تکنیک های ویکتورهوگو (۵)
پنجمین تکنیکی که جذابیت قابل توجهی دارد مربوط به قسمت الفاظ می شود.
نویسنده نباید الفاظ و کلمات را همین طور ساده و دم دستی به خواننده عرضه کند.
باید کلمات را همراه با آرایه ها و روش هایی همراه کند. تا دلنشین تر شوند.
یکی از آرایه ها پارادُکس(تناقض) گویی در داستان است.
در بینوایان می خوانیم که:
دکتر بعد از دیدن ژان والژان به زن دربان گفت: همه چیزش هست و هیچ چیزش نیست.(پرادکس)
بجای اینکه بگوید دکت بگوید: نمیدانم چه مشکلی دارد. ویکتورهوگو از آرایه پارادکس استفاده کرده است.
یکی دیگر از آرایه های مشهور تشبیه است. البته باید تشبیه کاملا مرتبط باشد.
مثال: فردی را دیدم که مو هایش برفی و ریش هایش رنگی شده بود.(بجای اینکه بگوییم فرد پیر را دیدیم از تشبیه و توصیف استفاده کردیم)
استفاده از تمثیل هم متن را زیبا میکند
تمثیل یعنی: بیان همراه با مثال آوردن👌 ویکتورهوگو اینگونه از این آرایه استفاده میکند:
همان طور که جنگل پرنده ای به نام گنجشک دارد. پاریس نیز کودکی به نام ولگرد دارد.(تمثیل)
ادامه دارد
#قسمت_پنجم
#تکنیک_های_ویکتور_هوگو
#محمد_مهدی_پیری
📚📝📚
تکنیک های ویکتورهوگو (۶)
ششمین روشی که داستان را جذاب میکند. استفاده از دیالوگ در داستان است.
استفاده از شخصیت هایی در کنار شخصیت اصلی داستان به داستان جان دیگری میدهد.
در داستان نباید تنها نویسنده داستان را شرح دهد. برای شیرینی یک داستان نیاز است تا در آن گفتوگوهایی رد بدل شود.
در بینوایان ویکتورهوگو از انواع و اقسام شخصیت ها برای سرانجام رساندن داستانش استفاده کرده است. (فانیتن،کوزت،ماریوس، تناردیه، کورفراک، مادلن و....)
نکته قابل توجه اینکه در دیالوگ مجاز هستیم که به زبان محاوره ای بنویسم ولی در غیر دیالوگ همچنین اجازه ای را نداریم. محاوره ای نوشتن یعنی: با لهجه شهر خود و دیگر مناطق نوشتن مثل ترکی، لری و...تنها در دیالوگ دو شخصیت داستان مجاز است.
مثال😉
(بیان در هنگام غیر گفتوگو به صورت ادبیاتی است. )👇
از دور حاج آقا مدیر را می بینم حاج آقا ربانی هم در کنارش مشغول راه رفتن است.
سلام می کنم حاج آقا مدیر بعد از جواب سلام می گوید :دیرو چرا نیومدی مدرسه؟
_نمدونم چِخاطر حاجاقّا. فک کنم سَرُم درد مِکِردِه!
همان طور که خواندید استفاده از زبان محلی و محاوره ای فقط در دیالوگ مجاز است.
خلاصه شش تکنیک
۱♡ابهام گویی و سپس روشن سازی در آخرین سخن
۲♡استفاده از توصیف
۳♡استفاده از نقش مخالف
۴♡رعایت سه مرحله داستان (نقطه شروع ، موقعیت، نقطه پایان مرتبط)
۵♡استفاده از آرایه های پارادکس، تشبیه، تمثیل
۶♡استفاده از شخصیت های مختلف و دیالوگ گویی بین آنها
✍️طراح و نویسنده محمد مهدی پیری (میم_پ)
#پایان
#تکنیک_های_ویکتور_هوگو
📚📝📚
#سه_روز_در_مسجد۲
قرار بود به عنوان مربی در اعتکاف مسجد خاتم شرکت کنم.
بعد از جلسات توجیهی که صبح ها بعد از نماز صبح توسط آقا کمال برگزار می شد. کم کم آماده میشدیم با تعدادی از طلبه ها به مسجد برویم.
خوشحال بودم. چون یک بار دیگر در همین مسجد معتکف شده بودم. با خودم می گفتم بَه بَه با رفقای پارسال دوباره گرم می گیرم و تفریحات سالم انجام می دهیم.☺️
ساعت ده و نیم شب بود. پتو و کیفم را جمع کردم.
وارد مسجد که شدم تمام برگ های وجودم شروع به ریزش کرد.😂
یا خدا خیال می کردی قیامت شده.😱 این همه جوان کجا بودند! حالا من بیچاره بین این همه آدم دنبال رفقای پارسال می گشتم. انگار داشتم دنبال سوزن در انبار کاه می گشتم. عجیب تر آنکه اصلا سوزنی در آن جمعیت یافت نمی شد.🤦♂
اثری از آنها نبود. بوی طوئطه می آمد. یک اتفاقی افتاده بود. مشکوک شده بودم.🧐
مگر می شود هیچ یک از بچه ها نباشند.
از دور ابولفضل را دیدم. خوشحال شدم که حداقل یک نفر را پیدا کرده ام. ولی دیدار با او حسابی اوقات تلخم کرد. به خاطر اینکه ...
ادامه دارد....
#سه_روز_در_مسجد۲
#قسمت_اول
#داستان_کوتاه
#سه_روز_در_مسجد۲
گفت منتظر بقیه نباش
تعجب کردم و گفتم: مگه قرار نبود بچه ها بیان اینجا
- قرار بود بیان ولی حالا قرار نیست بیان😜
_کوفت! جدی بگو چی شده؟
_بی جنبه خان نمی بینی مسجد رو! چقدر شلوغه! مجبور شدیم بچه های مسجد خودمون رو ببریم جای دیگه.
_خوب چه بهتر منم میام حالا راستی کجا باید بریم؟
_نخیر تو باید باشی گل
_عه چرا مسخره بازی در نیار ول کن بابا؟ 🤦♂
ابوالفضل لبخندی زد که برای من از هزار تا فحش بد تر بود. گفت:
دکتر جان تو مثلا مربی هستی و باید بمونی. ما اونجا به اندازه کافی مربی داریم همین جا رو بچسب امید وارم جون سالم به در ببری😝 البته بعید می دونم😂
آتش سوزی شده بود در سرم 🤯
دود داشت مغزم را خفه می کرد. و همین طور از گوش هایم بیرون می رفت.
آنجا بود که گفتم این هم از شانس ما
اما تقدیر جور دیگری رقم خورد.
✍محمد مهدی پیری
ادامه دارد....
#سه_روز_در_مسجد۲
#قسمت_دوم
#داستان_کوتاه
#نوشته_های_یک_طلبه
چشم هایم رو پایین انداخته بودم.
بهش گفتم می خوام آدم بشم می خوام فرق کنم.
خیره خیره نگاهم کرد و هیچی نگفت.
دوباره گفتم نمی دونم هر وقت این تصمیم رو می گیرم بیشتر از دو روز دوام نمی یارم. دوباره همون چندش قبلی هستم. آهی کشیدم!
کتاب های استاد صفایی را میخواندم طلبه ای دید و گفت چه کتابی است؟
گفتم درباره مسائل اخلاقی و تربیتی است.
گفت اینها را می خوانی؟
گفتم بله
با طعنه گفت چرا فرقی نکردی!
آنجا بود که آتش گرفتم.
دستی به ريشش کشید و گفت:
توی جاده دنیا داری میری و نمدونی که چطوری داری میری!
وقتی علامت P رو دیدی بزن کنار و ببین چطور پیش اومدی! یه حساب کتابی بکن!
ببین با این همه استعدادی که داری خودتو چند فروختی؟ برای کی فروختی؟ اصلا ببین چند قیمتی؟ چقدر ارزش داری؟
حالا که توی جاده کنار زدی و داری چرتکه می اندازی! جا نزن! ریکاوری بشو دوباره حرکت کن. اصلاح کن و بزن به جاده بیچارگی اینجاست که ما ها به فکر همه هستیم الا خودمون!
یکم قبل کار هایی که میخوای بکنی فکر کن! چندتا سوالم بپرس
برای کی انجام می دم !؟ چرا انجام بدم؟؟
آخر کلامش گفت: لیس منا من لم یحاسب نفسه (امام کاظم علیه السلام )
محمد مهدی پیری
#سه_روز_در_مسجد۲
اسم ها خوانده می شد و هرکسی داخل گروهی می رفت. هر گروه ده نفر +یک مربی
شماره گروه من سیزده بود.
شروع کار گروه با ریزش اعضا رقم خورد.🤦♂ چهار نفر می خواستند گروه خودشون رو عوض کنند.
آخه چرا ؟؟
می گفتند سه روز میدونی یعنی چی! مخوایم با رفقا باشیم.
گفتم خوب منم می خوام پیش رفقام باشم یعنی شما سه روز نمی تونید پیش رفقاتون نباشید.🤦♂
_نه
دو نفر هم روز بعد به طور ناگهانی نا پدید شدند.🤦♂
من مونده بودم و سه نفر دیگر. کم جمعیت ترین گروه بودیم.
بقیه گروه ها فکر می کردند من یه آدم خور هستم. چون هنوز نیومده بودم شش نفر فرار کرده بودن از گروهم.🤦♂
ولی خدا یکی از بهترین گروه ها رو به من داده بود. واقعا دمش گرم🌹
یادم رفت بگم قبل از گروه بندی توسل کردم به عموم که خدا یک گروهی رو قسمتم کنه که هم راحت باشم و هم بتونم بهترین نتیجه رو بگیرم!😁
به به!! چقدر بحث اعتقادی و سیاسی کردیم. خیلی دوست دارم اون بحث ها رو براتون بنویسم شاید برای شما هم جالب باشه!
چون که مربی بودم خودم رو محدود به گروه خودم نمی کردم. به اکثر حلقه ها می رفتم و گفتگو می کردم.
از قضیه گفتن و شوخی کردن گرفته تا بحث های جدی جدی و جنجالی😉
ادامه دارد...
#سه_روز_در_مسجد۲
#قسمت_سوم
#سه_روز_در_مسجد۲
کم کم با بچه های گروه ورشکسته ام داشتم صمیمی می شدم. وقت آن بود تا بحثی را راه اندازی بکنم بین اعضا.
همان طور که کنار ستون مسجد حلقه زده بودیم.
علی گفت: راسی چطور مرجع تقلید انتخاب کنیم؟
_اصلا می دونی چرا نیاز به مرجع داریم؟
سکوت مرگ باری حاکم شد همه به هم نگاه می کردند.
گفتم وقتی که پیامبر و امامان یکی یکی برای هدایت مردم اومدن و نوبت حضرت مهدی شد.
چون مردم جنبه داشتن امام رو نداشتند و یکی یکی اون بزرگواران رو که مسؤل هدایت ما ها بودن شهید می کردند. 😞
خدا هم گفت دِکی! دیگه از امام ظاهرخبری نیست!
البته به مدت ۷۰ سال حضرت مهدی چهار تا نائب داشت.
تا مردم به اونا مراجعه کنند.
بعد از اون چهار نفر دیگه مردم باید آماده غیبت کبری می شدن اونم بدون نائب خاصی که توسط خود حضرت مهدی انتخاب می شد.
حضرت به آخرین نائب خود نامه دادن و فرمودن بعد مرگ تو دیگه کسی نائب من نیست و مردم باید در مسائل دینی که براشون پیش میاد.
به عالمانی که گفته های ما رو بازگو می کنند مراجعه کنند. یعنی همین مراجع تقلید ما!
ادامه دارد ...
#سه_روز_در_مسجد۲
#قسمت_چهارم
#سه_روز_در_مسجد۲
شب شده بود.
در مسجد خاتم یاد شبهای عملیات جبهه که صدای گلوله و توپ شنیده می شد. به خاطرم آمد.🔫
البته اینبار بجای صدای گلوله صدای چفیه به گوش می رسید و از آن طرف صدای ناله کسی چفیه به او اصابت کرده است.🗣
صدا به صدا نمی رسید. گفتم حتما دو ساعتی می شود و بعد آتش بس می شود.
اما به سلامتی تا اذان صبح همین آش و همین کاسه بود.
مربی ها هم از چفیه در امان نبودند.😐
چشمانم دیگر به زور خودشان را باز نگه می داشتند.
سرم را روی بالش گذاشتم. پنج دقیقه شد حس کردم نخی دارد وارد دماغم می شود.😂 سرم را چرخاندم.
داشت چشمانم گرم خواب می شد که اینبار حس کردم نخی وارد گوشم شده است.😂 همچنان که چشمانم بسته بود. پتو را روی سرم کشیدم.
تعجب کردم نیم ساعتی بود. که نیامده بودند نخی در گوش و دماغم بکنند.
اما همین که این فکر را کردم. لگدی به طرفم آمد. و گفت بلند شو بلند شو سحری می دهند.
بلند که شدم دیدم ساعت دو نصف شب هست. و همه بیدار😂
دوباره که خوابیدم باز لگد تکرار شد و اینبار گفت حاج آقا بلند شو برف داره می آید🤦♂😭
خلاصه تا صبح خواب نگذاشتند بروم😂
ادامه دارد...
#سه_روز_در_مسجد۲
#قسمت_پنجم
#طلبه_جذب_کن_ها_بخوانند
شخصی برایم تعریف می کرد.
گفت طلبه ای به من گفته است بیا حوزه
شهریه که به تو می دهند.
سربازی هم که تق و لق است
آنجا حجره هم داری
از ریاضیات هم خبری نیست.
بیمه هم که هستی.
صبحانه و ناهار و شام هم رایگان است.
دیگر چه می خواهی!
از شب تا حالا ذهنم را درگیر کرده است.
چه کنم؟
گفتم : خر نشوی برای راحتی بیایی حوزه!
تعجب کرد.
گفتم مَثَل تو مَثَل کسی است که فقط نیمه پر را می بیند. تازه آنهم به خیالت پر است.
تا به شناخت نرسی نفهمی این حوزه به چه دردی می خورد! نفهمی برای چه میخواهی بیایی نفهمی طلبه باید چه بکند. معطلی!
گفتم
اگر هدفت به رشد رسیدن و به رشد رساندن دیگران است بسم الله وگرنه همین مدرسه امتیازاتش بیشتر از حوزه است.
زیر لب گفتم احمق است آن کسی که با این روش ها بچه جذب حوزه می کند.
حوزه که نون خور نمی خواهد. حوزه که فراری از درس نمی خواهد. حوزه طلبه می خواهد.
حالا تو بیا و رگ گردن باد کن و بگو بچه جذب کرده ام! تو تا خودت معرفت و شناخت نداشته باشی چطور می خواهی دیگران را هدایت کنی!
#سه_روز_در_مسجد۲
تو دزدی!
_چی میگی! نا سلامتی مربی هستما!
_ به منچه چفیه منو دزدیدی!
می خواستم روانه گلاب به رویتان دستشویی بشوم که جوانی مو زرد جلویم را گرفت و مدام می گفت چفیه من را برداشته ای!
حالا از بدی ماجرا خانواده ها هم برای دیدن فرزندانشان دم در مسجد بودند و دقیقا من جلوی آنها گیر افتاده بودم.😆
آبرویم داشت می رفت🤦♂
هر چه می گفتم بابا من چیکار چفیه دارم!
هی می گفت چفیه ام را بده.🤦♂
بعد از مدتی دید خون جلوی چشمانم هست و فهمید که می خواهم ارواح هفت جدش را جلویش ظاهر کنم.😂
دستش را در کلاهی که پشت کافشنم بود کرد و گفت ایناهاش دیدی چفیه را برداشته بودی!
چشمانم گرد شد.😳
خنده کنان گفت خودم در کاپشن تو گذاشته بودم می خواستم ببینم چه می کنی😂 حاج آقا 😁
بچه ها حلقه زده بودند برای خواندن کتاب.
وارد تمام حلقه ها می شدم و انواع روش های مختلف کتاب خوانی را به بچه ها می گفتم.
وارد حلقه ای شدم که
خود به خود بحث بالا گرفت.😉
گفت: چرا باید این کتابی که موضوعات انقلاب را می گوید بخوانیم؟ مگر چه کرده است برای ما! جز بد بختی ژاپن را دیده ایی؟ چقدر پیشرفت کرده!
ادامه دارد...
#سه_روز_در_مسجد۲
#قسمت_ششم
#سه_روز_در_مسجد۲_پایانی
به نام خالق رویای سه روزه
چشم هایش مثل سیب قرمز، سرخ شده بود.
با نرمی بحث را پی ریزی کردم.
_از ژاپن گفتی! میدونی ژاپن یه کشور جزیره ای هست که از نظر منابع طبیعی فقیره.
ژاپن وقتی دید هیچی نداره فکر کرد و گفت باید از هیچی همه چیز بسازم. گفت من نیرویی دارم که می تونند همه کاری بکنند. این بمب نیرو کسی جز آدم های اونجا نبودند.
برنامه گذاشتن برای مردم ژاپن و شروع کردن به تولید تا از تنها سرمایه شون استفاده کنند.
اما ایران کشوری خوشگل و از لحاظ منابع طبیعی خیلی مایه داره.
ولی شاهان پهلوی و قاجار یک تریلی آوار، بر سر بی کلاه ایران ریخته اند. از فضل و بخشش خاک کشورمان گرفته تا انفاق دختران ایرانی به انگلیسی ها و شوروی ها!
میدونی توی این دو تا حکومت چقدر خاک ایران قیچی شد؟
_نه
_ سه میلیون و شش صد و سیزده هزار و یازده کیلومتر مربع (۳/۶۱۳/۰۱۱)
درسته نبض اقتصاد کشور بالا پایین میره اونم تا سرحد سکته و بعضی مسؤلین ماشالله بجای کمک به وضع آشفته اقتصادی دارن خون مردم رو توی شیشه می کنند.
اما نامردی هست که اون وضعیت دوران اعلی حضرت ها رو نبینی بگی انقلاب بدبختمون کرده تازه ریشه حکومت ما بر پایه اسلام هست. مشکل از جای دیگه ای ریشه میگره.
اونم از خائنان و نفوذی های داخلی!
حالا یه سوال؟ آیا مشکلات کشورمون حل شدنیه؟
_آره ولی ...
_عزیزم الان خیلی دارن زور میزنن تا نیروگاه امید جووون های کشور رو از کار بندازن. می خوان توی ذهن ما اینجور فرو کنن که دیگه نمیشه برای حل مشکلات کاری کرد. باید پا پس کشید.
در حالی که ما ها باید درسمون رو بخونیم و فرغون فرغون مشکلات را از کشور بیرون بریزیم. آینده ساز های کشور ما ها هستیم!
اعتراض داشتن مشکلی نداره اما منصفانه نه اینکه مشکلات کشور رو لیست کنیم و نیمه پر لیوان رو نبینیم.
محمد مهدی پیری اردکانی میم پ
اعتکاف رجب۱۳(۱۵،۱۶۱۷ بهمن) ۱۴۰۱شمسی
#زاویه_دید
موتور سیکلت👇😉
✅من کسی هستم که اکثر جوان ها خوابم را می بینند.
✅ با اینکه دو پا دارم ولی خیلی ها دوست دارند روی یک پای خودم حرکت کنم.
محمد مهدی پیری اردکانی