eitaa logo
دورهمگرام؛ شبکه‌زنان‌روایتگر
469 دنبال‌کننده
1.1هزار عکس
201 ویدیو
5 فایل
با قصه‌ها زندگی کن اینجا زنان برش‌های واقعی زندگی خود را می‌نویسند. #دورهمگرام شبکه زنان روایتگر منتظر روایت‌های شما هستیم: @dorehamgram2 ❗انتشار مطالب تنها با ذکر منبع مجاز است.
مشاهده در ایتا
دانلود
دورهمگرام؛ شبکه‌زنان‌روایتگر
#دهمین‌_جمع‌خوانی_کتاب 🏅 زخم داوود رمانی که در سال ۲۰۰۹ عنوان پرفروش‌ترین کتاب فرانسه را از آن خود
روایت زندگی چهار نسل از یک خانواده فلسطینی 📚 رمانی که در سال ۲۰۰۹ عنوان پرفروش‌ترین کتاب فرانسه را از آن خود کرده... و تاکنون به ۲۶ زبان دنیا ترجمه شده‌است. •|کتاب زخم داوود از خانم |• 📌 برای شرکت در این جمع‌خوانی، به نشانی زیر پیام دهید؛ @rdehghanpour 🌀 دورهمگرام؛ شبکه زنان روایتگر فرصتی برای ثبت لحظات گوارای زندگی🌱 با ما از طریق لینک زیر همراه شوید: 📲 دورهمگرام در ایتا | بله | دیگرپیام‌رسان‌ها
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
6⃣5⃣5⃣ آه‌... از غمی‌ که‌ تازه‌ شود با غمی‌ دگر... | قسمت۱ داشتیم آماده می‌شدیم برای انتقام، نه یک سیلی یا عملیات ساده. محور مقاومت می‌خواست در سالگرد طوفان الاقصی بزند به دل صهیون و اندکی تسلی بدهد این همه قلب داغدار را. می‌خواستیم توی بیت‌المقدس، کنار مسجدالاقصی سرود:« خیبر خیبر یا صهیون، جیش محمد قادمون» بخوانیم. اما این رژیم، دست نشانده شیطان است وحشیانه دست به کشتار می‌زند. خارج از قواعد انسانی و حتی جهانی. موشک‌هایش از غزه و کرانه باختری به ضاحیه‌ی لبنان رسیده. خبرنگاری از مقر سازمان ملل و نشست جهانی سران کشورها گزارش می‌داد، می‌گفت:« نشد مسئولی سخنرانی کند و به مسئله غزه و لبنان اشاره نکند.» حالا این دیگر فقط مربوط به مسلمانان نیست. شده مسئله‌ی همه‌ی مردم جهان. آدم اهل هر دین و مسلکی هم باشد، اگر از انسانیت بویی برده باشد وقتی خبر این جنایت‌ها را بشنود، نمی‌تواند ساکت بماند. مثل دانشجویان آمریکایی که به قیمت از دست دادن فرصت تحصیل، پشت مردم فلسطین ایستادند. حضرت آقا یک زمانی فرموده بودند:« فلسطین کلید رمز آلود ظهور است.» چه بصیرتی دارد آقای ما... اتفاقات این روزهای دنیا دانه دانه رمزگشایی می‌کند این معما را. ✍ 🌀 دورهمگرام؛ شبکه زنان روایتگر فرصتی برای ثبت لحظات گوارای زندگی🌱 با ما از طریق لینک زیر همراه شوید: 📲 دورهمگرام در ایتا | بله | دیگرپیام‌رسان‌ها
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
6⃣5⃣5⃣ آه‌... از غمی‌ که‌ تازه‌ شود با غمی‌ دگر... | قسمت۲ چالش« WHO IS MAHDI» و حالا سیل برادران سنی مذهب که دارند شعار« اَشْهَدُ اَنَّ عَلِیٌ حَقَّ وَلیُ الله» را سرمی‌دهند. حکومت جهانی حضرت صاحب الزمان مستقر نمی‌شود مگر به فراگیر شدن نام امام حسین علیه السلام در جهان. که این روزها با گسترش مذهب شیعه آن هم دارد اتفاق می‌افتد. قلب‌های ما امروز زخمی و چشم‌هایمان خونبار است. خواهران و برادران مسلمان ما را دارند در غزه و لبنان قتل‌عام می‌کنند. خشم سراسر وجودمان را گرفته. با مشت گره کرده آماده دستور فرمانده‌ایم. اما جایی در اعماق وجودمان می‌دانیم، دین خدا مستقر نمی‌شود اِلّا به خون شهید، مثل خون ثارالله که جوشید و جوشید تا امروز. و خون شهدای امروز می‌جوشد که پرچم «یالثارات الحسین» را درجهان به اهتزاز درآورد. تا وقتی صدای نازنین موعود در جهان طنین انداخت که:« الا یا اهل العالم، ان جدی الحسین قتلوه عطشانا» همه بدانند کیست و برای چه ندا سر داده. آن روز بیشتر مردم دنیا می‌روند در صف اهل هدایت، پشت مهدی فاطمه می‌ایستند. شهدا رجعت می‌کنند تا با کمک مولایشان جهان آرمانی وعده داده شده را بسازند. « وَلَقَد کَتَبْناَ فِی الْزَّبوُرِ مِنْ بَعدِ الْذِّکْر اَنَّ الْاَرضَ یَرِثُهٰا عِبٰادِیَ الصّٰالِحوُنَ» ✍ پ‌ن: ویدئو گرایش جوانان فلسطینی به تشیع را نمایش می‌دهد. 🌀 دورهمگرام؛ شبکه زنان روایتگر فرصتی برای ثبت لحظات گوارای زندگی🌱 با ما از طریق لینک زیر همراه شوید: 📲 دورهمگرام در ایتا | بله | دیگرپیام‌رسان‌ها
7⃣5⃣5⃣ هوالمنتقم | قسمت۱ کوسن مبل را روی زمین می اندازم. گوشه پذیرایی ولو می شوم. احساس می کنم این کسالت فقط تقصیر بارداری نیست. شیطان حالم را نشانه گرفته است. شیر کاکائو را سر می کشم. نکند بی غیرت شده ام. نکند غزه را فراموش کرده ام. کور شود چشم هایم اگر به دیدن طفلان خونین و خاکی عادت کرده باشد. چادر نماز گل‌دار را از دسته مبل رویم می کشم. رمز گوشی را باز می کنم. اولین چیزی که می بینم تکذیبیه شهادت سید حسن نصرالله است. خیالم راحت می شود شایعه است، حتی پی اش را نمی گیرم، درست مثل شهادت سردار سلیمانی. مثل شهید رئیسی. باز هم جمعه است. یک دفعه دلم هوری می ریزد. از بند بند تنم آتش می جوشد. نکند این بار هم شایعه نباشد. دلم انبار باروت است. محمد مهدی را بغل می گیرم بخوابد. پاهایم تند تند می لرزد. پلک هایم می زند. اللهم بارک لمولانا صاحب الزمان از دهانم نمی افتد. خود را دلداری می دهم‌. من ناچیز دارم سرباز برای امام زمان تربیت می کنم، دست و پا شکسته، پر نقص. مگر می شود سید حسن، سرباز تربیت نکرده باشد؟! بلافاصله جواب خودم را می دهم که تمام اهل بیت هم کُلُّهُم نورٌ واحدند. ولی کدام جای آن یکی را در دل ما پر می کند؟! مگر جای متوسلیان و بهشتی و مطهری و رجائی و... پر شد؟! ✍ 🌀 دورهمگرام؛ شبکه زنان روایتگر فرصتی برای ثبت لحظات گوارای زندگی🌱 با ما از طریق لینک زیر همراه شوید: 📲 دورهمگرام در ایتا | بله | دیگرپیام‌رسان‌ها
7⃣5⃣5⃣ هوالمنتقم | قسمت۲ هر کدام مرهم یک درد می شوند. هر کدام کاریزمای خودشان را دارند. دهانم کویر سوزان شده است. خشک خشک. مثل سینه فلسطین. نوای روضه حضرت رقیه در خانه می پیچد. همسرم دست های تمنایش را رو به آسمان کشیده. زانو می زنم روی زمین می نشینم. بغض گلویم را فشار می دهد. رقیه س سه ساله را به یتیمان غزه قسم می دهم حزب الله بی پدر نشود. حضرت آقا یک یار دیگر از دست ندهد. جهاد مغنیه، محسن حججی، ابراهیم نابلسی، آرمان علی وردی، یک به یک جلوی ناامیدی ام می ایستند. قلعه مقاومت بار‌ها نشانه گرفته شده و هر بار آجر هایش استوارتر به آسمان قد کشیده. آجرهایی که حالا به دست جوانان اروپایی خشت خشت سینه سپر کرده اند‌. صدای باران به شیشه پذیرایی مشامم را تیز می کند‌، وقت استجابت دعا رسیده. باید به شیطان پاتک بزنم. دو رکعت نماز استغاثه به امام زمان (عجل الله) می خوانم قربت الی الله. ✍ 🌀 دورهمگرام؛ شبکه زنان روایتگر فرصتی برای ثبت لحظات گوارای زندگی🌱 با ما از طریق لینک زیر همراه شوید: 📲 دورهمگرام در ایتا | بله | دیگرپیام‌رسان‌ها
8⃣5⃣5⃣ انتظار... بین سلول‌های سیاه از رذالت بعثی‌ها پا به پای مصطفی به دنبال طوبی بودیم که یک‌باره سر از آوارهای ضاحیه برون آوردیم. طوبی را یافتیم اما خبری از سید و یارانش نیست. بی خبری از خبر بد شنیدن بدتر است. دردی زجرآور دارد. ذره ذره آب می‌کند. تا بذر امید قصد جوانه زدن می‌کند، آفت بیم و هراس آن را خشک می‌کند. نه فکر کنید این ها را که می‌گویم، لقلقه زبان است؛ نه. همه را چشیده‌ایم. شامگاه ۱۳خرداد ۶۸.... انتظاری کشنده برای خبر بهبودی سید روح‌الله. نوجوان بودم اما تلخی طعمش تازگی دارد. به همان تازگیِ تلخ‌کامیِ گم شدن رییس جمهور محبوبمان سید ابراهیم در شامگاه ۳۰ اردیبهشت ۱۴۰۳. سانحه سقوط بالگرد... حالا، تازه‌تر از همه شامگاه ۷ مهر ۱۴۰۳... باز هم انتظار، انتظار برای سلامت ماندن سید مقاومت، سید حسن نصرالله. نمی دانم. شاید خدا دارد به ما راه انتظار می‌آموزد. انتظارِ با اضطرار... می‌خواهد بگوید برای سید و مولای غریبتان هم منتظرِ مضطر باشید. نه منتظرِ مرفّه.... "یا صاحب الزمان عجل علی ظهورک" ✍ 🏷 منبع 🌀 دورهمگرام؛ شبکه زنان روایتگر فرصتی برای ثبت لحظات گوارای زندگی🌱 با ما از طریق لینک زیر همراه شوید: 📲 دورهمگرام در ایتا | بله | دیگرپیام‌رسان‌ها
8⃣5⃣5⃣ انتظار... بین سلول‌های سیاه از رذالت بعثی‌ها پا به پای مصطفی به دنبال طوبی بودیم که یک‌باره سر از آوارهای ضاحیه برون آوردیم. طوبی را یافتیم اما خبری از سید و یارانش نیست. بی خبری از خبر بد شنیدن بدتر است. دردی زجرآور دارد. ذره ذره آب می‌کند. تا بذر امید قصد جوانه زدن می‌کند، آفت بیم و هراس آن را خشک می‌کند. نه فکر کنید این ها را که می‌گویم، لقلقه زبان است؛ نه. همه را چشیده‌ایم. شامگاه ۱۳خرداد ۶۸.... انتظاری کشنده برای خبر بهبودی سید روح‌الله. نوجوان بودم اما تلخی طعمش تازگی دارد. به همان تازگیِ تلخ‌کامیِ گم شدن رییس جمهور محبوبمان سید ابراهیم در شامگاه ۳۰ اردیبهشت ۱۴۰۳. سانحه سقوط بالگرد... حالا، تازه‌تر از همه شامگاه ۷ مهر ۱۴۰۳... باز هم انتظار، انتظار برای سلامت ماندن سید مقاومت، سید حسن نصرالله. نمی دانم. شاید خدا دارد به ما راه انتظار می‌آموزد. انتظارِ با اضطرار... می‌خواهد بگوید برای سید و مولای غریبتان هم منتظرِ مضطر باشید. نه منتظرِ مرفّه.... "یا صاحب الزمان عجل علی ظهورک" ✍ 🏷 منبع 🌀 دورهمگرام؛ شبکه زنان روایتگر فرصتی برای ثبت لحظات گوارای زندگی🌱 با ما از طریق لینک زیر همراه شوید: 📲 دورهمگرام در ایتا | بله | دیگرپیام‌رسان‌ها
روایت《خدمت》نوشته‌ی خانم فاطمه سادات حسینی، روایت تقدیر شده در سوگواره سفیران حسینی: 6⃣5⃣5️⃣ روایت خدمت روغن به دست روبه رویش نشستم، بعد از پنج سال مادر صدا کردن اولین بار بود میخواستم پاهایش را از درد خستگی نجات دهم. نمی‌دانم چرا در طول این پنج سال سراغ خستگی پاهایش نرفته بودم. با اینکه بارها آخر شب بی رمق از پادرد برایمان گفته بود. اما اکنون با خوشحالی فرصت خادمی را غنمیمت می‌شماردم. بعد از آرام گرفتن پاها نوبت لباس های کثیف می رسید، لباس ها را برداشتم از موکبی که مکان استراحت بود و از ماشین لباسشویی محروم، خارج شدم. از کوچه خاکی بیرون زدم پایم رسید روی آسفالت خیابان، چشمم نمی‌دانم برای چندین بار به اسم موکب دمعه رقیه خورد. وسط آفتاب داغ آب دوغ خیار خنکشان مشتری داشت. کنارش برای خانم ها مکانی که دورتا دورش پوشیده بود و سقفش آسمان درست کرده بودند. یک ماشین لباسشویی و چند تشک برای ماساژ. تمام خانم های خادم به وطن برگشته بودند. امام حسین علیه السلام دو روز بیشتر مرا خواسته بود برای کنیزی، دوست نداشتم هیچ لحظه ای را از دست دهم. البته قطعی آب و برق ساعت ها مرا محروم می‌ساخت. لباس های موکبی که مکان استراحت بود جمع آوری می‌کردم، گرد و غباری که برایم مقدس بود می‌شستم. لباس های شسته شده را همراه با کاغذی که نذر نوشتن اسامی شده بود داخل پلاستیک می گذاشتم و تحویل تن های خسته می‌دادم. لباس های مادرهمسرم را مهمان ماشین لباسشویی دو قلو کردم. دوباره غرق در این فکر شدم چرا با اینکه یکسالی است ماشین لباسشویی خانه اش خراب است هیچگاه لباس هایش را نشسته ام. نگاهم چرخید دور موکب و دلم هوای شب های شلوغی را کرد که خادم ها مشغول ماساژ و شستن لباس ها بودند. نگاهم در نقطه ای که برچسب پرچم فلسطین افتاده بود متوقف شد، یاد بادکنک های رنگی افتادم که با برچسب ها رنگی تر می شدند، و با کمک دست های پسر سه ساله ام به دست کودکی دیگر سپرده می‌شدند. بیشتر دوست داشتم مشغول ماساژ کف پا باشم، روزها با خودم کلنجار رفته بودم تا دلم عقلم را راضی کند به این عمل، به نظرم چندش آور بود، جرات ندارم میان دوستان مذهبی ام این را بیان کنم من حتی با بوسیدن ضریح هم مشکل دارم، اصلا دوست دارم روزی بگویند احادیثی که در مورد نیم خورده مومن روایت شده اند سند معتبری ندارند. من تصمیم خود را گرفته بودم، میخواستم کاری که برایم سخت تر است را انجام دهم، پیاده روی اربعین تنها مکان و زمانی بود که قوانین مرا می‌شکست و دلم را به دل های مومنین نزدیک. پسرم و همسرم همچون غریق نجات سررسیدند و مرا از غرق شدن در افکارم نجات دادند. پسرم شلنگ به دست رفت بالای چهارپایه و بالاسر ماشین لباسشویی ایستاد. مداحی «نیومدم بازی کنم من اومدم نوکری» در ذهنم شروع به پخش شد. همراه لباس های شسته شده راهی مکان استراحت مادرهمسرم شدم. لباس ها را تحویل دادم برایم مشتری پیدا کرده بود، لباس های چرک را خریدار شدم و رفتم سمت موکب خدمت. تصمیم گرفتم خط خدمت را امتداد دهم تا خانه مان، خانه مادرم، خانه مادرهمسرم و تمام خانه های مؤمنین. ✍ 🌀 دورهمگرام؛ شبکه زنان روایتگر فرصتی برای ثبت لحظات گوارای زندگی🌱 با ما از طریق لینک زیر همراه شوید: 📲 دورهمگرام در ایتا | بله | دیگرپیام‌رسان‌ها
روایت《خدمت》نوشته‌ی خانم فاطمه سادات حسینی، روایت تقدیر شده در سوگواره سفیران حسینی: 6⃣5⃣5️⃣ روایت خدمت روغن به دست روبه رویش نشستم، بعد از پنج سال مادر صدا کردن اولین بار بود میخواستم پاهایش را از درد خستگی نجات دهم. نمی‌دانم چرا در طول این پنج سال سراغ خستگی پاهایش نرفته بودم. با اینکه بارها آخر شب بی رمق از پادرد برایمان گفته بود. اما اکنون با خوشحالی فرصت خادمی را غنمیمت می‌شماردم. بعد از آرام گرفتن پاها نوبت لباس های کثیف می رسید، لباس ها را برداشتم از موکبی که مکان استراحت بود و از ماشین لباسشویی محروم، خارج شدم. از کوچه خاکی بیرون زدم پایم رسید روی آسفالت خیابان، چشمم نمی‌دانم برای چندین بار به اسم موکب دمعه رقیه خورد. وسط آفتاب داغ آب دوغ خیار خنکشان مشتری داشت. کنارش برای خانم ها مکانی که دورتا دورش پوشیده بود و سقفش آسمان درست کرده بودند. یک ماشین لباسشویی و چند تشک برای ماساژ. تمام خانم های خادم به وطن برگشته بودند. امام حسین علیه السلام دو روز بیشتر مرا خواسته بود برای کنیزی، دوست نداشتم هیچ لحظه ای را از دست دهم. البته قطعی آب و برق ساعت ها مرا محروم می‌ساخت. لباس های موکبی که مکان استراحت بود جمع آوری می‌کردم، گرد و غباری که برایم مقدس بود می‌شستم. لباس های شسته شده را همراه با کاغذی که نذر نوشتن اسامی شده بود داخل پلاستیک می گذاشتم و تحویل تن های خسته می‌دادم. لباس های مادرهمسرم را مهمان ماشین لباسشویی دو قلو کردم. دوباره غرق در این فکر شدم چرا با اینکه یکسالی است ماشین لباسشویی خانه اش خراب است هیچگاه لباس هایش را نشسته ام. نگاهم چرخید دور موکب و دلم هوای شب های شلوغی را کرد که خادم ها مشغول ماساژ و شستن لباس ها بودند. نگاهم در نقطه ای که برچسب پرچم فلسطین افتاده بود متوقف شد، یاد بادکنک های رنگی افتادم که با برچسب ها رنگی تر می شدند، و با کمک دست های پسر سه ساله ام به دست کودکی دیگر سپرده می‌شدند. بیشتر دوست داشتم مشغول ماساژ کف پا باشم، روزها با خودم کلنجار رفته بودم تا دلم عقلم را راضی کند به این عمل، به نظرم چندش آور بود، جرات ندارم میان دوستان مذهبی ام این را بیان کنم من حتی با بوسیدن ضریح هم مشکل دارم، اصلا دوست دارم روزی بگویند احادیثی که در مورد نیم خورده مومن روایت شده اند سند معتبری ندارند. من تصمیم خود را گرفته بودم، میخواستم کاری که برایم سخت تر است را انجام دهم، پیاده روی اربعین تنها مکان و زمانی بود که قوانین مرا می‌شکست و دلم را به دل های مومنین نزدیک. پسرم و همسرم همچون غریق نجات سررسیدند و مرا از غرق شدن در افکارم نجات دادند. پسرم شلنگ به دست رفت بالای چهارپایه و بالاسر ماشین لباسشویی ایستاد. مداحی «نیومدم بازی کنم من اومدم نوکری» در ذهنم شروع به پخش شد. همراه لباس های شسته شده راهی مکان استراحت مادرهمسرم شدم. لباس ها را تحویل دادم برایم مشتری پیدا کرده بود، لباس های چرک را خریدار شدم و رفتم سمت موکب خدمت. تصمیم گرفتم خط خدمت را امتداد دهم تا خانه مان، خانه مادرم، خانه مادرهمسرم و تمام خانه های مؤمنین. ✍ 🌀 دورهمگرام؛ شبکه زنان روایتگر فرصتی برای ثبت لحظات گوارای زندگی🌱 با ما از طریق لینک زیر همراه شوید: 📲 دورهمگرام در ایتا | بله | دیگرپیام‌رسان‌ها
روایت《خدمت》نوشته‌ی خانم فاطمه سادات حسینی، روایت تقدیر شده در سوگواره سفیران حسینی: 6⃣5⃣5️⃣ روایت خدمت روغن به دست روبه رویش نشستم، بعد از پنج سال مادر صدا کردن اولین بار بود میخواستم پاهایش را از درد خستگی نجات دهم. نمی‌دانم چرا در طول این پنج سال سراغ خستگی پاهایش نرفته بودم. با اینکه بارها آخر شب بی رمق از پادرد برایمان گفته بود. اما اکنون با خوشحالی فرصت خادمی را غنمیمت می‌شماردم. بعد از آرام گرفتن پاها نوبت لباس های کثیف می رسید، لباس ها را برداشتم از موکبی که مکان استراحت بود و از ماشین لباسشویی محروم، خارج شدم. از کوچه خاکی بیرون زدم پایم رسید روی آسفالت خیابان، چشمم نمی‌دانم برای چندین بار به اسم موکب دمعه رقیه خورد. وسط آفتاب داغ آب دوغ خیار خنکشان مشتری داشت. کنارش برای خانم ها مکانی که دورتا دورش پوشیده بود و سقفش آسمان درست کرده بودند. یک ماشین لباسشویی و چند تشک برای ماساژ. تمام خانم های خادم به وطن برگشته بودند. امام حسین علیه السلام دو روز بیشتر مرا خواسته بود برای کنیزی، دوست نداشتم هیچ لحظه ای را از دست دهم. البته قطعی آب و برق ساعت ها مرا محروم می‌ساخت. لباس های موکبی که مکان استراحت بود جمع آوری می‌کردم، گرد و غباری که برایم مقدس بود می‌شستم. لباس های شسته شده را همراه با کاغذی که نذر نوشتن اسامی شده بود داخل پلاستیک می گذاشتم و تحویل تن های خسته می‌دادم. لباس های مادرهمسرم را مهمان ماشین لباسشویی دو قلو کردم. دوباره غرق در این فکر شدم چرا با اینکه یکسالی است ماشین لباسشویی خانه اش خراب است هیچگاه لباس هایش را نشسته ام. نگاهم چرخید دور موکب و دلم هوای شب های شلوغی را کرد که خادم ها مشغول ماساژ و شستن لباس ها بودند. نگاهم در نقطه ای که برچسب پرچم فلسطین افتاده بود متوقف شد، یاد بادکنک های رنگی افتادم که با برچسب ها رنگی تر می شدند، و با کمک دست های پسر سه ساله ام به دست کودکی دیگر سپرده می‌شدند. بیشتر دوست داشتم مشغول ماساژ کف پا باشم، روزها با خودم کلنجار رفته بودم تا دلم عقلم را راضی کند به این عمل، به نظرم چندش آور بود، جرات ندارم میان دوستان مذهبی ام این را بیان کنم من حتی با بوسیدن ضریح هم مشکل دارم، اصلا دوست دارم روزی بگویند احادیثی که در مورد نیم خورده مومن روایت شده اند سند معتبری ندارند. من تصمیم خود را گرفته بودم، میخواستم کاری که برایم سخت تر است را انجام دهم، پیاده روی اربعین تنها مکان و زمانی بود که قوانین مرا می‌شکست و دلم را به دل های مومنین نزدیک. پسرم و همسرم همچون غریق نجات سررسیدند و مرا از غرق شدن در افکارم نجات دادند. پسرم شلنگ به دست رفت بالای چهارپایه و بالاسر ماشین لباسشویی ایستاد. مداحی «نیومدم بازی کنم من اومدم نوکری» در ذهنم شروع به پخش شد. همراه لباس های شسته شده راهی مکان استراحت مادرهمسرم شدم. لباس ها را تحویل دادم برایم مشتری پیدا کرده بود، لباس های چرک را خریدار شدم و رفتم سمت موکب خدمت. تصمیم گرفتم خط خدمت را امتداد دهم تا خانه مان، خانه مادرم، خانه مادرهمسرم و تمام خانه های مؤمنین. ✍ 🌀 دورهمگرام؛ شبکه زنان روایتگر فرصتی برای ثبت لحظات گوارای زندگی🌱 با ما از طریق لینک زیر همراه شوید: 📲 دورهمگرام در ایتا | بله | دیگرپیام‌رسان‌ها