🤍#بھـٰاࢪ_عـٰاشقۍ🤍
#پارتشصتسوم
چقدر سخت بود همه چیز را می دانستم اما کاری از دستم بر نمی آمد
زبانم از تعجب بند آمده مبینا با ناراحتی از روی تخت بلند میشود
+نمی دونستم انقد درگیر اونی..تو که قرارِ..
دستان لرزانش را در بر میگیرم و مانع رفتن او از اتاقم میشوم
لبخند خسته ای مهمانش میکنم
_من درگیر اون نیستم
مبینا لبش را میگزد و سرش را پایین می انداز و با لحن مظلومی می گوید
+ببخشید قصد بدی نداشتم
_اشکالی نداره فقط مراقب خودت باش!
گنگ نگاهش را از روبرو میگرد و به من میدوزد
درحالی که دستانش را از دستان من بیرون میکشد لب میگشاید
+مراقب چی باشم؟
درحالی که سعی میکنم بحث را طوری عوض بکنم از روی تخت بلند میشوم
_خب حالا شیرینی عروس شدنمو کِی میدی؟
چشمانش را ریز میکند و در برابر من میاستد
+خیلی پرویی،دختره ی چشم سفید!
به جای اینکه خودش بهم شیرینی بده پروو پروو میگه شیرینی کی میدی
بزور جلوی خنده ام را میگیرم اما چهره مبینا آنقدر بامزه شده بود که بی اختیار بلند بلند میخندم
خیلی می ترسیدم از اینکه مبینا قربانی عشق و خواسته اش بشود
با مبینا اتاقم را ترک میکنیم طوری که مادرم صدایش را نشنود زمزمه میکند:
+من آخرشم نفهمیدم برای چی باید مراقب باشم
چهره ام را مظلومانه میکنم
_وای حالا توگیرنده دیگه مبیناجونم
مبینا که به این راحتی ها دست بردار نبود قبل از اینکه حرفی بزند با صدای مادرم سکوت میکند
مامان:دخترا بفرمایید
ظرفی که در دست دارد پر از شیرینی های متفاوت است با دیدن شیرینی ها دلم ضعف میرود به سمت مادرم حمله ور میشوم
_مامان..
#رمان
#بهارعاشقی
نویسنده:سرکارخانممرادی
🤍#بھـٰاࢪ_عـٰاشقۍ🤍
#پارتشصتچهارم
مامان:دخترا بفرمایید
ظرفی که در دست دارد پر از شیرینی های متفاوت است با دیدن شیرینی ها دلم ضعف میرود و به سمت مادرم حمله ور میشوم
_مامان مرضیه جونم
+باز چیه؟
چشمانم را گشاد میکنم
_وا مامان من کی ازت چیزی خواستم؟
با لحن کنایه آمیزی پاسخم را میدهد
+اصلا هیچ وقت
مبینا از خنده دلش را میگیرد و میفشارد
_اصلا هم خنده نداشت
درحالی که اشک چشمانش را پاک میکند به ما نزدیک میشود
شیرینی از داخل ظرف برمی دارد و کامل داخل دهانش می گذارد
شیرینی دوم هم به همین صورت!
بهت زده نگاهش میکنم
اما او بی تفاوت مشغول خوردن شیرینی است
دستش را به سمت آخرین شیرینی میبرد که مچ دستش را محکم میفشارم
_یه وقت خفه نشی؟
+نگران من نباش
_بیشعور همشو که خوردی!
با اشاره چشم و ابروی مادرم از حرص میگویم
_بَسِته!
+دوست دارم تو چکار داری خونه عممه!
دستانم را مانند چنگال گربه تیز میکنم و شیرینی را با سرعت از داخل ظرف برمیدارم و داخل دهانم میگذارم
+گشنه بودی؟
بعد از قورت دادن شیرینی اخم میکنم
_ببین یه جور میزنمت با برف سال دیگه هم برنگردیا
با عشوه رو به مادرم میکند
+عه عمه نگا کن
مامان: ول کن برادر زاده امو ریحانه.
با ابرو به مبینا اشاره میکنم و لبخند حرص داری تحویلش میدهم
مامان:راستی ریحانه
_جانم؟
+عمت زنگ زده بود فکر کنم کارت داشت
با تعجب داد میزنم
_عمه سیما..!
#رمان
#بهارعاشقی
نویسنده:سرکارخانممرادی
🤍#بھـٰاࢪ_عـٰاشقۍ🤍
#پارتشصتپنجم
مامان:راستی ریحانه
_جانم؟
+عمت زنگ زده بود فکر کنمکارت داشت
با تعجب داد میزنم
_عمه سیما..!؟
برای اینکه جلوی مبینا ضایع نشوم لحنم را آرام تر میکنم و خودم را خونسرد نشان میدهم
_باشه بعدا بهشون زنگ میزنم
مبینا چپ چپ نگاهم میکند و من نگاهم را از او می دزدم
مبینا از روی مبل بلند میشود روسری و چادرش را از روی چوب لباسی برمی دارد
+من دیگه برم ببخشید اگه مزاحم شدم
با لب و لوچه ی آویزانم بدرقه اش میکنم
_مامان من میرم بخوابم
+شام نخوردی که!
_گشنم نیس
به سمت اتاقم پاتند میکنم در اتاق را به سرعت باز میکنم
موبایلم را از روی میز برمی دارم و خودم را روی تختم پرتاب میکنم
صفحه موبایل را در برابر صورتم میگیرم
4پیام از شماره های متفاوت!
پیام ها را به سرعت میخوانم اما یکی از آن نوشته ها دلم را می لرزاند:
تاوان پس میدی بالاخره فکر نکن به همین راحتیا دست از سرت برمی دارم نه
عذابت میدم جوری که هر روز آرزوی مرگ کنی
اون جوجه پلیسم جوری ادب میکنم نفهمه از کجا خورده
منتظرم باش!
بلافاصله پیام بعدی را باز میکنم با دیدن اسم مهدی لبخندی روی لبم جای میگیرد
سلام ریحانه خانم خواستم بگم خیلی ممنونم ازتون بابت امروز
اگر امکان داره یه روز قرار بزاریم برای آشنایی بیشتر خانواده هامون
پیام مربوط به دوساعت پیش بود
سلام خوبین؟نمی دونم باید به مادرم اطلاع بدم.
بعد از چند دقیقه صدای پیامک موبایل بلند میشود
هرچه زودتر بگید بهتره!
#رمان
#بهارعاشقی
نویسنده: سرکارخانممرادی
🤍#بھـٰاࢪ_عـٰاشقۍ🤍
#پارتشصتششم
بعد از چند دقیقه صدای پیامک موبایل بلند میشود
هرچه زودتر بهتر!
تند تند تایپ می کنم:
چشم
دیگر پاسخی نمیدهد شاید از این همه مطیع بودن من جاخورده
موبایلم را کنار میگذارم و سرم را روی بالشتم فشار میدهم
باز هم صدای پیامک مرا از خود بی خود میکند
پیامش را با شوق میخوانم
چشمت بی گناه بانوی من!
جلوی دهانم را میگیرم تا جیغ نزنم!
انقدر خوشحال بودم که پیام های احسان را فراموش کردم
چشمانم آرام آرام بسته میشود و به خواب میروم
با احساس نوازش های فردی از خواب میپرم
چهره ی مهربان مادرم آرامم میکند
به زور چشمانم را باز میکنم
از روی تخت بلند میشوم و کش قوسی به بدنم میدهم
_سلام صبح بخیر
+سلام عزیزم صبح شماهم بخیر
_ساعت چنده مامان
+هفت
_وای دیرم شد
به سرعت برق لباس هایم را تعویض میکنم و چادرم را سر میکنم
به دو از اتاقم بیرون میروم و ازمادرم خداحافظی میکنم
به سرعت میدوم که احساس میکنم چیزی را زیر پاهایم له کردم
سرم را پایین می اندازم و به زمین چشم میدوزم.
چند گل سرخ روی زمین خودنمایی میکند
گل های سرخ برگ برگ شده را از روی زمین جمع میکنم گل ها را به بینی ام نزدیک تر میکنم و با تمام وجودم بو میکشم!
صدای بوق های پشت سرم یک ماشین باعث میشود از عصبانیت سرم را بلند کنم با اخم های درهم
به سمت ماشین هجوم میبرم
#رمان
#بهارعاشقی
نویسنده:سرکارخانممرادی
🤍#بھـٰاࢪ_عـٰاشقۍ🤍
#پارتشصتهفتم
صدای بوق های پشت سر یک ماشین باعث میشود از عصبانیت سرم را بلند کنم با اخم های درهم به سمت ماشین رو به رویم هجوم میبرم
با دستم چند تقه به شیشه ماشین میکوبم که آرام آرام پایین می آید
دهانم را باز میکنم تا حرفی بزنم که با دیدن راننده دهانم بسته میشود!
مهدی لبخندی مهمانم میکند و می گوید
+سلام خانم شما قرار تشریف ببرید دانشگاه؟
پوفی میکشم
_سلام چرا اینطوری میکنی پس
به گل های داخل دستم اشاره میکند و می گوید
+خوشت اومد؟
ناباورانه زمزمه میکنم
_اینا هم؟
سرش را تکان میدهد
+سوار نمیشی بانو!
در ماشین را باز میکنم و روی صندلی جلوی ماشین مینشینم
بعد از چند ثانیه مهدی سکوت رامیشکند
+خب بانو یکم حرف بزن صداتم بشنویم
_چی بگم؟
+خوشحالی از داشتن یه فردی مثل من؟
_صادقانه بگم
سرش را به نشانه تایید تکان میدهد
_خیر
محکم پایش را روی پدال ترمز میفشارد و ماشین را متوقف میکند
از ترس نفس هایم به شماره افتاده گیج نگاهش میکنم
_چکار میکنی
دستم را روی قلبم میگذارم که تپش هایش یکی در میان شده
+اینو واقعی گفتی؟
آب دهانم را قورت میدهم
سرم را به دو طرفین تکان میدهم و او نفس عمیقی میکشد
_چی شد
+داشتم سکته میکردم
_چرا؟مگه چی گفتم؟
با تعجب کلماتش راکش میدهد
+چی گفتی؟ بدترین کلمه ای که میتونستم از دهن همسرم بشنوم رو گفتی
چه زود صمیمی شده بود!
#رمان
#بهارعاشقی
نویسنده:سرکارخانممرادی
نوشتهبود:
رفیقاونیهستكبهرشد
دینتکمککنه،نهاینکه
تورونسبتبهدینتبیتفاوتکنه!
#شهیدآرمانعلیوردی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
آیا با بی حجابی ما فساد حل میشه؟!
#معروفانه
#حدیث
امام رضا(علیهالسلام):
آنکه از خدا موفقیت بخواهد
اما تلاش نکند،
خود را مسخره کرده است.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
تــوبــاهمهفــرقداری🫀🥺
#یااباعبدالله
#محمدحسین_پویانفر
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
عرض ادب خدمت دخــتر قتــالالعـَرب💔😢
#لبیك_یا_زینب
#سوریه
شــُهــَدآعــــٰاشــِقبــــودَن...
وَمـَعــشــوُقِآنــــٰان؛
شــَهــیدشــُدَناَســــت(:👌
#شهیداݩہ
🤍#بھـٰاࢪ_عـٰاشقۍ🤍
#پارتشصتهشتم
چه زود صمیمی شده بود!
+اگه نرگس میدونست قراره برسونمت مطمئناً باهام میومد با اینکه امروز کلاس نداره!
به لبخند کوچکی اکتفا میکنم
جلوی دانشگاه ماشین را نگه میدارد در ماشین را باز میکنم
قبل از اینکه از ماشین پیاده بشوم می گوید
+مراقب خودت باش
بدون اینکه سرم را بلند کنم زیر لب میگویم
_توهم همینطور
از ماشین پیاده میشوم انقدر با عجله قدم برمی دارم که میترسم زمین بخورم
وارد دانشگاه میشوم به کلاسم که میرسم دستم را روی دستگیره در میگذارم اما قبل از اینکه
در کلاس را باز بکنم صدای خانم حسینی
سرجایم میخکوبم میکند
دختر شری نبودم اما او همیشه دنبال یک بهانه بود
+به به خانم سرمد
سرم را بلند میکنم و به روبه رویم خیره میشوم
_سلام
به ساعت مچی اش نگاه کوتاهی میکند و با تمسخر می گوید
+به نظرت یکم دیر نکردی؟
_بله ببخشید، میتونم برم سرکلاس
سرش را چندبار به نشانه تاسف تکان میدهد
+فقط اگه یکبار دیگه دیر بیاید من میدونم و شما
_چشم،ممنون
کلمه چشم را آن چنان محکم می گویم که خودم جا میخورم!
فوری در کلاس را باز میکنم اما با دیدن جای خالی استاد با تعجب روی صندلی مینشینم
استاد دیر کرده بود!
صدای همهمه بچه ها بلند میشود هرکس در حال صحبت با دیگری بود و من تنها مانده بودم
دستم را روی سرم میگذارم و چشمانم را میبندم
صدای یکی از دخترها مرا به خودم می آورد
_جانم؟
صندلی اش را به صندلی من می چسباند..
+میگم خیلی خوشگلیاا
لبخند کوتاهی تحویلش میدهم
تیله های سیاه چشمانش را کمی میچرخاند و آهسته در گوشم زمزمه میکند
+ازدواج کردی؟
_نه هنوز
+دوست و این جور چیزا چی داری؟
#رمان
#بهارعاشقی
نویسنده:سرکارخانممرادی
🤍#بھـٰاࢪ عـٰاشقۍ🤍
#پارتشصتنهم
+دوست و این جور چیزا چی داری؟
_منظورتون رو متوجه نمیشم عزیزم
+منظورم دوست پس..
میان حرفش میپرم آنقدر عصبی میشوم که صورتم کمی سرخ میشود
اخم غلیظی جای لبخندم را میگیرد
_این حرفا یعنی چی خجالت نمیکشی
دختر هم اخم کوچکی میکند و پوزخند ریزی تحویلم میدهد
+آره باید از اولشم میفهمیدم شما اُمل ها اینطور نیستید.
بی توجه به حرف او صندلی ام را کمی فاصله میدهم موبایلم را از داخل کیفم بیرون میکشم
کاش این دختر و امثال آنها میفهمیدن ارزش یک زن بیشتر از این حرفاست که خودشان را
قربانی این عشق های بی ثمر کنند!
احساس میکنم چیزی به سمتم پرتاب شده دستم را روی سرم می گذارم و با دیدن قهقه های آن دختر اخم میکنم
+وای خدا
دستش را از روی دلش برمی دارد و در گوش دختری که کنارش نشسته چیزی زمزمه میکند
وهردو شروع
به خندیدن میکنند
در دلم صلوات میفرستم تا آرام شوم نفس عمیقی سر میدهم
در کلاس باز میشود و یک مرد هیکلی و میان سال وارد کلاس میشود
+سلام به همگی من مظفری هستم استادتون مشکلی براش پیش اومده بود امروز نتونستن بیان بنده به جای ایشون امروز تدریس میکنم
مرد با تجربه ای به نظر میرسید رفتار خوب و گرمش هم به دل می نشست
بعد از کلاس دانشگاه را ترک میکنم
چند قدمی بیشتر برنداشته ام که صدای شخصی مانع رفتنم میشود
پشت سرم را نگاه میکنم که با هیکل مردانه ی آشنایی مواجه میشوم
سرم را بلند می کنم
چهره ی احسان روبه رویم ظاهر میشود نگاهم را از چهره ی پر از تنفر احسان میگیرم و به زمین میدوزم
_چکار داری؟
پوزخندی میزند
+قبلا سلام کردن بلد بودی!
_صلاح نمیبینم به یکی مثل تو سلام کنم
+زبونت زیادی دراز شده
_کارتو بگو باید برم
+بیا سوارشو
به ماشین تیره رنگش که کنار خیابان پارک شده اشاره میکند
قبل از اینکه حرف بزنم شخصی جای من جواب احسان را میدهد
+واس چی باید سوار ماشین یه عوضی مثل تو بشه؟
#رمان
#بهارعاشقی
نویسنده:سرکارخانممرادی
🤍#بھـٰاࢪ_عـٰاشقۍ🤍
#پارتهفتاد
+واس چی باید سوار ماشین یه عوضی مثل تو بشه؟
احسان بی تفاوت و خیلی سرد به مهدی خیره میشود
+جنابعالی؟
مهدی با عصبانیت یقه ی احسان را چنگ میزند
+به تو ربطی نداره من کی اَم !
احسان کمی خودش را جمع و جور میکند
+نکنه تو..
ادامه حرفش را میخورد
مهدی دستی به صورتش میکشد و نفسش را با صدا بیرون میدهد
یعنی احسان متوجه هویت مهدی شده بود؟
قبل از اینکه مهدی مشتی حواله ی صورت احسان بکند با اخم می گویم
_بسه
روبه احسان ادامه میدهم
+شماهم دیگه حق نداری جلوی دانشگاه من ظاهر بشی یا بهم زنگ بزنی..
بلافاصله پاسخ میدهد
+شب میبینمت
به چهره ی چندش و کُفری اش زل میزنم
_چی؟
پوزخند میزند که متوجه خشم مهدی میشوم احسان ما را ترک میکند
به دستان مشت شده ی مهدی خیره میشوم آنقدر عصبانی بود که بدون هیچ حرفی مرا تنها میگذارد
باابری شدن هوا و بارش باران پوفی میکشم دستم را روی سرم میگذارم و از
دانشگاه دور میشوم.
صدای بوق ماشین بلند میشود سرم را برمیگردانم و به خیال اینکه مهدی است
لبخند میزنم.
اما با دیدن احسان لبخندم را میخورم
به قدم هایم سرعت میبخشم که صدای احسان توجه ام را جلب میکند
+صبر کن.
با کشیده شدن کیفم به سمت عقب هین بلندی میکشم
کیفم روی زمین میافتد
_چکار میکنی لعنتی؟
کیفم را که کمی خیس شده در دستانم میگیرم و اخم غلیظی میکنم
+سوارشو
_چرا
+گفتم سوارشو
_اگه مثل دفعه ی قبلی.
حرفم را قطع میکند
+چرا باید مثل دفعه قبل بشه؟
_ببین اگه بخوای بلایی سرم بیاری یه کاری میکنم پشیمون بشی!
سرش را تکان میدهد
با بسم الله سوار ماشین احسان میشوم
به یاد روزهایی میافتم که از هویت واقعی احسان باخبر نبودم
+امشب خونه ی مامان مهری دعوتیم
#رمان
#بهارعاشقی
نویسنده: سرکارخانممرادی
🤍#بھـٰاࢪ_عـٰاشقۍ🤍
#پارتهفتادیکم
به یاد روزهایی میافتم که از هویت واقعی احسان باخبر نبودم
+امشب خونه ی مامان مهری دعوتیم
_عزیز؟
مامان مهری مادر،مادرم یعنی مادربزرگم بود که به او عزیز میگفتم
+آره
_اون وقت مناسبتش؟
+میخواد خانواده رو دور هم جمع کنه دیگه همین مسخره بازیا
_بفهم چی میگی
پوزخند صداداری میزنم
_کاش جلوخانوادتم همین شهاب بودی نه احسان!
دستش را محکم روی فرمان ماشین میکوبد
کمی میترسم و چشمانم باز و بسته میشود
فریاد میزند:
+خفه شو،خفه شو!
یادت باشه امشب عادی رفتار کنی!
راستی به اون آقا پلیس هم بگو مراقب خودش باشه
او داشت مهدی را تهدید میکرد؟یعنی میخواست کاری بکند؟
با استرس دستان لرزانم را به هم گره میزنم
💞💞
دکمه آیفون را میفشارم کمی بعد صدای دلنواز عزیز در گوشم میپیچد
+کیه؟
_سلام عزیز،ریحانم
+سلام دخترم خوش اومدین
در با صدای تیکی باز میشود و به همراه مادرم
وارد خانه میشویم
حوض کوچک و زیبای وسط حیاط باعث خوشحالی من میشود
به حوض نزدیک میشوم با دیدن ماهی های قرمز داخل حوض مانند یک بچه ذوق کنم
از بچگی به حیاط خانه ی مادربزرگم علاقه ی عجیبی داشتم حال و هوای خاصی داشت
نمی دانم شاید هم من اینطور فکر میکردم
اولین نفری که به استقبالمان می آید احسان است با نفرت نگاهم را به او میدوزم
با لبخند کش آمده روی لبش نزدیک مادرم میشود و با او دست میدهد
تا مرا میبینید سرش را پایین می اندازد
با پوزخند سرم را برمیگردانم
مادرم محکم به شانه ام میکوبد
#رمان
#بهارعاشقی
🤍#بھـٰاࢪ_عـٰاشقۍ🤍
#پارتهفتاددوم
تا مرا میبیند سرش را پایین می اندازد با پوزخند سرم را برمیگردانم
مادرم محکم به شانه ام میکوبد و زمزمه میکند
+زشته دختر اینطوری نکن!
سرم را کمی تکان میدهم سلام زوری به احسان میدهم
مامان:ریحانه نمیای داخل؟
_مامان من یکم میمونم تو حیاط الان میام
احسان هم حرف مرا تایید میکند
+باهم میایم عمه جان
مادرم میرود و من را با احسان تنها میگذارد
_من میخوام تنها باشم!
+مهم نیست
کمی روسری ام را جلو میکشم و به سمت باغچه ی حیاط خانه حرکت میکنم
به یکی از گل های رز داخل باغچه خیره میشوم
احسان نزدیک من میشود از او فاصله میگیرم
با دستش یکی از گل های رز را میچیند و به سمتم میگیرد
_تو چِته؟
+هنوزم دیر نشده نزار کاری رو که نمیخوام انجام بدم..
_متوجه نمیشم!
+فعلا که کسی خبر از خواستگاری تو نداره میتونی بهم بزنی
_باخودت چی فکر کردی
گلی را که به سمتم گرفته را با خشم پر پر میکنم
_من هیچ وقت با تو ازدواج نمیکنم اینو تو گوشت فرو کن
+حیف که اینجا نمیشه واگرنه...
با صدای عزیز هردو سکوت می کنیم
عزیز:چی شده دونفری خلوت کردین بیاید تو دیگه!
_سلام،چشم اومدیم
لبخندی چاشنی حرفم میکنم و از احسان جدا میشوم
وارد سالن میشوم
نگاهی به خانه ی بزرگ و دلنشین عزیز می اندازم با دیدن عکس پدربزرگم که چندسال قبل فوت کرده بود
آهی از ته دل میکشم
مبینا با شوق و اشتیاق به سمت من میدود و محکم در آغوشم میگیرد
_وایسا نفس بکشم
خودم را با زور از او جدا میکنم و سلام بلندی میکنم که همه ی نگاه ها به سمتم برمیگردد
همه با خوشرویی جوابم را میدهند نگاهم به زندایی زهره میافتد میدانم بعد از اینکه متوجه جواب مثبت من به خواستگاری مهدی بشود
رفتارش تغییر میکند
#رمان
#بهارعاشقی
نویسنده:سرکارخانممرادی