eitaa logo
🌷دلنوشته و حدیث🌷
1.2هزار دنبال‌کننده
12.2هزار عکس
3.8هزار ویدیو
38 فایل
اگــر یـکــ نــفـر را بـه او وصـل کــردی برای سپاهش تــــــو ســــــــردار یـــاری 💫یا صاحب الزمان💫 🌹کپی با ذکر صلوات آزاد است🌹 @kamali220 🌹ارتباط با مدیر↖️↖️ ادمین تبادل↙️↙️ @Yare_mahdii313
مشاهده در ایتا
دانلود
مداحی آنلاین - حاج مرشد چلوئی - استاد عالی.mp3
3.23M
♨️حاج مرشد چلوئی 👌 بسیار شنیدنی 🎤حجت الاسلام 📡حداقل برای☝️نفر ارسال کنید. ↘️💖🌻🌷 @delneveshte_hadis110 <====🔻🌷🔸🌷🔻====>
┄═❁✨❈[﷽]❈✨❁═┄ ✨پیامبر اسلام (ص) فرمودند: در قیامت نزدیک ترین مردم به من کسی است که بیشتر بر من صلوات بفرستد.✨ 📚 کنز العمال، ج ۱، ص ۴۸۹. قرار ما هر روز نفری حداقل ۱۴ صلوات، به نیت تعجیل در ظهور و سلامتی امام عصر (عج) دوستان لطفا مشارکت کنید که با هم، هر روز ختم چند هزار صلواتی هدیه به ساحت مقدس امام عصر (عج) داشته باشیم.🙏🌷 ↘️💖🌻🌷 @delneveshte_hadis110 <====🔻🌷🔸🌷🔻====>
ای امام زیبائی ها، به حق گــریه های طفل رُباب هم که شده ، ظهـور کن .. آقای مهربانی ↘️💖🌻🌷 @mosbat_andishi ☔️☔️☔️☔️☔️☔️☔️
دل را به صفای صبح پیوند بزن بر پایِ شب سیاهِ غم ، بند بزن هرچند که دلسوخته‌ای، چون خورشید بر شوخی روزگار  لبخند بزن سلااااام صبح بخیر ↘️💖🌻🌷 @delneveshte_hadis110 <====🔻🌷🔸🌷🔻====>
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍃💖🇮🇷ایران زیبا🇮🇷💖🍃 🍃🌸زیبایی ترنم مناجات 🍃🌸آوای جان افزای ربنای افطاری و طلب دعا و عافیت و حلالیت برای هم. ↘️💖🌻🌷 @delneveshte_hadis110 <====🔻🌷🔸🌷🔻====>
🕰 از حرفهای مادر و چشم و ابرویی که برایم آمد فهمیدم که این تلفن مربوط به من است. مادر دستش را جلوی گوشی تلفن گذاشت و فوری گفت: –مادر همون پسرس که گفتم. می‌خواستم با اشاره به مادر بفهماندم که قدو سن طرف را بپرسد. ولی امینه با حرفهایش پشیمانم کرد. –چته بابا، تو هنوز از اون خیالات بیرون نیومدی؟ ول کن دیگه، هنوز منتظری یکی با قد بلند و تو مایه های تام کروز بیاد خواستگاریت. اُسوه یه کم شرایط خودتم در نظر بگیر. کی بزرگ میشی تو. بابا دیگه دختر هیجده ساله نیستیا. دلم از حرفهایش ترک برداشت. شاید هم راست می‌گوید. اصلا دیگر چه فرقی دارد، خواستگارم کوتاه باشد یا بلند قد. یعنی با مرد کوتاه قد نمی‌شود زندگی کرد. یا مثلا چند سال از من کوچکتر باشد، دیگر برایم مهم نیست. حتی اگر کم سن هم باشد و بعدها مشکلی پیش بیاید برایم اهمیتی ندارد. مشکل هر چه باشد حلش می‌کنم. خواهرم متوجه‌ی ناراحتی من شد. –اُسوه جان به خاطر خودت میگم، اگه تا ابد بخوای این چیزا رو معیار قرار بدی که نمیشه، میمونی تو خونه. غمگین نگاهش کردم. –چطور تو خودت الان واسه یه بی محبتی شوهرت خونه رو روی سرت گذاشته بودی، اونوقت به من میگی سخت نگیرم؟ در حالی که میگن بعد از ازدواج باید چشم‌هات رو ببندی و قبلش... حرفم را برید. –آره، ولی تو چشمات رو واسه خودتم باز کن. همش شرایط طرف رو می‌سنجی، اصلا شرایط خودت رو نگاه نمی‌کنی. بی‌تفاوت نگاهم را از او گرفتم و چشم به دهان مادر دوختم. امینه کنارم نشست. –بعدشم، واقعا میخوای شوهر کنی که چی بشه؟ حرفی نزدم و او ادامه داد: –ببین خونه شوهر خبری نیستا، همش بدبختیه. بشین راحت زندگیتو بکن. آرام گفتم: –نخیر شما همش بدبختیاش رو واسه ما میگی. وگرنه این همه سال تو زندگیت خوشی نداشتی؟ بعدشم یه کم با اون شوهرت مهربونتر باشی همین بدبختیاتم حل میشه. چشم غره‌ایی رفت و دستهایش را بالا گرفت. –ای خدا فقط این شوهر کنه. من ببینم این چطوری شوهر داری میکنه. یه کم روش کم بشه. بعد رویش را برگرداند و زمزمه وار گفت: –اگه تو به این حرفهات اعتقادی داشتی اینقدر عیب و ایراد رو خواستگارات نمیزاشتی و تا این سن مجرد نمی‌موندی. همانطور که از کنارش بلند میشدم گفتم: –من عیب و ایراد گذاشتم؟ خوبه خودت شاهد بودی که نمیشد. خواستگارام یا شرایطشون بهم نمیخورد. یا سنشون کمتر بود. یا قدشون کوتاه تر از من بود. یا اونا رفتن و دیگه نیومدن. او هم بلند شد و همانطور که به طرف آشپزخانه می‌رفت گفت: –همون دیگه، اینا میشه ایرادهای بنی اسرائیلی واسه شوهر نکردن. همچین میگه انگار حالا خودش چقدر قد داره. قد توام خیلی معمولیه، حالا سن یارو دو سال از تو کوچکتر باشه، آسمون به زمین میاد؟ بعدشم الان تو این چند ساله که اینطوری شده، چرا ده سال پیش که خواستگارهای بهتری داشتی ازدواج نکردی. هی گفتی آمادگیش رو ندارم و از این مسخره بازیا. اگه اون موقع ازدواج می‌کردی الان... همان لحظه مادر گوشی را قطع کرد و با اخم گفت: –دارم با تلفن حرف میزنم. الان وقت این حرفهاست؟ قسمت هر کس یه جوره دیگه. امینه شاکی گفت: –یعنی قسمت من بوده که تو سن کم برم خونه‌ی شوهر اینقدر بدبختی بکشم؟ بعد اون خونه‌ی بابا راحت بخوره بخوابه؟ مادرگفت: –خب خودت خواستی زودتر ازدواج کنی. ما که به زور شوهرت ندادیم. بعدشم کدوم بدبختی؟ مگه گشنه موندی؟ امینه از حرف مادر داغ کرد، ولی حرصی به من نگاه کرد. –بیا اینم نتیجه‌ی حرفهات، بدبختی از این بالاترم هست. از حرفهای خواهرم دلم شکست. با این که بارها برایش درد و دل کرده بودم که چقدر از تنهایی رنج میبرم و چقدر دلم می‌خواهد ازدواج کنم ولی باز هم این حرفها را میزد. واقعا نمی‌فهمیدمش. همیشه غر میزد و ناراضی بود. امینه نفس عمیق کشید و گفت: –مامان حالا کی بود؟ –مادر پسره بود. یکی از دوستهای پیاده رویم اینا رو معرفی کرده. می‌گفت این خانمه اُسوه رو تو پارک دیده خوشش امده، شماره ما رو خواسته. فکر نمی‌کردم مادر پسره به این زودی زنگ بزنه. بیتا خانم تازه دیروز این حرفها رو بهم گفت و اجازه گرفت که شمارمون رو بهشون بده. راستی اسوه، قدشم بهت میخوره. با ذوق گفتم: –راست میگی مامان؟ –اره بابا. دروغم چیه. –خب می‌گفتی بیان دیگه. –وا، زشته دختر، به پدرتم باید بگم یا نه؟ حالا قراره فردا مادر پسره دوباره زنگ بزنه تا بهش خبر بدیم.خندان به امینه نگاه کردم. –خدا کنه دعات بگیره.امینه سرش را تکان داد. –چقدرم ذوق میکنه. مادر گفت: –اگه عقل الان رو بیست سال پیش داشت الان باید واسه ازدواج دخترش ذوق می‌کرد. امینه گفت: –وا مامان چطوری حساب کردی؟ دیگه شمام از اون ور دیوار افتادید‌ها. –کلا دختر زود شوهر کنه بره سر زندگیش از هر جهت به صرفس. خودشم زودتر سرو سامون می‌گیره دیگه. ... ↘️💖🌻🌷
👩‍⚖ 🌷 لبخند قشنگش رو مهمون لبهاش كرد. - من اگه مجبور بشم و جفت كليههام رو هم بفروشم، نميذارم دختر گلم سرافكنده بشه. ديگه نميتونستم جلوي اومدن اشكهام رو بگيرم. ايكاش ميتونستم كه توي چشمهاش نگاه كنم و بگم مجبورم، من مجبورم كه با يه غريبه زندگي كنم، مجبورم كه تا يه ماه ديگه ازدواج كنم و باردار بشم؛ وگرنه ديگه نميتونم شماها رو ببينم. اي‌كاش ميتونستم اشكهام رو به چشمهاش گره بزنم و بگم كه درد دلم دوري از شماست! اينكه بايد با يه مرد غريبه زير يه سقف زندگي كنم و حمايت شما رو نداشته باشم. ايكاش ميتونستم بگم كه سختترين كار دل كندن از شماست كه همه‌ي زندگي منيد! همه‌ي جونم بسته به جون شماست، همه‌ي وجودم فقط اسم شما دوتا رو صدا ميكنه و فقط خدا ميدونه كه چقد برام عزيزين و الان كه مجبورم ازتون جدا بشم، تمام وجودم فرياد ميزنه كه نه اين كار رو نكن و افسوس كه مجبورم! ايكاش ميتونستم همهي اينها رو بهت بگم باباي گلم!هيچوقت چيزي رو ازتون پنهون نكردم و پنهون كردن اين مسئله برام از فتح قلهي اورست هم سختتره. اشكهام به پهناي صورتم پايين اومدن، جلوي پاي بابا زانو زدم و سرم رو روي زانوهاي مردونه‌اش گذاشتم. دست بابا روي سرم نوازشي بر وجود زخم ديده ام شد و بـ*ـوسـه‌ي سرشار از عشقش به راستي كه از جنس نابترين عشقها بود. فقط ميون هقهقه‌ام گفتم: - تو تنها مرد زندگي مني! 🌻🌻🌻 🌹🌹 به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌹 ↷↷ @delneveshte_hadis110 <====💠🔶🌹🔷💠====>
👩‍⚖ 🌷 اشكش روي گونه‌اش نشست و سرش به سمت پسرك چرخيد. - خواهرش هستيد؟! - نه مادرشم. - اصلاً بهتون نميخوره - پونزده سالم كه بود ازدواج كردم و هفده‌سالگي باردار شدم. الان هم بيستودو سالمه! - زنده باشين؛ مادر بودن خيلي سخته. - ممنون، مادر بودن خيلي سخته؛ اما همهش عشقه. اين عشقه كه مجبورت ميكنه نه ماه رو به سختي بگذروني فقط به اين اميد كه قراره فرزندي از وجودت شكل بگيره. عشقه كه مجبورت ميكنه درد عذاب آور زايمان رو تحمل كني كه فقط براي اولين بار چشماي درشتش رو ببيني. اين عشقه كه مجبورت ميكنه شبا رو بيخوابي بكشي و خواب و بيدار بموني تا با صداي اولين گريه‌اش فوري بيدار بشي و سيرش كني! واقعاً اين عشقه كه حاضري خودت بدترين دردا رو بكشي؛ ولي يه خار به پاش نره. عشق عذاب آوريه؛ ولي اونقدر شيرينه كه همه‌ي سختياش رو فراموش كني. هنوز مادر نشدي؟ نه! - انشاءاالله كه خدا قسمتت كنه. - ممنونم. از اتاق بيرون اومدم و به حرفهاش فكر كردم. دوباره با يادآوري اينكه من هم بايد مادر بشم ذهنم درگير شد. به ايستگاه پرستاري كه رسيدم، آقاي دكتر اميني با فاطمه صحبت ميكرد. جلو رفتم و سلام كردم. نگاه مهربونش رو به سمتم برگردوند و با لبخند هميشگيش گفت: - سلام خانم رفيعي، چه خوب كه شما هم اومدي. - چيزي شده؟ - من فردا بايد براي يه سمينار برم آمريكا. قراره كه به جاي من آقاي دكتر معنوي تشريف بيارن، خواستم در جريان باشيد.💖💖💖 🌹🌹 به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌹 ↷↷ @delneveshte_hadis110 <====💠🔶🌹🔷💠====>
👩‍⚖ 🌷 فاطمه رو به دكتر گفت: - دكتر كي تشريف مياريد؟ - فكر نميكنم تا شش ماه ديگه برگردم. به شدت ناراحت شدم و مثل يخ وا رفتم. دكتر اميني از بهترين دكترهاي بيمارستان بودن و در نبود ايشون بيمارستان روي هوا ميچرخيد. - آقاي دكتر در نبود شما... - در نبود من كارا همونجور كه قبلاً پيش ميرفت، پيش ميره خانم رفيعي! لبخند ديگه‌اي زد و ليست يكي از اتاقها رو از فاطمه گرفت و از اونجا دور شد. - واي مبينا اگه دكتر بره ميدوني بيمارستان چي ميشه؟! - باورم نميشه! - اوه تو به اين فكر كن كه از اين به بعد با اون غولتشن چيكار كنيم؟ لابد از فردا يه چوب دستش ميگيره ما رو فلك ميكنه! از يادآوري چهره‌ي اخمو و عصبانيش ابروهام در هم رفت. از اصطلاح غولتشن فاطمه خندهم گرفت. - اسمش هم كه مياد حالم بد ميشه. انگار صداش توي سرم ميپيچيد. - «خانم رفيعي!» رو به‌سمت فاطمه گفتم: - حتي الان هم حس ميكنم داره صدام ميكنه! - خانم رفيعي با شما هستم. با اشاره‌ي فاطمه به عقب برگشتم و با ديدن صورت درهمش فاتحه خودم رو خوندم. - بله خانم عسگري؟ - همين الان برو اتاق رياست، آقاي دكتر باهات كار دارن. چشمي گفتم و با تمام توان از اون جا دور شدم. با صداي ويبره‌ي گوشيم، از داخل جيب روپوش سفيدرنگم بيرون آوردمش. - جانم؟ - سلام عزيزم، كجايي؟ - بيمارستانم! - ميگم امشب آقاي ايراني دعوتمون كردن، زودتر از بيمارستان بيا تا باهم بريم! - اوه مامان من امشب تا ساعت نه شيفتم. - تو كه هميشه تا شيش بيشتر بيمارستان نبودي. - پزشك شيفتمون تغيير پيدا كرده، واسه همين شيفتا هم عوض شده. - باشه، به بابات ميگم زنگ بزنه به آقاي ايراني بگه كه امشب نميتونيم بيايم! - باشه ممنون. - مواظب خودت باش! چشم خداحافظ.🌷🌷 🌹🌹 به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌹 ↷↷ @delneveshte_hadis110 <====💠🔶🌹🔷💠====>
👩‍⚖ 🌷 گوشي رو توي جيب مانتوم سُر دادم و به‌سمت آسانسور رفتم. دكمه ٣ رو فشار دادم و به خانومي كه به ديواره آسانسور تكيه داده بود، نگاه كردم. با اعلام طبقه سوم، از آسانسور بيرون اومدم و به سمت اتاق آقاي دكتر رفتم. منشيش نبود. به سمت در رفتم و با دو تقه به در و «بفرماييد» آقاي دكتر، وارد شدم. اتاق تميز و هميشه مرتبش، شلوغ و نامنظم بود. وسايلش سر جاشون نبود. مشغول جمع كردن كتابهاي چيده شده داخل قفسه بود كه با ديدن من دست از كار كشيد. - سلام استاد. خسته نباشيد. كمك نياز نداريد؟ - سلام دخترم. ممنون. يه جايي پيدا كن بشين. پوشه‌هاي ريخته شده روي مبل رو روي ميز گذاشتم و نشستم. - با من امري داشتيد؟ همينجور كه پوشه هاي داخل كمد رو توي كارتنها ميچيد گفت: - آره. ازت خواستم بياي تا يه سري چيزا رو بهت بگم؛ البته بهتره كه بين خودمون بمونه. حتماً. - من براي شش ماه به آمريكا نميرم. درواقع براي هميشه ميرم. از شدت تعجب دهنم باز مونده بود. باورم نميشد كه ديگه نميتونم آقاي دكتر رو ببينم. - آقاي دكتر ما در نبودتون چيكار كنيم؟! - كاري كه هميشه انجام ميدادين! - آخه... - ببين دخترم! تو دختر مهربون، مسئوليتپذير و بااخلاقي هستي! بين تمام پرسنل بيمارستان اگه يه نفر باشه كه واقعاً از جونودل براي كارش مايه ميذاره، تويي! ازت ميخوام كه در نبود من هم كارا همونجوري پيش بره كه قبلاً انجام ميشد. آقاي دكتر معنوي كه قراره به‌جاي من بيان، دكتر مطمئن و سرشناسين. دوست ندارم يه وقت فكر كنن كه بيمارستان ضوابط و قوانين مخصوص خودش رو نداره. آقاي دكتر معنوي با وجود اينكه دكتر جووني هستن؛ امّا به شدت توي كارشون موفقن و اين كه قبول كردن از آمريكا بيان ايران و رئيس اين بيمارستان بشن، فقط به خاطر خواهشاي من بوده؛ چون واقعاً دوست نداشتم كه بعد از من، بيمارستان به دست كسي بيفته كه صلاحيتش رو نداره. پس ميخوام كه در نبود من، حواست به همه چيز باشه و كارا رو همونجور كه قبلاً پيش ميرفت، پيش ببري! - آقاي دكتر! من هر كاري كه از دستم بربياد انجام ميدم و إنشاءاالله كه نااميدتون نميكنم؛ اما نبودتون توي بيمارستان براي همه ما سخته! - ممنونم. اميدوارم كه شما هم موفق باشين! - تشكر. نميدونم خوشحالم از اينكه دارين زندگي جديدي رو آغاز ميكنين، يا ناراحتم از اينكه ديگه شمار رو اينجا نميبينم! - تو دختر عاقلي هستي! بود و نبود من اينجا خيلي فرق نميكنه؛ امّا بود و نبود پرسنل خوبي مثل تو، خيلي فرق ميكنه. - اين چه حرفيه آقاي دكتر! شما بزرگترين جراح و پزشك توي كشور هستين؛ امّا من فقط يه پرستار عاديم. - اينطور فكر نكن رفيعي! من شايد فقط يه عمل انجام بدم و بعد از عمل هم چند باري مريض رو ببينم، امّا تو كه يه پرستاري بيشتر كنار بيماري و واسه زخمشون التيام. حتّي ميتوني به دردِدلاشون گوش بدي، باهاشون صحبت كني و با بچه‌ها بازي كني تا براي لحظه‌اي دردشون رو فراموش كنن. كار تو خيلي با ارزشتره! قدر خودت رو بدون و سعي كن اينجور پرستاري باشي، نه كسي كه فقط از سر تكليف ميخواد كارش رو انجام بده. اونوقت ميتوني اسم خودت رو بذاري پرستار!💜💜💜 🌹🌹 به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌹 ↷↷ @delneveshte_hadis110 <====💠🔶🌹🔷💠====>
👩‍⚖ 🌷 - مطمئن باشيد هيچوقت حرفاتون رو فراموش نميكنم. تمام سعي خودم رو ميكنم كه يه پرستار باشم. - خيالم رو راحت كردي! حالا برو به كارت برس. بيمارا منتظرن. - بله حتماً. خداحافظتون! - خدانگهدار! از اتاق آقاي دكتر بيرون اومدم. واقعاً كه نبود دكتر توي بيمارستان مثل نبود ستونهاي يه ساختمون، برامون سخته. خيلي ناراحت شدم؛ به خصوص وقتي كه استادت، نه تنها باعث آموزش مباحث درسي بلكه باعث پيشرفتت ميشه و درس زندگي رو هم بهت آموزش ميده. اونوقته كه متوجه ميشي برخي آدمها چقدر قلب بزرگي دارن و هنوز هم افراد مهربان و دلسوز و با وجدان كاري هم پيدا ميشه. استادي كه براي من فراتر از يه استاد بود؛ براي من استاد اخلاق و زندگي بود. سوار آسانسور شدم و به دختربچه‌ي خوشگلي كه دست توي دست مادرش به من خيره شده بود، لبخند زدم. با ويبره‌ي گوشيم دستم رو سمت جيب مانتوم بردم. جانم؟ - سلام عزيزم خوبي؟ - ممنونم شما خوبي؟ - مرسي. بابات زنگ زد به آقاي ايراني؛ امّا مثل اينكه قبول نكردن كه امشب نريم. قرار شد ما بريم، بعدًا احسان بياد دنبالت! - حالا چه واجبيه آخه؟! - ديگه دعوت كردن، زشته اگه بخوايم مخالفت كنيم. - باشه. - راستي! - بله؟ - يه‌كم به خودت برس، يه آرايشي بكن. اون بدبخت فلكزده كه گـ ـناه نكرده نامزد تو شده! مامانجون حرفا ميزنيا! من الان توي بيمارستان لوازمآرايش از كجا بيارم؟! - بالاخره يه‌كاريش بكن. مبينا اگه ديدمت كه همينجوري اومدي، كله‌ات رو ميكنم. - چشم! امر ديگه؟ - مواظب خودت باش. - خداحافظ! گوشي رو توي جيب مانتوم سر دادم و سري تكون دادم. از دست اين مامان! آخه مگه اينجا آرايشگاهه؟! *** احسان - سلام آقاي صالحي! احوال شما؟ به لطف شما. شما خوب هستيد؟ - متشكرم! امروز ميتوني بياي خونه؟ - بله حتماً. كي بيام خدمتتون؟ - هرچي زودتر بهتر. اگه كه همين‌الان كاري نداري توي شركت، بيا اينجا. - چشم ميام! - با آريا باهم بيايد. - احتمالاً كار داشته باشن. - بگو كارا رو بسپاره به خانم همتيان و خودش بياد. - چشم! - بسيار خب. خدانگهدار! - خداحافظ شما!💚💚💚 🌹🌹 به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌹 ↷↷ @delneveshte_hadis110 <====💠🔶🌹🔷💠====>
👩‍⚖ 🌷 گوشي رو توي جيب كتم گذاشتم. وسايل روي ميز رو داخل كمد قرار دادم و از اتاق بيرون زدم. دكمه آسانسور رو زدم و منتظر ايستادم. با پا روي زمين ضرب گرفتم. از انتظار متنفر بودم و صبر برام معني خاصي نداشت. بالاخره در آسانسور باز شد و خانم شيكپوشي بيرون اومد. دكمه ٢٥ رو زدم و به چهره خودم توي آينه‌ي آسانسور نگاه كردم. چند تاري از موهام رو كه آشفته شده بودن، مرتب كردم و با باز شدن در بيرون رفتم. به سمت اتاق رياست كل شركت رفتم. خانم افشار پشت ميز نشسته بود و سرگرم تايپ كردن چيزي بود. با ديدن من از روي صندلي بلند شد و سلام كرد. من هم در جواب سلام و احوالپرسي كردم. - آقاي صالحي هستن؟ - بله تشريف دارن. كاري باهاشون دارين؟ - آره. ميتونم برم داخل؟ - جلسه دارن. - كي تموم ميشه؟ - نميدونم. با خانم همتيان جلسه دارن. مغزم تير كشيد. از اينكه اون رو، كنار يه غريبه، تنها ببينم حالم بد ميشد و قلبم به درد مياومد. فوراً گفتم: - آخه كارم خيلي واجبه! - پس اجازه بديد بهشون اطلاع بدم. گوشي تلفن رو برداشت و دكمه يك روفشار داد. - آقاي صالحي! آقاي ايراني تشريف آوردن. ميگن كار مهمي باهاتون دارن. … - - بسيار خب. گوشي رو گذاشت و گفت: - بفرماييد داخل. تشكر كردم و با نواختن چند ضربه به در، وارد اتاق شدم. اتاق به سليقه آقاي صالحي چيده شده بود. ست سفيد و سورمه‌اي همه‌جاي اتاق به چشم ميخورد و اوّلين چيز غيرعادي داخل اتاق رياست، انواع و اقسام گلدونها بود كه آقاي صالحي علاقه خاصي بهشون داشت. با وجود مشغله زياد كاري از رسيدگي بهشون باز نميموند. به نظرم اين حجم زياد مسئوليت براي آريا سنگين بود و چشمم آب نميخورد كه بتونه از پسش بربياد. آريا روي صندلي گرونقيمت رياست تكيه داده بود و هستي روي مبلهاي چرمي سورمه‌اي و سفيد نشسته بود. با ورودم سلام كوتاهي كردم كه با جواب بلند و سرخوش آريا و سلام كوتاه و سرد هستي روبهرو شدم. رفتارهاي هستي توي شركت ١٨٠ درجه با مواقع ديگه فرق داشت. توي كارش جدي و مصمم بود و سعي ميكرد كه تا حد ممكن با ديگران محكم برخورد كنه. 🌹🌹 به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌹 ↷↷ @delneveshte_hadis110 <====💠🔶🌹🔷💠====>
ه نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌹 ↷↷ @delneveshte_hadis110 <====💠🔶🌹🔷💠====>
ما زن‌ها خوشبختیم چون بلدیم خام‌ را پخته کنیم، طعم‌های بد را چشیدنی کنیم، زخم‌‌ها را ببندیم. دکمه‌های افتاده را بدوزیم لکه ها را ببَریم، آلودگی‌ها را بشوییم، اشک‌ها را پاک کنیم، سامان بدهیم نا بسامانی‌ها و منظم کنیم، بی نظمیها را. با بغض توی گلو لبخند بزنیم با کمر درد، خرید کنیم. با خواب آلودگی، کاردستی ناتمام کودکمان را کامل کنیم. لب‌هایمان را رنگ شادی بزنیم و با پشت صاف و گردن افراشته مستقیم در چشمهای زندگی نکاه کنیم و بگوییم تو هر چقدر سخت باشی، زندگی! من از تو سر سخت ترم ما زن‌ها فقط زندگی را نمی‌سازیم ما خودِ زندگی هستیم. 🦋🌻 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸 ↷↷ @delneveshte_hadis110 <====💠🔶🌹🔷💠====>
👩‍⚖ 🌷 با دور شدن خدمتكار، سمت چپ از راهروي باريكي رد شديم و به طرف در چرم قهوه‌اي‌رنگي رفتيم. آريا در رو باز كرد و با دست اشاره كرد كه وارد اتاق بشم. با تشكري وارد شدم. اتاق بسيار بزرگي بود با پنجره‌هاي سراسري كه اون رو به شدت روشن كرده بود. كناره هاي پنجره با پرده هاي مخمل آبيرنگ، قاب گرفته شده بود. روبه روي پنجره، ميز كار بزرگ چوبي با صندلي مشكي چرمي قرار داشت و روبه روي ميز هم چهار صندلي چرمي وجود داشت و ميز عسلي بزرگي، روبه روي صندليها بود. كنار اتاق هم قفسه بزرگي از پوشه ها و پرونده ها قرار داشت. با تعارفات آريا روي يكي از صندليها نشستم و كيفم رو روي ميز گذاشتم. آريا كنار پنجره، منتظر ايستاد. چند دقيقه‌ي بعد، آقاي صالحي وارد اتاق شد. از روي صندلي بلند شدم كه به سمتم اومد و دستم رو فشرد و با سلام و احوالپرسي پشت ميزش نشست. من و آريا كنار هم جا گرفتيم. آقاي صالحي از داخل كشوي ميزش، چند پرونده و پوشه بيرون آورد و روي صندلي روبه روئيمون نشست. پرونده ها رو روي ميز گذاشت كه مستخدم با سيني قهوه وارد شد. فنجونهاي قهوه رو روبه روي من و آريا و آقاي صالحي گذاشت و با اجازهي آقاي صالحي از اتاق بيرون رفت. آقاي صالحي يه پاش رو روي پاي ديگه‌اش انداخت و به تكيه‌گاه صندلي تكيه داد. - گفتم بيايد اينجا تا شما رو در جريان موضوعي قرار بدم. به چشمهاي خيره و كنجكاومون نگاه كرد و رو به سمت من ادامه داد: - بعد از فوت پدرم، وصيتنامه اي كه باز شد تا بهش عمل بشه، تنها درمورد تقسيم ارث بين من و خواهرم نوشته شده بود. هيچكدوم از ما متوجه اين نشديم كه چرا پدرم درمورد سهم الارث فرزندان برادرم چيزي ذكر نكرده و به احتمال زياد به خاطر كاري بود كه زن برادرم انجام داد و به همراه برادرزاده هام، قيد خونوادهمون رو زدن و يه شب ناپديد شدن. به هرحال هر چي كه هست، وجدان من اجازه نميده كه اين ارث و ميراث پدرم رو سهم خودم بدونم و مطمئنم كه كار درست اينه كه اين ارث بين برادرزاده هام هم تقسيم بشه. آريا بين حرف آقاي صالحي پريد: - اما پدر! سوگل و سهيل مردن، شما چطور ميتونين اين كار رو بكنين؟! آقاي صالحي روي صندلي جابه جا شد. كمي خودش رو به سمت جلو متمايل كرد و چشمهاي ميشيرنگش رو به چشمهاي همرنگ خودش گره زد. - پسرم ميدونم كه اين حقيقت برات سخته؛ امّا بايد بگم كه اونا هنوز زنده‌ان. 🌹🌹 به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌹 ↷↷ @delneveshte_hadis110 <====💠🔶🌹🔷💠====>
👩‍⚖ 🌷 چشمهاي آريا بيش از حد گشاد شد و دهنش از تعجب باز موند. تغيير رنگ صورتش به وضوح مشخص بود. بريده بريده گفت: - امّا... امّا... چه... چهطور ممكنه؟ - چند ماه بعد از رفتنشون پدربزرگت با پيگيري زياد و به كمك دوستايي كه داشت، كل كشور رو براي پيدا كردنشون زيرورو كرد؛ امّا هيچ ردي ازشون پيدا نكرد. آخرين خبري كه تونستيم به دست بياريم اين بود كه به كمك آقايي كه به نظر وكيل ميومده، از كشور خارج شدن. پدربزرگت بعد از شنيدن اين خبر، به شدت عصباني شد، به طوريكه تا يه هفته كسي جرئت نزديك شدن به اتاقش رو نداشت. پدربزرگت فكر ميكرد كه زنعموت با اون مرد رابـ ـطه اي داشته كه حاضر به تن دادن به خواسته اش نشده و با همون مرد از كشور فرار كرده. از اون پس ديگه آوردن اسم زنعموت و بچه هاش توي خونه غدغن شده بود و هر كس كه اسمشون رو مياورد، با خشم و غضب پدربزرگت روبه رو ميشد. اون روزا تو كمسنوسال بودي و از اين ماجراها خبر نداشتي و فقط در اين حد ميدونستي كه از اين عمارت رفتن؛ امّا اين رو كه براي چي و چرا اين كار رو انجام دادن نميدونستي. براي همين هر روز از من سراغشون رو ميگرفتي. هميشه بيقراري ميكردي براي ديدنشون. پدربزرگت از من ميخواست كه تو رو ساكت كنم. براي همين از اون روز، اين شد لقلقهي زبون همه‌ي اهل اين عمارت كه زنعموت با بچه هاش توي تصادف مردن و ديگه بينمون نيستن. اشكش روي گونه‌اش نشست و سرش به سمت پسرك چرخيد. - خواهرش هستيد؟! - نه مادرشم. - اصلاً بهتون نميخوره - پونزده سالم كه بود ازدواج كردم و هفده‌سالگي باردار شدم. الان هم بيستودو سالمه! - زنده باشين؛ مادر بودن خيلي سخته. - ممنون، مادر بودن خيلي سخته؛ اما همه‌ش عشقه. اين عشقه كه مجبورت ميكنه نه ماه رو به سختي بگذروني فقط به اين اميد كه قراره فرزندي از وجودت شكل بگيره. عشقه كه مجبورت ميكنه درد عذاب آور زايمان رو تحمل كني كه فقط براي اولين بار چشماي درشتش رو ببيني. اين عشقه كه مجبورت ميكنه شبا رو بيخوابي بكشي و خواب و بيدار بموني تا با صداي اولين گريه‌اش فوري بيدار بشي و سيرش كني! واقعاً اين عشقه كه حاضري خودت بدترين دردا رو بكشي؛ ولي يه خار به پاش نره. عشق عذاب آوريه؛ ولي اونقدر شيرينه كه همه‌ي سختياش رو فراموش كني. 🌹🌹 به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌹 ↷↷ @delneveshte_hadis110 <====💠🔶🌹🔷💠====>
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍃🌈بشارتِ مهدوی🌈🍃 🍃🌴☀️امام باقر علیه السلام: 🍃🕊🇮🇷پرچمی که از ایران بدست صاحب الزمان خواهد رسید؛! 🍃🕊🇮🇷پیش بینی و روایتی زیبا از انقلاب اسلامی ایران👌😍. 🍃🌸☀️خیلی زیباست خیلییی👌😍. 🍃🌷📚استاد مسعود عالی 🍃📚غیبت نعمانی 🌿💚🕊❤️🌿 🍃💐🤲اللَّهُمَّ فَصَلِّ عَلَى مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍ 🍃💐🤲وعَجِّلْ لِوَلِیکَ الْفَرَجَ وَ الْعَافِیةَ وَ النَّصْر 🍃💐🤲اللَّهُمَّ اجْعَلْنِی مِنْ أَنْصَارِهِ وَ أَعْوَانِهِ، 🍃💐الذَّابِّینَ عَنْهُ، 🍃💐المُسَارِعِینَ فِی حَوَائِجِهِ، 🍃💐لْمُمْتَثِلِینَ لِأَوَامِرِهِ، 🍃💐الْمُحَامِینَ عَنْهُ، 🍃💐الْمُسْتَشْهَدِینَ بَینَ یدَیهِ». 🌹🌹 به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌹 ↷↷↷             @hedye110 🔸🔶🔹💖🦋💖🔹🔶🔸
👩‍⚖ 🌷 باهاش دست دادم و به رفتنش نگاه كردم. نسخه ي پي.دي.اف رمان غروروتعصب رو از داخل گوشيم باز كردم و مشغول خوندنش شدم. متوجه گذر زمان نبودم كه با صداي گوشيم به خودم اومدم. اسم احسان روي گوشيم خودنمايي ميكرد. گوشي رو جواب دادم. - سلام. - سلام. من روبه روي در ورودي بيمارستان منتظرتم. - چشم، الان ميام. گوشي رو قطع كردم و توي كيفم انداختم. كيفم رو برداشتم و به سمت در خروجي بيمارستان به راه افتادم. با عجله از پله ها پايين ميرفتم كه شونه‌ام با شونه ي آقايي برخورد كرد. اونقدر شديد بود كه شونه‌ام درد گرفت. به عقب برگشتم كه ديدم آقاي جووني با پرستيژ نسبتاً خوب به سمتم برگشت. - خانم حواستون كجاست؟ - ببخشيد. عمدي نبود! سري به نشونه ي تأسف تكون داد. كيف افتاده از دستش روي زمين رو برداشت. دستمالي از داخل جيب كتش، بيرون آورد و روي كيف كشيد و به سمت در ورودي بيمارستان قدم برداشت. شونه اي بالا انداختم و به پايين پله ها رسيدم. من كه نميدونستم ماشينش چيه! چشم چرخوندم و به دنبال چهره‌اي آشنايي ميگشتم كه ماشين سفيدرنگي نور بالا زد. از شدت نور دستم رو جلوي چشمهام گرفتم و به سمت ماشين رفتم كه شيشه‌ي سمت شاگرد پايين اومد. - خانم برسونمتون؟ به داخل ماشين نگاه نكردم و با شنيدن حرفش و لحنش عقبگرد كردم. چادرم رو محكمتر گرفتم و سرم رو پايين انداختم و به سرعت از ماشين فاصله گرفتم. با شنيدن اسمم دوباره به سمت عقب برگشتم. احسان از ماشين پياده شده بود و حالا داشت به سمتم مياومد. ايستادم و بهش خيره نگاه كردم تا مطمئن بشم اشتباه نميكنم. - كجا ميري؟ تمام معادلاتِ توي ذهنم بهم ريخت. اخم غليظي روي پيشونيم نشست. نميدونستم كه اون لحظه بايد از ديدنش خوشحال بشم يا به خاطر شوخي بيمزه و مزخرفش ناراحت. فقط نفسم رو با فوت بيرون دادم و گفتم: - خيلي شوخي بيمزه اي بود. لبخندي روي لباش نشوند كه كمكم داشت به قهقهه تبديل ميشد؛ ولي با ديدن چهره ي عبوس من، لبخندش رو جمع كرد و به ماشين اشاره كرد. 🌹🌹 به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌹 @delneveshte_hadis110 <====💠🔶🌹🔷💠===
16160645625882516442210.mp3
9.76M
☘علم کشا،مشتیا، میون دارا، با معرفتا همه اونایی که غیرتی میشن ☘پهلوونا، صاحب نفسا خبر بدید به ابالفضلیا 💚یار اومده سپه دار اومده 🎙 حسین طاهری (ع)  🇮🇷 🇮🇷 @delneveshte_hadis110 <====💠🔷🌷🔷💠====>
🔔 ۲ راه سعادت! ✅ حاج اسماعیل دولابی (ره): هر وقت خوشحال شدید بر محمد و آل محمد بفرستید و هر وقت غمناک شدید کنید، خداوند در را باز می کند.  🇮🇷 🇮🇷 @delneveshte_hadis110 <====💠🔷🌷🔷💠====>
مناجات‌شعبانیه۩سماواتی➊.mp3
3.81M
مناجات شعبانیه حاج مهدی سماواتی