eitaa logo
🕊️عشـــ❤ـــق‌آسمانے🕊️
16.4هزار دنبال‌کننده
6.3هزار عکس
1.7هزار ویدیو
38 فایل
#اللهم‌بارک‌لمولانا‌صاحب‌الزمان💚 🔴در آخرالزمان همه هلاک میشوند مگر کسانی که برای تعجیل فرج دعاکنن🌷 #رفیق👈 هر کاری میکنی به نیابت از حضرت نذر سلامتی و فرج مولا کن❗
مشاهده در ایتا
دانلود
Caramat amam (1).mp3
7.45M
✅اگر حاجتی داشتی خجالت نکش ▪️کرامتی از امام حسن عسکری علیه السلام 🎧استاد اوجی شیرازی 🌷اَلّلهُمـّ؏َجِّل‌لِوَلیِّڪَ‌الفَرَج‌َ‌واَقِمنابِخِدمَـتِه🌷 🌸🌿به نیت فرج مولا این پست رو به دوستات بفرس تا افراد بیشتری با امام زمان آشنا بشن😊👇👇 http://eitaa.com/joinchat/3102605334Cfac7bc2cf1
🏴 فرازی از نامه امام حسن عسکری علیه‌السلام ای اسحاق! به یقین بدان همانا کسی که از این دنیا، کور خارج شود، پس در آخرت [نیز] کور و گمراه‌تر خواهد بود. ای اسحاق، [مراد] کوری چشم‌ها نیست، بلکه کوری دل‌هایی است که درسینه‌‌ها می‌باشد و این فرموده‌ی خداوند در کتابش است که از ظالم حکایت می‌کند، زمانی که گوید: خدایا چرا مرا کور محشور کردی، درحالی‌که من بینا بودم؟ [در جواب او] گفته شود: همانطوری که آیات و نشانه‌های من به سویت آمد و تو آن را فراموش کردی، همان‌گونه، امروز فراموش می‌شوی، و کدام آیه و نشانه از "حجّت خداوند بر مخلوقاتش و امین او در شهرها و شاهد او بر بندگانش، باعظمت‌تر باشد؟! [امام و حجتی که] از بعد کسانی آمده که پدران گذشته‌ی سابقشان پيامبران و پدران اخیرشان اوصیاء هستند، سلام و رحمت و برکات بر همگی آنان باد. 📚 تحف‌العقول ص۴۸۴ .
▪️فقط خدا می‌داند که مولایمان امام حسن عسکری(علیه السلام) از بی‌مهری و بی‌وفایی مردم چه دیده بود که در آخرین روزهای عمر خود این گونه به پسرش مهدی وصیت کرد: « در میان مردم نمان... و جز در کوه‌های صعب‌العبور و سرزمین‌های خالی از سکنه مقیم نباش!» ▫️قرن‌ها از این وصیت پدر می‌گذرد و پسر همچنان به این وصیت عمل می‌کند. و باز هم فقط خدا می‌داند که در طی قرن‌ها بی‌مهری و بی‌وفایی شیعه، در این آوارگی دوران غیبت، چه بر مولایمان حجة بن الحسن گذشته است... بی معرفت نباشیم و از دعای بر تعجیل فرجش کوتاهی نکنیم...
enc_17258273479780079114862.mp3
3.04M
💚 نوشتم از حال دلتنگی که در دلتنگی غیاثی نیست به پلکت جانم گره خورده بگیر جانم را حراسی نیست اللهم‌عجل‌لولیک‌الفرج🌸🌿
🕊️عشـــ❤ـــق‌آسمانے🕊️
#یااباصالح‌جان💚 نوشتم از حال دلتنگی که در دلتنگی غیاثی نیست به پلکت جانم گره خورده بگیر جانم را حرا
. وقتی خودم این مداحی رو‌گوش میکنم احساس دلتنگی بیشتری نسبت به امام زمان علیه السلام پیدا میکنم😭 .
سلام شبتون مهدوی 🌹14 صلوات🌹 برای سلامتی وظهور اقا بفرسین تا ان شاالله قسمت جدید رو بذارم😊
🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸°∞°❀🌸❀ •🌸°∞° •🌸° ✨﷽✨ ♥️ ✍ دوست عزیز کپی و ارسال رمان به کانالها و گروها و پیویتون حرااامه❌ با اومدن اسم علی، سعید مثل برق گرفته ها از جا پرید، باید با علی صحبت کنم حواسمون به رفتارمون باشه خدایی نکرده باعث نشیم آه و حسرت یکی تو زندگیمون باشه! بالاخره سعید هم شرایطش با بقیه فرق داره! به همراه خانم جون و مامان، به استقبالشون رفتیم، علی جعبه ی شیرینی که دستش بود رو به دستم داد، نگاهی به تیپش کردم، بلوز سفید و شلوار کتان سرمه ای، با تک کت سرمه ای که خیلی بهش میومد.تا بزرگترا باهم احوالپرسی کنن، کنار علی ایستادم - چه خوشتیپ کردی امروز! با محبت نگاهم کرد - به خاطر خانومم خوشتیپ کردم! لبخند ریزی زدم، نگاهم به پنجره ی اتاق خانم جون افتاد. پرده ی اتاقش تکون خورد، نگاه که کردم سریع پرده به حالت اولش برگشت، حس میکنم سعید باشه. دنبال فرصتی هستم که با علی درباره ی این موضوع حرف بزنم، - چیزی شده؟ - صبر کن بهت میگم، الان بریم داخل که بقیه منتظرن دست به جیبش زد و گفت - ای بابا، گوشیم تو ماشین جامونده، تو برو داخل، من الان برمیگردم این بهترین فرصته بهش بگم، به مامان گفتم که علی گوشیش تو ماشین جامونده بریم اونو بیاره. به علی گفتم - منم میام باهم بریم باشه ای گفت و باهم بیرون رفتیم، در ماشین رو باز کرد و گوشیش رو برداشت، خواست در رو ببنده که گفتم - علی جان یه لحظه نبند، بشین تو ماشین میخوام درباره ی مطلبی باهات حرف بزنم - باشه عزیزم سوار که شدم، نگاهی قیافه ی مهربونش کردم، امیدوارم این حرف رو که زدم فکر نکنه هنوزم به فکر سعیدم، تو ذهنم دنبال کلمات بودم که گفت - خب من منتظرم چی شده؟ کمی این پا و اون پا کردم و تو چشم هاش نگاه کردم - راستش نمیدونم چجور بگم، علی جان واقعیت اینه که خانواده ی خاله هم اینجا هستن، سعید هم اومده، البته به اجبار خاله! ترسیدم با اومدن اسم سعید اخم کنه ولی هیچ عکس العملی نشون نداد و رفتار و نگاهش عادیه! با لبخند گفت - خب بقیه. رو بگو سرم رو پایین انداختم و ادامه دادم - زهره باهام حرف زد و گفت که سعید به خاطر تمام این اتفاقات یه جورایی حالش خوب نیست، خصوصا اگه من و تو رو باهم ببینه که نسبت به هم خیلی محبت داریم، ممکنه تو دلش آهی بکشه، خواستم بگم.... نمیدونم چطور بقیه ی حرفم رو بگم، علی سکوت کرده تا من حرفم رو بزنم، سرم رو بالا آوردم و تو چشم هاش نگاه کردم، به جای ناراحتی لبخند کجی گوشه ی لبش بود. خیالم راحت شد خودش ادامه داد - فهمیدم چی میخوای بگی، اصلا نگران نباش. حواسم به همه چی هست ✅ رمان نذر عشق در وی ای پی کامله با1566 پارت در دوفصل به همراه اموزش 😊 🔴برای خوندن کل رمان با پرداخت 35 هزار عضو‌ vip شو😊 بزنید روی شماره کارت ذخیره میشه👇👇
6037701403767483
بانک کشاورزی مهاجری @Ad_nazreshg ❌❌مهمتر اینکه چه تو وی ای پی رمان رو بخونید یا تو‌کانال عشق اسمانی، اجازه کپی و انتشار و ارسال رمان جاهای دیگه رو ندارید❌❌ ♥️پارت‌اول‌رمان‌ عاشقانه ‌💕👇 https://eitaa.com/eshgheasemani/74667 .... 🚫 •••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈••• ┄•●❥ @eshgheasemani •🌸° •🌸°∞ •🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞‌
🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸°∞°❀🌸❀ •🌸°∞° •🌸° ✨﷽✨ ♥️ ✍ دوست عزیز کپی و ارسال رمان به کانالها و گروها و پیویتون حرااامه❌ - ممنون علی جان، فکرم خراب بود چجوری بهت بگم، همش میترسیدم ناراحت بشی! لپم رو کشید - برا چی فکرتو خراب کردی، باهام راحت باش زهرا خانم، هر چی تو دلته بدون نگرانی بگو. نفس راحتی کشیدم، ادامه داد - اتفاقا خودمم به این فکر میکردم و میخواستم بهت بگم. خوشحالم که فکر همه چی رو میکنی! دستش رو به سمت در برد و خواست در رو باز کنه، گفت - یادم بنداز وقتی فرصت مناسبی پیش اومد دراین باره باهم حرف بزنیم. بقیه منتظر ما هستن، بی احترامی میشه اگه زیاد اینجا بشینیم چشمی گفتم و سریع پیاده شدم، علی دزدگیر رو زد و وارد حیاط شدیم. سعید روی پله نشسته بود و با تلفنش مشغول صحبت بود، با دیدن ما ناراحتی رو تو صورتش دیدم، بلند شد و با علی دست داد، رو به علی گفتم - من میرم داخل کمک کنم علی با سرتأیید کرد و سریع وارد خونه شدم، از پشت شیشه نگاهشون کردم با هم گرم صحبت بودن، با دستی روی شونه م به عقب برگشتم، سحر پشت سرم ایستاده بود - کجا موندین پس؟ علی آقا کجاست؟ - گوشی علی آقا تو ماشین جا مونده بود رفتیم اونو بیاریم. الانم بیرون داره با سعید حرف میزنه! با سر تأیید کرد و به داخل اشاره کرد - بیا کمک کن سفره رو پهن کنیم باشه ای گفتم و پشت سرش رفتم. سفره رو به کمک زینب و سحر باز کردیم، طولی نکشید علی و سعید وارد شدن، علی با همه دست داد و احوالپرسی کرد و کنار بابا نشست حمید و سهیل کمک کردن وسایل سنگین رو آوردن و زهره هم برنج رو داخل دیس ها ریخت، به غیر از حاج آقا که برای شستن دست هاش رفته بود، همه دور سفره نشستن، سعید کنار حمید نشست نگاهی به علی کردم کنارش برام جا بود، اما دو دلم نمیدونم پیشش بشینم یا نه! اگه شرایط مثل قبل بود حتما اینکارو میکردم، حاج آقا دستش رو خشک کرد و کنار علی نشست، علی هم با اشاره گفت بین سحر و مامان بشینم. دقیقا روبروی علی برام جا بود و اصلا تو دید سعید نبودم. خداروشکر کسی متوجه نشد، برای خودم غذا کشیدم و مشغول به خوردن شدم، نهار رو که خوردیم سریع ظرفهارو برداشتم و به آشپزخونه رفتم، زهره پشت سرم با قابلمه ی غذا وارد شد - ممنون زهراجان، خدا خیرت بده - برا چی عزیز؟ - خودم فهمیدم به خاطر حال سعید سعی میکنی زیاد پیش علی آقا نباشی، نمیدونی از وقتی راه افتادیم همش دلم شور میزد نکنه سعید با دیدن شما حالش گرفته بشه! فقط امیدوارم همسرت ناراحت نشه آب داغ رو باز کردم تا چربی بشقاب ها بره، به سمتش چرخیدم - خیالت راحت، ناراحت نمیشه. قبل اینکه بیایم داخل باهاش صحبت کردم، اتفاقا موافق کارم بود. امیدوارم حال داداشت هم زود خوب شه. ♥️پارت‌اول‌رمان‌ عاشقانه ‌💕👇 https://eitaa.com/eshgheasemani/74667 .... 🚫 •••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈••• ┄•●❥ @eshgheasemani •🌸° •🌸°∞ •🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞‌
🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸°∞°❀🌸❀ •🌸°∞° •🌸° ✨﷽✨ ♥️ ✍ دوست عزیز کپی و ارسال رمان به کانالها و گروها و پیویتون حرااامه❌ - ممنون عزیزم، ان شاءالله با دعاهای شما! به کمک سحر ظرف هارو شستیم و زینب و زهره هم کارهای دیگه رو انجام دادن. صدای خنده ی دایی مرتضی بلند شد، همونطور که سحر چایی میریخت گفت - دایی مرتضی سر به سر سهیل میذاره، ماشاءالله سهیل هم کم نمیذاره - اره هربار دایی میاد، کلی خوش میگذره بهمون! عاشق اخلاقشم، همه رو دور خودش جمع میکنه و با شوخیهاش کلی میخندونه - احساس میکنم خیلی بچه دوست داره! - اره عاشق بچه ست، امیدوارم خدا خودش عنایتی بکنه یه بچه ی سالم و صالح بهشون عطا کنه! خیلی دعا کن سحر نمیدونم مشکلشون چیه دکترای زیادی رفتن و الانم تحت درمانن. - ان شاءالله که هر چی خیرو صلاحشونه براشون پیش بیاد سحر حمید رو صدا زد و چاییهارو برد، سهیل هم میوه رو تعارف کرد، پشت سر بچه ها وارد هال شدم، نگاهم به علی افتاد که با سعید گرم صحبت بودن، از اینکه رابطشون خوبه‌ خوشحال شدم، پیش حاج خانم و مامان و خاله رفتیم، کنارحاج خانم نشستم - خسته نباشی دخترم، - ممنون مامان جون، ببخشین این مدت اینقدر سرمون شلوغ بود که درست و حسابی نتونستم ببینمتون دست روی پام‌گذاشت و با محبت نگاهم کرد - میدونم عزیزم، امشب میخوام کوفته بذارم، به علی هم گفتم حتما زهرا رو بیار از این همه محبتی که بهم داره، خدا شکر میکنم، چشمی گفتم و بعد از خوردن میوه و شیرینی کم کم مهمونا آماده شدن که برن، خانم جون برامون هدیه ای رو از قبل آماده کرده بود، به دستمون داد، هر دو تشکر کردیم، خداروشکر امروز به خیر و خوشی گذشت. خانواده ی علی هم آماده شدن که برن، علی نزدیکم شد و گفت - من برم مامانینا رو برسونم، برمیگردم میریم بیرون، مامان هم برای شام‌کوفته میخواد بذاره گفته تو رو هم ببرم - باشه عزیزم، فقط اینجا یه مقدار کار هست، یکم کمک کنم بعد بریم باشه ای گفت و به همراه خانواده ش رفت. خاله چادرش رو سر کرد و گفت - خانم جون اگه اجازه میدین ما هم بریم، قراره خونه تکونی کنم، کلی کار رو سرم ریخته! خانم جون قابلمه ی کوچکی به سمت خاله گرفت - اینم یکم غذاست، اضافه مونده بود، هم برا تو ریختم، هم معصومه! حالا مجبور نیستی که امروز خونه تکونی کنی، فردا هم روز خداست - نه خانم جون همش امروز و فردا میکنم، تا هوا سرد نشده، فرشارم بشورم. امروزم که حاج احمد و بچه ها خونه ن بهترین فرصته. با همه خداحافظی کردن و به همراه زهره اینا رفتن، مامان هم آماده شد و قبل از رفتن گفت - زهرا جان تو میخوای بمونی؟ - اره مامان، یکم به خانم جون کمک کنم، خونه رو مرتب کنه، بعدش علی آقا قراره بیاد دنبالم بریم بیرون، از اونجا هم شام بریم خونشون. بعد شام میام صورتم رو بوسید وبعد از خدا حافظی رفتن. ✅ رمان نذر عشق در وی ای پی کامله با1566 پارت در دوفصل به همراه اموزش 😊 🔴برای خوندن کل رمان با پرداخت 35 هزار عضو‌ vip شو😊 بزنید روی شماره کارت ذخیره میشه👇👇
6037701403767483
بانک کشاورزی مهاجری @Ad_nazreshg ❌❌مهمتر اینکه چه تو وی ای پی رمان رو بخونید یا تو‌کانال عشق اسمانی، اجازه کپی و انتشار و ارسال رمان جاهای دیگه رو ندارید❌❌ ♥️پارت‌اول‌رمان‌ عاشقانه ‌💕👇 https://eitaa.com/eshgheasemani/74667 .... 🚫 •••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈••• ┄•●❥ @eshgheasemani •🌸° •🌸°∞ •🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞‌
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
سلام‌شبتون بخیر و مهدوی پسند😊 با کسب اجازه از محضر پیامبر عزیزمون و حضرت زهرا سلام الله علیها و امیرالمؤمنین علیه السلام و مولاجانمون، لباس عزارو از تن درمیاریم و با شادی اهل بیت ماهم شادی میکنیم❤️🎉🎊🎉🎊🎊🎊 عزیزان دوپارتم هدیه فرستادم بخونید و لذت ببرید😍😍😍 .
▪️فرازی از زیارت حضرت مهدی علیه‌السلام 🔸خداوندا ! بر حضرت مهدی صلوات بفرست و بر همه خدمتگزاران و یاورانش در دوران غیبت. 🔹اللَّهُمَّ صَلِّ عَلَيهِ و عَلى‏ خُدّامِهِ و أَعوانِهِ عَلى‏ غَيبَتِهِ و نَأيِهِ. 📚 المزار الكبير: ص ۶۵۷. 📿شرکت در ختم صلوات، به نیت تعجیل فرج👇 https://eitaabot.ir/counter/iosp