🌙
پارسال همین روزها بود دخترهایش شاگرد کلاس خطم بودند. چند جلسه که غیبت کردند، زنگ زدم و علت غیبت را پرسیدم.
خودش گوشی را جواب داد و گفت مادربزرگ بچهها به رحمت خدا رفته، آمدهایم مشهد. نمیشناختمش که نویسنده «خاتون و قوماندان» است و این دو دختر آرام هم، دخترهایش.
تسلیتی گفتم و خداحافظی کردم.
زمستان پارسال، توی سلسله جلسات ساهور در جایگاه یکی از منتقدان مینشست. هرچقدر تصور یک نویسنده خیلی خوب دقیق ازش توی ذهنم داشتم، منتقد ریزبینی هم دیدمش.
بعد از نشست، دل به دریا زدم و گفتم زحمت بکشید متن من را هم بخوانید و همه اشکال هایش را بگویید.
تا الان هر دوستی که داشتم و دارم و همسایه امام رضاست، مهربانی زیادی ازش دیدهام.
نه نیاورد و بیهیچ بهانهای که سرم شلوغ است و تا ببینم کی وقت کنم و شاید نرسم، سریع گفت بفرست.
او بیشتر پیگیر کارم بود. یک ماه نفرستادم و دیروز صبح پیام داد: «سلام، کجایی دقیقاً؟ چرا نیستی؟»
گفتم از یک ماه پیش که با هم صحبت کردیم، متنم را ندیدم و مریض شدم.
گفت «مشهد دعاگویتان هستم.»
مثل همیشه رسمی نوشت. یادم آمد همیشه هم تأکید میکند جای فعل و فاعل را توی متن جابهجا نکنم. هرچه هم ان قلت میآورم که اینطور نوشتن، به لحن داستانی نزدیکتر است، قبول نمیکند.
«رشتهای بر گردنم افکنده دوست.» دلم برایش تنگ شده. بعد از کلی درد و بیخوابی دیشب، سر صبحی، مریم قربان زاده، فقط جویای احوالم شد، فقط حالم را پرسید. همین و بس. هیچ حرفی از کار نزد.
خدا زیاد کند این دوستها را.
#مریم_قربان_زاده
#خاتون_و_قوماندان
@fatemehrajabi_beheshtabad
🌙
بعد از یک ماه، دیشب، اولین شبی بود که بدون درد خوابیدم.
خدا را شکر به خاطر دعای همه دوستانی که زنگ زدند و پیام دادند و اجابتشان کردی.✨
بیشتر از همه از «محبت» عزیزم ممنونم که همیشه جویای احوالم هست و دعاگویم. نصف استرس زندگیاش خرج من میشود.❣️
خوبیهای محبت، مثل خدایش، تمامی ندارد. دوستداشتنی است محبت.❤️
اللهم اشف کل مریض🤲
@fatemehrajabi_beheshtabad
🌙
خواندن بخشهای زیادی از این کتاب، خواه ناخواه لبخند روی لب میآورد، دقیقاً کاری که نوستالوژی با روان ما میکند. بی که افسوس و حسرت زیاد گذشتهٔ از دست رفته را بخوریم، شادمان میکند.
به فصل «تسلی بخشی در مواجهه با ناتوانی و نابسندگی» که رسیدم، یاد مریم افتادم.
زنگ زدم و گفتم صبح خوابت را دیدم. گفت شش و نیم رفتم حرم، دعایت کردم.
گفتم شش و نیم بود که خوابت را دیدم.
جای دوست عزیزم، نفیسه حفیظی خالی. طالبان خانه نشینش کردند. دلش لک زده برای تدریس. اولین بار نفیسه کتاب را معرفی کرد. نیمه شب بود تقریباً. زنگ زد و گفت آمدهام مشهد. تو هم بیا. دلم تنگ شده برایت.
نفیسه دکتری فلسفه میخواند و من ارشد ادبیات.
گفتم من هم، اما نمیتوانم، تو بیا قم. دلم آرامش میخواهد با طعم فلسفه. گفت دوباتن بخوان.
چه دوباتن بخوانم، چه با مریم یا نفیسه حرف بزنم، برایم یکی است.
هر دو تسلی بخش اند.
*دوستی توطئهای کوچک است علیه آنچه دیگران معقول میپندارند.
#تسلی_بخشی_های_فلسفه
#آلن_دوباتن
#دوستی
#خوشبختی
@fatemehrajabi_beheshtabad
🌙
عمه کتابی از والریا لوئیزلی نخوانده. اما تجربهاش که زیاد است.
کتاب را که بستم، پشت بندش زنگ زد و گفت حواستو پرت کن دختر.❣️
#اگر_به_خودم_برگردم
@fatemehrajabi_beheshtabad
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌙
در رختخوابت دراز میکشی و ستارهها را میشماری، به دیگران بیندیش.
مردمی که جای خواب ندارند.
به فکر دیگران باش؛ کسانی که حقشان را از واژهها نگرفتهاند.
به دیگران که فکر میکنی، دیگرانی که دور از تواند، به فکر خودت باش.
با خودت بگو: کاش شمعی در دل تاریکی بودم.
#محمود_درویش
@fatemehrajabi_beheshtabad
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌙
حتماً که هیچ چیز اتفاقی نیست و همه امور در بهترین حالت خودشان قرار دارند، هرچند ظاهری ناخوشایند برای ما داشته باشند.
حتی دیدن کلیپی که اول فکر میکنی مثل بقیه کلیپها میخواهد با یک موسیقی، تأثیرگذاری فیلم و جمله انگیزشی را بیشتر کند؛ اما بعد میبینی ته جمله، به رنگ سرخ، اسم شهیدی که دوست داری، نوشته شده: احمد متوسلیان🥀
یا پریروز رفته بودم روضه و یک کتابچه زیارت عاشورا دستم دادند. حسن گفت چرا فقط پشت جلد کتاب تو عکس حاج قاسم است و بقیه عکسی از حاجی ندارند؟
گفتم حاجی را خیلی دوست دارم. خواب دیدم برگشته.
#احمد_متوسلیان
#حاج_قاسم
#برگرد
@fatemehrajabi_beheshtabad
🌙
ما به کسانی که نویسنده اند، میگوییم قلمتان نویسا؛ به شاعرها بعد از هر خوانش قشنگ میگوییم طبعتان روان.
اینجا حرف از نجوم و اخترفیزیک است و پنج طلای المپیاد جهانی و رتبه نخست ایران بین ۵٣ کشور.
به قول دوستم «مثل ستاره بدرخشید.»
#ایران_عزیز
@fatemehrajabi_beheshtabad
🖤
حرف بزن! ابرِ مرا باز کن
دیرزمانیست که بارانیام
حرف بزن! حرف بزن سالهاست
تشنهٔ یک صحبت طولانیام
خوبترین حادثه میدانمت
خوبترین حادثه میدانیام؟
خداحافظ مرد غزل ایران
#محمد_علی_بهمنی
@fatemehrajabi_beheshtabad
🖤
سلام بر تو به مقدار رنجهایی که برای هدایت انسان کشیدی.
@fatemehrajabi_beheshtabad
🌙
در اگر بر تو ببندد، مرو و صبر کن آنجا
ز پس صبر، تو را او به سرِ صدر نشاند
و اگر بر تو ببندد همه رهها و گذرها
ره پنهان بنماید که کس آن راه نداند
#مولانا
@fatemehrajabi_beheshtabad
🌙
اللَّهُمَّ إِنَّا نَشْکو إِلَیْک فَقْدَ نَبِیِّنَا وَ غَیْبَهَ وَلِیِّنَا وَ کثْرَهَ عَدُوِّنَا وَ قِلَّهَ عَدَدِنَا وَ شِدَّهَ الْفِتَنِ بِنَا وَ تَظَاهُرَ الزَّمَانِ عَلَیْنَا.🤲
🌙
همیشه عید پیامبر که میرسد، دوست ندارم روز غروب کند و شبش را ببینم. کار زیادی هم انجام نمیدهم. انگار عاشورا باشد و انجام دادن کار دنیوی کراهت داشته باشد.
راه میروم و صلوات میفرستم. مینشینم و به یک گوشه خیره میشوم و باز صلوات میفرستم.
شاید چون بابا، پدری کردنش را در این روز به اوج میرساند. بیشتر پیشمان بود، بیشتر خانه بود، زیاد صلوات میفرستاد و فراوان مهماننوازی میکرد.
شربت پرتقال خیلی دوست داشت. میگفت از صبح شربت و شیرینی تان آماده باشد که هرکس آمد، پذیرایی کنید و بداند امروز تولد بابای امت است و فرزندش جعفر صادق علیه السلام.
صدای اول صبحش که زیارت عاشورا را با صد لعن و صد سلام میخواند، هنوز توی گوشم هست؛ تکانهای لبش و صدای مهرههای تسبیحش را که تا شب صلوات میفرستاد، هنوز به خاطر دارم.
برای همه این محبتهای بابا که تلاش میکرد با کارهایش ما را با اهل بیت آشنا کند، دوست ندارم امروز تمام شود. راه میروم، صلوات میفرستم و به بابا و شبیه بودن کارهایش به پیغمبر فکر میکنم؛ مینشینم و باز به بابا فکر میکنم که اگر بود، حتماً، من یکی را با قول و فعلش سربهراه تر میکرد و کار چند نفر را راه میانداخت و بیخیال درد فامیل و آشنایش نمیشد.
به درازای همین روزی که گذشت و راه رفتم و توی هیچ جشنی شرکت نکردم و برای پیغمبر صلوات فرستادم، همین قدر از فقدان نبی ام و غیبت ولی ام به تنگم.
کاش دل بعضی از ما مسلمانان تکانی بخورد و برای غزه، لبنان و مظلومیت اسلام و مسلمین کاری کنند. برادرمان هستند. «هرچند نطفه یک مرد آواره فلسطینی یا یک دختر کمروی سوری باشد. لازم نیست مخارج حروف اسمش از ته حلق جنوب ایران دربیاید تا کوکام باشد.»*
پدر امت هم همین را گفتند که به صدای برادر دینیات جواب بده.
بابا اگر بود، نمیدانم امروز باز هم شیرینی و شربت میداد یا نه، شاید گریه میکرد و بیصدا شانههایش تکان میخورد، اما مطمئنم توی هر جمعی سر صحبت را به اهمیت استراتژیک فلسطین و لبنان در منطقه میرساند، که به داد برادران دینی مان برسیم.
بابا اهل دعوت به تفکر بود، مثل پیغمبر.
*به نقل از احسان عبدی پور.
#غزه
#لبنان
#برادری
@fatemehrajabi_beheshtabad
🌙
دیروز تا سر اذان مغرب توی فضای مجازی نچرخیدم و از نتیجه سوگواره بیاطلاع بودم. یادم رفته بود قرار است روز عید پیامبر نتایج را اعلام کنند.
پیام را که دیدم، چند دقیقه بعد دوستم زنگ زد و گفت «خب همستر هم لیست شده و این هفته پول میدن؛ آخرش تو نیومدی یه چیزی گیرت بیاد.»
گفتم الحمدلله من زودتر از شما حق الزحمه کارمو گرفتم.
#روایت_اربعین
#فلسطین
@fatemehrajabi_beheshtabad