#یادواره_شهدای مسجد #لولاگر که میشد حاجی هرطور بود خودش را می رساند. ارادت خاصی به این مسجد و بسیجی هایش داشت و امشب بچه های بسبج ارادتشان را به شما ثابت کردند حاجی.
به ازای هر بار که یادواره رفتی بیشتر از یک عکست در قاب تصویر نگاه همه به نمایش درآمد و حاج حسین #یکتا تلنگری زد که #اکبر_صباغیان و همدانی را بی هوا خريدند
ظهور نزدیک است.
جز اشک و آه حسرت در نبودنت فقط پاهایمان می ماند و #راه_ناتمام
هدایت شده از 📚 دوستی با کتاب 📚
📢📢📢📢 مسابقه شماره ۸ :
📚 کتاب « #مجید_بربری»
👈خاطرات شهید #مجید_قربانخانی
معروف به حر مدافعان حرم
@doosti_ba_ketab
فتح الفتوح لحظه های یاد شهدا در راه شهدا
خاطرات شهیده #زینب_کمایی #شهید_شاخص_سال۹۷ 🌷 🌷 🌷 🌷 🌷 🌷 #من_میترا_نیستم قسمت 6️⃣1️⃣ فصل چهارم خان
خاطرات شهیده #زینب_کمایی
#شهید_شاخص_سال۹۷
🌷 🌷 🌷 🌷 🌷 🌷
#من_میترا_نیستم
قسمت 7️⃣1️⃣
فصل چهارم-
زینب بین بچه هایم از همه سازگارتر بود. از هیچ چیز ایراد نمی گرفت، هر غذایی را می خورد. کمتر پیش می آمد که از من چیزی بخواهد.
کلاس اول دبستان سرخک خیلی سختی گرفت تمام بدنش له شده بود، با همه دردی که داشت گریه نمی کرد. زینب را توی پتو پیچیدم و به درمانگاه بردم.
دکتر چندتا آمپول برایش نوشت و من هر روز صبح و بعدازظهر او را به درمانگاه می بردم و آمپول ها را بهش می زدند. مظلومانه دراز می کشید و سرش را روی پاهایم می گذاشت ،وقتی بلند می شدم که به درمانگاه ببرمش، زودتر از من پا می شد.
او بدون هیچ گریه و اعتراضی درد آمپول و مریضی را تحمل می کرد.
دکتر گفته بود که فقط عدس سبز آب پز بدون چاشنی و بدون روغن بهش بدهید. چندین روز غذای زینب همین بود و بس. زینب غذایش را میخورد و دم نمی زد. به خاطر شدت مریضی اش اصلا خوابش نمی برد ولی صدایش در نمی آمد.
زینب از همه بچه هایم به خودم شبیه تر بود، صبور اما فعال بود.
از بچگی به من در کارهای خانه کمک می کرد، مثل خودم زیاد خواب میدید؛ خواب های خیلی قشنگ. همه ی مردم خواب میبینند، اما خواب در زندگی من و زینب نقش عجیبی داشت انگار به یک جایی وصل بودیم.
زینب بیشتر از اینکه دنبال لباس و خوردن و بازی باشد، دنبال نماز و روزه و قرآن بود. همیشه می گفتم از هفت تا بچه جعفر، زینب سهم من است. انگار قلبمان را با هم تقسیم کرده بودیم.
از بچگی دور و بر خودم می چرخید، همه خواهرها و برادرها و همسایه ها را دوست داشت و انگار چیزی به اسم بدجنسی و حسادت و خودخواهی را نمی شناخت. حتی با آدم های خارج از خانه هم همینطور بود.
۴ یا ۵ سالش بود که اولین خواب عجیب زندگی اش را دید.،از همان موقع فهمیدم که زینب مثل خودم اهل دل است.
خواب دید که همه ستاره ها در آسمان به یک ستاره تعظیم میکنند. وقتی از خواب بیدار شد به من گفت: مامان، من فهمیدم که آن ستاره پر نور که همه به او تعظیم میکردند، کی بود. تعجب کردم، پرسیدم« کی بود؟» گفت: «حضرت فاطمه زهرا (س) بود. » هنوز هم پس از سال ها وقتی به یاد آن خواب می افتم، بدنم می لرزد.
ادامه دارد....
#پیام
#صباغیان اخلاق بخصوصی داشت. نظرات بخصوصی هم داشت ...
می گفت جمله «#شهدا_شرمنده ایم» معنی ندارد. معنی نداره کسی ادعا کنه که شهدا شرمنده هستیم... وایسا در راه شهدا و برای شهدا کار کن و شرمنده نباش.
خودش هم واقعا همینطور بود. حداقل ۲۵ سال در راه شهدا تلاش کرد تا آخر هم مزدش را از سیدالشهدا گرفت.
🌷🌷🌷🌷🌷
۸ مرداد، هشتمین ماه بی تو هم تمام شد و امروز ۹ مرداد نهمین ماه را آغاز می کنیم.
هدایت شده از کانال خبری معراج شهدا
💐 #دعوتید
.📣مراسم استقبال از 135شهید تازه تفحص شده در معراج شهدای تهران
🔷سخنران حجه الاسلام پناهیان
🎤مداحان ابوذر بیوکافی و امیرعباسی
📅پنج شنبه 11مرداد
⏱ 18تا 20
🗺معراج شهداي تهران
🌹اینجامعراج شهداست👇
@tafahoseshohada
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
گروه تحقیقاتی فتح الفتوح روایت می کند.
فیلم دختر شهید عبدالله باقری حکایت دلتنگی دخترانه
🌷🌷🌷🌷
چهارشنبه ۱۰ مرداد
ساعت ۱۰ الی ۱۳
همایش دختران نوجوان در گلشهر کرج، زینبیه
خاطرات شهیده #زینب_کمایی
#شهید_شاخص_سال۹۷
🌷 🌷 🌷 🌷 🌷 🌷
#من_میترا_نیستم
قسمت 8️⃣1️⃣
فصل چهارم
زینب از بچگی، راحت حرف هایش را میزد و ارتباط محبت آمیزی با افراد خانه داشت.
با مهرداد خیلی جور بود،مهرداد اهل تئاتر و نمایش بود و همیشه گروه نمایش داشت. چند تا نمایش در آبادان راه انداخت، زینب از کلاس سوم دبستان درخانه با مهرداد تمرین نمایش میکرد. مهرداد نقش مقابل خود را به زینب میداد و زینب خیلی خوب با او تمرین می کرد. مهرداد که اهل فوتبال و تئاتر بود، بیشتر بیرون خانه بود، ولی مهران اهل مطالعه بود و اکثرا در خانه بود.
مهران کتابهای بچه ها را جمع کرد و یک کتابخانه درست کرد و چهارتا خواهرهایش را عضو کتابخانه کرد و 2 ریال هم حق عضویت از آن ها گرفت.
دخترها در کتابخانه مهران می نشستند و در سکوت و آرامش کتاب می خواندند، مهران گاهی دخترها را نوبتی به سینما می برد
البته اگر تشخیص می داد که فیلم مشکلی ندارد، دخترها را می برد.
علاقه زینب به تئاتر و اجرای نمایش در مدرسه، از همان بچگی اش که با مهرداد تمرین می کرد و با مهران سینما میرفت شکل گرفت.
بیشترین تفریح بچه ها در آن زمان، جمع خودشان بود و رفتن به خانه مادرم. بچه ها مسافرت را خیلی دوست داشتند، ولی وضعیت ما طوری نبود که به سفر برویم. اول تابستان که می شد، دور هم می نشستند و هرکدام نقشه ی رفتن به شهری را می کشید و از آن شهر حرف می زدند هر تابستان فقط حرف سفر بود وبس. جمع ما زیاد بود، ماشین هم نداشتیم. برای همین، حرف مسافرت به اندازه رفتن سفر برای بچه ها شیرین بود. بچه ها بعدازظهرهای طولانی تابستان که هوا گرم بود و کسی نمی توانست از خانه بیرون برود، دور هم می نشستند و از شهرهای شیراز و اصفهان و همدان حرف می زدند.
آنقدر از حرف زدنش لذت می بردند که انگار به سفر می رفتند و برمیگشتند.
در باغ پشت خانه ایستگاه 6، یک درخت کُنار داشتیم که هر سال ثمر زیای می داد.
بعدازظهرهای فصل بهار و تابستان، دخترها زیر درخت جمع می شدند و مهران و مهرداد پشت بام می رفتند و حسابی درخت را تکان می دادند. کُنارها که زمین میریخت، دخترها جمع می کردند. بعضی وقت ها به اندازه ی یک گونی هم پر می شد. من گونی پر کُنار را به بازار ایستگاه ۷ میبردم و به زن های فروشنده ی عرب می دادم و به جای کُنار، میوه های دیگر می گرفتم. گاهی پسرهای کوچک همسایه یواشکی روی پشت بام می آمدند تا از شاخه درخت کُنار بچینند، و مهران و مهرداد دنبالشان می کردند.
ادامه دارد...
هدایت شده از فتح الفتوح لحظه های یاد شهدا در راه شهدا
#شبهای_جمعه هر کسی شهدا را یاد کند شهدا او را نزد اباعبدالله یاد خواهند کرد.
شهید #زین_الدين
به ياد حاج محمد #صباغیان که هر شب جمعه این پیام را میفرستاد و شهدا صلوات.🌷
هدایت شده از فتح الفتوح لحظه های یاد شهدا در راه شهدا
Kumayl-halawaji.mp3
30.32M
دعای #کمیل به یاد شهدا
شادی روح شهدا صلوات.🌷
@fatholfotooh
هدایت شده از کانال خبری معراج شهدا
سخنرانی حجت الاسلام پناهیان در معراج.mp3
11.15M
👌 #پیشنهاد_دانلود
🔊 #سخنرانی حجت الاسلام #پناهیان در مراسم #استقبال از پیکرهای مطهر ۱۳۵شهید تازه #تفحص شده در #معراج_شهدا
🌹اینجامعراج شهداست👇
@tafahoseshohada
هدایت شده از کانال خبری معراج شهدا
مداحی حاج ابوذر بیوکافی.mp3
6.84M
🔊 مداحی حاج " ابوذر بیوکافی " در مراسم استقبال از پیکرهای مطهر ۱۳۵ شهید تازه تفحص شده در معراج شهدا
🌹اینجامعراج شهداست👇
@tafahoseshohada
#خاطرات شهیده #زینب_کمایی
#شهید_شاخص_سال۹۷
🌷 🌷 🌷 🌷 🌷 🌷
#من_میترا_نیستم
قسمت 9️⃣1️⃣
فصل چهارم
مینا و مهری مدتها پول جمع کردند و یک دوربین عکاسی خریدند.
اولین بار دخترها زیر درخت کُنار عکس یادگاری گرفتند. چهارتایی با هم پول جمع کردند و برای من یک دست پارچ و لیوان سفالی خریدند. زندگی ما کم و زیاد داشت، اما باهم خوشبخت بودیم.
بچه هایم همه سر به راه و درس خوان بودند. اما زینب علاوه بر درس خواندن خیلی مومن بود. همیشه دنبال کسانی بود که بتوانند در این راه کمکش کنند.
در همسایگی ما در آبادان، خانواده کریمی زندگی می کردند. آنها خانواده مومنی بودند. تنها خانه ای بود که پشت در خانه پرده زده بودند که وقتی در خانه باز می شود، داخل خانه پیدا نشود.
دختر بزرگ خانواده، زهرا خانم، برای دخترهای محل کلاس قرآن و احکام گذاشته بود. مینا و مهری و زینب به این کلاس ها می رفتند. مینا و مهری با دخترشان، اقدس، همکلاس بودند و زینب با نرگس دوست بود. زهرا خانم سرکلاس به بچه ها گفته بود: باید در مسائل دینی از یک مجتهد تقلید کنید وگرنه اعمالتان مثل وضو و غسل قبول نیست. زهرا خانم از بین رساله های علما رساله امام خمینی (ره) را به دخترها معرفی کرد. ما تا آن زمان از این حرف ها سر درنمی آوردیم. امام را هم نمی شناختیم.
مینا و مهری به کتابفروشی آقای جوکار در ایستگاه ۶ بازارچه شرکت نفت رفتند تا رساله امام را بخرند، اما آقای جوکار به آنها گفت: رساله امام خمینی خطرناک است. دنبالش نگردید وگرنه شما را می گیرند. و رساله آقای خویی را به بچه ها داد. دخترها هم مجبور شدند که مقلد آقای خویی شوند. زهرا خانم هم گفت: هیچ اشکالی ندارد. مهم این است که شما احکامتان را طبق تقلید از مجتهد انجام بدهید.
زینب بیشتر به کلاس های قرآن خانه کریمی می رفت و خیلی تحت تاثیر دخترهای کریمی قرار گرفته بود.
ادامه دارد...
اینجا بارگاه اربابی است که تو را سفیر خود قرار داد. انتخابت کرد برای جدش حسین و فرزندشان مهدی موعود عجل الله فرجه
حاجی!
همه جا رد پای حضورت خاطرات را چنگ می زند از ته دل، برمی آورد و زيرو رو می کند و باز در سکوت فریاد می زند همه جا هستی ای جدا افتاده ز ما
#زیارت به نیابت
#صباغیان
دعاگوی همه هستیم ان شاءالله
#شهید_حاجمحسن_دین_شعاری
#شهادت15مرداد66 ( مصادف با عید قربان )
🔰🔰🔰🔰
#شهید_حاجمحسن_دینشعاری
♦️بعد از عملیات والفجر ۸ به پادگان دوکوهه برگشتیم مدتی در آنجا مستقر بودیم که زمزمه قبول قطعنامه شنیده شد. حاجی ما را در صبحگاه جمع کرد. وقتی درباره پایان جنگ حرف می زد ناراحت بود گریه میکرد و می گفت خدای متعال سفره شهادت را جمع می کند شهادت قسمت ما نشد و ما از قافله شهدا جا مانده ایم.
♦️ در قرارگاه خاتم الانبیا بودم که خبر شهادت حاج محسن را شنیدم با خودم گفتم دعای حاجی در حق خودش مستجاب شد و به لقاء الله پیوست
راوی؛ حیدر صادقیان همرزم شهید
برگرفته از کتاب
« #لبخندی_به_معبرآسمان »، صفحه ۱۳۸
📣این کتاب به همت گروه تحقیقاتی فتح الفتوح و با تلاش حاج محمد صباغیان توسط نشر صریر چاپ شده است.
وقتی حاجی عروج کرد همان شب برادر حاج محسن خواب دیدند که ایشان با جمع شهدا آماده اند و خیلی هم شیک و مرتب. در جواب سوال میگوید ما منتظر کسی هستیم که خیلی زحمت ما را کشیده است.
شادی روح شهدا صلوات.🌷
@fatholfotooh
هدایت شده از 📚 دوستی با کتاب 📚
📢📢📢📢 مسابقه شماره ۸ :
📚 کتاب « #مجید_بربری»
👈خاطرات شهید #مجید_قربانخانی
معروف به حر مدافعان حرم
@doosti_ba_ketab
هدایت شده از 📚 دوستی با کتاب 📚
♦️حامد من می خوام برم سوریه
_سوریه دیگه برای چی میخوای بری مجید؟
♦️ می خوام مدافع حرم بشم .
_مدافع حرم دیگه چیه؟ یعنی چه؟
♦️ببین یه عده تصمیم گرفتن که حرم حضرت زینب را بگیرن و بعد هم خرابش کنند. ما می خواهیم برای دفاع از حرم حضرت زینب بریم تا داعشی ها به حرم بی بی جانمان نگاه چپ نکنند. بعد هم این داعشی های پدر سوخته هدفشون ایرانه ما باید بریم اونجا باهاشون بجنگیم که تو کشور خودمون نیان
🔰🔰
هدایت شده از 📚 دوستی با کتاب 📚
♦️حامد من می خوام برم سوریه
_سوریه دیگه برای چی میخوای بری مجید؟
♦️ می خوام مدافع حرم بشم .
_مدافع حرم دیگه چیه؟ یعنی چه؟
♦️ببین یه عده تصمیم گرفتن که حرم حضرت زینب را بگیرن و بعد هم خرابش کنند. ما می خواهیم برای دفاع از حرم حضرت زینب بریم تا داعشی ها به حرم بی بی جانمان نگاه چپ نکنند. بعد هم این داعشی های پدر سوخته هدفشون ایرانه ما باید بریم اونجا باهاشون بجنگیم که تو کشور خودمون نیان
_ مجید آخه تورو میبرن؟
♦️آره رفتم گردان ثبت نام کردم چند تا از بچه های بالا رو هم دیدم فقط یه مشکلی دارم.
_چه مشکلی مجید جون؟
♦️ این خالکوبی شده برای من دردسر نمیدونم باهاش چی کار کنم.
مجید روزی ۲۰ تا قلیون میکشید و هفته ای چند تا دعوا داشت. دوستش همه اینها را میدانست
_مجید قلیون را چی کارش کردی؟ تو سفره خونه قلیون روی میزت بود نمیتونستی کار کنی. تو جلو نیسان و زانتیات قلیون نبود نمیتونست رانندگی کنی حالا چی شده⁉️
♦️ همه رو گذاشتم کنار، برای اینکه برم سوریه دور همه چیز یه خط قرمزی کشیدم
♦️مجید نگاهی به ساعتش انداخت ساعت چند دقیقه به مغرب را نشان میداد هوا هم کم کم رو به تاریکی میرفت حامد بیا بریم مسجد به نماز جماعت برسیم
😳😳 چشمان دوستش گشاد شد تعجب زده و با ذهنی پر از سوال گفت مجید خوبی؟ کجا بریم ؟ چیکار کنیم مسجد؟
♦️ آره بیا برم حالت را خوب کنم
_ مجید تو چی زدی؟ راستش را بگو مارکش چی بوده که اینجوری تو را عوض کرده⁉️
♦️بیا بریم اینقدر هم حرف مفت نزن
🙈 مجید ما فقط محرم به محرم دهه اول محرم حسینیه تازه مسجد هم نمیریم بعد هم تموم تا سال دیگه. ولمون کن.
♦️ بهت میگم بیا بریم مسجد می خوام حالت را خوب کنم بیا بریم...
📚 کتاب #مجید_بربری ( خاطرات #شهید_مجید_قربانخانی)
ص ۶۹
@doosti_ba_ketab
هوای این روزای من هوای سنگره – سید رضا نریمانی.mp3
9.69M
به یاد همه شهدای مدافع حرم و #شهید_مجید_قربانخانی
هدایت شده از KHAMENEI.IR
✨ رهبرانقلاب: باید از برکت روز بيست و پنجم ماه ذیقعده که روز #دحوالارض است استفاده کرد.
💻 Khamenei.ir
خاطرات شهیده #زینب_کمایی
#شهید_شاخص_سال۹۷
🌷 🌷 🌷 🌷 🌷 🌷
#من_میترا_نیستم
قسمت 0️⃣2️⃣
فصل چهارم
زینب کلاس چهارم دبستان بود؛ صبح ها مدرسه می رفت و عصرها کلاس قرآن خانه کریمی.
یک روز ناراحت به خانه آمد و گفت: مامان، من سر کلاس خوب قرآن خواندم. به نرگس جایزه دادند، اما به من جایزه ندادند. به زینب گفتم: جایزه ای که دادند چه بود؟ جواب داد: یک بسته مداد رنگی. گفتم: خودم برایت مداد رنگی میخرم. جایزه ات را من میدهم، روز بعد، جایزه را خریدم و به زینب دادم و خیلی تشویقش کردم. وقتی زینب می نشست و قرآن می خواند، یاد دوران بچگی خودم و رفتن به مکتب خانه می افتادم که به جایی هم نرسید.
زینب بعد از شرکت در کلاس های قرآن و ارتباط با دخترهای خانواده کریمی، به #حجاب علاقه مند شد. من و مادرم حجاب داشتیم، ولی دخترها هیچکدام حجاب نداشتند، ولی پوشش شان خیلی ساده بود.
زینب کوچکترین دختر من بود، اما در همه کارها پیش قدم می شد. اگر فکر می کرد #کاری_درست است، انجام میداد و کاری به اطرافش نداشت. یک روز کنارم نشست و گفت: مامان، من دلم میخواهد با حجاب شوم. از شنیدن این حرفش خیلی خوشحال شدم. انگار غیر از این هم انتظار نداشتم. زینب نیمه دیگر من بود، پس حتما در دلش علاقه به حجاب وجود داشت. مادرم هم که شنید، خوشحال شد.
زینب خیلی از روزهای گرم تابستان پیش مادرم می رفت و خانه او می ماند. مادرم همیشه آجیل مشکل گشا نذر می کرد. یک کتاب داستان قدیمی داشت که ماجرای عبدالله خارکن بود؛ مرد فقیری که از راه خارکنی زندگی می کرد. عبدالله خواب می بیند که اگر چهل روز در خانه اش را آب و جارو کند و مشکل گشا نذر کند، وضع زندگی اش تغییر میکند. عبدالله بعد از چهل روز مقداری سنگ قیمتی پیدا میکند و از آن به بعد، ثروتمند می شود. مادرم کتاب را دست دخترها میداد و موقع پاک کردن مشکل گشا همه کتاب را میخواندند. مادرم داستان حضرت خضر نبی (علیهالسلام) و امام علی (علیهالسلام) را هم تعریف می کرد و دخترها، مخصوصا زینب، با علاقه گوش می کردند و آخر سر هم پوست آجیل مشکل گشا را توی رودخانه می ریختند.
وقتی بچه ها به سن نماز خواندن می رسیدند، مادرم ان ها را به خانه اش میبرد و نماز یادشان میداد. وقتی بچه ها نماز خواندن را یاد میگرفتند مادرم به آنها جایزه می داد. زینب سوال های زیادی از مادرم می پرسید. او خیلی کتاب می خواند و خیلی هم سوال میکرد. درسش خوب بود، ولی درکنار فهم و آگاهی اش، دل بزرگی هم داشت.
وقتی شهلا مریض می شد، خیلی بی قراری می کرد، برخلاف زینب که صبور بود، شهلا تحمل درد و مریضی را نداشت. زینب به او می گفت: چرا بی قراری میکنی؟ از خدا شفا بخواه، حتما خوب می شوی. شهلا میفهمید که زینب الکی نمی گوید و حرفش را از ته دلش میزند.
ادامه دارد...