هدایت شده از دوستداران ولایت
#زندگینامه_نادرشاه_افشار⚔
#فرزندشمشیرپسردرگز
#ادامهقسمتدهم
نادر پس از پنج روز به محل استقرار اشرف درآمد ، وی نیروهایش را به چهار قسمت تقسیم کرد و از سه قسمت تنگه را محاصره کرد و آهسته ، شروع به پیشروی به سمت تنگه کرد ، سپس شخصا فرماندهی سخت ترین قسمت نبرد را برگزید و با پانصد نفر شبانه تنگه را دور زد و در جائی مخفی شدند و از پشت تنگه ، منتطر حمله یکی از طرفین جنگ شدند
اشرف افغان که دید نیروهای نادر با احتیاط تمام و آهستگی در حال تنگ کردن حلقه محاصره هستند با توجه به اینکه نیروهایش تقریبا دو برابر سپاه نادر بودند و همچنین بلندیهای تنگه نیز در اختیار آنان بود با اطمینان به پیروزی خود دستور حمله را صادر و به یکباره دو سپاه در هم آویختند
صدای شیهه اسبان و همهمه سپاهیان در آن شب مهتابی که دو طرف بخوبی یکدیگر را می دیدند ، فضای تنگه را در بر گرفته بود و دو طرف با هم مشغول نبرد شدند ، سپاهیان اشرف که از پشت سرشان مطمئن بودند و مواضع بالائی تنگه را نیز در اختیار داشتند با شدت و اعتماد به نفس می جنگیدند و ضربات آنها در حال از هم پاشیدن سپاه نادر بود که ناگهان سپاهیان اشرف از پشت تنگه ، نعره های ترسناک سوارانی را شنیدند که پیشتاز آنان ، همانند شیری بود که از بیشه در آمده و یا تیری که از چله کمان رها گشته و با سرعتی تمام بسوی آنان می تاخت
با چرخش تبر زین نادر و پائین آمدن شمشیر یارانش ، سپاه نادر از این سوی تنگه که فریادهای رسای فرمانده خود را می شناختند جانی دوباره یافته و فشار خود را بیشتر کرده و طی دو ساعت نبرد سخت ، مانند گازانبری که با به هم رسیدن فک هایش هر چیزی را به دو نیم می کند سپاه اشرف را از نفس انداخته و اشرف که در نقطه امنی از بالای تنگه ، شاهد از دست رفتن آرزوهایش بود ، چاره ای جز صدور فرمان عقب نشینی و فرار نیافت ، با طلوع سپیده خورشید یاران نادر دور او حلقه زدند و با تمام وجود ، او را می ستودند و به سربازی در رکاب او افتخار می کردند
نادر داستان ما حتی مسیر عقب نشینی و فرار اشرف را محاسبه کرده بود و پانصد نفر از سربازان خود را به فرماندهی یکی از سردارانش بنام حاجی بیک افشار در محلی دور از تنگه مستقر کرده بود ، تا راه را بر دنباله کاروان فراری اشرف سد کنند و اشرف که می دانست نتیجه درگیری با همین سپاه کوچک ، رسیدن نادر و یارانش خواهد بود ، با رها کردن الباقی بار و بنه سپاه خود فقط توانست جان خود و لشگرش را از آن مهلکه رهانیده و به سمت اصفهان عقب نشست
اشرف که از رویارویی با نادر و شکست های پی در پی خود به ستوه آمده بود و بشدت خشمگین بود بی درنگ پیکی به دربار عثمانی فرستاد و بعنوان شاهنشاه ایران ، اشغال و تصرف آذربایجان و کردستان و همدان و لرستان و ایلام و خوزستان توسط آنها را به رسمیت شناخته و در نامه خود به دربار عثمانی چنین نوشت
برادران دینی عزیز ما ، یکی از نواده های شاه عباس ، دشمن خونی ما و شما ، که با حمایت یکی از سردارانش نوظهورش بنام نادر ، در حال گسترش دامنه نفوذش در جای جای ایران است و چنانچه نتوانیم او را مهار کنیم مطمئن باشید پس از من بدون لحظه ای توقف به سراغ شما نیز خواهد آمد ، لذا از آن دولت معظم ، انتظار داریم به پاس برادری و وحدت مذهب مشترک ما و شما ، ما را یاری نموده تا دمار از روزگار این مشرکان درآوریم
اشرف در راه فرار به اصفهان ، هنگامی که به قم رسید جاسوسانش خبر دادند نادر با سرعت تمام در حال نزدیک شدن به قم است ، او که از شدت خشم در حالیکه به زمین و زمان ناسزا می گفت سراسیمه بهمراه سپاهیانش ، قم را به سوی اصفهان ترک کرد ، پیک های اشرف مدام به شهرهای تحت تسلط او رفته و دستور اشرف مبنی بر اعزام نیرو و آذوقه را به فرمانداران ابلاغ می کردند و به این ترتیب تعداد نفرات سپاه اشرف ، حتی در حال عقب نشینی در حال افزایش بودتا اینکه در پنجاه کیلومتری اصفهان به محلی بنام مورچه خورت رسیدند و اشرف بعلت موقعیت ممتاز محل برای جنگ و دفاع ، بنا به پیشنهاد و مشورت سردارانش ، در آنجا اردو زد و منتظر رسیدن نادر شد
با استقرار اشرف در مورچه خورت ، تعداد هشت هزار سرباز تازه نفس از شهرهای مختلف ایران نیز به وی پیوستند و پس از آن نیز اشرف با خوشحالی و شعف تمام شاهد بود که سلطان عثمانی به درخواست او پاسخ مثبت داده و پنج هزار نفر از بهترین سربازان خود را با ساز و برگ جنگی برای حمایت از وی ، از مسیر کرمانشاه و همدان به دشت مورجه خورت اعزام کرده است ، سردار عثمانی که به تازگی از جنگ در اروپا بازگشته بود ، به اشرف قول داد بینی سربازان ایرانی را بخاک مذلت خواهد مالید ، اشرف از خوشحالی در پوست خود نمی گنجید
اشرف ، که جان تازه ای گرفته بود دستورات لازم را برای گرفتن بهترین آرایش های جنگی و استقرار واحد های توپخانه و ایجاد سنگرهای دفاعی صادر ، و منتظر ورود نادر شد
@doostdaranvelayat
https://eitaa.com/doostdaranvelayat
#زندگینامه_نادرشاه_افشار⚔
#پسرشمشیرفرزنددرگز
#قسمتیازدهم
نادر با توجه باینکه سربازانش درون سنگرها ، از تیر رس ترکشها و انفجار توپها تقریبا در امان بودند بطور محدود و در حد کم ، به توپخانه خود دستور داد که پاسخ دهند ولی تاکید کرد که از پاسخگوئی بیشتر خودداری نمایند ، از آن طرف اشرف در پی آن بود که با شلیک هر چه بیشتر توپخانه ، نیروهای نادر را وادار به حمله کند ، ولی از نادر هیچ عکس العملی مشاهده نمی کرد ، به همین انگیزه آتش باری توپها طی چند روز که دو طرف هیچ تحرکی از خود بروز ندادند ، کمتر و کمتر شده ، و در نهایت بدستور سیدال خان ، فرمانده ارشد اشرف ، غرش توپها به خاموشی گرائید
اشرف و سردارانش در دو جنگ قبلی پی برده بودند که عادت همیشگی نادر این است که در سپیده دم ، هنگامی که هوا رو به روشنی می رود حمله های خود را آغاز می کند لذا در سپیده دم روز ششم که دیدند حمله ای از سوی نادر رخ نداد ، احساس کردند در آن روز ، جنگی در نخواهد گرفت و چشم براه سپیده دم فردا شدند و آنگونه که شایسته بود آمادگی صد در صدی را مراعات نکردند و به دیگر امور سپاه خود مشغول شدند
دقیقا زمانی که خورشید در بالاترین نقطه آسمان در حال درخشندگی بود و آشپزخانه سپاه اشرف در حال پخش غذا بین سربازان واحدهای مختلف بود ، ناگهان اشرف مشاهده کرد که زمین و زمان با غرش توپهای نادر و شیپورهای جنگی و صدای سم اسبان و نعره های رعدآسای سواران نادر به لرزه درآمد ، اشرف که از نادر کینه ای بس عمیق داشت با دیدن پرچم و بیرق سواران پیشتار ، وقتی برق تبرزین نادر که با انعکاس درخشش خورشید بر آن ، چشمان وی را خیره کرده بود ، علیرغم دلگرمی که به حمایت سپاه عثمانی داشت ، قلبش به تپش درآمده و بند بند وجودش به لرزه افتاد
تفنگداران کارکشته سپاه عثمانی ، بافاصله خط آتشی گسترده تشکیل داده و بی محابا ، و پی در پی به سوی سواران لشگر نادر ، که مانند نگینی فرمانده دلاور و بی باک خود را در میان داشتند ، آتش شدیدی گشودند ، نادر که قبلا محل خط آتش سپاه عثمانی را پیش بینی کرده و حدس زده بود قبل از حمله ، به توپخانه دستور داده بود که همان محل را زیر آتش شدید قرار دهند
تفنگداران سپاه ترک عثمانی ، علیرغم اصابت توپ ها و ترکش های ناشی از آن به سنگرهایشان که واقعا کار آنان را دشوار کرده بود و تمرکز انان را بهم زده بود ، باز هم آرایش خود را حفظ کرده و پی در پی بسوی سواران نادر شلیک می کردند ، جنگ به معنای واقعی خونین بود ، سر و دست و پیکرهای دلاوران ، یکی پس از دیگری بر زمین فرو می افتاد و سواران چالاک به خاک می غلطیدند و اسب های بی سوار در میانه میدان ، سرگردان به این سو و آن سو می دویدند
سواران سپاه نادر با اینکه تلفات زیادی داده بودند ولی هنگامی که می دیدند فرمانده دلیرشان ، که پیشاپیش آنان در حال تاخت بسوی دشمن است ، از اینکه حتی فکر عقب نشینی به خود راه دهند ، احساس شرم می کردند و بدون ذره ای تردید و واهمه ، به پیش می رفتند
علیرغم خط آتش گسترده و غرش توپخانه اشرف ، که هر لشگری را زمین گیر و یا به عقب نشینی وادار می کرد سواران نادر از چند جناح به نیروهای اشرف و عثمانی رسیدند و آن ها تا آمدند به خود بجنبند چند برابر نیروهای نادر ، تلفات می دادند
با رسیدن سواران نادر به خط آتش عثمانیان ، شلیک تفنگ ها خاموش ، شمشیرها از نیام کشیده شد و جنگ هولناکی درگرفت که مدت دو ساعت با شدت هر چه تمام تر بطول انجامید ، ناگفته پیداست که چه سرهائی شکافته و چه سینه هائی دریده ، و چه آرزوهایی که برباد می رفت
سپاهیان جنگ دیده عثمانی بدستور فرمانده خود بلافاصله آرایش جدیدی گرفته و مجددا با شلیک های پی در پی ، ضربات مهلکی به سواران نادر ، وارد می کردند ، نادر دستور عقب نشینی داد
سپاه اشرف که موقتا از فشاری جانکاه خلاصی یافته بود ، هنوز طعم شیرینی همان پیروزی محدود خود را نچشیده بود که با شوربختی تمام مشاهده کرد که هزاران سوار که بدنبال آنان ، هزاران سربازان پیاده مانند سیل بسوی آنان در حرکتند با فریاد های خشم آگین با سرعت تمام به آنان در حال نزدیک شدن به آنانند ، سرعت سپاه نادر و آمیختن دو سپاه متخاصم ، بحدی سریع بود که از توپخانه و تفنگ ، کاری ساخته نبود
در این یورش ، نادر بهمراه سیصد نفر سوار ورزیده ، از راست میدان ، در حالیکه سپاه اشرف را دور می زد به پهلوی سپاه اشرف کوبید و آنان را بشدت تحت فشار قرار داد ، در این هنگام سیدال خان ، فرمانده ارشد سپاه اشرف که متوجه شد ، نادر فقط با گروهی اندک و در گوشه میدان در حال نبرد و تاخت و تاز است ، به یکباره با چند برابر سرباز افغان و تفنگدار عثمانی ، بسوی وی تاخته و به امید از بین بردن وی ، دست به محاصره نادر و فدائیانش زد
عضویت در کانال ایتا👇👇👇
_
#دوستداران_ولایت
#زندگینامه_نادرشاه_افشار⚔
#ادامهقسمتیازدهم
نادر و سواران همراه که غافلگیر شده بودند مردانه می جنگیدند ، سیدال خان که می دانست تا زمانی که نادر زنده باشد خواب خوش نخواهد دید با تمام وجود و حداکثر نیرو حلقه محاصره نادر را ، تنگ تر و تنگ تر می کرد تا جاییکه براستی ، هر لحظه احتمال کشته شدن نادر دور از انتظار نبود و او به معنای واقعی ، به تله افتاده بود
در این اثناء ، یکی از سرداران نادر بنام حاجی بیک افشار (او همیشه نگران نادر بود) که از دور ، متوجه وخامت فرمانده خود شده بود بیدرنگ با نیمی از سواران خود ، بسوی نادر شتافت و پس از حمله ای شدید ، تمامی محاصره کنندگان در نهایت فراری شده و یا شربت مرگ نوشیدند
از آنطرف نیز ، پیاده نظام نادر چنان ضربات سختی به پیادگان سپاه اشرف وارد کرده بود که بعلت آن ، شیرازه سپاه اشرف و عثمانی ها ، از هم پاشیده و اشرف و همراهان عثمانی اش ، میدان را به نادر واگذار نموده و با شتاب به سوی اصفهان متواری شدند ، در این جنگ علاوه بر غنیمت های جنگی ، شمار زیادی از سپاهیان ترک عثمانی نیز ، به اسارت سپاه ایران درآمد
اشرف پس از این شکست در حالیکه از خشم به حالت دیوانگی درآمده بود به اصفهان رفت ، مردم اصفهان که از شکست اشرف آگاه شده بودند شروع به مخالفت و سرکشی از دستورات ماموران اشرف می نمودند ، اشرف به ماموران خود دستور داد در صورت مشاهده هرگونه مخالفت از سوی مردم ، بلافاصله فرد متخلف را اعدام نمایند ، در این میان عده ای از مردم اصفهان ، روزانه توسط ماموران اشرف ، اعدام و به قتل میرسیدند
از آن طرف اشرف ، شاه سلطان حسین را نزد خود احضار و از او خواست به پسرش یعنی شاه تهماسب که اینک در مشهد بود بگوید ، که به نادر دستور دهد اصفهان را ترک و به مشهد بازگردد ، شاه سلطان حسین که خبر کشته شدن روزانه برخی مردم شهر را شنیده بود رو به اشرف کرده و گفت ، ای ظالم ، مردم کشور مرا برای چه می کشی ، مگر از انتقام خدا نمی ترسی ، مطمئن باش من چنین دستوری نخواهم داد ، اشرف که تا آنروز ، جز ترس و بزدلی از شاه سلطان حسین ندیده بود با شنیدن این حرف ، در حالیکه از خشم بخود می لرزید بسوی شاه سلطان حسین حمله ور و در حالیکه گلوی آن مرد تیره بخت را می فشرد به او گفت ، ای مردک احمق ، هیچگاه اجازه نخواهم داد که پادشاهی فرزندت را ببینی ، شاه سلطان حسین بی نوا هر چه تلاش کرد نتوانست خود را از چنگال آن مرد دیوانه خلاص کند و اشرف آنقدر گلوی این مرد نگونبخت را فشرد تا پیرمرد بیچاره در بین دستان وی جان داد
اشرف که می دانست اصفهان دیگر جای او نیست ، با جمع آوری گنجینه های نفیس و قیمتی که در طول این هفت سال جمع آوری کرده بود بهمراه حرمسرایش بسوی شیراز گریخت ، چند نفر از زنان حرمسرای اشرف از رفتن با او خودداری کردند که بدون ترحم ، به تیغ دژخیم دچار شدند
و بدینگونه بود که اشرف ، در حالی از پایتخت ایران بیرون رفت که در پشت سر خود ، شهری سوگوار و ماتم زده به یادگار گذاشته بود
عضویت در کانال ایتا👇👇👇
_
#دوستداران_ولایت
هدایت شده از دوستداران ولایت
#زندگینامه_نادرشاه_افشار⚔
#پسرشمشیرفرزنددرگز
#قسمتیازدهم
نادر با توجه باینکه سربازانش درون سنگرها ، از تیر رس ترکشها و انفجار توپها تقریبا در امان بودند بطور محدود و در حد کم ، به توپخانه خود دستور داد که پاسخ دهند ولی تاکید کرد که از پاسخگوئی بیشتر خودداری نمایند ، از آن طرف اشرف در پی آن بود که با شلیک هر چه بیشتر توپخانه ، نیروهای نادر را وادار به حمله کند ، ولی از نادر هیچ عکس العملی مشاهده نمی کرد ، به همین انگیزه آتش باری توپها طی چند روز که دو طرف هیچ تحرکی از خود بروز ندادند ، کمتر و کمتر شده ، و در نهایت بدستور سیدال خان ، فرمانده ارشد اشرف ، غرش توپها به خاموشی گرائید
اشرف و سردارانش در دو جنگ قبلی پی برده بودند که عادت همیشگی نادر این است که در سپیده دم ، هنگامی که هوا رو به روشنی می رود حمله های خود را آغاز می کند لذا در سپیده دم روز ششم که دیدند حمله ای از سوی نادر رخ نداد ، احساس کردند در آن روز ، جنگی در نخواهد گرفت و چشم براه سپیده دم فردا شدند و آنگونه که شایسته بود آمادگی صد در صدی را مراعات نکردند و به دیگر امور سپاه خود مشغول شدند
دقیقا زمانی که خورشید در بالاترین نقطه آسمان در حال درخشندگی بود و آشپزخانه سپاه اشرف در حال پخش غذا بین سربازان واحدهای مختلف بود ، ناگهان اشرف مشاهده کرد که زمین و زمان با غرش توپهای نادر و شیپورهای جنگی و صدای سم اسبان و نعره های رعدآسای سواران نادر به لرزه درآمد ، اشرف که از نادر کینه ای بس عمیق داشت با دیدن پرچم و بیرق سواران پیشتار ، وقتی برق تبرزین نادر که با انعکاس درخشش خورشید بر آن ، چشمان وی را خیره کرده بود ، علیرغم دلگرمی که به حمایت سپاه عثمانی داشت ، قلبش به تپش درآمده و بند بند وجودش به لرزه افتاد
تفنگداران کارکشته سپاه عثمانی ، بافاصله خط آتشی گسترده تشکیل داده و بی محابا ، و پی در پی به سوی سواران لشگر نادر ، که مانند نگینی فرمانده دلاور و بی باک خود را در میان داشتند ، آتش شدیدی گشودند ، نادر که قبلا محل خط آتش سپاه عثمانی را پیش بینی کرده و حدس زده بود قبل از حمله ، به توپخانه دستور داده بود که همان محل را زیر آتش شدید قرار دهند
تفنگداران سپاه ترک عثمانی ، علیرغم اصابت توپ ها و ترکش های ناشی از آن به سنگرهایشان که واقعا کار آنان را دشوار کرده بود و تمرکز انان را بهم زده بود ، باز هم آرایش خود را حفظ کرده و پی در پی بسوی سواران نادر شلیک می کردند ، جنگ به معنای واقعی خونین بود ، سر و دست و پیکرهای دلاوران ، یکی پس از دیگری بر زمین فرو می افتاد و سواران چالاک به خاک می غلطیدند و اسب های بی سوار در میانه میدان ، سرگردان به این سو و آن سو می دویدند
سواران سپاه نادر با اینکه تلفات زیادی داده بودند ولی هنگامی که می دیدند فرمانده دلیرشان ، که پیشاپیش آنان در حال تاخت بسوی دشمن است ، از اینکه حتی فکر عقب نشینی به خود راه دهند ، احساس شرم می کردند و بدون ذره ای تردید و واهمه ، به پیش می رفتند
علیرغم خط آتش گسترده و غرش توپخانه اشرف ، که هر لشگری را زمین گیر و یا به عقب نشینی وادار می کرد سواران نادر از چند جناح به نیروهای اشرف و عثمانی رسیدند و آن ها تا آمدند به خود بجنبند چند برابر نیروهای نادر ، تلفات می دادند
با رسیدن سواران نادر به خط آتش عثمانیان ، شلیک تفنگ ها خاموش ، شمشیرها از نیام کشیده شد و جنگ هولناکی درگرفت که مدت دو ساعت با شدت هر چه تمام تر بطول انجامید ، ناگفته پیداست که چه سرهائی شکافته و چه سینه هائی دریده ، و چه آرزوهایی که برباد می رفت
سپاهیان جنگ دیده عثمانی بدستور فرمانده خود بلافاصله آرایش جدیدی گرفته و مجددا با شلیک های پی در پی ، ضربات مهلکی به سواران نادر ، وارد می کردند ، نادر دستور عقب نشینی داد
سپاه اشرف که موقتا از فشاری جانکاه خلاصی یافته بود ، هنوز طعم شیرینی همان پیروزی محدود خود را نچشیده بود که با شوربختی تمام مشاهده کرد که هزاران سوار که بدنبال آنان ، هزاران سربازان پیاده مانند سیل بسوی آنان در حرکتند با فریاد های خشم آگین با سرعت تمام به آنان در حال نزدیک شدن به آنانند ، سرعت سپاه نادر و آمیختن دو سپاه متخاصم ، بحدی سریع بود که از توپخانه و تفنگ ، کاری ساخته نبود
در این یورش ، نادر بهمراه سیصد نفر سوار ورزیده ، از راست میدان ، در حالیکه سپاه اشرف را دور می زد به پهلوی سپاه اشرف کوبید و آنان را بشدت تحت فشار قرار داد ، در این هنگام سیدال خان ، فرمانده ارشد سپاه اشرف که متوجه شد ، نادر فقط با گروهی اندک و در گوشه میدان در حال نبرد و تاخت و تاز است ، به یکباره با چند برابر سرباز افغان و تفنگدار عثمانی ، بسوی وی تاخته و به امید از بین بردن وی ، دست به محاصره نادر و فدائیانش زد
عضویت در کانال ایتا👇👇👇
_
#دوستداران_ولایت
@doostdaranvelayat
https://eitaa.com/doostdaranvelayat
هدایت شده از دوستداران ولایت
#زندگینامه_نادرشاه_افشار⚔
#ادامهقسمتیازدهم
نادر و سواران همراه که غافلگیر شده بودند مردانه می جنگیدند ، سیدال خان که می دانست تا زمانی که نادر زنده باشد خواب خوش نخواهد دید با تمام وجود و حداکثر نیرو حلقه محاصره نادر را ، تنگ تر و تنگ تر می کرد تا جاییکه براستی ، هر لحظه احتمال کشته شدن نادر دور از انتظار نبود و او به معنای واقعی ، به تله افتاده بود
در این اثناء ، یکی از سرداران نادر بنام حاجی بیک افشار (او همیشه نگران نادر بود) که از دور ، متوجه وخامت فرمانده خود شده بود بیدرنگ با نیمی از سواران خود ، بسوی نادر شتافت و پس از حمله ای شدید ، تمامی محاصره کنندگان در نهایت فراری شده و یا شربت مرگ نوشیدند
از آنطرف نیز ، پیاده نظام نادر چنان ضربات سختی به پیادگان سپاه اشرف وارد کرده بود که بعلت آن ، شیرازه سپاه اشرف و عثمانی ها ، از هم پاشیده و اشرف و همراهان عثمانی اش ، میدان را به نادر واگذار نموده و با شتاب به سوی اصفهان متواری شدند ، در این جنگ علاوه بر غنیمت های جنگی ، شمار زیادی از سپاهیان ترک عثمانی نیز ، به اسارت سپاه ایران درآمد
اشرف پس از این شکست در حالیکه از خشم به حالت دیوانگی درآمده بود به اصفهان رفت ، مردم اصفهان که از شکست اشرف آگاه شده بودند شروع به مخالفت و سرکشی از دستورات ماموران اشرف می نمودند ، اشرف به ماموران خود دستور داد در صورت مشاهده هرگونه مخالفت از سوی مردم ، بلافاصله فرد متخلف را اعدام نمایند ، در این میان عده ای از مردم اصفهان ، روزانه توسط ماموران اشرف ، اعدام و به قتل میرسیدند
از آن طرف اشرف ، شاه سلطان حسین را نزد خود احضار و از او خواست به پسرش یعنی شاه تهماسب که اینک در مشهد بود بگوید ، که به نادر دستور دهد اصفهان را ترک و به مشهد بازگردد ، شاه سلطان حسین که خبر کشته شدن روزانه برخی مردم شهر را شنیده بود رو به اشرف کرده و گفت ، ای ظالم ، مردم کشور مرا برای چه می کشی ، مگر از انتقام خدا نمی ترسی ، مطمئن باش من چنین دستوری نخواهم داد ، اشرف که تا آنروز ، جز ترس و بزدلی از شاه سلطان حسین ندیده بود با شنیدن این حرف ، در حالیکه از خشم بخود می لرزید بسوی شاه سلطان حسین حمله ور و در حالیکه گلوی آن مرد تیره بخت را می فشرد به او گفت ، ای مردک احمق ، هیچگاه اجازه نخواهم داد که پادشاهی فرزندت را ببینی ، شاه سلطان حسین بی نوا هر چه تلاش کرد نتوانست خود را از چنگال آن مرد دیوانه خلاص کند و اشرف آنقدر گلوی این مرد نگونبخت را فشرد تا پیرمرد بیچاره در بین دستان وی جان داد
اشرف که می دانست اصفهان دیگر جای او نیست ، با جمع آوری گنجینه های نفیس و قیمتی که در طول این هفت سال جمع آوری کرده بود بهمراه حرمسرایش بسوی شیراز گریخت ، چند نفر از زنان حرمسرای اشرف از رفتن با او خودداری کردند که بدون ترحم ، به تیغ دژخیم دچار شدند
و بدینگونه بود که اشرف ، در حالی از پایتخت ایران بیرون رفت که در پشت سر خود ، شهری سوگوار و ماتم زده به یادگار گذاشته بود
عضویت در کانال ایتا👇👇👇
_
#دوستداران_ولایت
@doostdaranvelayat
https://eitaa.com/doostdaranvelayat
#زندگینامه_نادرشاه_افشار⚔
#پسرشمشیرفرزنددرگز
#قسمتدوازدهم
نادر بهمراه سوارانش ، پیروزمندانه وارد اصفهان شد ، مردم با دیدن پیکر رشید و استوار نادر ، در حالیکه می دانستند او همان کسی است که غرور از دست رفته ایران و ایرانی را مجدد به آنان بازگردانیده ، بسوی او می دویدند و با فریادهائی از عمق جان ، زنده باد نادر سر می دادند ، سپاهیان نادر که با دیدن موج بی پایان و فشرده مردم ، جان فرمانده خود را در خطر می دیدند ، با دشواری و زحمت زیاد ، راه را برای نادر می گشودند ، اصفهان دیروز ماتَم زده بود و امروز از فریادهای شادی بخود می لرزید ، دیروز از غم و اندوه و امروز از شوق و شادی ، های های می گریست
پس از رسیدن به کاخ شاهی ، نادر فرمان داد پیکر شاه سلطان حسین بی نوا و همچنین پیکرهای آغشته بخون چند تن از زنان حرمسرای اشرف که او را همراهی نکرده بودند ، با احترام به خاک بسپارند ، مردم با وجود گِلِه و شکایت هائی که از بی عرضگی و بی کفایتی شاه سلطان حسین ، در ترس از جنگ ، برابر محمود افغان داشتند از مرگ او اندوهگین شده و در ماتم او می گریستند
کمی بعد ، مردم به خشم آمده اصفهان که در طول هفت سال فرمانروائی محمود و اشرف ، از شهروندان عادی افغان که ساکن اصفهان بودند کینه به دل داشتند ، در صدد برآمدند با حمله به آنان تا آخرین نفرشان را گوشمالی داده و بکشند ، نادر که از تصمیم مردم اطلاع یافته بود در میدان نقش جهان به میان آنان آمد و گفت
ای مردم ، اگر کسی دزدی کند و یا بی ناموسی نماید فرار کند آیا شما اجازه دارید که پدر یا برادر او را مجازات کنید ، مردم گفتند ، نه ، هرگز نمی توان کسی را بجای دیگری مجازات کرد ، نادر ادامه داد ، اینها هموطنان ما هستند که در این هفت سال به کسب و تجارت مشغول بوده اند ، با شما جوشیده و از آنها زن گرفته اید و دختران خود را به عقد آنان در آورده اید ، هیچ جرمی نیز مرتکب نشده اند ، لذا چنانچه از سوی هر کسی تعرضی به این افراد که هموطنان ما هستند صورت پذیرد ، با مجازات قانونی نیز مواجه خواهد شد ، سخنان نادر با اقبال عمومی مردم روبرو شد و افغانهای ساکن اصفهان نفس راحتی کشیدند ، نادر سپس نامه ای به شاه تهماسب که ساکن مشهد بود نوشت و از او دعوت کرد برای جلوس بر تخت سلطنت ایران ، به اصفهان تشریف بیاورد ، چند روزی نگذشته بود که شاه تهماسب بی خبر از قتل پدرش وارد اصفهان شد
نادر پیشاپیش سربازان خود به پیشواز شاه رفته و افسار و لگام اسب شاه را به نشانه احترام بدست گرفت ، شاه تهماسب که همه اعتبار و تاج و تخت پادشاهی اش را مدیون نادر می دانست بلافاصله از اسب پیاده شد و نادر را در آغوش گرفت و با هم بسوی قصر به راه افتادند ، نادر می کوشید دنباله رو شاه تهماسب باشد ولی شاه اجازه نداد و شانه به شانه نادر ، در میان شادی و هلهله مردم به کاخ پادشاهی رسیدند
شاه تهماسب پس از حضور در قصر ، از قتل پدرش توسط اشرف افغان اگاه شده و با افسوس ، به سیَه روزی پدرش که از هر گونه جنگ و خونریزی گریزان بود و در طول سلطنتش بجز رنج و خواری چیزی ندیده بود می اندیشید و زار زار می گریست ، چند لحظه ای بیشتر نگذشته بود که ناگهان رو به نادر کرد و گفت ، به تو دستور نمی دهم ولی از تو میخواهم اشرف پلید و جنایتکار را ، زنده دستگیر کرده و او را به نزدم بیاوری ، من زنده او را میخواهم ، نادر تعظیمی کرد و گفت البته دستور پادشاه را اطاعت می کنم ولی هنوز شیراز و کرمان و دیگر شهرهای جنوب کشور ، در اختیار اشرف است که ابتدا باید آنها را از این مرد یاغی باز پس بگیریم
نادر پس از اینکه خیالش از بابت پایتخت ایران آسوده شده بود دو روز پس از آمدن شاه تهماسب نزد وی آمده و اجازه خواست که به تعقیب اشرف پرداخته و شر او را برای همیشه از سر ایران کم کند ، شاه تهماسب بدون درنگ ، درخواست نادر را پذیرفت و نادر با نیمی از سپاهیان خود به سمت شیراز حرکت کرد
اشرف وقتی حرکت نادر به سوی شیراز را شنید به پیشنهاد سردار آزموده خود بنام سیدال خان ، که اشرف را از محاصره شدن در شیراز توسط نادر بر حذر می داشت ، با مشورت وی تصمیم گرفت شهر زرقان را که دارای موقعیت کوهستانی و تنگه های پر پیچ و خم بود را برای دفاع و شکست نادر برگزیند ، لذا با تجدید قوائی که با نفرات اعزامی از چند شهر تحت تسلط حود بدست آورده بود با بیست هزار نفر بر نقاط حساس تنگه مستقر شده و با پنهان شدن در آنجا ، منتظر رسیدن نادر شد
عضویت در کانال ایتا👇👇👇
_
#دوستداران_ولایت
#زندگینامه_نادرشاه_افشار⚔
#پسرشمشیرفرزنددرگز
#ادامهقسمتدوازدهم
نادر پس از چهار روز به محل تنگه رسید و با چشمان تیزبین خود ، پی به اختفاء لشگر اشرف در آن نقطه برد ، نادر مطمئن بود هر گونه حرکت ناشیانه برای عبور از تنگه ، باعث نابودی تمام لشگریانش خواهد شد ، لذا توپچی های سپاه خود را در نقاطی دورتر ، که تا حد زیادی ، مشرف به بالا دست نیروهای اشرف بود مستقر کرده و با توجه به سرمای استخوان سوز کوهستان ، در روشنایی روز به نیروهای پیاده خود دستور آماده باش داده و به توپخانه نیز دستور داد با شدت هر چه تمام تر ، مواضع اشرف را گلوله باران کنند
اشرف که متوجه شد کمینگاه سربازانش لو رفته و هر لحظه با انفجار گلوله های توپچی های نادر ، سپاهش در شُرُف نابودی است ناچارا دستور حمله سراسری داد و سپاهیانش بناچار ، شروع به پائین آمدن از تنگه نمودند که در حقیقت از چاله به چاه افتادند و مبتلا به پیاده نظام نادر که در پائین دست آن مکان مستقر بود ، شدند
جنگ در سرمای سخت زمستان ، تا غروب همانروز بطول انجامید ، رفته رفته آثار شکست در سپاه اشرف نمایان شد و سپاه اشرف که روحیه خود را باخته بودند بی هدف بسوی دشت می دویدند و صف های آنان نیز درهم می ریخت ، در این جنگ ، پنج هزار نفر از سپاه اشرف و ششصد تن از سپاه نادر ، از پای درآمدند
اشرف که مقاومت را بی فایده می دید در تاریکی شب از پشتِ کوه ، دست به عقب نشینی زده و در تاریکی شب ، با پنج هزار مرد جنگی باقیمانده سپاه خود بسوی کرمان عقب نشست و در پناه دژ آنجا پناه گرفت ، نادر بدون توقف به کرمان شتافت و دست به محاصره شهر زد
اشرف که اینک غبار نا امیدی سراسر وجودش را فرا گرفته بود نامه ای به نادر نوشت و سیدال خان را بهمراه چند نفر از ریش سفیدان لشگرش ، برای صلح با نادر به اردوی وی فرستاد ، نادر به گرمی هیئت صلح را پذیرا شد و پس از گشودن مهر نامه متوجه شد اشرف پیشنهاد داده ، در قبال صرفنظر از سلطنت ایران ، فرمانروائی وی بر کرمان و سیستان و بلوچستان و افغانستان به رسمیت شناخته شود ، نادر با دیدن نامه ، خون در چهره اش دوید و گفت ، حتی یک وجب از خاک ایران را به او نخواهم داد ، به او بگوئید اگر تسلیم شد در امان است ، در غیر اینصورت شمشیر بین ما حاکم خواهد بود ، سیدال خان از نادر ، سه روز مهلت خواست تا پاسخ اشرف را بیاورد ، نادر موافقت کرد
سیدال خان پس از رسیدن به دژ کرمان ، به اشرف گفت ، اکنون دیگر صلاح نمی دانم که با این اعجوبه ، که در تمام عمر ، به تیزهوشی و بی باکی و سماجت وی ، ندیده ام روبرو شوی ، سه روز از وی مهلت گرفته ام ، صلاح بر این است با باقیمانده لشگر ، به قندهار (شهری بسیار دور در افغانستان هم مرز با چین و پاکستان ) برویم ، اشرف با قبول پیشنهاد سیدال خان ، شبانه و با احتیاط تمام با پنج هزار نفر باقیمانده سپاه خود ، از کرمان بسوی قندهار در افغانستان ، دست به عقب نشینی زد ، از آن سو ، نادر که از فرار اشرف آگاهی یافته بود به فاصله سه ساعت سپاه خود را آماده و به تعقیب اشرف پرداخته وارد افغانستان شد و در نهایت ، نزدیک رودخانه ای در مرز افغانستان به اشرف رسید
اشرف که از سماجت نادر به ستوه آمده بود پس از جنگ و گریزی کوتاه به پیشنهاد سیدال خان ، پل روی رودخانه را شکسته و با سرعت تمام به سوی قندهار حرکت کرد
سردار گریز پای افغان ، اینک با خاطری آسوده و با دقت زیاد ، نقدینه ها و گنجینه ها را از راههای پر پیچ و خم کوههای افغانستان گذرانیده و در نهایت خود را به دژ قندهار رسانید ، دژ قندهار بیش از دو هزار نفر جمعیت نداشت و اشرف که شمار سپاهیانش بالغ بر سه هزار تن بود خیالش از بابت سرکشی و خیانت اهالی دژ آسوده بود ، موقعیت دژ نیز بگونه ای بودکه هر گونه حمله مستقیم بداخل آن ناممکن بود ، لذا اشرف آسوده دل و با آرامش تمام در بهترین نقطه دژ ساکن شده و به عیش و نوش پرداخت
هنوز چهار روز آرامش خاطر اشرف نگذشته بود که دیدبان های وی خبر دادند ، گرد و غبار فراوانی از دور ، از کرانه دشت مشاهده می شود ، اشرف در شگفت شد که در این گوشه دور افتاده ، گرد و غبار ، مربوط به چیست ، مدت زیادی نگذشت تا اشرف متوجه شود نادر از پائین دژ در حال ورانداز کردن راههای ارتباطی دژ می باشد
اشرف هرگز باور نمی کرد که این ببر بیشه های ایران زمین ، به همین زودی در این نقطه دور افتاده به او برسد
عضویت در کانال ایتا👇👇👇
_
#دوستداران_ولایت
هدایت شده از دوستداران ولایت
#زندگینامه_نادرشاه_افشار⚔
#پسرشمشیرفرزنددرگز
#قسمتدوازدهم
نادر بهمراه سوارانش ، پیروزمندانه وارد اصفهان شد ، مردم با دیدن پیکر رشید و استوار نادر ، در حالیکه می دانستند او همان کسی است که غرور از دست رفته ایران و ایرانی را مجدد به آنان بازگردانیده ، بسوی او می دویدند و با فریادهائی از عمق جان ، زنده باد نادر سر می دادند ، سپاهیان نادر که با دیدن موج بی پایان و فشرده مردم ، جان فرمانده خود را در خطر می دیدند ، با دشواری و زحمت زیاد ، راه را برای نادر می گشودند ، اصفهان دیروز ماتَم زده بود و امروز از فریادهای شادی بخود می لرزید ، دیروز از غم و اندوه و امروز از شوق و شادی ، های های می گریست
پس از رسیدن به کاخ شاهی ، نادر فرمان داد پیکر شاه سلطان حسین بی نوا و همچنین پیکرهای آغشته بخون چند تن از زنان حرمسرای اشرف که او را همراهی نکرده بودند ، با احترام به خاک بسپارند ، مردم با وجود گِلِه و شکایت هائی که از بی عرضگی و بی کفایتی شاه سلطان حسین ، در ترس از جنگ ، برابر محمود افغان داشتند از مرگ او اندوهگین شده و در ماتم او می گریستند
کمی بعد ، مردم به خشم آمده اصفهان که در طول هفت سال فرمانروائی محمود و اشرف ، از شهروندان عادی افغان که ساکن اصفهان بودند کینه به دل داشتند ، در صدد برآمدند با حمله به آنان تا آخرین نفرشان را گوشمالی داده و بکشند ، نادر که از تصمیم مردم اطلاع یافته بود در میدان نقش جهان به میان آنان آمد و گفت
ای مردم ، اگر کسی دزدی کند و یا بی ناموسی نماید فرار کند آیا شما اجازه دارید که پدر یا برادر او را مجازات کنید ، مردم گفتند ، نه ، هرگز نمی توان کسی را بجای دیگری مجازات کرد ، نادر ادامه داد ، اینها هموطنان ما هستند که در این هفت سال به کسب و تجارت مشغول بوده اند ، با شما جوشیده و از آنها زن گرفته اید و دختران خود را به عقد آنان در آورده اید ، هیچ جرمی نیز مرتکب نشده اند ، لذا چنانچه از سوی هر کسی تعرضی به این افراد که هموطنان ما هستند صورت پذیرد ، با مجازات قانونی نیز مواجه خواهد شد ، سخنان نادر با اقبال عمومی مردم روبرو شد و افغانهای ساکن اصفهان نفس راحتی کشیدند ، نادر سپس نامه ای به شاه تهماسب که ساکن مشهد بود نوشت و از او دعوت کرد برای جلوس بر تخت سلطنت ایران ، به اصفهان تشریف بیاورد ، چند روزی نگذشته بود که شاه تهماسب بی خبر از قتل پدرش وارد اصفهان شد
نادر پیشاپیش سربازان خود به پیشواز شاه رفته و افسار و لگام اسب شاه را به نشانه احترام بدست گرفت ، شاه تهماسب که همه اعتبار و تاج و تخت پادشاهی اش را مدیون نادر می دانست بلافاصله از اسب پیاده شد و نادر را در آغوش گرفت و با هم بسوی قصر به راه افتادند ، نادر می کوشید دنباله رو شاه تهماسب باشد ولی شاه اجازه نداد و شانه به شانه نادر ، در میان شادی و هلهله مردم به کاخ پادشاهی رسیدند
شاه تهماسب پس از حضور در قصر ، از قتل پدرش توسط اشرف افغان اگاه شده و با افسوس ، به سیَه روزی پدرش که از هر گونه جنگ و خونریزی گریزان بود و در طول سلطنتش بجز رنج و خواری چیزی ندیده بود می اندیشید و زار زار می گریست ، چند لحظه ای بیشتر نگذشته بود که ناگهان رو به نادر کرد و گفت ، به تو دستور نمی دهم ولی از تو میخواهم اشرف پلید و جنایتکار را ، زنده دستگیر کرده و او را به نزدم بیاوری ، من زنده او را میخواهم ، نادر تعظیمی کرد و گفت البته دستور پادشاه را اطاعت می کنم ولی هنوز شیراز و کرمان و دیگر شهرهای جنوب کشور ، در اختیار اشرف است که ابتدا باید آنها را از این مرد یاغی باز پس بگیریم
نادر پس از اینکه خیالش از بابت پایتخت ایران آسوده شده بود دو روز پس از آمدن شاه تهماسب نزد وی آمده و اجازه خواست که به تعقیب اشرف پرداخته و شر او را برای همیشه از سر ایران کم کند ، شاه تهماسب بدون درنگ ، درخواست نادر را پذیرفت و نادر با نیمی از سپاهیان خود به سمت شیراز حرکت کرد
اشرف وقتی حرکت نادر به سوی شیراز را شنید به پیشنهاد سردار آزموده خود بنام سیدال خان ، که اشرف را از محاصره شدن در شیراز توسط نادر بر حذر می داشت ، با مشورت وی تصمیم گرفت شهر زرقان را که دارای موقعیت کوهستانی و تنگه های پر پیچ و خم بود را برای دفاع و شکست نادر برگزیند ، لذا با تجدید قوائی که با نفرات اعزامی از چند شهر تحت تسلط حود بدست آورده بود با بیست هزار نفر بر نقاط حساس تنگه مستقر شده و با پنهان شدن در آنجا ، منتظر رسیدن نادر شد
عضویت در کانال ایتا👇👇👇
_
#دوستداران_ولایت
@doostdaranvelayat
https://eitaa.com/doostdaranvelayat
هدایت شده از دوستداران ولایت
#زندگینامه_نادرشاه_افشار⚔
#پسرشمشیرفرزنددرگز
#ادامهقسمتدوازدهم
نادر پس از چهار روز به محل تنگه رسید و با چشمان تیزبین خود ، پی به اختفاء لشگر اشرف در آن نقطه برد ، نادر مطمئن بود هر گونه حرکت ناشیانه برای عبور از تنگه ، باعث نابودی تمام لشگریانش خواهد شد ، لذا توپچی های سپاه خود را در نقاطی دورتر ، که تا حد زیادی ، مشرف به بالا دست نیروهای اشرف بود مستقر کرده و با توجه به سرمای استخوان سوز کوهستان ، در روشنایی روز به نیروهای پیاده خود دستور آماده باش داده و به توپخانه نیز دستور داد با شدت هر چه تمام تر ، مواضع اشرف را گلوله باران کنند
اشرف که متوجه شد کمینگاه سربازانش لو رفته و هر لحظه با انفجار گلوله های توپچی های نادر ، سپاهش در شُرُف نابودی است ناچارا دستور حمله سراسری داد و سپاهیانش بناچار ، شروع به پائین آمدن از تنگه نمودند که در حقیقت از چاله به چاه افتادند و مبتلا به پیاده نظام نادر که در پائین دست آن مکان مستقر بود ، شدند
جنگ در سرمای سخت زمستان ، تا غروب همانروز بطول انجامید ، رفته رفته آثار شکست در سپاه اشرف نمایان شد و سپاه اشرف که روحیه خود را باخته بودند بی هدف بسوی دشت می دویدند و صف های آنان نیز درهم می ریخت ، در این جنگ ، پنج هزار نفر از سپاه اشرف و ششصد تن از سپاه نادر ، از پای درآمدند
اشرف که مقاومت را بی فایده می دید در تاریکی شب از پشتِ کوه ، دست به عقب نشینی زده و در تاریکی شب ، با پنج هزار مرد جنگی باقیمانده سپاه خود بسوی کرمان عقب نشست و در پناه دژ آنجا پناه گرفت ، نادر بدون توقف به کرمان شتافت و دست به محاصره شهر زد
اشرف که اینک غبار نا امیدی سراسر وجودش را فرا گرفته بود نامه ای به نادر نوشت و سیدال خان را بهمراه چند نفر از ریش سفیدان لشگرش ، برای صلح با نادر به اردوی وی فرستاد ، نادر به گرمی هیئت صلح را پذیرا شد و پس از گشودن مهر نامه متوجه شد اشرف پیشنهاد داده ، در قبال صرفنظر از سلطنت ایران ، فرمانروائی وی بر کرمان و سیستان و بلوچستان و افغانستان به رسمیت شناخته شود ، نادر با دیدن نامه ، خون در چهره اش دوید و گفت ، حتی یک وجب از خاک ایران را به او نخواهم داد ، به او بگوئید اگر تسلیم شد در امان است ، در غیر اینصورت شمشیر بین ما حاکم خواهد بود ، سیدال خان از نادر ، سه روز مهلت خواست تا پاسخ اشرف را بیاورد ، نادر موافقت کرد
سیدال خان پس از رسیدن به دژ کرمان ، به اشرف گفت ، اکنون دیگر صلاح نمی دانم که با این اعجوبه ، که در تمام عمر ، به تیزهوشی و بی باکی و سماجت وی ، ندیده ام روبرو شوی ، سه روز از وی مهلت گرفته ام ، صلاح بر این است با باقیمانده لشگر ، به قندهار (شهری بسیار دور در افغانستان هم مرز با چین و پاکستان ) برویم ، اشرف با قبول پیشنهاد سیدال خان ، شبانه و با احتیاط تمام با پنج هزار نفر باقیمانده سپاه خود ، از کرمان بسوی قندهار در افغانستان ، دست به عقب نشینی زد ، از آن سو ، نادر که از فرار اشرف آگاهی یافته بود به فاصله سه ساعت سپاه خود را آماده و به تعقیب اشرف پرداخته وارد افغانستان شد و در نهایت ، نزدیک رودخانه ای در مرز افغانستان به اشرف رسید
اشرف که از سماجت نادر به ستوه آمده بود پس از جنگ و گریزی کوتاه به پیشنهاد سیدال خان ، پل روی رودخانه را شکسته و با سرعت تمام به سوی قندهار حرکت کرد
سردار گریز پای افغان ، اینک با خاطری آسوده و با دقت زیاد ، نقدینه ها و گنجینه ها را از راههای پر پیچ و خم کوههای افغانستان گذرانیده و در نهایت خود را به دژ قندهار رسانید ، دژ قندهار بیش از دو هزار نفر جمعیت نداشت و اشرف که شمار سپاهیانش بالغ بر سه هزار تن بود خیالش از بابت سرکشی و خیانت اهالی دژ آسوده بود ، موقعیت دژ نیز بگونه ای بودکه هر گونه حمله مستقیم بداخل آن ناممکن بود ، لذا اشرف آسوده دل و با آرامش تمام در بهترین نقطه دژ ساکن شده و به عیش و نوش پرداخت
هنوز چهار روز آرامش خاطر اشرف نگذشته بود که دیدبان های وی خبر دادند ، گرد و غبار فراوانی از دور ، از کرانه دشت مشاهده می شود ، اشرف در شگفت شد که در این گوشه دور افتاده ، گرد و غبار ، مربوط به چیست ، مدت زیادی نگذشت تا اشرف متوجه شود نادر از پائین دژ در حال ورانداز کردن راههای ارتباطی دژ می باشد
اشرف هرگز باور نمی کرد که این ببر بیشه های ایران زمین ، به همین زودی در این نقطه دور افتاده به او برسد
عضویت در کانال ایتا👇👇👇
_
#دوستداران_ولایت
@doostdaranvelayat
https://eitaa.com/doostdaranvelayat
هدایت شده از دوستداران ولایت
#زندگینامه_نادرشاه_افشار⚔
#پسرشمشیرفرزنددرگز
#قسمتسیزدهم
نادر با سه هزار تن از سربازان خود ، دژ قندهار را در محاصره گرفت و در پاسخ به پیشنهاد فرماندهان لشگر خود در ورود بداخل دژ گفت ، روباه خود در تله افتاده و نیازی به جنگیدن نیست ، اشرف هر روز بر بالای برج و باروی دژ می رفت ، او بخوبی متوجه استحکامات و موقعیت طبیعی دژ و دیواره های بلند ان بود و با گماردن مردان جنگی خود ، هر لحظه انتظار حمله نادر و یارانش را می کشید تا با استفاده از برتری طبیعی دژ ، انتقام شکست های تلخ قبلی خود را از نادر بگیرد ، ولی روزها در پی هم سپری می شد و از حمله نادر به دژ ، هیچ خبری شنیده نمی شد ، پس از بیست روز از محاصره ، کم کم آثار کمبود آذوقه و دیگر مایحتاج ساکنان دژ ، نمود بیشتری می یافت ، به همین انگیزه ، کدخدای دژ برای چاره اندیشی بهمراه چند تن از بزرگان دژ و یکی از پسرانش به دیدار اشرف رفت
اشرف بجای دلجوئی از مردم دژ ، دستور بازداشت پسر کدخدا و چند نفر همراه وی را صادر کرد و سپس به سربازان خود دستور داد پس انداز خواربار ساکنین دژ را ضبط کرده و منبعد ، روزانه فقط به اندازه بخور و نمیر به ساکنین دژ بدهند، اشرف به این هم بسنده نکرد و مخفیانه و با خباثت تمام ،روزانه ده الی پانزده نفر از ساکنین دژ را در نقاط خلوت ، بطور پنهانی کشته و یا از بالای ارتفاعات منطقه به پائین قلعه پرتاب کنند تا خود و سربازانش ، دچار کمبود آذوقه نشوند
بعد از یکماه از محاصره دژ شبی از شبها خبر دادند کدخدای ده بهمراه چهار تن از همراهانش درخواست ملاقات با نادر را دارد ، با اجازه نادر ، کدخدا به چادر او آمد و پس از پرسش نادر مبنی بر علت حضور وی در آنجا و چگونگی آمدن پنهانی اش ، با وجود نگهبانان بی شمار ، با ناله و زاری گفت
پدران ما سالهاست که ساکن این دژ بوده اند و راهی مخفی در این دژ وجود دارد که بجز من و چند نفر دیگر ، هیچکس به آن آگاه نیست و امشب نیز مخفیانه به نزد شما آمده ام تا ما را از شر اشرف افعان خلاصی دهید، نادر گفت ، من باید مطمئن شوم که حیله و نیرنگی در کار شما نباشد ، کدخدا که عدم اطمینان نادر را احساس می کرد گفت ، من برای ضمانت صداقت گفتارم با شما ، پسران و برادرانم را با خود آورده ام تا صدق گفتارم را نزد شما به اثبات برسانم ، آنها را نزد خود بعنوان گروگان نگهدارید ، اگر نیرنگی از من مشاهده کردید ، خون هر چهار نفرشان بر شما مباح و حلال خواهد بود
نادر با دقت در چهره های همراهان کدخدا که همه آنها شبیه خودش بودند اظهارات وی را حمل بر صحت کرده و طبق معمول که هیچگاه ، حتی به اندازه ثانیه ای، وقت را تلف نمی کرد پانصد نفر از سربازان زبده سپاه خود را گزینش کرده و طبق رویه همیشگی اش ، پیشاپیش آنان با راهنمائی کدخدا ، از راه های پر پیچ و خم کوهستان و راههای زیر زمینی ، بدنبال وی براه افتاد
در درون دژ قندهار ، اشرف با خیالی آسوده مشغول عیاشی بود، دیدبانهای اشرف نیزدر آن شب تاریک ، وقوع هیچ خطری را احساس نمی کردند و با آسودگی تمام ، یا به خواب رفته بودند و یا خود را مشغول کاری کرده بودند ، غافل از اینکه خطر ، مانند ماری گزنده و زهرآگین ، خزنده و آرام از زیر پای آنان ، در حال نزدیک شدن بود
سرانجام نادر و سپاهیانش، به پایان راه زیر زمینی رسیدند و کدخدا ، درب خروجی راه مخفی زیر زمینی را که به داخل خانه کدخدا راهداشت باز کرد زیر زمین و اتاق ها و حیاط خانه بزرگ کدخدا ، مملو از سربازان نادر شد
در خانه کدخدا چند نفر از دوستان وی ، منتطر ورود نادر بودند تا با راهنمایی و هدایت وی به نقاط حساس و سکونت گاههای اشرف و سردارانش، شر اشرف را کوتاه کنند ، نادر سربازان خود را به چند قسمت تقسیم کرد تا با حمله به نقاط حساس دژ ، انرا از تصرف کند ، سپس نادر بیدرنگ،بهمراه ده نفر از زبده ترین افراد سپاهش مستقیما بسوی لانه اشرف شتافت
سپیده دم نشده نادر و یارانش بداخل خانه اشرف ریخت ، نگهبانان تا بخود بیایند بجز حلقوم های بریده و سینه های شکافته شده نصیبی نبردند ، کدخدا که بهمراه نادر آمده بود نخستین کسی بود که اشرف را که کاملا مست و لایعقل بود را دید و او را به یاران نادر معرفی کرد ، بلافاصله شمشیرها برای کشتن اشرف ، با پیچ و تاب در حال فرود بر فرق او بود که ناگهان با فریاد رسای نادر ، در هوا معلق ماند ، نادر با فریادهای هراس انگیز می گفت ، نکشید ، او را نکشید ، من به پادشاه قول داده ام او را زنده به نزدش ببرم ، سربازان ، شمشیرها را پایین آورده و بسوی اشرف که هنوز بعلت مستی ، از همه جا بی خبر بود دویدند و دستهایش را بستند و با لگدی بر ساق پای اشرف ، او را در مقابل نادر به زانو درآوردند ، و بدین سان بود که خیاط در کوزه افتاد و روباهی در دام ، به اسارت درآمد
عضویت در کانال ایتا👇👇👇
_
#دوستداران_ولایت
@doostdaranvelayat
https://eitaa.com/doostdaranvelayat
هدایت شده از دوستداران ولایت
#زندگینامه_نادرشاه_افشار⚔
#پسرشمشیرفرزنددرگز
#ادامهقسمتسیزدهم
نادر از کدخدا تشکر کرد و گفت به پاس اینکه خدمتت که باعث شدی خون جوانان ایرانی از هر دو طرف ، بر زمین نریزد پاداش ویژه ای نزد من خواهی داشت ، کدخدا تعظیمی کرد و گفت من از سپهسالار ایران بجز خون اشرف چیزی نمی خواهم ، به من اجازه بده که به قصاص خون پسر نوجوانم و دیگر ساکنان بیگناه دژ که بدست این آدمکش پلید کشته شده اند ، خون او را بریزم ، نادر یکه ای خورد و سپس گفت ، من با شاه ایران پیمان بسته ام او را زنده به پیشگاهش ببرم ، چیزی از من بخواه که در حد توانائی ام باشد ، کدخدا که جنین دید رو به نادر کرد و گفت ، همینکه ما را از دست این جلاد خون آشام خلاص کرده ای ، دعا گوی شما هستم و خواهش دیگری ندارم
از آنطرف افراد نادر ، با راهنمائی اهالی دژ ، یکی پس از دیگری به سکونت گاههای افراد برجسته سپاه اشرف می رفتند ، تمامی آنان بدون مقاومت تسلیم و به اسارت در آمدند ، تنها کسی که در مقابل یاران نادر تن به اسارت نداد سیدال خان بود که با جنگ و گریز طولانی و کشتن چندین سرباز نادر ، تن به اسارت نداد و در نهایت با وجود زخم های متعدد ، خود را از بالای صخره های کوهستان به پائین انداخت و به هلاکت رسید ، خبر کشته شدن سیدال خان به نادر رسید ، وی از شنیدن خبر چهره در هم کشید و بسیار اندوهگین شد و پس از آن سربازانش را مورد سرزنش قرار داد و گفت ، او دشمن ما بود ولی دلاوری و وفاداری به فرماندهش ستودنی و شایسته تکریم است ، بدستور نادر ، پیکر سیدال خان از پائین صخره ها به دژ آورده و با احترام به خاک سپرده شد
نادر سپس سراغ شاهزاده خانم صفوی را که اینک در زندان بود را گرفت و وی را بهمراه دیگر همسران اشرف ، که اغلب آنان از دختران اشراف و بزرگان صفوی بودند را با احترام ویژه به اردوی خود فرستاد و سپس به صورت برداری غنائم بی شمار و صندوق های مملو از گنجینه های اشرف گردید ، سرداران نادر از وجود این همه جواهر و زر و سیم ، شگفت زده شده بودند ، در شمارش بعمل آمده ، فقط یک قلم از گنجینه های اشرف بجز اشیاء نفیس و پر بهاء و جواهرات گوناگون ، بالغ بر شش میلیون سکه زر ناب بود (عیار 24)
مستی آرام آرام از سر اشرف می پرید ، و اندک اندک متوجه می شد گرفتار چه بلائی شده ، او را دست بسته به میدان دژ ، به حضور نادر آوردند ، اشرف تا چشمش به نادر افتاد سراپای وجودش به لرزه افتاد و تا مغز استخوانش بجوشش درآمد ، او در میان هیاهو و غوغای تشویق ساکنین دژ خود را در مقابل مردی درشت اندام و بلند بالا که با چشمانی نافذ و گیرا او را نظاره می کرد ، شکست خورده و گرفتار ایستاده بود و به سرنوشت سیاه خود می اندیشید
به یکباره سکوتی سنگین میدان دژ را فرا گرفت ، نادر پس از حمد خدای توانا رو به اشرف کرد و گفت ، امروز ، روز حساب است ، در برابر اینهمه کشتار و ویرانی که برای مردم به ارمغان آورده ای ، چه پاسخی داری ، اشرف که سعی می کرد ترس خود را پنهان نماید گفت ، من اختیار دار سرزمینی بودم که با ضرب شمشیر و لیاقت خود بدست آورده بودم ، زیرا حکومت و فرمانروایی ، شایسته افراد دلیری امثال من و توست که بی محابا از جان خود می گذرند ، و نه امثال کسانی مانند شاه سلطان حسین ، که لیاقت اداره یک روستا را هم نداشت ، نادر به اشرف گفت ، از دید تو پادشاه بی لیاقت بود مردم بیگناه را چرا کشتی ، آنها که در برابر تو سرکشی نکرده و دست به شمشیرنبرده بودند ، اشرف گفت ، من پادشاه ایران بودم و حق داشتم با دشمنانم به سختی رفتار کنم و کشورم را بدلخواه و صلاحدید خود اداره کنم ولی در حال حاضر ، چون من گرفتار تو هستم بحث و گفتگو بین ما هیچ حاصلی ندارد ، تو در جنگ پیروز میدان بودی و اینک هر چه بگویی حق با توست و هر جه من بگویم از دید مردم باطل است ، البته اگر من بر تو دست می یافتم بیدرنگ فرمان قتلت را صادر می کردم و به تقاص شکست هائی که با خواری به من تحمیل کردی دستور می دادم به شدیدترین وجه ، به آن دنیا روانه ات کنند
نادر ضمن قدردانی و تشکر از کدخدا دستور داد بیست کیسه ، سکه طلا نیز به او پاداش دهند ، کدخدا با بوسیدن دست وی ، با التماس از نادر خواست به تقاص پسر نوجوانش که به فرمان اشرف کشته شده بود ، اشرف را به وی واگذارد تا او را قصاص کند
نادر کدخدا گفت ، پدر جان ، قبلا هم به تو گفته ام من به پادشاه قول داده ام اشرف را زنده نزد او ببرم کدخدا که این سخن را شنید رو به نادر کرد و گفت پس اجازه بده چشمان این مرد پلید را از کاسه در بیاورم تا هم قلبم آرامش پیدا کند و هم شما به قولت عمل کرده باشی ، نادر گفت ، انتقامت را از قاتل پسر نوجوانت بگیر ، چشمان اشرف مال توست
اشرف که تا این لحظه غرور خود را حفظ کرده بود با شنیدن اینحرف به یکباره به زانو درآمده و با التماس گفت ، رحم کنید ، رحم کنید
عضویت در
@doostdaranvelayat
https://eitaa.com/doostdaranvelayat
#زندگینامه_نادرشاه_افشار⚔
#پسرشمشیرفرزنددرگز
#قسمتچهاردهم
نادر با دیدن ترحم اشرف گفت مگر تو به دیگران رحم کردی ، مگر به شاه سلطان حسین بی نوا رحم کردی
کدخدا که درخواست ترحم اشرف را دید برای اینکه نظر نادر برنگردد بیدرنگ به پشت سر اشرف رفت و گفت مگر تو به پسر نوجوان من رحم کردی ، سپس خنجرش را کشید و نوک تیز آنها را در چشمان اشرف فرو برد و چشمان اشرف را از حدقه بیرون آورد
نادر سپس خطاب به سربازان اشرف که حدود سه هزار نفر بود گفت ، حق این است که آنچه در مورد فرمانده شما اجراء شد در مورد شما نیز انجام شود ، این گفته نادرسربازان اشرف را در وحشت انداخت نادر که حال آنان را دید گفت ولی آنچه مرا وادار میکند ازمجازات شما بگذرم دو نکته است ، یکی اینکه ما همگی برادر و از یک آب و خاک و یک ملتیم ، ولی نکته مهم تر آنکه شما تا واپسین دم و در لحظات سخت به فرمانده خود وفادار ماندید و او را رها نکردید ، لذا از این ساعت همه شما آزادید که نزد خانواده خود بروید و یا مطیع دولت مرکزی ایران باشید و به پادشاه و وطن خود خدمت نمائیدهنوز سخنان نادر تمام نشده بود که غریو شادی از سربازان اشرف برخاست
نادر به ماموران خود دستور داد تمامی حقوق سربازی آنان را حتی حقوق زمانی که برای اشرف می جنگیدند را به آنها پرداخت کنند ، دو هزار و پانصد نفر از سربازان موضوف که جوانمردی نادر را دیدند سوگند خوردند تا آخرین لحظه در رکاب او جانفشانی کنندو با رضایت تمام به سپاه نادر پیوستند
فردای همان روز ، اردوی سپاه برچیده شد و نادر بهمراه سپاه خود که اینک به حدود پنج هزار نفر رسیده بود پس از سرکشی از فرمانداری شهرهای هرات و قندهار و چند شهر دیگر در افغانستان به سوی شیراز که فرماندار آنجا هنوز به اشرف وفادار مانده و از قبول فرمان شاه تهماسب در گشودن دژ ، خودداری نموده بود حرکت کرد
همانطور که در قسمت های پیشین گفته شد نادر پس از جنگ زرقان و شکست اشرف ، بیشتر سپاه خود را تا تسلیم شیراز که هنوز تحت سلطه افراد وفادار به اشرف بود ، مامور محاصره شهر نموده و خود نیز به جهت تعقیب اشرف ، سبک بار و با سه هزار سوار به سوی قندهار در افغانستان شتافت ، از آن سو ، شاه تهماسب برای اینکه در مقابل پیروزی های چشمگیر نادر ، خودی نشان دهد شخصا به شیراز آمده و فرماندهی سپاه محاصره کننده نادری را بعهده گرفت و از آنجا که میخواست پیش از بازگشت نادر ، کار شیراز را یکسره کند پیوسته دستور حمله و گلوله باران دژ شیراز را صادر می کرد اما مدافعان شهر بعلت استحکام قلعه ، بلافاصله خرابی های گلوله های توپ را مرمت و بازسازی کرده و بخوبی از عهده دفاع بر می آمدند ، دو ماه از محاصره می گذشت و هیچ پیشرفتی در کار این شاه جوان مشاهده نمی شد تا اینکه یک روز جلو داران سپاه نادر را در حالیکه اشرف نابینا را بهمراه داشتند به حضور پادشاه رسیدند
شاه تهماسب با دیدن اشرف در حالیکه از خوشحالی در پوست خود نمی گنجید با نفرت بسیار ، رو به او کرد و گفت ، ای پست فطرت ، چرا پدر و خانواده مرا کشتی اشرف خاموش ماند ، خاموشی اشرف ، شاه را بیشتر خشمگین کرد و گفت ، ای بی شرف ، چرا لال شده ای ، اشرف باز هم سخنی نگفت ، شاه تهماسب به اشرف نزدیک شده و لگد محکمی به صورت وی زد ، اشرف ناله ای کرد و در حالبکه سعی می کرد غرور خود را حفظ کند بر روی زانوانش نشست و در حالیکه پوزخندی بر لبان ورم کرده اش نقش بسته بود به شاه تهماسب گفت ، آنروزی که چشمان من بینا و تن من نیرومند بود اعلیحضرت کجا تشریف داشتند ، لگد زدن به یک کوردست بسته که شجاعت نمیخواهد و هر آزادمردی میداند که این کار ناجوانمردانه مختص افراد بزدلی است که در خاندان شما به وفور یافت میشود ، می باشد و مردانگی به شمار نمی رود
شاه تهماسباینک در حضور درباریانش خوار و خفیف شده بود رو به اشرف کرد و گفت ، سزای این جسارتت را با تمام وجودت حس خواهی کرد
شاه تهماسب پیکی به دژ شیراز فرستاد و اسارت اشرف را به اطلاع آنان رسانید ، سرداران وفادار به اشرف ، اسارت او را باور نکردند
شاه پس از اینکه پی برد سرداران اشرف حرفش را باور نکرده اند برج بلند و متحرکی ساخته و اشرف را به بلندی برج برد تا همه او را با آن حال ببینند و دست از مقاومت بردارند سرداران اشرف که او را در آن حال دیدند بر سر و روی خود میزدند و بشدت می گریستند
اشرف از بالای برج متحرک به سرداران خود گفت ،نادر اینک در افغانستان است و در میان سپاه شاه تهماسب نیست ، او شما را فریب داده و با گماردن نیمی از سپاه خود در اطراف شهر شیراز با نیم دیگر سپاه خود مرا تعقیب و به این روز انداخته فورا شورائی تشکیل داده و به محاصره کنندگان خود که اینک فرمانده نالایق آن شاه تهماسب است تاخته و قبل از آمدن نادر ، طومار او را درهم پیچیده و مجددا اصفهان را پس بگیرید
#زندگینامه_نادرشاه_افشار⚔
#پسرشمشیرفرزنددرگز
#ادامهقسمتچهاردهم
عکس العمل و سخنان اشرف به اطلاع شاه تهماسب رسید ، شاه ، سنگدل ترین جلاد خود را احضار و همگان دیدند چیزی در گوش او گفت که بجز آن دژخیم سنگدل ، کسی دستور شاه را نشنید
اشرف با همان تن تب دار و حدقه چشمانش که اکنون ، چرکین نیز شده بود از بلندای داربست برج متحرک ، دستورات خود را به مدافعین می رساند که ناگهان متوجه سوزشی شدید در ناحیه قوزک پای خود شده و بدنبال آن پی برد که دژخیم شاه تهماسب در حال فرو کردن نِی به زیر پوست اوست ، اشرف که درد و سوزشی شدید را تحمل می کرد همچنان با صلابت ، غرور خود را حفظ می کرد و هیچ ناله و عکس العملی از خود بروز نمی داد ، دژخیم سنگدل لبهای خود را بر سرِ نِی گذاشت و شروع به دمیدن در آن کرد ، هوا به زیر پوست اشرف میرفت و پوست او را از بافت های زنده و زیرین بدنش جدا می کرد ، سوزش آنچنان شدید بود که تاب و توان و تحمل را از اشرف گرفت و به ناچار نعره ای از سرِ رنج و درد از عمق جان خود برآورد ، نعره های جانسوز اشرف با آه و فغان سرداران و سپاهیان وفادارش در کنار دژ شیراز درهم آمیخته شده و منظره ای بس دردناک بوجود آورده بود
اما جلاد با خونسردی کامل در حال کندن پوست قربانی و سرگرم کار خویش بود ، نعره های اشرف کم کم به ناله و پس از آن به زوزه مبدل و سرانجام خاموش شد ، در حالیکه اشرف هنوز زنده بود و همگان می دیدند که اشرف تبدیل به خیک باد بزرگی شده بود ، جلاد که تا این لحظه فقط نیمی از ماموریت خود را بانجام رسانیده بود دشنه خود را از کمر گشوده و اینک مانند قبل با خونسردی و مهارت تمام به کندن پوست اشرف مشغول شد ، مدت زمان زیادی نگذشته بود که پوست اشرف از نوک پا تا مغز سر بطور کامل کنده شد و سرتاپای بدن خون آلود و گوشتهای بی پوست بدنش در مقابل آفتاب سوزان شروع به خشک شدن کرد ، اشرف در حالیکه هنوز زنده و در حال نفس کشیدن بود اما دیگر رمقی حتی برای فریاد کشیدن نداشت
دژخیم سنگدل بدستور شاه تهماسب پوست اشرف را پر از کاه کرد و به اصفهان فرستاد تا برای عبرت سایرین ، بر سر در بازار بزرگ اصفهان آویخته شود
دیدن این همه بی رحمی و شقاوت بجای اینکه روحیه سرداران محاصره شده اشرف را ضعیف کند نتیجه معکوس داد و آنها تصمیم گرفتند تا واپسین لحظات مقاومت کرده و به شاه تهماسب بتازند ، دروازه های شهر را گشوده به سپاهیان شاه تهماسب تاخته و پس از زد و خوردی خونین و وارد کردن تلفات به آنان ، شب برای تجدید قوا به دژ شیراز بازگشتند
مردم شیراز که اینک می دیدند اشرف کشته شده ، بنای مخالفت با سرداران اشغاگر اشرف گذاشته و با تجمع در مقابل مقر حکومتی شیراز خواستار تسلیم شهرشدند که البته بجز گلوله و نیزه های ماموران نصیبی عایدشان نشد ، بزرگان شهر که اینچنین دیدند مخفیانه پیکی نزد شاه تهماسب فرستاده و با اعلام وفاداری به وی ، دروازه های شهر را در یک اقدام هماهنگ بر روی سپاه شاه گشودند
در بامداد روز بعد با هجوم سپاهیان شاهی بداخل شهر شیراز و همچنین حمایت مردمی از آنان در مقابل سربازان اشرف ، جنگ شهری هولناکی سرتاسر شهر را فراگرفت و سرانجام با هلاکت بسیاری از سربازان اشرف و تسلیم عده اندکی که به اسارت درآمدند ، شهر شیراز آزاد شد ، شاه تهماسب پس از باز پس گیری شیراز ، پیروزمندانه به اصفهان بازگشت
خبر ورود پیروزمندانه شاه در اصفهان پیچید ، مردمی که تا دیروز پس از پیروزی محمود افغان ، شاه سلطان حسین را نفرین می کردند و از بی لیاقتی بی عرضگی وی شکایت داشتند و به وی ناسزا می گفتند اینک در مساجد با برپائی مراسم سوگواری بر سر وسینه خود می زدند و هزاران صفت نیک و پسندیده به او نسبت می دادند و به نیکی از او یاد می کردند
در چنین اوضاع و احوال ، نادر نیز وارد دربار اصفهان شد ، شاه تهماسب با دیدن نادر از تخت سلطنت که آنرا مدیون نادر می دانست پائین آمده و او را درآغوش گرفته و برای قدردانی از نادر و ارتقاء مقام و جایگاه وی ، خواهر خود را به همسری وی درآورد و از او خواست وزارت جنگ را در اصفهان بعهده گرفته و به اصلاح امور بپردازد ، اما نادر در همان جلسه نخست با شاه تهماسب به او پیشنهاد کرد با اعزام پیک حکومتی به حاکم عثمانی همدان بنام عثمان نعیم پاشا ، اولتیماتوم دهد که بایستی ظرف یکهفته همدان را تخلیه نماید
چند روز بعد نادر در حالیکه سپاه خود را آراسته بود مجددا به حضور شاه تهماسب رسیده و درخواست کرد به جنگ حاکم عثمانی همدان برود ، شاه با تعجب به نادر گفت ، پیک ما هنوز به همدان نیز نرسیده ، اجازه بده پس از پاسخ به اولتیماتوم ما به آنجا میرویم نادر گفت پاسخ عثمانیان منفی است ، لذاقبل از هرعکس العمل از سوی آنان باید به آنان حمله کنیم ، شاه اجازه حمله را صادر کرد و نادر همان روز با سی هزار جنگجوبسوی همدان رهسپار شد
#زندگینامه_نادرشاه_افشار⚔
#پسرشمشیرفرزنددرگز
#قسمتپانزدهم
💥طوفان لر ها در نخستین رویاروئی نادر با بیگانگان اشغالگر
نادر با سرعت تمام به سوی همدان تاخت ، عثمان نعیم پاشا که از مقصود نادر آگاه شده بود بلافاصله پیکی به پادگان کرمانشاه و پیک دیگری به پادگان بغداد فرستاد و درخواست نیروهای پشتیبانی کرد و خود نیز سپاه تحت امرش را آراسته و در نزدیکی نهاوند منتطر ورود نادر شد ، بسرعت، نعیم پاشا سیاهی لشگر ایران را بهمراه فرمانده پر آوازه اش را مشاهده ، که در حال نزدیک شدن بود
ترکهای عثمانی با توجه به ثروت فراوان و همچنین نبردهای زیادی که در اروپا انجام داده بودند دارای تفنگ و تجهیزات مدرن و توپخانه نیرومندی بودند و از اینطرف کشور ایران با توجه به خالی بودن خزانه و اختلافات داخلی و این اواخر حمله محمود و اشرف افغان از لحاظ تجهیزات جنگی به هیچوجه قابل مقایسه با امپراتوری عثمانی نبود و توپخانه ایران کهنه و فرسوده و تفنگ در سپاه ایران حکم کیمیا را داشت
نادر که بخوبی به این امر واقف بود پس از آرایش جنگی سپاه خود ، به یکی از سرداران خود بنام حسینقلی خان زنگنه از خطه لرستان که فرماندهی پنج هزار سوار لر که در جنگ و گریز مهارت خاصی داشتند ماموریت داد که پس از دستور وی ، از جناح چپ به نیروهای ترک عثمانی یورش ببرند
نادر با توجه به اینکه توپخانه عثمانی دارای برد بیشتری بود از نزدیک شدن بیش از حد به سپاه نعیم پاشا خودداری می کرد و با تحرکات ظاهری وانمود می کرد که بزودی حمله خود را شروع خواهد کرد ، نعیم پاشا در نهایت متفاعد شد که نادر عنقریب دست به حمله خواهد زد ، لذا به توپخانه دستور شلیک به سوی سپاهیان ایران را صادر کرد ، سربازان ایرانی که بدستور نادر درون سنگرها بودند به ندرت آسیب جدی می دیدند ، توپخانه عثمانی بی محابا با شدت مواضع سپاه ایران را می کوبید ولی هیچ تحرکی بجز تحرکات ظاهری و دروغین ، از سپاه ایران مشاهده نمی شد ، کم کم لوله های توپ داغ و داغ تر می شدند و از شدت شلیک آنها کاسته می شد که ناگهان نعیم پاشا مشاهده کرد به یکباره سیلی عظیم با سرعت تمام به سمت جناح چپ لشگرش در حال حرکت است
حسینقلی خان بهمراه یکه سواران زبده لُر ، با حمله ای برق آسا و سخت ، چنان خود را به جناح چپ عثمانیان کوبید که در همان حمله اول ، عده زیادی از آنان در زیر پای اسبان یکه سواران لر ، به خاک و خون غلطیدند ، نعیم پاشا که اوضاع نابسامان جناح چپ خود را مشاهده می کرد نیروهای تفنگدار و تازه نفس را به منطقه درگیری اعزام کرد
از آوای شلیک هزاران تفنگ عثمانیان و چکاچک شمشیر لران ، غرش توپها و صدای شیپور بهمراه صدای نعره ها و ناله ها دو طرف ، هنگامه ای هراس انگیز در نهاوند برپا شده بود ، ولی مردان حسینقلی خان بیدی نبودند که با این بادهای سخت بلرزند و چنان با شدت حمله می کردند که عثمانیان با وجود دفاع سرسختانه قادر به جلوگیری از آنان نبودند ، در همین وضع ترسناک که نعیم پاشا قصد اعزام دومین گروه پشتیبان را به جناح چپ داشت در کمال تعجب دید سواران حسینقلی خان جناح چپ لشگرش را که بسیار آسیب دیده و تقریبا پاشیده بود را رها کرده و به جناح راست لشگر وی هجوم می آورد بدون آنکه در قلب سپاهیان ایران ترس ، خستگی جایگاهی داشته باشد
نعیم پاشا به ناچار ، قلب سپاه خود را به کمک جناح راست که اینک توسط نیزه داران حسینقلی خان آماج حملات گسترده شده بود فرستاد ، نادر که با تیزهوشی منحصر به فرد خویش منتطر چنین لحظه نابی بود موقعیت را مناسب دید و ناگهان با فریاد رعدآسای وی ، سیلی ویرانگرتر از سیل قبلی به سوی سپاه نعیم پاشا سرازیر شد
نادر که به عادت همیشگی خود ، پیشاپش سواران سپاه خود علیرغم غرش توپخانه عثمانی که سواران را مانند برگ خزان بر زمین می ریخت بدون واهمه و با سرعتی وصف ناپذیر خود را به قلب سپاه نعیم پاشا زد
شدت حمله برق آسای نادر چنان شدید بود که بعد از یکساعت نبرد ، آثار شکست در سپاه دشمن هویدا شده و نعیم پاشا دستور عقب نشینی داد ، نادر که مطمئن بود بزودی نیروهای پشتیبان نعیم پاشا از کرمانشاه و بغداد به کمک وی خواهند آمد به لشگر لرستان به فرماندهی حسینقلی خان زنگنه که هنوز بی محابا می جنگید دستور داد تا حد ممکن دست از تعقیب سپاهیان نعیم پاشا برنداشته و آنها را اسیر و در صورت مقاومت به هلاکت برساند ، پس از آن نیز به افراد خود دستور داد تا تجهیزات جنگی و دیگر غنائم باقیمانده دشمن را جمع آوری و به اردوی سپاه ببرند و خود نیز به حالت آماده باش منتظر تحرکات احتمالی عثمانیان گردید
سربازان نعیم پاشا که پراکنده در حال عقب نشینی بودند طعمه آسانی برای سواران حسینقلی خان زنگنه بودند ، ولی نعیم پاشا با سختی زیاد توانست باقیمانده سپاهش را جمع آوری و به دژ همدان پناه ببرد
#زندگینامه_نادرشاه_افشار⚔
#پسرشمشیرفرزنددرگز
#ادامهقسمتپانزدهم
مردم همدان که از شکست عثمانیها مطلع شده بودند سر به شورش برداشتند ، نعیم پاشا که از داخل و بیرون شهر همدان تحت فشار قرار گرفته بود شبانه همدان را رها کرده و پنهانی به سمت کرمانشاه گریخت ، صبح روز بعد خبر عقب نشینی نعیم پاشا به حسینقلی خان رسید ، او که شهر همدان را محاصره کرده بود دستور جمع آوری چادرها را صادر و بیدرنگ به تعقیب نعیم پاشا پرداخت و در نزدیکی تویسرکان به او رسید و آرایش جنگی گرفت ، سپس دو سپاه مشغول ورانداز کردن یکدیگر شدند
از آنطرف به نادر خبر رسید که دروازه های شهر همدان باز و مردم با آذین بندی خیابانها منتطر ورود سپاه ایران هستند ، نادر با احتیاط به شهر وارد شد ، مردم همدان که مزه تلخ تحقیر و زیردست بیگانه شدن را چشیده و پس از هشت سال ، چشمشان به سرباز و سپاهی ایرانی افتاد ناگهان اختیار از کف داده و با شور و هیجانی وصف ناشدنی ، به پیشواز نادر و همراهانش آمدند ، اولین اقدام نادر ، رهائی پنج هزار نفر از مخالفان عثمانیان از زندان بود و دومین آن ، جمع آوری توپخانه مدرن و پیشرفته ترکان و سپس صدور فرمان گوشمالی خائنانی که با عثمانیان همکاری کرده بودند
به تویسرکان باز می گردیم ، که حسینقلی خان ، ناگهان از سمت غرب ، شاهد ایجاد گرد و غبار ناشی از ورود نیروهای تازه نفس عثمانی به فرماندهی تیمورپاشا و پیوستن آنان به لشگر نعیم پاشا گردید
آمدن تیمور پاشا که علاوه بر فرماندهی پادگان کرمانشاه ، شمشیر زن یگانه ای بود ، نیروی مضاعفی به عثمانیان بخشید بطوریکه بی درنگ و متفقاً به سواران ایران تاختند
حسینقلی خان که غافلگیر شده بود پی برد که جنگیدن در مقابل این همه سرباز ترک بیهوده است ، لذا به جای تاخت و تاز ، روش دفاعی را برگزید و در حالیکه از حملات سخت آنان جلوگیری می کرد آرام آرام عقب می نشست ، ضمن اینکه پیکی نیز به نادر که اینک در همدان بود فرستاد و درخواست کمک فوری کرد ، پیک حسینقلی خان در میانه راه با پیک نادر برخورد کرد و به اتفاق نزد نادر رفته و وضعیت بحرانی حسینقلی خان را گزارش کردند
زمانی که پیک ، گزارش خود را به نادر میداد شیپور خاموشی زده شده بود ولی نادر کسی نبود که معنی استراحت را بفهمد ، هماندم مسئول تدارکات احضار و فورا ساز و برگ و آب و آذوقه مهیا و فقط طی سه ساعت سه هزار سرباز چابک و زبده ، بهمراه ده قبضه توپ به فرماندهی شخص نادر ، شبانه عازم آوردگاه خونین تویسرکان شدند ، نادر دستور داد الباقی سربازان ، ظهر فردای همان روز به تویسرکان اعزام شوند
♻️نادر را تا رسیدن به حسینقلی خان رها می کنیم و به تویسرگان می رویم
حسینقلی خان ، این سردار شایسته ، با همه کوششی که کرد ، سرانجام از چهار طرف در حلقه محاصره ترکهای عثمانی گرفتار شد ، او و سوارانش که مرگ را در چند قدمی خود دیدند ، پیمان بستند که حال که قرار است بمیریم مردانه می میریم و نامی از خود در قوم و قبیله و تاریخ سرزمین مان به یادگار می گذاریم ، فشار دشمن هر لحظه بیشتر و بیشتر می شد که ناگهان صدای غرش توپخانه ، سربازان پشتیبان عثمانی را مانند برگ خزان بر زمین می ریخت و اندکی پس از آن ، طبق معمول همیشه این نادر بود که پیشاپیش سپاه ایران با چرخش تبرزین معروف خود از سه طرف وارد میدان شد
سواران لر با آمدن نادر با همه خستگی ، دست به پاتک زده و بهمراه نادر ، چنان ضربات سختی به نعیم پاشا و تیمور پاشا وارد کردند که هنوز دو ساعت سپری نشده بود ، سرداران ترک ناچار به عقب نشینی به سوی کرمانشاه شدند ، نادر به حسینقلی خان و سربازانش استراحت داده و پس از آمدن نیروهای تازه نفس از همدان ، بیدرنگ به تعقیب عثمانیان پرداخته و در نزدیکی کنگاور به آنان رسید و بیدرنگ به آنان تاخت و پس از درگیری مختصری ، عثمانیان به کرمانشاه عقب نشینی که در این شهر هم مانند همدان ، با شورش مردم کرمانشاه روبرو شدند لذا با عجله شهر را ترک و به قصرشیرین رسیدند ، در آنجا نیز با سپاهیان نادر روبرو و سراسیمه به آنطرف رودخانه دیاله (رودی در عراق امروزی) رفته و در همانجا اردو زده و موضع گرفتند
نادر صلاح ندید سپاهش از رودخانه بگذرند و عده ای از سربازانش را در همانجا مستقر و به کرمانشاه بازگشت
اخبار این شکست های پی در پی و مفتضحانه به دربار امپراتوری عثمانی رسید ، خشمی عظیم دربار را فرا گرفته بود ، امپراتور پس از مشورت با بزرگان سپاهیان بی شمار خود ، سرانجام رسما به دولت ایران اعلام جنگ کرد
#زندگینامه_نادرشاه_افشار⚔
#پسرشمشیرفرزنددرگز
#قسمتشانزدهم
برای امپراتوری عثمانی که نیمی از اروپا را درنوردیده بود و اکنون با تصرف دهها کشور اروپائی به وین ، پابتخت اتریش رسیده بود مایه ننگ بود که از یک سردار نوخاسته از کشوری ویران و پاره پاره شده که تا سه سال پیش هیچکس نام او را نشنیده شکست بخورد ، بهمین خاطر سردار بی همتای خود را بنام علیرضا پاشا که جنگاوری تیزهوش و شجاع و توانا بود را از جبهه اروپا به استانبول فراخوانده و به جنگ با سپهسالار سپاه ایران اعزام کرد ، علیرضا پاشا پس از ده روز ، نیروی سِتُرگ و عظیم بالغ بر یکصد و پنجاه هزار نفر با تجهیزات بسیار پیشرفته ، آماده و به سلطان عثمانی قول داد که ضربه ای سخت بر سپاه ایران وارد آورده و با سر نادر ، سپهسالار سپاه ایران ، به حضور سلطان برسد
از آن سو ، نادر که تا دیاله در عراق امروزی تاخته بود پس از استقرار نیروی مرزی و ساختن پادگانی در آنجا به قصرشیرین و کرمانشاه مراجعت کرده و پس از ساختن پادگان های متعدد در مسیر جاده ها ، وارد همدان شد ، روزی که نادر به همدان مراجعت کرد مصادف با ورود پیک شاه تهماسب به همدان گردید ، نادر پس از اطلاع از اعلام رسمی جنگ توسط عثمانیان ، بدون درنگ به سپاه خسته و تازه از جنگ بازگشته خود دستور حرکت به سمت تبریز را داده و در حال حرکت به تبریز با فرستادن پیک هائی به شهرهای مختلف ایران ، با قید فوریت تمام ، درخواست اعزام سرباز و پیوستن آنان به سپاه خود را ابلاغ کرد ، در درازای مسیر تبریز ، تعداد سربازان نادر افزون گشته بطوری که هنوز به تبریز نرسیده ، تعداد نفرات ارتش ایران ، به یکصد هزار نفر رسید
نادر بخوبی می دانست با توجه به اعلام رسمی جنگ توسط دولت عثمانی به ایران ، چنانچه در این جنگ شکست بخورد ، سلطه و اشغال امپراتوری عثمانی بر تمامی آذربایجان و کردستان و کرمانشاه و لرستان و خوزستان ، مشروعیت بین المللی یافته و برای همیشه ، کار از کار خواهد گذشت ، لذا با عجله بدون حتی یک روز استراحت در همدان ، بسوی تبریز تاخت ، او از جنوب و علیرضا پاشا از شمال مانند سیلی عظیم به یکدیگر نزدیک و نزدیک تر می شدند تا در نهایت در یکصد کیلومتری تبریز به هم رسیدند ، علیرضا پاشا که زودتر از نادر به میدان نبرد رسیده بودند بی درنگ فرمان حمله به سپاه ایران را صادر کرد و سربازان عثمانی مانند مور و ملخ به لشگر ایران تاختند
سپاهیان ایرانی با سفارش و تاکید نادر ، در لاک دفاعی سختی فرو رفتند ، نیروهای ترک با توجه به برتری همه جانبه نسبت به نیروهای ایران ، بر شدت حملات خود افزوده و موفق شدند در جناح راست لشگر ایران نفوذ کرده و تلفاتی نیز وارد نمایند ، با فرا رسیدن تاریکی شب ، هر دو سپاه به خطوط اولیه خود بازگشته و اولین روز نبرد با پیروزی ترکها پایان یافت
سرداران نادر با شگفتی از تغییر رویه نادر ، شبانگاه به چادر وی رفته و علت امر را جویا شده و درخواست کردند لشگر ایران را از حالت دفاعی خارج و فرمان حمله بدهد ، نادر بدون اینکه دلیلی بیاورد دستور داد رویه و حالت لشگر ایران در صبح فردا نیز دفاع کامل بوده و هیچکس حق حمله ندارد
پاسخ گنگ و مبهم ولی قاطع و تحکم آمیز نادر ، سرداران را قانع نکرد ولی چون جرات و جسارت مخالفت نداشتند برای ابلاغ دستورات فرماندهی به افراد خود به چادرهای خود مراجعت کردند
بامداد روز بعد مجددا سربازان ترک که طعم شیرین پیروزی روز قبل را چشیده بودند به تاخت از جناههای مختلف به سپاه ایران یورش آورده و سپاهیان ایران که در لاک دفاعی فرو رفته بودند فقط تنها برای دفع حمله دشمن دست به عکس العمل های محدود می زدند ، سستی سپاه ایران ، باعث شد سرداران ترک ، اعتماد به نفس بیشتری یافته و سخت ترین حملات را از تمام جهات به نیروهای ایران وارد کنند ، دیری نگذشت که در جناح راست سپاه ایران ، شکافی بزرگ ایجاد شد و هر لحظه احتمال از هم پاشیده شدن آن میرفت، روز به پایان رسید و با تاریکی شب ، آرامشی سست و لرزان ، بر هر دو سپاه ، حاکم شد
شبانگاه ، سرداران سپاه ایران مجددا به چادر نادر رفتند و قبل از اینکه حرفی بزنند نادر رشته سخن را بدست گرفت و دستور داد جناح راست سپاه را که آسیب جدی دیده بود شبانه و بطور پنهانی و بی سر و صدا ، با دو برابر نیروهای قبلی تقویت کرده و آرایش دفاعی لشگر نیز از نو تغییر یافته و این بار تاکید کرد سپاه ایران فردا مجددا ، حالت دفاعی اما دروغین بخود گرفته ولی بلافاصله با نزدیک شدن دشمن ، با تمام قوا و از همان سمت به آنان حمله ور شوند ، فرمانده جناح راست نادر ، حسینقلی خان زنگنه از خطه لرستان بود که در جنگ نهاوند با سپاه خود ، آسیب های فراوانی به عثمانیان وارد کرده بود و بشدت مورد علاقه نادر بود
#زندگینامه_نادرشاه_افشار⚔
#پسرشمشیرفرزنددرگز
#ادامهقسمتشانزدهم
فرمانده ترک برای سر این سردار لر ، پاداش قابل توجهی در نظر گرفته بود
در بامداد سومین روز نادر در حالیکه هوا هنوز روشن نشده بود برای فریب دشمن دست به حملاتی محدود زد ، سرداران سپاه علیرضا پاشا که بعلت تاریکی هوا ، هنوز متوجه تغییر همه جانبه در سپاه ایران نشده بودند با همان آرایش روزهای قبلی خود و با اعتماد به نفسی که ناشی از پیروزی های دو روز قبل شان بود بی باکانه به دل سپاه ایران زدند که ناگهان با فریاد الله اکبر و فریادهای یامحمد و یا علی سپاه ایران تا آمدند که به خود بیایند از سه جناح مورد حمله ای سخت واقع ، و در نهایت نیز عاقبتی بجز سرهای شکافته و دست ها و کتف های قلم شده و شکم های دریده ، عایدشان نشد و لگد کوب سم اسب ها و چکمه های سربازان ایران گشتند ، در این هنگانه عظیم ، نادر همانند ببر خفته ای که دمش را لگد کرده باشند ، پیشاپیش سربازان خود مستقیما به قلب سپاه دشمن تاخته و با چرخش تبرزین معروفش از کشته عثمانیان ، پُشته می ساخت ، جنگ با شدت تمام تا یکساعت پس از اذان ظهر ادامه یافت و اینک آثار شکست در سپاه عثمانیان نمایان شده بود
علیرضا پاشا که حیثیت جنگی خود را برباد رفته می دید برای دادن روحیه به سپاه خسته و درهم شکسته خود ، مانند نادر شخصا پا به میدان رزم نهاد ولی دیگر دیر شده بود و کار از کار گذشته بود ، او خیلی زود متوجه شد درگیری رو در رو با ایرانیان سودی ندارد لذا دستور عقب نشینی صادر کرد و سپاهیانش آرام آرام عقب نشستندنادر که منتظر چنین لحظه ای بود دستور داد ترکها را دنبال کرده و اجازه فرار به آنها ندهند ، نادر سپاه درهم شکسته عثمانی را با وارد کردن تلفات زیاد به آنان ، تا ارومیه تعقیب کرد ، علیرضا پاشا که مطمئن شده بود نادر با سماجت تمام حتی یک لحظه او را رها نخواهد کرد ناچار شد ارومیه را نیز رها کرده بداخل خاک عثمانی پناهنده شود ، در این میان حسینقلی خان زنگنه نزد نادر آمده و با اصرار اجازه خواست وی را در عمق خاک عثمانی نیز تعقیب کند که نادر ضمن قدردانی از او ، با خواسته او موافقت نکرده و دستور بازگشت وی را صادر کرد
نادر بلافاصله به تحکیم استحکامات ارومیه پرداخته و با گماردن مرزبانهائی در آنجا بدون اینکه لحظه ای بیاساید با سپاه خود به سمت تبریز که هنوز در اشغال عثمانیان بود شتافت
خبر شکست علیرضا پاشا به نیروهای مقیم عثمانی در تبریز رسیده بود ، لذا آنها بلافاصله دروازه های دژ تبریز را بسته و آماده نبرد شدند ، طبق معمولِ دیگر شهرهای آزاد شده ایران ، مردم غیور تبریز نیز ، که هفت سال پیش مردانه در مقابل ترکها ایستادگی کرده و بسیاری از جوانانشان بدست ترکها شربت مرگ نوشیده بودند ، این بار نیز آرام ننشسته و دست به ایجاد هسته های مقاومت کرده و پس از آن دست به شورشی گسترده زدند ، پاشای تبریز که از سوی دولت عثمانی گمارده شده بود مردی روشن بین و آینده نگر بود لذا صلاح خود و سپاهیانش را در مقاومت در مقابل نادر ندانست و دستور داد هر چه سریعتر ، تبریز را ترک و به استانبول بروند
شتابزدگی تخلیه شهر چنان سراسیمه بود که ثروتمندان و تجار و بعضی مردم عادی اهل عثمانی که نتوانستند فرار کنند به خانه توانگران و دیگر افراد ایرانی رفتند و در آنجا پنهان شدند ، تبریزیان نیز با توجه به سابقه رفاقت چندین ساله ، جوانمردانه درخواست آنان را اجابت و پناهشان دادند
پس از ورود سپاه ایران به تبریز ، مردم تبریز یکصدا یاشاسین ایران و یاشاسین نادر سر می دادند و در مسیر سربازان نادر ، گوسفند و گاو قربانی کرده و اسفند دود می کردند ، نادر دو روز در تبریز ماند و پس از سپردن شهر به کارگزار ایرانی خود برای بازپس گرفتن اردبیل و ماکو و مرند و خوی از عثمانیان ، به آن سو حرکت کرد
دربار عثمانی که بشدت از شکست سردار معروف خود یکه خورده و بخشم آمده بود و در حضور سفرای اروپائی که در دربار آنان رفت و آمد داشتند خوار و خفیف شده بود سردار دیگری را بنام رستم پاشا که در جبهه اوکراین می جنگید را ، روانه جنگ با سپهسالار لشگر ایران نمود
شهرهای اردبیل و خوی و مرند و ماکو ، با زد و خوردهایی نه چندان گسترده به تصرف درآمد و نادر حین پیشروی به سمت باکو ، با سپاه رستم پاشا مواجه و بدنبال آن ، جنگی سخت و هولناک در گرفت که در این میان ترکها با دادن تلفات زیاد ، شکست سختی خوردند و علاوه بر تجهیزات و غنائم بسیار ، عده زیادی از افسران و سربازانشان به اسارت سپاه ایران در آمدند ، هنوز خستگی این جنگ در تن نادر مانده بود که ناگهان پیکی از مشهد به چادر نادر آمده و نامه ای به وی داد ، چهره برافروخته و خشم آلود نادر ، پس از خواندن نامه حکایت از خطری بس بزرگ داشت
هدایت شده از دوستداران ولایت
#زندگینامه_نادرشاه_افشار⚔
#پسرشمشیرفرزنددرگز
#قسمتهفدهم
رستم پاشا که شکست بدی از نادر خورده بود و روی بازگشت به کشورش را نداشت درخواست آشتی و آتش بس کرد ، نادر قبول پیشنهاد وی را منوط به قبول دربار عثمانی کرد، رستم پاشا نیز پیکی به دربار عثمانی فرستاد و بعنوان نماینده تام الاختیار دولت عثمانی ، آتش بس را تا روشن شدن وضعیت دو سپاه و رایزنی های٨ نمایندگان دو دولت ، پیرامون تعیین تکلیف شهرهای آزاد شده ایران پذیرفت.
نادربا گرفتن غرامت جنگی ، اسرای عثمانی را آزاد و آتش بس امضاء شد
قبول آتش بس از طرف نادر ، مایه تعجب سرداران وی شد آنان می دانستند نادر تا تعیین تکلیف قطعی جنگ و آزاد سازی تمامی شهرهای جدا شده آرام نخواهند شد ، ولی تعجبشان وقتی از بین رفت که نادر ، نامه برادرش ابراهیم خان ، حاکم مشهد را به نظر آنان رسانید
مفاد نامه حاکی از آن بود که ذوالفقار خان افغان که در افغانستان از نادر شکست خورده بود با حمله به هرات حاکم دست نشانده نادر بنام الهیارخان را شکست داده ، الهیار خان شبانه به مشهد گریخت و به ابراهیم خان ، برادر نادر و حکمران مشهد پناهنده شد ذوالفقار خان افغان که از نادر کینه ای سخت به دل داشت ، با اتحاد با چند ولایت دیگر در افعانستان ، لشگری آراسته و اکنون نیز ، شهر مشهد را به محاصره درآورده و با توجه به غیبت نادر مطمئن بود ، دیری نخواهد پائید که شهر مشهد را تصرف و با دراختیار گرفتن دژ مستحکم آنجا به خانواده و ناموس نادرنیزجسارت روا دارد ، نادر پس از دستور ساخت استحکامات مرزی و استقرار نیروهای مرزبانی ، با وجود خستگی نیروهایش ، دستور داد سپاه خسته و تازه از جنگ برگشته اش با عجله به سمت مشهد حرکت کند دستور نادر در مسیر حرکت به مشهدبر پایه راهپیمائی سریع بودیعنی خواب وخوراک بر روی اسب تا رسیدن به مقصد (البته در روزهایی از هفته ، بخاطر اینکه سربازان از پا نیفتند اجازه چهار ساعت خواب بر روی زمین و دو ساعت توفف داده می شد ، یعنی سپاه ایران روزانه هجده ساعت بر روی اسب ، راه می پیمود که این از عجایب جنگهای نادر است
ابراهیم خان ، حاکم مشهد قبل از آمدن افغانها و محاصره شهر ، آذوقه شش ماه مردم را تدارک دیده و انبار کرده بود ، ذوالفقار خان افغان که از این موضوع آگاه شده بود ، و میدانست با بازگشت نادر از مرزهای غربی آذربایجان ، توان رویاروئی با وی را ندارد ، بهمین خاطر دستور داد هر شب عده ای از سربازانش با سوار شدن بر مَشک های باد شده (خیک ، پوست گوسفند که یک سر آن را می دوختند و از سر دیگر در آن می دمیدند تا مانند بادکنک باد شده و سپس با بندی محکم ، سر دیگر آنرا هم بسته و تبدیل به جسمی شناور بر روی آب می شد) پنهانی از روی خندق های پر آب دژ مشهد عبور کرده و با رعایت سکوت کامل ، شروع به شکافتن و سوراخ کردن سطوح پائینی دیوارهای قلعه کنند ، بدستور ذوالفقار خان ، درختان تنومند روستاهای اطراف نیز بریده تا با ساختن پل بر روی خندقهای دژ ، هنگام حمله به مشهد ، برای عبور لشگریان مشکلی ایجاد نشود
مدت ده روز طول کشید تا شکافهای دیوارهای دژ به اندازه کافی عمیق شده و ساخت پل های متعدد٧ برای عبور لشگریان افغان به اتمام برسد ، در این مدت به اندازه کافی ، باروت نیز تهیه و همه چیز برای تصرف مشهد آماده شده بود ، شورای فرماندهان افغان در چادر ذوالفقار خان تجمع کرده و در خصوص چگونگی حمله و ورود به مشهد با کمترین تلفات ، به رایزنی پرداختند ، ولی ذوالفقار خان و سردارانش خبر نداشتند و اصولا هیچ عقل سلیمی باور نداشت ، نادر که همین بیست روز پیش در نزدیکی های باکو و اردبیل در حال نبرد با ابر قدرت عثمانی است در حال حاضر به شصت کیلومتری مشهد رسیده باشد
نادر برای احتیاط در شصت کیلومتری مشهد متوقف شد دستور داد هر کس و هر کاروانی که بسوی مشهد میرود را توقیف نمایند تا خبر آمدن وی به افغانها نرسد ، سپس بهمراه دو نفر از یارانش ، به سوی مشهد، به حرکت کرد
نادر پنهانی به اردوی ذوالفقار خان رسید و از تحرکات لشگر افغانها پی برد حمله به مشهد طی یکی دو روز آینده ، قطعی است لذا با دو نفر همراهش ، سریعا به سمت اردوی خود بازگشت تا دستور حرکت صادر کند
بقال یکی از روستاهای سرِ راه نادر می گوید ، سواری را بهمراه دو نفر که بعدا فهمیدم نادر است دیدم که جلوی دکان من توقف کرد ، در حالی که علاوه بر اینکه بسیار گرسنه بود عجله زیادی هم داشت، او از من درخواست مقداری آرد و روغن و شیره و ظرف کرد که برایش حاضر کردم نادر ، روغن و آرد و شیره را در ظرف ریخته و با دستان خاک آلود خود آنها را با هم مخلوط و آنرا بصورت سه گلوله توپی شکل درآورده و بلافاصله پس از تقسیم آن با همراهان ، دوان دوان در حالیکه آردهای مخلوط به شیره و روغن را گاز می زد با شتاب تمام ، سوار بر اسبان خود شده و با تاخت ، رفتند
هدایت شده از دوستداران ولایت
#زندگینامه_نادرشاه_افشار⚔
#پسرشمشیرفرزنددرگز
#ادامهقسمتهفدهم
نادر با شتاب تمام به اردوی سپاه خود در شصت کیلومتری مشهد رسید و دستور حرکت فوری داد و طی فرمانی به تمام سربازان و سرداران خسته خود دستور داد کوله پشتی های خود را از سنگ پر کنند و هر سرباز و حتی سرداران موظف شدند پنج من (پانزده کیلو) سنگ با خود حمل کنند ، این دستور ضمن اینکه باعث اعتراض یاران نادر شده بود حیرت آنان را نیز برانگیخته بود ولی از آنجائیکه هیچکس جرات چون و چرا ، آن هم هنگام جنگ با نادر را نداشت ، بناچار اطاعت کرده و با نارضایتی تمام با کوله های سنگین بسوی مشهد براه افتادند ، نادر نیز مانند دیگران کوله پشتی خود را با سنگ پر کرد و بسوی دشمن رهسپار شد و لحظه به لحظه به مشهد نزدیکتر می شد
واقعا حیرت انگیز است ، نادر شصت کیلومتر رفته و شصت کیلومتر بازگشته و بدون یک لحظه ای توقف ، مجددا شصت کیلومتر با کوله ای پانزده کیلوئی مانند یک سرباز زیردست خود ، به سوی دشمنان غدار این مرز و بوم تاخته ، چنین فرمانده و سربازانی در طول تاریخ ملت ها ، حکم کیمیا را داشته و واقعا نادرند
مجددا به شهر مشهد و اردوی ذوالفقار خان می رویم ، نگهبانان دژ مشهد با توجه به استحکام قلعه با آسودگی در حال نگهبانی هستند و مردم شهر ، فارغ از هر حادثه ای در گوشه ای از شهر در حال خواب بودند که ناگهان برقی جهید و صدائی مهیب و تندر آسا ، سراسر شهر را فرا گرفت و بدنبال آن گرد و غباری عظیم ، ضلع شمال شهر و پس از آن ، مرکز شهر را نیز فرا گرفت
در سپیده دم بامداد ، ولوله و غوغائی در شهر پدید آمد و با فرونشست گرد و غبار و نمایان شدن شکاف های عظیم در پایه دیوار قلعه مشهد ، جارچی ها از بالای برج ها و مناره های مساجد ، مردم را فرا میخواندند تا به یاری نگهبانان شهر بشتابند تا از ورود سپاه ذوالفقار خان جلوگیری کنند
از آن طرف سپاهیان افغان ، با گذاشتن پل های از پیش ساخته شده بر روی خندق ها ، به سمت مشهد هجوم آوردند
مجددا به میان لشگر نادر باز می گردیم که با رسیدن به سه کیلومتری شهر مشهد و دیدن برق انفجار باروت ، به نیت و نقشه افغانها پی برد و بلافاصله دستور داد تمامی سپاه ، کوله پشتی های سنگین و پر از سنگ را از روی دوش خود انداخته و یکصدا با تمام نیرو و یکصدا با هم ، نوا و فریاد الله اکبر سر داده و بسوی مشهد بتازند ، با این ابتکار منحصر به فرد این نابغه نظامی ایران و جهان ، از یک سپاه خسته ، که بمدت پانزده روز از بیراهه و از میان کوهها و جنگل و کویر و دشت و صحرا ، راه پیموده بود ، سپاهی قبراق و سر حال ، برای جنگ با دشمن آماده شده بود (این ابتکار بی بدیل نادر تا همین امروز ، در میادین ورزشی و نظامی جهان تدریس و اجراء می شود)
از این طرف ، جلوداران سپاه افغان در حالیکه جیغ می کشیدند و هلهله می کردند در حال ورود به شهر بودند ، که ناگهان با صدای سپاه نادر بخود آمدند ، ذوالفقار خان که غافلگیر شده بود وقتی به پشت سر خود نگریست در کمال حیرت مشاهده کرد نادر به سان برق و باد ، با تبر زین معروفش مستقیما بسوی او می تازد ، او حتی از دور نادر را شناخت و سراسیمه به سپاه خود دستور داد که از حمله به جلو ، یعنی به سمت مشهد منصرف شده و فقط برای نجاتجان خود و رویاروئی با نادر به سمت عقب بازگردند و از جان خود دفاع کنند ، افغانها که در سپیده دم ، تصور می کردند تا ظهر همان روز مشهد را به جنگ خواهند آورد ، اکنون فقط برای زنده ماندن و فرار از آن معرکه هولناک و گریز از اسارت تلاش می کردند ، سپاه نادر که با انداختن کوله پشتی ها احساس سبکی فوق العاده ای می کردند خستگی آن راه طولانی را فراموش کرده و با چالاکی یک سرباز تازه نفس ، مانند بختک بر سر متجاوزین افغان فرود آمدند
جنگی هولناک درگرفت ، ذوالفقار خان در حالیکه عده زیادی از لشگر خود را از دست داده بود با زحمت زیاد فقط توانست عده اندکی از افراد زنده مانده خود را نجات داده ، به سمت هرات ببرد و جان خود و افرادش را برای چند صباح دیگر نجات بخشد ، سرداران نادر قصد تعقیب وی را داشتند که نادر اجازه نداد و وارد شهر مشهد شد...
#زندگینامه_نادرشاه_افشار⚔
#پسرشمشیرفرزنددرگز
#قسمتهجدهم
نادر سپس نزد دو همسرش که یکی از آنان دختر بابا علی بیک ، حاکم سابق ابیورد و دیگری خواهر شاه تهماسب بود رفت و پس از دلجویی از آنان بابت غیبت های طولانی اش ، نزد پسر محبوبش بنام رضا قلی میرزا که اینک جوانی رشید و زیبا شده بود رفته و او را مورد نوازش و محبت خود قرار داد و سپس به رتق و فتق امور مشهد و مَرَمًت و بازسازی دیوارهای قلعه نمود ، هنوز خانواده نادر ، او را سیر ندیده بود که نادر پس از تجهیز و آماده کردن سپاه خود ، بسوی افعانستان براه افتاد نادر هنگام ورود به افغانستان ، برای جلوگیری از فرار یاغیان افغان به کشورهای دیگر ، سپاه خود را به چهار قسمت تقسیم کرد
دسته اول را به شمال (مرز ازبکستان) ، دسته دوم ، به شرق افغانستان (مرز فعلی افغانستان با چین) و دسته سوم را نیز به سراسر جنوب افغانستان (مرز هندوستان) فرستاد و فرماندهی دسته چهارم را خود به عهده گرفت تا به چند استان دیگر افغانستان که اینک ، نسبت به حکومت و دولت مرکزی ایران یاغی شده بودند ، حمله و آنها را گوشمالی و مجازات کند
ذوالفقار خان که مطمئن بود نادر دست بردار نیست و بهیچ وجه او را رها نخواهد کرد ، پس از رسیدن به هرات ، آذوقه و خواربار فراوانی تهیه کرده و سپس دروازه های دژ را بسته و خندق های اطراف قلعه را نیز پر آب کرده و به انتظار نادر نشست
چهار ماه طول کشید تا نادر مطمئن شد سپاه در محلهای خود مستقر شدند ، لذا نادر عمدا با تلف کردن وقت ، بسیار آرام و آهسته به سوی هرات پیشروی می کرد تا هم راههای فرار یاغیان بسته شود و هم اینکه آذوقه یاغیان کاهش یابد ، ذوالفقار خان و مردم شهر هرات که منتظر بودند ظرف پانزده الی بیست روز با نادر روبرو شوند ، انتظار کُشنده ای را تحمل کردند ، هر روز دیده بانهای دژ هرات از بالای برج ها و باروهای قلعه ، سرک می کشیدند ، مردم دژ نیز برای زراعت و کارهای دیگر اجازه خروج نداشتند و خود را زندانی ذوالفقار خان می دیدند و خودِ ذوالفقار خان و نیروهایش در بلاتکلیفی و سردرگمی آزار دهنده ای بسر می بردند ، در این چهار ماه رفته رفته آذوقه مردم رو به کاهش گذاشته بود و شب و روز همگان ، از سپاهی تا دیگر افراد ، تواًم با تشویش و دلهره می گذشت ، تا اینکه رفته رفته موج نارضایتی بین مردم شهر هرات بالا گرفت ، سربازان نیز اندک اندک اظهار ناخشنودی می کردند و می گفتند شاید نادر ، اصلا به هرات نیاید و از اینگونه حرفها
از آن طرف نادر مطلع شد برادر محمود افغان بنام امیر حسین غلجائی ، در استان فراه نیز سر به شورش برداشته لذا نیروهای خود را به دو بخش تقسیم کرد و یکی از سرداران خود را مامور شکست استاندار فراه نمود و خود نیز بهمراه ده هزار مرد جنگی راهی هرات شد
سرانجام انتظار مردم هرات و عده ای از سپاهیان ذوالفقار خان بسر آمد و طرفداران حکومت ایران از نظامی و غیر نظامی ، شروع به زمزمه هایی در مخالفت با ذوالفقار خان نمودند ، و مخفیانه به نادر پیغام دادند و از ذوالفقار خان اعلام بیزاری کردند و در نهایت نیز ، سه تن از سرداران ذوالفقار خان ، وی را کشته و از بالای برج به پائین پرتاب کردند ، مردم که جنازه ذوالفقار خان را دیدند سر به شورش برداشته و با پرچم سفید دروازه های شهر را گشوده به استقبال نادر آمدند و سپاهیان نادر بداخل شهر هرات رفتند
در این سو عده ای از سرداران و سربازان ذوالفقار خان که هنوز به وی وفادار بودند با عقب نشینی به ارگ حکومتی (کاخ حکومتی - ساختمانهایی با برج و دیوارهای بلند که بخودی خود ، قلعه کوچکی بشمار می آمد و محل زندگی سران و حکومتیان و خانواده آنان بود) از تسلیم شدن خودداری و بشدت شروع به مقابله با نیروهای نادر نمودند
سردسته شورشیان ، برادرِ الهیارخان بود که اینک از مشهد بهمراه نادر به هرات آمده بود تا حکومت از دست رفته خود را پس بگیرد ، جنگ تن به تن و سختی درگرفت
نادر که مقاومت یاران ذوالفقار خان را دید ، شخصا به میدان آمده و در کنار سربازان خود به جنگ با شورشیان پرداخت ، که در این اثناء ، برادر الهیار خان که شمشیرزن زبردست وچالاکی نیز بود ، نادر را در میان سربازانش شناخته و بسوی او تاخت و وی را به مبارزه دعوت کرد ، سرداران نادر به حمایت از فرمانده شان به سمت برادر الهیارخان حمله کردند که نادر مانع آنان شده و دستور داد دخالت نکنند و عقب بروند سپس جنگی تن به تن ببن نادر و حریف نامدارش درگرفت ، گارد ویژه نادر ، وحشت زده و نگران ، نظاره گر مبارزه بودند و قلبهایشان در سینه با سرعتی سرسام آور می تپید الهیارخان که جنگ برادرش را با نادر می نگریست حالت دگرگونه ای یافته بود و نمی دانست پیروزی کدامیک را آرزو کند ، صورتش
را در میان دو دستش گرفته بود و جراًت بالا آوردن سرش را نداشت
#زندگینامه_نادرشاه_افشار⚔
#پسرشمشیرفرزنددرگز
#ادامهقسمتهجدهم
برادر الهیار خان که در فن شمشیر زنی و استفاده از سپر ، مهارت ویژه ای داشت به سختی و با سرعت زیاد به سمت نادر حمله کرد و چند ضربه نثار سر و ران نادر کرد که بهره ای نداشت ، در کسری از دقیقه همگان دیدند که کلاه خود و جمجمه برادر الهیار خان هر دو طعمه تبرزین نادر شد و با فرقی شکافته ، نقش زمین شد و جنگ هرات به اتمام رسید ، هیچکس به نادر نگفت که هماورد و حریف او در آن مبارزه ، برادر تنی الهیار خان بود ، خود الهیار خان هم چیزی به نادر نگفت
از آنطرف ، سردار نادر که برای سرکوبی امیر حسین خان غلجائی ، برادر محمود افغان رفته بود پس از محاصره شهر فراه ، امیر حسین خان که از بالای برج و باروی قلعه سپاهیان را دید به تصور اینکه نادر شخصا به سراغ وی آمده ، شبانه بهمراه یاران وفادارش به کوههای اطراف پناه برد ، بامداد روز بعد که مردم شهر از گریختن امیر حسین خان مطلع شده بودند پرچم سفید برافراشته و با دود کردن اسفند و هلهله و شادی به استقبال سردار نادر آمدند و شهر فراه ، بدون جنگ و خونریزی به تصرف سپاه نادر درآمد ، نادر مجددا الهیارخان را به حکومت هرات و بخش های بزرگی از افغانستان گمارد و به سوی مشهد مراجعت کرد
نادر سنگ یکپارچه و بزرگ و گرانقیمت مرمرینی را نیز از هرات به مشهد آورده و در سقاخانه اسماعیل طلائی نصب شد که هنوز پا برجاست بد نیست بدانید که قطر این سنگ یکپارچه مرمر ، بالغ بر 132 سانتی متر و طول و عرض آن نیز 140 سانتی متر بوده که انتقال آن از هرات به مشهد ، بدون آنکه آسیبی به سنگ برسد از عجایب روزگار است
نادر را در شهر مشهد رها می کنیم و به اصفهان می رویم ، شاه تهماسب که تا همین دو سال پیش فقط بر قزوین و ری مسلط بود و کسی او را بعنوان شاه ایران نمی شناخت ، اکنون به لطف نیروی شمشیر نادر ، بر تمامی ایران ، فرمانمی راند
هنگامی که نادر ، جنگ با عثمانیان را رها کرد و از آذربایجان ، به جهت سرکوبی یاغیان افغان به مشهد رفت ، اطرافیان شاه تهماسب که هنری بجز چاپلوسی و مفت خوری نداشتند ، شروع به بدگوئی از نادر کرده و او را یاغی قلمداد کرده و از شاه تهماسب خواستار مجازات و برکناری وی ، از سپهسالاری سپاه ایران شدند
اطرافیان بی خاصیت شاه تهماسب که میدیدند نادر ، استانهای همدان و کرمانشاه و تبریز و ارومیه را از سلطان عثمانی بازپس گرفته ، به او توصیه کردند شخصا سپاهی آراسته و به عثمانی تاخته و خودی نشان دهد ، آنقدر در گوش شاه جوان زمزمه کردند که در نهایت وی را راضی کردند که به عثمانی بتازد و بقیه شهرهای ایران را از آنان ، باز پس بگیرد
اولین دستور و خطای بزرگ شاه تهماسب ، برکناری بیستون بیک ، سردار دلاور و جنگاور نادر از سپاه آذربایجان بود و بجای وی سردار محمد بلوچ را به فرماندهی سپاه برگزید ، سپس سربازان بیستون بیک را نیز با خود برد و خود او را نیز از خدمت و فرماندهی برکنار کرد ، نخستین هدف شاه تهماسب باز پس گیری ایروان (پایتخت فعلی ارمنستان) بود ، سپاه ایران از رود ارس گذشته و شهر ایروان را به محاصزه درآورد
هنوز بیست روز از محاصره ایروان نگذشته بود که به شاه اطلاع دادند که ذخیره آذوقه لشگر در حال تمام شدن است ، اطرافیان شاه تازه یادشان آمده بود باید آذوقه شش ماه را با خود می آوردند
از آنطرف سلطان عثمانی که از عدم حضور نادر در سپاه ایران اطلاع یافته بود ، احمد پاشا سردار خود را به جنگ شاه تهماسب فرستاد ، سرداران بی لیاقت شاه تهماسب بی آنکه هیچ ارزیابی درستی از نیروهای دشمن داشته باشند فورا دستور حرکت دادند و به رو در روئی با احمد پاشا شتافتند
#زندگینامه_نادرشاه_افشار⚔
#پسرشمشیرفرزنددرگز
#قسمتنوزدهم
ترک های عثمانی که در چند جنگ قبلی ، طعم شکست های حقارت آمیزی از نادر چشیده بودند با توجه به غیبت نادر در جبهه جنگ ، روحیه بهتری یافته و موقعیت را مناسب دیدند که با شکست سپاه شاه تهماسب جوان و نادان ، شهرهائی را که از دست داده بودند را ، باز پس بگیرند
جنگ بین احمد پاشا و سپاه ایران به رهبری شاه تهماسب شروع شد ، نخستین اقدام احمد پاشا فلج کردن توپخانه ایران بود ، وی که سرداری کارکشته و جنگ دیده بود از جناح چپ به سپاه ایران یورش آورد و نظر فرمانده سپاه ایران را به آن سو جلب کرد و سپس با جنگ و گریز ساختگی عمده نیروهای ایران را از محل استقرار توپخانه دور کرد و بدنبال خود کشاندند ، در این هنگام سواره نظام ترکها ، به یکباره به سوی توپها تاختند و هر چند تلفات زیادی دادند ولی در نهایت توانستند توپچی های ایران را کشته و لوله توپخانه ایران را بسوی نیروهای خودی گرفته و بی محابا شروع به گلوله باران سپاه ایران نمایند
سپاه ایران از دو سو ، زیر باران گلوله های توپخانه خود و دشمن قرار گرفت بطوری که در همان روز اول پنج هزار نفر از جوانان رشید این مرز و بوم ، قربانی بی لیاقتی و بی تجربگی پادشاه و فرماندهان بی لیاقت تر از خودش شدند ، شاه تهماسب که متوجه این شکست بزرگ شده بود نمی دانست چکار کند
درست در همین زمان علی پاشا حکیم اوغلو که تا این زمان ، در شهر ایروان به درون دژ شهر پناه برده بود از قلعه ایروان بیرون آمد و به کمک احمد پاشا ، متفقا به سپاه در هم شکسته ایران تاختند ، شاه تهماسب در نهایت بیچارگی دستور عقب نشینی داد ، فرار شاه تهماسب چنان با سرعت انجام می شد که احمد پاشا تا ابهر و زنجان هر چه کرد تا به آنها برسد موفق نشد و فقط از بیم آنکه مبادا در عمق خاک ایران در دام حمله غافگیرانه ای بیفتد ، دست از تعقیب شاه تهماسب برداشت ، در این جنگ تمامی توپخانه و تجهیزات بسیاری بعنوان غنیمت جنگی نصیب عثمانیان شد و عثمانیان بلافاصله شهرهای سنندج ، بانه ، میانه ، تبریز ، ارومیه ، خوی ، ماکو ، کرمانشاه ، کردستان ، همدان را اشغال و سرزمین های فوق مجددا از خاک ایران جدا شدند
شاه تهماسب که با ذلت و خواری تمام به اصفهان بازگشته بود ، از ترس اینکه مبادا ترک ها به اصفهان حمله کنند پیکی نزد احمد پاشا فرستاد و درخواست متارکه جنگ را کرد ، احمد پاشا از زنجان و ابهر ، پیکی به دربار سلطان عثمانی فرستاد و کسب تکلیف کرد
پس از چندی نمایندگان برگزیده دربار های ایران و عثمانی در بغداد که در آن زمان تحت تسلط عثمانی بود برای مذاکره ، رو در روی هم قرار گرفتند ، نادر هنوز از این جلسات شرم آور آگاه نبود
نمایندگان شاه تهماسب در نهایت پستی و با خواری تمام ، همه استانها و شهرهائی را که نادر با نثار خون جوانان ایرانی بدست آورده بود را طی معاهده ننگینی به عثمانی ها واگذار کردند ، نمایندگان شاه ایران چنان برای امضای قرارداد آشتی ، دستپاچه بودند که فراموش کردند در این قرارداد ، ماده ای را بگنجانند تا تکلیف اسرای ایرانی که گرفتار عثمانیان بودند ، مشخص شود
امضای این قرارداد ننگین و شرم آور که به پیمان نامه تسلیم شبیه بود ، به گوش روس ها هم رسید ، لذا آنها هم موقعیت را مناسب دیدند به هوس افتادند تا از این نمد مفت و ارزان ، کلاهی برای خود بدوزند ، بهمین انگیزه آنها هم در قفقاز (قفقاز در قدیم که هزاران سال جزء ایران بوده شامل کشورهای گرجستان ، کشور فعلی آذربایجان ، ارمنستان ، چچن) دست به تجاوز زدند ، درباریان بی خاصیت و خائن و بیکاره و مفت خور که جز سود خود و انباشتن جیب خود به چیزی فکر نمی کردند ، در اینجا گرد شاه را گرفته و در گوش شاه زمزمه کردند که خود را به دردسر نیندازد و با روس ها هم پیمانی مانند عثمانیان ببندد ، شاه تهماسب ، ابتدا مخالفت کرد ولی آنقدر در گوش وی خواندند که در نهایت به روس ها پاسخ مثبت داد و نماینده ای را جهت بستن قرار ننگین دیگری به رشت فرستاد
به موجب این قرارداد شرم آور ، بادکوبه ، تفلیس (پایتخت کنونی گرجستان) ، داغستان ، و کشور فعلی آذربایحان و کناره های غربی دریای خزر ، یکجا به روس واگذار گردید ، به این ترتیب خاطر خطیر ملوکانه و درباریان مفت خور و بیکاره از شمال و شمال غرب و شهرهای غربی ایران راحت شده بود ، یعنی دیگر از ایران چیزی باقی نمانده بود که به روس ها و ترکها نداده باشند
هر دو قرار داد برای توشیح (امضاء) ملوکانه به اصفهان آورده شد تا شاه تهماسب جوان که بیشتر اوقاتش ، به شرابخواری و زنبارگی می گذشت آنرا تائید و به مهر پادشاهی ایران مزین نماید
#زندگینامه_نادرشاه_افشار
#پسرشمشیرفرزنددرگز
#ادامهقسمتنوزدهم
خبر این قراردادهای ننگین به نادر رسید ، نادر که می دید تمام رنج هاو جانبازی های خود و یارانش ، بازیچه دست عده ای راحت طلب و تاجر مسلک قرار گرفته ، با شنیدن این خبر چنان نعره ای سر داد که تمام محافظانش بداخل دویدند ، گویی کوه دماوند را بر سر او کوبیده بودند ، نادر منشی خود بنام میرزا مهدی استرآبادی را برای نوشتن نامه به شاه احضار کرد و اینگونه نوشت
*اعلیحضرتا ، من بیدرنگ با نیروهای خود به یاری آن حضرت خواهم آمد ، و اجازه نخواهم داد یک وجب از خاک مقدس ایران به اجنبی واگذار شود ، و از حضرت سلطان میخواهم که ایالت های از دست رفته را پس بخواهند و در بازگرفتن آنها پافشاری کنند ، اگر پذیرفتند که چه بهتر ، وگرنه تسویه حساب با آنها را به این بنده جان نثار واگذارند و هرگز این دو قرارداد را امضاء نفرمایند
این نامه با پیکی تند رو به اصفهان فرستاده شد و نادر دستور داد ، پیک همانجا بایستد و پاسخ نامه را بگیرد و بازگردد
پیک نادر به اصفهان رسید و نامه را به حضور شاه تهماسب رسانید ، اطرافیان چاپلوس و تن پرور شاه گفتند ، ما چاکران دربار هرگز اجازه چنین گستاخی به یک پابرهنه بیسواد و روستائی نمیدهیم اجازه دهید به خراسان رفته و سر این یاغی نمک نشناس را برای قبله عالم بیاوریم ، وزیر دَواب (طویله پادشاهی) نیز پیشنهاد کرد نادر به اصفهان فراخوانده شود و بلافاصله به جلاد سپرده شود
شاه تهماسب که طبق معمول ، تحت تاثیر اینگونه سخنان پوچ و ریاکارانه واقع میشد با تندی رو به پیک نادر کرد و پاسخ نامه نادر را به شرح ذیل به وی داد
رعیت (مردم) از جنگ خسته شده اند اراده ما به پایان گرفتن جنگ و ستیز واقع شده ، ما که به یاری خدا بر تخت سلطنت ایران تکیه زده ایم صلاح دانستیم که با همسایگان خود پیمان صلح ببندیم و بحمدالله از شمال و غرب ایران آسوده خاطر شدیم ، سربازان خود را نیز مرخص کردیم تا به کارهای خود بازگردند ، و حالا به تو که سپهسالار ما هستی ابلاغ می کنم که سپاهیان خراسان را مرخص و خود نیز با رسیدن دستخط ما به اصفهان حرکت تا در ترتیباتی که برای رفاه حال مردم داده خواهد شد شریک باشی ، ضمنا یک نسخه از پیمان آشتی با همسایگان نیز ضمیمه است تا چاکر آستان بر مفاد آن آگاه باشند و آنچه اراده کرده ایم را نصب العین خود قرار دهند*
نامه به مهر شاه مزین شده ولی به پیک نادر تحویل نشد و شاه تهماسب آنرا به پیک خود تحویل داد و گفت همانجا بایست و پاسخ نامه را بگیر و بیاور ، نادر که با دیدن نامه شاه ، مانند کوهی منفجر شده و بسان مار زخمی بر خود می پیچید ، در حالی که از خشم به خود می لرزید بر سر پیک شاه تهماسب فریاد زد ، به شاه تهماسب بگو ، *نادر از مادر فرمانده زاده شده ، نه فرمانبر ، فراموش نکن*
مردم اصفهان و دیگر شهرهای ایران رفته رفته از مفاد پیمان نامه ننگین شاه آگاه شدند و با وجودی که از سوی عوامل دولتی به آنان گفته می شد بخاطر این موفقیت بزرگ (تسلیم نامه ننگین) شاه تهماسب چراغانی کنند و جشن بگیرند ، کمتر کسی حاضر می شد جشن بگیرد
از اینطرف نیز سرداران نادر ، وی را به سرکشی و طغیان و جنگ با شاه تهماسب فرا میخواندند ، ولی نادر به آنان می گفت ، اگر من علیه پادشاه قیام کنم در کشور دودستگی بوجود خواهد آمد و برادر ، دستش بخون برادر آغشته خواهد شد ، در حقیقت نادر در بن بست عجیبی گرفتار شده بود ، از طرفی فکر می کرد و مطمئن بود اگر ارتش خراسان را منحل کند دوباره بایستی منتظر حملات ازبکان و یاغیان ریز و درشت و فروش دختران و پسران جوان ایرانی بعنوان برده ، در بازارهای ازبکستان و عثمانی باشد و اگر اطاعت نکند روشن نبود چه پیش خواهد آمد
نادر مغموم و افسرده به دژ کلات رفت تا قدری بیندیشد تا چه کند که کشور دچار دودستگی و از هم گسیختگی نشود