#تجربه_من
#ازدواج_در_وقت_نیاز
#فرزندآوری
#عقیم_سازی
#وازکتومی
من ۱۶ ساله بودم که ازدواج کردم و بلافاصله به فضل خدا باردار شدم. پسر اولم که به دنیا اومد به خاطر حرف دیگران که میگفتن: حالا که این اومد، ولی مواظب باش که حالا حالاها حامله نشی. خیلی مراقب بودم. تا جایی که متاسفانه تمام راههای جلوگیری رو انجام دادم از آ یو دی گرفته تا تزریق آمپول سه ماهه و ... که الحمدلله هیچ کدومش بهم نساخت ولی کلی دردسر برام درست کرد. آخریش آ یو دی بود که بعد از شش ماه زجر کشیدن، تصمیم گرفتم به حرف مادرم و دیگران اهمیت ندم و با اشتیاق حامله بشم.
الحمدلله شوهرم کلا این قضیه رو به خودم سپرده بودن. خلاصه پسر دومم با فاصله ی پنج سال از اولی، به جمعمون اضافه شد و من شاد و غرق در لذت مادری بودم. چقدر لذت بخش بود دیدن برادری داداش بزرگه برای برادر کوچولوش.
سرخوش از این نعمتها بودم که فهمیدم حامله ام و سومی هم پسره با فاصله سه سال.... خدا منو ببخشه ... ناشکری میکردم و جاهل بودم. نمیفهمیدم خدایی که داره با وجود بیماری دیابت و صرع همسرم به من گل پسرای سالم عطا میکنه، خودش کفایتمون هم میکنه...
سرتونو درد نیارم، هنوز زایمان نکرده بودم که شوهرمو راضی کردم به وازکتومی.
پسر سومم که چهار ساله شد، خیلی عذاب وجدان گرفتم. همسرم میگفت یعنی ما دیگه تو خونه بچه کوچیک نداشته باشیم؟؟؟ مگه میشه؟!
منم غصه میخوردم و البته ته دلم امید داشتم. یواش یواش پرس و جو رو شروع کردم از دوستان و ... تا اینکه یه روز تماس گرفتم با مرکز ناباروری و یه نوبت ویزیت بهمون دادن.
حالا دیگه کارم شده بود اشک و التماس به خالق مهربون، که خدایا حالا که شوهرمو راضی کردم ناامیدمون نکن. چه حالی بودیم... سعی میکردم یه جایی بشینم که کسی ازم نپرسه که برای چی اومدم مرکز و ... چی باید میگفتم به کسی که برای بچه اول اومده مرکز ناباروری و شاید حتی چند مرحله هم پیش رفته و هنوز حامله نشده، باید میگفتم که چه بلایی سر خودم آوردم و بعد از سه تا بچه، اومدم برای چهارمی درمان کنم !؟
الحمد لله دکتر گفت که جراحی میکنیم و انشاالله جواب میده. بعد از چهار ساعت بیهوشی و چند میلیون هزینه حالا منتظر نتیجه بودیم. بالاخره بعد از دوازده مااااااه فهمیدم که حامله ام. الله اکبر ... اشکم بند نمی اومد. باورم نمیشد.. چند دقیقه میخندیدم و چند دقیقه گریه میکردم...
چهارمی هم پسر شد، ولی این بار فقط شکر خدا میکردم. همه زنگ میزدن که بهم روحیه بدن، ولی میدیدن که من بهشون روحیه میدادم و میگفتم: اون خدای مهربونی که از مادر هم به من مهربونتره خودش میدونه برای من چی بهتره...
بین سومی و چهارمیم شش سال فاصله سنی شد ولی خدا میدونه که چه نشاطی و چه رحمتی اومد تو خونه مون.
پسر سومم میگفت منم داداش بزرگ شدم. اولی که نوجوون بود می گفت: مامان ما قبلا که این بچه رو نداشتیم، چیکار میکردیم؟؟؟ یعنی چقد جاش خالی بود!!
حالا که پسر اولم شانزده سالشه و چهارمیم دو ونیم ساله هست، من یکساله که منتظر پنجمی هستم و به لطف خدا یقین دارم...
محتاج دعاتونم مادرای جهادگر...
"دوتا کافی نیست"| عضو شوید👇
http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
هدایت شده از دوتا کافی نیست
#تجربه_من ۵۴۴
#ازدواج_در_وقت_نیاز
#فرزندآوری
#عقیم_سازی
من نوزده ساله ام بود و همسرم نزدیک بیست سال که عقد کردیم و هفت ماه بعد با یه مجلس ساده رفتیم خونه خودمون و البته دور از خانواده هامون و تو یه شهر دیگه
من و همسرم عاشق بچه بودیمو از همون ابتدای عروسی تصمیم گرفتیم بچه دار بشیم که بعد از شش ماه متوجه شدم باردارم خیلی خوشحال بودیم و به خانواده هامون گفتیم و البته از طرف مادرم خیلی استفبال نشد، چون نگران دوری و کم سن و سالی و شرایط سخت مالی مون بود ولی همین که من و همسرم خوشحال بودیم انرژی میداد.
ویارای خیلی سختی داشتم و شرایط سخت مالی هم از طرف دیگه، شرایط رو سختتر میکرد ولی الحمدالله بازم خوشحال بودیم
تابستون به شهرستان رفتیم و نمیخواستم بیشتر کنایه و .... رو بشنوم از مشکلات نمیگفتم و خودمو مقاوم نشون میدادم البته خانواده همسرم خیلی خوشحال بودن.
فرزند اولم پسر بود خداروشکر در صحت و سلامتی کامل و بدور از هیچ مشکلی بدنیا اومد اما چون نچرخیده بود مجبور شدم سزارین کنم و این گذشت و وقتی نزدیک سه سالگی پسرم فرزند دوم رو هم باردارشدم و البته با ترس و لرز به خانواده اطلاع دادم که باز از سمت مادرم بخاطر نگرانیها با استقبال خوبی مواجه نشدم ولی خداروشکر دخترم در صحت و سلامتی کامل بدنیا اومد.
وقتی نزدیک سه سالگی دخترم بود، فرزند سومم رو هم باردار شدم و این دفعه چهار ماهه بودم که به مادرم گفتم و ازشون خواستم که به کسی نگن، چون دیگه تحمل نیش و کنایه نداشتم.
چون سرزارین سومم بود خیلی از دکترا منو ترسوندن و اصلا قبول به عمل نمی کردن و با رفتار بدی با من برخورد میکردن. در حالی که الان می بینم خیلی از خانم ها چهارپنج بار هم سزارین شدن.
تنها حامی من همسرم عزیزم بود که قوت قلبی بود برام و مخصوصا سر فرزند سومم سنگ تموم برام گذاشته بود.
خلاصه نزدیک زایمان و ترسوندنها از خطرات سزارین و مرگ مادر و چسبندگی و ..... تو سن ۲۹ سالگی با پافشاری اطرافیان و چند جلسه مشاوره با چند دکتر زنان که من و همسرم باهم رفتیم، به این نتیجه رسیدیم برا بستن لوله ها سر زایمان و نامه گرفتیم و روز زایمان فرزند سومم، این عمل انجام شد ولی به امید اینکه بعد از چند سال بگذره و طبق گفته ی خود دکترا که میتونی دوباره باردار بشی و فلان و بهمان تن به این کار دادیم که الان خیلی پشیمونیم.
خدا بهم سه فرزند سالم و خوب داده بود و انصافا علیرغم گلایه خیلی از مادرا من براحتی سه فرزندمو بزرگ کردم و سر هر فرزند برکات خدا تو زندگیمون بیشتر و بیشتر میشد.
بعد از گذشت چند سال من و همسرم تصمیم گرفتیم برای بچه دار شدن و پیشنهاد ای وی اف دادن و داریم مراحل اولیه شو انجام میدیم که امیدوارم خدا لطفی کنه و بدون دردسر سپری شه، گرچه که اونم عوارض خودشو داره و ....
و اینو بگم الان که داریم کارهامو انجام میدم به هیچکس نگفتیم که دوباره سرزنش نشیم.
خواستم به تمام زنان سرزمینم بگم تحت هیچ شرایطی این عمل رو انجام ندید، که حتما حتما پشیمون میشین.
و اینکه خدا نگذره از کسانی که به زوجین فشار میارن و مجبور میکنند به کارهایی که تهش فقط ندامت و افسوس هست.
از خدای مهربونم میخوام مثل همیشه پشت و پناهم باشه و لیاقت مادری رو دوباره نصیبم کنه.
کانال«دوتا کافی نیست»
@dotakafinist1
هدایت شده از دوتا کافی نیست
#تجربه_من ۵۴۵
#فرزندآوری
#بارداری_خداخواسته
#عقیم_سازی
منو همسرم سال ۸۵ عقد کردیم، هر دو دانشجو بودیم، همسرم یه کار پاره وقت داشت، و حقوقش کم بود. از هم دور بودیم، حدود ۱۰۰۰ کيلومتر...
سه سال عقد بودیم خیلی دوران سختی بود، سال ۸۸ عروسی گرفتیم و به شهر محل سکونت همسرم رفتیم.
خیلی زندگی سختی داشتیم، به هزارتومان محتاج بودیم، طبقه بالای خونه پدرهمسرم زندگی میکردیم. کم وبیش کمک میکردن اما با منت زیاد، چقدر اشک میریختم.
سال ۸۹ خدا پسری زیبا به ما داد، همسرم هم سرکار میرفت،حقوقش خوب بود، محتاج کسی نبودیم. پدرشوهرم گفت دیگه بچه نیارین، همین یکی بسه، از سرتونم زیاده، اما من عاشق بچه بودم و هستم،
پسرم دوسال ونیم داشت، من دوباره باردار شدم ولی این بار زخم زبون هم از طرف خانواده خودم، هم پدرشوهرم ولی گوش من پر بود از این زخم زبونا...
پسر دومم زیباتر از اولی با چشمهای آبی متولد شد. من اسم زیبای علی را براش انتخاب کردم. دوتا بچه کوچک ولی خانواده همسرم کمک حالم نبودن. فقط تکه و طعنه میزدن، بارها قلبم شکست ولی گله نکردم،
پسر دومم یکسال و سه ماه داشت که من خداخواسته باردار شدم. ازهمه مخفی کردم تا ماه پنجم. وقتی خانواده همسرم فهمیدن همگی باهام قهرکردن، خانواده خودمم همش سرزنشم میکردن، من چندبا خواستم سقط کنم اما هرکار کردم نشد، با داروهای گیاهی،
خدا را هزاران مرتبه شکر که به من رحم کرد و بچه مشکلی براش پیش نیومد، دیگه واضح بهم فحش میدادن، اما من بازم تحمل می کردم.
خدا را شکر پسر سومم هم صحیح و سلامت بدنیا اومد اما خانواده همسرم کلی به من گفتن برو عمل نازایی انجام بده، گفتم من این کارو نمیکنم، سه بار سزارین شدم دیگه عمل نازایی هیچوقت انجام نمیدم. از خدا میترسیدم.
دور از چشم من، همسرم را بردن بیمارستان عمل وازکتومی انجام داد، وقتی فهمیدم آنقدر ناراحت شدم، هیچوقت نمی بخشمشون.
الان خوشحالم سه تا پسرسالم ، شاد، درسخون دارم، هرسه تا مدرسه میرن. هر روز از اینکه برا سه تا بچه شیعه غذا درست میکنم ، خدمت بهشون میکنم، تو درس کمکشون میکنم، خوشحالم درسته مستاجرم اما خدا بزرگه و روزی رسان. روزی بچه های منم، هم مادی هم معنوی میرسونه.
انشالله بچه هام، سرباز امام زمان و تربیت راه مهدی فاطمه س باشن
کانال«دوتا کافی نیست»
@dotakafinist1
هدایت شده از دوتا کافی نیست
#پیام_مخاطبین
📌پشیمان شدم....
من یه خانم ۴۱ ساله هستم که خدا سه فرزند به من داده. چون دوتا بچه هام پشت سرهم بودن ، سر سومی، تصمیم گرفتم لوله های رحمی رو ببندم. چون خیلی در مورد برگشت پذیر بودن این جراحی برامون می گفتن. اما در مورد خطرات، موفقیت و یا شکست های جراحی چیزی نگفته بودند.
وقتی ۳۰ سالم بود همراه جراحی سزارین، لوله های رحمی خودم رو هم بستم. اما بعد از چند سال پشیمون شدم و دنبال برگشت دادن این جراحی رفتم. فهمیدم متاسفانه پزشکم به جای بستن لوله ها یکی رو بریده و دیگری رو بسته.
وقتی با متخصص صحبت کردم، گفتن با جراحی نمیشه هر دو لوله رو باز کرد و احتمال موفقیت ۳۰ تا ۳۵درصد بیشتر نیست و مطلب دیگه اینکه اگر بارداری هم اتفاق بیافته، احتمالا خارج رحمی شدن خواهد بود.
اما من تصمیم رو گرفته بودم، با امید به خدا جراحی توبوپلاستی رو با روش لاپاراسکوپی انجام دادم. الحمدلله لوله رحمی بسته شده باز شد، اما لوله بسته شده با وجود ترمیم شدن، باز هم موفقیت آمیز نبود.
حالا با توکل برخدا و دعا و توسل به ائمه منتظر بارداری چهارم هستم. محتاج دعای شما خوبان هستم.
دلم می خواهد توی جهاد فرزند آوری که رهبر عزیزمون فرمودن من هم سهیم باشم.
به دوستان عزیزم توصیه می کنم اصلا به سمت بستن و یا جلوگیری نرن، چون واقعا بچه ها برکت و شادی زندگی و هدیه خداوند هستند.
👈 نکته قابل تامل اینکه، تاکنون چندین نفر از اعضای کانال گفتن بعد از بستن لوله های رحمی، پشیمان شدند و برای عمل بازگشت مراجعه کردند، اما پزشک معالج گفته به دلیل بریده شدن لوله های رحمی (نه صرفا بستن) امکان عمل بازگشت وجود ندارد.
#عقیم_سازی
#کنترل_جمعیت
کانال«دوتا کافی نیست»
http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
هدایت شده از دوتا کافی نیست
#پیام_مخاطبین
📌راه بی بازگشت...
به لطف خدا هیچ وقت اجاره نشین نبودم اول که طبقه بالا خونه پدرشوهرم بودیم بعد سه سال یه تیکه زمین خریدیم و شروع به ساخت کردیم و ماشین هم داشتیم در کل شکر خدا زندگیمون خوب بود و از این نظر مشکل نداشتیم تنها مشکلی که باعث میشد من سخت مخالف بچه دوم باشم، ترس از بارداری بود.
پسرم سه سال و نیم داشت که خداخواسته باردار شدم. (واقعا اگه دست خودم بود دیگه بچه دومی در کار نبود لطف خدا و خواست خودش بود)
بارداری دومی سخت تر از اولی بود اینقدر که همسرم میگفت بریم سقطش کنیم اما من مخالفت کردم و گفتم تحمل میکنم، خلاصه دختر گلم شهریور ۱۴۰۰ به دنیا اومد به زندگیمون شیرینی مضاعف داد.
اما دیگه هم من، هم همسرم خیلی مصمم تر بودیم که دیگه بچه نمیخواهیم، می گفتیم هم پسر داریم و هم دختر دیگه بسه و از ترس اینکه دوباره ناخواسته باردار شم، همسرم عمل وازکتومی انجام داد😔
اولش گفتیم این عمل قابل برگشته و اگه پشیمون شدیم با یه جراحی دیگه مشکل حل میشه اما دکتر طوری عمل کرده بود که دیگه راه برگشت نداره و ما دیگه بچه دار نمیشیم الان دخترم یک سال و نیمه هست و پسرم تقریبا شش سالشه
در ظاهر من خیلی خوشحالم و همسرم راضی اما در اصل هر دو پشیمونیم.
انقدر ویار بهم فشار آورده بود که نقاط قوت همچین بارداری رو ندیدم، نه قند بارداری داشتم، نه فشار، نه هیچ مریضی دیگه ای. زایمان راحت، به لطف خدا بچه های سالم و باهوش. الهی خدا حفظشون کنه ❤️
من دیر با این کانال آشنا شدم وقتی تجربه های بقیه رو خوندم تازه فهمیدم مشکل یعنی چی، ویار خیلی سخت بود ولی گذرا بود و شیرینی بچه ها تلخیشو میگرفت.
کار ما که از کار گذشت ولی اینا رو نوشتم تا یه خانواده ی دو فرزندی دیگه این اشتباه رو تکرار نکنن که آخرش فقط پشیمونیه...
#فرزندآوری
#دوتا_کافی_نیست
#عقیم_سازی
کانال«دوتا کافی نیست»
http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
هدایت شده از دوتا کافی نیست
#تجربه_من ۶۴۵
#فرزندآوری
#عقیم_سازی
#دوتا_کافی_نیست
من در سن ۲۲ سالگی ازدواج کردم و بعد با رویایی بی مفهوم به دانشگاه رفتم. و با مخالفتهای شوهرم برای بچه دار شدن از این امر غافل شدم تا اینکه بعد از ۷ سال دکترم گفت آزمایشات شوهرت اصلا خوب نیست و باید آی وی اف بشین.
با گریه اومدم خونه ولی بعد از یه دوره درمان خیلی کوتاه و نذر ونیاز، اولین بارداری رو تجربه کردم. دکترم وقتی جواب آزمایش رو دید گفت واقعا معجزه است و پسرم در یه روز سرد زمستانی بدنیا اومد.
داشتن بچه ی دوم برام رویا بود، چون شوهرم اصلا بچه دوست نداشت ولی دومین سال تولد پسرم خدا دلش رو برای آوردن بچه ی دوم نرم کرد و تواولین ماه، جواب تستم مثبت شد، ولی بخاطر ویار شدید و... از دکترم درخواست کردم که لوله هام را ببنده که موافقت نمیکرد و میگفت دختر خودم بود اینکارو نمیکردم، اگه بچه تون سالم نباشه چی؟ الان در واقع یه بچه ی سالم دارین ولی با اصرار ما قرار شد اگه بچه سالم بود، این کار رو انجام بده.
از اتاق عمل خبر سالم بودن بچه همان و اجازه ی شوهر همان.....😭 بعد از تولد دخترم شوهرم بیکار شد و همه ی درها بسته شد، جوری که حتی یکی از دوستانم که شرایط سخت زندگیم رو میدونست بهم گفت از قدمه دخترته بذار یکی دیگه بیاری شرایطتون عوض بشه ولی نمیدونست از اون عمل لعنتی بود نه از قدم دخترم😞
بعد چند سال که کم کم متوجه شدم کارم واقعا اشتباه بودو حرف رهبرم فرزندآوری بیشتره، توبه کردم از این گناه بزرگی که مرتکب شدم و دیگه شروع کردم به درمان برا باز کردن و حتی ای وی اف ولی متاسفانه جواب نگرفتم و سالهاست در انتظار رحمت خدا هستم، آیا خدای مهربون توبه و استغفار منوقبول میکنه و باز درهای رحمتش رو به روی من باز میکنه 😭
امیدم را از دست ندادم و همچنان راسخ تحت درمانم.
الان هرجا میرم و مجالی برای گفتگو با دوستان و فامیل باشه، اونها را به فرزنداوری تشویق میکنم چون ضربه ی بزرگی خوردم و نمیتونم خودم را ببخشم.
کانال«دوتا کافی نیست»
http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
هدایت شده از دوتا کافی نیست
#تجربه_من ۶۷۴
#فرزندآوری
#دوتا_کافی_نیست
#عقیم_سازی
#وازکتومی
#قسمت_اول
متولد ۶۴ هستم و سال ۸۳ ازدواج کردم. همیشه عاشق بچه بودم و حتی قبل از ازدواج هم به دوستام میگفتم دلم میخواد دوتا پسر و دوتا دختر داشته باشم، تا نوه هام یه فامیل کامل از عمو عمه خاله و دایی داشته باشن ولی خانواده همسرم با اینکه بچه دوست بودن اصلا موافق بیشتر از یکی دوتا بچه نبودن.
اون موقع که اصلا بی کلاسی بود، یادمه تمام فامیل یه دونه بچه داشتن و حتی یکی از دخترای فامیل که پشت هم و خداخواسته دوتا بچه با فاصله ۲ سال داشت، همه جا، بیچارگی و اشتباهش نقل مجالس بود.
ولی من که خودم فاصله سنیم با پدر و مادرم و برادرهام زیاد بود، دوست داشتم هم فاصله سنی خودم با بچه هام کم باشه، هم فاصله سنی بچه هام با هم دیگه...
بعد از عروسی خیلی با همسرم سر این موضوع صحبت میکردیم ولی همسرم به خاطر یک سری مشکلات که اوایل زندگی همه هست، مخالف فرزند بود و میگفت تا مشکلات کامل حل نشه بچه بی بچه...
اردیبهشت سال ۸۶ رفتیم مکه، اونجا خیلی دعا کردم. هم برای بهتر شدن روز به روز زندگیمون، هم اینکه خدا بهمون فرزندان صالح بده.
آخر ۸۶ اولین فرزندمون بعد از یک بارداری راحت دنیا اومد، یه دختر ماه و خوب و آروم طی یک زایمان طبیعی...
من به خاطر اینکه میدونستم بعد از زایمان کسی رو ندارم که برای مراقبت ازم بیاد، خودم خواستم که زایمانم طبیعی باشه تا بتونم زود سر پا بشم و به کارام برسم، که خدا رو شکر همینطور شد.
بعد از حدود دو سال، دوباره وسوسه فرزند بعدی تو وجودم افتاد و این دیگه خیلی سخت تر بود چون ما مشکلاتمون خیلی بهتر نشده بود و تقریبا هیچ کدوممون مهارتهای لازم زندگی مشترک رو بلد نبودیم، فقط همدیگه رو خیلی دوست داشتیم و تنها سرمایه زندگیمون همین بوده تا الان...
البته من همیشه در تمام لحظات زندگی از اون اول بیشتر از خدا خواستم به من صبر بده، بعدش به هر دو مون فهم درست برخورد با مشکلات ...
وقتی مسئله رو مطرح کردم، همسرم کامل مخالفت کرد و گفت این یکی بره کلاس اول، بعد ببینم چی میشه و خودم هم به شدت استرس خانواده همسر رو داشتم وقتی که میفهمیدن ولی دیگه توکل کردم به خدا و گفتم خدایا خودت کمک کن، در تمام لحظات زندگی جز کمک خدا هیچ امیدی نداشتم.
با مشقت و صحبت های فراوان که بالاخره ما دوتا رو که میخوایم، سن مون هم نره بالا بهتره، پس الکی عقب نیندازیم، راضی شد. البته بارداری خیلی خیلی سختی داشتم که واقعا هنوز یادم نرفته خیلی سنگین و بد ویار شده بودم، در همون بارداری، به همسرم گفتم من انگار دیگه توانم خیلی کم شده و دیگه نمیتونم بچه دار بشم، خیلی داره بهم سخت میگذره و کلی غر که بعدا بدجور پشیمون شدم.
بالاخره پسرم سال ۹۱ طی زایمان طبیعی خیلی سخت به دنیا اومد یک پسر بد قلق به شدت ناآروم و که مدام گریه میکرد.
شیردهی خیلی سخت و زجرآوری داشتم، پسرم اصلا ازم جدا نمیشد، شبها تا صبح باید شیر میخورد، بدنم خیلی ضعیف شده بود.
بعد از چند ماه به طرز عجیب و باور نکردنی یه روز همسرم اومد خونه و گفت عمل بستن رو انجام داده! اون موقع خیلی تعجب کردم، چون از شخصیت و خجالتی بودنش خیلی بعید بود ولی نمیدونم تقدیر چطور اینو برامون رقم زد...
دقیقا پسرم یک ساله بود که حضرت آقا صحبت فرزند آوری کردن، اوایل میگفتم خب حیف شد ما که دیگه نمیتونیم ولی هر چه میگذشت عطش فرزند آوری بیشتر در وجودم شعله میکشید و هر چه جلو میرفتیم، حضرت آقا بیشتر توصیه میکردن...
من با همسرم زیاد در این باره حرفی نمیزدم، بیشتر فکر میکردم و افسوس میخوردم. حتی یک سال سراغ درس رفتم فقط برای اینکه کمتر به این قضیه فکر کنم و دنبال یه کار مفید باشم ولی باورم نمیشد که اصلا فکرم از این قضیه منحرف نمیشه، تمام دعام این بود که خدایا من به معجزه ایمان دارم یا معجزه وار به من فرزند دیگری بده یا من رو از شر این فکر وسوسه کننده خلاص کن.
همون موقع ها اتفاقا برای کانال شما یه دلنوشته کوتاه هم ارسال کردم و نوشتم که هنوز منتظر معجزه هستم.
دیگه اصلا امیدی نداشتم فقط گریه میکردم و استغفار که خدایا من چه گناهی کردم که اینطور عقوبت میشم. خدایا منو ببخش خدایا من قدر فرزندان سالم، همسر خوبم، سلامتی و خیلی از نعمتهایی که بهم دادی رو ندونستم، ناشکری های زیادی کردم و تو بخشنده ای...
مدام با خدا صحبت میکردم، خدایا نکنه نیتم خالص نیست، اگر اینطوره من رو، تو راهی که به صلاحمه قرار بده، بعدها بیشتر با همسرم صحبت میکردم، میگفتم اصلا بریم شیرخوارگاه، بچه بیاریم الان دیگه هیچ مشکلی بدون راه نیست، بیا بریم حداقل با یه دکتر مشورت کنیم و ایشون هم به شدت مخالفت میکرد.
ولی من هر روز مصمم تر میشدم و خیلی جدی تر میگفتم بالاخره یه راهی پیدا میکنم
👈ادامه در پست بعدی
کانال«دوتا کافی نیست»
http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
هدایت شده از دوتا کافی نیست
#تجربه_من ۶۷۴
#فرزندآوری
#دوتا_کافی_نیست
#عقیم_سازی
#وازکتومی
#قسمت_دوم
همسرم استدلالش این بود که این خواست خدا بوده که این اتفاق بیفته و ما دیگه بچه نیاریم ولی من قبول نمیکردم و میگفتم ما نباید کاری رو که خودمون انجام میدیم رو، صرفا بذاریم به حساب خواست خدا...
خلاصه دیگه نگم که چی گذشت تو اون چند سال که خودش یه کتابه
دو بار راضی شد که عمل باز کردن رو انجام بده، هر دو بار طی یک اتفاق نادر و عجیب کنسل شد، دیگه حال روز انسانی که همه زندگیشو باخته، داشتم و کم کم داشت باورم میشد که قسمتم نیست...
تا اینکه اتفاقی تو یک مهمونی، دوستی که تو مرکز باروری زوجهای نابارور کار میکرد و همسایه دیوار به دیوار مون بود، درباره مشکل مون راهنماییم کرد و گفت، اصلا عمل باز کردن کار درستی نیست و جواب دهی خیلی ضعیفی داره، بهترین و راحت ترین راه، آی وی اف هستش، مخصوصا که خانوم مشکل ناباروری نداشته باشه، صد در صد جواب میده...
و از اونجایی که خدا بخواد کاری بشه، خیلی خیلی قشنگ انجام میشه...
دوباره خیلی جدی شروع کردم با همسرم صحبت و قرار شد برای بار آخر استخاره کنه که اینبار هم بریم دنبال این کار یا برای همیشه فراموش کنیم.
جواب استخاره خیلی خوب اومد و اینکه کار بسیار پسندیده ای هست و باعث تعجب همه میشه
بعد از اون انگار همه کارها رو روال افتاد چند روز یکبار به همراه همسایمون که دکترم بود، به مرکز مراجعه میکردم برای انجام کارها و هر بار در کمال ناباوری زوجهایی رو که برای درمان به اونجا اومده بودن رو میدیدیم که چقدر مشقت و سختی متحمل شدن، سالهاست مراجعه میکنن، چه هزینه ها کردن و هنوز بچه دار نشدن...
اولا از اینکه اینقدر راحت خدا دوتا دسته گل بهم داد و قدر ندونستم خجالت میکشیدم و دوم اصلا انتظار اینکه نتیجه بگیرم نداشتم و باور هم نمیکردم دوباره روزی بیاد نوزاد داشته باشم و میگفتم همین قدر که قدم تو این راه گذاشتم، شکر، خدا قبول میکنه ازم، چون مسیر خیلی سختی بود و مراحل ناراحت کننده ای داشت و نکات ریزی داشت که همه رعایت میکردن برای نتیجه گرفتن که تازه بیشترشون نتیجه نمیگرفتن و من بیشتر این نکات رو واقعا نتونستم رعایت کنم و دیگه تقریبا هر روز بیشتر به این حرف شوهرم میرسیدم که قسمتمون نیست
ولی ته دلم میگفتم حداقل اون دنیا میتونم بگم به حرف رهبرم بی تفاوت نبودم و بالاخره یه کاری کردم.
درست زمانی که سردار دلها ما رو تنها گذاشت، استراحت مطلق بودم، خیلی بیقرار و ناراحت و ناامید بودم و می گفتم من که باردار نیستم، پس برا چی نرم تشییع، رفتم و تمام مسیر گریه کردم.
وقتی چند روز بعد وقتی آزمایش دادم، فهمیدم که باردارم فقط در بهت و تعجب بودم حتی تا آخر بارداری هم همینطور همسرم خیلی خوشحال بود.
هم به خاطر کرونا، هم به خاطر استرسهای مراکز درمان، زیاد دکتر نرفتم هر جا میخواستم برم، میدونستم که با کلی هجمه مواجه میشم که دیگه میخواستی چیکار، هم دختر داشتی، هم پسر...
حتی برای غربالگری هم نرفتم، با خودمون گفتین جای اگر مشکلی هم داشته باشه ما که اهل سقط کردن نیستیم، پس برا چی بریم.
هر دو فقط خدا رو شکر میکردیم، مخصوصا روزی که سونوگرافی دوقلو بودنشون رو اعلام کرد، باورش واقعا سخت بود، این همه لطف خدا...
👈ادامه در پست بعدی
کانال«دوتا کافی نیست»
http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
هدایت شده از دوتا کافی نیست
#تجربه_من ۶۷۴
#فرزندآوری
#دوتا_کافی_نیست
#عقیم_سازی
#وازکتومی
#سختیهای_زندگی
#قسمت_سوم
من تصمیم گرفتم اینبار هم، با وجود اینکه دوقلو باردار بودم، طبیعی زایمان کنم. تحت نظر ماما بودم، ایشون خیلی به من روحیه میداد که اینکار خوبه و شدنی، خلاصه بعد از یک بارداری سخت و سنگین و پر استرس آخر ماه ۸ کیسه آب پاره شد و دوقلوها سال ۹۹ به دنیا اومدن
و دوقلو داری، که برای ما به طرز عجیبی سخت بود، دست تنها به کمک یه دختر ۱۲ ساله و پسر ۸ ساله که به لطف کرونا آنلاین بودن...
کمترین انتظار کمک از همسرم تا الان نداشته و ندارم، مهربون هستن و بچه دوست ولی اصلا تحمل سختی هاشو ندارن اتفاقا کسایی که میشناسنشون، میگن که با این روحیات همسرت، چطور دوباره بچه خواستی؟
و امان از حرف مردم، واقعا کمکی که نمیکنن هیچ، چطور می تونن با زبون شون به جای انرژی و آرامش دادن، استرس و دلشوره بدن!
وقتی می فهمیدم گاهی ته دل همسرم خالی میشه و نگران آینده بچه ها سعی میکردم تو اون زمان که خودم احتیاج به همراهی داشتم بهش انرژی و امید بدم.
خودم توان روحی خیلی عالی ندارم و از دیدن بعضی افراد و حتی خوندن تجربه شون تو این کانال واقعا از خودم خجالت میکشم، حتی با وجود اون همه تمنا برای بچه آوردن بعضی وقتا دوقلو داری خیلی بهم سخت میگذره و یهو از دلم رد میشه که نکنه واقعا به صلاح من نبود و به زور حاجت گرفتم ولی بازم دوباره به خودم میگم نه من چندین سال هر روز از خدا خواستم اگر به صلاحمه بده در غیر این صورت نمیخوام.
ولی همسر واقعا توان روحی دوقلو رو نداره یعنی خانوادگی اینطوری هستن و من خیلی خوشحالم که که دوقلوها رو خدا تو کرونا به ما داد، واقعا جز الطاف خفیه بود که هم جایی نریم با دوقلوها که همش بخوان بهمون بگن خودت خواستی، دیگه حالا بکش هر چند که چند نفری گفتن...
کرونا باعث شد دختر و پسر بزرگم خونه باشن و واقعا کمک دستم بودن و بعد از خدا فقط امیدم به اونا بود و اصلا رو کمک همسر هیچوقت حساب نکردم چون میدونستم در توانش نیست شب بیداری ها، موقع واکسن زدن، موقع دندون در آوردن، کلا بچه های آرومی نبودن، بیشتر شبها منم باهاشون گریه میکردم.
از بی کسی خودم دلم میسوخت، از اینکه یه دختر بچه ۱۲ ساله باید بیدار بشه، کمکم کنه سر کلاس آنلاین دوتاشونو با هم بذاره رو پاش تا من به چند تا کارم برسم، از شش ماهگی، دخترم تو حموم بردن کمکم میکرد، از اینکه پسر ۸ سالم صبحا به جای اینکه من بهش صبحانه بدم، اون برامون چایی دم میکرد، خجالت میکشیدم، وقتی غذا خور شدن پسر و دخترم تو غذا دادن بهشون، کمکم میکردن.
تازه وقتایی که من غصه میخوردم اونا بهم دلداری میدادن و از وجود دوقلوها خوشحال بودن و همش میگفتن اگر اینا نبودن چقد زندگیمون بی مزه بود البته همسر هم گاهی چرا کمک میکنه ولی شغلش طوریه زیاد خونه نیست ولی واقعا خیلی دوسشون داره
سالهاست تبلیغ فرزندآوری میکنم، مخصوصا قبل دوقلوها میگفتم حالا من نمیتونم بیارم شاید تو ثواب فرزندآوری دیگران شریک شدم حالا هم همینطور و دلم میسوزه برا کسایی که مثل من در حسرت بچه هستن و امیدوارم این تجربه بهشون امید دوباره بده که هیچگاه در رحمت الهی بسته نیست هیچوقت نا امید نشن.
کانال«دوتا کافی نیست»
http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
هدایت شده از دوتا کافی نیست
#پیام_مخاطبین
📌پشیمانی چه سود...
#فرزندآوری
#حرف_مردم
#عقیم_سازی
کانال«دوتا کافی نیست»
http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
هدایت شده از دوتا کافی نیست
#تجربه_من ۷۰۱
#فرزندآوری
#دوتا_کافی_نیست
#سختیهای_زندگی
#عقیم_سازی
بنده در یک خانواده ۷ نفری زندگی میکردم ۴ برادر و خودم تک دختر هستم و خواهر ندارم، با پدر مادرم.
بهمن ۷۴ ازدواج کردم در کمال سادگی در منزل پدر شوهر و مادر شوهرم، بدون امکانات اون زمان حتی یک حمام نداشتم به حمام عمومی داخل روستا میرفتیم یک سال نیم بعد از ازدواج باردار شدم. و در اردیبهشت ۷۷ پسر اولم بدنيا آمد. و با آمدن پسرم یک آشپزخانه و یک حمام ساختیم.
الحمدوالله خانواده همسرم بخصوص مادر شوهر بسیار خوبی داشتم. مثل مادر کمک حالم بود.
بعد از ۵ سال بچه دومم را باردار شدم، در زمان بارداری بسیار آرامش داشتم و مادرشوهرم برای بدنيا آمدن بچه من روز شماری میکرد. اینقدر باهم خوب بودیم که شاید هیچ کس باور نکنه بهتر از مادر خودم بهم میرسید و کمکم میکرد.
در روز ۱۹ تیرماه ۸۱ درست وسط ماه نهم بارداری من ظهر روز سه شنبه برای ما میهمان آمد فامیلهای مادر شوهرم بودند. بعد از خوردن نهار اونها رفتند. و مادر شوهرم بهم گفت من میرم مسجد سر کوچه نماز ظهرم را میخونم و میام حمام را گرم کن برم دوش بگیریم. منم گفتم چشم پس تا شما بیای منم یه سری میرم خونه مادرم و میام.
رفتنش همان و دیدار به قیامت افتادنش همان، در کمال ناباوری مادر شوهر عزیزم بعداز نماز میره خونه دخترش توی کوچه کنار مسجد و حالش بد میشه و به دامادش میگه یکم رگهای شانه منو بگیر همون جا تموم کرد.😭😭 وقتی برگشتم توی راه یه نفر ازم پرسید مادرشوهرت چش بوده.!!! گفتم چیزیش نیست، رفته مسجد و بیاد خونه....
خلاصه بدترین لحظه زندگی من اون روز بود و دیگه آرامش تمام شد و گريه هاي شبانه روز خوراکم شده بود.
۱۲ روز بعد از فوت مادر شوهرم بچه ام به دنبا اومد. بخاطر استرس و نگرانیهای اواخر بارداری پسرم که بدنيا آمد خییلی زیاد بی تابی میکرد، آنقدر که نه شب داشتم و نه روز، امانم را بریده بود.
ماه دومش بود برای ختنه کردنش بردم پیش دکتر اما بازم بخاطر گریه های زیاد و دست و پا زدن های بسیار زیاد خونریزی کرد. در یک روز بارانی برق قطع شده بود. ماه رمضان بود و ماشین هم نداشتیم چند جا رفتیم تا تونستم با یه ماشین ژیان تا به درمانگاه و اورژانس نزدیک ببرمش. تا ساعت ۱۲ شب از پسرم خون رفته بود، هر جا بردم قبولش نکردند. تا اینکه به بیمارستان رسیدم یه تکنسین بدادم رسید و موقت خونش را بند آورد.تا ۴۰ روز دستم بهش بند بود تا دوباره ختنه شد. بگذریم.
در سال ۸۴ فرزند سومم را باردار شدم، اونم پسر شد. الحمدوالله هر سه پسر و سالم و در اون زمان سخت گیری های بسیار زیادی برای کنترل جمعیت میشد.
از بس خانه بهداشت هر روز زنگ میزد، شوهرم راضی شد بره و وازکتومی انجام بده. ولی خیلی زود بسیار پشیمان شدم. الان ماشاالله پسر اولم را عقد کردم.
پسر دومم تازه از سربازی آمده و به سلامتی پسر سومم برج ۱۱ همین سال باید به سربازی بره.
نکته جالب توجه این است که با پشيماني زیاد که دختر ندارم خواهر هم که نداشتم
همسرم را راضی کردم رفتیم با هزینه تقریبا زیاد عنل برگشت رو انجام دادیم و الان در سن ۴۳ سالگی و همسرم ۵۰ ساله در حال اقدام به بارداری هستم.
التماس دعا دارم از همه شما و ازتون میخوام تا فرصت های طلایی زندگی تون را دارید و مثل من از دست ندادید، بچه بیارید. تا مثل من پشیمان نشوید.
امیدوارم تجربه من تلنگری باشد برای همه مادران جوان عزیز...
کانال«دوتا کافی نیست»
http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075
هدایت شده از دوتا کافی نیست
#تجربه_من
#ازدواج_در_وقت_نیاز
#فرزندآوری
#عقیم_سازی
#وازکتومی
من ۱۶ ساله بودم که ازدواج کردم و بلافاصله به فضل خدا باردار شدم. پسر اولم که به دنیا اومد به خاطر حرف دیگران که میگفتن: حالا که این اومد، ولی مواظب باش که حالا حالاها حامله نشی. خیلی مراقب بودم. تا جایی که متاسفانه تمام راههای جلوگیری رو انجام دادم از آ یو دی گرفته تا تزریق آمپول سه ماهه و ... که الحمدلله هیچ کدومش بهم نساخت ولی کلی دردسر برام درست کرد. آخریش آ یو دی بود که بعد از شش ماه زجر کشیدن، تصمیم گرفتم به حرف مادرم و دیگران اهمیت ندم و با اشتیاق حامله بشم.
الحمدلله شوهرم کلا این قضیه رو به خودم سپرده بودن. خلاصه پسر دومم با فاصله ی پنج سال از اولی، به جمعمون اضافه شد و من شاد و غرق در لذت مادری بودم. چقدر لذت بخش بود دیدن برادری داداش بزرگه برای برادر کوچولوش.
سرخوش از این نعمتها بودم که فهمیدم حامله ام و سومی هم پسره با فاصله سه سال.... خدا منو ببخشه ... ناشکری میکردم و جاهل بودم. نمیفهمیدم خدایی که داره با وجود بیماری دیابت و صرع همسرم به من گل پسرای سالم عطا میکنه، خودش کفایتمون هم میکنه...
سرتونو درد نیارم، هنوز زایمان نکرده بودم که شوهرمو راضی کردم به وازکتومی.
پسر سومم که چهار ساله شد، خیلی عذاب وجدان گرفتم. همسرم میگفت یعنی ما دیگه تو خونه بچه کوچیک نداشته باشیم؟؟؟ مگه میشه؟!
منم غصه میخوردم و البته ته دلم امید داشتم. یواش یواش پرس و جو رو شروع کردم از دوستان و ... تا اینکه یه روز تماس گرفتم با مرکز ناباروری و یه نوبت ویزیت بهمون دادن.
حالا دیگه کارم شده بود اشک و التماس به خالق مهربون، که خدایا حالا که شوهرمو راضی کردم ناامیدمون نکن. چه حالی بودیم... سعی میکردم یه جایی بشینم که کسی ازم نپرسه که برای چی اومدم مرکز و ... چی باید میگفتم به کسی که برای بچه اول اومده مرکز ناباروری و شاید حتی چند مرحله هم پیش رفته و هنوز حامله نشده، باید میگفتم که چه بلایی سر خودم آوردم و بعد از سه تا بچه، اومدم برای چهارمی درمان کنم !؟
الحمد لله دکتر گفت که جراحی میکنیم و انشاالله جواب میده. بعد از چهار ساعت بیهوشی و چند میلیون هزینه حالا منتظر نتیجه بودیم. بالاخره بعد از دوازده مااااااه فهمیدم که حامله ام. الله اکبر ... اشکم بند نمی اومد. باورم نمیشد.. چند دقیقه میخندیدم و چند دقیقه گریه میکردم...
چهارمی هم پسر شد، ولی این بار فقط شکر خدا میکردم. همه زنگ میزدن که بهم روحیه بدن، ولی میدیدن که من بهشون روحیه میدادم و میگفتم: اون خدای مهربونی که از مادر هم به من مهربونتره خودش میدونه برای من چی بهتره...
بین سومی و چهارمیم شش سال فاصله سنی شد ولی خدا میدونه که چه نشاطی و چه رحمتی اومد تو خونه مون.
پسر سومم میگفت منم داداش بزرگ شدم. اولی که نوجوون بود می گفت: مامان ما قبلا که این بچه رو نداشتیم، چیکار میکردیم؟؟؟ یعنی چقد جاش خالی بود!!
حالا که پسر اولم شانزده سالشه و چهارمیم دو ونیم ساله هست، من یکساله که منتظر پنجمی هستم و به لطف خدا یقین دارم...
محتاج دعاتونم مادرای جهادگر...
"دوتا کافی نیست"| عضو شوید👇
http://eitaa.com/joinchat/1096876035Ccaac6a6075