☑️ #داستانعاشقانهمذهبی
#سجده_عشق
#قسمتششم
نوشته:عذراخوئینی
موقع رفتن پکربودم سیدصبح زودازخونه بیرون رفته بود حتی نموندباماخداحافظی کنه!تودلم گفتم شایداگه سارااینجابودقضیه فرق می کردبالاخره یه زمانی ازش خواستگاری کرده بود بااین فکربیشتربهم ریختم!یعنی به ساراعلاقه داشت؟! اخه اگه اینطوربودپس چرابایک بارنه شنیدن پاپس کشید.انگارعقلم ازکارافتاده بودوبرای خودم هزیون می گفتم!
لیلاهم لباس های بیرونش روپوشیده بودیاددیشب افتادم که نمی تونستم چادررونگه دارم ولی واقعابرازنده اش بود.تامسیری همراه مااومد
_داداشم تازگی هاحواس پرت شده!زنگ زده که چندتاوسیله جاگذاشته سرراه براش ببرم.
ای کاش می گفتم جداازحواس پرتی نامردهم هست حتماازقصد رفت تاباماروبرونشه ،ولی درکل توقعم بی موردبودزندگی واعتقادات مازمین تااسمون باهم فرق می کرد دنیایی داشتندکه برام غریبه بود به این سن رسیدم نمازنخونده بودم یااصلاتوفکرزیارت نبودم!
تومحله قبلیمون همسایه پیری داشتیم زن مهربونی بود همیشه به مامانم می گفت این همه سفرهای خارجی میریدکه چی بشه کلی هم هزینه می کنید به جاش بریدمشهد،قم ،بذاریدبرکت بیادتوزندگیتون.مامانم توجواب بالبخندمی گفت:ایشالابه وقتش!.ولی اگه می دونستم یه زیارت تااین حد حس وحالم روخوب می کنه زودترراضیشون می کردم بیایم
یک شب بیشترکناراین خانواده نبودیم ولی خوب فهمیدم چقدرباایمان وصبورندبااینکه عزیزازدست داده بودندولی این باعث نمی شدازدنیادست بکشند خداتواین خانواده سهم بزرگی داشت وکم رنگ نمی شدبه خودمون فکرکردم خداکجای زندگیمون بود؟!......
باباماشین روکنارپمب بنزین نگه داشت سوتی کشیدم چقدرصفش طولانی بود!لیلاتشکرکردوپیاده شد.شیشه روپایین کشیدم سرم روازماشین بیرون اوردم ازدورنگاهم به تابلوی پایگاه بسیج افتاد!ناخوداگاه لبخندی زدم.گفتم:بابامنم همراه لیلابرم؟اخه حوصلم سرمیره.
_باشه ولی معطلش نکن.
_چشم فعلاکه اینجامعطلیم!.
پیاده شدم ولیلاروصداکردم._میشه منم بیام؟!._اره عزیزم خوشحال میشم.
نزدیک که شدیم شالم روجلوتراوردم.لیلابه سربازی که جلوی پایگاه بود چیزی گفت اونم زودرفت داخل.یکم فاصلم روبیشترکردم وعقب تررفتم قلبم داشت ازجاکنده میشد
ازحرم که برگشتیم شوق وعلاقم بیشترشده بود.
بلاخره اومد باهمون ابوهت،چفیه ای دورگردنش انداخته بود نایلون روازدست لیلاگرفت انگارتازه متوجه من شدبالبخندسرش روتکان دادوبه پایگاه برگشت!حتی به خودش زحمت ندادجلوتربیاد این بی ادبی دیگه غیرقابل تحمل بودمی ترسیدم پلک بزنم اشکام سرازیربشه بغضم روفروخوردم وبه خودم توپیدم:اخه گلاره توکه اینطوری نبودی کارت به جایی رسیده ازیه شازده پسرمغرور محبت گدایی می کنی؟!هنوزچندقدمی برنداشته بودم که صدام کرد!!یعنی درست شنیدم بهم گفت گلاره خانم!دیگه نگفت ابجی.
چقدرشنیدن اسم خودم از زبونش شیرین بودبازم دلخوریم فراموش شد
نمی دونم حالت نگاهش تغییرکرده بودیامن زیادی احساساتی شده بودم
_شرمنده کارمهمی برام پیش اومدنتونستم بمونم ازخانواده عذرخواهی کنید.
همون کتاب دیشبی تودستش بودبه طرفم گرفت_دیدم خوشتون اومدبراتون اوردم.کتاب دعاست یادگارپدرمه توهمه سال های عمرش ازخودش جدانکردحتی لحظه رفتنش!
کربلا،مکه،یاتودوران جنگ مونس ویارش بوداین اواخرازم خواست صحافیش کنم.
متعجب نگاهش کردم_بقول شمایادگاریه حتمابراتون ارزشمنده من نمی تونم قبول کنم.
_مطمئن باشیداین خواست پدرمه چون لیاقتش رودارید.!
ازحرفاش سردرنمی اوردم.منظورش چی بود؟این باراشکام بی اجازه جاری شد....
ماجرای من و تو، باور باورها نیست
ماجرایی است که در حافظه ی دنیا نیست
نه دروغیم نه رویا نه خیالیم نه وهم
ذات عشقیم که در آینه ها پیدا نیست
تو گمی درمن و من درتو گمم - باورکن
جز در این شعر نشان و اثری از ما نیست
شب که آرام تر از پلک تو را می بندم
بادلم طاقت دیدار تو - تافردا نیست
من و تو ساحل و دریای همیم - اما نه!
ساحل این قدر که در فاصله با دریا نیست
شاعر: محمد_علی_بهمنی
🦋🦋🦋🦋🌻🌟🌻🦋🦋🦋🦋
💖🌷🌟
#ماه_رجب
#این_الرجبیون
#دلنوشتهوحدیث
<====🔶🌹🔸🌹🔶====>
@delneveshte_hadis110
<====🔶🌹🔸🌹🔶====>
#یاقوتاحمر🪴🪴
#قسمتششم🪴🪴
السلام علیک یا علی بن موسی الرضا علیه السلام
بالاخره براي سوّمين بار به زيارت آقا امام رضا عليه السّلام مشرّف شدم. از مشهد که برگشتم، هنوز ساک مسافرت توي دستم بود که ديدم بر سر در يکي از خانه هاي قديميِ محلّ، پارچه ي سياهي زده اند و آدم هاي سياه پوش زيادي به آن خانه رفت و آمد مي کنند. پرسيدم اينجا چه خبر شده است؟ گفتند: - يه پيرزن مؤمن و مهربون که اينجا زندگي مي کرده مرده. خدا رحمتش کنه، خودش زن خيلي خوبي بود ولي دو تا پسراش خيلي بي دين و هرزه ان. نمي دوني از دست اونا چي مي کشيد. بالاخره مُرد و از دست پسراش راحت شد... بالاخره گمشده ام را پيدا کردم ولي انگار کمي دير شده بود. وقتي آيه اللّه ارباب ماجرا را شنيد فرمود: - لطف خدا هم شامل حال اون پيرزن شده و هم شامل حال تو. بگو ببينم داماد شده اي يا نه؟ - نه آقا! تا حالا که امکاناتش فراهم نبوده. - خب، حالا مي توني اون ياقوت رو بفروشي و با پولش هم بساطِ عروسي رو راه بندازي و هم سرمايه ي کارت را تکميل کني. بدون شکّ روح اون پيرزن هم از اين بابت شاد مي شه. پول اون ياقوت مي تونه ردّ مظالمي هم براي اون مرحومه باشه. چندي بعد، از برکت امام رضا عليه السّلام، هم زن داشتم و هم مغازه ي ملکي و هم سرمايه اي کلان!
پایان
#محرم
#سلامبرحسین
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
#کانالدلنوشتهوحدیث
@delneveshte_hadis110
<====💠🏴🖤🏴💠====>
هدایت شده از ❣کمال بندگی❣
#سكوتآفتاب🪴
#قسمتششم🪴
🌿﷽🌿
مرادى از جا برمى خيزد و قدرى جلو مى آيد و چنين مى گويد:
سلام بر شما! اى امام عادل!
سلام بر شما كه همچون مهتاب در دل تاريكى ها مى درخشيد و خدا شما را بر همه بندگانش برترى داده است! شما همسر زهراى اطهر هستيد و هيچ كس همچون شما نيست.
من شهادت مى دهم كه شما "امير مؤمنان" هستيد و بعد از پيامبر فقط شما جانشين او بوديد. به راستى كه همه علم و دانش پيامبر نزد شماست. خدا لعنت كند كسانى را كه حقِّ شما را غصب كردند.
شكر خدا كه امروز شما رهبر مسلمانان هستيد و مهربانى شما بر سر همه ما سايه افكنده است. ما با ديدار شما به سعادت بزرگى نائل شديم.
ما همه گوش به فرمان شما هستيم. از شما به يك اشاره، از ما به سر دويدن!
ما شجاعت را از پدران خود به ارث برده ايم و هرگز از دشمن هراسى نداريم.
* * *
سخن مرادى تمام مى شود. سكوت بر فضاى مسجد سايه مى افكند. اكنون على(ع) نگاهى به مرادى مى كند، از او سؤال مى كند:
ــ نام تو چيست؟ اى جوان!
ــ من مرادى هستم. من شما را دوست دارم و آمده ام تا جانم را فداى شما نمايم.
امام لحظه اى به او خيره مى شود، دست بر روى دست مى زند و مى گويد: "إنّا لله و إنّا إليه راجِعُون".
به راستى چه شد؟ چرا امام اين آيه را بر زبان جارى كرد؟ چه شده است؟
نمى دانم. قدرى فكر مى كنم. فهميدم. حتماً شنيدى كه مرادى در سخن خود يادى از حضرت زهرا(ع) كرد. شايد على(ع) به ياد مظلوميّت همسر شهيدش افتاده است و براى همين اين آيه را مى خواند. البتّه اين يك احتمال است. چه كسى از راز دلِ على(ع)خبر دارد؟
■■■□□□■■■
#سكوتآفتاب🪴
#امامشناسی🪴
#پانزدهمینمسابقه🪴
#ویژهعیدمیلادامیرالمومنینع
#نشرحداکثری🪴
eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
هدایت شده از ❣کمال بندگی❣
#ماجرایغدیر_و_ولایت
#امیرالمومنینعلی(ع)
#قسمتششم
نگاهی به حدیث روز غدیر در منابع اهل سنت
در صفحات ۵۶/ ۵۵ ج اول سنن ابنماجه چنین آمده است که: «همراه رسول خدا از سفر حج برمیگشتیم که در میان راه ایشان دستور دادند تا همه افراد جمع شدند، آنگاه خطاب به جمعیت فرمودند: آیا من بر مؤمنان از خودشان سزاوارتر نیستم؟ گفتند: آری، فرمود: این شخص- علی (علیهالسلام)- ولی هر کسی است که من مولای اویم، خدایا! دوست بدار هر که را که او را دوست میدارد و دشمن بدار هر که را که او را دشمن میدارد.
ترمذی در ج دوم جامع خود با سند خویش از مسلمهبن کهیل نقل میکند که میگفته است، از ابوالطفیل شنیده که او از ابوسریحه یا از زیدبن ارحم از فرموده رسول خدا (صلیاللهعلیهو آله) نقل کرده که پیامبر (صلیاللهعلیهو آله) فرمودهاند: «هر که من مولای اویم، علی مولای اوست». کتاب مجمع الزوائد خود، حدیث غدیر را نخست به نقل از طیرنی آورده و سپس از گفته علی(علیهالسلام) نیز نقل میکند که فرموده است: به دستور پیامبر(صلیاللهعلیهو آله) در منطقه خم نخست زیر درختی را از خار و خاشاک پاک کردند، آنگاه پیامبر در حالی که دست مرا در دست گرفته بودند: خطاب به مردم فرمودند: ای مردم! آیا شما گواهی نمیدهیدکه خداوند پروردگار شماست؟ گفتند: آری، گواهی میدهیم. سپس فرمود: آیا گواهی نمیدهید به اینکه خدا و رسول او بر شما از خودتان سزاوارترند و اینکه خدا و رسول خدا مولای شمایند؟ گفتند: آری، همینگونه است. پیامبر (صلیاللهعلیهو اله) فرمودند: هر کس که خدا و رسولش مولای اویند این مرد مولای او خواهد بود.
#ماجرایغدیر_و_ولایت
#امیرالمومنینعلی(ع)
#نشرحداکثری
#پانزدهمينمسایقه
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
#فقط_حیدرامیرالمومنین_است
#کمالبندگی
eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
◇◇◇◆◇◇◇
#بامدادخمار🪴
#قسمتششم🪴
🌿﷽🌿
رايحه عطر ملایمي از او در اتاق به جا ماند. در طبقه هم
كف به جز سالن مهمانخانه و ناهار خوري و اتاق نشيمن،
فقط
يك اتاق ديگر وجود داشت. اتاق عمه جان. اتاقي كه پنجره
كوچكي رو به باغچه داشت. بقيه اتاق ها در طبقه بالا بود.
.اتاق هاي خواب، اتاق كار پدر، اتاقي كه بچه ها در آن
درس مي خواندند يا بازي مي كردند
خانه حكايت از ذوق سليم و روح لطيف صاحبخانه داشت.
پدر اهل هنر بود و شعر مي گفت. زياد مطالعه مي كرد.
مامان نقاشي مي كرد. البته نقاش چندان زبردستي نبود ولي
اهل ذوق بود و همين او را در چشم سودابه بيشتر
محكوم مي كرد. چه گونه اين آدم هاي خوش ذوق كه اين
همه ادعاي هنر دوستي و خوش طبعي مي كردند، مي
توانستند از جادوي عشق غافل باشند و احساسات او را
ناديده بگيرند؟ چه طور مي توانستند او را از ازدواج با
مردي
كه دوست داشت منع كنند؟
مدتي طول كشيد. سودابه هر لحظه بيشتر عصباني مي شد.
مامان دارد او را درس مي دهد. خيال مي كنند من بچه
.... هستم. بگذار هر چه دلشان مي خواهد بگويند. من ...
من
صداي تق تق عصا بلند شد. عمه جان با مامان مي آمد.
مامان زير بغل او را گرفته بود. عمه جان بلوز و دامن
پشمي
قهوه اي و جوراب كلفت پوشيده بود. يك روسري كوچك
قهوه اي و كرم بر سر كرده و در انگشت سپيد پر
چروكش يك انگشتر ظريف عقيق داشت. چشمان ميشي اش
كه ديگران مي گفتند روزگاري درشت بوده است، از
زير عينك با محبت مي خنديد. كفش پارچه اي راحتي به پا
داشت و قدم برداشتن و حركت به جلو برايش جان
.كندن بود
قدش دو تا شده بود. سنش حدود هشتاد بود و كسي نمي
دانست چند سال؟ با اين همه گوشش خوب مي شنيد و
دركش قوي و حواسش به جا بود. مثل همه آدم هاي مسن
خاطرات گذشته را بسيار روشن تر از اتفاقاتي كه ديروز
يا يك ساعت پيش روي داده بودند به ياد مي آورد و از آن
ها برانگيخته مي شد. چه شكلي بوده؟ زمان جوانيش چه
شكلي بوده؟ زيبا؟ بلند و خوش بر و رو؟ از اين ظاهر
فعلي كه نمي شد چيزي فهميد. همه مي گفتند كه سودابه
شبيه
جواني هاي عمه جان است كه البته به سودابه برمي خورد
ولي هرگز به روي خود نمي آورد زيرا كه عمه جان را
.صميمانه دوست داشت
اين مشتي پوست و استخوان بي آزار كه فقط هنگامي
ظاهر مي شد كه حضورش ضروري بود، زماني كه
سودابه
كوچكتر بود هر وقت مامان و بابا مهمان داشتند و يا به
مهماني مي رفتند سودابه و خواهر و برادرش به رغم
وجود كلفت و پرستار، به رغم سينما و تلويزيون و كتاب هاي
گوناگوني كه در خانه بود، به اتاق عمه جان مي رفتند و
پايين
تختخواب او كنار پاهاي لاغرش مي نشستند تا برايشان
قصه بگويد، يا با اسباب و اثاث اتاقش ور مي رفتند. مامان
.اگر مي ديد آن ها را دعوا مي كرد. بچه ها، نبايد به
چيزهاي عمه جان دست بزنيد. فضولي نكنيد
:عمه جان مي خنديد و مي گفت
.ولشان كن ناهيد جان. خودم اجازه داده ام-
فقط يك صندوقچه كوچك در گنجه اتاق عمه جان بود كه از
اكتشاف و بازرسي بچه ها به دور مانده بود. نه اين كه
غافل شده باشند و يا بارها تصرفش نكرده باشند و به جاي
چهار پايه براي اين كه دستشان به طبقات بالاتر برسد
زير پايشان نگذاشته باشند. بلكه به اين دليل كه هميشه در
آن قفل بود و هرگز به عقل كوچك آن ها نمي رسيد كه
از عمه بپرسند درون جعبه چيست. به جز اين جعبه يك تار
نيز به ديوار اتاق عمه آويخته بود. سودابه تا به ياد
داشت اين تار در آن جا بود. يك تار كهنه عتيقه. اين تار
انگار حرمتي داشت كه حتي بچه ها نيز به سوي آن دست
دراز نمي كردند. به جز يك بار كه پيمان برادر كوچك تر
سودابه از حد خودش * كرد. در آن موقع سودابه
.پانزده ساله و پيمان هشت ساله بودند
:پيمان بي مقدمه دوان دوان به سوي تار رفت و دست دراز
كرد تا آن را بردارد و گفت
.عمه جان، مي خواهم برايتان تار بزنم -
.دستش به دسته تار خورد و ناگهان تار از ديوار جدا شد
:سودابه براي اولين و آخرين بار در عمرش صداي فرياد
عمه جان را شنيد
!اي واي، ديدي شكست -
اين فرياد سودابه را از جا كند و درست در لحظه سقوط
تار را در ميان زمين و هوا گرفت. چشمان عمه جان از
حدقه
درآمده بود. سر و سينه را به جلو متاميل كرده و دست ها
را به سوي تار دراز كرده بود. گويي تار در هنگام سقوط
تغيير جهت مي داد و تصميم مي گرفت كه به سوي تخت
عمه جان پرواز كند و كنار او فرود آيد. پيمان هم ترسيد.
رنگش پريده بود. نه، از عمه جان نمي ترسيد. از شكستن
چيزي مي ترسيد كه اكنون همه فهميده بودند گويي
جانشيني نمي توانست داشته باشد. انگار شيشه عمر عمه
جان بود. سودابه تار را به دقت در جاي خود قرار داده بود
آن وقت به سوي پيمان برگشته و تهديدي را كه بارها قول
آن را داده بود عملي كرده بود. چنان پس گردنش زده
.بود كه صداي سگ بكند. بعد از آن تار از دست بچه ها
در
#سجادهصبر🪴
#قسمتششم🪴
🌿﷽🌿
به فاطمه حق میداد، به خودش هم حق میداد، شاید روابط
نامشروعی با دخترای دیگه داشته، اما هیچ وقت دختری
رو
دوست نداشته، همیشه برای رفع این میل سرکشش دست
به این کارها زده، کارهایی که از دوران مجردی بهش
عادت کرده بود و نمی تونست با ازدواج با فاطمه یکهو
روی همه اون عادتها خط بکشه، دختران زیادی رو در آغوش گرفته بود، اما همیشه از این هم آغوشی بوی تعفن
احساس میکرد و البته لذتی که براش عادت شده بود و
شهوتی
که آروم گرفته بود، حتی ازدواج با اولین و تنها دختری
که عاشقش شده بود و از صمیم قلب دوستش میداشت،
نمی
تونست مانع اون میلش و شهوتش و عادتش بشه.
با خودش کلنجار میرفت، نمی دونست چی بگه، امیدوار
بود حداقل فاطمه فقط فکر کنه که اون با دخترای دیگه
لاس
میزنه، دعا میکرد ندونه که این لاس زدن برای رسیدن
به اون لذت بوده.
فاطمه که سردرگمی سهیل رو دید دلش بیشتر از قبل
گرفت، با خودش میگفت آخه چرا؟ مگه من چی کم
گذاشتم
براش؟ همیشه بهترین لباسهام، بهترین آرایشهام برای
اون بوده، چرا باید این طور به من خیانت کنه، جوابی
پیدا
نمیکرد، به مردی که روزی عاشقش بود اما الان تنها
پیکره ای از عشقش مونده بود نگاهی کرد و از جاش
بلند شد و
رفت توی اتاقش،روی تخت دراز کشید و آروم و بی
صدا اشک ریخت.
اما سهیل تا صبح نخوابید
صدای گوشی فاطمه بلند شد که خبر از این میداد که
وقت اذانه، به سختی چشمهایی رو که تازه یک ساعت
بود به
خواب رفته بودند باز کرد، ورم چشمهاش اونقدر سنگین
بود که دلش میخواست یکی برای باز شدن چشمهاش
کمکش کنه، به جای خالی سهیل توی تخت نگاهی
انداخت و آهی از سر حسرت کشید.
چی میشد که همه این شنیده ها توهمات یک ذهن بیمار
بود؟ اما میدونست که اینها نه توهمه و نه ساخته و
پرداخته
ذهن بیمار، می دونست همه چیز حقیقت، حقیقت
زندگی... زندگی اون و سهیل
بعد از یک ربع توی تخت غلطیدن از جاش بلند شد و
رفت که وضو بگیره، با خودش فکر کرد سهیل احتمالا دیر
خوابش برده و نخواسته بیاد توی اتاق، حتما همون جا روی مبل خوابیده، میدونست که وضع سهیل خیلی بدتر از
وضع اون بود...
⛱🇮🇷⛱🇮🇷⛱🇮🇷
💖به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم💖
☘
🦋☘
🦋🦋☘
🦋🦋🦋☘
🦋🦋🦋🦋☘
#قبلازازدواجخوبفکرکن
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
#دلنوشتهوحدیث
eitaa.com/joinchat/3848601639C18dab506c9
🇮🇷🇮🇷🇮🇷
هدایت شده از عاشقانِ امام رضا علیه السلام
#نگینآفرینش🪴
#قسمتششم🪴
#مقدمه🪴
🌿﷽🌿
چهار. بعد تاریخی
مهدويت از بعد تاريخي، سابقه اي طولاني دارد. تاريخ اسلام و مسلمين از همان آغاز بـا
اين موضوع گره خورده اسـت. در روز بـزرگ غـدير، پيـامبر همگـام بـا معرفـي امـام
علي به عنوان امام پس از خود، همـه امامـان و از جملـه حضـرت مهـدي عجل الله تعالی فرجه الشریف را معرفـي
كرد و ظهور او را به همگان بشارت داد. پس از آن، يك يك امامان از حضـرت مهـدي و
ظهور او گفتند. بنـابراين بـرخلاف ادعـاي بعضـي از گمراهـان، مهـدويت ، سـخن امـروز و
ديـروز نيسـت؛ بلكـه تـاريخي بـه گسـترده تـاريخ اسـلام دارد؛ پـس بحـث كـردن دربـاره
مهدويت، سخن گفتن درباره متن اسلام و قرآن و سنت پيامبر اكرماست و مهـدويت ،
حقيقتي است كه همه تاريخ اسلام، پشتوانه آن است.
نيز تاريخ طولاني شيعه و پيروان اهل بيتگواه اسـت كـه بخـش مهمـي از هويـت
تشيع، مهدويت و انتظار ظهور مهدي بوده است؛ به ويـژه در طـول حـدود دوازده قـرن
غيبت امام مهدي، آثار علمي و عملي عالمـان شـيعه پيوسـته در مسـير تـرويج ايـن حقيقـت
وتبيين موضوعات و مسائل آن بوده است.
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
#امامشناسی
#نگینآفرینش
#مسابقه
#نشرحداکثری
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
➥ @shohada_vamahdawiat
➥@hedye110
⤴️ مارو به دوستان خودتون معرفی کنید🌸🌸
#پسركفلافلفروش🪴
#قسمتششم🪴
🌿﷽🌿
هر بار كه پيش ما ميآمد متوجه ميشدم كه تغييرات روحي و دروني او
بيشتر از قبل شده.
تا اينكه يك روز آمد و گفت وارد حوزهي علميه شده ام، بعد هم به نجف
رفت.
اما هر بار كه ميآمد حداقل يك فلافل را مهمان ما بود.
آخرين بار هم از من حلاليت طلبيد. با اينكه هميشه خداحافظي ميكرد، اما
آن روز طور ديگري خداحافظي كرد و رفت ...
گمگشته
حجت االسالم سميعي
سال 1384 بود كه كادر بسيج مسجد موسي ابن جعفر 7 تغيير كرد. من
به عنوان جانشين پايگاه انتخاب شدم و قرار شد پايگاه را به سمت يك مركز
فرهنگي سوق دهيم.
در اين راه سيد علي مصطفوي با راه اندازي كانون شهيد آويني كمك
بزرگي به ما نمود.
مدتي از راه اندازي كانون فرهنگي گذشت. يك روز با سيد علي به سمت
مسجد حركت كرديم.
به جلوي فلافل فروشي جوادين رسيديم. سيد علي با جواني كه
داخل مغازه بود سلام و عليك كرد.
اين پسرك حدود شانزده سال سريع بيرون آمد و حسابي ما را تحويل
گرفت. حجب و حياي خاصي داشت. متوجه شدم با سيد علي خيلي رفيق
شده.
وقتي رسيديم مسجد، از سيد علي پرسيدم: از كجا اين پسر را ميشناسي؟
گفت: چند روز بيشتر نيست، تازه با او آشنا شدم. به خاطر خريد فلافل،
زياد به مغازه اش ميرفتيم.
گفتم: به نظر پسر خوبي ميياد.
چند روز بعد اين پسر همراه با ما به اردوي قم و جمکران آمد.
در آن سفر بود كه احساس كردم اين پسر، روح بسيار پاكي دارد. اما کاملا
مشخص بود که در درون خودش به دنبال يك گمشده ميگردد!
اين حس را سالها بعد كه حسابي با او رفيق شدم بيشتر لمس كردم. او
مسيرهاي مختلفي را در زندگي اش تجربه كرد. هادي راه هاي بسياري رفت تا
به مقصد خودش برسد و گمشدهاش را پيدا كند.
من بعدها با هادي بسيار رفيق شديم. او خدمات بسيار زيادي در حق من
انجام داد كه گفتني نيست.
اما به اين حقيقت رسيدم كه هادي با همهي مشكلاتي كه در خانواده
داشت و بسيار سختي ميكشيد، اما به دنبال گمشده دروني خودش ميگشت.
براي اين حرف هم دليل دارم:
در دوران نوجواني فوتباليست خوبي بود، به او مي ِ گفتند: »هادي دل پيهرو«
هادي هم دوست داشت خودش را بروز دهد.
كمي بعد درس را رها كرد و ميخواست با كار كردن، گمشدهي خودش
را پيدا كند.
بعد در جمع بچههاي بسيج و مسجد مشغول فعاليت شد. هادي در هر
عرصهاي كه وارد ميشد بهتر از بقيهي كارها را انجام ميداد. در مسجد هم
گوي سبقت را از بقيه ربود.
بعد با بچههاي هيئتي رفيق شد. از اين هيئت به آن هيئت رفت. اين دوران،
خيلي از لحاظ معنوي رشد كرد، اما حس ميكردم كه هنوز گمشدهي
خودش را نيافته.
بعد در اردوهاي جهادي و اردوهاي راهيان نور و مشهد او را ميديدم. بيش
از همه فعاليت ميکرد، اما هنوز ...
از لحاظ كار و درآمد شخصي هم وضع او خوب شد اما باز به آنچه
ميخواست نرسيد.
⛱🇮🇷⛱🇮🇷⛱🇮🇷
💖به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم💖
☘
🦋☘
🦋🦋☘
🦋🦋🦋☘
🦋🦋🦋🦋☘
#قبلازازدواجخوبفکرکن
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
#دلنوشتهوحدیث
eitaa.com/joinchat/3848601639C18dab506c9
🇮🇷🇮🇷🇮🇷
#آفتابدرحجاب🪴
#قسمتششم🦋
🌿﷽🌿
انگار فقط خدا مى تواند آنان را از این ورطه هالکت برهاند. باید دعا کنى برایشان ، باید از او بخواهى که خواسته
هایشان را متحول کند، قفل دلهایشان را بگشاید.
دعا مى کنى ، همه را دعا مى کنى ، چه آنها را که مى شناسى و چه آنها را که نمى شناسى . چه آنها که نامشان را در
نامه هاى به برادرت دیده اى و اکنون خبرشان را از سپاه دشمن مى شنوى و چه آنها که نامشان را ندیده اى و
نشنیده اى . به اسم قبیله و عشیره دعا مى کنى ، به نام شهر و دیارشان دعا مى کنى . به نام سپاه مقابل دعا مى کنى !
دعا مى کنى ، هر چند که مى دانى قاعده دنیا همیشه بر این بوده است . همیشه اهل حقیقت قلیل بوده اند و اهل باطل
کثیر. باطل ، جاذبه هاى نفسانى دارد. کششهاى شیطانى دارد. پدر همیشه مى گفت : لا تستو حشوا فى طریق الهدى
لقلة اهله . در طریق هدایت از کمى نفرات نهراسید.((
پیداست که کمى نفرات ، خاص طریق هدایت است . همین چند نفر هم براى سپاه هدایت بى سابقه است . اعجاب
برانگیز است . پدر اگر به همین تعداد، برادر داشت ، لشکر داشت ، همراه و همدل و همسفر داشت ، پایه هاى اسلام
را براى ابد در جهان محکم مى کرد. دودمان معاویه را برمى چید که این دود اکنون روزگار اسلام را سیاه نکند. اما
پس از ارتحال پیامبر چند نفر دور حقیقت ماندند؟
راستى نکند که فردا در گیرودار معرکه ، همین سپاه اندك نیز برادرت را تنها بگذارند؟ نکند خیانتى که پشت پدر را
شکست ، دل فرزند را هم بشکند؟ مگر همین چند صباح پیش نبود که معاویه فرماندهان و نزدیکان سپاه برادرت
مجتبى را یکى یکى خرید و او تنها و بى یاور ناچار به عقب نشینى و سکوت کرد؟ این را باید به حسین بگویى . هم
امشب بگویى که دل نبندد و به وعده هاى مردم این دنیا. این درست که شهادت براى او رقم خورده است و خود
طالب عزیمت است . این درست که براى شهیدى مثل او فرق نمى کند که هم مسلخانش چند نفر باشند. اما به هر
حال تجربه مکرر دلشکستگى پیش از شهادت ، طعم شیرینى نیست . خوب است در میانه نمازها سرى به حسین
بزنى ، هم دیدارى تازه کنى و هم این نکته را به خاطر نازنینش بیاورى . اما نه ، انگار این بوى حسین است ، این
صداى گامهاى حسین است که به خیمه تو نزدیک مى شود و این دست اوست که یال خیمه را کنار مى زند و تبسم
شیرینش از پس پرده طلوع مى کند. همیشه همین طور بوده است . هر بار دلت هواى او را کرده ، او در ظهور پیش
قدم شده و حیرت را هم بر اشتیاق و تمنا و شیدایى ات افزوده .
تمام قد پیش پاى او برمى خیزى و او را بر سجاده ات مى نشانى.
مى خواهى تمام تار و پود سجاده از بوى حضور او آکنده شود.
مى گوید: ))خواهرم ! در نماز شبهایت مرا فراموشى نکنى .((
و تو بر دلت مى گذرد: چه جاى فراموشى برادر؟ مگر جز تو قبله دیگرى هم هست ؟ مگر ماهى ، حضور آب را در
دریا فراموش مى کند؟ مگر زیستن بى یاد تو معنا دارد؟ مگر زندگى بى حضور خاطره ات ممکن است ؟
⛱🇮🇷⛱🇮🇷⛱🇮🇷
💖به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم💖
☘
🌷☘
🌷🌷☘
🌷🌷🌷☘
🌷🌷🌷🌷☘
#قبلازازدواجخوبفکرکن
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
#دلنوشتهوحدیث
eitaa.com/joinchat/3848601639C18dab506c9
🇮🇷🇮🇷🇮🇷