آلاء:
🍃🌹🍃
🌹🍃
🍃
🌹رمان امنیتی، انقلابی #خط_قرمز
جلد اول ؛ رفیق
جلد دوم ؛ خط قرمز (رمان بلند)
🕊 قسمت #صدوچهل_وچهار
‼️ ششم: سامرا، غزه، حلب، تهران؛ چه فرقی میکند؟
با آرامش و خیال راحت،
نشسته بودند زیر تلوزیونی که بالای کافه نصب شده بود.
تازه مامور ت.مشان را دور زده بودند ،
و سرخوشانه میخندیدند؛
نمیدانستند چند میز آنطرفترشان،
من نشستهام و به خودم قول دادهام تا هر جهنمدرهای دنبالشان بروم.
بجز حاج رسول،
هیچکس نمیدانست من اینجا در ترکیه و درحال تعقیب سمیر و ناعمهام.
وقتی یکی از کارکنان کافه ،
جلوی تلوزیون ایستاد و صدایش را بلند کرد، توجه همه به تلوزیون جلب شد.
اخبار داشت گزارش فوری پخش میکرد؛
شبکه بیبیسی انگلیسی.
یک لحظه از دیدن تصویر ،
و بعد هم خواندن زیرنویس، خون در رگهایم یخ زد:
-حمله تروریستی داعش به مجلس نمایندگان ایران و مرقد امام خمینی!
چون در ماموریت حساسی بودم،
ظاهرم را حفظ کردم؛ اما از درون بدجور به هم ریختم.
باورم نمیشد کار به اینجا بکشد.
دست فیلمبردار میلرزید ،
و تصویر دوربین را هم لرزان میکرد. دورتادور ساختمان مجلس پر بود از نیروهای نظامی و گارد ویژه.
تروریستها از پشت پنجرههای ساختمان مجلس تیراندازی میکردند.
قلبم تیر میکشید.
این که نمیدانستم دقیقاً چه خبر است ،
و عمق فاجعه تا کجاست زجرم میداد.
زیرچشمی و با غیظ ،
نگاهی به سمیر و ناعمهی لعنتی کردم.
یاد آن شش تیم تروریستی افتادم ،
که در اصفهان گرفته بودیم.
تازه فقط شش تیم را ما گرفتیم،
بقیه هم کم و بیش درگیر این پروندهها بودند. فقط بعضی از ،
اخبار دستگیری تیمهای تروریستی به گوش مردم رسید.
تیمهایی که فقط یک موردش ،
میتوانست فجایعی هزاران بار وحشتناکتر از حادثه تروریستی مجلس و حرم امام را رقم بزند.
داعش واقعاً میخواست ،
در ایران هم مثل سوریه حمام خون راه بیندازد؛
اما مگر ما مردهایم؟
- همینجاست عباس، وایسا.
باز هم صدای حامد است ،
که من را از فکر گذشته بیرون میکشد.
🕊 ادامه دارد....
🍃نویسنده فاطمه شکیبا
🌹کپی بدون نام نویسنده غیرمجاز است
🍃
🕊🍃
🍃🕊🍃
آلاء:
🍃🌹🍃
🌹🍃
🍃
🌹رمان امنیتی، انقلابی #خط_قرمز
جلد اول ؛ رفیق
جلد دوم ؛ خط قرمز (رمان بلند)
🕊 قسمت #صدوچهل_وپنج
- همینجاست عباس، وایسا.
باز هم صدای حامد است که من را از فکر گذشته بیرون میکشد.
میپیچم داخل فرعیای ،
که حامد اشاره میکند. کنار همان فرعی و با فاصله از یک گاراژ متروکه،
چند اتاقک را میبینم ،
که زیر پارچه استتار پنهان شدهاند.
ماشین را رها میکنم ،
و دنبال حامد راه میافتم به سمت اتاقکها.
آفتاب بیرحمانه بر فرق سرمان میتابد.
از آسمان آتش میبارد و زمین زیر پایمان میلرزد.
اینجا ما وسط داعش و جبههالنصره هستیم ،
و دقیقاً در میدان درگیریشان.
تا چشم کار میکند بیابان است ،
و چند ساختمان متروکهای که احتمالا گاراژ یا پمپ بنزین بودهاند.
وارد یکی از اتاقکهایی میشویم ،
که با بلوکهای سیمانی ساختهاند؛ آن هم در گودیِ زمین. طوری که از بالا و با دوربین پهپاد مشخص نباشد.
حامد که وارد میشود،
همه شش، هفت نفرِ داخل اتاقک به احترامش نیمخیز میشوند اما انقدر درگیر بررسی نقشه و مشورت هستند که سلامی میپرانند
و دوباره خیره میشوند به نقشه.
بین کسانی که هستند،
فقط سیاوش و سیدعلی و مجید را میشناسم. مرد میانسالی هم هست ،
با موهای جوگندمی که «حاج احمد» صدایش میزنند.
حدس میزنم حضور سیدعلی اینجا ،
برای محافظت از حاج احمد باشد؛ یعنی خودش قبلاً این را گفته بود.
برای حامد و من جا باز میکنند و مینشینیم.
حاج احمد اشاره میکند به حدود سیصدمتر جلوتر:
- اینجا توی این ساختمونها یه تکتیرانداز انتحاری هست. نمیدونم چندروزه اینجاست و عضو داعشه یا جبههالنصره. چندنفر از بچههامون رو زده. خودمون هم نمیتونیم بزنیمش چون اولا نمیدونیم دقیقاً کجاست و دوماً محل استقرارمون لو میره.
سیاوش هم اعصابش حسابی مگسی شده:
-این تکتیرانداز کوفتی نمیذاره قدم بذاریم اون دور و بر. معلوم نیس دردش چیه؟ صبح تا حالا دهنمونو سـ...
سیدعلی و مجید و یکی دونفر دیگر با هم میگویند:
-عهههه!
🕊 ادامه دارد....
🍃نویسنده فاطمه شکیبا
🌹کپی بدون نام نویسنده غیرمجاز است
🍃
🕊🍃
🍃🕊🍃
آلاء:
🍃🌹🍃
🌹🍃
🍃
🌹رمان امنیتی، انقلابی #خط_قرمز
جلد اول ؛ رفیق
جلد دوم ؛ خط قرمز (رمان بلند)
🕊 قسمت #صدوچهل_وشش
و مجید که به سیاوش نزدیکتر نشسته است، یک پسگردنی حوالهاش میکند.
حامد لبخند میزند ،
و سیاوش با حالتی عصبی، کف دستش را به پیشانی میکوبد:
-باشه بابا باشه! ولی این یارو رو باید خودم برم حالیش کنم. بینامو...
دوباره سیدعلی و مجید صدایشان درمیآید:
-عهههه!
سیاوش حرصی نفسش را بیرون میدهد:
-شمام گیر دادین تو این هیر و ویر!
حاج احمد نگاه سنگین و مهربانی به سیاوش میاندازد:
-آقا سیاوش!
سیاوش دیگر حرفی نمیزند.
حامد سرش را بالا میآورد ،
و به من نگاه میکند.منظورش را میفهمم. از جا بلند میشوم و میگویم:
-بسپاریدش به من.
همه نگاهها برمیگردد سمتم.
سیدعلی و مجید هم با کمی دقت من را میشناسند ،
و لبخند نصفهنیمهای میزنند. خستهاند و خاکآلود.
به حامد میگویم:
-نقشه ماهوارهای اینجا رو داری؟
حامد یکی از نقشهها را نشانم میدهد.
با دقت به محلی که حاج احمد میگفت نگاه میکنم. شبیه یک مجموعه بینراهی است.
صدای حاج احمد را میشنوم که توضیح میدهد:
-اون جلوتر یه گروهان از بچههای فاطمیون محاصره شدند. نیروهای داعش پیشروی کردن و این بندههای خدا قیچی شدند، نزدیک سهراهی اثریا. بیشتر بچهها مجروحن، ولی جاده تا چهارصدمتری اینجا توی تیررس موشک تاوه. نمیتونیم کسی رو بفرستیم کمکشون.
بقیهاش را نمیشنوم.
اگر آن تکتیرانداز را بزنم، ممکن است بشود کاری کرد.
بند اسلحه کلاشینکف را ،
روی دوشم میاندازم و از اتاقک بیرون میروم.
صدای حامد را از پشت سرم میشنوم:
-وایسا داداش!
برمیگردم.
با دیدن نگاه حامد دلم میریزد.
حامد قمقمهاش را میدهد به من:
-هوا خیلی گرمه، همراهت باشه. مواظب خودت باش.
ذهنم را جمع و جور میکنم ،
تا دلم آرام شود؛ اما نمیشود. زیر لب آیه حفظ میخوانم و به سمت حامد فوت میکنم.
حامد میزند سر شانهام:
-خدا به همراهت.
🕊 ادامه دارد....
🍃نویسنده فاطمه شکیبا
🌹کپی بدون نام نویسنده غیرمجاز است
🍃
🕊🍃
🍃🕊🍃
آلاء:
🍃🌹🍃
🌹🍃
🍃
🌹رمان امنیتی، انقلابی #خط_قرمز
جلد اول ؛ رفیق
جلد دوم ؛ خط قرمز (رمان بلند)
🕊 قسمت #صدوچهل_وهفت
راه میافتم؛
پیاده و در دل بیابان به سمت همان ساختمانها.
دولا و در پناه شکافِ شانه خاکی جاده ،
قدم برمیدارم که در تیررس نباشم.
از زمین آتش بلند میشود انقدر که هوا گرم است.
خودم را میرسانم به ساختمانها ،
و با کمک اتوبوسها و کامیونهایی که کنار جاده رها شدهاند،
به ساختمانها نزدیکتر میشوم.
پشت یکی از همان اتوبوسها مینشینم.
اینجا یک تعمیرگاه ماشینهای سنگین بوده است؛ اما پیداست مدتها از حضور تعمیرکار و رانندهها در آن گذشته.
ترکشهای ریز و درشت ،
بدنه اتوبوس را سوراخ سوراخ کردهاند.
به لاستیک اتوبوس تکیه میدهم ،
و به محوطه آسفالت که مربوط به مجتمع بینراهی ست نگاه میکنم.
آخر محوطه یک سایهبان بزرگ است ،
که البته قسمتی از سقف فلزیاش افتاده روی زمین و یکی دو اتاقک نیمهآوار.
نزدیکتر به من،
دو ساختمان هستند که بلندترند. روی زمین آسفالت که پر است از پاره آجر و سنگ،
کسی را میبینم که میان دو ساختمان افتاده روی زمین.
روی زمین و میان بلوکهای بتنی ،
که یکی نه یکی کنده شدهاند، سینهخیز میروم تا به او نزدیکتر شوم و پشت یک ماشین نیمهسوخته سنگر میگیرم.
حالا جنازه را بهتر میبینم؛
نمیشناسمش اما لباس نیروهای دفاعالوطنی را پوشیده.
بیسیم را درمیآورم و با صدایی خفه، حامد را صدا میزنم:
-عابس، عابس، حیدر!
جواب نمیآید.
دوباره صدایش میزنم و جواب نمیگیرم.
عرق سرد مینشیند روی تنم.
چهره حامد میآید جلوی چشمم.
ناگاه زمین زیر پایم میلرزد؛ سر میچرخانم که جاده را ببینم.
یک تویوتای هایلوکس ،
با سرعت از جاده رد میشود و به سمت سه راهی اثریا میرود.
انقدر سریع که سرنشینانش را ندیدم.
تا سر میچرخانم،
صدای وحشتناک انفجار میآید و یک لرزش شدیدتر؛ طوری که حس میکنم چهارستون ساختمانها هم به لرزه درآمده.
گرد و غبار جاده را پر میکند.
دستانم را سپر سر و صورتم میکنم که از اصابت ترکش در امان بمانم.
گوشهایم چند لحظه کیپ میشوند.
دوباره در بیسیم حامد را صدا میزنم:
-عابس عابس حیدر!
و باز هم سکوت.
یادم میافتد حاج احمد گفته بود این جاده در تیررس موشک تاو است.
احتمالاً همان هایلوکس را دیدهاند که میخواهند بزنندش. دلشورهام شدیدتر میشود.
🕊 ادامه دارد....
🍃نویسنده فاطمه شکیبا
🌹کپی بدون نام نویسنده غیرمجاز است
🍃
🕊🍃
🍃🕊🍃
آلاء:
🍃🌹🍃
🌹🍃
🍃
🌹رمان امنیتی، انقلابی #خط_قرمز
جلد اول ؛ رفیق
جلد دوم ؛ خط قرمز (رمان بلند)
🕊 قسمت #صدوچهل_وهشت
صدای انفجار بعدی دورتر است؛
اما باز هم زمین را میلرزاند.
تا الان سه تا صد و پنجاههزار دلار دود شد رفت هوا.
آمریکا خیلی احمق است ،
که موشک تاوِ به این گرانی را میدهد دست این بیعقلها که اینطوری بیحساب و کتاب خالی کنند روی سر ما.
صدای حاج احمد را میشنوم که روی خطم آمده:
-حیدر جان، عابس دستش بند یه کاریه. به من کارت رو بگو.
دلم شور میزند؛ اما باید تمرکز کنم.
میپرسم:
-کسی توی محوطه آسفالت شهید شده؟
- آره؛ دونفر از بچههای سوری شهید شدند. تکتیرانداز زدشون.
- جنازه یکیشون رو دارم میبینم، اون یکی کجاست؟
- فکر کنم جلوتر افتاده. خودم توی دوربین دیدمشون. اون که جلوتر افتاده زودتر شهید شد.
- خیلی خب، ممنونم.
چشم میدوانم در میان محوطه ،
و پیکر شهید دوم را هم که جلوتر افتاده میبینم.
هردو راه عبور از میان دو ساختمان را ،
انتخاب کردهاند تا در تیررس نباشند؛ اما حواسشان به تکتیرانداز داخل ساختمان نبوده.
اگر بفهمم از کدام سمت تیر خوردهاند، میتوانم حدس بزنم تکتیرانداز در کدام ساختمان مخفی شده.
کمی خودم را روی زمین میکشم ،
تا بهتر ببینمشان و دوربین دوچشمی کوچکم را از جیبم درمیآورم.
اول با دوربین ،
پنجرههای شکسته دو ساختمان را دید میزنم؛ کسی پشت آنها نمیبینم.
امیدوارم تکتیرانداز من را ندیده باشد.
او الان بر من مشرف است و دست برتر را دارد.
دوربین را میبرم ،
به سمت جنازه شهیدی که نزدیکتر است.
تیر خورده به گردنش ،
و با صورت به زمین خورده؛ به سمت چپ گردنش. خون زیادی از همان سمت پخش شده روی زمین.
پس تکتیرانداز باید در ساختمان سمت چپ باشد؛ به شرطی که جای گلوله روی بدن شهید دوم هم این را تایید کند.
🕊 ادامه دارد....
🍃نویسنده فاطمه شکیبا
🌹کپی بدون نام نویسنده غیرمجاز است
🍃
🕊🍃
🍃🕊🍃
آلاء:
🍃🌹🍃
🌹🍃
🍃
🌹رمان امنیتی، انقلابی #خط_قرمز
جلد اول ؛ رفیق
جلد دوم ؛ خط قرمز (رمان بلند)
🕊 قسمت #صدوچهل_ونه
سر شهید دوم را میبینم؛
اما جای تیر را نه.
خون اما از زیر سرش روی زمین پخش شده و این یعنی گلوله به سرش خورده.
سمت چپ صورتش روی زمین است ،
و برای همین نیمه چپ صورتش را نمیبینم.
موهای پرپشتی ندارد ،
و اثر گلوله را پشت سرش نمیبینم؛
پس گلوله باید به سمت چپ صورت یا پیشانیاش خورده باشد.
تقریباً میتوانم مطمئن بشوم ،
تکتیرانداز در ساختمان سمت چپ است؛
اما دوباره محض احتیاط با حاج احمد ارتباط میگیرم:
-این مدت توی محوطه تحرکی ندیدید؟
- نه، خبری نبوده.
پس تکتیرانداز ،
باید در همین ساختمان سمت چپی باشد. باید خودم را برسانم به ساختمان.
اطرافم را به دنبال راهی برای استتار میگردم.
کمیل میگوید:
-ببین، دیوار سمت راستی ساختمان نزدیکه به اینجا. میتونی از پشت اون ماشین بری. اگه در پناه خود ساختمون بری، نمیتونه ببیندت.
به امتداد انگشت اشارهاش نگاه میکنم.
بعد از شهادت هم مخش خوب کار میکند. میگویم:
-دمت گرم.
و روی زمین سینهخیز میروم ،
تا پشت ماشین دیگری پناه بگیرم؛ ماشین سواریای که معلوم نیست صاحبش کی آن را رها کرده و رفته و الان کجاست.
در پناه دیوار میایستم ،
و دوباره اطراف را نگاه میکنم.
جز صدای باد در بیابان ،
و صدای انفجاری که از دور به گوش میرسد، صدای دیگری نمیشنوم.
قلبم تندتر از همیشه میزند.
چشم میبندم.
به مادرم فکر میکنم،
به مطهره، به خواهر و برادرهایم و...شاید خانم رحیمی.
چشم باز میکنم.
کمیل نهیب میزند:
-بدو وقت نداری!
آرام طوری که صدای پایم هم شنیده نشود، قدم میگذارم به ساختمان متروکه.
با احتیاط و حواسی که بیشتر از همیشه جمع است، میان خاکها و خردهشیشهها و آجرهای شکسته قدم برمیدارم.
🕊 ادامه دارد....
🍃نویسنده فاطمه شکیبا
🌹کپی بدون نام نویسنده غیرمجاز است
🍃
🕊🍃
🍃🕊🍃
آلاء:
🍃🌹🍃
🌹🍃
🍃
🌹رمان امنیتی، انقلابی #خط_قرمز
جلد اول ؛ رفیق
جلد دوم ؛ خط قرمز (رمان بلند)
🕊 قسمت #صدوپنجاه
باید بروم طبقه بالا؛
چون تکتیرانداز باید در یکی از طبقات بالا مستقر شده باشد.
اسلحهام را از حالت ضامن خارج کردهام ،
و هربار به پشت سرم میچرخم تا مطمئن شوم کسی پشت سرم نیست.
پلهها را بالا میروم ،
و در طبقه اول متوقف میشوم. به راهرو نگاه میکنم؛ کسی نیست.
میخواهم برگردم و پشت سرم را ببینم ،
که پشت گردنم احساس سرما و سنگینی میکنم؛
احساس فشار یک لوله فلزی: اسلحه!
در جا متوقف میشوم. صدای خشنی از پشت سرم میشنوم:
-لا تتحرك!(تکون نخور!)
لازم نیست این را بگوید؛
من همینطوری هم تکان نمیخورم؛
اما لرزش لوله اسلحه را پشت گردنم احساس میکنم و این یعنی خودش هم غافلگیر شده.
میگوید:
-ضع يدك على رأسك!(دستات رو بذار روی سرت!)
به حرف زدنش دقت میکنم؛
صدایش لرزان، خشن و زنانه است. عربی را خوب حرف نمیزند.
برایم چندان جای تعجب ندارد ،
که تکتیرانداز یک زن باشد؛ آن هم غیرعرب.
کمیل مقابلم میایستد و با تاسف سر تکان میدهد:
-اوه اوه...گاوت زایید عباس. این مادر فولادزرهی که من میبینم، همینجا سرت رو میبُره و از پنجره آویزون میکنه تا مایه عبرت همگان بشی!
حیف که لوله اسلحه روی گردنم است،
وگرنه یکی میزدم پس کلهاش.
توی دلم جوابش را میدهم:
-عیبی نداره، عوضش میام پیش تو، من که از خدامه!
کمیل طوری نگاهم میکند که یعنی:
-«به همین خیال باش!»
و بعد میگوید:
-عصبانیش کن. اعصابش همینجوری حسابی کیشمیشیه، اگه عصبانی بشه نمیتونه درست تصمیم بگیره.
این کمیل همیشه استاد جنگ روانی بوده و هست.
یاد آخرین بازجوییاش ،
در سال هشتاد و هشت میافتم.
متهم را طوری عصبانی کرد که داخل اتاق بازجویی یک کتک حسابی از متهم خورد،
ولی آخرش اعتراف گرفت.
زن با لوله اسلحه،
ضربهای به پس گردنم میزند که دردش در سرم میپیچد:
-تابع!(برو!)
🕊 ادامه دارد....
🍃نویسنده فاطمه شکیبا
🌹کپی بدون نام نویسنده غیرمجاز است
🍃
🕊🍃
🍃🕊🍃
آلاء:
🍃🌹🍃
🌹🍃
🍃
🌹رمان امنیتی، انقلابی #خط_قرمز
جلد اول ؛ رفیق
جلد دوم ؛ خط قرمز (رمان بلند)
🕊 قسمت #صدوپنجاه_ویک
قدمی به جلو برمیدارم.
با اسلحه هلم میدهد تا وارد راهرو بشوم.
زیر لب شهادتین میخوانم؛
هیچ چیز معلوم نیست.
شاید این زن در ساختمان تنها نباشد و الان همدستهایش بیایند سراغم.
ناگاه ضربه غیرمنتظرهای ،
به پشت زانوانم میزند که باعث میشود با زانو بیفتم روی زمین.
زانوانم از برخورد با زمین تیر میکشد؛
اما شروع میکنم به خندیدن، با صدای بلند.
این بار لوله اسلحه را میکوبد به سرم:
-اخرس! (خفه شو!)
بیتوجه به خشمش ادامه میدهم.
صدای قدمهایش را میشنوم و بعد خودش را میبینم که قناصهاش را به طرفم گرفته
و مقابلم ایستاده.
پیراهن مشکی بلند تا پایین زانو پوشیده ،
و شلوار نظامیاش را با پوتینش گتر کرده.
سر و صورتش را هم ،
با یک چفیه عربی پوشانده و فقط چشمان روشنش پیداست ،
که با نهایت خشم و کمی هم اضطراب به من نگاه میکند.
دستانش زیر وزن چهار و نیم کیلوییِ دراگانوف میلرزند.
احتمالاً سلاح دیگری نداشته که با همین اسلحه تکتیرانداز دست به تهدید من زده.
احتمال میدهم داعشی باشد؛
چون اولاً اینجا به خط داعش نزدیکتر است تا النصره
و دوماً داعش بیشتر زنان را به خدمت میگیرد و زنان اروپایی را جذب خودش میکند.
این زن هم باید اروپایی باشد که عربی را خوب حرف نمیزند.
داد میزند:
-من انت؟(تو کی هستی؟)
نیشخدی میزنم که عصبیتر شود و برای این که حسابی لجش بگیرد میگویم:
-سیدحیدر. انا ایرانی!
زدم توی خال!
برایم چشم میدراند و میغرد:
-مجوسی!
با خونسردی میگویم:
-انتی وحیدۀ؟ لا احد يجي لإنقاذک!(تنهایی؟ هیچکس برای نجاتت نمیاد!)
از چشمانش پیداست,
دارد حرص میخورد و بعد داد میکشد و هجوم میآورد به سمتم.
همین را میخواستم.
حواسش نیست یک اسلحهی یک متر و بیست سانتی دستش است.
به محض نزدیک شدنش،
لوله اسلحه را میگیرم و با قدرت به سمت بالا میکشم.
تعادلش بهم میخورد و میافتد روی زمین.
اسلحه را که حالا از دستش بیرون کشیدهام، پرت میکنم به سمت دیوار ،
و اسلحه خودم را به سمتش میگیرم.
🕊 ادامه دارد....
🍃نویسنده فاطمه شکیبا
🌹کپی بدون نام نویسنده غیرمجاز است
🍃
🕊🍃
🍃🕊🍃
آلاء:
🍃🌹🍃
🌹🍃
🍃
🌹رمان امنیتی، انقلابی #خط_قرمز
جلد اول ؛ رفیق
جلد دوم ؛ خط قرمز (رمان بلند)
🕊 قسمت #صدوپنجاه_ودو
میلرزد و خشم چشمانش،
جای خود را به نگرانی میدهد.
دستانش را بالا میگیرد و به التماس میافتد:
- Please don't kill me! I beg! Let me go!
(خواهش میکنم منو نکش! التماس میکنم! بذار برم!)
و چفیه را از صورتش باز میکند.
مطمئن میشوم از مردم بومی سوریه نیست.
نفس عمیقی میکشم و میپرسم:
- where are you from?
(اهل کجایی؟)
- I am Norwegian.
(من نروژیام.)
- Are you alone?
(تنهایی؟)
سرش را به نشانه تایید تکان میدهد.
نگاهی به اطراف میاندازم. خبری نیست.
میخواستم بعد از این که ،
شر تکتیرانداز را کندم، پیکر آن دو شهید را عقب بیاورم؛
اما حالا ماجرا فرق میکند.
نمیشود همینجا رهایش کنم؛ کشتن یک زن هم نامردی ست.
باید تحویلش بدهیم به دولت سوریه تا برگردد کشور خودش.
میگویم:
- We are different from ISIS; I'm not hurting you. You must come with me.
(ما با داعشیها فرق داریم؛ من بهت آسیب نمیزنم. ولی باید با من بیای.)
با اسلحهام اشاره میکنم که بلند شود.
هنوز اعتمادش جلب نشده؛
اما چارهای ندارد.
انگار خودش میداند باید چکار کند ،
که رو به دیوار میایستد و دستانش را روی آن میگذارد.
شاید میترسد عصبانیام کند و بلایی سرش بیاورم.
میگویم:
- Take out everything you have in your pocket.
(هرچی توی جیبات داری رو بریز بیرون!)
🕊 ادامه دارد....
🍃نویسنده فاطمه شکیبا
🌹کپی بدون نام نویسنده غیرمجاز است
🍃
🕊🍃
🍃🕊🍃
آلاء:
🍃🌹🍃
🌹🍃
🍃
🌹رمان امنیتی، انقلابی #خط_قرمز
جلد اول ؛ رفیق
جلد دوم ؛ خط قرمز (رمان بلند)
🕊 قسمت #صدوپنجاه_وسه
متعجب نگاهم میکند؛
منتظر بوده بازرسی بدنیاش کنم.
صدایم را کمی بالا میبرم:
- hurry up! (زود باش!)
سرش را تکان میدهد ،
و کمی آرامتر میشود. کمی فاصله میگیرم تا نتواند به سمتم حمله کند.
دست میکشد روی پیراهن بلندش ،
تا مطمئن شوم چیزی زیر آن پنهان نکرده.
میدانم الان میتواند ،
از قیافهام این را بفهمد که اگر هر حرکت اضافهای بکند، به رگبار میبندمش.
بعد هم جیبهای شلوار نظامیاش را نشانم میدهد که خالیاند.
با دست به یکی از پنجرهها اشاره میکند:
- My tools are there! (وسایلم اونجان.)
نگاه کوتاهی به سمتی که اشاره کرده میاندازم.
راست میگوید.
پایه اسلحه، یک ظرف غذا و بطری آب و یک زیرانداز.
به دستور من،
بند یکی از پوتینهایش را درمیآورد ،
و درحالی که یک دستم به اسلحه است، دستانش را میبندم.
پشت سرش میایستم و میگویم:
- go on! (برو جلو!)
از ساختمان بیرون میرویم.
هنوز میلرزد.
با حسرت به دو شهیدی نگاه میکنم ،
که روی محوطه آسفالت افتادهاند. شرمندهشان میشوم.
دوست ندارم پیکرشان اینجا بماند.
به خودم دلداری میدهم که وقتی زن را رساندم به بچههای خودی، برمیگردم و پیکر شهدا را میبرم.
مسیر آمده را مثل قبل برمیگردیم؛
در پناه خاکریز کنار جاده.
من پشت سر زن حرکت میکنم.
به حاج احمد بیسیم میزنم:
-ما داریم میایم. هوامونو داشته باشین.
پارچههای استتار اتاقکها را میبینم ,
که در باد تکان میخورند.
به نزدیک اتاقکها که میرسیم، حاج احمد را صدا میزنم.
سیدعلی بیرون میآید ،
و با دیدن من و زن تکتیرانداز، چشمانش گرد میشوند:
-این دیگه کیه آقا حیدر؟
- همون تکتیراندازه دیگه.
سیدعلی ناباورانه به زن اشاره میکند:
-این؟ مطمئنی؟
🕊 ادامه دارد....
🍃نویسنده فاطمه شکیبا
🌹کپی بدون نام نویسنده غیرمجاز است
🍃
🕊🍃
🍃🕊🍃
آلاء:
🍃🌹🍃
🌹🍃
🍃
🌹رمان امنیتی، انقلابی #خط_قرمز
جلد اول ؛ رفیق
جلد دوم ؛ خط قرمز (رمان بلند)
🕊 قسمت #صدوپنجاه_وچهار
از خستگی و تشنگی نای حرف زدن ندارم.
سر تکان میدهم و میپرسم:
-حامد کجاست؟
سیدعلی لبش را میگزد ،
و نگاهش را میدزدد. تازه متوجه میشوم چشمانش کمی قرمز شدهاند.
میپرسم:
-چیزی شده؟
سرش را پایین میاندازد:
-نه نه...بیاین تو.
به زن میگویم وارد اتاق شود ،
و خودم پشت سرش داخل میشوم.
هرکس یک گوشه اتاق کز کرده است.
احساس میکنم یک چیزی کم است، همه بهم ریختهاند.
با دیدن من برمیگردند ،
و با بهت به زن تکتیرانداز نگاه میکنند.
قبل از این که چیزی بپرسند
میگویم:
-تکتیرانداز این خانم بود.
سیاوش مثل تیری که از کمان پرتاب شود، میجهد به سمت زن و دستش را بالا میبرد.
زن با دیدن رفتار سیاوش ،
قدمی به عقب میآید تا پشت سر من پناه بگیرد؛
اما سیاوش قبل از این که مجید جلویش را بگیرد،
خودش متوقف میشود و دستش را پایین میآورد.
چشمانش هنوز پر از خشم است:
-حیف که دست بلند کردن رو زن افت داره برام. وگرنه حالیت میکردم... خیلی بیمروتین! خیلی...
سیدعلی بازوی سیاوش را میگیرد
و کناری میکشد.
زن حالا پشت سر من ایستاده ،
و با نگرانی به من نگاه میکند. معلوم نیست وقتی عضو داعش بوده چه چیزهایی دیده که از این جمع مردانه میترسد.
میگویم:
- I told you, we are different from ISIS. We don't bother you.
(بهت گفته بودم، ما با داعش فرق داریم. اذیتت نمیکنیم.)
پیداست خیال زن هنوز کامل راحت نشده ،
و بیشتر به من اعتماد دارد.
میگوید:
- I'm thirsty. (تشنمه.)
قمقمه آبم را درمیآورم.
خودم هم تشنهام. قمقمه را دراز میکنم به سمت زن و با دستان بستهاش آن را در هوا میقاپد.
متوجه نبود حامد در جمع میشوم و از حاج احمد میپرسم:
-پس حامد کو؟
🕊 ادامه دارد....
🍃نویسنده فاطمه شکیبا
🌹کپی بدون نام نویسنده غیرمجاز است
🍃
🕊🍃
🍃🕊🍃
آلاء:
🍃🌹🍃
🌹🍃
🍃
🌹رمان امنیتی، انقلابی #خط_قرمز
جلد اول ؛ رفیق
جلد دوم ؛ خط قرمز (رمان بلند)
🕊 قسمت #صدوپنجاه_وپنج
از حاج احمد میپرسم:
-حامد کجاست؟
حاج احمد انگار دست و پایش را گم میکند. حس بدی در رگهایم میدود؛
هشدار قبل از حادثه.
دوباره سوالم را تکرار میکنم ،
و حاج احمد نمیداند چه بگوید.
به زن اشاره میکنم که بنشیند ،
و برای حفظ محرمانگی برخی مسائل، چشمانش را هم میبندم.
سوالم را بلندتر میپرسم ،
و سیاوش که هنوز عصبی ست، دوباره صدایش بالا میرود:
-رفت! رفت!
نفسم بند میآید.
یعنی چی که رفت؟ کجا رفت؟
صورت سیاوش سرخ میشود ،
و به زور جلوی چکیدن اشکهایش را میگیرد.
به سختی لب میجنبانم:
-یعنی چی که رفت؟
علی ایستاده جلوی در اتاقک ،
و بیرون را نگاه میکند. سیبک گلویش تکان میخورد.
انگار فرار کرده یا میخواهد فرار کند؛
شاید هم منتظر کسی باشد.
دوربین دوچشمی میان دستانش مانده؛ بدون استفاده.
مجید دوباره سیاوش را در آغوش میگیرد؛
اما سیاوش آرام نمیشود.
حاج احمد را نگاه میکنم. حاج احمد میپرسد:
-رفیقید با حامد؟
میخواهم بگویم برادریم؛
اما فقط سرم را تکان میدهم و مینالم:
-کجاست؟
مجید با صدای خشدارش میگوید:
-یادته که، یه گروه از بچههای فاطمیون نزدیک سهراه اثریا محاصره شدن، بیشترشون هم مجروحن...
لازم نیست ادامه بدهد....
خودم قبل از رفتن شنیدم که حاج احمد داشت اینها را میگفت.
شناختی که از حامد دارم را ،
کنار حرفهای حاج احمد میگذارم و تا تهش را میخوانم.
راستی حاج احمد یک چیز دیگر هم گفت؛
گفت از سیصدمتری اینجا به بعد،
جاده در تیررس موشک هدایتشونده تاو است...
زمان را در ذهنم عقب میزنم.
تویوتای هایلوکس که با سرعت از جاده رد شد و موشکهایی که تعقیبش میکردند...
پس...
خودش بوده... حامد!
دنیا دور سرم میچرخد.
قدم تند میکنم به سمت در اتاقک ،
که مجید دستم را میگیرد:
-کجا میخوای بری؟ کاری نمیتونی بکنی!
🕊 ادامه دارد....
🍃نویسنده فاطمه شکیبا
🌹کپی بدون نام نویسنده غیرمجاز است
🍃
🕊🍃
🍃🕊🍃