☑️ #داستانعاشقانهمذهبی
#سجدهعشق
#قسمتهشتم
نوشته:عذراخوئینی
_چشم باباجان هرچی توبگی.
خم شدم وصورتش روبوسیدم بالبخندگفت:عزیزم دارم رانندگی می کنم حواسم پرت میشه.مثل خودش تکرارکردم_چشم باباجان هرچی توبگی.هردوخندمون گرفت حالاکه به مقصدنزدیک بودیم انرژیم دوبرابرشده بود..
چادرموسرم کردم بابام متعجب نگام کردبلافاصله گفتم:_هدیه محترم خانومه ازکربلااورده بودیادتون نمیاد؟.چادرای اینجاروهمه می پوشندمن دوست ندارم، بخاطرهمین باخودم اوردم.مجبورشدم اینطوری بگم که خداروشکرباورکردوپیگیرنشد.
بادل سیرزیارت کردم وحرف های که تودلم تلنبارشده بودروبه زبون اوردم بیشترازقبل احساس سبکی می کردم.
بابام باتلفن حرف میزداصلامتوجه نشدباچادرتوماشین نشستم بایکی ازهمکاراش بحث می کرد نزدیک مسجدکه شدیم تلفن روقطع کردازبس فکرش درگیرشرکت بود به ظاهرم ایرادی نگرفت..
نفس عمیقی کشیدم وواردحیاط شدم بچه هامشغول بازی بودند نگاهی به اطراف انداختم بلاخره دیدمش قلبم توسینه بی قراری می کرد لرزش دستام رونمی تونستم مهارکنم لباس طلبگی تنش بودعمامه سیاه وعبای همرنگش وقبایش قهوه ای روشن بود هیچ وقت فکرنمی کردم روزی برسه که عاشق یک طلبه بشم کسی که همین چندسال پیش باسارادرموردش حرف میزدیم ومی خندیدیم اماحالا فکرموبه خودش مشغول کرده بود
پسربچه ای کنارش رفت فکرکنم ازش سوالی پرسید چون به قسمتی ازحیاط اشاره کردکه همون موقع نگاهش به من افتادحیرت وتحسین روتوچشماش دیدم.اماخیلی زودرنگ بی تفاوتی به خودش گرفت!ای کاش می شدازعمق نگاهش به راز دلش پی برد....
اخرمجلس حال فاطمه خانم بدترشد.خوب نمی تونست نفس بکشه.یکی ازخانم هاگفت:_به اقاسیدخبربدیدبنده خداقلبش مشکل داره این همه بی قراری براش خوب نیست.بدون هیچ حرفی بلندشدم.
نگاهی به سمت اقایون انداختم یکم جلوتررفتم تاازکسی بخوام صداش کنه._شمااینجاچی کارمی کنید!!.به عقب برگشتم حالادردوقدمی من ایستاده بود.کلایادم رفت چی می خواستم بگم .چون جلوی راه روگرفته بودم اقایی که می خواست بیرون بیادباتشرگفت:_بروکناردخترخجالت هم خوب چیزیه.باشرمساری کناررفتم.
_دلخورنشیدچون شمارواینجادیدتعجب کردمن بخاطرلحن بدشون عذرخواهی می کنم!.
شیفته همین اخلاق ورفتارش بودم بااینکه اشتباه ازمن بودولی سعی کردبه روم نیاره تازه معذرت خواهی هم کرد!خاص ترین ادمی بودکه توعمرم می دیدم.
_درضمن چادرخیلی بهتون میاد!.
باورم نمی شدبلاخره یک باربه چشمش اومدم داشتم ذوق مرگ میشدم.نگاهش کردم این بارهم سرش روپایین انداخت!حضورمن اون هم مقابل دوست واشنامعذبش کرده بود بادیدن فاطمه خانم که باکمک چندنفربه سختی راه می رفت هول کردم.این فراموش کاری ازم بعیدبود مسیرنگاهم رودنبال کرد حسابی رنگش پریدوباعجله به سمتشون رفت
کمکش کردیم توماشین نشست نمی دونستم چی کارکنم برم یانه که سیدمنوازبلاتکلیفی دراورد
_اگه زحمتی نیست ممنون میشم همراهمون بیاید.منم ازخداخواسته قبول کردم.
تواورژانس بستری شد متخصص قلب که توبخش اورژانس بود باچندتاپرستاربالاسرش حاضرشدند تودلم ازخداخواستم مشکلی پیش نیاد.
فضای بیمارستان حالم روبدمی کرد به محوطه حیاط رفتم وروی صندلی نشستم
تازه یادبابام افتادم حتماتاالان نگران شده بود شمارش روگرفتم وماجراروگفتم ادرس بیمارستان روگرفت تازودخودش روبرسونه.
کتابم روازکیفم دراوردم صفحه ای که بازکردم زیارت عاشورابود نسبت به قبل خیلی بهتربودم وکمترغلط داشتم به سجده که رسیدم لحظه ای مکث کردم نمی دونستم قبله کدوم طرفه!یاتواین شرایط چطوری بایدبخونم
_ازجایی که نشستیدیکم به این سمت برگردیدقبله ست.
تعجب کردم اصلامتوجه نشدم کی اومدازکجافهید چه دعایی رومی خونم ؟به همون سمتی که ایستاده بود برگشتم دست راستش رو روی پیشانی اش گذاشت منم همین کارروکردم وسرم روپایین انداختم وباصدایی اروم ولی پرسوز سجده زیارت عاشوراروخوند.
بعداون نمازی که باهم توحرم خوندیم این سجده زیارت هم به دلم نشست.
بابام که اومدنیم ساعت بیشترتوبیمارستان نموندیم خداروشکرخطررفع شده بودوخیال ماهم راحت شد موقع رفتن به سیدگفت که متخصص خوبی توتهران میشناسه حتماخبرمیده تاسرفرصت فاطمه خانم روبرای مداوابیارن .کلی تشکرکردرفتارش به سردی سابق نبودولی هنوزهمون غروروحیاروداشت.
تاخواستم سواربشم بابام
🦋🦋🦋🦋🌹🦋🦋🦋🦋
↘️💖🌻🌷
#ماه_رجب
#این_الرجبیون
#دلنوشتهوحدیث
@delneveshte_hadis110
<====🔶🌹🔸🌹🔶====>
هدایت شده از ❣کمال بندگی❣
#ماجرایغدیر_و_ولایت🪴
#امیرالمومنینعلی(ع)🍀
#قسمتهشتم🪴
در کتاب ثواب الاعمال روایتی به نقل از قاسمبنیحیی از پدربزرگش حسنبنراشد آمده که گفته است: به امام صادق (علیهالسلام) عرض کردم: فدایت شوم آیا برای مسلمانان عید دیگری جز فطر و قربان وجود دارد؟ فرمود: ای حسن! آری، عیدی که از این دو عید شریفتر و برتر است. گفتم: آن کدام است؟ فرمود: روزی که امیرالمومنین برای مردم به عنوان نشانه هدایت برگزیده شد. پرسیدم: کدام روز هفته بوده است؟ فرمود: روزی در سالها تغییر میکند، آن روز هجدهم ذیحجه است گفتم: فدایت شوم، برای ما چه کاری شایسته است که در آن روز انجام دهیم؟ فرمود: ای حسن! آن روز را روزه بگیر و فراوان بر محمد اهلبیت او درود فرست و به پیشگاه خداوند از آنان که بر ایشان ستم کردهاند و منکر حق آنان شدهاند، بیزاری بجوی! و پیامبران گذشته به اوصیای خود سفارش میکردهاند که این روز را عید بگیرند. حسنبن راشد میگوید گفتم: برای کسی از ما که آن روز را روزه بدارد چه پاداشی است؟ فرمود: معادل شصت ماه روزهگرفتن.
#ماجرایغدیر_و_ولایت
#امیرالمومنینعلی(ع)
#نشرحداکثری
#پانزدهمينمسایقه
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
#فقط_حیدرامیرالمومنین_است
#کمالبندگی
eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
◇◇◇◆◇◇◇
#بامدادخمار🪴
#قسمتهشتم🪴
🌿﷽🌿
... آخ، آره عمه جان خيلي ولي هيچ كس نمي فهمد -
چشمان عمه جان برق زد. يك لحظه انگار كه چشمانش
جوان شد. جوان، درشت، ميشي و درخشان. آيا اين واقعا
نگاه عمه جان بود يا سودابه تصوير خود را در چشم او
ديده بود؟ حالا مي فهميد كه چرا مي گويند سودابه شبيه
عمه
.جان است
.من مي فهمم -
.و باز ساكت شد
.سودابه آهي كشيد كه شبيه به نفس كشيدن بود. يا نفسي كه
به صورت آه، بيرون آمد و عمه جان لبخند زد
سودابه جانم، مواظب باش. خيلي مواظب باش. كاري نكن
كه عاقبتت مثل من بشود. تنها، بدون فرزند. در خانه -
اين و آن مزاحم و سربار باشي. نه، من ناشكري نمي كنم.
نسبت به پدرت حق ناشناس نيستم. مرا در خانه خودش
جا داده، اموال مرا سرپرستي كرده. نمي گويم در حق من
كوتاهي كرده. زحمتم را كشيده. تمام اموال من مال
شماهاست. مال بچه هاي برادر و خواهرهايم. نوش
جانتان، من كه وارثي جز شماها ندارم. با اين همه خودم
شرمنده .ام. مي دانم كه سربار مادرت هستم
... اوه عمه جان -
نه عزيز دلم، گوش كن. مادرت هم با من مهربان بوده،
دختر خود منست. ولي خوب، بالاخره هر زني خواهان -
يك زندگي زناشويي تنها و مستقل است. بدون مزاحم. من
خوب مي دانم چه مي گويم. خيلي سخت است آدم را بنا
بر ملاحظاتي تحمل كنند. آخ جان دلم، هر چه اطرافيان
مهربان باشند، باز هم بچه خود آدم كه نيستند. بچه آدم
... بدش هم خوبست. اگر توي سر آدم هم بزند شيرين است
عمه جان پس ما چي؟ جاي بچه هاي شما نيستيم؟ -
چرا عزيزم، چرا. مخصوصا تو. تو كه خود من هستي.
روزي صد دفعه خدا را شكر مي كنم كه تو در اين خانه -
هستي. هر وقت از بيرون مي آيي و از اتومبيل مادرت
پياده مي شوي، ده دفعه قربان صدقه قد و بالايت مي روم.
وان
يكاد مي خوانم و از دور به طرفت فوت مي كنم. دعا مي
كنم الهي سفيد بخت بشوي. هر سه تان سفيد بخت بشويد.
الهي از دست خودتان نكشيد. دلم مي خواست هيچ وقت اين
صندوقچه را جلوي تو باز نمي كردم. تو اين چيزها را
مي دانستي؟
.سودابه هيچ چيز نمي دانست
عمه جان به جلو خم شد و يك كليد قديمي از زنجير طلايي
كه به گردن داشت بيرون كشيد و در صندوقچه را
:گشود. سودابه با حيرت گفت
اوه ... عمه، پس كليدش اين جا بوده؟ -
:عمه خنديد
آره شيطونك ها. هر سه تايتان از بچگي دنبال كليدش
بوديد، مگه نه؟ -
در صندوقچه جز مقداري خرت و پرت، كاغذهاي زرد
شده، يكي دو عكس و يك طلاقنامه هيچ نبود. اين بود
صندوقچه قيمتي عمه جان. درون آن نه عروسك بود، نه
شكلات، نه كش تير و كمان براي گنجشك ها و نه پارچه و
پولك براي دوختن لباس عروسك ها. از هيچ يك از آن
اشيايي كه در دوران كودكي براي سودابه و خواهر و
برادرش حكم گنج را داشت خبري نبود. حتي لواشك و قره
قوروت و آلبالو خشكه هم در آن پيدا نمي شد. پس
براي چه او در اين صندوقچه تا اين حد بي ارزش را قفل
مي كرد؟
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
☘
💖☘
💖💖☘
💖💖💖☘
💖💖💖💖☘
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
#کانالدلنوشتهوحدیث
@delneveshte_hadis110
<====💠🔶🌹🔷💠====>
#سجادهصبر🪴
#قسمتهشتم🪴
🌿﷽🌿
وقتی به فاطمه رو
توی اون چادر سفید در حال نمازخوندن نگاه کرد با خودش
گفت: خدایا از این هم زیباتر مخلوقی رو آفریدی؟ من
چطور
می تونم از دستش بدم؟ اون مال منه، روح اون تنها
چیزیه که توی زندگی آرومم میکنه... نمی خوام.... نه،
من آرامش
و قراری که بهم میده رو نمی خوام از دست بدم... خدایا
می دونم بندگیتو نکردم اما این یکی رو ازم نگیر...
بعدم بلند شد و به محض اینکه نماز فاطمه تموم شد،
بلندش کرد و سخت در آغوشش کشید، اونقدر محکم که
به
خودش ثابت بشه هنوز فاطمه مال اونه، مال خودش و
توی گوشش گفت:
هیچ وقت از دستت نمی دم، هیچ وقت نخواه که مال من
نباشی، هیچ وقت نمیذارم از پیشم بری...
فاطمه که متعجب شده بود و انتظار هر رفتاری رو از
سهیل داشت الان این کارش چیزی نگفت و خودش رو به
دستهای همسرش سپرد، سهیل هم که تازه گرمای آغوش
فاطمه روحشش رو آروم کرده بود، بغلش کرد و بردتش
توی اتاق و روی تخت گذاشتش، بعدم یک دستش رو
زیر سرش گذاشت و به پهلو رو به فاطمه دراز کشید، با
دست
آزاد دیگرش موهای فاطمه رو نوازش میکرد و توی
فکر فرو رفته بود...
فاطمه میتونست از چشمای سهیل غم رو بخونه، اما
غمش براش کم اهمیت شده بود، شاید اگر یک سال پیش
همچین غمی رو توی چشمهای شوهرش میدید، دق
میکرد و اونقدر خودش رو به در و دیوار میکوبید تا
بتونه این بار
سنگین رو ازدوشش برداره، اما الان براش اهمیتی
نداشت، خودش رو به دست سهیل سپرد و چشماش رو
بست.
سهیل که همچنان موها و صورت فاطمه رو نوازش
میکرد گفت: تو میدونی که عشق منی؟تو میدونی که من
توی دنیا
فقط و فقط یک بار عاشق شدم، عاشق زنی که متانت و صبرش برام غیرقابل هضم بود؟.فاطمه من عاشق توام، من...
وقتی سکوت فاطمه رو دید، آهی کشید و سرش رو
گذاشت روی بالشت و رو به سقف اتاق دراز کشید، به لامپ
بالای سرش نگاه کرد. گفت:
-نمیخوای چیزی بگی؟..... من از دیشب تا حالا خیلی
فکرکردم، بهت حق میدم، یعنی من خیلی توی روابطم
ازادم و
تو اینو دوست نداری، شاید خنده و شوخی من با دخترا
اذیتت کنه اما تو میدونی که اینها همش از روی یک
عادته که
به خاطر تو ترک میکنم، تو قبل از ازدواج هم میدونستی
من هم عقیده تو نیستم، اما قبول کردی که باهام ازدواج
کنی ... نمی فهمم الان چرا یکهو داری میگی طلاقم بده،
لااقل می تونستی اول ازم بخوای که خودم رو جمع و
جور
کنم.... توی این مدت ازدواجمون این اولین بار بود که
این قدر سخت حرف زدی، حتی توی بدترین شرایط تو باز هم راضی بودی و صبر میکردی و مشکلات رو با
آرامشت حل میکردی ،چی شد که یکهو اینقدر رک و
صریح میزنی
توی دهن من؟...
همه چیزو میدونم و تو هم میدونی که من میدونم-
نمی خوام بهم دروغ بگی، مخصوصا الان که همه
-میدونم. اما قول میدم تکرار نشه
-چی تکرار نشه؟
-همون چیزی که آزارت میده،
-چرا قولی میدی که نتونی عمل کنی؟
انداختم بیا و همون آن بزن تو دهنم-
⛱🇮🇷⛱🇮🇷⛱🇮🇷
💖به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم💖
☘
🦋☘
🦋🦋☘
🦋🦋🦋☘
🦋🦋🦋🦋☘
#قبلازازدواجخوبفکرکن
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
#دلنوشتهوحدیث
eitaa.com/joinchat/3848601639C18dab506c9
🇮🇷🇮🇷🇮🇷
هدایت شده از عاشقانِ امام رضا علیه السلام
#نگینآفرینش🪴
#قسمتهشتم🪴
#مقدمه🪴
🌿﷽🌿
دشمنشناسی
دشمن از هر سلاحي استفاده ميكند تا از رشـد تفكـ ر مهـدويت در جامعـه، جلـوگيري
كند؛ به ويژه در اين زمـان بـا توجـه بـه تنـوع ابزارهـاي فرهنگـي ، ايـن سياسـت شـيطاني بـا
امكانات بيشتري دنبال ميشود. سايتها، وبلاگها، مجلات، كتب و حتي فيلمهـا و بـازي -
هاي كامپيوتري عرصه اي است كه دشمن بـراي تخريـب فرهنـگ مهـدويت از آنهـا بهـره
ميگيرد. معتقدان و منتظران مهدي بايد بكوشند با شناخت عميق از مهـدويت از همـين
ابزار و در جهت مقابله با ترفندهاي دشمن و خنثاسازي علميات خرابكانه مخالفان مهـدويت
بهترين بهره را ببرند.
خلاصۀ درس
شناخت امام زمان راه معرفت الهی و لازمه ایمان درست به خدا و نبوت است.
با توجه به جایگاه اصیل مهدویت، تبیین معارف مهدوي و بررسـ ی ابعـاد آن ، امـر ي مهـم و
ضروري است.
طرح مباحث مهدوي سبب امیدواري مردم در زندگی، ترویج فضـائل در جامعـه و شـناخت
امام زمان و عشق و محبت مردم به امام مهدي میشود.
دشمنان اسلام تلاش میکنند با عقیده مهدویت که راهبرد اساسی پیشـ رفت همـه جوامـع
بشري است، مقابله کنند.
از مهمترین وظائف ما، گسترش فرهنگ مهدویت و توجه به شبهات مربوط به آن است.
*
مفهوم و جایگاه امامت
پس از رحلت پيامبر گرامي اسلاممهمتـر ين بحثـ ي كـه در جامعـه نوپـا ي اسـلام ي
مطرح شد، خلافت و جانشـ يني رسـول خـدا بـود. گروهـ ي بـ ر اسـاس آرا ي بعضـ ي از
صحابه پيامبر، خلافت ابوبكر را پذيرفتند و گروه ديگر معتقد شدند كه جانشين پيـ امبر
بنابر تعيين آن حضرت، امام علي است. در زمانهاي بعد، دسته اول به عامه (اهـل سـنّت
و جماعت) و گروه دوم به خاصّه (تشيع) معروف شدند.
نكته قابل توجه اينكه اختلاف شيعه و سنّي تنها در شخص جانشـ ين پيـ امبرنيسـت ؛
بلكه در ديدگاه هر يك، «امام» معنا و مفهوم و جايگاه ويژهاي دارد كه اين دو مذهب را از
يكديگر متمايز ميكند.
براي روشن شدن موضوع، معناي امام و امامت را بررسي ميكنيم تا تفـاوت د يـ دگاههـا
آشكار شود.
«امامت» در لغت به معناي پيشوايي و رهبري است. «امام» كسي است كه سرپرستي يـ ك
گروه را در مسيري مشخص برعهده ميگيرد. در اصطلاحِ علم دين، امامـت بـه گونـه هـا ي
مختلف تفسير شده است.
به نظر اهل سنّت، امامت حاكميتي دنيوي (و نه منصبي الهي) اسـت كـه از رهگـذر آن ،
جامعه مسلمين سرپرستي و اداره ميشود.
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
#امامشناسی
#نگینآفرینش
#مسابقه
#نشرحداکثری
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
➥ @shohada_vamahdawiat
➥@hedye110
⤴️ مارو به دوستان خودتون معرفی کنید🌸🌸
هدایت شده از عاشقانِ امام رضا علیه السلام
#نگینآفرینش🪴
#قسمتهشتم🪴
#مقدمه🪴
🌿﷽🌿
دشمنشناسی
دشمن از هر سلاحي استفاده ميكند تا از رشـد تفكـ ر مهـدويت در جامعـه، جلـوگيري
كند؛ به ويژه در اين زمـان بـا توجـه بـه تنـوع ابزارهـاي فرهنگـي ، ايـن سياسـت شـيطاني بـا
امكانات بيشتري دنبال ميشود. سايتها، وبلاگها، مجلات، كتب و حتي فيلمهـا و بـازي -
هاي كامپيوتري عرصه اي است كه دشمن بـراي تخريـب فرهنـگ مهـدويت از آنهـا بهـره
ميگيرد. معتقدان و منتظران مهدي بايد بكوشند با شناخت عميق از مهـدويت از همـين
ابزار و در جهت مقابله با ترفندهاي دشمن و خنثاسازي علميات خرابكانه مخالفان مهـدويت
بهترين بهره را ببرند.
خلاصۀ درس
شناخت امام زمان راه معرفت الهی و لازمه ایمان درست به خدا و نبوت است.
با توجه به جایگاه اصیل مهدویت، تبیین معارف مهدوي و بررسـ ی ابعـاد آن ، امـر ي مهـم و
ضروري است.
طرح مباحث مهدوي سبب امیدواري مردم در زندگی، ترویج فضـائل در جامعـه و شـناخت
امام زمان و عشق و محبت مردم به امام مهدي میشود.
دشمنان اسلام تلاش میکنند با عقیده مهدویت که راهبرد اساسی پیشـ رفت همـه جوامـع
بشري است، مقابله کنند.
از مهمترین وظائف ما، گسترش فرهنگ مهدویت و توجه به شبهات مربوط به آن است.
*
مفهوم و جایگاه امامت
پس از رحلت پيامبر گرامي اسلاممهمتـر ين بحثـ ي كـه در جامعـه نوپـا ي اسـلام ي
مطرح شد، خلافت و جانشـ يني رسـول خـدا بـود. گروهـ ي بـ ر اسـاس آرا ي بعضـ ي از
صحابه پيامبر، خلافت ابوبكر را پذيرفتند و گروه ديگر معتقد شدند كه جانشين پيـ امبر
بنابر تعيين آن حضرت، امام علي است. در زمانهاي بعد، دسته اول به عامه (اهـل سـنّت
و جماعت) و گروه دوم به خاصّه (تشيع) معروف شدند.
نكته قابل توجه اينكه اختلاف شيعه و سنّي تنها در شخص جانشـ ين پيـ امبرنيسـت ؛
بلكه در ديدگاه هر يك، «امام» معنا و مفهوم و جايگاه ويژهاي دارد كه اين دو مذهب را از
يكديگر متمايز ميكند.
براي روشن شدن موضوع، معناي امام و امامت را بررسي ميكنيم تا تفـاوت د يـ دگاههـا
آشكار شود.
«امامت» در لغت به معناي پيشوايي و رهبري است. «امام» كسي است كه سرپرستي يـ ك
گروه را در مسيري مشخص برعهده ميگيرد. در اصطلاحِ علم دين، امامـت بـه گونـه هـا ي
مختلف تفسير شده است.
به نظر اهل سنّت، امامت حاكميتي دنيوي (و نه منصبي الهي) اسـت كـه از رهگـذر آن ،
جامعه مسلمين سرپرستي و اداره ميشود.
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
#امامشناسی
#نگینآفرینش
#مسابقه
#نشرحداکثری
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
➥ @shohada_vamahdawiat
➥@hedye110
⤴️ مارو به دوستان خودتون معرفی کنید🌸🌸
#پسركفلافلفروش🪴
#قسمتهشتم🪴
🌿﷽🌿
٭٭٭
در دوكوهه به عنوان خادم راهيان نور فعاليت ميكرديم. در آن ايام هادي
با شوخطبعيها خستگي كار را از تن ما خارج ميكرد.
يادم هست كه يك پتوي بزرگ داشت كه به آن ميگفت »پتوي اِجكت«
يا پتوي پرتاب!
كاري كه هادي با اين پتو انجام ميداد خيلي عجيب بود. يكي از بچه ها را
روي آن مينشاند و بقيه دورتادور پتو را ميگرفتند و با حركات دست آن
شخص را بالا و پايين پرت ميكردند.
يك بار سراغ يكي از روحانيون رفت. اين روحاني از دوستان ما بود. ايشان
خودش اهل شوخي و مزاح بود. هادي به او گفت: حاج آقا دوست داريد
روي اين پتو بنشينيد؟
بعد توضيح داد كه اين پتو باعث پرتاب انسان ميشود.
حاج آقا كه از خنده هاي بچه ها موضوع را فهميده بود، عبا و عمامه را
برداشت و نشست روي پتو.
هادي و بچه ها چندين بار حاج آقا را بالا و پايين پرت كردند. خيلي سخت
ولي جالب بود.
بعد هم با يك پرتاب دقيق حاج آقا را انداختند داخل حوض معروف
دوكوهه.
بعد از آن خيلي از خادمان دوكوهه طعم اين پتو و حوض دوكوهه را
چشيدند!
شيطنت هاي هادي در نوع خودش عجيب بود. اين کارها تا زماني که پاي
او به حوزه ي علميه باز نشده بود ادامه داشت.
يادم هست يک روز سوار موتور هادي از بهشت زهرا به سوي مسجد بر
ميگشتيم. در بين راه به يکي از رفقاي مسجدي رسيديم. او هم با موتور از
بهشت زهرا بر ميگشت.
همينطور که روي موتور بوديم با هم سلام و عليک کرديم.
يادم افتاد اين بندهي خدا توي اردوها و برنامه ها، چندين بار هادي را اذيت
کرد. از نگاههاي هادي فهميدم که ميخواهد تلافي کند! اما نميدانستم چه
قصدي دارد.
هادي يکباره با سرعت عملي که داشت به موتور اين شخص نزديک شد
و سوييچ موتور را درحاليكه روشن بود چرخاند و برداشت.
موتور اين شخص يکباره خاموش شد. ما هم گاز موتور را گرفتيم و
رفتيم!
هر چه آن شخص داد ميزد اهميتي نداديم.
به هادي گفتم: خوب نيست الان هوا تاريک ميشه، اين بندهي خدا وسط
اين بيابون چي کار کنه؟ گفت: بايد ادب بشه.
يک کيلومتر جلوتر ايستاديم. برگشتيم به سمت عقب. اين شخص
همينطور با دست اشاره ميکرد و التماس ميکرد.
هادي هم کليد را از راه دور نشانش داد و گذاشت کنار جاده، زير تابلو.
بعد هم رفتيم...
ترياك
ايام فتنه بود و هر روز اتفاقات عجيبي در اين كشور رخ ميداد. دستور
رسيده بود كه بسيجيها برنامه ي ايست و بازرسي را فعال كنند.
بچه هاي بسيج مسجد حوالي ميدان شهيد محلاتي برنامهي ايست و بازرسي
را آغاز كردند. هادي با يكي ديگر از بسيجيها كه مسلح بود با يك موتور به
ابتداي خيابان شهيد ارجمندي آمدند.
اين خيابان دويست متر قبل از محل ايست بازرسي بود. استدلال هادي اين
بود كه اگر مورد مشكوكي متوجه ايست و بازرسي شود يقيناً از اين مسير
ميتواند فرار كند و اگر ما اينجا باشيم ميتوانيم با او برخورد كنيم.
ساعات پاياني شب بود كه كار ما آغاز شد. من هم كنار بقيهي نيروها
اطراف ميدان محلاتي بودم. هنوز ساعتي نگذشته بود كه يك خودروي
سواري قبل از رسيدن به ايست بازرسي توقف كرد!
بعد هم يكدفعه دنده عقب گرفت و خواست از خيابان شهيد ارجمندي
فرار كند.
به محض ورود به اين خيابان يكباره هادي و دوستش با موتور مقابل او
قرار گرفتند. دوست هادي مسلح بود. راننده و شخصي كه در كنارش بود، هر
دو درب خودرو را باز كردند و هر يك به سمتي فرار كردند.
هادي و دوستش نيز هر يك به دنبال يكي از اين دو نفر دويدند. راننده از
نردههاي وسط اتوبان رد شد و خيلي سريع آنسوي اتوبان محو شد!
اما شخص دوم وارد خيابان ارجمندي شد و هادي هم به دنبال او دويد.
اولين كوچه در اين خيابان بسيار پهن است، اما بر خلاف ظاهرش بنبست
ميباشد. اين شخص به خيال اينكه اين كوچه راه دارد وارد آن شد.
من و چند نفر از بچههاي مسجد هم از دور شاهد اين صحنهها بوديم. به
سرعت سوار موتور شديم تا به كمك هادي و دوستش برويم.
وقتي وارد كوچه شديم، با تعجب ديديم كه هادي دست و چشم اين متهم
را بسته و در حال حركت به سمت سر كوچه است!
نكتهي عجيب اينكه هيكل اين شخص دو برابر هادي بود. از طرفي هادي
مسلح نبود. اما اينكه چطور توانسته بود. اين كار را بكند واقعاً براي ما عجيب
بود.
بعدها هادي ميگفت: وقتي به انتهاي كوچه رسيديم، تقريباً همه جا تاريك
بود. فرياد زدم بخواب وگرنه ميزنمت.
او هم خوابيد روي زمين. من هم رفتم بالا سرش و اول چشمانش را بستم
كه نبينه من هيچي ندارم و ...
بچه هاي بسيج مردم را متفرق كردند. بعد هم مشغول شناسايي ماشين شدند.
#آفتابدرحجاب🪴
#قسمتهشتم🦋
🌿﷽🌿
پرتو چهارم
قسمت اول
همین که برادر، عمامه پیامبر را بر سر بگذارد، شمشیر پیامبر را در دست بگیرد و به سمت سپاه دشمن حرکت کند
کافیست تا غم عالم بر دلت بنشیند. کافیست تا تمامى مصیبتهاى پنجاه ساله بر ذهنت هجوم بیاورد و غربت و تنهایى
جاودانه پدر، از اعماق جگرت سر باز کند.
اما برادر به این بسنده نمى کند، مقابل دشمن مى ایستد، تکیه اش را بر شمشیر پیامبر مى دهد و در مقابل سیاه دلانى
که به خون سرخ او تشنه اند، لب به موعظه مى گشاید: ))مردم ! در آرامش ، گوش به حرفهایم بسپارید و شتاب
نکنید تا من آنچه حق شما بر من است به جاى آورم که موعظت شماست و اتمام حجت بر شما.
درنگ کنید تا من ، انگیزه سفرم را به این دیار، روشن کنم . اگر عذرم را پذیرفتید و تصدیقم کردید و با من از در
انصاف درآمدید خوشا به سعادت شما، که اگر چنین شود، راه هجوم شما بر من بسته است .
اما اگر عذرم را نپذیرفتید و با من از در انصاف در نیامدید، دست به دست هم دهید و تمام قوا و شرکاء خود را به
کار گیرید، به مقصود خود عمل کنید و به من مهلت ندهید. چه ، مى دانید که در فضاى روشن و بى ابهام گام مى
زنید.
به هرحال ولایت من با خداست و پشتیبان من اوست . هم او که کتاب را فرو فرستاد و ولایت همه صالحان و
نیکوکاران را به عهده گرفت .
بندگان خدا! تقوا پیشه کند و از دنیا برحذر باشید. اگر بنا بود همه دنیا به یک نفر داده شود یا یکى براى دنیا باقى
بماند، چه کسى بهتر از پیامبران براى بقا و شایسته تر به رضا و راضى تر به قضاء؟!
اما بناى آفریدگار بر این نیست ، که او دنیا را براى فنا آفریده است .
تازه هاى دنیا کهنه است ، نعمتهایش فرسوده و متالشى شده و روشنایى سرورش ، تاریک و ظلمت زده .
دنیا، منزلى پست و خانه اى موقت است . کاروانسراست .
پس در اندیشه توشه باشید و بدانید که بهترین ره توشه تقواست . تقوا پیشه کنید تا خداوند رستگارتان کند...((
او چون طبیبى که به زوایاى وجود بیمار آگاه است ، مى داند که مشکل این مردم ، مشکل دنیاست ، مشکل علاقه به
دنیا و از یاد بردن خدا و عالم عقبى . فقط علاقه هاى دنیا مى تواند انسان را اینچنین به خاك سیاه شقاوت بنشاند. فقط
پشت کردن به خدا مى تواند، پشت عزت انسان را اینچنین به خاك بمالد. فقط از یاد بردن خدا مى تواند حجابهایى
چنین ضخیم و نفوذناپذیر بر چشم و دل انسان بیفکند تا آنجا که آیات روشن خدا را منکر شود و خون فرزندان
پیامبر خدا را مباح بشمرد.
او همچنان با آرامش و حوصله ادامه مى دهد و تو از شکاف خیمه مى بینى که دشمن ، بى تاب و منتظر، این پا و آن پا
مى کند تا پس از اتمام موعظه به او حمله ور شود و خونش را بر زمین بریزد:
⛱🇮🇷⛱🇮🇷⛱🇮🇷
💖به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم💖
☘
🌷☘
🌷🌷☘
🌷🌷🌷☘
🌷🌷🌷🌷☘
#قبلازازدواجخوبفکرکن
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
#دلنوشتهوحدیث
eitaa.com/joinchat/3848601639C18dab506c9
🇮🇷🇮🇷🇮🇷