#روایت_بخوانیم 6⃣1⃣6⃣
نخ تسبیح | قسمت۱
صدای بوق ممتد تبسنج، آغاز وضعیت قرمز را هشدار میداد.
پسرم را روی دست گرفتم و ساکش را روی شانه.
دلم را پیش بچهها گذاشتم و نگاه لرزان را به همسر دوختم. بغضم را قورت دادم. اشکها را پشت پلک حبس کردم مبادا دل بچه ها بلرزد.
_چارهای نیست. باید ببرمش. شما پیش بچهها بمون، من بچه رو میبرم.
نامهی بستری را تحویل پرستار بخش اطفال دادم. صدای گریهاش بلند شد. پوست لبم را با دندان میجویدم و با ناخن اشاره، پوست انگشت شست را میکندم. سوزن سرم توی دستش فرو رفت و قلبم را سوزاند. چشمهایم سیاهی میرفت. برگه مشخصات را پر کردم، کلمات توی برگه میلرزیدند. بی وقفه گریه میکردم. زانوهایم سست شده بود. وزن ساک پسرم چند برابر روی شانه سنگینی میکرد. رنگ سرخ تبدار پسرکم از شدت گریه زرد شده بود و بیحال روی تخت خوابش برده بود.
قطرههای سرم توی دستش میرفت و با دیدنش داغ دلم تارهتر و بیشتر میشد.
نمیدانستم نگران پسرک دوماههام باشم یا دلتنگ و نگران چهار فرزند توی خانه. تصویر بچهها جلوی چشمم بود. انگار فاطمه حسنا مثل هرشب مقابلم ایستاده و با سری کج روی شانه و با زبان دختربچه های دوسال و نیمه صدایم میزند.
_مامانِ گَشنگَم، من آب میخوام.
✍#آرزو_نیای_عباسی
#فاطمیه
🌀 دورهمگرام؛ شبکه زنان روایتگر
فرصتی برای ثبت لحظات گوارای زندگی🌱
📲 دورهمگرام در ایتا | بله | دیگرپیامرسانها
#روایت_بخوانیم 6⃣1⃣6⃣
نخ تسبیح | قسمت۲
دلم برای شانه زدن موهای لخت و موج دار دخترها تنگ شده بود. برای سر و صداهاشان، بهانه گیری و کارتراشیهاشان. دلم برای تک تک لحظات ده سال مادریم تنگ شده بود، حسرت لحظاتی که خسته میشدم و از سختی مادری شکایت داشتم، غمم را هر لحظه بیشتر میکرد. بیطاقت شده بودم
گوشی را برداشتم. باید در نبودم توصیههای لازم را به همسر میکردم.
_عزیزم، یه لیوان آب بالای سر فاطمه حسنام بذار، عادت داره نیمه شب آب بخوره... تکلیف فاطمهاسماء رو چک کن... معصومه زهرا فردا پیش دبستانی نره، هنوز حالش خوب نیست...
کلمات، با چکش کوه نوردی از حنجره بالا میآمدند. گلویم حسابی خش برداشته بود و بریده بریده حرف میزدم.
_فردا بچهها رو قبل رفتن به مدرسه صبحونه بدیا. ساعت هفت و ربع، سرویس میاد دنبالشون. خوراکی یادشون نره. تو رو خدا هوای دلشون رو داشته باش، بچههام خیلی به من وابستهن...
همسرم خواست دلم را قرص کند، اما مگر مادر دور از بچههای کوچکش، دلْ قرصی دارد؟ آن هم من که احساساتی بودنم و وابستگیام به خانواده، زبانزد اطرافیانمان است و حالا نمیدانستم باید چند روز و شب، این جدایی را تحمل کنم. به خصوص در چنین شرایطی که پسرکم بیمار و سرم به دست مقابل چشمانم روی تخت بیمارستان دراز کشیده بود.
دو شبانه روز توی بیمارستان بودم. روز و شبهایی که هر ثانیهشان، قد صدسال به عمرم اضافه کرد. هزارسال غصه، شانههایم را افتاده کرده بود. خسته و بیحوصله به دیوار تکیه داده بودم. نگاهی به آینه کوچکم انداختم. رنگ از چهرهام رفته بود. چشمهایم از شدت گریه مثل دو گودال تیره شده بودند وسط صورتم. چهرهام شبیه مادری صد ساله بود تا سی ساله. اشکهایم روی مژه شوره زده بود و چشمهایم میسوخت.
تا نیمه های شب گریه کردم و هر بار خوابم برد، با اضطراب از جا پریدم. هر چند دقیقه به ساعت نگاه میکردم که چقدر کند عقربههایش قدم میزدند.
روز دوم رسید
بعد از مدرسه، فاطمه اسماء گوشی را از پدر قاپید و احوالپرسی همسرم نصفه نیمه ماند:
_مامان، معلممون گفتن دیگه باید املای شب رو شروع کنیم. دیشب خواب میدیدم شما دارین بهم اولین املام رو میگین. مامان کِی میاین دیگه؟
صدایش لرزید و صدای دویدنش از گوشی دور و دورتر شد. صدای رقیه زهرا از پشت گوشی آمد.
_مامان، معصومه زهرا هنوز هیچی نمیخوره! نمیدونم دلتنگتونه یا از مریضیه. ولی فاطمه حسنا حالش خوبه، من و بابا حواسمون به بچه ها هست.
دلم میسوخت که توی ده سالگی باید به جای من خانهداری کند. گوشی را قطع کردم و روی تخت انداختم. سرم را میان چادر فرو کردم، اما صدای گریه انقدر بالا بود که چندتایی از کادر بیمارستان توی اتاق آمدند تا آرامم کنند. اما حال و روز خرابم به این راحتی سامان نمیگرفت و آرام نمیشدم.
پیامی صفحه گوشی را روشن کرد.
_دوست عزیزم، روضه بودم، خیلی دعات کردم. دلتو بسپر به حضرت مادر، ایشون خیلی خوب حال و روزت رو میدونن. شفای پسرت رو از مادر اهل بیت بخواه.
✍#آرزو_نیای_عباسی
#فاطمیه
🌀 دورهمگرام؛ شبکه زنان روایتگر
فرصتی برای ثبت لحظات گوارای زندگی🌱
📲 دورهمگرام در ایتا | بله | دیگرپیامرسانها
#روایت_بخوانیم 6⃣1⃣6⃣
نخ تسبیح | قسمت۳
یادم آمد فاطمیه است. به سراغ مداحیهای گوشی رفتم. روضه خوان میخواند و من گریه میکردم. هر تکه از این دو روز، جایی از روضه را برایم مجسم میکرد؛ روضه وصیت مادر به علی که آب بالای سر حسینم بگذار، روضه دخترک کوچک خانه که جای مادر خانه داری میکرد. روضه حسنین که بعد از مادر، تمام وجودشان را غم گرفته بود.
انگار سر روی دامن مادر گذاشته بودم و دیگر به جای غمهای خودم برای دردهای فاطمه(سلام الله علیها)، اشک میریختم.
روضه، دلم را آرام کرد. با دوستانم ختم قرآن برداشتم و برای شفای زودتر پسرم، حضرت فاطمه (سلام الله علیها) را واسطه کردم.
ظهر روز بعد، نامه ترخیص، توی دست همسرم بود و ساک پسرک روی شانههای پدر.
دخترها دویدند و در خانه را برایمان باز کردند. عروسک کوچکی که از بوفهی بیمارستان، براشان خریدم را به دستشان میدهم.
حسابی توی آغوش، بوسه بارانشان میکنم.
نگاهی به سرتاسر خانه میاندازم.
در و دیوار خانه بوی غم گرفته، همه جا مرتب است، اما هیچ چیز سر جای خود نیست. باید آغوشم را تا حد امکان باز کنم تا برای پنج فرزندم مادری کنم. باید خیلی زود بساط غصه را از سر و روی خانه پاک کنم. نگاهی به دخترها میاندازم. لبخند میزنند، اما رنگ به صورت ندارند. توی این دو روز، نه اشتهای خوردن داشتند نه دل و دماغ بازی. اوضاع زندگی نابسامان شده. انگار مادرها که نباشند، نخ تسبیح، پاره میشود.
دستی به سر و روی زندگی میکشم. معصومه زهرا اشتهایش کمی باز شده و سوپ گرم، رنگ به رویش مینشاند.
برای دخترک کلاس اولی املا میگویم و به درسهای دختر بزرگم رسیدگی میکنم. همسرم چای تازه دم با عطر هل و دارچین و زعفران میخورد و بدون نگرانی، کنترل تلویزیون را توی دست میگیرد.
خانه بوی مادریم را گرفته. پرچم مشکی فاطمه (سلام الله علیها) را روی دیوار خانه میزنم و با دست مرتبش میکنم. من نخ تسبیح شدم و دانههای مروارید را دور خود جمع کردم.
حالا همه چیز سر جای خود قرار گرفته و رنگ خوشی به خانه برگشته. حالا وضعیت زندگی سامان یافته و سفید است، اما باز بغضی گلویم را فشار میدهد. گوشه پرچم سیاه عزای مادر را میبوسم و زیر لب زمزمه میکنم.
کاش، نخ تسبیح خانهی علی بر میگشت...
✍#آرزو_نیای_عباسی
#فاطمیه
🌀 دورهمگرام؛ شبکه زنان روایتگر
فرصتی برای ثبت لحظات گوارای زندگی🌱
📲 دورهمگرام در ایتا | بله | دیگرپیامرسانها
#روایت_بخوانیم 7⃣1⃣6⃣
دل به دل راه داره... | قسمت۱
دوتایی خودمان را بین قاب پنجره جای میدهیم و سر میچرخانیم و چشم میدوزیم به سرکوچه.
اوایل پاییز که هوا زودتر روشن میشد با کبوترها و کلاغها که هر کدام روی کابل برق کوچه یا روی دیوار خانه همسایههای روبرو جا خوش کرده بودند، کلی قصه میساختیم و میخندیدیم. اما حالا که هوا دیر روشن میشود قصهای برای گفتن نیست به شوخی به دخترم میگویم: "این پرندههام دیگه سردشونه سخته از زیر پتو بیان بیرون". خندهی بلند اول صبحش میپیچد توی گوشم، حال ناخوشم را میشورد و میبرد.
سرمان را دوباره از پنجره بیرون میکنیم و منتظریم تا سرویس مدرسه از راه برسد.
همین چند دقیقه انتظارمان کنار پنجره صورتمان را سرخ کرده از سرما. دخترک هم میگوید:
_"مامان چقدر سرد شد"و بعد خودش را زیر چادر گلدارم جا میکند. دست میگذارم روی گونههایش و دستهای کوچکش را بین دستهایم میگیرم. گرم میشود، از ته دل آخیشی میگوید و تلاش میکند من را در بغلش جا کند. پژوی زرد آقای عزیزی با آن صدای جیر جیر خاصش میپیچد توی کوچه.
دخترک را راهی میکنم. پلهها را دو تا یکی میرود، سوار ماشین شده و نشده، نگاهش را میگیرد به سمت بالا و بعد با تکان تند تند دستانش و با لبخندی از سر رضایت راهی مدرسه میشود.
✍#راحله_دهقانپور
🌀 دورهمگرام؛ شبکه زنان روایتگر
فرصتی برای ثبت لحظات گوارای زندگی🌱
📲 دورهمگرام در ایتا | بله | دیگرپیامرسانها
#روایت_بخوانیم 7⃣1⃣6⃣
دل به دل راه داره... | قسمت۲
آیت الکرسی هر صبح را روانه راهش میکنم، همان آیاتی که هر صبح با بغض میخوانم و بعد برای عاقبت بخیری او و همهی بچههای سرزمینم و برای همهی بچههای عالم دعا میکنم. با خودم فکر میکنم به گمانم هر صبح کل شهر پر میشود از صدای زیر لب مادرها. دعای بدرقه، دعای سلامتی، دعای عاقبت به خیری... اصلا مادرها همه داشتهشان دعاست و بعد دلم پر میکشد و میرود سراغ مادرهایی که میدانم لبهایشان از ذکر نمیایستد. مادرانی که هر آن، چیزی درونشان فرو میریزد اما ایستادهاند، محکمتر از قبل. مادرانی که سالهاست ستونهای چادرهای خاکی اردوگاهها شدهاند.
با خودم فکر میکنم به روزهایی که مادری خبر بمباران مدرسه فرزندش را شنیده و بعد به دعای بدرقهاش فکر میکنم به همهی لحظههای مادریاش...
نمیدانم این روزها دیگر مدرسهای هم مانده یا نه؟ بیمارستان چه؟ و یا خانه؟ اصلا چیزی هم مانده؟ چند هزار مادر در درون شکستهاند و داغدار فرزندشانند؟
رد اشک گونههای یخ زدهام را گرم میکند
چشمهای را میبندم و میبینم روزی را که صدای قهقههی بچهها در کوچه پس کوچه های سرزمین زیتون پیچیده و صدای مادری که هر شب قصه پیروزی می گوید، خانه را پر کرده.
✍#راحله_دهقانپور
🌀 دورهمگرام؛ شبکه زنان روایتگر
فرصتی برای ثبت لحظات گوارای زندگی🌱
📲 دورهمگرام در ایتا | بله | دیگرپیامرسانها
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📌 خوب ننویسید، چه اشکالی دارد؟
🚫 ترس از خوب ننوشتن، باعث نشود که
اصلا ننوسید...
🎬 باهم ببینیم،
از زبانِ خانم زینب عرفانیان
در نشست ماهانه دورهمگرام،
جمعخوانی کتاب «همسایههای خانمجان»
#قسمت_چهاردهم
#آموزشی
🌀 دورهمگرام؛ شبکه زنان روایتگر
فرصتی برای ثبت لحظات گوارای زندگی🌱
📲 دورهمگرام در ایتا | بله | دیگرپیامرسانها
با حقیقت سمیر به دل تاریخ سفر کردیم. داستان زندگی سمیر قنطار قدیمیترین اسیر لبنانی و قصه ۳۰ ساله اسارتش در بند رژیم صهیونیستی آغازی شد برای شناخت دقیقتر آنچه با نام جریان مقاومت میشناسیمش.
=====================
و حالا
در نشستی صمیمانه با دکتر یعقوب توکلی که ساعتهای بسیاری را به گفتوگو با مبارزان مطرح مقاومت گذرانده همراه میشویم تا از شکلگیری این جبهه و اتفاقات اخیر سوریه بشنویم.
⭕️این نشست محفلیست برای پاسخ به پرسشهای مهم این روزهای ما
وعدهی ما:
🗓 روز: سهشنبه ۲۰ آذرماه
⏰ ساعت: ۱۵ الی ۱۷
🔻 برنامه در بستر اسکای روم برگزار خواهد شد.
🔻برای دریافت لینک به آیدی زیر پیام دهید
@rdehghanpour
#دورهمی_با_نویسنده
#بفرمایید_دورهمی
#جمع_خوانی_کتاب 📚
🌀 دورهمگرام؛ شبکه زنان روایتگر
فرصتی برای ثبت لحظات گوارای زندگی🌱
📲 دورهمگرام در ایتا | بله | دیگرپیامرسانها
#روایت_بخوانیم 8⃣1⃣6⃣
معدن طلا | قسمت۱
پای سیستم نشستهام. حوصلهی نداشته را برمیدارم و رو میاندازم به هوش مصنوعی تا برایم درباره معدن زرمهر اطلاعات جمع کند.
کارفرما از صبح چند بار زنگ زده و رد تماس دادهام.
جناب هوش مصنوعی مثل یک بچه هشت ساله مینویسد:《معدن زرمهر در تربت حیدریه بسیار خاص است به دلیل داشتن ذخایر بزرگ از زرکوبهسنگ (استخیل) که یکی از بهترین نوعهای زرکوبهسنگ در جهان است.》
مثل همیشه از بینگ ناامید میشوم، چرخی میزنم توی آشپزخانه، غذای روی گاز را هم میزنم و گوشی را برمیدارم. روی نوتیف ایتا و تلگرام پر شده از سقوط سوریه، یاد هشدار دهم خرداد رهبر میافتم: *مراقب نقشه جدید غرب برای سوریه باشید.*
چه میشود کرد! بشار به هشدارها توجه نکرد؛ نتیجهاش هم شد آنچه نباید!
توی گروههایی که امکان ارسال نظر هست اسکرول میکنم. شخصی به اسم کُکُ مثل خاکانداز ناپاک، خودش را انداخته وسط و مدام دارد خزئبلات ردیف میکند و با تمسخر و توهین، شهدای مدافع حرم، وعده صادق و جبهه مقاومت را میزند!
حوصله دهان به دهان گذاشتن به این برده اسراییل را ندارم. ته دلم هم به تمام کسانی که وقتشان را تلف میکنند تا به اراجیفش جواب بدهند سرکوفت میزنم، چون باعث بیشتر دیدهشدنش میشوند!
✍#جمیله_توکلی
🌀 دورهمگرام؛ شبکه زنان روایتگر
فرصتی برای ثبت لحظات گوارای زندگی🌱
📲 دورهمگرام در ایتا | بله | دیگرپیامرسانها
#روایت_بخوانیم 8⃣1⃣6⃣
معدن طلا | قسمت۲
به دلم میافتد، به کلام خدا پناهنده شوم.
حمد و سوره میخوانم. صلوات میفرستم: اللهم انی تفالت بکتابک و توکلت علیک ...خدایا نشانم بده راه را و آرامم کن...
سوره نمل میآید، این آیات پیشکش دل آشوبزدهای است که نمیداند باید چکار کند.
نیتم برای سوریه است. تعجب میکنم. انگار که سلیمانی پیدا شده و به منِ مورچه مضطرب بشارت میدهد:
"از مشکلات، هراسی به دل راه ندهید."
یاد همسفری حضرت خضر و موسی علیهمالسلام میافتم. یاد همراه عجول و همسفر حکیمش و آن کشتی که سوراخ شد: أَمَّا السَّفینَةُ فَکانَتْ لِمَساکینَ یَعْمَلُونَ فِی الْبَحْرِ فَأَرَدْتُ أَنْ أَعیبَها وَ کانَ وَراءَهُمْ مَلِکٌ یَأْخُذُ کُلَّ سَفینَةٍ غَصْباً
اما آن کشتی از آنِ بینوایانی بود که در دریا کار میکردند. خواستم معیوبش کنم، زیرا در آنسوترشان پادشاهی بود که کشتیها را به غصب میگرفت.
شاید سوریه کشتی سوراخ شدهای باشد که قرار است اینبار لشکر ابلیس و فرعون را با هم طعمه طوفان کند.
دلم رها و بیاختیار، میرود سمت ضریح بانوی صبر، کسی در گوشم زمزمه میکند: تا کشتی سریعِ برادرش را داریم چه غم از طوفان بلا...
یاد رشادتهای حاج قاسم و یاران رشیدش می افتم. صخره دلم میلرزد و رگههایی از درخشش طلا، اشک میشوند، راه گلو را می گیرند و با گذر از بغض بالا میآیند و روی گونه جاری میشوند.
دلم که سبک میشود به معدن طلای ایران میرسم که باید دو دستی مراقبش باشیم. باید بنشینم و خودم از این معدن طلا، بنویسم.
✍ #جمیله_توکلی
🌀 دورهمگرام؛ شبکه زنان روایتگر
فرصتی برای ثبت لحظات گوارای زندگی🌱
📲 دورهمگرام در ایتا | بله | دیگرپیامرسانها
8.99M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔻سقوط بشار اسد
🔺باید از این اتفاق درس عبرت بگیریم:
•| کسانی که بیرون از خط مقاومتند به راحتی فروخته خواهند شد.
•| کسانی که در خط مقاومتند باید بدونند که با یک جنگ وجودی سروکار داریم.
امروز سوریه، بعد عراق، بعد یمن و بعد نوبت ایران است.
🗣 اگر بخواهیم وضع موجود را حفظ کنیم،
و بگویم اتفاقی نیوفتاده است و مثل وضعیت قبل از طوفان الاقصی زندگی کنیم؛
به همین سادگی طی مدت 7-10 روز کاملا دچار فروپاشی میشویم بدون اینکه حتی با اسرائیل بجنگیم.
🎙 سید علی موسوی
استاد حوزه و دانشگاه
#مناسبتگرام
🌀 دورهمگرام؛ شبکه زنان روایتگر
فرصتی برای ثبت لحظات گوارای زندگی🌱
📲 دورهمگرام در ایتا | بله | دیگرپیامرسانها
#روایت_بخوانیم 9⃣1⃣6⃣
ما را که تو منظوری، خاطر نرود جایی | قسمت۱
میگفت در شرایطی زدهاند بیرون که خانمها حتی فرصت نکردهاند یک تکه طلا، لباس گرم یا حتی چادر بردارند!
فقط دستِ بچههایشان را گرفتهاند و زدهاند بیرون. دندان به هم میسایم و قطره نم اشکی مینشیند گوشهی چشمم. تصور میکنم در چه حالتی فقط میتوانم به این فکر کنم که دست بچههایم را بگیرم و بگریزم.
وقتی زلزله بیاید؟ باید فقط جانِ شیرین کودکانم را نجات بدهم و حالا چه زلزلهای بر سر لبنان آمده که یک مادر فقط و فقط پارههای جانش را به آغوش کشیده و همهی دنیایی را که با مردش ساختهبود رها میکند. مردی که حالا دیگر نیست و شهید شده است. اصلا وقتی مردت نباشد تو جانی نیمسوز خواهی شد که نورش حتی اطراف خودت را هم روشن نخواهد کرد.
اما او میگفت این زنها! زنهای مقاومت، مقاوم هستند و به روی خودشان نمیآورند.
برای حفظ جانشان آنها را فرستادهاند سوریه. کجا؟ در ساختمانهای مخروبهای که در و پنجره ندارد و تنها روزی دو ساعت برق دارد.
سیستم گرمایشی که بماند حتی لباس گرم هم موجود نیست و یک پتو را همزمان پنج نفری میکشند روی خودشان و آب حمام هم همیشه سرد است.
✍ #حانیه_پورابراهیم
🌀 دورهمگرام؛ شبکه زنان روایتگر
فرصتی برای ثبت لحظات گوارای زندگی🌱
📲 دورهمگرام در ایتا | بله | دیگرپیامرسانها
#روایت_بخوانیم 9⃣1⃣6⃣
ما را که تو منظوری، خاطر نرود جایی | قسمت۲
از وقتی اینها را در ذهنم تصویر کردهام گوشهی دلم کز کردهام که من دقیقا کجای جهان اسلام ایستادهام؟ اصلا چطور باید قد علم کنم؟
خستهام از حرکتهایی که بیمقدارند در مقابل چشم و دست و جگرگوشههایی که تقدیم کردهاند.
از خودم خجالت که نه راستش بدم آمده. از شکمِ همیشهی خدا سیرم که هوس خوردن دارد. از پتویی که شبها میکشم روی خودم و چشم نازک میکنم که به چه نرم و گرم است.
از همهی خوابهای راحتم. از سالم بودنم که به کار امام زمانم نمیآید. اصلا بجز مال که راحتترین امکان ما در این جبهه شده چه داریم که ندهیم.
وقتی آقا فرضِ واجب کرد که به لبنان کمک کنیم نگاه کردم دیدم هیچ طلایی ندارم. همان روزهای اول غزه سرویس گل ریزم، النگوی یادگاری مجردیام، انگشتری که با اولین پساندازم خریده بودم، حتی گوشوارهای که بعد زایمان اول، همسرم برایم خریده بود و جانم شده بود و نشانم را انداختم توی زیپ کیپ و گذاشتم کنار. اما حلقهام را نه!
در دلم گفته بودم مادرمان خدیجه کبری، امالمومنین تاجر بزرگِ عرب تمامِ داراییَش را داد تا دین محمدی باقی بماند شرف نیست زن و کودک غزه گشنه و تشنه زیر دست وحشی صفتان آزار ببینند و من دلم بلرزد برای داشتن طلا.
از آنجا که طلا برای ما زنها جز زیور و زینت، پسانداز هم محسوب میشود مانده بودم به ابراهیم چه بگویم که بپذیرد، توسل کردم و گفتم.
پذیرشش از خوردن آب هم راحتتر بود. کنج دلم بیشتر خوش شد به سربازِ امام بودنش.
حالا میانِ فرض واجب ولیام و خواهرانِ لبنانیام دارم بالبال میزنم و از من فقط همین یک تکه حلقه با تمام عشق مانده که انگار با تار و پود جسمم یکی شده است و تپشهای قلبم را بالا و پایین میکند.
به خودم نهیب میزنم که زن اگر از حلقهی عاشقیِ خودت دست نکشی چگونه مردت را راهیِ میدان نبرد خواهی کرد؟
تو در نبرد گذشتن از تمام وابستگیهایت قدم اول را باید برداری تا خوش بدرخشی برای امام زمانت.
✍ #حانیه_پورابراهیم
🌀 دورهمگرام؛ شبکه زنان روایتگر
فرصتی برای ثبت لحظات گوارای زندگی🌱
📲 دورهمگرام در ایتا | بله | دیگرپیامرسانها