eitaa logo
دورهمگرام؛ شبکه‌زنان‌روایتگر
468 دنبال‌کننده
1.1هزار عکس
201 ویدیو
5 فایل
با قصه‌ها زندگی کن اینجا زنان برش‌های واقعی زندگی خود را می‌نویسند. #دورهمگرام شبکه زنان روایتگر منتظر روایت‌های شما هستیم: @dorehamgram2 ❗انتشار مطالب تنها با ذکر منبع مجاز است.
مشاهده در ایتا
دانلود
دورهمگرام؛ شبکه‌زنان‌روایتگر
🏴 امروز پرچم نام و پیام حسین بن علی(ع) در بلندترین نقطه از تاریخ بشریت به اهتزاز درآمده، ما نزدیک قل
____________📣📣📣📣_______________ آخرین مهلت شرکت در سوگواره سفیران حسینی را از دست ندهید... ____________📣📣📣📣_______________ 🔍 آثار روایی خود را برای ما ارسال کنید؛ @z_arab64 🌀 دورهمگرام؛ شبکه زنان روایتگر فرصتی برای ثبت لحظات گوارای زندگی🌱 با ما از طریق لینک زیر همراه شوید: 📲 دورهمگرام در ایتا | بله | دیگرپیام‌رسان‌ها
9⃣3⃣5⃣ نسخه‌ی شفا... | قسمت۱ تعریف می‌کرد که بچه یکهو خندید. خنده‌ای که سابقه نداشت. به نقطه‌ای خیره بود. چشم‌هایش برق می‌زد و از ته‌دل می‌خندید. امتداد نگاهش را گرفتم. گمان می‌کردم در خنکای دم صبح صحن انقلاب، کفتری یا کبوتری آن حوالی نشسته که دختر دوساله‌ام این‌گونه سر ذوق آمده. با پیش‌زمینه صدای قهقهه‌اش مسیر و انتهای نگاهش را کاویدم. چیز خاصی نبود. یک خادم که رو به پنجره فولاد در نهایت ادب سلام می‌داد، چند آقا در حال نماز و یک خانم در حال خواندن زیارت‌نامه که تُندتند اشک‌های بی‌صدایش را پاک می‌کرد و سر خانم دیگری که زیر چادر پنهان شده بود روی زانویش جا داشت. با تعجب دخترم را بغل کردم و به سمت سقاخانه رفتم بلکه آبی به صورتش بزنم و خنده‌ ممتد و بی‌دلیلش نگرانم نکند. هنوز کفش پا نکرده، صدایی زنانه سر من و تمام آدم‌های صحن را به طرف خودش برگرداند؛ به طرف جایی که چند لحظه پیش با دخترم آنجا نشسته بودم. خانم پنهان زیر چادر حالا ایستاده بود. قدِ بلند و روی سبزه‌ای داشت. چنان حیران بود که انگار همین الان روح به تنش حلول کرده. دست‌هایش را بی‌اختیار توی هوا تکان می‌داد و بی‌وقفه داد می‌زد: -زبونم، زبونم، زبونم باز شد. ✍ 🌀 دورهمگرام؛ شبکه زنان روایتگر فرصتی برای ثبت لحظات گوارای زندگی🌱 با ما از طریق لینک زیر همراه شوید: 📲 دورهمگرام در ایتا | بله | دیگرپیام‌رسان‌ها
9⃣3⃣5⃣ نسخه شفا... | قسمت۲ در چشم بهم زدنی چنان غلغله‌ای در صحن افتاد که هول کردم. خادم‌های زن و مرد مثل سربازانی که رزمایشی را صدبار تمرین کرده‌اند سریع دور زن حلقه زدند. خادمه‌ای سبزپوش، که می‌شد فهمید تمام جوانی‌اش را زیرپای همین زوار سنگفرش حرم کرده، صلوات می‌فرستاد و سعی در آرام کردن زن داشت. دخترم را محکم بغل کردم. اشک عنان از کف چشم‌هایم ربوده بود و بند نمی‌آمد‌. با حسرت گفتم: -ناقلا، پس داشتی امام‌رضا رو می‌دیدی؟! دوباره غش‌غش خندید. خادمی توی بیسیم داد زد «دم پنجره فولاد یه کرامت دیگه داریم.» و سریع از کنارم گذشت. سربرگرداندم. جز همهمه‌ و شلوغی چیزی معلوم نبود. خانمی که از سمت شلوغی می‌آمد با صدایی آمیخته به بغض و شعف توأمان به همراهش می‌گفت: -دیدی وایساده بود؟ من خودم دم نماز صبح دیدم با ویلچر اومد. هنوز حرفش را توی ذهنم حلاجی نکرده بودم که صدای نقاره‌خانه بلند شد. این روایت یکی از روزهای پانزده سال پیش در حرم امام رضا(ع) بود که مادری به عینه شاهد بود در یک ساعت، دو عنایت از سمت حضرتش شامل حال زائرین و مجاورین شد‌. همه معمولا این نسخه از شفا را به رسمیت می‌شناسند و با آن مانوسند، چیزی غیبی و معجزه‌وار. اما روایت‌های معتبر دیگری هم از شفا وجود دارد که در صحن زندگی متوسلین به اهل‌بیت، در رواق باور آن‌ها و در ضریح قلب‌های متوجه اتفاق می‌افتد. پیرمردی که بعد از روضه‌ اباعبدالله کینه‌ بیست‌ساله‌ای را می‌بخشد. مردی که در امامزاده‌ای بعد از شصت سال، از پس لرزش تردید دست‌هایش برمی‌آید و پنج میلیارد خمسش را چک می‌کشد. زنی که در ستون ۸۰۱ مشایه، با داغ فرزندش که بر اثر اشتباه پزشکی مرده بود، کنار می‌آید و به روی دخترک عراقی ‌می‌خندد. خندیدنی که از یک‌سال قبل برایش محال به نظر می‌رسید. جوانی که بعد از سفر مشهد از قعر تاریک افسردگی و انزوا به سطح امید ‌می‌آید و با خانواده سر سفره می‌نشیند. دختر جوانی که بعد از چله‌زیارت عاشورا بیماری‌اش را با تراشیدن موها و شروع شیمی‌درمانی می‌پذیرد و قوایش را برای مواجهه با آن جمع می‌کند. نوجوانی که در پانزده‌سالگی در مجلس حضرت‌زهرا، نوری در سینه‌اش می‌شکفد و شیعه ‌می‌شود. شوهری که بی‌خبر از روز آخر چله‌ حدیث‌کسای زنش، بساط حرام را جمع می‌کند و توی سطل آشغال می‌اندازد‌. حتی آن پیرزنی که ساکت نشسته، روبه قبله، در پیراهن سیاه عزای آل‌الله، وقتی همه فرزندها و نوه‌هایش دورش هستند، آنقدر آرام جان می‌دهد که وقت تعارف چای بعد از روضه می‌فهمند که با گفتن آخرین یازهرایش روح از بدنش خارج شده‌است. من هزاران شفا از اهل‌بیت دیدم که چون دفعتا نبودند، هرگز در خاطرها نماندند و در روایتی ثبت نشدند. ✍ 🌀 دورهمگرام (شبکه زنان روایتگر)؛ فرصتی برای ثبت لحظات گوارای زندگی🌱 با ما از طریق لینک زیر همراه شوید: 📲 دورهمگرام در ایتا | بله | دیگرپیام‌رسان‌ها
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
0⃣4⃣5⃣ راه قدس... | قسمت۱ ساعت ۱۲ شب است. در جاده‌ای هستیم که هر سال‌ از این مسیر به مهران رفتیم. تک بانده خلوت، که راه اصلی نیست. ما هستیم و یک ماشین کمی عقب‌تر. شیشه را پایین کشیده‌ام و هوای خنک از صورت به جانم می‌ریزد. سرمای هوا جان طبیعتِ شب را هم به حال آورده‌. بوی درخت و خاک ترکیبی از عطر خنک را در فضا پراکنده. کوه‌ها پر از درخت است. به لطف نور ماه شب چهارده صفر درخت‌ها سایه دارند. به لطف نورش روی سنگ‌ها، انگار نقره کنار جاده و کوه پاشیده‌اند. اسم جاده را نمی‌دانم. پدر زمان جنگ انقدر رفته و آمده که با آن مانوس است. پسرم کنارش مشق خاطره می‌کند. ✍ 🌀 دورهمگرام؛ شبکه زنان روایتگر فرصتی برای ثبت لحظات گوارای زندگی🌱 با ما از طریق لینک زیر همراه شوید: 📲 دورهمگرام در ایتا | بله | دیگرپیام‌رسان‌ها
0⃣4⃣5⃣ راه قدس... | قسمت۲ ماشین که می‌پیچد، خاطرات در ذهن پدر تاب می‌گیرند و با زبانش سر می‌خورند به جان ما. می‌گوید زمان جنگ آذوقه‌رسانی به رزمنده‌های مستقر روی کوه‌ها سخت بود. شهید چمران ایده داد طنابی از پایین تا بالای کوه ببندند که دو سر آن قرقره باشد. یک نفر با کشیدن آن، آب و آذوقه را به آن بالا برساند. در مسیر طناب، درخت و سنگ هم بوده و حساب آن را هم کرده بودند. با خود فکر می‌کنم، چه کار سختی، چقدر زمان می‌برده. دست رزمنده‌ای که طناب را می‌کشیده چقدر درد می‌گرفته. در دلم خدا قوت جانانه نثار مردان مرد می‌کنم. پدر ادامه می‌دهد: -اینجا فاصله زمین تا آسمان کم است. روز گرمای زیادی دارد و شب سرما. نور ماه روشنتر است و انجام عملیات شبانه خیلی سخت بود. دشمن با تانک این منطقه را اشغال کرده بود. آتش خمپاره به گرمای هوا اضافه می‌کرد و شدت حرارت درخت‌ها را می‌سوزاند. رزمنده‌ها یک قمقمه کوچک داشتند که به دیگری هم می‌دادند. جاده‌‌ خاکی بود. دود و خاک هوا را پر می‌کرد. یک رزمنده در حال حمله به دشمن، خمپاره تانک سرش را برد. بدن چند قدم دوید و بر خاک افتاد. مدت‌ها بعد شهید را پیدا کردند و در شهر تشییع شد. در گرما و سرما سینه سپر می‌کردند تا دشمن خیال خام نکند و دل ملت نلرزد. دلشان برای خانواده که تنگ می‌شد یاد غربت حضرت زینب(س) بودند. دو رکعت نماز می‌خواندند تا دل‌آرام شوند. توپ و خمپاره که می‌امده و همه جا را داغی و غبار می‌گرفته، یاد صحرای عاشورا بودند. پدر با زمزمه حسین جانم حسین، می‌بردم به نوای حاجی بخشی: -حسین حسین می‌گیم می‌ریم کربلا. راه کربلا باز شده. قدس در حال آزادی‌ است. ما در جاده‌ای که از غیرت رزمنده‌ها آرام است، لطیف روانه‌ایم به سوی کربلا. کربلا نرسیده روضه‌مان برقرار است و دلم تنگ اربعین سال بعد. ✍ 🌀 دورهمگرام (شبکه زنان روایتگر)؛ فرصتی برای ثبت لحظات گوارای زندگی🌱 با ما از طریق لینک زیر همراه شوید: 📲 دورهمگرام در ایتا | بله | دیگرپیام‌رسان‌ها
1⃣4⃣5⃣ دلتنگ خانه... از مسافرت کوتاهی برگشتیم. با آن‌ که چند روز حسابی خوش گذرانده بودیم، باز هم دلتنگ خانه شده بودم. ما زن‌‌ها دست خودمان نیست، وابسته خانه‌ایم. روزی هزاربار هم بگوییم، پوسیدیم توی این چهاردیواری، آخرش به همین فضای بین چهار دیوارمان انس داریم. شوهرم صندوق عقب را خالی نکرده بود که لباس چرک‌ها راهی لباس‌شویی شدند. سبد ظرف‌‌ها به محض رسیدن توی سینک تخلیه شد. نفس عمیقی کشیدم. ریه‌هایم را پر کردم از بوی همیشگی خانه. بویی مثل پیراهن مادرها... شیر آب را توی تشت حمام باز کردم. صدای رها شدن آب، پیچید توی حمام. بچه‌ها دویدند برای آب‌بازی. کشو لباس را کشیدم جلو، حوله‌ها را انداختم روی دست. "مامان! مامان! اسباب‌بازی هم بیار" دست کردم توی سبد اسباب‌بازی‌. نی کوچکی به دستم آمد. کشیدم بالا. پرچم کاغذی فلسطین بود، هدیه روز قدس به بچه‌ها. به دنبالش آه کهنه‌ای از وجود من بیرون آمد. یعنی چند روز پیش؟! واقعا آخرین بار که برای مردم بی‌پناه و آواره غزه به خیابان رفته‌ام آن موقع بوده؟ بعد از یک مسافرت کوتاه دلم خانه و زندگی خودمان را می‌خواهد. اما زنی آن طرف‌تر، مراقب تکه‌های خانه بمب‌زده‌اش است. وطن است دیگر، از خرابه‌اش هم نمی‌شود گذشت. بدون یاد آن زن، زندگی‌ام بوی گند بی‌تفاوتی می‌گیرد. او آنجا کنار خانه خراب‌شده‌اش مبارزه می‌کند و من زیر سقف خانه‌ام چگونه بجنگم؟ ✍ 🌀 دورهمگرام؛ شبکه زنان روایتگر فرصتی برای ثبت لحظات گوارای زندگی🌱 با ما از طریق لینک زیر همراه شوید: 📲 دورهمگرام در ایتا | بله | دیگرپیام‌رسان‌ها
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دوستان؛ دوستان ❗️خبر دارید که ما یک گروه به نام هسته دورهمگرام داریم؟ ❗️می دانید هدف از دورهم جمع شدنمان در هسته چیست؟ 🤔 ❗️در جریان فعالیت‌هایمان هستید؟ با ما همراه شوید!... 👣 🌀 در هسته دورهم هستیم که از لحظه لحظه‌های زندگیمان ✍ روایت کنیم تا صدای بلندتری شویم برای شنیده شدن! 🌀روایت کنیم از آنچه که زیباست و زیبا می‌بینیم؛ پیش از آنکه ناموزون و غلط روایتمان کنند... 🌀کنار هم یاد می‌گیریم که روایت چیست و چگونه باید روایت کنیم. 📝 🌀 روایت‌ها را توسط اساتید و اعضای گروه دورهم نقد می‌کنیم. 🗣 🌀 باهم رشد می‌کنیم تا روزی قد نهال روایتگری‌مان🌱 اندازه درخت تنومندی شود که در هر گرد و غباری سر خم نکند و سبز و سرفراز چشم‌ها رو به خودش خیره کند... 🌀 باهم نهضت روایتگری را پیش می‌بریم... 🤝 برای پیوستن به "هسته دورهمگرام" به آیدی زیر پیام دهید: @z_arab64 🌀 دورهمگرام؛ فرصتی برای ثبت لحظات گوارای زندگیست🍃 با ما از طریق لینک زیر همراه شوید: 📲 دورهمگرام در ایتا | بله | دیگرپیام‌رسان‌ها
17.97M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📌 عناصر روایت... ■ می‌دونستی؟ 🔍 حضورِ منِ راوی و دعوت به تفکر، اصل! و 💡تحول و خودافشاگری، قندِ هر متنی‌ست! 🎬 باهم ببینیم، از زبانِ خانم زینب عرفانیان در نشست ماهانه دورهمگرام، جمع‌خوانی کتاب «همسایه‌های خانم‌جان» 🌀 دورهمگرام؛ شبکه زنان روایتگر فرصتی برای ثبت لحظات گوارای زندگی🌱 با ما از طریق لینک زیر همراه شوید: 📲 دورهمگرام در ایتا | بله | دیگرپیام‌رسان‌ها
9.56M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
2⃣4⃣5⃣ بذرِ نیک... | قسمت۱ شما تصویر مجسم دعای مستجاب شده من هستید. دقیق، ریز و باجزئیات. درست همان چیزی که سر سجاده از خدا خواسته بودم. وقتی به شما و به تجربه امسالم فکر می‌کنم، کاملا حس می‌کنم در احاطه و تحت فرمانروایی حاکمی هستم که صدای من را حتی وقتی به گوش هیچ کس نمی‌رسد، می‌شنود. قبل از حضورم پیش شما، با بیش از ده تا معلم صحبت کردم، راهنمایی خواستم، در ذهنم ده‌ها بار کلاس‌داری کردم، اما به هرحال این اولین تجربه معلمی من بود. هنوز هیجان قلبم برای اولین حضور در مقابل شما را یادم است. دخترها و پسرهایی که منتظر دیدن معلم علومشان بودند و معلم علومی که بارها این صحنه را در ذهن خود به تصویر کشیده بود و حالا می‌خواست آن را به واقعیت تبدیل کند و قلبش می‌تپید. اما در کنار فضایی که هر روز سایت‌ها و کتاب‌ها را برای بالا بردن مهارتم زیر و رو می‌کردم، نگرانی و استرس بیماری سختی که پزشکان مشکوک به آن بودند، جان و رمقی برایم نگذاشته بود. رمق را می‌خواستم برای مهم‌ترین کار، برای اینکه توان داشته باشم اثر انگشتم را روی روح تمام ۶۳ دانش آموزم بگذارم. برای اینکه می‌خواستم خدا و مفاهیم قرآن را در پس زمینه تک تک دقیقه‌های کلاسم بگنجانم. برای اینکه بذر نیک در وجودشان بکارم تا وقتی تبدیل به درخت تنومندی شد، من هم سهمی از میوه‌های آن داشته باشم حتی اگر دیگر در این کره خاکی نفس نمی‌کشیدم. ✍ 🌀 دورهمگرام؛ شبکه زنان روایتگر فرصتی برای ثبت لحظات گوارای زندگی🌱 با ما از طریق لینک زیر همراه شوید: 📲 دورهمگرام در ایتا | بله | دیگرپیام‌رسان‌ها