#روایت_بخوانیم 4⃣1⃣6⃣
عاشقانههای بی پایان | قسمت۲
امسال تازه فهمیدیم تشییع پنهانیِ کسی که دوستش داری چه دردِ غریب و جانکاهی میتواند باشد. اصلاً کار از آتش و دود و فرو ریختن گذشته، دستمان به هیچ کجا بند نیست امسال.
همهی بغضهایمان را قورت داده بودیم تا فاطمیهی امسال از راه برسد و دلمان قرار بگیرد. داغ روی داغ نشانده بودیم روی قلبمان تا برویم وسط روضه و دردمان را بند بزنیم به درِ سوختهی خانهی مادر.
همین هم شد.
این روزها، پای هر روضهای که میرویم، حرف از سکوتِ عاشقانهی دو جفت چشم بیتاب است. آن وسط، دردِ پهلوی مادر و قلب پدر که به اوج میرسد، آستینها را میچپانیم توی دهان. داغ دلمان تازه میشود و آتش، از مدینهی سالِ یازدهِ هجری تا دیِ نودوهشت کش میآید و توی فروردین و اردیبهشت و مرداد و مهرِ چهارصدوسه، شعله میکشد.
آن وقت میفهمیم که دستمان به هیچ کجا بند نیست. چشم باز میکنیم و از پشت پردهی تار و خیس، دنبال کسی میگردیم که دیگر باید کم کم پیدایش شود.
این روزها وسط روضه، مدام چشممان دو دو میزند تا او از راه برسد و انتقامِ تمام عاشقانههای بیپایان و دلهای مدفونِ زیر آوار و جانهای سوخته را بگیرد.
✍#مهدیه_صالحی
🌀 دورهمگرام؛ شبکه زنان روایتگر
فرصتی برای ثبت لحظات گوارای زندگی🌱
📲 دورهمگرام در ایتا | بله | دیگرپیامرسانها
🏴 صلوات پرفضیلت حضرت صدیقه طاهره (سلاماللهعلیها)
#فاطمیه
#مناسبتگرام
🌀 دورهمگرام؛ شبکه زنان روایتگر
فرصتی برای ثبت لحظات گوارای زندگی🌱
📲 دورهمگرام در ایتا | بله | دیگرپیامرسانها
#روایت_بخوانیم 5⃣1⃣6⃣
پرستار یاسِ ارغوانی | قسمت۱
دوست داشتم امشب را از نگاه او گریه کنم؛ زنی که آرام آرام آب میریزد.
زنها موجودات عجیبی هستند؛ این را وقتی فهمیدم که نام و سرنوشت اسما را جستوجو کردم. در تاریخ آمده همسر جعفر طیار بود، برادر علیابنابیطالب و عبداللهبنجعفر، همسر زینبکبری، حاصل این ازدواج است. بعد از شهادت جناب جعفر، اسماء به خانهی ابوبکر رفت و محمدبنابوبکر، را در این خانه به دنیا آورد. کارگزاری صدیق برای امیرالمؤمنین.
داستان زندگیاش جلو رفت تا رسید به تلخترین فاجعهی عالم. همسرش در تاریکترین شب تاریخ، ناگهان خلیفه شد. به اینجای جستوجو که رسیدم دیگر نخواستم ادامه دهم. من ناتوان از درک عمق درد این زن هستم. زنی که ۷۲ روز از خانه دشمن خارج شد و به عیادت بانویش رفت. بانویی که هر روز حالش بدتر از دیروز بود؛ بانویی که گفته بود دیگر جواب سلام همسر او را نخواهد داد.
اما وقتی قرار باشد زنها پا در رکاب جهاد بگذارند و بجنگند، نباید کم بیاورند! بماند که عشق به دختر رسول خدا و ارادت به ولایت امیرالمؤمنین، چیزی نیست که حتی در خانه ابوبکر بتواند از دلش برود.
✍#نازنین_آقایی
#فاطمیه
🌀 دورهمگرام؛ شبکه زنان روایتگر
فرصتی برای ثبت لحظات گوارای زندگی🌱
📲 دورهمگرام در ایتا | بله | دیگرپیامرسانها
#روایت_بخوانیم 5⃣1⃣6⃣
پرستار یاسِ ارغوانی | قسمت۲
امشب اما دوست دارم صدایش کنم. تا برایم بگوید آن روزها بر او چگونه گذشت؟ وقتی از خانه ابوبکر خارج میشد تا به خانه فاطمه برسد، وقتی در آن خانه را میزد، وقتی علی را میدید که گوشه خانه نشستهاست، وقتی چشمش به فاطمه میافتاد و بسترش.
زنها موجودات عجیبی هستند و اگر دلشان گره بخورد به ولایتی که از غیب آمده، عجیبتر هم خواهندشد. شاید به همین دلیل بود که نشست و برای بانویش از تابوتهایی گفت که در حبشه دیده بود.
او فاطمه را میشناخت و میدانست هیچ چیز به این اندازه خوشحالش نمیکند و فاطمه از شنیدن این خبر خندید در حالیکه بعد از فوت پدرش دیگر نخندیده بود.
و اسماء مُرد از تلخی مصیبتی که خروار خروار بر دلش آوار میشد. پس تابوت ساخت و گریه کرد، رفت و آمد و گریه کرد. جسم نحیف زهرا را دید و گریه کرد. تابوت را به فاطمه نشان داد و خیالش را راحت کرد و گریه کرد.
تا رسید به آن روز که زهرا گفت به اتاق میروم تا نماز بخوانم و اسماء گریه کرد.
بانو گفت اگر صدایم کردی و جواب ندادم، علی را خبر کن و اسماء گریه کرد. ساعتی گذشت و اسماء در را باز کرد و اینجا دیگر نمیدانم چگونه گریه کرد.
پس داستان رسید به امشب، که علی آرام در گوشش میخواند
بریز آب روان اسما
به روی پیکر زهرا
ولی آهسته آهسته
اما نه! من راوی خوبی برای این ماجرا نبودم. حالا فکر میکنم ما یک دیدار در قیامت از او طلب داریم، تا بگوید از آنچه امشب دید و ما بگرییم بر زهرای اطهر، بر غربت مولا در آن شب و بر فرزندان و محبانش. او برایمان بگوید و ما تا خودِ صبحِ قیامت اشک بریزیم.
✍#نازنین_آقایی
#فاطمیه
🌀 دورهمگرام؛ شبکه زنان روایتگر
فرصتی برای ثبت لحظات گوارای زندگی🌱
📲 دورهمگرام در ایتا | بله | دیگرپیامرسانها
با حقیقت سمیر به دل تاریخ سفر کردیم. داستان زندگی سمیر قنطار قدیمیترین اسیر لبنانی و قصه ۳۰ ساله اسارتش در بند رژیم صهیونیستی آغازی شد برای شناخت دقیقتر آنچه با نام جریان مقاومت میشناسیمش.
=====================
و حالا
در نشستی صمیمانه با دکتر یعقوب توکلی که ساعتهای بسیاری را به گفت وگو با مبارزان مطرح مقاومت گذرانده همراه میشویم تا از شکلگیری این جبهه و اتفاقات اخیرش بشنویم(از لبنان تا سوریه)
◀️ با یازدهمین قرار وعده داده شده دورهمگرام همراه شوید؛
وعده دیدار ما:
🗓 روز: سهشنبه ۲۰ آذرماه
⏰ ساعت: ۱۵ الی ۱۷
📌 مکان: خیابان جمهوری، خیابان یغما، ساختمان مهدی
⭕️ همراه با نمایش مستندی از سمیر قنطار
🔻 حضور برای همه علاقمندان آزاد است.
🔻برای حضور در برنامه به آیدی زیر پیام دهید.
@rdehghanpour
#دورهمی_با_نویسنده
#بفرمایید_دورهمی
#جمع_خوانی_کتاب 📚
🌀 دورهمگرام؛ شبکه زنان روایتگر
فرصتی برای ثبت لحظات گوارای زندگی🌱
📲 دورهمگرام در ایتا | بله | دیگرپیامرسانها
#روایت_بخوانیم 6⃣1⃣6⃣
نخ تسبیح | قسمت۱
صدای بوق ممتد تبسنج، آغاز وضعیت قرمز را هشدار میداد.
پسرم را روی دست گرفتم و ساکش را روی شانه.
دلم را پیش بچهها گذاشتم و نگاه لرزان را به همسر دوختم. بغضم را قورت دادم. اشکها را پشت پلک حبس کردم مبادا دل بچه ها بلرزد.
_چارهای نیست. باید ببرمش. شما پیش بچهها بمون، من بچه رو میبرم.
نامهی بستری را تحویل پرستار بخش اطفال دادم. صدای گریهاش بلند شد. پوست لبم را با دندان میجویدم و با ناخن اشاره، پوست انگشت شست را میکندم. سوزن سرم توی دستش فرو رفت و قلبم را سوزاند. چشمهایم سیاهی میرفت. برگه مشخصات را پر کردم، کلمات توی برگه میلرزیدند. بی وقفه گریه میکردم. زانوهایم سست شده بود. وزن ساک پسرم چند برابر روی شانه سنگینی میکرد. رنگ سرخ تبدار پسرکم از شدت گریه زرد شده بود و بیحال روی تخت خوابش برده بود.
قطرههای سرم توی دستش میرفت و با دیدنش داغ دلم تارهتر و بیشتر میشد.
نمیدانستم نگران پسرک دوماههام باشم یا دلتنگ و نگران چهار فرزند توی خانه. تصویر بچهها جلوی چشمم بود. انگار فاطمه حسنا مثل هرشب مقابلم ایستاده و با سری کج روی شانه و با زبان دختربچه های دوسال و نیمه صدایم میزند.
_مامانِ گَشنگَم، من آب میخوام.
✍#آرزو_نیای_عباسی
#فاطمیه
🌀 دورهمگرام؛ شبکه زنان روایتگر
فرصتی برای ثبت لحظات گوارای زندگی🌱
📲 دورهمگرام در ایتا | بله | دیگرپیامرسانها
#روایت_بخوانیم 6⃣1⃣6⃣
نخ تسبیح | قسمت۲
دلم برای شانه زدن موهای لخت و موج دار دخترها تنگ شده بود. برای سر و صداهاشان، بهانه گیری و کارتراشیهاشان. دلم برای تک تک لحظات ده سال مادریم تنگ شده بود، حسرت لحظاتی که خسته میشدم و از سختی مادری شکایت داشتم، غمم را هر لحظه بیشتر میکرد. بیطاقت شده بودم
گوشی را برداشتم. باید در نبودم توصیههای لازم را به همسر میکردم.
_عزیزم، یه لیوان آب بالای سر فاطمه حسنام بذار، عادت داره نیمه شب آب بخوره... تکلیف فاطمهاسماء رو چک کن... معصومه زهرا فردا پیش دبستانی نره، هنوز حالش خوب نیست...
کلمات، با چکش کوه نوردی از حنجره بالا میآمدند. گلویم حسابی خش برداشته بود و بریده بریده حرف میزدم.
_فردا بچهها رو قبل رفتن به مدرسه صبحونه بدیا. ساعت هفت و ربع، سرویس میاد دنبالشون. خوراکی یادشون نره. تو رو خدا هوای دلشون رو داشته باش، بچههام خیلی به من وابستهن...
همسرم خواست دلم را قرص کند، اما مگر مادر دور از بچههای کوچکش، دلْ قرصی دارد؟ آن هم من که احساساتی بودنم و وابستگیام به خانواده، زبانزد اطرافیانمان است و حالا نمیدانستم باید چند روز و شب، این جدایی را تحمل کنم. به خصوص در چنین شرایطی که پسرکم بیمار و سرم به دست مقابل چشمانم روی تخت بیمارستان دراز کشیده بود.
دو شبانه روز توی بیمارستان بودم. روز و شبهایی که هر ثانیهشان، قد صدسال به عمرم اضافه کرد. هزارسال غصه، شانههایم را افتاده کرده بود. خسته و بیحوصله به دیوار تکیه داده بودم. نگاهی به آینه کوچکم انداختم. رنگ از چهرهام رفته بود. چشمهایم از شدت گریه مثل دو گودال تیره شده بودند وسط صورتم. چهرهام شبیه مادری صد ساله بود تا سی ساله. اشکهایم روی مژه شوره زده بود و چشمهایم میسوخت.
تا نیمه های شب گریه کردم و هر بار خوابم برد، با اضطراب از جا پریدم. هر چند دقیقه به ساعت نگاه میکردم که چقدر کند عقربههایش قدم میزدند.
روز دوم رسید
بعد از مدرسه، فاطمه اسماء گوشی را از پدر قاپید و احوالپرسی همسرم نصفه نیمه ماند:
_مامان، معلممون گفتن دیگه باید املای شب رو شروع کنیم. دیشب خواب میدیدم شما دارین بهم اولین املام رو میگین. مامان کِی میاین دیگه؟
صدایش لرزید و صدای دویدنش از گوشی دور و دورتر شد. صدای رقیه زهرا از پشت گوشی آمد.
_مامان، معصومه زهرا هنوز هیچی نمیخوره! نمیدونم دلتنگتونه یا از مریضیه. ولی فاطمه حسنا حالش خوبه، من و بابا حواسمون به بچه ها هست.
دلم میسوخت که توی ده سالگی باید به جای من خانهداری کند. گوشی را قطع کردم و روی تخت انداختم. سرم را میان چادر فرو کردم، اما صدای گریه انقدر بالا بود که چندتایی از کادر بیمارستان توی اتاق آمدند تا آرامم کنند. اما حال و روز خرابم به این راحتی سامان نمیگرفت و آرام نمیشدم.
پیامی صفحه گوشی را روشن کرد.
_دوست عزیزم، روضه بودم، خیلی دعات کردم. دلتو بسپر به حضرت مادر، ایشون خیلی خوب حال و روزت رو میدونن. شفای پسرت رو از مادر اهل بیت بخواه.
✍#آرزو_نیای_عباسی
#فاطمیه
🌀 دورهمگرام؛ شبکه زنان روایتگر
فرصتی برای ثبت لحظات گوارای زندگی🌱
📲 دورهمگرام در ایتا | بله | دیگرپیامرسانها
#روایت_بخوانیم 6⃣1⃣6⃣
نخ تسبیح | قسمت۳
یادم آمد فاطمیه است. به سراغ مداحیهای گوشی رفتم. روضه خوان میخواند و من گریه میکردم. هر تکه از این دو روز، جایی از روضه را برایم مجسم میکرد؛ روضه وصیت مادر به علی که آب بالای سر حسینم بگذار، روضه دخترک کوچک خانه که جای مادر خانه داری میکرد. روضه حسنین که بعد از مادر، تمام وجودشان را غم گرفته بود.
انگار سر روی دامن مادر گذاشته بودم و دیگر به جای غمهای خودم برای دردهای فاطمه(سلام الله علیها)، اشک میریختم.
روضه، دلم را آرام کرد. با دوستانم ختم قرآن برداشتم و برای شفای زودتر پسرم، حضرت فاطمه (سلام الله علیها) را واسطه کردم.
ظهر روز بعد، نامه ترخیص، توی دست همسرم بود و ساک پسرک روی شانههای پدر.
دخترها دویدند و در خانه را برایمان باز کردند. عروسک کوچکی که از بوفهی بیمارستان، براشان خریدم را به دستشان میدهم.
حسابی توی آغوش، بوسه بارانشان میکنم.
نگاهی به سرتاسر خانه میاندازم.
در و دیوار خانه بوی غم گرفته، همه جا مرتب است، اما هیچ چیز سر جای خود نیست. باید آغوشم را تا حد امکان باز کنم تا برای پنج فرزندم مادری کنم. باید خیلی زود بساط غصه را از سر و روی خانه پاک کنم. نگاهی به دخترها میاندازم. لبخند میزنند، اما رنگ به صورت ندارند. توی این دو روز، نه اشتهای خوردن داشتند نه دل و دماغ بازی. اوضاع زندگی نابسامان شده. انگار مادرها که نباشند، نخ تسبیح، پاره میشود.
دستی به سر و روی زندگی میکشم. معصومه زهرا اشتهایش کمی باز شده و سوپ گرم، رنگ به رویش مینشاند.
برای دخترک کلاس اولی املا میگویم و به درسهای دختر بزرگم رسیدگی میکنم. همسرم چای تازه دم با عطر هل و دارچین و زعفران میخورد و بدون نگرانی، کنترل تلویزیون را توی دست میگیرد.
خانه بوی مادریم را گرفته. پرچم مشکی فاطمه (سلام الله علیها) را روی دیوار خانه میزنم و با دست مرتبش میکنم. من نخ تسبیح شدم و دانههای مروارید را دور خود جمع کردم.
حالا همه چیز سر جای خود قرار گرفته و رنگ خوشی به خانه برگشته. حالا وضعیت زندگی سامان یافته و سفید است، اما باز بغضی گلویم را فشار میدهد. گوشه پرچم سیاه عزای مادر را میبوسم و زیر لب زمزمه میکنم.
کاش، نخ تسبیح خانهی علی بر میگشت...
✍#آرزو_نیای_عباسی
#فاطمیه
🌀 دورهمگرام؛ شبکه زنان روایتگر
فرصتی برای ثبت لحظات گوارای زندگی🌱
📲 دورهمگرام در ایتا | بله | دیگرپیامرسانها
#روایت_بخوانیم 7⃣1⃣6⃣
دل به دل راه داره... | قسمت۱
دوتایی خودمان را بین قاب پنجره جای میدهیم و سر میچرخانیم و چشم میدوزیم به سرکوچه.
اوایل پاییز که هوا زودتر روشن میشد با کبوترها و کلاغها که هر کدام روی کابل برق کوچه یا روی دیوار خانه همسایههای روبرو جا خوش کرده بودند، کلی قصه میساختیم و میخندیدیم. اما حالا که هوا دیر روشن میشود قصهای برای گفتن نیست به شوخی به دخترم میگویم: "این پرندههام دیگه سردشونه سخته از زیر پتو بیان بیرون". خندهی بلند اول صبحش میپیچد توی گوشم، حال ناخوشم را میشورد و میبرد.
سرمان را دوباره از پنجره بیرون میکنیم و منتظریم تا سرویس مدرسه از راه برسد.
همین چند دقیقه انتظارمان کنار پنجره صورتمان را سرخ کرده از سرما. دخترک هم میگوید:
_"مامان چقدر سرد شد"و بعد خودش را زیر چادر گلدارم جا میکند. دست میگذارم روی گونههایش و دستهای کوچکش را بین دستهایم میگیرم. گرم میشود، از ته دل آخیشی میگوید و تلاش میکند من را در بغلش جا کند. پژوی زرد آقای عزیزی با آن صدای جیر جیر خاصش میپیچد توی کوچه.
دخترک را راهی میکنم. پلهها را دو تا یکی میرود، سوار ماشین شده و نشده، نگاهش را میگیرد به سمت بالا و بعد با تکان تند تند دستانش و با لبخندی از سر رضایت راهی مدرسه میشود.
✍#راحله_دهقانپور
🌀 دورهمگرام؛ شبکه زنان روایتگر
فرصتی برای ثبت لحظات گوارای زندگی🌱
📲 دورهمگرام در ایتا | بله | دیگرپیامرسانها
#روایت_بخوانیم 7⃣1⃣6⃣
دل به دل راه داره... | قسمت۲
آیت الکرسی هر صبح را روانه راهش میکنم، همان آیاتی که هر صبح با بغض میخوانم و بعد برای عاقبت بخیری او و همهی بچههای سرزمینم و برای همهی بچههای عالم دعا میکنم. با خودم فکر میکنم به گمانم هر صبح کل شهر پر میشود از صدای زیر لب مادرها. دعای بدرقه، دعای سلامتی، دعای عاقبت به خیری... اصلا مادرها همه داشتهشان دعاست و بعد دلم پر میکشد و میرود سراغ مادرهایی که میدانم لبهایشان از ذکر نمیایستد. مادرانی که هر آن، چیزی درونشان فرو میریزد اما ایستادهاند، محکمتر از قبل. مادرانی که سالهاست ستونهای چادرهای خاکی اردوگاهها شدهاند.
با خودم فکر میکنم به روزهایی که مادری خبر بمباران مدرسه فرزندش را شنیده و بعد به دعای بدرقهاش فکر میکنم به همهی لحظههای مادریاش...
نمیدانم این روزها دیگر مدرسهای هم مانده یا نه؟ بیمارستان چه؟ و یا خانه؟ اصلا چیزی هم مانده؟ چند هزار مادر در درون شکستهاند و داغدار فرزندشانند؟
رد اشک گونههای یخ زدهام را گرم میکند
چشمهای را میبندم و میبینم روزی را که صدای قهقههی بچهها در کوچه پس کوچه های سرزمین زیتون پیچیده و صدای مادری که هر شب قصه پیروزی می گوید، خانه را پر کرده.
✍#راحله_دهقانپور
🌀 دورهمگرام؛ شبکه زنان روایتگر
فرصتی برای ثبت لحظات گوارای زندگی🌱
📲 دورهمگرام در ایتا | بله | دیگرپیامرسانها
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📌 خوب ننویسید، چه اشکالی دارد؟
🚫 ترس از خوب ننوشتن، باعث نشود که
اصلا ننوسید...
🎬 باهم ببینیم،
از زبانِ خانم زینب عرفانیان
در نشست ماهانه دورهمگرام،
جمعخوانی کتاب «همسایههای خانمجان»
#قسمت_چهاردهم
#آموزشی
🌀 دورهمگرام؛ شبکه زنان روایتگر
فرصتی برای ثبت لحظات گوارای زندگی🌱
📲 دورهمگرام در ایتا | بله | دیگرپیامرسانها
با حقیقت سمیر به دل تاریخ سفر کردیم. داستان زندگی سمیر قنطار قدیمیترین اسیر لبنانی و قصه ۳۰ ساله اسارتش در بند رژیم صهیونیستی آغازی شد برای شناخت دقیقتر آنچه با نام جریان مقاومت میشناسیمش.
=====================
و حالا
در نشستی صمیمانه با دکتر یعقوب توکلی که ساعتهای بسیاری را به گفتوگو با مبارزان مطرح مقاومت گذرانده همراه میشویم تا از شکلگیری این جبهه و اتفاقات اخیر سوریه بشنویم.
⭕️این نشست محفلیست برای پاسخ به پرسشهای مهم این روزهای ما
وعدهی ما:
🗓 روز: سهشنبه ۲۰ آذرماه
⏰ ساعت: ۱۵ الی ۱۷
🔻 برنامه در بستر اسکای روم برگزار خواهد شد.
🔻برای دریافت لینک به آیدی زیر پیام دهید
@rdehghanpour
#دورهمی_با_نویسنده
#بفرمایید_دورهمی
#جمع_خوانی_کتاب 📚
🌀 دورهمگرام؛ شبکه زنان روایتگر
فرصتی برای ثبت لحظات گوارای زندگی🌱
📲 دورهمگرام در ایتا | بله | دیگرپیامرسانها