#نوشته_های_نقره_ای
وقتی برادرش خداحافظی می کرد با مروارید اشک هایش از او وداع کرد. تا خواست پشت سرش آبی بپاشد برادرش با لبخند شیرین گفت:
آب نریز خواهرم! آب رو پشت سر مسافری می ریزن که امید برگشت داره. اما من دیگه بر نخواهم گشت.
با این حرفش، شانه هایش شل شد. لبانش به لرز افتاد. برادر، از دریای اشک او فاصله گرفت و گام های برادرش را که یکی پس از دیگری از جلوی چشمان پرده گرفته اش محو میشد، نظاره می کرد.
چند روزی گذشت. مدام از این سو به آن سو قدم می زد. لبانش را می گزید و دستانش را به هم می فشرد. انگار بی قراری بیشتر از قبل به دلش چنگ انداخته بود.
تا یک روز تصمیمش را گرفت. بار سفر بست و به اهل خانه گفت که در پی دیدار برادر خواهد رفت.
گرمای سوزان صحرا روی پیشانی اش نشسته بود. اما چشمانش برق خواستی داشت که لبخندی را روی لبان ترک خورده اش نشانده بود.
ولی افسوس که در ساوه کاروانش مورد هجوم ماموران مزدور حکومت عباسی قرار گرفت. برخی از یارانش شهد شهادت نوشیدند. او نیز بدنش به درد آمده بود. چهره اش به زردی می رفت. ضربان قلبش بالا بود. با آن وضع جسمی و روحی اش که خدا می دانست علتش چه بود؟ راه قم را پرسید.چون می دانست آن جا بوی یاران جدش را می دهد.
پس با همان وضع وارد قم شد. هنوز امید به وصل برادر داشت تا این که بعد از ۱۷ روز مبارزه با بیماری، در حالی که چشمانش به سمت طوس بود ندای حق را لبیک گفت.
السلام علیک یا #حضرت_معصومه
نویسنده #فهیمه_ایرجی #داستانک
🍃🌸🍃
کانال رسمی #مولف در تلگرام و ایتا
@fahimehiraji
وبلاگ نوشته های نقره ای ( مولف) 👇
http://fahimehiraji.blogfa.com
هدایت شده از رفیق شهیدم
سحر جمعه کم بود؛
غروب جمعه هم اضافه شد..💔
🇮🇷 شهادتت مبارک 🇮🇷
🍃🌹🍃🌹
شهید #فخری_زاده
الَّلهُمـّ؏جِّللِوَلیِڪَالفرَج
┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈
رفیق شهیدم 👇
@shahadat1388
┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈
https://eitaa.com/joinchat/2799763528C37190ff407
🍃 فوروارد کنید
رمان جذاب #آوارگی_در_پاریس به قلم #فهیمه_ایرجی زودی منتشر خواهد شد.
این رمان #عاشقانه_مذهبی در حین ماجراهای جذاب دانشجویی پاسخگوی حدود ۲۵ شبهه روز می باشد.
#تخفیف_ویژه برای اعضای این کانال👇
@fahimehiraji
🔻 به زودی #کد_تخفیف در کانال بارگزاری می شود🔺
برای کشتن یک جامعه روشی ساده به کار گیرید بر فرهنگ آنان تمرکز کنید، ابتدا کتاب را از آنها بگیرید و بعد سرشان را درون تلویزیون فرو کنید ...
✍ #کارل_پوپر
🍃نشر دهید
برای دیدن یادداشت های روزانه #مولف می توانید به کانال زیر مراجعه کنید
https://eitaa.com/joinchat/2561605717Cca65817c9c
#یادداشت_های_من
هدایت شده از یادداشتهای دم دستی یک مؤلف( فهیمه ایرجی )
#یادداشت_های_من
امروز کلاس داشتیم. با آقا رضا، همان نویسنده ای که به خاطر خلاقیتش معروف شده بود. البته از دید من واقعا یک آدم خلاقی است. مثلا کتاب " ازبه" او را که خواندم خیلی خوشم آمد. از یک نامه چه ماجراهایی که درست نکرده بود.
حالا قرار بود داخل کلاس از تجربیاتش بگوید. چه خوب می گفتند هرچه از دل برآید بر دل نشیند. من از کتابی گفتن و کتابی حرف زدن خیلی خوشم نمی آید. حرف هایی که از تجربه ی کسب شده زده می شود بیشتر حالم را خوب می کند.
حالا کجا بودم؟ آهان سر کلاس آقا رضا امیر خانی.
نه پاورپوینت باز کرد نه سایت، نه ابزارک و... تازه خیلی رک گفت که هیچ راهی برای نویسنده کردن ما بلد نیست. فقط لمیده بود روی مبل و تاکید روی یک چیز داشت. نوشتن.
می گفت: روزانه بنویس. هر چی می بینی بنویس. هرجا میری یادداشت کن. هم با چشم خودت ببین و بنویس. هم با چشم بغل دستی ات. هم با زبون مخالف هم با زبون موافق. فقط بنویس.
یاد حرف استادم افتادم که می گفت: قدم های اول نویسندگی، خوب دیدن. خوب شنیدن و خوب خواندن است.
خب تا این جایش حدودا برایم تکراری بود. اما زمانی تازه شد که نمونه ای از کارش را نشانمان داد. این که خودش در سفرش چه مواردی را نکته برداری کرده بود و.... سریع چند تا اسکرین شات گرفتم تا با هر بار نگاه، یاد حرف ها و نکاتش بیفتم.
از سفرهایش که گفت بیشتر جذب شدم. از این که مدام صدا ضبط کرده و به صورت نوشته پیاده می کرده است. وقتی که با عکس گرفتن مخالف بود و بر این باور بود که ما عکاس نیستیم بلکه کارمان نوشتن هست، و اگر همان جا ننویسیم فراموش می شود و حسش را از دست می دهیم، به یکی نقطه ی ضعف خودم پی پردم. یادم آمد از دو ماه پیش که به ابرده ی شاندیز رفتیم. چه رستوران شیکی بود. همه اش با چوب نما و آبشار و مجسمه تزیین شده بود. من که قلم کاغذ نبرده بودم تند تند شروع به عکس گرفتن کردم.
با خودم گفتم که هر وقت خواستم ترسیمش کنم به عکس ها نگاه می کنم و می نویسم. اما انگار آقا رضا راست می گفت. عکسها همان بود اما خبری از صدای زیبای پرندگان و آب نبود. خوب حالا چه کاری...! خودم صداها را می سازم.. اما نه... هر کار می کنم ان شادابی که ان لحظه به من دست داده بود و باعث لبخند و نفس های عمیق پی در پی ام شده بود ایجاد نشد..
پس این ضعف بود و من خبر نداشتم.
چیزی دیگری که برایم جالب آمد این حرفش بود. این که قرار است هر کدام از ما مثل خودمان باشیم. قرار است هرکسی نظر خودش را داشته باشد و با روش خودش بنویسد.
جالب تر از همه این که گفت حتی خواب هایتان را هم بنویسید. اما چطوری؟ به چه کار می آمد؟
سوالاتی بود که در ذهنم شروع به جست و خیز کرد. چند باری تایپ کردم که استاد من خواب های صادقانه زیاد می بینم که به واقعیت تبدیل می شود، اما چه کارآیی دارد؟ و چطور می شود در داستان آورد؟
چند باری تایپ کردم اما خوانده نشد. حق داشت جمعیت زیاد بود و سوالات فراوان.
کلاس تمام شد و من شروع کردم مجدد به روزانه نویسی. یعنی همین متن.
ولی جدی نوشتن خواب ها چه فایده ای داشت؟
چهارشنبه ۱۹ آذر ماه ۹۹
#فهیمه_ایرجی
🍃🌸🍃
کانال رسمی #مولف در تلگرام و ایتا
@fahimehiraji
وبلاگ نوشته های نقره ای ( مولف) 👇
http://fahimehiraji.blogfa.com
✅ نشر فقط با ذکر مولف جایز است
هدایت شده از یادداشتهای دم دستی یک مؤلف( فهیمه ایرجی )
#یادداشت_های_من
امروز صبح پنج شنبه، ساعت هنوز از نه صبح رد نشده است.
از بعد از نماز صبح خوابم نبرد.
باز فکر افتاده بود توی سرم و خواب را از من گرفت.
حالا چه فکری؟! این که قرار است به حرف آقا رضا کنم و هر روز بنویسم.
حالا چه بنویسم؟ چطور بنویسم؟ اصلا خوب است که یک رکوردر بخرم که همیشه همراهم باشد و وقتی جای نوشتن نیست صدایم را ضبط کنم. این هم خوب است. خوب قیمتش چه؟
رفتم داخل نت جستجو کردم. یااااابالفضل به همت و پشتکار این حسن آقا چه قیمت هایی!!!
گفتم حسن آقا فکرم رفت پیش واکسن ضد کرونا. این که چقدر راحت دولت ما قبول کرد که جزو کشورهایی باشد که قرار است موش آزمایشگاهی شوند. من که اگر هم بیاید تا خود حسن آقا نزند نخواهم زد. والا... آخه کدام مغز سالمی از خود ویروس می رود آنتی ویروس می گیرد؟!
من که یقین دارم وقتی واکسن وارد شد این حسن آقای ما هم مثل کلیدش گم شود. کلیدش که همان سال اول انتخابش گم شد خودش هم حتما آخر انتخابش گم خواهد شد.
شاید هم نشد. رفت داخل جلد یکی دیگر که قرار است باز چهار سال عزیز ما را هدر بدهد. شاید هم همان لحظه ی انتخابات کلیدش پیدا شد و داد دست رفیقش جهانگیری یا همان آدم باریک و ظریف که در کنار جان کری نیشش تا بناگوشش باز بود. بقیه هم دوباره رمان بنفششان را که قایم کرده بودند بندازند دور مچ دستشان و بدوند دنبال کلید تا تبرکش کنند و از فراق این هشت سال دوری مو از سر و کله ی خود بکنند.
ای بابا بی خیال... خدا انشالله این آقا رضا امیر خانی را عاقبت به خیر کند که گفت حتی فکر ها و خواب هایتان را هم بنویسید.
من هم فقط فکر رکوردر بودم که بخرم یا نه... که این ذهنم به کجاها با پای پیاده دوید و مرا از خواب ناز بعد از طلوع هم انداخت. هنوز اول صبح است تازه.
فکر کنم از این پس بی خوابی در انتظارم باشد. حتما خودش راحت خوابیده. آقا رضا را می گویم. خوب حق دارد. این قدر آرمیا و منِ او و رهش و.... نوشته که خسته شده.
حالا ولش... چه کنم؟ رکوردر بخرم یا نه؟
پنج شنبه ۲۰ آذر ماه ۹۹
#فهیمه_ایرجی
🍃🌸🍃
کانال رسمی #مولف در تلگرام و ایتا
@fahimehiraji
وبلاگ نوشته های نقره ای ( مولف) 👇
http://fahimehiraji.blogfa.com
✅ نشر فقط با ذکر نام مولف جایز است
هدایت شده از یادداشتهای دم دستی یک مؤلف( فهیمه ایرجی )
#یادداشت_های_دم_دستی
بالاخره با تلاش زیاد هرجور بود توانستم خودم را از زنبور ها نجات دهم. چه پیله ای شده بودند.
به سر کوچه ستاری که رسیدم، مکثی کردم تا کمی نفسم راست شود. قلبم تالاپ تلوپ می کرد و نزدیک بود بیفتند داخل کفشم.
به دیوار سوپر مارکت تکیه زدم. چند بار نفس عمیقی کشیدم. دوباره برگشتم پشت سرم را نگاه کردم. خداروشکر خبری از زنبورهای زرد نبود. یعنی خبر از هیچ کس نبود. فقط سیاهی بود و سیاهی.
چند قدمی به جلو رفتم که صدای جیغ های ظریف و ضخیم به گوشم خورد.
اینبار نزدیک بود که قلبم کلا ایست کند.
به طرف کوچه رفتم و آهسته سرکی کشیدم. عده ای دور هم جمع شده بودند. یکی گل سر سبدشان شده بود و جمع را با حرف هایش گرم می کرد.
کمی گوشم را تیز کردم:
_ انتخابات امسال هم از آن ما خواهد بود..
بقیه ی حرفش در لا بلای صوت و جیغ و دست هایی که به هم می خورد گم شد.
باز شم پلیسی ام فعال شد. کمری راست کردم. چادرم را کمی جلو کشیدم و محکم وارد کوچه شدم. درست دم در خانه ی ساکت و خاموش خانم سیستانی حلقه زده بودند.
نگاهم به ماشین روشن تانکر آبی افتاد که تا مرا دید تکانی بخود داد و کمی آب ها روی زمین ریخت.
توجهی نکردم. یواشکی گوشی را در آوردم تا کمی فیلم برداری کنم. باید مدرکی می داشتم.
هنوز اول فیلم برداری بودم که سنگینی چند نگاهی را روی خودم حس کردم.
مثل این که شناسایی شده بودم. تا سرم را بلند کردم دیدم که چند نگاه که چه عرض کنم، همه ی نگاه ها سمت من بود. کسی دیگر سوت و کف نمی زد و پایکوبی نمی کرد.
آرام شهادتین را در گلویم قورتی دادم که صدایی مرا به سمت خود کشاند...
_ پاشین صبح شده.
چشمانم که باز شد، نفس هایم هنوز تند بود. اگر ادامه داشت حتما به آرزوی دیرینه ام می رسیدم. حالا اگر شهید نمی شدم، جانبازی پیش کشم می شد.
اما این هم رفت جای دیگر خواب های صادقانه ام که باید منتظر تحققش می بودم.
ولی خوب صدقه ای برای سلامتی دل رهبر و مولایم امام زمان در این روز جمعه و برفی دادم و دعا کردم هرچه بود خیر باشد.
جمعه ۲۱ آذر ماه ۹۹
#فهیمه_ایرجی
@yaddashthaye_damedasti
🍃🌸🍃
کانال رسمی #مولف در تلگرام و ایتا
@fahimehiraji
وبلاگ نوشته های نقره ای ( مولف) 👇
http://fahimehiraji.blogfa.com
✅ نشر فقط با ذکر نام مولف جایز است
هدایت شده از یادداشتهای دم دستی یک مؤلف( فهیمه ایرجی )
#یادداشت_های_دم_دستی
نفسم دیگر بالا نمی آمد. صدای تالاپ تولوپ قلبم را از داخل حلقم می شنیدم. روی نیمکت ولو شدم. نگاهی به ساعت مچی ام انداختم. خدارو شکر این بار هم دو دقیقه زودتر از وقت قرار رسیدم.
با نفس عمیق، نگاهی به اطراف دواندم. با این که جای دنجی را انتخاب کرده بودیم اما باز هم گاهی رفت و آمد پاها را می دیدیم.
با دستی که روی چشمم خوابید یک لحظه قلبم ایست کرد. شروع به لمسش کردم. از آن انگشتر لبه دار عقیق توانستم حدس بزنم.
_ الهی شهیدشم از دستت راحت شم مریم! باز منو ترسوندی؟
همزمان با برداشتن دستانش سرش را به سمتم خم کرد و با لبخندی، کش دار گفت: سلاااام...
_ علیک سلام. کی می خوای درست شی دختر؟
نشست کنارم.
_ هروقت تو شهید شدی، منم آدم میشم.
به پشت سرش نگاهی انداختم.
_ بی خود نگرد نیومد.
_ راست می گی؟ چرا؟
_ دم حرکت الهام گفت براش مهمون رسیده.
_ ای بابا... چه بد شد... خب چه خبرا؟ دلم براتون تنگ شده بود.
وقتی حرف می زد نگاهم به دستانش می خزید. هنوز عادتش را ترک نکرده بود. موقع حرف زدن، حرکت دستانش بیشتر از کلماتش بود. از آخرین باری که دیده بودمش سه سال می گذشت. تازه با نامزدش شیرینی خورده بود. همان موقع از انگشتر خوش تراش عقیقی که همسرش برای او خریده بود، می شد سلیقه اش را حدس زد.
با صدای جیغی کلاف ذهنم پاره شد. صدا درست از بوته های پشت سرمان بود.
_ صدای چی بود؟
_ نمی دونم...
از روی نیمکت بلند شدیم. دوباره صدای جیغ بلند شد. مریم به بازویم چسبید. دستان هردویمان یخ کرده بود.
از راه پیچ به سمت صدا رفتیم.
سه پسر دور یک دختر جمع شده بودند. از خنده های گاه بی گاهشان معلوم بود که حال عادی نداشتند. به اطراف نگاه کردم.
جز یکی دونفر که در حال سلفی گرفتن برای بالا بردن فالورهایشان بودند، کسی نبود.
دوباره نگاهم رفت سمت آن ها.
دختر که شالش کشیده شده بود درحال زدن یکی از آن جوان ها با کیفش بود.
_ برو کثافت عوضی...
ضربان قلبم تند شده بود. نمی دانستم چه باید بکنم. تا این که یکی از آن هرزه ها دست انداخت و موهای دختر را به سمت خودش کشید. جیغش بلندتر شد.
_ ولم کن آشغال.
دیگر طاقت دیدن این صحنه ها را نداشتم.
_ مریم بدو اون طرف کمک بیار... بدو...
_ باشه... باشه...
نگاهم قدم های تند مریم را بدرقه کرد. دوباره سمتشان برگشتم. آب دهانم را به سختی فرو دادم.
دوباره به اطراف نگاهم پرید. حالا که باید کسی باشد هیچ کس نیست.
با برق چاقویی که یکی از آن ها از جیبش بیرون کشید چشمانم گرد شد.
دیگر نفهمیدم چرا قدم هایم زودتر از فکرم دوید سمتشان.
_ چه کارش دارین...؟
نگاه دونفرشان سمت من گشت. آب دهانم را به زور فرو دادم. یکیشان که زنجیر طلایی درشتی توی گردنش آویز بود، دستی به بینی اش کشید. با پوزخندی نزدیک من شد.
یک قدم عقب رفتم. او همچنان می آمد. نیم نگاهی به سمتی که مریم رفته بود کردم. هنوز از کمک خبری نبود.
گام هایم را محکم روی زمین کوبیدم تا نلرزد.
تا دست دراز کرد سمتم یک آبچاگی در شکمش نشاندم. از درد به خود پیچید.
خداروشکر هنوز از فنون رزمی ام چیزی دست و پا شکسته یادم مانده بود.
دو نفر دیگر با دیدن این صحنه دختر را رها کرده سمت من آمدند.
به دختر اشاره کردم تا برود. شالش را درست کرد. همانطور که به من نگاه می کرد، خم شد و کیفش را بغل زد. چند قدمی عقب تر ایستاد
و نظاره گر ما شد. اما... باید چه می کردم...؟
صدای قلبم را می شنیدم.
_ برید پی کارتون... با شما ها کار ندارم.
_ مواظب باش.
با صدای ضعیف مریم، میانه دو کتفم تیری کشید. نفسم در گلویم قفل شد.
دو جوان با آن کسی که از پشت سر جلویم پرید، دوام دوان دور شدند. دورتر دورتر.
آن قدر دور که دیگر جز هاله ای سیاه نمی دیدم. سینه ام خس خس می کرد.
با زانو روی زمین آمدم. سعی داشتم نفسی که در گلویم حبس شده بود را بیرون بدهم. اما بی فایده بود...
چشمانم را بستم. صداها همه گند شده بود و من... با صورت روی زمین افتادم...
یادت باشه رفیق:
«شهید نشیم، می میریم
پس دعا کن شهید شیم»
🌸من هم این جوری شهید شم 🌸
#فهیمه_ایرجی
@yaddashthaye_damedasti
🍃🌸🍃
کانال رسمی #مولف در تلگرام و ایتا
@fahimehiraji
وبلاگ نوشته های نقره ای ( مولف) 👇
http://fahimehiraji.blogfa.com
✅ نشر فقط با ذکر نام مولف جایز است
برای دیدن #یادداشت_های_دم_دستی #مولف می توانید به کانال زیر مراجعه کنید
https://eitaa.com/joinchat/2561605717Cca65817c9c
#یادداشت_های_دم_دستی
🌺 با یادت آرامم 🌺
برای دیدن #یادداشت_های_دم_دستی #مولف می توانید به کانال زیر مراجعه کنید https://eitaa.com/joinchat
یادداشت ها دیگر در این کانال قرار داده نخواهد شد. برای دیدن یادداشت ها به کانال
#یادداشت_های_دم_دستی وارد شوید.
هدایت شده از یادداشتهای دم دستی یک مؤلف( فهیمه ایرجی )
#یادداشت_های_دم_دستی
#برشی از رمان درحال نگارش #مولف #فصل_هفت
پشت در اتاق عمل، ناله ی زنی جوان بلند بود. هرازگاهی دستمال کاغذی اش را به بینی می کشید و خود را تکان می داد. در ذهنش خرواری از افکار منفی تلنبار شده بود.
اگر از دستش بدهد چه؟
اگر او نبخشد؟
اگر...
آهی کشید و باز با دستمال بینی اش را گرفت. کنارش زنی میان سال نشسته بود و مدام او را دلداری می داد.
کمی آن طرف تر مرد جوانی به دیوار سرد بیمارستان تکیه داده بود. سرش رو به بالا و یک پایش تکیه به دیوار. چشمانش بسته بود اما به ده روز پیش فکر می کرد. همان روزی که برای دیدن زنش رفته بود. چقدر دلش برایش تنگ شده بود. وقتی او را در راهروی پله ها دید تمام دلتنگی که در سه روز نبودنش توی جانش ریخته بود، بالی زد و رفت. نزدیکش شد. دوست داشت او را به آغوشش بکشد اما... کلمه رؤيا اولین و تنها چیزی بود که آن لحظه ی تصادف نگاه ها از دهانش خارج شد.
_ چی می خوای؟
_ اومدم ببینمت... دلم برات تنگ شده.
نگاه که از رویش برداشته شد، کمی جسارتش را پیدا کرد. رفت جلویش. یک دستش را به دیوار کنار صورت رؤيا گذاشت. نفس های گرمش روی صورتش می پاشید. در چشمانش غرق شد. با دست دیگرش بازوی او را چنگ زد.
_ رؤيا... برگرد خونه... برگرد.
رؤيا چشمانش را دزدید و به روی پله ها لغزاند.
_ قرار بود مرد شدی بیای... قرار بود متعهد شدی بیای دنبالم.
پیشانی اش را به پیشانی رؤيا چسباند.
_ با من این کار و نکن رؤيا... من دوست دارم.
رؤیا خودش را از فشارش خلاص کرد. یک پله را که رفت با صدای او برگشت.
_ رؤيا...
به چشمانش خیره شد. با لحنی محکم گفت: دو هفته ی دیگه ساعت ۶ دفتر مشاوره ی هدیه...
بعد نگاهش را دواند روی پله های روبرویش.
_ اگر حس کردی می تونی متعهد باشی بیا اونجا تعهد بده... کتبی.
این را گفت و از پله ها رفت بالا.
_ یعنی دیگه بهم اعتماد نداری؟
با این حرف دوباره ایستاد. اما برنگشت.
_ من دارم... اما این جوری بهتره... هم برای خودت... هم من.
این را که گفت از او دور شد.
لحظه ای چشمانش را باز کرد. نفس عمیقی بیرون داد. نگاهش سمت اتاق عمل چرخید. گره ای بر روی ابروهایش افتاد. دوباره چشمانش را بست. با صدای دکتر چشمانش باز شد.
زن جوان به سمت دکتر رفت.
_ آقای دکتر چی شد؟
_ خوشبختانه خطر رفع شد. اما...
_ اما چی ؟ آقای دکتر...
مرد میانسال که دست روی شانه ی آن زن جوان گذاشته بود گفت: دخترم آروم باش... خودتو کنترل کن.
_ متأسفانه باید بگم شاید تا اخر عمر مجبور شن روی ویلچر باشن...
زن جوان با دستی که روی سرش زد شروع به شیون کرد.
_ وااای نه... خدا... خودت کمک کن... خدا.
زن میانسال مدام شانه هایش را ماساژ میداد. مرد جوان کمی لبانش را گزید و دوباره چشمانش را بست.
_ آقای دکتر می شه ببینمشون...
_ نه هنوز بیهوشن... بعد از به هوش اومدنشون میارنشون توی بخش... اون موقع می تونید ببینیدشون.
همه نگاه ها، گام های دکتر را تا انتها بدرقه کرد.
یک ساعتی گذشت.
زن با درد شدیدی که در ستون مهره هایش پیچید، آخ ضعیفی کشید. سعی داشت آرام چشمانش را باز کند. اما توانش را نداشت. دوباره بی حس شد.
صدای قرآن توی گوشش پیچید. یکی یکی برای عرض تسلیت می آمدند. او گوشه ای نشسته بود. با دستمال داخل دستانش که با دست کش مشکی اش پوشیده شده بود، گاهی اشک هایی که بی گاه روی گونه هایش می دوید را پاک می کرد.
هنوز مجلس هفت تمام نشده بود که مردی کت شلواری با یک کیف سامسونت پیش او آمد.
_ شما باید مادرآقا آرمین باشید...
_ بله... شما؟
_ من موکل پدر مرحومتون هستم... باید چند لحظه ای وقت تون رو بگیرم.
درد دوباره توی ستون مهره هایش پیچید. آرام چشمانش را باز کرد. همه جا سبز بود. خواست بلند شود اما نمی توانست. دوباره بی رمق شد و چشمانش را بست.
داخل اتاقکی بود تاریک و سرد. در صندوقچه را بست. دو قفلی را که آماده کرده بود به در صندوقچه بست. انگار تمام جانش در آن بود. هنوز نفس نفس می زد و مشتش را به هم فشار می داد. با دنیایی از چرا ها اتاق را ترک کرد.
باز درد پاشید توی وجودش. این بار داخل کتف و گردنش. صدایی را شنید.
_ ایشون علایم حیاتشان برگشته... ببریدشون داخل بخش... به خانواده اش هم خبر بدین.
دوباره صداها محو شد...
مرد جوان که دست به سینه تکیه به دیوار داده بود، با شنیدن صدای آشنایی چشمانش را باز کرد. سرش به طرف صدا چرخاند. خودش بود. همان رؤيای شیرینش. از همان دور او را در قاب مشکیش اش نظاره کرد. دوست داشت زمان بایستد و او فقط نگاهش کند.
نگاه رؤيا که در نگاهش افتاد پایش را از روی دیوار برداشت. دستانش را از هم باز کرد.
_ وای ممنون رؤيا جون اومدی... دعا کن مامانم به هوش بیاد... تو رو خدا حلالش کن.
رؤيا با این حرف نگاهش از مرد جوان کنده شد. دستی به شانه ی زن جوان زد و گفت: خواهش میکنم عزیزم... این چه