eitaa logo
اصرار
281 دنبال‌کننده
657 عکس
707 ویدیو
4 فایل
به چه زنده ایم؟ آدم ها، جا و زمان ها دگرگون می شوند. خبر آنکه چیزی شروع و چیزی تمام شد. چه باید کرد؟ تن دهیم یا اصرار کنیم؟ چاره چیست؟ مگر آنکه اصرار 📍اصرار در ایتا و تلگرام Esrar3@ 📍اینستاگرام Esrar3.insta@ ✅ برای ارتباط با ما @Esrar_admin
مشاهده در ایتا
دانلود
قبول دارین خوشیای واقعیمون موند تو این دوران؟ عمیقا دلم یه همچین جمعی میخواد 🥲 》مینالیزه《 @Esrar3
🔅 اصرار چند شبی میشه پدر سالار تموم شده. بعد از دیدن پدر سالار پام کشیده شد به تلویزیون. ساعت ۹ شب پخش می شد. می نشستم پای تلویزیون و چهار چشمی نگاه می کردم. تا حالا این سریال رو ندیده بودم. تصور کن یه چیزی اختراع بشه، یه چیزی مثل بمب هسته ای توی زمان. یعنی بمبی که توی زمان بندازی و در کمترین زمانِ ممکن بیشترین از هم پاشیدگی رو به جا بذاری اونقدر که چند سال بعد آدمهاش باور نکنن یه همچین روزگاری هم بوده. وقتی پدر سالار رو می دیدم می تونستم مثل یه کتاب واسه هر صحنه اش یه حاشیه بزنم و بگم اینو ببین، این الان اینجوری شده... من اگر ۱۰ سال دیرتر یا حتی زودتر به دنیا می اومدم شاید هیچوقت وضعم این نبود. متولد ۶۰ و ۸۰ تکیفش معلوم تره. ولی اونی که ۷۰ به دنیا میاد هم پدر سالار واسش آشناست هم مثلا افسانه سیزیف. این نسلِ وسطِ آشنای قبل و بعد، هم توی فراق گذشته ست هم در فشار آینده. نه می تونه دیگه با گذشته بره نه می تونه راحت به این مثلا آینده تن بده. اینو چند روز قبل بهتر فهمیدم. وقتی داشتم موقع ارائه ی پایان نامه م اصطلاح «تودستی» پدیدار شناسی رو می گفتم و واسش بستنی توپی ها رو مثال زدم. گفتم یادت هست بستنی توپی ها رو؟ یادت هست وقتی دست مون می گرفتیم انگار همه ی وجودمون بستنی توپی می شد؟ گفت نه! پرسیدم متولد چه سالی هستی گفت هفتاد و ... فهمیدم هیچوقت تودستی رو زندگی نکرده. نسل های بعدی نسلِ بی نوستالژی خواهند بود. حالا فکرش رو بکن می شد چند سال بعد باتوجه به وضعِ الان پدر سالار ۲ رو ساخت. احتمالا با همچین چیزی روبرو می شدیم: آقا جون فوت کرده. خانوم بزرگ خیلی پیر شده و زمین گیر شده. آذر بعد از چند سال به این نتیجه رسید که اینجوری فایده نداره. جدا جدا توی یه آپارتمان هم که باشن بازم مستقل نیستن. از اونجا رفتن. رفتن چندتا کوچه اونورتر. اینجوری بیشتر مستقل بودن. آقای محمدی و زری کوچیکه از پله ها خسته شدن و کم کم زانو درد امون شون رو برید. طبقه ی پنجم رو فروختن و رفتن یه جای همکف. سعی کردن خانوم بزرگ رو ببرن پیش خودشون ولی خانوم بزرگ قبول نمی کرد بره خونه داماد. مهری و اکبر آقا هم بچه هاشون بزرگ شدن و هر کدوم یه اتاق می خواست. همین بود که اون ها هم کم کم فکر کردن جابه جا بشن. زهره با آقاجون قبل از اینکه فوت کنه دوباره یه دعوای اساسی کرد. اینکه چرا طبقه ی دوم رو به جمال داده که فقط یه بچه دارن و به بقیه که بیشتر بچه دارن طبقات بالا رو داده. زهره گفت آقا جون خودش به زری کوچیکه گفت شما بارتون سبک تره طبقه ی پنجم رو بهشون داد اونوقت به جمال طبقه ی دوم رو دادن که اونم یه بچه داره. توی همین گیرودار جلال مریضی سختی گرفت. زهره باید خودش خونه زندگی رو می چرخوند و خرج بچه ها رو در می آورد. واحدشون رو اجاره داد رفت پیش مامانش با اون زندگی کنه. جمال با همسایه جدیده به مشکل خوردن. بچه شون بچه ی جمال رو کتک می زد. جمال هم همین یه بچه رو داشت و خیلی واسش می ترسید. از خانوم بزرگ رخصت گرفتن و از اونجا رفتن. (این هایی که گفتم از فضا نساختم. توش غرقم. تازه خیلی لطیف بیان شده و ابعاد سیاسی مذهبیِ ماجرا فیلتر شده) خلاصه آقای آقاجون! اون روز که چشمات برق زد از این که یه راه حل پیدا کردی هم بچه هات مستقل باشن هم دور هم جمع باشن کاش می دونستی به این چیزها نیست بزرگ من، عزیز من. کاش می دونستی یه بمب هسته ای افتاده بود توی زمان که دیر یا زود ترکش هاش خونه زندگی همه رو بی صداتر از قبل از هم می پاشونْد. راهش پناه گرفتن و عقب انداختن نبود.‌ راهش شاید رفتن دنبال یه زمان دیگه بود. آره بزرگ من آره پدر من آره عزیز من @Esrar3
کاش الان زمستون سال ۱۳۷۸ سر کلاس دوم ابتدایی بودم، درس فارسی، زنگ آخر، منظره ی پنجره هم چند تا درخت صنوبر خشک و صدای کلاغ تو پس زمینه بود، برف هم میومد و شام کتلت داشتیم و من برای خوشبخت شدن تلاش نمیکردم. »بهنوش« @Esrar3
نمیدونم چرا اون موقع ها آبم یه مزه دیگه‌ای داشت... »سبب منم« @Esrar3
الان اگه سوم راهنمایی بودم و این موقع شب منتظر بودم تا مکعب رو از پی ام سی ببینم انسان خوشحال تری بودم »مارتین تایـلر« @Esrar3
دیگه سر یه سفره‌ی غذا جمع نشدیم. سفره دیگه سفره نشد. غذا دیگه غذا نشد. ما دیگه ما نشدیم. شبیه به هم غذا می‌خوریم، شبیه به هم به همدیگه نگاه می‌کنیم. شبیه به هم زندگی می‌کنیم. همه‌مان نصف‌مان شد و نصف‌مان، نصفه هایی دیگه. نصفی که رفتن،‌ نصفی که سفر کردن، و نصفی (هم) در انتظاری ناشناخته، معادله‌ی جدید، الگوریتم های متفاوت، و سرنوشتی سنگدل که هیچ ارتباطی به الگوریتم و ریاضیات نداره و اینطور که معلومه این «معادله‌ی جنگه»‌. 🧷چند خط اول رو که می‌خونید فکر می کنید یکی از متن های نوستالژیکه. متنی که داره حسرت سفره‌های قدیم رو می‌خوره که از این سر تا اون سر خونه مینداختن. وقتی میری جلوتر فکر می‌کنی که خب نه اینطوری نیست. این شخص داره از وسط جنگ یه گزارشی میده بالاخره. ولی بازم فکر می‌کنی نمیشه که وسط راه برگشت. این همه شباهتِ شرح حال بیخود نیست. آخه این چه حرفیه که حرف ما هم هست؟ این چه جنگیه که جنگ ما هم هست؟ این چه حسرتیه که حسرت ما هم هست؟ این چه آهی‌ه که آه ما هم هست؟ این چه وضعیه که وضع ما هم هست؟ @Esrar3
همین موقع ها بود که ... لباس عید رو انتخاب می‌کردیم خوشمزه‌ترین شکلات رو می خریدیم اونقدر توی بازارها می‌‌چرخیدیم که خسته شیم گوشه گوشه‌ی خونه رو مرتب می کردیم شیرینی می‌پختیم اتاق مهمون‌ها رو مرتب می‌کردیم حالا همه اینا شدن فقط یه خاطره @Esrar3