eitaa logo
مرکز اردویی تربیتی فصل نو نسل نو
5.4هزار دنبال‌کننده
1.5هزار عکس
977 ویدیو
69 فایل
🔥مرکز اردویی تربیتی فصل نو نسل نو 🔺آیدی رزرو اردویی @fasle_no1400 09114439470 🔺ادمین و تبلیغات کانال @admin_fasle_no
مشاهده در ایتا
دانلود
°°° امیر صندلی ها رو مرتب کرده بودن اما من با یه متر افتاده بودم بین اونا که فاطه بین شونو چک کنم. حاج اقا احمدی مثل هر شب برنامه های امشبو 10 بار دوره کرد. _:(( حاجی درسته خیالت راحت.)) حاج اقا:(( خدا کنه مشکلی پیش نیاد. برنامه ی امام حسینه باید بی نقص باشه.)) _:(( خدا بزرگه حاجی. میگم حاجی دلت با خداست ، میشه برای پسرخاله ی ما دعا کنی زودتر خوب شه؟!)) حاج اقا:(( خدا همه ی مریضا رو شفا بده. شماها که دلتون پاکه باید دعا کنین. حالا خدایی نکرده کروناست؟!)) _:(( مام دعا میکنیم. نه کرونا نیس. پاش شکسته. همین دیشب اورده بودمش اینجا و داشت سینه میزد.)) حاج اقا:(( انشاءالله زود خوب میشه.)) _:(( انشاءالله.)) حاج اقا:(( امیر بابا! بلدی با اینسپا مینسپا کار کنی؟)) _:(( اره چطور؟)) حاج اقا:(( یکی از همسایه ها بیماری خاص داره و نمیتونه بیاد هیئت. سفارش کرد براش فیلم زنده بگیریم. چجوریه؟ من بلد نیستم. تو میتونی امشب انجام بدی؟)) _:(( میشه ببینم؟)) گوشیو داد و خیلی سریع یه صفحه به اسم هیئت مون یعنی هیئت ثارالله ، باز کردم و تو استوری پیج حاجی اونو معرفی کردم. چند دقیقه نشد که چندتا از بچه ها و هم محلی ها واردش شدن و فالو کردن. تو استوری صفحه ی هیئت اعلام کردم که هر شب از این صفحه از عزاداری ها لایو گذاشته میشه. استقبال شد از این ایده! برای حاجی هم به زبون ساده همه چیزو توضیح دادم. این یه راه مطمئن بود که بشه اخبار و مراسمات رو اعلام کرد تا بقیه هم شرکت کنن. البته اگه اینترنت ما رو در فراق خودش تو پوست گردو نمیزاشت! تازه دیگه لازم به توضیح حضوری یا تابلو اعلانات محله نبود و تو مصرف کاغذ صرفه جویی می شد. حاجی کلی استقبال کرد و خوشحال شد. هرچند فکر نمی کنم خوب یاد گرفته باشه. این یعنی اینکه دیگه لایو گرفتن کار خودم بود. بعد از انجام این کارا تقریبا هوا تاریک شده بود. دلم رفت سمت ماهان و پای سیمان گرفتش! اصلا از دیروز ظهر که مامان به المیرا زنگ زد و خبر داد، دلم برای ماهان می سوخت. کل سال دمام تمرین کرده بود برای این ده شب و حالا زمین گیر شده بود. یهو انگار یه سطل اب ریخته باشن روم، ذهنم بیدار شد! پسر حواست تو کدوم جاده مونده؟! گوشی رو برداشتم و زنگ زدم به ماهان. سریع جواب داد. معلوم بود از بیکاری داره کپک میزنه و گوشی عضوی از بدنش شده! _:(( سلام علیکم خوبی؟ بهتر شدی؟ پات چطوره؟!)) ماهان:(( سلام تو خوبی؟ از زیر گچ همش می خاره! احساس میکنم عرق سوز شده!)) _:(( خوب میشه. حالا ولش کن. الان برات یه ایدی می فرستم سریع فالو کن مال هیئت مونه که داداش امیرت راه انداخته! امشب لایو میگیریم از مراسم بیا تو هم.)) ماهان:(( ینی این علم و صنعتت داره کمرمو خم میکنه!)) _:(( ماهان! یاد دیشب افتادم که اینجا سینه میزدی و الان نمی تونی بیای. همین الان یهو یاد تو افتادم. فک کنم امام حسین دلش میخواد که تو هر جایی و با هر شرایطی که هستی براش سینه بزنی. میای دیگه؟!)) صدای ماهان رنگ و بوی بغض و تلخی به خودش گرفت. ماهان: باشه میام دمت گرم که گفتی. دم امام حسینم گرم که یادم بود 🇮🇷 بزرگترین رویداد رهبران اجتماعی نوجوان مضمار_نوجوان🇮🇷🍃⊱━═━ @mezmar_nojavan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
مطالعه ی یه کتاب خوندنی و شیرین 📚 نسل نویی ها و مربی هاشون کتاب رو میخونن و باهم گفت وگو میکنن، کتابی شیرین با عنوان سخنان حسین بن علی از مدینه تا کربلا، اینها بخش کوچکی از تولیدات نوجونهای دهه هشتادی ازاین کتابه 📖 بریم ک ببینیم😉 مضمار_نوجوان🇮🇷🍃⊱━═━ @mezmar_nojavan
°°° ماهان با حرفاش منقلب شده بودم. حس میکردم اقا داره نگام میکنه. قطره اشکی از گوشه ی چشمم راه خودشو پیداکرده بود که با نزدیک شدن مامان پاکش کردم. از همون جایی که دراز کشیده بودم یه کم خودمو کج کردم و به دمام که گوشه ی اتاقم بود نگاه کردم. این رفیق مون امسال باید همون جا خاک میخورد. خودمو جمع و جور کردم. مامان با یه ظرف میوه اومد و کنارم نشست، بعد هم شروع کرد به خیار پوست گرفتن. مامان :(( انشاالله سال دیگه.)) _:(( چی؟!)) مامان:(( همونی که داشتی نگاهش می کردی.)) -:(( خدا کنه!)) مامان:(( بیا بخور جون بگیری.)) مهسا:(( من چی؟ فقط اونو لوس میکنی؟!چی میشد منم پسر بودم؟!)) مامان:(( بیا گذاشتم برات بخور. بخور زبونت دراز تر شه!)) داشتم به کل کل شون می خندیدم که صدای ایفون بلند شد و مهسا به سمتش رفت. مهسا:(( فرزانه خانوم و سینا اومدن.)) مامان:(( باز کن بگو بیان داخل.)) مهسا سریع درو باز کرد و برام پیراهن اورد. خونه مون 18 تا پله بیشتر نداشت و همه سریع می اومدن داخل. مهسا تو بستن دکمه های پیراهنم کمکم کرد بعد ملحفه رو روم کشید. فرزانه خانوم و سینا با یه نایلون کمپوت اومد داخل. همه سلام و احوال پرسی کردیم و بعد از تعارفات لازم، فرزانه خانوم و سینا کنار در اتاقم که رو به روم میشد نشستن. چشمای درشت و مشکی سینا از معصومیت بچگونه درونش خبر میداد. هرچند که کل صورتش اینطوری بود اما از زیر ماسک دیده نمی شد. فرزانه خانوم هم معلوم بود که اضطراب داره و نگرانه. فرزانه خانوم:(( خدا رو شکر که جون سالم به در بردی. همین الان هم نمیتونم خودمو ببخشم.)) مامان:(( چرا؟ تقصیر شما که نبود!)) فرزانه خانوم:(( یه لحظه از سینا غافل شدم! داشتم با فاطمه خانوم خداحافظی می کردم که چادرم افتاد. تا اومدم درست کنم، این بچه هم برای خودش راه افتاد!)) _:(( ماشینه که از دور می اومد سرعتش خیلی زیاد نبود و سینا راحت می تونست برسه اینور خیابون. یهو انگار سرعتش زیاد شد جای اینکه کم بشه! من فقط رفتم جلو تا دست سینا رو بگیرم سریع تر بیارمش اینور.)) مهسا:(( دیشب ماهان خواب بود که بابا داشت درموردش میگفت. رانندهه تازه گواهی نامه گرفته بوده و خیلی نمی دونسته. به جای ترمز کردن گاز میده.)) فرزانه خانوم:(( خدا خیرت بده پسرم! الهی به حق امام حسین تا چهلم اقا پاتو باز میکنن مشکلی هم نباشه. تورو خدا مهدیه خانوم هر ساعتی هر چیزی خواستین بهم بگین. اصلا تعارف نکنین ! شما و ماهان به گردن من خیلی حق دارین.)) مامان:(( این چه حرفیه! تن تون سلامت!)) فرزانه خانوم و سینا زود رفتن. مامان برام کمپوت اورد. _:(( اصلا اون ساعت ظهر ماشین تو خیابون چی کار می کرد؟!)) مهسا:(( ماشین هست دیگه! شاید طرف داشته می رفته خونش.)) _:(( منطقی بود!)) 🇮🇷 بزرگترین رویداد رهبران اجتماعی نوجوان مضمار_نوجوان🇮🇷🍃⊱━═━ @mezmar_nojavan
📚مدرسه تربیت تشکیلاتی نوجوان مضمار با همکاری ناحیه بسیج دانشجویی استان کرمان، شهرستان زرند دوره آموزشی تربیت تشکیلاتی ویژه دانشجویان برگزار میکند💡 🔹اهمیت و ضرورت کار تشکیلاتی و فعالیت در بسیج 🔹 تکنیکهای کارتشکیلاتی در فضای مجازی و حقیقی 🔹طراحی عملیات و ایده پردازی 🔹کارگاه مسئله یابی و حل مسئله 🔹نقش دانشجو در تمدن نوین اسلامی مضمار_نوجوان🇮🇷🍃⊱━═━ https://eitaa.com/joinchat/566296620Cb6b44ca14e
°°° المیرا حال مادر جون خوب بود و بعد از ماجرای ماهان، این موضوع باعث خوشحالی بود. همراه مامان برای مادرجون کیک درست کردیم تا وقتی میاد خونه بخوره. البته اگه قبل از بردن به خونه ی مادر جون داداش بزرگم ینی امیر خان دخلشو نیاره! داشتم تو تلویزیون یه مستند در مورد فضای سایبری می دیدم ، که امیر گوشی شو پرت کرد روی مبل و کنارم نشست. یه کم که گذشت با یه لحن ملوس و مهربون گفت:(( برام کیک بیار! یه ذره.)) _:(( اون مال مادرجونه. یه امروز جلوی شکمتو بگیری من نماز شکر میخونم!)) امیر:(( ابجیییییی! من که اینقدر دوستت دارم!)) نگاهش کردم. دوتا انگشتش به اندازه ی دو سانتی متر از هم فاصله داشت. چشم غره ایی رفتم و دیگه نگاهش نکردم. امیر:(( یه ذره بیشتر نمی خورم. حداقل بگو کجاست؟ روایت داریم هر کی به داداشش بگه کیک کجاست، فرشته ها اونو بغل می کنن!)) خندم گرفت :((باید بگردی!)) قیافه ی حق به جانب به خودش گرفت:(( نه من تا الان داشتم بو می کشیدم به خاطر همین پیدا نکردم! اگه پیدا کرده بودم که پیش تو نمی اومدم!)) _:(( تو با این حجم از شکمو بودن چجوری روزه می گیری؟! الان هم فکر کن روزه داری!)) امیر:(( شکنجه ی روانی میدی منو! چجوری فک کنم روزم وقتی تا فیها خالدونمو ناهار خوردم؟)) _:(( اون چه فیها خالدونیه که بعد از خوردن اون همه ناهار هنوز جا داره؟!)) امیر ژست دانشمندا رو گرفت:(( سوال زیبایی بود. خودمم نمی دونم!)) همون لحظه تیتراژ پایان سریال پخش شد و در حد لالیگا عصبی شدم. با این حال پشت سر هم نفس عمیق می کشیدم و زیر لب صلوات می فرستادم. امیر:(( چرا یهو عین سماور نفستو میدی بیرون؟!)) اروم تر شده بودم:(( مستند تموم شد و من به جواب سوالی که برای برنامه فرستاده بودم ، نرسیدم!)) امیر:(( حالا سوالت چی بود؟)) _:(( مگه تو مهندسی؟!)) امیر:(( حالا بپرس شاید بدونم!)) _:(( چند وقتیه که اکسپلور اینستام چیزای خوبی نشون بالا نمیاره و یه جورایی حس میکنم که دیدن اون تصاویر و کلیپ ها میتونه گناه باشه. از طرفی نمی خوام اینستا رو پاک کنم چون لازمش دارم. قبلنا این طوری نبودا! الان یه چند وقتیه که اینطوری شده.)) امیر لبخند زد:(( این به فکر بودنته که من خیلی دوسش دارم. خب کاری نداره من بلدم. برای منم اوایل که نصب کرده بودم اینطوری بود. حالا چاره چیه؟ اینکه به اینستاگرام بفهمونیم که ما از اینا نمی خوایم و سلیقه مون نیست.)) _:(( ینی بهش ایمیل بزنیم؟)) امیر:(( نه! اون اصلا وقت چک کردن داره؟!)) گوشیمو اوردم و قفل شو باز کردم و دادم دست امیر. اونم وارد اینستا شد و روی ذره بین زد و اکسپلور با چند تا از اون پست هایی که نمی خواستیم ، جلوم مون ظاهر شد. امیر :(( ببین مثلا این اولیه رو نمی خوای. روش میزنی و بازش میکنی. بعد اون سه تا Not interested نقطه ی بالا رو میزنی و اون جایی که نوشته دوست ندارم یا همون رو میزنی و پست های شبیه اینو هم همین کار رو میکنی تا اینستا بفهمه سلیقت چیه.)) -:(( ممنون امیر.)) لپمو محکم کشید: (( خواهشششش.)) 🇮🇷 بزرگترین رویداد رهبران اجتماعی نوجوان مضمار_نوجوان🇮🇷🍃⊱━═━ @mezmar_nojavan
ویژه دانشجویان 🔹اهمیت و ضرورت کار تشکیلاتی و فعالیت در بسیج 🔹 تکنیکهای کارتشکیلاتی در فضای مجازی و حقیقی 🔹طراحی عملیات و ایده پردازی 🔹کارگاه مسئله یابی و حل مسئله 🔹نقش دانشجو در تمدن نوین اسلامی مضمار_نوجوان🇮🇷🍃⊱━═━ https://eitaa.com/joinchat/566296620Cb6b44ca14e
°°° مهسا امروز المیرا زنگ زد و خبر داد که همراه خاله مهرانه رفتن خونه ی مادرجون تا یه کم بهش رسیدگی کنن. فردا هم نوبت مامان بود اما با این که کلی دلم برای مادرجون تنگ شده بود باید می موندم و از ماهان مراقبت می کردم. یه کم که مادرجون سرحال شد المیرا تماس تصویری گرفت. مادرجون یه کم لاغر شده بود و زرد به نظر میرسید. مطمئن بودم که همچنان درد داره اما اون لبخند شیرینشو حفظ کرده بود و قربون صدقه مون می رفت. مدام نگران پای ماهان بود و براش دعا می کرد. ماهانم از اینکه نمی تونست حالشو بهتر کنه حرص می خورد. بعد از تماس به ماهان گفتم:(( از پشت صفحه ی گوشی نمی تونستم محکم بغلش کنم و یه دل سیر ببوسمش. این حسابی عذابم میداد!)) ماهان:(( حضوری هم نمی تونستی!)) _:(( آممم.. خب اره.)) ماهان شروع کرد به مداحی کردن. همون طور که اروم اروم روضه ی حضرت عباس (ع) می خوند با سیخ کباب از زیر گچ پاشو می خاروند. گوشیو رو ضبط صدا گذاشتم و به اشپز خونه رفتم. ماهان یه دل سیر برای خودش خوند و گریه هم کرد. وقتی تموم شد ، ماجرای ضبط رو بهش گفتم. _:(( ماهان صداتو بی خبر ضبط کردم چون نمیخواستم حست بپره. بفرستم برای مادرجون؟ تو خونه تنهاست و هیئت هم نمی تونه بره. میفرستم برای المیرا و اون براش بزاره.)) ماهان:(( اگه اینجوری دلش اروم میشه باشه. لایو دیشب امیر رو هم ذخیره کردم براش بفرست.)) سریع برای المیرا فرستادم و بهش گفتم که برای مادرجون بزاره. ماهان از درد پاش ناله می کرد و هیچ کاری نمی تونستم بکنم براش. یه چند ساعتی گذشت و سعی کردم سر ماهانو با تلویزیون و سالاد درست کردن و این کارا گرم کنم. مرض داری اوجاییش خیلی سخته که شنونده ی ناله هاش باشی و نتونی کاری براش بکنی. نا خوداگاه گفتم:(( پرستارا چی کار می کنن تو بیمارستان؟)) ماهان:(( چطور؟)) _:(( نه دارویی هست برای کرونا و نه مسکنی که بتونه دردشونو از بین ببره. هر روز باید این همه ناله و مرگ و میر رو ببینن. گناه دارن تو اون لباس و وضعیت!)) ماهان:(( اره خب گناه دارن. بمیرم برای دل زینب کبری. تو کربلا وسط اون همه دشمن با اون همه زن و بچه که باید ازشون مراقبت میکرد. بعد از اون داغ بزرگ!)) _:(( باز خیلیا الان هستن که با پرستا و پزشک ها همدردی کنن و یا براشون دعا کنن... اما اون موقع چی؟)) ماهان:(( اسیری بود و کتک و رنج و مصیبت و خارجی صدا شدن!)) اه کشیدم. ماهان هم اه کشید. ماهان:(( مصیبت اهل بیت تمومی نداره. الانم تو شرایط درستی نیست هیچی. فقط زمانی همه چیز درست میشه که اقامون بیاد.)) _:(( الهی که اومدن شون نزدیکه. اللهم عجل لولیک الفرج به حق زینب کبری (س).)) 🇮🇷 بزرگترین رویداد رهبران اجتماعی نوجوان مضمار_نوجوان🇮🇷🍃⊱━═━ @mezmar_nojavan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔵تحلیلی بر کتاب سخنان حسین بن علی و دریافت پاسخ شبهات دهه هشتادی ها به زبان خودشان ... 🌐شما وقتی این کتاب رو بهمراه مربی هاتون خوندید چه حالی داشتید؟ ، مضمار_نوجوان🇮🇷🍃⊱━═━ @mezmar_nojavan
°°° المیرا بعد از صبحانه روی تخت صورتیم نشسته بودم و به دیوار رو به روم خیره شده بودم ، که صدای گوشیم توجهمو به خودش جلب کرد. دوستم فاطمه بود که پیام داده بود با کلی استیکر گریه و ناراحتی! فکر می کردم الان که رفتن پیش پدربزرگش تو ابادان باید خوشحال باشه. ظاهرا اینطور نبود! نوشتم:(( سلام چی شده؟ خوبی؟ چرا گریه می کنی؟)) فاطمه:(( سلام الی! حس می کنم بدبخت شدم! حالا چه خاکی بریزم تو سرم؟!)) _:(( چی شده؟ خدا نکنه بدبخت شی!)) 5 دقیقه داشت تایپ می کرد و من این طرف چت از استرس داشتم تموم می شدم! معلوم نبود که داره چی می نویسه و تموم هم نمی شد! _:(( محض رضای خدا صدا بفرست بفهمم چی میگی! منو داری می کشی از استرس!)) حالا تایپ رو ول کرده بود و 3 دقیقه داشت ویس پر می کرد! گوشی رو انداختم رو تخت و به اشپز خونه رفتم. یه لیوان اب پر کردم و اروم اروم نوشیدم تا استرسم بر طرف بشه. چند تا نفس عمیق هم کشیدم که تو خوب شدن حالم تاثیر داشت. به اتاقم برگشتم و دیدم که پیامش برام اومده اما طول میکشید تا دانلود بشه. اینترنتم شده بود اسباب تشنج و الت قتل ما! بالاخره دانلود شد و پخشش کردم.صداش بوی بغض میداد و تابلو می کرد که خیلی گریه کرده. سعی می کردم از وسط هق هق هاش بفهمم چی میگه :(( الی امروز... دختر خالم کتابای پارسالش که دهم تجربی بوده .... رو اورد. ببین... نگاه کردم... فهمیدم من اصلا... نه علاقه ایی بهش دارم... و نه... حوصله شو... حالا چجوری برم مدرسه؟... چجوری کنکور بدم؟... چجوری... زندگی کنم؟... حس می کنم... زندگیم تباه شده... قراره... تا اخر عمر... با چیزی زندگی کنم ...یا کار کنم... که دوست ندارم...)) _:(( یه کم اروم باش. یه لیوان اب بخور.)) فاطمه:(( می خوام بیفتم بمیرم...)) _:(( خدا نکنه. ببینم تو که دوست نداشتی برای چی رفتی تجربی؟)) فاطمه:(( همین دختر خالم گفت تو که درست خوبه برای چی می خوای بری فنی یا هنر؟ تجربی بهتره برات اونطوری حیف میشی.)) _:(( وا! مگه هر کی میره فنی یا هنر ، بچه تنبله؟ اتفاقا رشته های هنر و فنی چون کار عملی و درسای حفظی جدا دارن سخت ترن! فکر کن هم کتابای معمولی که همه دارن رو باید بخونی هم کتابا و درس های عملی که مخصوص رشتته! قطعا باید باهوش و پرتلاش باشی تا از پسش بر بیای!)) فاطمه:(( خب من چه می دونستم؟! الان دیگه هیچ راهی نمونده!)) _:(( چرا مونده! میتونی یه سال همینو بخونی بعد تغییر رشته بدی!)) فاطمه:(( نه بابا! واقعا؟!)) _(( اره. فقط باید یه سری اشتباهات رو دوباره تکرار نکنی. ببین تو باید اول از همه روی خودت تمرکز کنی و به خودشناسی برسی! یعنی علاقه ، مهارت ، استعداد ، نقاط ضعف و قوت ، کمبود ها و نیاز هاتو شناسایی کنی و بر اساس اونا برای ایندت برنامه بریزی و زندگی کنی.)) فاطمه:(( فایدش چیه؟)) _:(( مثل الان نمیشی. تصمیم گیری هات بهتر میشه ، میتونی زمینه ی تغییر و پیشرفت خودتو فراهم کنی... یا مثلا رفتار های بقیه رو پیش بینی کنی و دیگران رو بهتر بشناسی.)) فاطمه:(( جالب بود. بهش حتما فکر میکنم تو این یه سالی که تجربی ام. اونوقت قطعا همه چی بهتر میشه مگه نه؟!)) _:(( به امید خدا.)) فاطمه با لحجه ی ابادانی گفت:(( ممنون دِدِ جان. شادم کردی!)) _:(( دد ینی چی؟)) فاطمه:(( ینی خواهر. حالا اگه نتیجه فنی یا هنر باشه چی؟ عموما فکر میکنن نمره هام کم بوده که رفتم اونجا.)) همون لحظه مامان صدام کرد. ظاهرا از خرید برگشته بود و کمک نیاز داشت. سریع به فاطمه گفتم:(( ببین مامانم صدام میکنه. تو الان رو خودشناسی تمرکز کن به اونجا هم میرسیم! فعلا.)) فاطمه:(( باشه خداحافظ.)) 🇮🇷 بزرگترین رویداد رهبران اجتماعی نوجوان مضمار_نوجوان🇮🇷🍃⊱━═━ @mezmar_nojavan
از منیت و غرور بعضی آدمها اذیت میشی ؟ خودت این خصوصیت رو داری ‌و میخوای اصلاحش کنی؟ مضمار_نوجوان🇮🇷🍃⊱━═━ @mezmar_nojavan
مثل یه قند باش تو آب قند... حل شدنی و شیرین ...☕️ ، مضمار_نوجوان🇮🇷🍃⊱━═━ @mezmar_nojavan
وقتی اینطوری شدی تازه حرف های شهید رجایی رو میتونی بهتر متوجه شی... مضمار_نوجوان🇮🇷🍃⊱━═━ @mezmar_nojavan
°°° امیر گوشیو سوراخ کرد از بس زنگ زد! به جای اینکه جواب بدم ، ایفون رو زدم. در باز شد و رفتم داخل. با خاله احوال پرسی کردم و دیدم که شازده وسط حال شاد و شنگول نشسته و اماده شده برای رفتن. سلام کردیم به هم. _:(( کی باید سیمان رو دربیاری؟ پادشاهی میکنیا!)) ماهان:(( تقریبا 20 روز دیگه. پادشاهی چیه؟ کوفته شدم از بس دراز کشیدم.)) _:(( خب بریم دیگه. بابام ماشینو اورده دم در.)) مهسا دمام به دست اومد. با اونم سلام و احوالپرسی کردم. _:(( اینو چرا میاری؟)) مهسا:(( اینو یه سال تمرین کرده برای امشب. یکی از دلایل اومدنش همینه.)) _:(( پس بگو چرا می گفت الا و بلا شب عاشورا باید باشم هیئت!)) ماهان لبخند ژکوند زده بود. زیر بغلشو گرفتم و با کمک خودش و عصاش از پله های راهرو پایین رفتیم و سوار ماشین شدیم. مهسا باهامون نیومد ولی هزار بار رو پروتکل تاکید کرد! رفتیم هیئت. متولی مسجد شون که اسمش حاج علی بود کلی ازش استقبال کرد و همه برای خلاصی سریع ترش از دست سیمان صلوات فرستادن. بوی اسپند همه جا رو گرفته بود. پسر خالم یه حالی بود. خوشحال ، هیجان زده، شنگول و سرحال! مثل تشنه ایی که به اب رسیده. ماهان رو روی یه صندلی نشوندیم و دمامش رو دادیم دستش. ساز های بادی رو کلا گذاشته بودن کنار تا کسی مجبور نشه ماسکشو دربیاره. فکر کنم به خاطر همین ماهان یه سال اخیر زوم کرده بود روی دمام ، با اینکه به ساکسیفون علاقه داشت! جالب بود که تو هیئت اونا هم یکی داشت لایو میگرفت. مداح مداحی رو شروع کرد و اول یه کمی مصیبت در مورد وداع حضرت زینب (س) با امام (ع) خوند. بعد هم موقع سینه زنی که رسید، از طبل و سنج و دمام به خوبی استفاده شد. همه شون با شور و حال ساز میزدن و اصلا انگار تو یه دنیای دیگه بودن. بعد از دوساعت همه چیز تموم شد. کیک و ابمیوه ایی که به عنوان نذری پخش می شد رو برداشتیم و به سمت خونه ی خاله رفتیم. ماهان مثل موبایلی بود که تازه از شارژر جداش کردن. همون قدر پر انرژی! وقتی رسیدیم سر کوچه شون زد روی شونم. ماهان:(( داداش دمت گرم. خیلی زحمت کشیدی.)) _:(( فردا صبح میام و می برممت محله خودمون.)) ماهان:(( زحمتت میشه.)) _:(( تعارف نکن. تو این شرایط عزاداریا مثل قبل حال نمیده و ویتامین حسین خونمون افتاده. بیا حتی شده کم اما تامینش کنیم. به خاطر خودمون!)) ماهان:(( دمت گرم. فردا میبینمت.)) _:(( خدا نگهدار.)) ماهان رو بریم داخل. وقتی دوباره سوار ماشین شدم از بابام تشکر کردم. گوشیو نگاهی انداختم. 5 تا تماس بی پاسخ از المیرا داشتم. ولی اخه چرا؟! 🇮🇷 بزرگترین رویداد رهبران اجتماعی نوجوان مضمار_نوجوان🇮🇷🍃⊱━═━ @mezmar_nojavan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
عاشورا چطور جهانی شد؟ امام سجاد علیه‌السلام به محضر امام عصر (عج) و همه ی شما همراهان عزیز تسلیت🏴 مضمار_نوجوان🇮🇷🍃⊱━═━ @mezmar_nojavan
°°° ماهان حقیقتا وقتی امیر زنگ زد و بهم خبر داد پنچر شدم اما قطعا به نظرم یه حکمتی داشته. چون نمی تونستیم بریم محل امیر اینا امروز حسابی بیکار بودم. رفتم سراغ توییتر تا بفهمم دنیا چه خبره و کی به کیه. خدا رو شکر خبر خاصی نبود ، جز شلوغ بازی هایی که توسط یه سریا با هدف شروع میشه و معمولا افراد نااگاه تحریک میشن و بهش دامن میزنن. حوصله ی بحث کردن نداشتم و زود اومدم بیرون. کاش اونقدر سواد رسانه و قدرت تحلیل مسائل مون بره بالا که دیگه فریب نخوریم. یاد امیر افتادم که اگه الان اینجا بود کلی حرص می خورد و از حرص شبیه گوجه میشد! مهسا رو صدا زدم که بعد از 5 دقیقه اومد. مهسا:(( چی شد؟ چی بیارم؟!)) _:(( خاله زنگ نزده؟ المیرا چی؟)) مهسا:(( درمورد دیشب؟!)) _:(( اره دیگه.)) مهسا:(( صبح که خاله زنگ زد مامان ازش پرسید. میگفت خدا رو شکر به جز یکی از همسایه هاشون که اونجا بوده کسی طوریش نشده. اون بنده ی خدا هم بردنش بیمارستان فعلا ازش خبری نیست. به خاطر همین مراسم امروز هم هیچی شده دیگه. حالا برای شام غریبان نمیدونم برنامه شون چیه.)) _:(( من نمیفهمم. اخه مگه میشه؟! مگه داریم؟! همینجوری رو هوا ساختمون مسجد منفجر شده؟!)) مهسا:(( نه! امیر برات درست نگفته؟ ببین ظاهرا وقتی متولی شون میره تا برای مداح اب جوش بیاره یهو اشپزخونه منفجر میشه. چون زیر زمین بوده ، کل ساختمون تقریبا تخریب میشه. البته یکی از هم محلی ها میگه که غروب قبل از مراسم بچه ها میرن تو اشپزخونه ی هیئت ، شیر گاز رو باز می کنن و نایلون فریزر ها رو باهاش باد میکنن. یه چیزی میشه مثل بادکنک هلیمی. یهو متولی صداشون میکنه که بیان و با یه چیز دیگه بازی کنن. اونا هم موقع رفتن شیر گاز رو نمیبندن.)) دهنم از تعجب باز مونده بود. بزرگترین بچه ی محل شون نهایتا 8 ساله بود و فکرشم نمی کردم اینقدر زرنگ و بازیگوش باشه. چرا موقع تولد مهسا این ایده به مخ خودم نرسیده بود؟! از طرفی نگران اون اقا بودم. حتما خیلی اسیب دیده بود. مهسا:(( حق داری شاخ در بیاری. منم دراوردم منتها تراشیدمش.)) _:(( این هوشی که اینا دارن... میدونی میشه باهاشون چی کارا کرد؟! اگه متولی شون یه کار درست براشون در نظر می گرفت هم اونا اروم تو مراسم شرکت می کردن هم این خرابی به بار نمی اومد.)) مهسا:(( مثلا چی؟)) _:(( حاج علی چجوری ما رو مسجدی کرد؟ مخصوصا من. یادته؟!)) مهسا:(( اره! از دیوار راست بالا می رفتی! برعکس تو من اصلا صدام در نمی اومد.)) گوشیو برداشتم. _:(( با امیر حرف میزنم. حیفه این بچه هاست!)) 🇮🇷 بزرگترین رویداد رهبران اجتماعی نوجوان مضمار_نوجوان🇮🇷🍃⊱━═━ @mezmar_nojavan
🔆 در مضمارنوجوان ⬅️برگزاری 🚩دوره هاواردوهای تربیت تشکیلاتی🚩 ⬅️آشنایی با 🏀 بازی های تربیت تشکیلاتی🏀 ⬅️ تربیتِ 💯 مدرس و مربی تربیت تشکیلاتی💯 🔆مدرسه تربیت تشکیلاتی نوجوان مضمار https://eitaa.com/joinchat/566296620Cb6b44ca14e
°°° المیرا امیدوار بودم که زودتر امیر جواب بده ولی انگار تو هیئت بود و گوشیش پیشش نبود. بالاخره خودش بعد از نیم ساعت زنگ زد. با مقدمه چینی جوری که هول نکنه گفتم مسجد منفجر شده. از شوک زیاد نفس کشیدن رو فراموش کرده بود. بهش گفتم که از کوچه پایینی میانبر بزنه و بیاد چون ، خرابی مسجد یه کم به خیابون رسیده و به خاطر امبولانس و اینا ترافیک هم هست. حاج اقا احمدی فورا به بیمارستان منتقل شد. بابا و امیر بالاخره رسیدن خونه اما با تاخیر اومدن بالا. بابا مدام خدا رو شکر می کرد که برای منو مامان مشکلی پیش نیومده. البته اگه مامان سر درد نداشت ما هم می رفتیم ولی ، اینکه طوری بشه یا نه دست خدا بود. خونه مون مثل محله مون تو سکوت عجیبی فرو رفته بود. همه متعجب بودن و نمی تونستن باور کنن. امیر خیلی به هم ریخته بود و حتی سر سری شام خورد و رفت تو اتاقش. نیاز به خلوت داشت، درکش میکردم و اجازه دادم راحت باشه. اون شب یه غم عجیبی رو احساس می کردم. هر کاری می کردم که حالم خوب شه نمی شد. انگار از همه جهت اون غم محاصرم کرده بود و نمی شد ازش خلاص شد. از لای در نگاهی به حال انداختم. عقربه ها ساعت یک و نیم شب رو نشون می دادن اما برق اتاق امیر همچنان روشن بود. یعنی تا این حد به هم ریخته بود؟! رفتم اشپزخونه و دوتا لیوان شیر اماده کردم بعد هم اروم در اتاقشو زدم. امیر:(( بله؟)) _:(( منم. بیام؟)) در که باز شد با قیافه ی به هم ریختش مواجه شدم که یه لبخند زورکی داشت. مثلا میخواست بگه که حالش خوبه ، اما بازیگر خوبی نبود. _:(( شیر قبل از خواب برای بدن مفیده. نمیخوای؟)) تایید کرد و اومدم داخل. سجاده ی ابی و مفاتیح مخصوصش وسط اتاق بود. سینی رو روی میز کامپیوترش گذاشتم و روی صندلی میز تحریرش نشستم. خیلی از درون مضطرب بود. امیری که همیشه می خندید و شوخی می کرد این بار نگران بود. _:(( امیر باید بخنده و شاد باشه. استرس و غصه به صورتش نمیاد. البته محرمه کم بخند... یعنی از درون خوشحال باش. بگو چی شده فرزندم! البته اگه دوست داری.)) امیر:(( چرا نخوابیدی ابجی کوچیکه؟!)) صداش گرفته بود. _:((چون تو حالت خوب نیست. انگار همه ی شهر رو غم گرفته.)) نگاهی به سجادش انداختم و با لبخندبه سمت در رفتم. _:(( دعاهات مستجاب. مزاحم نمیشم. شیرتو بخور و سعی کن زود بخوابی. گناه داری!)) امیر:(( میشه دعا کنی برای حاجی و همه ی اونایی که حتی یه کوچولو صدمه دیدن؟ دعا کنی که زود خوب شن؟)) ظاهرا معلوم بود نگران چیه و چرا نخوابیده. حق میدادم که نگران باشه. حاجی دست کمی از معلم برامون نداشت. امیر:(( باورم نمیشه 4 تا بچه...)) _:(( نمیدونم چرا اما حسم میگه همش تقصیر اونا نبوده. میدونی؟ انگار ماجرا بیشتر از این حرفاست. نمی دونم شایدم دارم اشتباه می کنم.)) ابرو های امیر بالا رفت و هیچی نگفت. بهش شب بخیر گفتم و به اتاق خودم اومدم. یه کمی برای همه مخصوصا حاجی دعا کردم و سراغ گوشیم رفتم. چیزایی که دیدم باعث شد فکرم عوض بشه. احتمالا این پیام برای امیر هم اومده بود. خواستم به بهش بگم که گوشی شو چک کنه بلکه از این حال در بیاد، اما چراغ اتاقش خاموش بود. 🇮🇷 بزرگترین رویداد رهبران اجتماعی نوجوان مضمار_نوجوان🇮🇷🍃⊱━═━ @mezmar_nojavan
33.85M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💥نماهنگ| «دهه هشتادیا» منتشر شد💥 ✔️با حضور عبدالرضا هلالی، محمدحسین پویانفر و علی رام نورایی 🔹«کی گفته عاشقی برا قدیمه؟» 🎤با صدای گروه سرود وصال 🔺تهیه‌شده‌درمأوا 🏴 محرم ۱۴۴۳ مضمار_نوجوان🇮🇷🍃⊱━═━ @mezmar_nojavan
°°° امیر جلوی خرابه هایی که تا دیشب اسمش مسجد بود ایستادم و بهشون خیره شده بودم. تک تک خاطرات بچگی خودمو دوستام و البته المیرا تو ذهنم جون گرفتن. چقدر دور حوض ابی وسط حیاط دویدیم و همدیگه رو خیس کردیم! تو همون حوض برای اولین بار حاجی اب ریخت رو دستم و وضو گرفتن رو یادم داد. ظهرای تابستون به جای ولو شدن جلوی تلویزیون یا ول چرخیدن تو کوچه، ما رو میبرد داخل و بهمون اذان و قران یاد میداد. اخرشم برامون بستنی میخرید و تشویق مون میکرد. حاجی اولین معلمم بود. معلمی که با تمام وجودش به ما راه زندگی رو نشون داد. شناخت این مسیر سبز رو حسابی مدیونشم. اه کشیدم، بی اختیار! اصلا این موضوع تو ذهنم جا نمی شد که این خاطرات با خاک یکسان شدن. حاجی... اگه خوب نمی شد چی؟ نه! به خودم نهیب زدم که امید شمشیر ادم تو روزای سخته. نباید جا میزدم! دستی رو شونم نشست. سجاد بود. همبازی بچگی و رفیق قدیمیم که با هم بزرگ شدیم. سجاد:(( به! سلام هم گروهی.)) _:(( سلام. هم گروهی؟ تو چی؟)) سجاد:(( تو رویداد قرن نو دیگه! دیشب گروه بندی کردن و اعلام شد که با همیم. اره داش! دیدم اسمتو خوشحال شدم و یه کم حالم بهتر شد.)) _:(( اصلا از دیشب نمی دونم گوشیم کجاست!)) سجاد:(( رو به راه نیستی ظاهرا؟! نه! تو هم خوب نیستی... نگران نباش توکل کن به خدا.)) _:(( یا طبیب من له الطبیب! خودت به داد حاجی برس!)) سجاد:(( دیشب کلی دعای توسل خوندم. حاجی برام مثل پدرمه، پدری که هیچ وقت ندیدم. یه کاری کرد که فهمیدم بابا داشتن چجوریه!)) هر دوتا ساکت بودیم و هیچی برای گفتن نداشتیم. خیلی دلم میخواست حالشو بهتر کنم اما اون لحظه هیچی به ذهنم نمی رسید. وقتی میدیدم سجاد که حاجی رو خیلی دوست داره اما تو این شرایط امیدواره ، ناراحتی و نا امیدی برام مثل ضعیف بودن و جا زدن می شد. _:(( میدونم حتما خیلی از دست اون بچه ها عصبی هستی اما...)) سجاد:(( اصلا می دونی دیشب چی شد؟ تقصیر بچه ها نیست.)) _:(( پس چرا اشپزخونه ترکید؟!)) سجاد:(( کار بچه ها برای دیروز غروب بود. من خودم بعد از چیدن صندلی دوباره رفتم و شیرای گاز رو چک کردم. حاجی موقع رفت برای مداح ابجوش درست کنه. وقتی مداح تموم کرد تازه یادش اومد که کتری روی گازه و زیرش روشنه. یه چیزی حدود یک ساعت بعد از روشن کردن. من خواستم برم خاموش کنم که نذاشت. همینکه رفت تو اشپز خونه و کلید رو زد همه جا ترکید. مامانم میگه لابد اب سر رفته بود و شعله رو خاموش کرد ولی گاز باز بود که اینطوری شده.)) یاد حرف دیشب المیرا افتادم. زود قضاوت کرده بودم! اه! برای اینکه فضا روعوض کنم گفتم:(( انشاءالله حاجی زودتر خوب بشه. حالا دیشب تو گروه رویداد چی گفتن؟)) سجاد:(( سلام علیک و اشنایی. بعدش قرار شد که یه کتاب معرفی کنن و ماموریت اول در مورد اون هست. حالا میگن فردا یا پس فردا. برو خونه نگاه بنداز.)) سر تکون دادم و تایید کردم. همون لحظه ماشین دختر حاجی و همسرش از جلومون رد شد و داماد حاجی ، اقا میثم ، برامون بوق زد. لابد از بیمارستان میومدن! سجاد هیجان زده دنبالش دوید و اونا ایستادن. سجاد مشغول احوال پرسی از حاجی شد. 🇮🇷 بزرگترین رویداد رهبران اجتماعی نوجوان مضمار_نوجوان🇮🇷🍃⊱━═━ @mezmar_nojavan
چقدر از مشکلات مالی و نیازهای همکلاسی هات باخبری؟ چقدر تاحالا حواست به همکلاسی هات بوده؟ پاشو رفیق، پاشو حس خوب رو بین همکلاسیت به اشتراک بگذار ، هرچقدر که میتونی کمکش کن ✏️📚 💥نوبت شماست، نوبتِ شما ، میتونن شرکت کنند👌 🌐همراهان عزیزی که عضو رویداد نسل نو نیستند میتونن آثارشون رو به این آیدی بفرستند👌 @mezmar_nojavan_rabet مضمار_نوجوان🇮🇷🍃⊱━═━ @mezmar_nojavan
°°° المیرا ظاهرا وضعیت حاج اقا خیلی خوب نبود اما امید به بهبودش بود. همینم خدار و شکر! سجاد روی مبل نشسته بود و سرش پایین بود. سینی چایی و خرما رو گذاشتم روی میز و رفتم تو اتاقم. صداشون واضح شنیده میشد. سجاد:(( دل و دماغ ندارم امیر بی خیال.)) امیر:(( مگه نمیگی حاجی مثل باباته؟! خب این جوری اینجا بشینی خوشحال میشه؟!)) سجاد:(( برادر من حرفت روی چشمام! اما یه نگاه بنداز. مسجد پاشیده! حتی حیاطشم تا حدی تخریب شده و پر از سنگه! میگی کجا بریم؟!)) امیر:(( مسجد خراب شده، محله که خراب نشده! لباس مشکی هامون که نسوخته! خیابون و عابر پیاده به این خوبی. شده زمانشو کمتر می کنیم ، بهتر از هیچیه!)) سجاد:(( الان چی کار کنیم؟ برم به بچه ها خبر بدم؟!)) امیر:(( دمت گرم! میگم چقدر پول داری؟)) سجاد:(( چطور؟)) امیر:(( بیا بریم. میگم بهت.)) هر دو بلند شدن و بعد از یه خداحافظی بلند رفتن بیرون. خدا میدونه تو سر امیر چی میگذره. همینکه حالش بهتره جای شکرش باقیه! سه ساعت بعد امیر با لباس خاکی اومد خونه. قبل از اینکه مامان صداشو ببره بالا، امیر دستاشو به نشونه ی تسلیم برد بالا و در همون حالت رفت تو حموم. یه کم بعد اومد بیرون و روی مبل لم داد. وقتی صورت پرسشگر مامان رو دید خودشو جمع و جور کرد و گفت:(( عه... چیزه... ببینین! من بعد از نماز سریع میرم پیش بچه ها.شما ها هم اماده بشین و یک ساعت بعدش بیاین پایین برای شام غریبان. باشه؟ میگم شمع داریم؟ اگه نداریم برم بگیرم!)) مامان:(( کجا بودی؟)) امیر:(( مسجد. اگه پنجره اتاق المیرا رو باز می کردی منو میدیدی.)) مامان:(( اون لباسای خاک و خله ایی رو که ول نکردی تو سبد رخت چرکا؟! کل زندگی رو خاک گرفت! وای!)) امیر:(( نه بابا شستم خودم اونا رو. یادم رفت بیارم پهن کنم. الان میرم!)) مامان:(( بیار یه بار دیگه من اب بکشم!)) طبق گفته ی امیر یک ساعت بعد از اذان رفتیم پیش مسجد. اونجا پر از اهالی محل بود. جالب این بود که حیاط مسجد از اشغالایی که به واسطه ی خرابی اونجا ریخته بود ، پاک شده بود! همه ی اونا یه گوشه جمع شده بودن! مامان:(( از دست این امیر! با سجاد کارگر گرفتن و همه با هم اینا رو جمع کردن!)) _:(( فکر نکنم دلش بخواد کسی بدونه.)) مراسم شروع شد. طبق روند هر ساله مراسم نوحه خونی و سینه زنی بود و ، منو مامان هم با شمع یه گوشه ایستاده بودیم و اروم سینه میزدیم. اخرش هم شمع عا رو تو جا شمعی مسجد میزاشتیم. اما امسال جا شمعی نبود و به خاطر همین، شمع ها رو روی بلوک هایی که اون گوشه بود چیدیم. شام غریبان مثل سال های قبل بوی غربت میداد. غربت و مظلومیت امام (ع) و خانواده شون بعد از این همه سال تو دل ها جریان داشت و این شب ها به خوبی حس می شد. اخر مراسم بعد از دعا برای ظهور ، برای سلامتی همه ی مریض ها مخصوصا حاج اقا احمدی دعا کردیم. اون شب موقع خواب این صدا مدام تو گوشم می پیچید:(( ای شیعیان امشب شام غریبان است/ جسم حسین عریان اندر بیابان است.)) 🇮🇷 بزرگترین رویداد رهبران اجتماعی نوجوان مضمار_نوجوان🇮🇷🍃⊱━═━ @mezmar_nojavan
26.97M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
نسل نویی های پرانرژی و نوجونای همراه مضمار نوجوانی اینبار، وارد یه کمک مومنانه به دانش آموزان نیازمند شدند کلیپ کار اولین خط شکن رو 😉 نسلِ ما نسلِ ظهور است اگر برخیزیم ... ، مضمار_نوجوان🇮🇷🍃⊱━═━ @mezmar_nojavan
°°° مهسا سوالاش برام جالب بود. خیلی دلم می خواست بدونم که چرا این فکر به سرش زده. حقیقتا بچه های هم سن و سال المیرا اصلا دنبال این موضوع نبودن و همین ، باعث میشد کنجکاو بشم که چرا بهش فکر کرده. از اونجایی که دوستای ماهان اومده بودن ملاقاتش ، نمیشد که برم تو حال و ازش بپرسم. المیرا هم برای سوالش عجله داشت. یه جورایی قوز بالا قوز شده بود. تصمیم گرفتم بزنم تو اینترنت اما از کجا معلوم که اون کتابا بر اساس تعالیم اسلامی باشه؟! خب این پروژه هم مختومه اعلام می شود! از سر ناچاری به المیرا همه چیو گفتم. اونم موافقت کرد که صبر کنه. _:(( تو کتابخونه ی مسجد تون نداره چیزی؟ از متولی پرسیدی؟!)) المیرا:(( مسجد و متولیش که با هم رفتن رو هوا. حواست کجاست خواهر؟!)) _:(( اوه اره! حالا حالش خوبه؟!)) المیرا:(( میگن دیروز به هوش اومده و وضعیتش پایدار شده اما هنوز به مراقبت نیاز داره. بنده ی خدا خیلی سوختگی داره.)) _:(( الهی که زود تر خوب میشه. حالا میگم چی شد که به فکر خودشناسی افتادی؟!)) المیرا:(( دوستم فاطمه تو انتخاب رشته مشکل پیدا کرده. بیشتر سوالم برای اون بود تا درست راهنمایی بشه، وگرنه من که از انتخابم راضیم.)) _:(( میگم وقتی فهمیدی خودتم مطالعه کن شاید به چیز های بیشتری در مورد خودت پی ببری. اخه همه چیز که رشته ی دانشگاه و دبیرستان نیست. اگه خودتو خوب بشناسی ادم موفق تری در ارتباطاتت و جامعه میشی. )) المیرا:(( اره حتما. راستش فاطمه با سوالش یه تلنگری زد بهم تا در مورد خودمم تحقیق کنم... . ظاهرا امیر اومد. میرم ازش بپرسم شاید بدونه.)) _:(( به منم بگو باشه؟ برای منم جالب شده.)) المیرا:(( حتما!)) بعد از اینکه المیرا قطع کرد، برای پر کردن وقتم رفتم سراغ کتابی که اولین ماموریت رویداد بود. یعنی کتاب { سخنان حسین ابن علی (ع) از مدینه تا کربلا} . تا اینجا که مطالعه کردم به نظرم قشنگ و جالب اومد. کلی نکته و درس می شد از سخنان امام (ع) و زندگی شون یاد گرفت و استفاده کرد. الکی نیست که میگن ائمه (ع) برای ما بهترین الگو هستن. اونم چه الگو های نابی ! طوری که بعد از 1400 سال هنوزم که هنوزه اموزه هاشون کاربردیه و یه جورایی ، درمانیه برای دنیای تب دار و حال مریض ادما. یه حسی بهم میگه اگه ادما برای خوب شدن دنیا از همینا استفاده کنن همه چی خیلی زود درست میشه. الهی که زودتر این اتفاقا بیفته. عکس نوشته های تازه و قشنگی که از بقیه ی دانش اموزای رویداد تو کانال بود رو هم نگاه کردم. دلم میخواد تا نوبت کار ما برسه و منم یه دونه از اینا درست کنم. می خوام تمام ذوق هنری و سلیقه ی دخترونمو خالی کنم روش! باشه که خوب در بیاد. همون موقع المیرا پیام داد. المیرا:(( امیر نیس که رئیس کتابخونه مرکزیه! راسته میگن اب در کوزه و ما تشنه لبان می گردیم! فعلا اسم یه سری از کتابا رو گفت. اگه چیز بیشتری یادش اومد و گفت بهت میگم. اسم کتابا: )) لبخند زدم و ازش تشکر کردم. خوشحال بودم که به جواب سوالش رسید. 🇮🇷 بزرگترین رویداد رهبران اجتماعی نوجوان مضمار_نوجوان🇮🇷🍃⊱━═━ @mezmar_nojavan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
میدونی اگه امروز تو تقویم نبود چه اتفاقی میوفتاد؟؟😨 میدونی امروز چه روزیه؟ مضمار_نوجوان🇮🇷🍃⊱━═━ @mezmar_nojavan