eitaa logo
ضُحی
11.7هزار دنبال‌کننده
502 عکس
449 ویدیو
21 فایل
﷽ کانال داستان‌های شین الف 🖋 #ضحی #فانوسهای‌بیابانگرد #نت_آب(چاپ اول) 🪴کانال شخصی @microwriter 🪴کانال آموزشی @ravischool 🪴تبلیغات https://eitaa.com/joinchat/3423469688C4b18e5272e 👈رمان قمردرعقرب بقلم نویسنده دیگری میباشد
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌱 پاسخ جالب پیامبر(ص) به کسی که از ایشان پرسید: مردم را به چه چیزی دعوت میکنی؟ نماینده چه کسی هستی؟
ضُحی
💕⏳💕⏳💕⏳💕⏳💕⏳💕 ⏳💕⏳ 💕 ♡﷽♡ #فانوس‌های_بیابانگرد ( #پرپرواز ) #قسمت_چهاردهم سلما که شاید کم حرف‌ترین ب
💕⏳💕⏳💕⏳💕⏳💕⏳💕 ⏳💕⏳ 💕 ♡﷽♡ ( ) بیشتر از حس تعجب احساس خجالت داشتم از اینکه من هم مثل بقیه چیزی از این راز نمیدانم. منی که به گمان خودم سالها با او رفاقت داشتم. وقتی به خودم آمدم که چهره متعجب و حالت نیم خیزم جایی برای پنهان کاری باقی نگذاشته بود. همگی منتظر به نرگسی که انگار در کلماتش غرق بود خیره شده بودیم: _من و عطیه توی یه مراسم عقد کردیم... یکماه قبل از رفتن به دانشگاه تو ۱۸ سالگی... عطیه با برادرم و من با دوست قدیمی برادرم که با خانواده شون از بچگی رفت و آمد داشتیم......سجاد... پسر خیلی خوبی بود از بچگی میشناختیمش... منم خیلی دوست داشت... نامزد که کردیم بیشتر بهش علاقه ‌مند شدم...خیلی خوش‌اخلاق بود هیچ وقت هیچ تندی ازش ندیدم... از اون آدمایی که هر ثانیه که باهاشون باشی یه چیزی یاد می گیری ولی... قطره اشکی از چشمش گریخت خود را بی واسطه به روی روسری انداخت: _سجاد و علی با هم یعنی با کل بچه های محل سازماندهی شده مبارزات سیاسی داشتن... سجاد و چندتا از بچه‌های دیگه دستگیر شدن... بعدا شنیدیم که بردنشون کمیته مشترک... اونجام که میدونید جاییه که عرب نی میندازه... حتی جنازه شم تحویلمون ندادن... سکوت سنگین و نسبتا طولانی مان با عذرخواهی و خروج نرگس از اتاق به پایان رسید... نرگس که رفت زهرا به بهانه شکستن سکوت و عوض کردن بحث از عطیه پرسید: _ببینُم شما واقعا ۱۰ ساله با علی آقا ازدواج کردید؟ ❌❌کپی به شدت غیر مجاز❌❌ 💕 ⏳💕⏳ 💕⏳💕⏳💕⏳💕⏳💕⏳💕
💕⏳💕⏳💕⏳💕⏳💕⏳💕 ⏳💕⏳ 💕 ♡﷽♡ ( ) عطیه نفس عمیقی کشید و گوشه چشمهایش را از نم اشک پاک کرد: _نامزدیمون بخاطر قضیه سجاد و نرگس خیلی طولانی شد تقریبا سه سال... ولی الان هفت ساله که ازدواج کردیم... سوالی که در چشمان زهرا میچرخید اما به زبان نمی آورد را عطیه خیلی ساده پاسخ داد: _ولی هنوز خدا بچه‌ای بهمون نداده... زهرا که دیگر میترسید سوالی بپرسد و جواب تلخ‌تری بگیرد تنها به جمله إن‌شاءالله خدا روزیتون کنه بسنده کرد و به بهانه دوختن جیب بارانی اش گوشه ای خزید... بقیه هم هر یک به کاری مشغول شدند اما من هنوز در بهت مانده بودم... عطیه هم این را فهمیده بود که دستش را پشتم گذاشت و خودش را نزدیک کرد: _نرگس هیچ‌وقت درباره اون قضیه حرفی نمیزنه... ما هم هیچ وقت در این باره باهاش حرف نمیزنیم... بخاطر همینه که به تو هم چیزی نگفتیم... یعنی اصلا راجع‌بهش حتی با همم خیلی حرف نمیزنیم باور کن... اصلا دوست نداره از اون ماجرا حرف بزنه نميدونم امشب چی شد یهو به حرف اومد... بدون هیچ حرفی دستش را فشردم و از جا بلند شدم... از اتاق بیرون زدم و بعد هم از ساختمان بهداری. محوطه نسبتا بزرگ بهداری در تاریکی شب با آسمان بالای سرش مرزی نداشت و بی انتها به نظر می آمد. در این تاریکی یکدست پیدا کردن یک نقطه خاکی رنگ متحرک کار سختی نبود. با قدمهای بلند به طرفش رفتم. در حال قدم زدن و زمزمه بود. زمزمه ای که به وضوح نمی شنیدم... قصد کردم برگردم و خلوتش را بهم نزنم ولی نتوانستم. نزدیک رفتم و از پشت دست روی شانه اش گذاشتم...بعد از چند تلاش ناموفق!... برگشت... مثل همیشه لبخندی زد که فقط کمجانی اش ناآشنا بود: _برای چی اومدی بیرون هوا خیلی سرده... _من خیلی متاسفم نرگس بابت... نامزدت... دوباره نگاهش را به روبرو داد و با آرامش خاصی گفت: _شوهرم بود نه نامزدم... ما عقد کرده بودیم... _متاسفم بابت همسرت... ولی چرا به من نگفتی؟! _نه دردی از تو دوا میکرد نه از من... نخواستم ناراحتت کنم ولی اگر از نگفتنم ناراحت شدی معذرت میخوام... ❌❌کپی به شدت غیر مجاز❌❌ 💕 ⏳💕⏳ 💕⏳💕⏳💕⏳💕⏳💕⏳💕
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
ضُحی
💕⏳💕⏳💕⏳💕⏳💕⏳💕 ⏳💕⏳ 💕 ♡﷽♡ #فانوس‌های_بیابانگرد ( #پرپرواز ) #قسمت_شانزده عطیه نفس عمیقی کشید و گوشه
💕⏳💕⏳💕⏳💕⏳💕⏳💕 ⏳💕⏳ 💕 ♡﷽♡ ( ) فانوس سوم🍃 سنگری که برای ما ساخته شده بود را دوباره برایمان آماده کرده بودند... بعد از گذاشتن کوله های خاکی و جمع و جورمان درون آن به سمت بیمارستان راه افتادیم. با لبخندهای ذوق زده و شعف دویده زیر پوست... بیمارستان با آن صبح سخت تنها یک تفاوت کرده بود و آن ازدحامی خلوت نشدنی بود که به نظر می رسید به جزء لاینفک این راهروی آهنی بدل شده است. گویی دیگر بنا نیست روی سکوت و سکون به خود ببیند. گذشته از تختهایی که بعد از آن شب شاید هیچ وقت خالی نشده بودند میان هر دو تخت هم مجروح نسبتا سرپا تری روی زمین نشسته و منتظر رسیدگی بود... مشغول شدیم. حین کار در چهره هر مجروح بی اراده دقیق میشدم...و فقط خودم دلیل این دقت غیر ارادی را میدانستم. نگرانی از مجروحیت یک آشنا... یا شاید هم امید به دیدار دوباره همان آشنا... چقدر آن روز و روزهای بعد منتظر ماندم...بی دلیل... بی نتیجه... دو هفته از بازگشتمان گذشته شده بود و هوا به طرز وحشتناکی گرم شده بود...و کماکان هیچ خبری از او نبود... این بیقراري را پای یک کنجکاوی ساده گذاشته بودم و درگیری با خودم را خاتمه داده بودم... و با این توجیه که بابت عمل به قولش یعنی پس گرفتن بیمارستان و امن کردن این جاده از او تشکر کنم برای دیدارش لحظه شماری میکردم... ❌❌کپی به شدت غیر مجاز❌❌ 💕 ⏳💕⏳ 💕⏳💕⏳💕⏳💕⏳💕⏳💕
و مشرق و مغرب از آن خداست پس به هر سو رو كنيد آنجا روى [به] خداست آرى خدا گشايشگر داناست. . . .
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
°🦋 • . 🌸🍃↺متن دعای عهد↯❦.•🌸🍃 . «بِسمِ اللهِ الرَّحمنِ الرَّحیم» . 🌺°↵❀اَللّهُمَّ رَبَّ النُّورِ الْعَظیمِ، وَ رَبَّ الْکُرْسِىِّ الرَّفیعِ، وَ رَبَّ الْبَحْرِ الْمَسْجُورِ، وَ مُنْزِلَ التَّوْراةِ وَالْإِنْجیلِ وَالزَّبُورِ، وَ رَبَّ الظِّلِّ وَالْحَرُورِ، وَ مُنْزِلَ الْقُرْآنِ الْعَظیمِ، وَ رَبَّ الْمَلائِکَةِ الْمُقَرَّبینَ، وَالْأَنْبِیاءِ وَالْمُرْسَلینَ اَللّهُمَّ إِنّى أَسْأَلُکَ بوَجْهِکَ الْکَریمِ، وَ بِنُورِ وَجْهِکَ الْمُنیرِ، وَ مُلْکِکَ الْقَدیمِ، یا حَىُّ یا قَیُّومُ، أَسْأَلُکَ بِاسْمِکَ الَّذى أَشْرَقَتْ بِهِ السَّمواتُ وَالْأَرَضُونَ، وَ بِاسْمِکَ الَّذى یَصْلَحُ بِهِ الْأَوَّلُونَ وَالْآخِرُونَ، یا حَیّاً قَبْلَ کُلِّ حَىٍّ، وَ یا حَیّاً بَعْدَ کُلِّ حَىٍّ، وَ یا حَیّاً حینَ لا حَىَّ، یا مُحْیِىَ الْمَوْتى، وَ مُمیتَ الْأَحْیاءِ، یا حَىُّ لا إِلهَ إِلّا أَنْتَ. . 🌸°↵❀اَللّهُمَّ بَلِّغْ مَوْلانَا الْإِمامَ الْهادِىَ الْمَهْدِىَّ الْقائِمَ بِأَمْرِکَ، صَلَواتُ اللَّهِ عَلَیْهِ وَ عَلى آبائِهِ الطّاهِرینَ، عَنْ جَمیعِ الْمُؤْمِنینَ وَالْمُؤْمِناتِ فى مَشارِقِ الْأَرْضِ وَ مَغارِبِها، سَهْلِها وَ جَبَلِها، وَ بَرِّها وَ بَحْرِها، وَ عَنّى وَ عَنْ والِدَىَّ مِنَ الصَّلَواتِ زِنَةَ عَرْشِ اللَّهِ، وَ مِدادَ کَلِماتِهِ، وَ ما أَحْصاهُ عِلْمُهُ، وَ أَحاطَ بِهِ کِتابُهُ. أَللّهُمِّ إِنّى أُجَدِّدُ لَهُ فى صَبیحَةِ یَوْمى هذا، وَ ما عِشْتُ مِنْ أَیّامى عَهْداً وَ عَقْداً وَ بَیْعَةً لَهُ فى عُنُقى، لا أَحُولُ عَنْها، وَ لا أَزُولُ أَبَداً. اَللّهُمَّ اجْعَلْنى مِنْ أَنْصارِهِ وَ أَعَوانِهِ، وَالذّابّینَ عَنْهُ، وَالْمُسارِعینَ إِلَیْهِ فى قَضاءِ حَوائِجِهِ، وَالْمُمْتَثِلینَ لِأَوامِرِهِ، وَالْمُحامینَ عَنْهُ، وَالسّابِقینَ إِلى إِرادَتِهِ، وَالْمُسْتَشْهَدینَ بَیْنَ یَدَیْهِ. . 🌺°↵❀اَللّهُمَّ إِنْ حالَ بَیْنى وَ بَیْنَهُ الْمَوْتُ الَّذى جَعَلْتَهُ عَلى عِبادِکَ حَتْماً مَقْضِیّاً، فَأَخْرِجْنى مِنْ قَبْرى مُؤْتَزِراً کَفَنى، شاهِراً سَیْفى، مُجَرِّداً قَناتى، مُلَبِّیاً دَعْوَةَ الدّاعى فِى الْحاضِرِ وَالْبادى. اَللّهُمَّ أَرِنِى الطَّلْعَةَ الرَّشیدَةَ وَالْغُرَّةَ الْحَمیدَةَ، وَاکْحَُلْ ناظِرى بِنَظْرَةٍ مِنّى إِلَیْهِ، وَ عَجِّلْ فَرَجَهُ، وَ سَهِّلْ مَخْرَجَهُ، وَ أَوْسِعْ مَنْهَجَهُ، وَاسْلُکْ بى مَحَجَّتَهُ، وَ أَنْفِذْ أَمْرَهُ، وَاشْدُدْ أَزْرَهُ، وَاعْمُرِ اللّهُمَّ بِهِ بِلادَکَ ، وَ أَحْىِ بِهِ عِبادَکَ، فَإِنَّکَ قُلْتَ وَ قَوْلُکَ الْحَقُّ: ظَهَرَ الْفَسادُ فِى الْبَرِّ وَالْبَحْرِ بِما کَسَبَتْ أَیْدِى النّاسِ، فَأَظْهِرِ اللّهُمَّ لَنا وَلِیَّکَ وَابْنَ بِنْتِ نَبِیِّکَ الْمُسَمّى بِاسْمِ رَسُولِکَ . 🌸°↵❀حَتّى لا یَظْفَرَ بِشَىْءٍ مِنَ الْباطِلِ إِلّا مَزَّقَهُ، وَ یُحِقَّ الْحَقَّ وَ یُحَقِّقَهُ، وَاجْعَلْهُ اللّهُمَّ مَفْزَعاً لِمَظْلُومِ عِبادِکَ وَ ناصِراً لِمَنْ لا یَجِدُ لَهُ ناصِراً غَیْرَکَ، وَ مُجَدِّداً لِما عُطِّلَ مِنْ أَحْکامِ کِتابِکَ، وَ مُشَیِّداً لِما وَرَدَ مِنْ أَعْلامِ دینِکَ، وَ سُنَنِ نَبِیِّکَ صَلَّى اللَّهُ عَلَیْهِ وَ آلِهِ، وَاجْعَلْهُ اللّهُمَّ مِمَّنْ حَصَّنْتَهُ مِنْ بَأْسِ الْمُعْتَدینَ، اَللّهُمَّ وَ سُرَّ نَبِیَّکَ مُحَمَّداً صَلَّى اللَّهُ عَلَیْهِ وَ آلِهِ بِرُؤْیَتِهِ، وَ مَنْ تَبِعَهُ عَلى دَعْوَتِهِ، وَارْحَمِ اسْتِکانَتَنا بَعْدَهُ ، اللّهُمَّ اکْشِفْ هذِهِ الْغُمَّةَ عَنْ هذِهِ الْأُمَّةِ بِحُضُورِهِ، وَ عَجِّلْ لَنا ظُهُورَهُ، إِنَّهُمْ یَرَوْنَهُ بَعیداً وَ نَراهُ قَریباً، بِرَحْمَتِکَ یا أَرْحَمَ الرّاحِمینَ. . •.✾اَلْعَجَلَ، اَلْعَجَلَ؛ یا مَولای یا صاحِبَ الزَّمانِ . •.✾اَلْعَجَلَ، اَلْعَجَلَ؛ یا مَولای یا صاحِبَ الزَّمانِ . •.✾اَلْعَجَلَ، اَلْعَجَلَ؛ یا مَولای یا صاحِبَ الزَّمان 🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺
1_916746311.mp3
21.59M
صوت قرائت قرار صبحگاهی منتظران ظهور سرعت مناسب برای قرائت روزانه
《♥️》 وقتی دلت گرفت؛ به آسمان نگاه کن... ما نگاه های تو را، به طرفِ آسمان می‌بینیم... / آیه 144 ‌. .
ای بُرده اختیارم، تو اختیار مایی .. .
بچه ها این چند روزه سرم خیلی شلوع بوده و نرسیدم ویرایش کنم برای همین قسمتهای جدید نداشتیم اما بزودی باز طبق روال ارسال میشه اونایی که پیج رو دارن بیشتر در جریان کارهام هستن و میدونن چرا سرم شلوغه سعی میکنم از این به بعد اینجا هم بیشتر گزارش وضعیت بدم😅 نمونه ش👇🏻
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
پ.ن: اگر نمیدونستید که قاعدتا نمیدونستید؛ من خبرنگار هم هستم و این روزا یکم تراکم کار بالاست... دیگه شرمنده دیگه🙏
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎼 ترانهٔ Shelter ترانهٔ انگلیسی «پناهگاه» 🔻اثر جدید Vetr از آلبوم "پناهگاه" (Shelter) 👈🏻 این ترانه برداشتی است از آیات قرآن کریم instagram.com/vetrmusic @VetrMusic
ضُحی
💕⏳💕⏳💕⏳💕⏳💕⏳💕 ⏳💕⏳ 💕 ♡﷽♡ #فانوس‌های_بیابانگرد ( #پرپرواز ) #قسمت_هفده فانوس سوم🍃 سنگری که برای ما
💕⏳💕⏳💕⏳💕⏳💕⏳💕 ⏳💕⏳ 💕 ♡﷽♡ ( ) آمدنش که به تعویق افتاد تصمیم گرفتم به هر شکلی از اینکه الان کجاست سردرآورم. یک شب سر سفره شام از صدیقه پرسیدم: _میدونی چه تیپی این اطراف مستقرن؟... _والا تا جایی که من میدونم بعد از امن شدن این اطراف نیروها تقسیم شدن فقط یه گردان از تیپی که قبلا اینجا بودن هنوز این اطرافن و بقیه جاهای دیگه پخش شدن... اتفاقا برادر من تو همین گردانه... آخرین باری که تو بهداری تلفنی حرف زدیم خیلی ناراحت بود میگفت فرمانده تیپشون توی عملیات آخر شهید شده... و این جمله به این معنا بود که او حالا فرمانده همان تیپ است. به نظرم برای چنین سمتی خیلی جوان بود!... وقت خواب طبق معمول من و نرگس آخرین نفراتی بودیم که می خوابیدیم و او هم از این فرصت به نحو احسن استفاده کرد: _این سوالایی که سر شام میپرسیدی چي بود؟ _چی بود سوال بود دیگه... _خب منم میخوام بدونم چرا این سوالا برا شما پیش اومده؟ بی تفاوت گفتم: _سوال ممکنه برا هر کسی پیش بیاد از هر نوعش... به طرفم برگشت: _قبلا بهت نگفته بودم که نمیتونی منو گول بزنی؟... _نه... _خب الان دارم میگم... تو چرا بند کردی به این بنده خدا؟ مضطرب پرسیدم: _بنده خدا دیگه کیه؟... _همونکه تازگیا ترفیع گرفته فرمانده شده... نتوانستم جلوی خنده‌ ای را که عضلات صورتم را با قدرت از هم باز میکرد بگیرم... او هم خندید اما آرام و ریز. بعد پچ پچ وار ادامه داد: _خب...بگو... _دیوونه‌ایا من با اون چیکار دارم... _الان نمیگی بالاخره که میگی... تا اونروز یه فحش آبدار طلب من... جهنم تا آخر دنیام باشه صبر میکنم ولی برات نگهش میدارم... _چی رو؟ _فحش آبدار رو... _بی ادب... _بی ادب اونیه که قایمکی عاشق میشه بعدم دروغ میگه به رفیقش... عاشق؟... نه من عاشق نشده بودم!... من فقط کنجکاو بودم... باید از خودم دفاع میکردم: _چی میگی تو من چرا باید عاشق یکی مثل اون بشم؟... چه سنخیتی با هم داریم چی مون بهم میخوره؟ اصلا من یکی مثل اونو صد سال سیاه نمیتونم تحمل کنم چه برسه... _آفرین بگو... هر چقدر در توانته دروغ بگو... چند وقت دیگه میبینمت... پشت کرد و مثلا خوابید اما مرا حسابی با خودم درگیر کرد. با خودم گفتم یعنی واقعا ممکن است که...؟ اصلا فکرش هم قشنگ نیست... حتی اگر چنین احساس بچگانه و بی معنا و منطقی در من شکل گرفته باید در نطفه خفه شود!... از خودم در حد بیزاری عصبانی بودم که با این همه بی عقلی خودم را مسخره این و آن کرده ام... با خودم عهد کردم هرچه از این آدم در خاطرم هست همینجا و همین الان تمام شود... ❌❌کپی به شدت غیر مجاز❌❌ 💕 ⏳💕⏳ 💕⏳💕⏳💕⏳💕⏳💕⏳💕
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
ضُحی
💕⏳💕⏳💕⏳💕⏳💕⏳💕 ⏳💕⏳ 💕 ♡﷽♡ #فانوس‌های_بیابانگرد ( #پرپرواز ) #قسمت_هجده آمدنش که به تعویق افتاد تصمیم
💕⏳💕⏳💕⏳💕⏳💕⏳💕 ⏳💕⏳ 💕 ♡﷽♡ ( ) **** دو هفته بعد از ماجرای شهادت دکتر چمران که خبرش مهیب تر از هر بمب دیگری در جبهه جنوب منفجر شد و همه را در بهت فرو برد، ماه رمضان شروع شد... از رسیدن خبری از او ناامید شده بودم و به این فکر می کردم که این بی خبری خیلی هم بد نیست... یک ماه زمان مناسبی ست که همه چیز را فراموش کنم و از شر این وابستگی بی جا رها شوم... تقریبا موفق هم بودم...قبل از اینکه دوباره برگردد و تمام رشته‌هایم را پنبه کند! طبق معمول در بیمارستان مشغول بودیم... عملیات بزرگی در حال وقوع نبود و به همین خاطر تعداد مجروحین کمتر شده بود... آفتاب رو به غروب می رفت و من از گرسنگی و تشنگی رو به بیهوشی... آنقدر کار زیاد و وقت کم بود که فقط یکبار موقع نماز ظهر به چادرمان پناه برده و از آبی که در قمقمه ام مانده بود خورده بودم... و بعد از آن فرصتی پیش نیامده بود... تعجب میکردم از دیگران که بدون آن زنگ تفریح هایی که من داشتم، چگونه دوام می آورند... در حال و هوای خودم معلق بودم که آقا رضا در انتهای راهروی بیمارستان پیدایش شد و از همانجا صدا بلند کرد: _سلام...آقایون و خانوما نیم ساعت دیگه مثل همیشه تو چادر بزرگ نماز جماعت داریم بعدش هم امشب افطار رو دور هم میخوریم... نفسی کشید و ادامه داد: _حاج حسین فرمانده تیپی که گردانشون همین نزدیکا مستقرن صحبت دارن با همه لطفا همه تون حتما باشید... خسته نباشید همگی خداقوت... همه از افطاری دسته جمعی استقبال کردند و او هم بعد از خوش و بشی کوتاه با مجروحین بیرون رفت... شاید این اولین بار در طول عمرم بود که دوست داشتم از خوشحالی اشک بریزم... خودم هم نمی فهمیدم چرا تا این حد خوشحالم... و البته آن لحظه حتی تصور نمی کردم که خبر بعدی چقدر شیرین تر خواهد بود!!... بعد از بیرون رفتن آقا رضا بچه ها بین خودشان از افطاری دسته جمعی ابراز خوشحالی می کردند و یکی در میان سوال میکردند که قضیه سخنرانی و حرف مهم فرمانده تیپ چیست؟ که البته این سوال من هم بود... آنقدر در این سوال و بقیه سوالهایم غرق شده بودم که متوجه نبودم دور خودم می چرخم وآهسته با خودم حرف ميزنم!.. دست نرگس که روی شانه‌ام نشست حواسم جمع شد و از گیجی در آمدم... چشمم که به قیافه مرموزش افتاد متوجه وخامت اوضاع شدم: _ها چیه خجالت میکشی بشکن بزنی؟ ❌❌کپی به شدت غیر مجاز❌❌ 💕 ⏳💕⏳ 💕⏳💕⏳💕⏳💕⏳💕⏳💕
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
ضُحی
💕⏳💕⏳💕⏳💕⏳💕⏳💕 ⏳💕⏳ 💕 ♡﷽♡ #فانوس‌های_بیابانگرد ( #پرپرواز ) #قسمت_نوزده **** دو هفته بعد از ماجرای شها
💕⏳💕⏳💕⏳💕⏳💕⏳💕 ⏳💕⏳ 💕 ♡﷽♡ ( ) هیسی گفتم آهسته و با عصبانیت تشر زدم: _ببین میتونی آبرومو ببری... تو نمیتونی یه دقیقه ساکت باشی؟ من کجا برم که تو منو نبینی؟ همه جا باید زیر نظر بگیری منو؟! _زیر نظر چیه... با هیس محکم بعدی مجبورش کردم او هم آهسته صحبت کند: _زیر نظر چیه بابا انقد تابلویی یه کورم تو این بیمارستان راه بره میفهمه تو یه مرگیت هست... ترسیده گفتم: _راست میگی؟ _تو چته؟ واقعا انقد ذوق کردی برای اومدن این بنده خدا؟ من اصلا نمیفهممت ژاله انگار یه آدم دیگه‌ای شدی کارای عجیب غریب میکنی همش... _خوبه یا بد؟ _خوب و بدش بعدا معلوم میشه جواب منو بده.. برای اولین بار صادقانه اعتراف کردم: _خودمم نمیفهمم چرا انقدر برام مهم شده... _آها امروز همون روزیه که من باید طلبم رو وصول کنم... منتها چون کلام درخوری پیدا نمیکنم به نشانه اعتراض سکوت میکنم! حالا تشریفتو ببر اونور بریم برای وضو و بعد هم نماز... آها راستی حواسم نبود شما هم باید تشریف بیاری یه بارم در عمرت شده بخاطر بعضیا یه نمازی به کمرت بزنی... این را گفت و خیلی ساده از کنارم عبور کرد اما نفهمید چه طوفانی در من بپا کرده...طوفانی از سوالات تلخ لاینحل... یعنی واقعا ممکن بود بخاطر او ریا کنم و کاری کنم که به آن اعتقاد ندارم؟!... من چه میکردم؟ چقدر از خودم دور شده بودم... ❌❌کپی به شدت غیر مجاز❌❌ 💕 ⏳💕⏳ 💕⏳💕⏳💕⏳💕⏳💕⏳💕
💕⏳💕⏳💕⏳💕⏳💕⏳💕 ⏳💕⏳ 💕 ♡﷽♡ ( ) *** همراه بقیه وارد چادر نماز‌خانه شدم... اولین بار بود آنجا را میدیدم... محیط جالبی داشت... با تک چراغ نسبتا کوچکی روشن شده بود و دیواره های پارچه ای اش شبیه پرده نمایش سایه ها را تصویر میکردند... و حالا این پرده ها تصویر چند صف منظم متشکل از آدمهای ساکن را شبح وار به نمایش درآورده بود چشمانم از پرده جدا شد و جلوتر پیدایش کرد... صف اول پشت یک معمم که احتمالا همراه خودش آمده بود... سه صف اول به عرض چادر متشکل از مردان بود و صف چهارم متعلق به خانم ها که کامل نمیشد... نماز که شروع شد کنجکاوانه تک تک حرکاتش را از پشت سر دنبال میکردم. و به این فکر میکردم که تا کی میماند؟...کی برمیگردد؟!... بعد از تمام شدن نماز خیلی سریع همگی گوشه‌های چادر را پر کردند. ما هم گوشه‌ای نشستیم. بچه ها کنجکاو از علت گردهمایی حدس و گمانهایی مطرح میکردند و با دلایلی حدسهای هم را رد میکردند. چند نفر از سربازان نان و کنسرو میانمان توزیع کردند... نفری یک لیوان هم دادند و یک نفر با پارچ به نوبت برایمان آب ریخت... چه آب گوارایی بود...به کل تشنگی را فراموش کرده بودم! مشغول خوردن شدیم اما من از زیر چشم او را زیر نظر داشتم... بعد از همه غذا گرفت ولی بجای خوردن به نوبت با بقیه حرف میزد و چیزی را پیگیری میکرد... همین که همگی از خوردن فارغ شدند به آن روحانی گفت: _سید بااجازه تون... از جا بلند شد و مقابل جمع ایستاد... نفس عمیقی کشید و صدا بلند کرد: _بسم‌الله‌الرحمن‌الرحیم.. جمع ساکت شد و او ادامه داد: _سلام علیکم ❌❌کپی به شدت غیر مجاز❌❌ 💕 ⏳💕⏳ 💕⏳💕⏳💕⏳💕⏳💕⏳💕
💕⏳💕⏳💕⏳💕⏳💕⏳💕 ⏳💕⏳ 💕 ♡﷽♡ ( ) جمع هم جواب سلامش را داد!... _خدمت همه خواهران و برادران بزرگوارم تبریک میگم این ماه پر فضیلت و پر برکت رو إن‌شاءالله عباداتتون مقبول باشه که حتما هست با این همه زحمت و مشقتی که میکشید... اجرتون با آقا اباعبدالله... سرش را پایین انداخت: _از اینکه بعد از چند ساعت کار سنگین وقتتون رو میگیرم معذرت ميخوام حلال کنید... سعی میکنم خیلی زود تمومش کنم که به زمان استراحتتون لطمه نخوره... فکر میکنم حقیر معرف حضورتون هستم بنده مسؤل تیپی هستم که یکی از گردانهاش پشت همین تپه ها اونور جاده مستقر هست... بجای فرمانده خودش را مسؤل خطاب کرد. انگار تواضع در خون اوست. و این دقیقا همان چیزی بود که برای اولین بار مرا نسبت به او کنجکاو و درگیر کرد... _...حقیقت اینه که ما قصد داریم محل استقرار گردان آموزشی مون رو به اینجا منتقل کنیم... و این چند دلیل داره یکی محافظت از بیمارستان و مهمتر محیط باز و شرایط منطقه ای اینجاست که برای استقرار گردان ما مناسبه... باورم نمیشد چه میشنوم... آنقدر ذوق زده شدم که نتوانستم لبخندم را پنهان کنم... ولی کم کم این لبخند آنقدر پهن شد که نرگس را متوجه خود کرد. او هم چنان نیشگونی از بازویم گرفت که دیگر اگر میخواستم هم نمیتوانستم بخندم!!... او همچنان ادامه میداد: _...این انتقال به زودی انجام میشه... البته این برای شما مزاحمتی ایجاد نمیکنه شما کما فی السابق فضاهایی که در اختیار داشتید رو خواهید داشت بلکه بچه‌های ما به شما کمک هم خواهند کرد... چه برای جابجایی مجروح چه کمک های اولیه...برای فرستادن مجروحین به اهواز هم دیگه ماشین فراهمه لازم نیست درخواست بدید... لبخندی زد...چه لبخندی! _...ضمنا تدارکات بیان اینجا من بعد غذای گرم میخورید اینم حسنیه به هر حال... آقایان بهیار با خوشحالی شوخی میکردند: _بیاید دیگه زودتر حاج آقا معطل چی هستید؟!... _والله من مشرف نشدم هنوز ولی چشم میایم... البته من اینجا نیستم ولی هر از گاهی سر میزنم شما باید با فرمانده گردان که جانشین من هستن هماهنگ باشید... ❌❌کپی به شدت غیر مجاز❌❌ 💕 ⏳💕⏳ 💕⏳💕⏳💕⏳💕⏳💕⏳💕