه زوجین عیب‌جویی است. این رفتار به‌تنهایی بنیاد یک رابطه را ویران می‌کند. 🔹زمانی که مدام به ایراد گرفتن از رفتارهای کوچک تا بزرگ شریکتان می‌پردازید، خیال می‌کنید با این کار در حال اصلاح کردن وی هستید. خیالی که شدیداً باطل است و تنها نتیجه‌ای که دارد نابود_کردن عشق و محبت در زندگی و دل شریکتان است. 🔹رفتار صحیح به جای عیب‌جویی، بیانِ مناسب نیازها، خواسته‌ها، انتقادات و انتظارات در رابطه و سپس اقدام به اصلاح عادات مخرب شخصی است. 🔹آن هنگام که شما اقدام به تغییر خود می‌کنید، انگیزه کافی را برای اصلاح کردن خود، به طرف مقابل هم می‌دهید. ❤️❤️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
مهارت همسرداری! پدر و مادر جلوی بچه‌ها با هم چطوری حرف بزنند @delkade_matn
دلکده متن(پرسش‌وپاسخ)^_^❤️🍃
پدر و مادرم بعد از سی سال قصد داشتن از هم جدا بشن، مادرم ایرانی و پدرم فرانسوی بود، تصمیم گرفتم با م
پدر و مادرم بعد از سی سال قصد داشتن از هم جدا بشن، مادرم ایرانی و پدرم فرانسوی بود، تصمیم گرفتم با مادرم به سرزمین مادریش یعنی ایران برم. بعد از اون همه کشمکش و بحث دعوای مادرم سر جدایی که من رو حسابی کلافه کرده بود تا به پارتی و مهمونی و هرچی خلاف هست رو بیارم، با مادرم به ایران رفتیم، حتی فکرشم نمی کردم که یه دختر ایرانی بخواد من و این همه تغییر بده... اون حجاب و صلابتش، اون چشمای معصومش قلب من و نشونه رفته بود. پسر بی بند و باری بودم ولی اون دختر ایرانی شد همه ی وجودم😍... فکر می کردم ساده به دستش میارم ولی اون واسم شرط داشت، یه شرط... سرگذشت‌کارن👇 @delkade_matn
دستپاچه شده بودم، یادم نمی اومد باید با چه شماره ای تماس بگیرم، سمت مردی که اون طرف خیابون ایستاده بود و سرش تو گوشیش بود دویدم، شماره رو بهم گفت و وقتی فهمید مریضم اون طرف خیابونه باهام همراه شد و تا اومدن آمبولانس کنارمون موند، عمه با کارن همراه شد و من و مادرم پشت سرشون با ماشین کارن رفتیم. مادرم دستشو رو پیشونیش گذاشت و گفت: - خدا کنه به خیر بگذره با این حرفش به دلم شور افتاد، بیمارستان که رسیدیم کارن و که بردن، اما با چشمای پُف کرده از ماشین آمبولانس پیاده شد. مادرم و عمه پشت در بیمارستان موندن و من پشت سر کارن راه افتادم، یک ساعتی رو پشت در منتظر موندم، مادرم و عمه داخل نیومده بودن و حدس می زدم که مادرم با دیدن شرایط عمه اجازه نداده که دیگه داخل بشه. بعد یک ساعت دکترش اومد و گفت که اورژانسی باید عمل شه، بینیش شکسته و دردشم به خاطر همینه! به مامان زنگ زدم و خبر دادم تا به عمه بگه و بیاد رضایت بده تا کارن و اتاق عمل ببرن. پاهام انگار به زمین چسبیده بود که نمی تونستم از پشت این در تکون بخورم. طولی نکشید که کارن و آماده کرده و روی تخت چرخدار به اتاق عمل می بردن! نگاش بهم افتاد، کنار تختش قدم برمی داشتم، نمی دونم چرا اینجوری نگام می کرد، پرسیدم‌. - بهتری؟ سرشو یه کمی تکون داد، قبل از این که به اتاق عمل ببرنش بهش گفتم من پشت در منتظرت هستم! نگاهش بهم عجیب بود، تسبیحی از کیف کوچیکم در آوردم و ذکر گفتم، دلم خیلی آشوب بود‌. بعد از یکی دوساعت بالاخره کارن و بیرون آوردن، خداروشکر مشکلی نداشت، فعلا بیهوش بود و وسط صورتشو باند و چسب پوشونده بود، تو بخش بردنش، مادرم ازم خواست که فعلا من کنار کارن باشم چون عمه دوباره با دیدن کارن بیهوش نتونست خودش و کنترل کنه و مامان اونو با خودش برد، سوییچ ماین کادن و دستم دادن و دوتاییشون با تاکسی رفتن، بالای تختش وایسادم و به چهره ی جذابش چشم دوختم، چه خوب که بیهوش بود، پرستار اومد بالای سرش تا کاراش و بکنه، با دیدن من گفت: - نامزدته؟ سر تکون دادم که‌گفت: - بهم‌میاین،مبارکه! چیزی نگفتم و به پرستار چشم دوختم تا کارش تموم شه! روی صندلی کنار تختش نشستم و با گوشیم مشغول شدم که یهو با پیامی وجودم یخ کرد. " خودت خواستی، این بار بینیش شکست، دفعه ی دیگه جونش و میگیرم" بهش پیامک دادم. " تو کی هستی؟" "یکی که بد خاطرتو میخواد" درمونده براش نوشتم. " از این بازی کثیف دست بردار احسان، آخه کیه که بد پسر عموشو بخواد؟ " جوابم و نداد، اگه بلایی سر کارن میومد باید چیکار می کردم؟! شاید فقط تهدید بود تا من عقب بکشم؟ من نه می خواستم با جون کارن بازی کنم نه می تونستم این قولی که بهش دادم و زیر پا بذارم، هردو شرایط بد بود و من توی این وضعیت گیر افتاده بودم!
❤️🍃❤️ 😱معمولا کسانی که وسط حرف دیگران(از جمله همسر) میپرند از سبک برای ارتباط استفاده میکنند. 💟تا حرف همسرتان تمام نشده و نقطه سر خط نگذاشته، حرف نزنید💟 @delkade_matn
دلکده متن(پرسش‌وپاسخ)^_^❤️🍃
من پری_ام به خاطر مشکل مادرزادی که داشتم کل مردم از من فراری بودن. حتی مادر خودم! هروقت منو می دیدن
من پری_ام به خاطر مشکل مادرزادی که داشتم کل مردم از من فراری بودن. حتی مادر خودم! هروقت منو می دیدن بسم الله می گفتن و جوری فرار می کردن که انگار جن دیده باشن! تا این که یه روز یه مرد جذاب من و دید و عاشقم شد و.... شروع سرگذشت واقعی پری👇👇 @delkade_matn
جوشونده ها رو توی لباسم قایم کردم و گفتم : دلتنگتون بودم، اومدم سری بهت بزنم !! سمیه پوزخندی زد و گفت : دلتنگ ما شدی ؟ بیا تو !! اتفاقا منم کارت داشتم !!! داخل حیاط رفتم و گفتم ایشالا که خیره !! سمیه قیافه ی مسخره ای به خودش گرفت و گفت: چه خیری ؟! خوبه دیگه ، پیش خودت گفتی یه دختر عیب دار داشتم انداختمش به سمیه ی بیچاره و دیگه هم سراغی ازش نگرفتم !! اخمی کردم و گفتم : این حرفا چیه؟ والا من که خیلی دلم میخواست بیام و به یه دونه دخترم سر بزنم!!! اما شما شرط و شروط گذاشتی که حق نداری پات رو تو خونه ی من بزاری! منم ترسیدم بیام ازم دلخور و ناراحت بشی !!! سمیه از جا بلند شد انگشتش رو به نشانه تهدید بالا برد و گفت: ببین خاتون، من دلم به حال خورشید سوخت که برای پسرم گرفتمش !!! ولی نمیدونستم دخترت نازاست و همه ی آرزوهای من و پسرم رو به باد میده !! من دو سه ماه دیگه صبر میکنم ، اگه حامله شد که شد و میتونه تو خونه ی من راحت نون بخوره و زندگیشو کنه !! اما اگر توی این دو سه ماه ، حامله نشد ، من برای پسرم زن میگیرم !!! بعد هم دست دختر تو میزارم توی دستت تا عمر داری ببینش و دیگه دلتنگش نباش!! الانم پاشو از خونه من برو بیرون دیگه هم اینجا نيا !! از جام بلند شدم و گفتم : سميه جان، خورشید برادر زادته !!! از گوشت و خون خودتونه !! بچه هم میاره برات، یکم بهش زمان بده !! سمیه پشتش رو کرد و گفت : این حرفا رو تو گوش من نزن ، برو بیرون !!! از خونه من برو بیرون ! و خودش به اتاقش رفت!! مهدخت نزدیکم اومد و گفت : زندایی ببخشید ولی باید بری ، اگه بیشتر اینجا بمونی برای خورشید بد میشه !! نگاهی به اتاق خورشید انداختم و به سمت در رفتم و گفتم : باشه دخترم فقط تا جلو در با من بیا ، کارت دارم !! مهدخت نگاهی به اتاق سمیه انداخت و همراهم اومد ! جوشونده رو دست مهدخت دادم و گفتم : اینها رو بده به خورشید و بگو هر روز از ایناهارو بخوره تا انشالله دامنش سبز بشه !!
📗 هملت ✍🏻 ویلیام شکسپیر خوشبختیم ازینکه بیش از حد خوشبخت نیستم، دنیا ما را بر فرق سرش جا نداده اما زیر پاش هم نگذاشته ...! @delkade_matn