eitaa logo
هیئت مذهبی_فرهنگی الی الحبیب
1هزار دنبال‌کننده
21.1هزار عکس
4.6هزار ویدیو
141 فایل
یه عده جوونیم از جنس مونث، دانشجو، دانش‌آموز و طلبه... سرمان درد می‌کرد برای کار، حسین جمع‌مان کرد 🌸 . . . کانال ایتا: @elalhabibk پیج اینستاگرام: @elalhabib_1401 کانال تلگرام: @elalhabib1401 . . . ارتباط با ادمین کانال 👇 @Ro_siyah
مشاهده در ایتا
دانلود
استاد علی صفایی حائری: ما چنين امامى را جشن مى‌گيريم، به اميد آن‌كه خود در اين تولد، به تولدى ديگر برسيم و از شكم و و از شكم قالب‌ها و و روابط‍‌ توليد و بازتاب‌ها و بيرون بياييم و با و# تفكر و خويش، به انسانى برسيم و در اين آزادى، را انتخاب كنيم كه نور راه ما و حجت راه رفتن ما و امين ما و پناه و قلعۀ ما، در اين دزد بازارِ بى در و پنجره باشد. تولد چنين امامى اگر با جشنى همراه باشد، بايد با جشن تولد دوبارۀ ما باشد، كه اين را جز پس از اين تولد نمى‌توانيم تحمل كنيم و اين امام را جز با اين ديد وسيع و مترقى نمى‌توانيم باشيم و دنبال كنيم، كه گفته‌اند: «انّ‌ أمرنا صعب مستصعب، لا يحتمله الا ملك مقرب او نبى مرسل او مؤمن امتحن اللّه قلبه للايمان ». 📚 (ويرايش جديد)‌، ص 83 🆔 @elalhabibk 🌸
هیئت مذهبی_فرهنگی الی الحبیب
#حبیبم_بگو #آیه_جان 🆔️ @elalhabibk 🍃🌸🍃
💛«دل به زینت دنیا نبند» ✍ نویسنده: ✏️ گرافیک: "خبری نیست؟" معمولا این سوال در فضای ارتباطی اطراف من از هر تازه عروسی پرسیده می‌شود. دقیقا بعد از و احوالپرسی اولیه. با نیم‌نگاهی به مختصات شکم. انقضای این سوال تا مشهود شدن اولین علایم بارداری سر می‌رسد. آن وقت است که احساس می‌کنی انگار زن‌های اطرافت به یک رسیده‌اند. انگار شبیه ساختمان نیمه‌کاره‌ای بوده‌ای دیوار به دیوار خانه‌ی مجللشان. طوری که هر روز با خودشان فکر کرده‌اند صاحب این خانه کی سر می‌آید و رنگ و لعابی به و محله می‌دهد. پنج سال بعد از هر سلام و احوالپرسی در میهمانی‌ها منتظر جمله‌ی پرسشی «خبری نیست؟» بوده‌ام. هر بار بهانه‌ای تراشیده‌‌ام. یک‌بار و تحصیل، بار دیگر کم سن و سال بودنم و بار دیگر بی‌حوصلگی و عدم علاقه‌ی خودم و همسرم به ! البته هیچ بار بهانه‌هایم برای کسی قانع کننده نبوده‌اند. یکی دوسال اول محکوم به و بی‌اعتقادی به وعده‌ی الهی می‌شدم. اما از سال سوم بی‌اعتنا به بهانه‌ها لیست پزشک‌های حاذق و پنجه طلای و مدرن به سمتم روانه می‌شد. یک‌بار زنی بعد از شنیدن بهانه هایم ابرو بالا انداخت و با صدای بلند گفت: «خیلی امیدوار نباش. بعد از پنج سال دیگه رحم سرد می‌ شه...». یادم هست که دیگر روی پاهایم نمی‌توانستم بند شوم. نه برای اینکه توی کلماتش، امیدم را نشانه گرفته بود. به‌خاطر سنگینی نگاه آدم‌های اطرافم. آدم‌هایی که نازایی یک نقص بزرگ برایشان به حساب می‌آمد. زن‌هایی که به جز زاییدن شأنیت دیگری برای زنی مثل خودشان قائل نبودند. بعد از پسرم سعی کردم با این نگاه بجنگم. هر جا زنی را دیده‌ام که گونه‌اش به خاطر مادر نشدن غیر ارادی سرخ شده از او دفاع کردم. تا جایی که توانسته‌ام پای درد و دل زن‌های نابارور نشسته‌ام. زن‌هایی که نمی‌خواهند ازشان پرسیده شود «خبری نیست؟». زن‌هایی که گاهی تنها دلیل مادری‌شان ، بستن دهان این و آن می‌شود. میان تمام زن‌های با این ، فاطمه رفیق قدیمی‌ام برایم زنی عجیب بود. رفیقی که شش سال از ازدواجش می‌گذشت و من از نزدیک شاهد هزینه‌های گزاف و درمان‌های طاقت فرسایش بودم. اما هر بار جواب «خبری نیست؟» را با إن‌شاءالله و می‌داد. هیچ‌وقت منزوی نشد. هیچ‌وقت خودش را از تک‌و‌تا نینداخت. اما پنج سال زندگی با درد ناقص بودن از نگاه اطرافیان، شامه‌ام را تیز کرده است. می‌توانم اتمسفر نگاه ترحم‌آمیز را بشناسم. از او پرسیدم چه‌طور می‌تواند چنین نگاه‌‌هایی را تحمل کند؟ چه‌جوری هنوز انگیزه دارد توی چنین جمع‌هایی حضور داشته باشد؟ اشک توی چشم‌های میشی‌اش حلقه زد. سرش را آورد کنار گوشم و گفت: «از قرآن کمک گرفتم. راستش خدا خیلی قشنگ باهام حرف زد». سرم را عقب کشیدم و گفتم: «منظورت کدوم آیه‌ست؟» گفت: «الْمَالُ وَالْبَنُونَ زِينَةُ الْحَيَاةِ الدُّنْيَا وَالْبَاقِيَاتُ الصَّالِحَاتُ خَيْرٌ عِنْدَ رَبِّكَ...» با شنیدن آیه و آرامش فاطمه به لحظاتی از زندگی‌ام کردم که به خاطر نگاه آدم‌ها اشکی شده بودم. لحظاتی از جوانی‌ام که می توانستند خیلی قشنگ‌تر باشند. انگار تمام آن دقیقه‌ها بخار شدند و رفتند هوا. احساس‌کردم به روحم چیزی بدهکارم. جای خالی زمان‌های نزیسته‌ام خالی شد. زمان‌هایی که می‌شد به باقیات‌ُالصالحات فکر کرد تا نگاه‌های خیره به زینت حیات دنیایم! الْمَالُ وَالْبَنُونَ زِينَةُ الْحَيَاةِ الدُّنْيَا وَالْبَاقِيَاتُ الصَّالِحَاتُ خَيْرٌ عِنْدَ رَبِّكَ ثَوَابًا وَخَيْرٌ أَمَلً مال و فرزند، زینت زندگی دنیاست؛ و باقیات صالحات [= ارزشهای پایدار و شایسته‌] ثوابش نزد پروردگارت بهتر و امیدبخش‌تر است! 🌺 آیه‌جان: آیه‌هایی که به جان نشسته‌اند. 🆔️ @elalhabibk 🍃🌸🍃
«اوست که زنده می‌کند و می‌میراند» ✍ نویسنده: ✏️ گرافیک: از زمانی که آمده بود درمان را کنار گذاشته بودیم، منظورم تلاش برای بچه‌دار شدن بود. هم از کرونا ترسیده بودیم، هم خودمان خسته شده بودیم. نیاز داشتیم دوباره جان بگیریم. هوای‌مان عوض شود. با حرف‌ها و کنایه‌ها‌ی نه، ده ساله کنار بیایم و خستگی‌ها را بگذاریم کنار. من مشغول شده بودم به کتابفروشی و عوارض درمان کرونا. خانم مشغول شده بود به کلاس‌های هنری و راه‌اندازی پروژه‌ی نارکیک. جفت‌مان اینقدر سرمان شلوغ شده بود که حواسمان به خودمان نبود. من صبح تا شب درگیر کارهای عمرانی و راه‌اندازی کتابفروشی. خانم صبح تا شب درگیر کیک پختن و کارهای هنری‌اش. توی همین بی‌خبری از خودمان و گذران زندگی، به توصیه‌ی پزشک مجبور بودم وزن کم کنم تا عوارض کرونای چند ماه پیش دست از سرم بردارد. توی پیاده‌روی‌ها سعی می‌کردم از کرونا فاصله بگیرم و به خیلی چیزهای دیگر فکر کنم. حرف‌هایی که شاید هیچ‌وقت بعد‌ها فرصت نمی‌کردم بهش فکر کنم. توی همین تفکرات و خیالات خودم چشمم افتاد به زندگی‌هایی که روی شانه‌های دیوارها ریخته شده بود. درخت‌هایی که هوای بهاری بهشان زندگی دوباره هدیه می‌داد. شاخه‌های خشکی که داشت برگ‌های تازه می‌زد یا کرم‌هایی که از خوردن برگ‌ها دوباره جان گرفته بودند و تلاش می‌کردند پروانه شوند. حتی گیاه‌هایی که به‌زور داشتند از لای آسفالت‌های پیاده‌رو خیابان می‌زدند بیرون. همه نشانه‌های بود که زمین داشت بیرون می‌ریخت. ولی آدم‌ها داشتند با کنار می‌آمدند. توی مسیر پر بود از تابلوها یا بنرهای تسلیت که این‌ور و آن‌ور داشتند از مرگ حرف می‌زدند. همزمان مرگ و تولد کنار هم زندگی می‌کردند و با هم کنار می‌آمدند. افتادم به از این نشانه‌ها و اسمش را گذاشته بودم «یحیی و یمیت». لای همین یحیی و یمیت‌ها، بهش گفتم بیا برو یک آزمایش بده شاید اتفاقی افتاده باشد. گفت: «نه خودت را خسته کن نه من را اذیت.» به‌زور رفت آزمایش و خودم هم رفتم برای گرفتن جوابش. همه‌چیز را از بر بودم اگر بتا از فلان بالاتر می‌بود جواب مثبت، پایین‌تر بود می‌شد منفی. آزمایش را که گرفتم همه‌چیز با همیشه فرق می‌کرد. بتا رفته بود بالا و این یعنی . یک مرحله‌ی جدید به ما هدیه داده بود. گیج شده بودم باورم نمی‌شد. جواب آزمایش را به منشی آزمایشگاه نشان دادم و گفتم می‌شود جوابش را برایم بگویی؟ گفت: «دلت می‌خواهد چه باشد؟» گفتم: «مثبت.» گفت: «عجیبه همه دلشون می‌خواد منفی باشه. پس چون دلت می‌خواد مثبت باشه، مثبته.» گفتم ده سال منتظر خبرش بودم تا امشب. شبِ میلاد که قرار بود خبرش بیاید و زنده کند امیدهای مرده را. هُوَ الَّذِي يُحْيِي وَيُمِيتُ فَإِذَا قَضَى أَمْرًا فَإِنَّمَا يَقُولُ لَهُ كُنْ فَيَكُونُ اوست كه زنده مى‌كند و مى‌ميراند. و چون اراده‌ی چيزى كند مى‌گويدش: «موجود شو.» پس موجود مى‌شود. 🌺 آیه‌جان: آیه‌هایی که به جان نشسته‌اند. ┅═✧❁ @elalhabibk🌿 ❁✧═┅
:۱۳۴۳ :۱۴۰۳ سید حسین امیرعبداللهیان در سال ۱۳۴۳ در دامغان متولد شده است. او مدرک کارشناسی خود را در سال ۱۳۷۰ در رشته روابط دیپلماتیک از دانشکده روابط بین الملل وزارت امور خارجه دریافت کرده است، و دارای مدرک کارشناسی ارشد روابط بین اللملل از دانشگاه تهران است که در سال ۱۳۷۵ اخذ شده است و همچنین مدرک دکترای خود را نیز از دانشگاه تهران در رشته روابط بین الملل دریافت کرده است. او به زبان‌های عربی و انگلیسی مسلط است. او همچنین مدرس دانشکده روابط بین الملل وزارت خارجه بوده، و سابقه داوری رساله‌های دکترای دانشکده حقوق و علوم سیاسی دانشگاه تهران را دارد، امیرعبداللهیان عضو هیئت موسس مرکز مطالعات غرب آسیا (اندیشکده روابط بین الملل) نیز هست. او از مرداد ماه سال ۱۳۹۵ دستیار ویژه رئیس مجلس و مدیرکل امور بین اللملل مجلس شورای اسلامی بوده است، و نیز دبیرکلی دبیرخانه دائمی کنفرانس بین المللی حمایت از انتفاضه فلسطین را برعهده داشته است. امیرعبداللهیان در مرداد ماه ۱۴۰۰ توسط سیدابراهیم رئیسی به عنوان وزیر امور خارجه به مجلس شورای اسلامی معرفی شد و توانست رای اعتماد نمایندگان را به دست آورد و در سالهای اخیر بهترین دیپلماسی عزت را برای ایران در جهان رقم زد. در سی ام اردیبهشت ۱۴۰۳ در سانحه هوایی حین بازدید از منطقه خدافرین همراه آیت الله دکتر رئیسی به شهادت رسید. ✧❁ @elalhabibk 🌸 ❁✧
لر :۱۳۳۸ :کربلای_پنج 🔹در سال 1338 در خانواده‌ای متدین در شهر تبریز دیده به جهان گشود. به علت فوت ناگهانی پدر از همان کودکی عهده دار مسئولیت خانواده شد و در کنار تحصیل به امرار معاش مشغول بود. 🔺زوار در قیام 29 بهمن 1356 مردم تبریز نقش مهمی ایفا کرد به طوری که با شکل گیری قیام مردم تبریز بر علیه رژیم ستم شاهی راه پیمایی و تظاهرات کارگری را ساماندهی می‌کرد. 🔺با پیروزی انقلاب اسلامی و بعد از انقلاب فرهنگی به علت تعطیلی دانشگاه ها، در کارخانه کبریت سازی ممتاز تبریز به عنوان انباردار مشغول به فعالیت شد و در کار مدیریت و جدیت از خود نشان می داد، به همین علت مورد توجه کارگران و مدیران کارخانه قرار می گرفت، وی همواره مدافع حقوق کارگران بود و در امر تولید و پیشرفت و حفظ جایگاه کارگران تلاش های فراوانی داشت، بدین سبب از طرف کارگران به عنوان عضو شورای اسلامی کار انتخاب شد. 🔺 جعفر زوار در کنار کار و تولید با شروع جنگ تحمیلی عازم میدان نبرد شد.ایشان مسئولیت های متعددی در لشگر31 عاشورا و در گردان های رزمی و عملیاتی داشت که از جمله مسئولیت‌های وی، جانشینی فرمانده گردان امام حسین (ع) بود. سرانجام در عملیات کربلای 5 در منطقه شلمچه در حالی که فرماندهی گروهان سوم از گردان امام حسین (ع) را بر عهده داشت حسینی وار با فرق شکافته به دیدار معبود خود شتافت. ✧❁ @elalhabibk 🌸 ❁✧
:۱۳۴۶ : ۲۰/۱۱/۱۳۶۴ بار اول در پاسگاه زید دیده بودمش از نیروهای اطلاعات و عملیات بود شناسایی در منطقه زید خیلی سخت بود و وقتی بر می گشتیم نشسته خوابمان می برد اما او و یکی از دوستانش تازه نوبت مناجاتشان شروع می شد نفری یک پتو بر می داشتند و ار چادر می زدند بیرون هر شب تا صبح کارشان همین بود یکی یکی پیکر مطهر غواصان شهید را جمع می کردیم که رسیدیم به او لباس غواصی اش گیر کرده بود به موانع خورشیدی کنار اب وبدنش توی اب بالا و پایین می رفت چهره اش ارامش عجیبی داشت. ✧❁ @elalhabibk 🌊☀️ ❁✧
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔹صبر به‌ راستی دستش را که بر شانه‌هایم گذاشت، پشتم گرم شد. باز هم گلایه کرد: - مادر! مگر نگفتم صبر داشته باش خدا صابران را دوست دارد.؟ نشسته بودم و به باغ روبرویم نگاه می‌کردم. لبه‌ی چادرم را جلو کشیدم. لب‌هایم لرزید. آخر علی‌اکبرم فقط ۱۷ ساله بود. هنوز ریش‌هایش درنیامده بود که مرد شد. طلبه شد؛ عارف شد؛ عاشق شد. من مادرم دیگر! چطور هر روز اشک نریزم؟! اصلا چطور باور کنم شهید شده‌است؟! حتی پیکری ندارد که به قلبم فشارش دهم. پس کجا رفت؟! علی اکبر! علی اکبر!... باز هم از خواب پریدم. پشتم هنوز گرم بود. سراغ برگه‌های وصیتنامه‌اش رفتم. کاغذ تاخورده را باز و به چشمم نزدیک کردم. انگشتم روی خطوط رفت تا رسید به: «مادر جان! صبر تو بايد مثل صبر زينب کبری باشد... ما به‌راستی جنگيديم و به‌راستی شهيد شديم. اگر می‌خواهی من راحت باشم بايد با صبرت درس بدهی به ايادی استکبار...» اشکم را پاک می‌کنم و دست‌خطش را به قلبم فشار می‌دهم. بوی همان باغ خواب‌هایم را می‌دهد. ۱۲ سال طول کشید تا پلاک و مشتی استخوانش را آوردند. : ۱۳۴۶/۴/۱روستای خیج، سمنان‌. : ۱۳۶۳/۱۲/۲۵، طلائیه، عملیات بدر. ✧❁ @elalhabibk 🏴 ❁✧
✍سرخ شدن صورت سردار شهید حاج حسین پور جعفری از حرف شهید حاج قاسم سلیمانی... 🔹یک‌بار در محل کارش آن‌ قدر حالش بد شده بود که برده بودندش بیمارستان بقیة الله کاری داشتم و هرچه زنگ می‌زدم تلفنش را جواب نمی‌داد محل کارش هم جواب درستی نمی‌دادند یک‌بار می‌گفتند رفته بیرون کار داشته و یک‌بار می‌گفتند رفته تجدید وضو بکند. 🔸ساعت ۹ شب بود که حاج‌ قاسم تماس گرفت و گفت حاج‌خانم حسین کمرش کمی درد گرفته آوردمش بیمارستان احتمالا امشب نگه‌اش دارند اگر می‌خواهی بیا یک سر ببینش. 🔹با بچه‌ها رفتیم بیمارستان حاج‌ قاسم با خنده گفت بیا حسین این‌ هم بچه‌ها و نوه‌هایت. حسین خجالتی بود از حرف حاجی صورتش سرخ شد آن شب راضی نشد بیمارستان بماند کمرش را با کمربند طبی بست و با آمبولانس آوردیمش خانه. 🔸دکتر تا یک ماه استراحت مطلق برایش تجویز کرده بود اما مثل همیشه گوشش بدهکار نبود کمربند می‌بست و نمازهای واجبش را ایستاده می‌خواند و نماز مستحبش را نشسته یک هفته نشده رفت سر کار. 💢راوی زهرا قاسمی همسر سردار شهید حاج حسین پورجعفری... : ۱۳۴۳/۰۱/۰۸ : ۱۳۹۸/۱۰/۱۳ ✧❁ @elalhabibk 🌊☀️ ❁✧
: ۱۳۴۲ : ۱۳۶۵/۱۰/۲۵ در راه عشق: در عملیات کربلای 5 که مصادف بود با ایام فاطمیه برادر پروین قدس، خبر شهادتش را به من داد. احد درست شب شهادت حضرت فاطمه (س) شهید شده بود. در خاکسپاری از پدرش خواهش کردم اگر امکان داشته باشد من پیکر شهید را درقبر بگذارم. با خیلی اصرار بالاخره کمکشان کردم و در آن هنگام با چشم خودم دیدم احد دستش در سینه اش بود، خواستیم دستش را از سینه جدا کنیم که دیدم نه! خیلی محکم چسبیده به سینه اش و نمی شود جدا کرد. اینجا فهمیدم که حتماً با سینه هایش یک سنخیت وجود دارد و در این مورد برادر صمد قاسم پور نوشته است: یک عمر سینه در ره عشق حسین زد آخر شتافت سینه زنان بر لقای عشق من می دیدم عمق آگاهی در احد زیاد است و به چه مطالبی اشاره می کرد و تکیه داشت که من ده سال بعد فهمیدم که او چه می گوید و این دلیل آگاهی فرا زمانی وی بود. مثلاً در مورد سینه زدن می گفت: سینه زدن، در زدن است، اگر می دانی که پشت این در کسی است این را یقین داشته باش که در را باز خواهد کرد. راوی : حسن فرهادی ✧❁ @elalhabibk🏴 ❁✧