eitaa logo
🕊️عشـــ❤ـــق‌آسمانے🕊️
17.6هزار دنبال‌کننده
6هزار عکس
1.6هزار ویدیو
38 فایل
#اللهم‌بارک‌لمولانا‌صاحب‌الزمان💚 🔴در آخرالزمان همه هلاک میشوند مگر کسانی که برای تعجیل فرج دعاکنن🌷 #رفیق👈 هر کاری میکنی به نیابت از حضرت نذر سلامتی و فرج مولا کن❗ این‌کانال وقف امام زمان علیه السلامه و مطالب غیرمرتبط، تبلیغ‌ و‌تبادل گذاشته نمیشه❌
مشاهده در ایتا
دانلود
به سرم رحمت بی واسعه یعنی بهترین حادثه و واقعه یعنی مهدی اخم چشمش علی وخنده‌ به لبش جمع این جاذبه و دافعه یعنی مهدی 🌸 🌷‌-----*~*💗*~*-----🌷 💗👇 ┄┅═✼💗✼═┅┄ @eshgheasemani ┄┅═✼💗✼═┅┄
┄┅┅═✧❅💞❅✧═┅┅┄ ❣️ ❣️ 🎋بی هرگز عددی صد نشود 🔅بر هر که نظر کنی دگر نشود❌ 🎋 تو دعا کن که بيايد 🔅زيرا اگر دعــا کنی رد نشود .. 🌸🍃  ‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌  •••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈••• ┄•●❥ @eshgheasemani
•🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸°∞°❀🌸❀ •🌸°∞° •🌸° ✨﷽✨ ♥️ ✍ دوست عزیز کپی و ارسال رمان به کانالها و گروها و پیویتون حرااامه❌ الان سه روزه که کارم فقط شده خوردن وخوابیدن، بعضی داروهایی که دکتر داده، باعث شده کسل بشم. امشب شب اول ماه مبارک رمضانه، کی فکرشو میکرد امسال توفیق روزه گرفتن نداشته باشم. هرسال که نزدیک ماه مبارک می شد چند روز آخر شعبان رو روزه میگرفتم و وصل میکردم به ماه رمضان، اما امسال اتفاقایی افتاد که اصلا باور نمی کردم. بعداز مرخص شدنم، به اصرار من، خانم جون قرار شد کل ماه رمضان رو خونه ی ما بمونه. سحر شبِ اون روزی که جلسه بود اومد خونمون و درباره برنامه مشهد توضیح داد، قراره این هفته بریم مسجد یه سری پوستر و برگه های کوچیکی آماده کنیم درباره ظهور واحادیث مهدویت‌، موقع بسته بندی غذاها داخلشون بذاریم. حداقل خداروشکر میکنم که میتونم اینارو انجام بدم. سحر میگفت اون روز برادر زینب زیاد حوصله نداشت، علتش رو نمیدونم ولی واقعا خیلی برام زحمت کشید. به ساعت گوشیم نگاه کردم هنوز ساعت هفت صبحه، دلتنگ گوشی قبلیم شدم. مدتیه از دوستام خبری ندارم، حداقل زمانی که گوشیم قبلیم رو داشتم میتونستم توگروه دوستانمون باهم در ارتباط باشیم. از روی تخت بلند شدم، باید داروهای صبح رو بخورم، موهام رو شونه کردم و از پشت با کلیپس بستم، جلوی آیینه نگاهی به خودم کردم، دست به زیر چشم هام که سیاه شده بود زدم، چقدر رنگ رو روم پریده به نظر میاد. آهی کشیدم، از آشپزخونه صدا میومد احتمالا مامان هم بیدار شده صبحونه آماده میکنه. در رو باز کردم و از اتاق بیرون رفتم، بادیدن خانم جون و بابا که سر سفره منتظر بودن مامان چایی بیاره، سرحال سلام و صبح بخیری گفتم و جوابم رو با خوشرویی دادن. - مامان شما بیا بشین، من خودم چایی میریزم. - نه زهرا جان تو بشین خودم میارم، دلم نمیخواد حس کنم مریضم من کاملا خوب شدم، اگه اونروزم حالم بد شد به خاطر شوک عصبی بود که حرف های سعید باعثش شد. نزدیک مامان رفتم و قوری رو از دستش گرفتم - مامان جان، لطفا! من حالم خوبه، مشکلی ندارم، دوست دارم مثل روزهای قبل باشین، چرا بیخودی نگرانین؟ مامان با محبت نگاهم کرد و جواب داد - الهی دورت بگردم، فقط نمیخوام به خودت فشار بیاری، میخوام تا وقتی میری مشهد حالت خوب شه. صورتش رو بوسیدم و گفتم - پس اگه میخواین خوب و سرحال شم بذارین کار کنم. مامان کوتاه اومد و سر سفره نشست به تعداد چایی ریختم و تو سفره گذاشتم، روبه مامان گفتم - داداش حمید هنوز بیدار نشده؟ مامان نگاهی به اتاق حمید کرد - فعلا که صدایی از اتاقش نمیاد احتمالا خوابیده. یه لحظه فکری به سرم زد، لبخند شیطنت آمیزی زدم و از آشپزخونه یه لیوان پر آب کردم و خواستم از کنار بابا رد شم، که مامان فوری متوجه شد وگفت - زهرا جان، مادر نریزی روش، بچم خوابه یهو میترسه انگشت اشاره م رو جلوی دهنم گذاشتم و آروم کفتم - هیس! هیچی نمیشه مامان، نگران تباش بذار یکم سربه سرش بذارم،که بعداز این تا نصفه های شب بیدار نمونه خانم جون خندید و بابا سرش رو تکون داد آروم در رو باز کردم و وارد اتاق حمید شدم، دمر خوابیده و گوشی روی میز گذاشته، میدونم که تانصفه های شب با سحر پیامک بازی میکنه ، نزدیکتر رفتم اینقدر خوابش سنگینه متوجه باز شدن در نشد، نگاه با محبتی بهش کردم و خواستم از نقشه منصرف بشم ولی دل رو زدم به دریا و آب رو ریختم رو صورتش. 🔴کل رمان تو وی ای پی با 1566پارت آماده ست، اگه میخوای همه رو یکجا بخونی با پرداخت 40هزار عضو‌ vip شو😍😍 بزنید روی شماره کارت ذخیره میشه👇👇
6037701403767483
بانک کشاورزی مهاجری @Ad_nazreshg ✅ بعد از خرید: 🔸این رمان نزدتون امانته و با واریز هزینه مالک اون نمیشیدو نمیتونید تو کانال شخصیتون یا جاهای دیگه بارگذاری کنید فقط با شرایط ویژه تو کانال خصوصی نویسنده میخونید. 🔹کپی پیگرد قانونی و الهی داره، رمان رو برای کسی نفرستید، تحت هیچ شرایطی راضی نیستم ❌ ♥️پارت‌اول‌رمان‌ ‌💕👇 https://eitaa.com/eshgheasemani/74667 .... 🚫 •••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈••• ┄•●❥ @eshgheasemani •🌸° •🌸°∞ •🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞
•🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸°∞°❀🌸❀ •🌸°∞° •🌸° ✨﷽✨ ♥️ ✍ دوست عزیز کپی و ارسال رمان به کانالها و گروها و پیویتون حرااامه❌ صدای ضعیف مامان به گوشم میرسه. -زهرا جان گفتی برا سحر بیدارت کنم، پاشو چندباری پلک زدم تا تونستم قیافه مامان رو خوب ببینم. پتو رو کشیدم کنار و روی تخت نشستم - سلام، ممنون که بیدارم کردین - توکه نمیخوای روزه بگیری، ولی بیا یه لقمه همراه ما بخور، بابات میگه جای زهرا خالیه، بیدارش کن بیاد بامحبت نگاهش کردم - چشم، شما برین موهام رو ببندم بیام دنبال کلیپس میگشتم که نگاهم به گوشی افتاد، روشن کردم و با دیدن اسم سحر که پیام زده بازش کردم - سلام زهرا بانو بیداری؟ شروع به تایپ کردم - سلام گلم اره بیدارم کاری داشتی پیام رو فرستادم، جوابش بلافاصله اومد - نه بیدار بودم به یاد پارسال گفتم پیام بدم، خواستم بگم یادت نره دعام کنی - باشه عزیزم محتاجم، توهم دعام کن. پیام رو فرستادم، موهام رو بستم و گوشی به دست به هال رفتم. همه دور سفره جمع بودن، سلام دادم وکنار حمید نشستم. ازاینکه امسال نمیتونم روزه بگیرم خیلی ناراحتم، به حمید گفتم - میگم نمیشه از دوستت بپرسی شاید بشه زمان داروهارو طوری تنظیم کرد که بتونم روزه بگیرم؟ آخه من که چیزیم نیس. بیخودی دارم ماه رمضان رو از دست میدم حمید شونه بالا انداخت - نمیدونم زهرا، من میپرسم ولی خب دکتر که بی دلیل بهت قرص نداده کلافه شدم ، بابا گفت - دخترم، خدا خودشم میدونه که توعمدی اینکارو نمیکنی، الان اگه روزه بگیری برات ضرر داره! با لب های آویزون به مرغ پلوی توی بشقابم نگاه کردم که مامان گفت - زود بخورین تا اذان چیزی نمونده، زهرا جان بسم الله، بخور تا یه ساعت بعد بتونی داروهات رو بخوری. خانم جون رادیو رو روشن کرد و مداح دعای ابوحمزه ی ثمالی رو با سوز میخوند، توقلبم همراهش میخوندم اللهم انی اسئلک .... بغض داشت خفه م میکرد، هرسال این موقع روزه میگرفتم اما امسال محروم از همه ی ایناشدم. رفتارهاو نگرانیهای مامانینا خیلی مشکوکه،مطمئنم اینا یه چیزی رو از من پنهون میکنن، باید خودم ته ماجرا رو دربیارم، چرا اینقدر نگرانن و اصرار دارن من داروهارو بخورم. بدون اینکه حرفی بزنم شروع به خوردن غذام کردم و بعداز مسواک زدن و وضو گرفتن، آماده ی نماز شدم. تا اذان پنج دقیقه ای وقت مونده، شروع به خوندن نماز شفع و وتر کردم. سلام نمازم رو که دادم به مهر کربلای جانمازم خیره شدم ، تسبیح رو برداشتم و ذکر استغفار گفتم. صدای اذان صبح از گلدسته ی مسجد بلند شد. چشم هام رو بستم، قطره ی اشکی آروم از روی گونه م سُر خورد. خدایا دلم میخواست روزه بگیرم، چرا نشد امسال مهمونت باشم. مگه سالی چندبار فرصت داریم که مهمونت باشیم، امسال توفیقم نشد موند یه سال دیگه، تا اونموقع کی از عمرش خبر داره. اما با این حال چاره ای ندارم، راضیم به رضای تو. نماز صبح رو خوندم و مثل هرسال که بعداز نماز صبح یک جزء قرآن میخوندم تا بتونم تا اخر ماه مبارک یک ختم کنم، قرآن رو برداشتم و شروع کردم. جانماز و قرآن رو توی کشوی کمد گذاشتم و قبل از اینکه مامان داروهارو بیاره، رفتم نایلونی که قرصام توش بود، برداشتم و به اتاقم برگشتم. یکی یکی اسم قرص هارو نگاه کردم، اسم یکیشون خیلی آشناست، به مغزم فشار آوردم ببینم دست کی دیدم، بالاخره یادم اومد. سریع از اتاق بیرون رفتم و داروهای خانم جون رو نگاه کردم. درسته، خودشه. این داروها برای قلبه، اما چرا دکتر گفت فشار عصبی، قرص هارو روی تخت انداختم و دستم رو به سرم گرفتم. اگه گوشی خودم بود میتونستم تو اینترنت درباره ش جستجو کنم. قبل از اینکه مامان بیاد اتاقم، به هال رفتم - مامان، هنوز نخوابیدین؟ - نه زهراجان، منتظرم داروت رو بدم بعدبرم بخوابم - شمابرین بخوابین خودم میخورم، خیالتون راحت - باشه پس، اگه کاری داشتی صدام کن چشمی گفتم و یک لیوان آب پر کردم و به اتاقم برگشتم 🔴کل رمان تو وی ای پی کامله، اگه میخوای همه رو یکجا بخونی با پرداخت 40هزار عضو‌ vip شو😍😍 بزنید روی شماره کارت ذخیره میشه👇👇
6037701403767483
بانک کشاورزی مهاجری @Ad_nazreshg ✅ بعد از خرید: 🔸این رمان نزدتون امانته و با واریز هزینه مالک اون نمیشیدو نمیتونید تو کانال شخصیتون یا جاهای دیگه بارگذاری کنید فقط با شرایط ویژه تو کانال خصوصی نویسنده میخونید. 🔹کپی پیگرد قانونی و الهی داره، رمان رو برای کسی نفرستید، تحت هیچ شرایطی راضی نیستم ❌ ♥️پارت‌اول‌رمان‌ ‌💕👇 https://eitaa.com/eshgheasemani/74667 .... 🚫 •••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈••• ┄•●❥ @eshgheasemani •🌸° •🌸°∞ •🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞
•🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸°∞°❀🌸❀ •🌸°∞° •🌸° ✨﷽✨ ♥️ ✍ دوست عزیز کپی و ارسال رمان به کانالها و گروها و پیویتون حرااامه❌ به خونه رسیدم و مستقیم به اتاق رفتم تا لباس هام رو عوض کنم، تو آینه نگاه کردم و دستی به صورت رنگ پریده م کشیدم. امشب اگه بحثی بین سحر و حمید نمی شد مطمئنن خوش می گذشت، یاد لحظه ای افتادم که برادر زینب درباره ی حالم پرسید، نمیدونم شاید برخوردم تند بوده، امیدوارم زیاد ناراحت نشده باشه. اصلا چرا برام اینقدر مهمه، بالاخره نامحرمه نمیتونستم که با خنده جوابش رو بدم. پوفی کردم و خودم رو روی تخت انداختم و کلیپسم رو درآوردم و دراز کشیدم.چرا این قدر کلافه م، اصلا کاش نمی رفتیم....ولی خداروشکر فعلا دردم قطع شده. چند تقه به در خورد - بله - زهرا میتونم بیام داخل؟ صدای حمید باعث شد بلند شم و روی تخت بشینم - بیا تو داداش حمید در رو باز کرد و وارد اتاقم شد، لبخندی زدم و پرسیدم - چه خبر؟ آشتی کردین؟ روی تخت کنارم نشست - مگه قهر بودیم!!! - از دلش درآوردی؟ خودش رو عقب کشید و به دیوار تکیه داد - اصلا نمیدونم چرا یهو این قدر عصبی شدم، دست خودم نبود - داداش جان، سعی کن زود قضاوت نکنی، همیشه فرصتی بده تا طرف مقابلت توضیح بده - زهرا تو یه مرد نیستی که بتونی درکم کنی، من یه مَردم، غیرت دارم. غیرتم قبول نمیکنه یه پسر زنگ بزنه مزاحم زنم شه، این خط قرمز منه! - قبول دارم عزیز من، میدونم حساسی، ولی تواین جور موارد سعی کن خودت رو کنترل کنی کلافه نگاهم کرد - فعلا که بخیر گذشت، از دلش درآوردم. شیطنتم گل کرد و گفتم - چجوری اونوقت! خندید و جواب داد - جات خالی بردم آب هویج بستنی براش خریدم، خیلی زود آشتی کرد. سحر خیلی مهربونه زهرا، خودم پشیمون شدم از اینکه سرش داد زدم - نمیخواد فکرش رو بکنی، سحر دختر بافهم و شعوریه، نمیدونی چقدر نگرانت بود. فقط اینو بدون سحر ساداته خیلی حواست باشه موهای افتاده روی پیشونیم رو کنار داد و پرسید - فعلا که قضیه ماحل شد، زهرا یه چیزی بپرسم راستش رو میگی؟ - مگه تا حالا ازم دروغی شنیدی؟ - باز قلبت درد گرفته؟ اخم کردم، با اینکه بهش گفته بودم نگه رفته به حمید گفته! - علی اقا گفت؟ - اگه اونم نمی گفت ظاهرت داد میزنه زهرا! چرا پنهون میکنی؟ - آخه چیز مهمی نیست، حالم خوبه! چرا باید بیخودی نگرانتون می کردم. - زهرا تو می فهمی چی میگی؟ دکترت گفته باید مواظب خودت باشی! چرا این کارارو می کنی کلافه گفتم - من کاری نکردم، وقتی شما بحثتون شد استرس گرفتم، یه لحظه قلبم تیر کشید شرمنده سرش رو پایین انداخت - شرمنده م همش تقصیر من بود با محبت نگاهش کردم - داداش، من حالم خوبه باور کن. تورو خدا پیش مامان وبابا نگو، بیچاره ها به قدر کافی نگرانی کشیدن 🔴کل رمان تو وی ای پی کامله و 1566پارته، اگه میخوای همه رو یکجا بخونی با پرداخت 40هزار عضو‌ vip شو😍😍 بزنید روی شماره کارت ذخیره میشه👇👇
6037701403767483
بانک کشاورزی مهاجری @Ad_nazreshg ✅ بعد از خرید: 🔸این رمان نزدتون امانته و با واریز هزینه مالک اون نمیشیدو نمیتونید تو کانال شخصیتون یا جاهای دیگه بارگذاری کنید فقط با شرایط ویژه تو کانال خصوصی نویسنده میخونید. 🔹کپی پیگرد قانونی و الهی داره، رمان رو برای کسی نفرستید، تحت هیچ شرایطی راضی نیستم ❌ ♥️پارت‌اول‌رمان‌ ‌💕👇 https://eitaa.com/eshgheasemani/74667 .... 🚫 •••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈••• ┄•●❥ @eshgheasemani •🌸° •🌸°∞ •🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞
•🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸°∞°❀🌸❀ •🌸°∞° •🌸° ✨﷽✨ ♥️ ✍ دوست عزیز کپی و ارسال رمان به کانالها و گروها و پیویتون حرااامه❌ ته‌دیگ رو به علی آقا دادم و پشت پرده کنار زینب نشستم، چند دقیقه ای نگذشت که صدای حمید رو شنیدم، احتمالا چایی ریخته، از پشت پرده سایه ش رو دیدم که به طرف بیرون رفت. نگاهی به زینب که نگران بود کردم و پرسیدم - چته؟ زینب خیلی مشکوک میزنی! چند روز دیگه عقدته هردختری به جای تو بود الان یه جا بند نمی شد!! لبخند کجی زد و گفت - زهرا امروز که رفتیم حرم میخوام درباره مطلبی باهات حرف بزنم - خیر باشه! خب حرف میزنیم این که ناراحتی نداره! - من برم ببینم علی کجا رفت الان برمی گردم - حداقل افطارت رو بکن بعد برو یه سینی کوچیک آورد و دوتاچایی و غذاش رو داخل سینی گذاشت - برا علی میبرم، اونجا باهم میخوریم باشه ای گفتم و رفتن زینب رو باچشم دنبال کردم، یعنی چی شده که زینب از ظهر اینهمه دمغه! بعداز رفتن زینب پرده رو کمی کنار زدم و حمید که مشغول خوردن افطارش بود، با دیدنم دست از خوردن کشید - میگم داداش چی شد؟کی پاش سوخت؟ - هیچی چایی ریخت رو پای علی، بدون اینکه افطار کنه رفت. نمیدونم چرا ته دلم کمی نگرانش شدم، پاش طوریش نشه؟ وقتی من حالم بدشد بنده خدا خیلی برام تلاش کردم اما کاری از دست من برنمیاد براش بکنم - میگم بعد افطار میای بریم حرم؟ حمید ته مانده ی چاییش رو خورد و جواب داد - اره خودمم دلم میخواد برم زیارت سنگینی نگاهی رو روم حس کردم سرم رو که بالا آوردم، آقا مهدی چندباری نگاهم کرد، با یادآوری حرف های زینب سریع پرده رو کشیدم. مشغول خوردن غذام شدم، سحر نزدیکم شد و پرسید - چی شده به شماها؟ چرا زینب ناراحت بود؟ سرم رو تکون دادم - خودمم نمیدونم با بی میلی چند قاشق غذاخوردم و بقیه غذارو برا بعد نگه داشتم. سحر تشر زد - زهرا غذات رو کامل بخور، ظهر هم دیدم که هیچی نخوردی. به علی آقا میگما! دلخور از حرف سحر گفتم - همین چند قاشق کافیه، میل ندارم. - اصلا بکش کنار بذار به حمید و علی آقا بگم ببینم بازم نمیخوری؟ دست روی دست سحر گذاشتم - سحر جان میل ندارم، درضمن علی آقا اینجا نیست که بخوای بگی!! ابروهاش رو بالا داد - اونوقت از کجا فهمیدی؟ - خودم دیدم که رفت لبخند شیطونی زد و چشم هاش رو ریز کرد - بله دیگه ورود و خروج علی آقا رو خانم کنترل میکنه!!! کلافه سرم رو تو دستم گرفتم - بس کن سحر جان، حوصله ندارم - نوچ... اینجوری نمیشه، پاشو بریم آشپزخونه ببینم چته تو! هردو به آشپزخونه رفتیم و سحر پرسید - خب بگو ببینم چی شده به شماها؟ شروع کردم تمام حرف های زینب رو به سحر گفتم، چشم هاش برقی زد و با هیجان گفت - آخی عزیزم، خب من که بهت گفتم خانواده ی علی آقا تو رو برا پسرشون نظر کردن به سینک تکیه دادم و جواب دادم - فقط این نیست، تاقلبم خوب نشه و اوضاع روحیم خوب نشه، اصلا به ازدواج فکر نمیکنم. سحر!!! اگه خانم رثایی برا پسرش پا پیش بذاره چه جوابی بدم؟ میترسم بگم نه... ازم دلخور شه و نتونم دیگه تو کلاساش شرکت کنم - بیخود نگرانی! بالاخره هر دختری خواستگار داره دیگه...قرار نیست که به همه جواب مثبت بده، باید دلشم باهاش باشه یانه! درضمن خانم رثایی اصلا همچین اخلاقی نداره، خیلی منطقیه! حالا از اینا گذشته تو دلت با کدومه؟ تو چشم های سحر که باهیجان خاصی منتظر جوابم بود نگاه کردم، چی بگم. - هیچکدوم! - من باور نمیکنم، به دلت رجوع کن، ببین... الان که علی آقا رفت و غذا نخورد توهم نتونستی بخوری! درسته؟ پس نگرانش شدی!! حرف های سحر دلم رو بدجور آشوب میکنه، نکنه واقعا منم دوستش دارم...اما...اما الان نمیتونم هنوز قضیه سعید و اتفاقاتی که افتاد رو نتونستم فراموش کنم. اشک تو چشم هام حلقه زد، سحر متوجهم شد و گفت - بیا بریم بالا بهم بگو ببینم دردت چیه! همراه سحر از پله ها بالا رفتیم، سحر داخل اتاق رفت و نزدیک اتاقمون که شدم نگاهم به طرف در نیمه باز اتاقشون کشیده شد، نیم رخ علی آقا رو دیدم سرش رو مابین دستهاش گرفته بود و صدای اروم زینب که باهاش حرف میزد رو شنیدم. یهو علی آقا با حرص بلند شد و تا خواستم زود داخل برم و من رو نبینه، در باز شد و با دیدنم چند ثانیه ای فقط نگاهم کرد و بدون حرف از کنارم رد شد و رفت ♥️پارت‌اول‌رمان‌ ‌💕👇 https://eitaa.com/eshgheasemani/74667 .... 🚫 •••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈••• ┄•●❥ @eshgheasemani •🌸° •🌸°∞ •🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞
•🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸°∞°❀🌸❀ •🌸°∞° •🌸° ✨﷽✨ ♥️ ✍ دوست عزیز کپی و ارسال رمان به کانالها و گروها و پیویتون حرااامه❌ هردو از اتاق خارج شدیم و به در ورودی که رسیدیم، با دیدن علی آقا و خانواده ش سرجام خشکم زد. نگاه دلخور علی آقا روم ثابت موند... سرم رو پایین انداختم و آروم طوری که فقط سحر بشنوه گفتم - من فکر کردم فقط خودمونیم، چرا نگفتی ایناهم هستن؟ - اتفاقا خوب شد، امیدوارم حدیث ببینه و دیگه دست از این کاراش برداره. با آرنج به پهلوی سحر زدم - زشته، یهو میشنون مادر زینب با دیدنمون نزدیک شد و سلام دادیم، با محبت جوابم رو داد و گفت - سلام دختر گلم، خوبی زهرا جان؟ کجا بودی موقع افطار هرچی نگاه کردم پیدات نکردم - خداروشکر خوبم، شرمنده من یکم سرم درد می کرد نبودم. - چرا شرمنده دخترم، از بس بهت عادت کردیم نباشی دلتنگت میشیم حس کردم لپام گل انداخت، از اینکه این همه بهم محبت داره هم خوشحال شدم هم ناراحت. ناراحتیم به خاطر اینه اکه یه موقع اگه جور نشه و جواب مثبت ندم نمیخوام ازم ناراحت بشن. - سلامت باشین، منم به شما عادت کردم دستش رو پشت سرم گذاشت و سرم رو نزدیک خودش برد و از پیشونیم بوسید. این حجم از محبت حاج خانم نسبت به خودم باعث شد خجالت بکشم و سرم رو پایین بندازم. متوجه خجالتم شد و گفت - خجالت نکش دخترم، تو با زینب و نرگس برام فرقی نداری! - خدا عمر طولانی و باعزت بهتون بده سرم رو بالا اوردم و نگاهش کردم، یاد مامان افتادم چقدر دلم براش تنگ شده، حلقه ی اشک تو چشم هام جمع شد، حاج خانم که نگاهش به چشم هام افتاد گفت - ناراحت شدی؟ سرم رو به چپ و راست تکون دادم و جواب دادم - نه....نه فقط شمارو دیدم یاد مامانم افتادم با محبت نگاهم کرد و با خنده من رو بغل کرد - عزیزم...ان شاالله دفعه ی بعد همه باهم میایم از بغلش جدا کرد و زینب نزدیکمون شد و گفت - اووووه.... فیلم هندی شد که، مامان از این محبتا به منم بکن، فقط چند ماهی مهمونتونما... حاج خانم از حرف زینب خنده ش گرفت و گفت - از کی تا حالا دختر من حسود شده؟ آقا محمد که حواسش به زینب بود، رو به حاج خانم گفت - مادرجان، زینب جان اصلا حسود نیست فقط تمام محبت هارو برای خودش میخواد همه خندیدیم،حاج خانم و خانم جون مشغول صحبت شدن و آقا محمد هم سربه سر زینب میذاشت. سنگینی نگاهی رو روی خودم حس کردم، سرم رو بالا اوردم و با دیدن علی آقا که سمت چپم با فاصله از ما کنار حمید وایستاده بود استرس گرفتم. گاهی وقتا آدم تو عصبانیت حرفایی میزنه که بعدا پشیمون میشه، احتمالا به خاطر حرفم ازم دلخوره. اصلا حواسم نیست چند ثانیه ای هست بهش زل زدم و اون با لبخند نگاهم میکنه. سریع به خودم اومدم وبه طرف سحر برگشتم. خداروشکر کسی حواسش بهم نبود و الا برام خیلی بد می شد. دست سحر رو گرفتم و گفتم - میشه زودتر بریم؟ سحر سمتم چرخید - باشه بریم، البته فکر نکنی حواسم نبودا... مثل لیلی و مجنون به هم خیره شده بودین... هینی کشیدم و دستم رو جلوی دهنم گذاشتم - چی میگی سحر، اگه یکی بشنوه آبروم میره نزدیک گوشم با شیطنت گفت - نگران نباش حواس کسی به شما نبود نیشگونی از دستش گرفتم، آخ تقریبا بلندی گفت و حمید که تقریبا دوقدمی از ما فاصله داشت متوجه شد،خودش رو نزدیک ما رسوند و گفت - چی شد؟ سحر یه نگاهی بهم کرد و گفت - هیچی خواهر جنابعالی از جای دیگه دلخوره، سر من مظلوم و بیچاره خالی میکنه حمید خندید و صورتش رو نزدیکتر آورد - اخ بمیرم برا مظلومیتت، زهراخانم چرا اذیتش میکنی؟ 🔴رمان تو وی ای پی کامله با1566 پارت و 💞 اگه میخوای همه رو یکجا بخونی و زودتر از بقیه تموم کنی با پرداخت 40هزار عضو‌ vip شو😍😍 بزنید روی شماره کارت ذخیره میشه👇👇
6037701403767483
بانک کشاورزی مهاجری @Ad_nazreshg ✅ بعد از خرید: 🔸این رمان نزدتون امانته و با واریز هزینه مالک اون نمیشیدو نمیتونید تو کانال شخصیتون یا جاهای دیگه بارگذاری کنید فقط با شرایط ویژه تو کانال خصوصی نویسنده میخونید. ❌ رمان رو کپی نکنید و برای کسی نفرستید، تحت هیچ شرایطی راضی نیستم ❌ ♥️پارت‌اول‌رمان‌ ‌💕👇 https://eitaa.com/eshgheasemani/74667 .... 🚫 •••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈••• ┄•●❥ @eshgheasemani •🌸° •🌸°∞ •🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞
•🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸°∞°❀🌸❀ •🌸°∞° •🌸° ✨﷽✨ ♥️ ✍ دوست عزیز کپی و ارسال رمان به کانالها و گروها و پیویتون حرااامه❌ تقریبا یک ساعتی میشه به صدیقه خانم کمک میکنیم، پیامی به گوشی سحر اومدبازش کرد و رو به من گفت - زهرا، اقاحمید پیام زده میگه بیاین بالا، آماده شین بریم بیرون نگاهی به بقیه کردم که سخت مشغول آماده کردن افطاری بودن، با اینکه دلم نمیاد تنهاشون بذارم ولی به خاطر خانم جون و حمید مجبورم - باشه، بریم ولی اینجا کلی کار هست، ایناهم که دست تنهان! زینب جواب داد - شما برین ما هستیم، نهایتش به مامان میگم بیاد پایین کمکون کنه. - ببخشین دیگه، اخه خانم جون هم خرید نکرده، ببریم بیرون یکمم حال و هواش عوض شه صدیقه خانم چادرش رو دور کمرش پیچید و همزمان که قابلمه ی برنج رو برمیداشت گفت - نگران نباش زهرا جان، شما برین به سلامت، فقط خیلی حواستون به خانم جون باشه. هر از گاهی دیدم که قلبش درد گرفته ولی چون شما نگران نشین چیزی نمیگه با این حرف صدیقه خانم حس کردم توان از پاهام رفت، شاید علی اقا هم یه چیزایی رو میدونه و به ما نمیگه. نگران گفتم - امروزم حالش بد شده بود، ولی علی اقا گفت به خاطر مسمومیته! هرچند قرص قلبشم تموم شده بود. صدیقه خانم که نگرانیم رو دید برای اینکه از نگرانی درم بیاره گفت - علی اقا کارش رو خوب بلده، حواسش به خانم جون هست، ولی خودت حواست به قرص هاش باشه. به هر حال سنی ازش گذشته احتمالش هست یادش بره بخوره حرف های صدیقه خانم بیشتر نگرانم کرد، این روزا باید بیشتر حواسم رو جمع کنم. ازش تشکر کردم و خواستم برم که حدیث وارد آشپزخونه شد، بدون اینکه نگاهش کنم روبه سحر گفتم - بریم خواستیم بریم که صدیقه خانم گفت - زهرا جان یه لحظه وایسا حدیث باهات کار داره چشمم به چشم های صدیقه خانم که ملتمسانه نگاهم میکرد، افتاد. نمیتونم دل این مادر رو بشکنم. همونجا وایستادم تا حدیث حرفش رو بزنه. تو قیافه ش هیچ اثری از پشیمونی نیست. مشخصه به اصرار مادرش اومده. روبه صدیقه خانم گفتم - فقط به خاطر شما صدیقه خانم حدیث کنار مادرش ایستاد، منتظر حرف هاش موندم، کمی اینور و اونور نگاه کرد و گفت - معذرت میخوام فقط همین!!! هرچی از دهنش دراومده بهم گفته، حالا فقط میگه معذرت میخوام صدیقه خانم با آرنجش به پهلوی حدیث زد و با چشم غره گفت - همون حرفایی که قرار بود بگی رو بزن! حدیث اخمی کردوگفتم - نیازی نیست صدیقه خانم، کسی که هنوز اشتباهش رو قبول نکرده، عذرخواهیش فایده ای نداره. مهم اینه که بفهمه نباید با ابروی کسی بازی کنه! صدیقه خانم درمونده نگاهم کرد - نه زهرا جان، حدیث همین جا باید عذرخواهی کنه پیش همین دوستات که اون حرفارو از سر نادونی بهت زد نفس سنگینی کشیدم، که حدیث خیلی سرد بدون اینکه پشیمون باشه گفت - بابت حرفای اون روزم معذرت میخوام، کارم اشتباه بود. تو دختر پاکی هستی و من نباید اون جوری تهمت میزدم نمیخوام بیشتر از این غرورش بشکنه، هر چند میدونم از ته دل نمیگه - باشه فقط به خاطر مادرت بخشیدم روبه سحر گفتم - بریم دیر شد 🔴رمان تو وی ای پی کامله با1566 پارت و 💞 اگه میخوای همه رو یکجا بخونی و زودتر از بقیه تموم کنی با پرداخت 40هزار عضو‌ vip شو😍😍 بزنید روی شماره کارت ذخیره میشه👇👇
6037701403767483
بانک کشاورزی مهاجری @Ad_nazreshg ✅ بعد از خرید: 🔸این رمان نزدتون امانته و با واریز هزینه مالک اون نمیشیدو نمیتونید تو کانال شخصیتون یا جاهای دیگه بارگذاری کنید فقط با شرایط ویژه تو کانال خصوصی نویسنده میخونید. ❌ رمان رو کپی نکنید و برای کسی نفرستید، تحت هیچ شرایطی راضی نیستم ❌ ♥️پارت‌اول‌رمان‌ ‌💕👇 https://eitaa.com/eshgheasemani/74667 .... 🚫 •••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈••• ┄•●❥ @eshgheasemani •🌸° •🌸°∞ •🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞‌
•🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸°∞°❀🌸❀ •🌸°∞° •🌸° ✨﷽✨ ♥️ ✍ دوست عزیز کپی و ارسال رمان به کانالها و گروها و پیویتون حرااامه❌ نهار خوشمزه ی سکینه خانم رو خوردیم، گلرخ سفره رو جمع کرد، بشقاب هارو برداشتم، که گلرخ گفت -شما زحمت نکش زهرا خانم، خودم میبرم بی توجه به حرفش با خوشرویی گفتم - چه زحمتی عزیزم، مگه چیکار کردم خسته باشم، کوه که نکندم جلو در خونمون نشستم تو ماشین اینجا پیاده شدم با خنده گفت - به هرحال من نمیخوام اذیت شی! - خیالت راحت. من کار کردن رو دوست دارم، درضمن شاید طولانی مدت موندیم نمیشه که همه ی کارها به گردن شما بیفته سکینه خانم که حرفامون رو می شنید گفت - خانم جون یادمه زهرا وقتی هم کوچک بود کار کردن رو خیلی دوست داشت، یه جا بند نمشد. میرفت مرغارو فراری میداد تا تخم هاشون رو برداره، یادته زهرا؟ همه خندیدن، رو به سکینه خانم گفتم - خیلی یادم نیست، ولی مامان همیشه میگه بچه بودم خیلی شلوغ میکردم. پشت سر گلرخ بشقاب هارو برداشتم و به سمت آشپزخونه رفتم. وارد آشپزخونه شدم ، با این که کوچک و نقلی بود ولی همه چی با سلیقه ی خاصی چیده شده. ظرف ها رو داخل سینک گذاشتم و نزدیک پنجره شدم، با دیدن منظره ی روبرم گفتم - خوشبحالتون همچین جای باصفایی زندگی میکنین. من عاشق طبیعتم. گلرخ همونطور که آستین هاش رو بالا میداد تا ظرف هارو بشوره جواب داد - من که عاشق اینجام، غیر از اینجا جای دیگه ای نمیتونم زندگی کنم. - راستی او پسر کوچیکه همسایتون بود؟ - رضا رو میگی؟ نه بابا خواهرزادمه! نزدیکش ایستادم و گفتم - جدی؟ خدا حفظش کنه چند تا خواهر داری؟ - یه خواهر دارم اسمش گلناره، یه برادرم دارم اسمش اگه گفتی چیه؟ با خنده گفتم - حتما گل مراده!!! هر دو زدیم زیر خنده، جواب داد - اسمش حسینه! البته الان سربازه، تازه رفته فکر کنم دوماه بعد بیاد مرخصی! - پدرت چی؟ قیافه ش رنگ ناراحتی گرفت - بابام پارسال فوت شد، دوسال تمام بیچاره عذاب کشید اما خب دیگه عمرش به دنیا باقی نبود کاش اصلا نمی پرسیدم، با ناراحتی گفتم - خدا بیامرزه، ببخش نمیخواستم ناراحتت کنم اشک چشمش رو پاک کرد - نه عزیزم، تو که از قصد نگفتی، درضمن مرگ حقه دست ما نیست. راستی چند روز اینجایین؟ با خجالت گفتم - فکر کنم یکی دوماهی مزاحمتون هستیم کمی از آب رو به صورتم پاشید -اتفاقا خیلی هم خوبه! من ومامان از صبح تا شب تنهاییم - مگه گلنار نمیاد خونتون - نه بابا، قربونش بشم صاحب یه فسقلی کوچولو شده، تازه دو هفته ست. به خاطر همین کامل حالش خوب نشده بیاد. راستی میتونم زهرا صدات بکنم؟ با خوشحالی جواب دادم - اره چرا که نه! اتفاقا اینجوری. بهتره. ✅رمان نذرعشق 1566 پارت هست در دو فصل 🔹فصل اول 866پارته که زندگی مجردی و نامزدی زهراست 🔸فصل دوم 700پارته که زندگی متاهلی زهراست. ✅❤️به همراه اموزش 😊 🔴اگه میخوای زودتر از بقیه بخونی و تموم کنی، با پرداخت 40هزار عضو‌ vip شو😍😍 بزنید روی شماره کارت ذخیره میشه👇👇
6037701403767483
بانک کشاورزی مهاجری @Ad_nazreshg ❌❌مهمتر اینکه چه تو وی ای پی رمان رو بخونید یا تو‌کانال عشق اسمانی، اجازه کپی و انتشار و ارسال رمان جاهای دیگه رو ندارید❌❌ ♥️پارت‌اول‌رمان‌ ‌💕👇 https://eitaa.com/eshgheasemani/74667 .... 🚫 •••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈••• ┄•●❥ @eshgheasemani •🌸° •🌸°∞ •🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞‌
•🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸°∞°❀🌸❀ •🌸°∞° •🌸° ✨﷽✨ ♥️ ✍ دوست عزیز کپی و ارسال رمان به کانالها و گروها و پیویتون حرااامه❌ از وقتی زینب گفت از علی آقا خبر نداره دلم شور میزنه، با اینکه تمام تلاشم اینه فراموشش کنم اما دلم مقاومت میکنه، شب تو کلبه ی کوچک گلرخ نشستیم و گلرخ با خودش کمی تخمه و شیرینی آورد و گفت - بیا زهرا جونم اینارو بخور فکر چیزای دیگه رو هم نکن! تشکری کردم، گلرخ کشوی کمدش رو باز کرد و چیزی برداشت و به سمتم اومد نگاه به گوشی توی دستش کردم - بگیر سیم کارتت رو بنداز توش! - نه گلرخ، گوشی خانم جون هست دیگه به من که کسی زنگ نمیزنه، گوشی میخوام چیکار! کنارم نشست و جواب داد.. - بگیر دیگه شاید یه بنده خدایی دلش برات بی قراری کنه و بخواد پیامی بده!! الکی اخم کردم.. - بیخیال گلرخ دلم نمیخواد یادش بیفتم. مثلا اومدم اینجا آرامش داشته باشم. کاش اصلا بهت نمیگفتم با شیطنت خندید و خودش رو نزدیکم کرد - قربون اون اخمت بشم، شوخی کردم. ولی جدی میگم اینو بگیر سیم کارتت رو بنداز کسی خبر نداره که تو سیم کارتت روشنه فقط من میدونم. یهو دیدی دوتایی جایی رفتیم ، گوشی خانم جون هم نمیتونیم ببریم اگه گمت کردم یا کاری داشتم حداقل بتونم باهات در ارتباط باشم حق با گلرخه تو این چند روزی که اینجاییم با گلرخ خیلی بیرون میریم بهتره گوشی داشته باشم. بالاخره قبول کردم و سیم کارتم رو از کیفم برداشتم و داخل گوشی انداختم. به محض روشن شدن سیل پیامکها اومد، گلرخ وقتی دید با خنده گفت - اوووووه ببین چقدر پیام تو گلوش گیر کرده بود. خندیدم و بدون اینکه پیام هارو باز کنم گوشی رو قفل کردم. گلرخ با لب های اویزون گفت - بی ذوق اگه من جای تو بودم نمیذاشتم به ثانیه بگذره، همه رو تو یه دقیقه میخوندم به شوخی گفتم - میدونم اگه بخونم فکرم درگیر میشه نمیتونم تخمه و شیرینی رو بخورم اونوقت همه رو تمومش میکنی با خنده جواب داد - نترس اگه تموم بشه ام توخونه داریم میرم از سهم خانم جون و مامان کش میرم. ولی باور کن من اگه به جای تو بودم و مصطفی بهم پیام میداد نمیتونستم صبر کنم با یادآوری اسم مصطفی حس کردم آهی کشید و به زمین خیره شد. برا اینکه از این حال و هوا درش بیارم گفتم - نگران نباش، به قول خودت یا خودش میاد یا بوی جورابش!! چشم هاش رو ریز کرد و جواب داد - چطور مال تو بوی عطرش میاد مال من بوی جورابش!!! بالاخره شب رو با سر به سر گذاشتن همدیگه گذروندیم. موقع خواب گلرخ گفت - میگم زهرا من گاهی وقتا با دوستم صبح زود میرم کنار دریا قدم میزنم خیلی آرامش میده میای باهم بریم؟ به پهلو خوابیدم و دستم رو تکیه سرم کردم - اره چرا که نه! اتفاقا خیلی دوست دارم صبح زود ساحل باشم با ذوق سرجاش نشست، زیر نور کم اتاق چشم هاش برق میزد - فردا به مامان میگم پس فردا فلاسک چایی برمیداریم دوتایی میریم ✅رمان نذرعشق 1566 پارت هست در دو فصل 🔹فصل اول 866پارته، فصل دوم 700پارت ✅❤️به همراه اموزش 😊 🔴اگه میخوای زودتر از بقیه بخونی و تموم کنی، با پرداخت 50 هزار عضو‌ vip شو😍😍 بزنید روی شماره کارت ذخیره میشه👇👇
6037701403767483
بانک کشاورزی مهاجری @Ad_nazreshg ❌❌مهمتر اینکه چه تو وی ای پی رمان رو بخونید یا تو‌کانال عشق اسمانی، اجازه کپی و انتشار و ارسال رمان جاهای دیگه رو ندارید❌❌ ♥️پارت‌اول‌رمان‌ ‌💕👇 https://eitaa.com/eshgheasemani/74667 .... 🚫 •••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈••• ┄•●❥ @eshgheasemani •🌸° •🌸°∞ •🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞‌
•🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸°∞°❀🌸❀ •🌸°∞° •🌸° ✨﷽✨ ♥️ ✍ دوست عزیز کپی و ارسال رمان به کانالها و گروها و پیویتون حرااامه❌ کم کم با صدای اطرافم چشم هام رو باز کردم، اولش کمی تار دیدم وخواستم سرم رو تکون بدم، بد جور درد کرد و ناله کردم. هنوز سرم گیج میره و تو حال خودم نیستم. باصدای آه و ناله ای سعی کردم سرم رو برگردونم شبیه صدای گلرخه، همه جا رو از چشم گذروندم، من اینجا چیکار میکنم، کم کم اتفاقات دیروز یادم افتاد. اشکم سرازیر شد - گلرخ، گلرخ خوبی نتونست حرف بزنه،نگران شدم اون به خاطر من این بلا سرش اومد، ترس به جونم افتاد دستم رو خواستم بالا بیارم که دردش مانع شد. چشم هام رو بستم و گفتم - گلرخ جان خوبی؟ چیزی نمیشنیدم فقط صدای آه و ناله ش به گوشم میرسید. دکتر به همراه حمید بالای سرم اومد، از اینکه حمید رو میبینم خیلی خوشحالم دکتر بعداز معاینه حرفایی رو به حمید زد و به گلرخ سری زد و رفت - زهرا جان خوبی عزیزم؟ نگاهی به موهای آشفته و صورت رنگ پریده ی حمید کردم، بمیرم براش چرا اینجوری بهم ریخته ای! اشک از گوشه ی چشمم سر خورد و روی صورتم ریخت.آروم با دستش پاک کرد - گلرخ چش شده داداش؟ حالش بده؟ - عزیزم خوبه نگران نباش، همه چی تموم شد زهرا. من اینجام دیگه گریه نکن. بعداز دیدن خانم جون و سکینه خانم دلم اروم گرفت، زیر لب خدارو شکر کردم که عمر دوباره داد تا ببینمشون، یاد آیه ای که خانم جون خوند افتادم، عنایت خود حضرت هم بود چون وقتی ماشین میخواست بکوبه به دیوار حس کردم انگار یه نفر مواظبمه و مثل هاله ای ازم محافظت کرد. سر درد بدی دارم و چشم هام اذیت میکنه. سرم رو برگردوندم حس کردم یه نفر بیرون در ایستاده، نمیدونم چرا قلبم به تپش افتاد. فقط نیم رخش رو دیدم، یعنی اونم اینجاست. پرستار همراه ها رو بیرون کرد و بعداز رفتنشون به سقف خیره شدم. نمیدونم چقدر زمان گذشته بود که صدای گریه ی مامان رو شنیدم، دلم میخواد به احترامش بلند شم اما نمیتونم. مامان با گریه وارد اتاق شد و دست و صورتم رو بوسید و قربون صدقه م رفت. اشکم بی اختیار روی صورتم ریخت - قربونت برم، خدا لعنتش کنه اونی که این بلارو سر شما آورده. - مامان، گریه نکن. تقریبا یه ربعی موندن و بابا پیشونیم رو بوسیدو بعد از رفتنشون، سحر کنارم نشست و گفت - زهراجونم، قربونت بشم. خداروشکر که سالمی و دوباره تونستم ببینمت. اشکش سرازیر شد و گفتم - گریه نکن، دلم میگیره! سحر خیلی ترسیده بودم. مرگ رو جلوی چشمم دیدم، اگه اون لحظه میمردم با این اعمالی که دارم چیکار باید میکردم. خدا رو هزار بار شکر میکنم که یه عمر دوباره بهم داد و میتونم تو زندگیم تجدید نظر کنم، سحر، مهسا واقعا دیوونه شده بود حتی الانم که یادش میفتم تنم میلرزه. - خدا ازش نگذره، ولی خداروشکر خدا جواب بدیهاش رو داد و بعد شما چپ کرد. ✅رمان نذرعشق 1566 پارت هست در دو فصل 🔹فصل اول 866پارته، فصل دوم 700پارت ✅❤️به همراه اموزش 😊 🔴اگه میخوای زودتر از بقیه بخونی و تموم کنی، با پرداخت 50 هزار عضو‌ vip شو😍😍 بزنید روی شماره کارت ذخیره میشه👇👇
6037701403767483
بانک کشاورزی مهاجری @Ad_nazreshg ❌❌مهمتر اینکه چه تو وی ای پی رمان رو بخونید یا تو‌کانال عشق اسمانی، اجازه کپی و انتشار و ارسال رمان جاهای دیگه رو ندارید❌❌ ♥️پارت‌اول‌رمان‌ ‌💕👇 https://eitaa.com/eshgheasemani/74667 .... 🚫 •••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈••• ┄•●❥ @eshgheasemani •🌸° •🌸°∞ •🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞‌
•🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸°∞°❀🌸❀ •🌸°∞° •🌸° ✨﷽✨ ♥️ ✍ دوست عزیز کپی و ارسال رمان به کانالها و گروها و پیویتون حرااامه❌ خیلی خوشحالم که بالاخره همه چی درست شد، این مدت خیلی فشار روحی داشتم. علی اقا با حمید کار داشت ازشون جدا شدیم و پیش گلرخ که تو آشپزخونه مشغول بود رفتیم. سحر رو به گلرخ گفت - گلرخ بالاخره از دست زهرا هم خلاص شدیم گلرخ دستمال رو داخل کشوی کابینت گذاشت و گفت - چطور؟ سحر تمام اتفاقات رو تعریف کرد، گلرخ چشم هاش از خوشحالی برق زد و محکم بغلم کرد - خداروشکر زهرا جونم، واقعا تبریک میگم. راستش تا حالا بهت نگفته بودم اون روز که علی آقا رو دیدم با خودم گفتم حیف نیست زهرا آقا دکتر به این خوشگلی و آقایی رو از دست بده ولی ترسیدم بگم. حالا که جواب مثبت دادی خیلی خوشحال شدم. حس کردم لپام گل انداخت، با اینکه باگلرخ صمیمیم ولی خجالت کشیدم. - گلرخ جون زهرا که فعلا تو خودش نیست، یه چایی تازه دم آماده کن آقا دامادمون خسته ی راهه. گلرخ دست روی چشمش گذاشت و سریع سماور رو پر کرد و روشن کرد. جعبه ی شیرینی رو از یخچال برداشت و داخل ظرف چید. چادرم رو عوض کردم وصدای احوالپرسی علی اقا که اومد حس کردم قلبم داره از جاش کنده میشه!. چایی که آماده شد گلرخ داخل استکانها ریخت و سکینه خانم وارد آشپزخونه شد. - شما چرا سه تاتونم اینجا ایستادین؟ گلرخ جان چایی رو بده ببرم شما هم اینجا واینستین بیاین اونجا. چشمی گفتیم و پشت سر سکینه خانم به ایوان رفتیم. قلبم به شدت میکوبه، حس میکنم الانه که همه صداش رو بشنون. پیش گلرخ و سحر نشستم، سربه زیر کنار حمید نشسته بود. حمید چیزی به خانم جون گفت و خانم جون با سر تأیید کرد و با بابا و مامان مشغول صحبت شدن، دوست دارم بدونم چی شده؟ بابا نگاهی به من کرد و گفت - زهراجان بابا، شما فعلا میخوای پیش خانم جون بمونی؟ - بله باباجون، چطور؟ - ببین دخترم قرار بود وقتی عید فطر شد، خانواده ی علی آقا تشریف بیارن و برای عقدتون صحبت بشه، حالا با این اتفاقاتی که افتاد جور نشد. هیجان زده منتظر بقیه ی صحبتای بابا بودم که ادامه داد - الان چون قراره یکی دوماه هم اینجا بمونی و کار خیر هم نباید زیاد عقب بیفته، اگه تو راضی باشی یه محرمیت دوماهه بینتون خونده بشه که حداقل بتونین باهم راحت در ارتباط باشید، تا به امید خدا برگردین و عقد دائمتون جاری بشه! حس کردم الانه که بیهوش شم، از خجالت لپام گل انداخت، حتی جرئت نگاه کردن به علی اقا رو ندارم. ولی اگه خودش موافق نباشه چی، ترس به دلم افتاد که بابا با حرف بعدیش خیالم رو راحت کرد. - البته این خواسته خود علی آقا هم هست که اینجوری بتونین باهم صحبت کنین. لب هام رو تر کردم و رو به بابا گفتم - هرچی شما بگین، من حرفی ندارم حس میکنم بدنم خیس عرق شد، هیجان درونیم خیلی بالاست، میترسم با این وضعیتم همه متوجه حال درونم بشن. زیر چشمی به علی نگاه کردم حال اونم کمی از من نداره، چون دانه های ریز عرق رو روی پیشونیش دیدم که با دست پاکش کرد . ♥️پارت‌اول‌رمان‌ عاشقانه ‌💕👇 https://eitaa.com/eshgheasemani/74667 .... 🚫 •••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈••• ┄•●❥ @eshgheasemani •🌸° •🌸°∞ •🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞‌
•🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸°∞°❀🌸❀ •🌸°∞° •🌸° ✨﷽✨ ♥️ ✍ دوست عزیز کپی و ارسال رمان به کانالها و گروها و پیویتون حرااامه❌ هربار که با علی حرف میزنم دلم آروم میشه، به سمت خانم جون که تو اتاق نشسته بود و صدام میکرد رفتم - جانم خانم جون - زهراجان مادر گلنار رفت دم در بیاد، حسنا گریه میکنه بغل منم نمیمونه، بیا اینو بگیر یکم سر پا تکونش بده شاید آروم شد چشمی گفتم و حسنا رو بغل کردم، یه لحظه با خودم گفتم چه خوبه که آدم صاحب فرزندی بشه که بتونه یار امام زمانش باشه! حسنا آروم چشم هاش رو بست و خوابید. منتظر گلنار شدم تا بیاد و حسنا رو بغلش بدم. طولی نکشید که گلنار با یه کاسه آش برگشت - ببخش زهرا جون اذیتت کرد؟ الان میام میگیرم - نه بابا چه اذیتی! آش رو کی آورده؟ - پسر یکی از همسایه ها رفته سربازی براش آش پشت پا پختن. مادرش الان آورد. گلنار به سمت آشپزخونه رفت و بعد از چند دقیقه برگشت، حسنا رو از بغلم گرفت و نشست تا شیر بده. کنار خانم جون نشستم و گفتم - خانم جون به نظرتون تا کی اینجا میمونیم؟ خانم جون گره ی روسریش رو باز کرد و گفت - اگه این بار باباتینا بیان میخوام باهاشون برگردم با تعجب گفتم - چرا خانم جون؟ مگه دکتر نگفته فعلا تو جای شلوغ و دود و دم نبایدباشین؟ نکنه به خاطر من میخواین برگردین؟ نگاه پر از محبتی بهم کرد - نه دخترم، دلم برا خونه ی خودم تنگ شده، میخوام زودتر برگردم خیلی وقته خونه، زندگیمو ول کردم و اومدم اینجا. الان همه جا پرِ گرد و خاک شده. دوست دارم برم خونه م!.. دستش رو گرفتم و گفتم - الهی دورتون بگردم، اون موقع که بیمارستان بودین با دایی و زندایی رفتیم تمیز کردیم، به گلها هم آب دادیم. البته مامانم مطمئنن میره سر میزنه! - میدونم، ولی خودم دلم تنگ شده میخوام برگردم لبخند پر از محبتی بهش زدم، با فکر اینکه اگه زود برگردیم عقد ماهم زود خونده میشه، تو دلم جشن به پا بود. گلنار که حرفامون رو شنیده بود، با اومدن سکینه خانم به اتاق گفت - مامان مثل اینکه خانم جون از دست ما خسته شده سکینه خانم چادرش رو از سرش باز کرد و با نگرانی گفت - گلنار راست میگه خانم جون؟ خانم جون با خنده گفت - نه سکینه جان گلنار شوخی میکنه، من فقط دلم برا خونه م تنگ شده. خیلی وقته خونم نرفتم! سکینه خانم آهی کشید و گفت - خیلی وقت بود نیومده بودی، حالا هم که اومدی میخوای زود برگردی؟ خیلی بهت عادت کردم خانم جون از اون لبخندای شیرین زد و گفت - حالا نمیخواد از الان فکرتو خراب کنی، فعلا که معلوم نیست بچه ها کی میخوان بیان. بعد از اونم که تو سرگرم خریدن جهیزیه برا گلرخ میشی و یادت میره با شنیدن اسم جهیزیه آهی کشید خانم جون پرسید - پول کافی داری برا خریدن جهیزیه؟ ✅ رمان نذر عشق در وی ای پی کامله با1566 پارت در دوفصل به همراه اموزش 😊 🔴برای خوندن کل رمان با پرداخت 35 هزار عضو‌ vip شو😊 بزنید روی شماره کارت ذخیره میشه👇👇
6037701403767483
بانک کشاورزی مهاجری @Ad_nazreshg ❌❌مهمتر اینکه چه تو وی ای پی رمان رو بخونید یا تو‌کانال عشق اسمانی، اجازه کپی و انتشار و ارسال رمان جاهای دیگه رو ندارید❌❌ ♥️پارت‌اول‌رمان‌ عاشقانه ‌💕👇 https://eitaa.com/eshgheasemani/74667 .... 🚫 •••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈••• ┄•●❥ @eshgheasemani •🌸° •🌸°∞ •🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞‌
•🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸°∞°❀🌸❀ •🌸°∞° •🌸° ✨﷽✨ ♥️ ✍ دوست عزیز کپی و ارسال رمان به کانالها و گروها و پیویتون حرااامه❌ علی و آقاسید ا‌ومدن و دور هم شام رو خوردیم، بعد از شستن ظرف ها چایی ریختم و مشغول خوردن شدیم که آقا سید گفت - خداروشکر این چند روز رو توفیق داشتیم که میزبانتون باشیم، خیلی خوشحالم که این وصلت سرگرفت. شما با بچه های خودمون هیچ فرقی ندارین، همونطور که به بچه های خودمم توصیه کردم به شما هم میگم که سعی کنین تو زندگی همدم و رفیق هم باشین. نذارین اگه بحثی بینتون پیش اومد کینه و کدورت تو دلتون بمونه و زود فراموش کنین هر دو با دقت به حرف های آقا سید گوش میکردیم، حاج خانم گفت - ماشاءالله هر دوتون انسانهای صالح و با خدایی هستین، امیدوارم خوشبخت بشین‌. علی جواب داد - ممنون از دعای خیرتون، ان شاءالله با دعاهای شما آقاسید پرسید - علی جان، بلیطتون چه ساعتیه؟ - نزدیک شش و نیم صبح، باید بعد نماز راه بیفتیم تا به موقع برسیم حاج خانم گفت - پس من صبحانتون رو زود آماده میکنم. تشکری کردیم و بعد از گفتن شب بخیر به اتاق برگشتیم تا زود بخوابیم. تا سرم رو روی بالش گذاشتم چشم هام گرم شد و خوابیدم. با صدای علی بیدار شدم، - خانمی پاشو، عزیزم. کم مونده به اذان چشمی گفتم و کمکم کرد تا بشینم، سریع موهام رو بستم و چادرم رو سر کردم. بعد از خوندن نماز صبح حاج خانم صبحانه رو آماده کرد و بعد از خوردنش آماده شدیم که فرودگاه بریم. حاج خانم رو بغل کردم و بوسیدم - خیلی دلم براتون تنگ میشه، قول بدین که حتما بهمون سر بزنین از بغلش جداشدم، با محبت نگاهم کرد - ماهم دلمون براتون تنگ میشه، هوای همدیگرو داشته باشین و با خوشی زندگی کنین تشکری کردیم، علی آقاسید رو بغل کرد و گفت - ممنون بابت این چند روز! حتما تشریف بیارین، منتظرتون هستیم. هربار که میرین حرم برای ماهم دعا کنین. - چشم توفیق باشه حتما برای زیارت خانم و دیدار شما میایم. مراقب خودتون باشین، زود برین که دیرتون نشه از هر دو خداحافظی کردیم و به سمت فرودگاه حرکت کردیم. خدارو شکر به موقع رسیدیم و سوار هواپیما شدیم. به محض نشستن سرم رو به شونه ی علی تکیه دادم خوابیدم. با تکون های دست علی چشمم رو باز کردم - پاشو عزیزم رسیدیم چشمی گفتم وچادرم رو مرتب کردم و پیاده شدیم. خداروشکر به مقصد قم سواری زیاد بود علی‌با یکیشون صحبت کرد و به سمت قم حرکت کردیم. تقریبا یک ساعت و نیم تو راه بودیم، بالاخره به شهر خودمون رسیدیم، دست علی رو گرفتم، نگاهش به سمتم چرخید و با لبخند نگاهم کرد - خوشحالی میری خونه - اره دلم میخواد برم یه دل سیر بخوابم - ای خواب‌آلوی تنبل از حرفش خندیدم و سرکوچمون که رسیدیم علی هزینه رو حساب کرد و پیاده شدیم. ✅ رمان نذر عشق در وی ای پی کامله با1566 پارت در دوفصل به همراه اموزش 😊 🔴برای خوندن کل رمان با پرداخت 35 هزار عضو‌ vip شو😊 بزنید روی شماره کارت ذخیره میشه👇👇
6037701403767483
بانک کشاورزی مهاجری @Ad_nazreshg ❌❌مهمتر اینکه چه تو وی ای پی رمان رو بخونید یا تو‌کانال عشق اسمانی، اجازه کپی و انتشار و ارسال رمان جاهای دیگه رو ندارید❌❌ ♥️پارت‌اول‌رمان‌ عاشقانه ‌💕👇 https://eitaa.com/eshgheasemani/74667 .... 🚫 •••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈••• ┄•●❥ @eshgheasemani •🌸° •🌸°∞ •🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞‌