#خاطرات شهیده #زینب_کمایی
#شهید_شاخص_سال۹۷
🌷 🌷 🌷 🌷 🌷 🌷
#من_میترا_نیستم
قسمت 9️⃣1️⃣
فصل چهارم
مینا و مهری مدتها پول جمع کردند و یک دوربین عکاسی خریدند.
اولین بار دخترها زیر درخت کُنار عکس یادگاری گرفتند. چهارتایی با هم پول جمع کردند و برای من یک دست پارچ و لیوان سفالی خریدند. زندگی ما کم و زیاد داشت، اما باهم خوشبخت بودیم.
بچه هایم همه سر به راه و درس خوان بودند. اما زینب علاوه بر درس خواندن خیلی مومن بود. همیشه دنبال کسانی بود که بتوانند در این راه کمکش کنند.
در همسایگی ما در آبادان، خانواده کریمی زندگی می کردند. آنها خانواده مومنی بودند. تنها خانه ای بود که پشت در خانه پرده زده بودند که وقتی در خانه باز می شود، داخل خانه پیدا نشود.
دختر بزرگ خانواده، زهرا خانم، برای دخترهای محل کلاس قرآن و احکام گذاشته بود. مینا و مهری و زینب به این کلاس ها می رفتند. مینا و مهری با دخترشان، اقدس، همکلاس بودند و زینب با نرگس دوست بود. زهرا خانم سرکلاس به بچه ها گفته بود: باید در مسائل دینی از یک مجتهد تقلید کنید وگرنه اعمالتان مثل وضو و غسل قبول نیست. زهرا خانم از بین رساله های علما رساله امام خمینی (ره) را به دخترها معرفی کرد. ما تا آن زمان از این حرف ها سر درنمی آوردیم. امام را هم نمی شناختیم.
مینا و مهری به کتابفروشی آقای جوکار در ایستگاه ۶ بازارچه شرکت نفت رفتند تا رساله امام را بخرند، اما آقای جوکار به آنها گفت: رساله امام خمینی خطرناک است. دنبالش نگردید وگرنه شما را می گیرند. و رساله آقای خویی را به بچه ها داد. دخترها هم مجبور شدند که مقلد آقای خویی شوند. زهرا خانم هم گفت: هیچ اشکالی ندارد. مهم این است که شما احکامتان را طبق تقلید از مجتهد انجام بدهید.
زینب بیشتر به کلاس های قرآن خانه کریمی می رفت و خیلی تحت تاثیر دخترهای کریمی قرار گرفته بود.
ادامه دارد...
اینجا بارگاه اربابی است که تو را سفیر خود قرار داد. انتخابت کرد برای جدش حسین و فرزندشان مهدی موعود عجل الله فرجه
حاجی!
همه جا رد پای حضورت خاطرات را چنگ می زند از ته دل، برمی آورد و زيرو رو می کند و باز در سکوت فریاد می زند همه جا هستی ای جدا افتاده ز ما
#زیارت به نیابت
#صباغیان
دعاگوی همه هستیم ان شاءالله
#شهید_حاجمحسن_دین_شعاری
#شهادت15مرداد66 ( مصادف با عید قربان )
🔰🔰🔰🔰
#شهید_حاجمحسن_دینشعاری
♦️بعد از عملیات والفجر ۸ به پادگان دوکوهه برگشتیم مدتی در آنجا مستقر بودیم که زمزمه قبول قطعنامه شنیده شد. حاجی ما را در صبحگاه جمع کرد. وقتی درباره پایان جنگ حرف می زد ناراحت بود گریه میکرد و می گفت خدای متعال سفره شهادت را جمع می کند شهادت قسمت ما نشد و ما از قافله شهدا جا مانده ایم.
♦️ در قرارگاه خاتم الانبیا بودم که خبر شهادت حاج محسن را شنیدم با خودم گفتم دعای حاجی در حق خودش مستجاب شد و به لقاء الله پیوست
راوی؛ حیدر صادقیان همرزم شهید
برگرفته از کتاب
« #لبخندی_به_معبرآسمان »، صفحه ۱۳۸
📣این کتاب به همت گروه تحقیقاتی فتح الفتوح و با تلاش حاج محمد صباغیان توسط نشر صریر چاپ شده است.
وقتی حاجی عروج کرد همان شب برادر حاج محسن خواب دیدند که ایشان با جمع شهدا آماده اند و خیلی هم شیک و مرتب. در جواب سوال میگوید ما منتظر کسی هستیم که خیلی زحمت ما را کشیده است.
شادی روح شهدا صلوات.🌷
@fatholfotooh
هدایت شده از 📚 دوستی با کتاب 📚
📢📢📢📢 مسابقه شماره ۸ :
📚 کتاب « #مجید_بربری»
👈خاطرات شهید #مجید_قربانخانی
معروف به حر مدافعان حرم
@doosti_ba_ketab
هدایت شده از 📚 دوستی با کتاب 📚
♦️حامد من می خوام برم سوریه
_سوریه دیگه برای چی میخوای بری مجید؟
♦️ می خوام مدافع حرم بشم .
_مدافع حرم دیگه چیه؟ یعنی چه؟
♦️ببین یه عده تصمیم گرفتن که حرم حضرت زینب را بگیرن و بعد هم خرابش کنند. ما می خواهیم برای دفاع از حرم حضرت زینب بریم تا داعشی ها به حرم بی بی جانمان نگاه چپ نکنند. بعد هم این داعشی های پدر سوخته هدفشون ایرانه ما باید بریم اونجا باهاشون بجنگیم که تو کشور خودمون نیان
🔰🔰
هدایت شده از 📚 دوستی با کتاب 📚
♦️حامد من می خوام برم سوریه
_سوریه دیگه برای چی میخوای بری مجید؟
♦️ می خوام مدافع حرم بشم .
_مدافع حرم دیگه چیه؟ یعنی چه؟
♦️ببین یه عده تصمیم گرفتن که حرم حضرت زینب را بگیرن و بعد هم خرابش کنند. ما می خواهیم برای دفاع از حرم حضرت زینب بریم تا داعشی ها به حرم بی بی جانمان نگاه چپ نکنند. بعد هم این داعشی های پدر سوخته هدفشون ایرانه ما باید بریم اونجا باهاشون بجنگیم که تو کشور خودمون نیان
_ مجید آخه تورو میبرن؟
♦️آره رفتم گردان ثبت نام کردم چند تا از بچه های بالا رو هم دیدم فقط یه مشکلی دارم.
_چه مشکلی مجید جون؟
♦️ این خالکوبی شده برای من دردسر نمیدونم باهاش چی کار کنم.
مجید روزی ۲۰ تا قلیون میکشید و هفته ای چند تا دعوا داشت. دوستش همه اینها را میدانست
_مجید قلیون را چی کارش کردی؟ تو سفره خونه قلیون روی میزت بود نمیتونستی کار کنی. تو جلو نیسان و زانتیات قلیون نبود نمیتونست رانندگی کنی حالا چی شده⁉️
♦️ همه رو گذاشتم کنار، برای اینکه برم سوریه دور همه چیز یه خط قرمزی کشیدم
♦️مجید نگاهی به ساعتش انداخت ساعت چند دقیقه به مغرب را نشان میداد هوا هم کم کم رو به تاریکی میرفت حامد بیا بریم مسجد به نماز جماعت برسیم
😳😳 چشمان دوستش گشاد شد تعجب زده و با ذهنی پر از سوال گفت مجید خوبی؟ کجا بریم ؟ چیکار کنیم مسجد؟
♦️ آره بیا برم حالت را خوب کنم
_ مجید تو چی زدی؟ راستش را بگو مارکش چی بوده که اینجوری تو را عوض کرده⁉️
♦️بیا بریم اینقدر هم حرف مفت نزن
🙈 مجید ما فقط محرم به محرم دهه اول محرم حسینیه تازه مسجد هم نمیریم بعد هم تموم تا سال دیگه. ولمون کن.
♦️ بهت میگم بیا بریم مسجد می خوام حالت را خوب کنم بیا بریم...
📚 کتاب #مجید_بربری ( خاطرات #شهید_مجید_قربانخانی)
ص ۶۹
@doosti_ba_ketab
هوای این روزای من هوای سنگره – سید رضا نریمانی.mp3
9.69M
به یاد همه شهدای مدافع حرم و #شهید_مجید_قربانخانی
هدایت شده از KHAMENEI.IR
✨ رهبرانقلاب: باید از برکت روز بيست و پنجم ماه ذیقعده که روز #دحوالارض است استفاده کرد.
💻 Khamenei.ir
خاطرات شهیده #زینب_کمایی
#شهید_شاخص_سال۹۷
🌷 🌷 🌷 🌷 🌷 🌷
#من_میترا_نیستم
قسمت 0️⃣2️⃣
فصل چهارم
زینب کلاس چهارم دبستان بود؛ صبح ها مدرسه می رفت و عصرها کلاس قرآن خانه کریمی.
یک روز ناراحت به خانه آمد و گفت: مامان، من سر کلاس خوب قرآن خواندم. به نرگس جایزه دادند، اما به من جایزه ندادند. به زینب گفتم: جایزه ای که دادند چه بود؟ جواب داد: یک بسته مداد رنگی. گفتم: خودم برایت مداد رنگی میخرم. جایزه ات را من میدهم، روز بعد، جایزه را خریدم و به زینب دادم و خیلی تشویقش کردم. وقتی زینب می نشست و قرآن می خواند، یاد دوران بچگی خودم و رفتن به مکتب خانه می افتادم که به جایی هم نرسید.
زینب بعد از شرکت در کلاس های قرآن و ارتباط با دخترهای خانواده کریمی، به #حجاب علاقه مند شد. من و مادرم حجاب داشتیم، ولی دخترها هیچکدام حجاب نداشتند، ولی پوشش شان خیلی ساده بود.
زینب کوچکترین دختر من بود، اما در همه کارها پیش قدم می شد. اگر فکر می کرد #کاری_درست است، انجام میداد و کاری به اطرافش نداشت. یک روز کنارم نشست و گفت: مامان، من دلم میخواهد با حجاب شوم. از شنیدن این حرفش خیلی خوشحال شدم. انگار غیر از این هم انتظار نداشتم. زینب نیمه دیگر من بود، پس حتما در دلش علاقه به حجاب وجود داشت. مادرم هم که شنید، خوشحال شد.
زینب خیلی از روزهای گرم تابستان پیش مادرم می رفت و خانه او می ماند. مادرم همیشه آجیل مشکل گشا نذر می کرد. یک کتاب داستان قدیمی داشت که ماجرای عبدالله خارکن بود؛ مرد فقیری که از راه خارکنی زندگی می کرد. عبدالله خواب می بیند که اگر چهل روز در خانه اش را آب و جارو کند و مشکل گشا نذر کند، وضع زندگی اش تغییر میکند. عبدالله بعد از چهل روز مقداری سنگ قیمتی پیدا میکند و از آن به بعد، ثروتمند می شود. مادرم کتاب را دست دخترها میداد و موقع پاک کردن مشکل گشا همه کتاب را میخواندند. مادرم داستان حضرت خضر نبی (علیهالسلام) و امام علی (علیهالسلام) را هم تعریف می کرد و دخترها، مخصوصا زینب، با علاقه گوش می کردند و آخر سر هم پوست آجیل مشکل گشا را توی رودخانه می ریختند.
وقتی بچه ها به سن نماز خواندن می رسیدند، مادرم ان ها را به خانه اش میبرد و نماز یادشان میداد. وقتی بچه ها نماز خواندن را یاد میگرفتند مادرم به آنها جایزه می داد. زینب سوال های زیادی از مادرم می پرسید. او خیلی کتاب می خواند و خیلی هم سوال میکرد. درسش خوب بود، ولی درکنار فهم و آگاهی اش، دل بزرگی هم داشت.
وقتی شهلا مریض می شد، خیلی بی قراری می کرد، برخلاف زینب که صبور بود، شهلا تحمل درد و مریضی را نداشت. زینب به او می گفت: چرا بی قراری میکنی؟ از خدا شفا بخواه، حتما خوب می شوی. شهلا میفهمید که زینب الکی نمی گوید و حرفش را از ته دلش میزند.
ادامه دارد...
هدایت شده از کانال خبری معراج شهدا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 فیلم لحظه اسارت شهید مدافع حرم محسن حججی به دست تروریستهای تکفیری داعش
🕊سالروز شهادت شهید بی سر، محسن حججی گرامی باد
#صلوات
🌹اینجامعراج شهداست👇
@tafahoseshohada
هدایت شده از فتح الفتوح لحظه های یاد شهدا در راه شهدا
#شبهای_جمعه هر کسی شهدا را یاد کند شهدا او را نزد اباعبدالله یاد خواهند کرد.
شهید #زین_الدين
به ياد حاج محمد #صباغیان که هر شب جمعه این پیام را میفرستاد و شهدا صلوات.🌷
هدایت شده از فتح الفتوح لحظه های یاد شهدا در راه شهدا
Kumayl-halawaji.mp3
30.32M
دعای #کمیل به یاد شهدا
شادی روح شهدا صلوات.🌷
@fatholfotooh
هدایت شده از 📚 دوستی با کتاب 📚
📚📚📚📚
♦️من می گفتم این مرد سوریه رفتن نیست که نیست. پوزخند می زدم و می گفتم ؛ سربازی ای که اجبار بود و کارت پایان خدمت ش هر جا که می خواست بره لازمش می شد ، نرفت حالا داوطلب بلند می شه بره خودش دستی دستی بندازه جلوگلوله؟ اون هم جلوی وحشی ترین آدم های روی زمین! خودتون را مضحکه این و اون نکنید و مدام نگید مجید راهی سوریه ست.
کتاب #مجید_بربری
ص ۱۱۵
@doosti_ba_ketab
هدایت شده از 📚 دوستی با کتاب 📚
🎂 مجید سال ۹۳ برا خودش #جشن_تولد توی یه باغ درندشت گرفت. باغ را کرایه کرده بود. دورتادورش را میز و صندلی چیده بود. دو سه تومنی هم خرجش شد. جشن تولدی که حسابی ترکوند. کلی هم هدیه براش آوردن. 🎁🎁🎁
🍴یادش به خیر موقع کیک بریدن، اول از همه برای آبجیم اینها برید. بعد هم دستش را زد وسط بقیه ش وتو صورت نصف بیشتر مهمون ها مالید.😂😂
👈هیچکس هم ناراحت نشد چون همه می دونستن مجید آدم شوخیه. از اون آدمهای شوخ که هر قدر هم باهاش کل کل می کردی یه پله از تو بالاتر بود. همیشه ی خدا جواب دست به نقد توی آستینش داشت. این پسر پیش هیچ بنی بشری کم بیار نبود....
😔... ( ولی این اواخر) از اون همه شری که در مجید سراغ داشتم، فقط شوخی ها و مسخره بازی هاش به جا مونده بود و بقیه همراه اون خط قرمز ها از بین رفتند. مجید کم حرف شده بود...
راوی؛ دایی شهید
📚 کتاب #مجید_بربری
ص ۱۲۴ و۱۳۱
@doosti_ba_ketab
هدایت شده از 📚 دوستی با کتاب 📚
📢📢📢📢
سوالات مسابقه شماره ۸ ان شاء الله در روز #تولد #شهید_مجید_قربانخانی
👈 #31مرداد
در کانال گذاشته می شود.🌸🌸🌸
خاطرات شهیده #زینب_کمایی
#شهید_شاخص_سال۹۷
🌷 🌷 🌷 🌷 🌷 🌷
#من_میترا_نیستم
قسمت 1️⃣2️⃣
فصل چهارم
زینب کلاس چهارم دبستان با حجاب شد. مادرم سه تا روسری برایش گرفت و زینب روسری سر میکرد و به مدرسه می رفت. بچه ها خیلی مسخره اش می کردند و اُمل صدایش می زدند.
بعضی روزها ناراحت به خانه می آمد. معلوم بود که گریه کرده است.
می گفت:مامان، همه بچه ها به من امل می گویند. یک روز به زینب گفتم: تو برای خدا حجاب زدی یا برای مردم؟ زینب گفت: معلوم است برای خدا، گفتم: پس بگذار بچه ها هرچه دلشان میخواهد بگویند.
همان سالی که با حجاب شد، روزه هایش را شروع کرد.
برای اینکه کسی در خانه به حجاب و روزه گرفتنش ایراد نگیرد، از ده روز قبل از ماه رمضان، به خانه مادربزرگش میرفت. من با اینکه میدانستم از نظر جثه و بنیه خیلی ضعیف است، جلویش را نمی گرفتم. مادرم آن زمان هنوز کولر نداشت و شب ها روی پشت بام کاهگلی می خوابید. مادرم هرسال ده یا پانزده روز جلوتر از ماه رمضان به پیشواز می رفت.
شب اولی که زینب به آنجا رفت، به مادرم سفارش کرد که برای سحری بیدارش کند تازینب هم به پیشواز ماه رمضان برود. مادرم دلش نیامد زینب را صدا کند و نصف شب آرام و بی صدا از روی پشت بام پایین رفت و به خیال خودش فکر می کرد که زینب خواب است. زینب از لبه پشت بام خودش را آویزان کرد و مادرم را صدا زد و گفت: مادربزرگ، چرا برای سحری بیدارم نکردی؟ فکر می کنی سحری نخورم روزه نمی گیرم؟ مادربزرگ، به خدا من بی سحری روزه میگیرم، اشکالی ندارد؛ بی سحری روزه می گیرم.
مادرم که از خودش خجالت کشیده بود، برگشت به پشت بام و زینب را بوسید و التماسش کرده که با او به پایین برود و سحری بخورد. مادرم به زینب گفت: به خدا هر شب صدایت می کنم؛ جان مادربزرگ بی سحری روزه نگیر. آن سال زینب همه ماه رمضان را روزه گرفت و ده روز هم پیشواز رفت.
من در آن سال به خاطر هوای شرجی آبادان دچار آسم شده بودم. مدتی بود که مرتب مریض می شدم، زینب خیلی غصه من را می خورد. آرزوی زینب این بود که برای من تخت بخرد و پرستار بگیرد. می گفت: بزرگ که بشوم، نمیگذارم تو زحمت بکشی. یک نفر را می آورم تا کارهایت را انجام دهد.
مهرداد مدتی با رادیوی نفت آبادان کار می کرد و مرتب توی خانه نمایش تمرین می کرد. در یکی از نمایش ها «پهلوان اکبر»ی هست که میمیرد.
زینب نقش مادر پهلوان اکبر را بازی می کرد. در نمایش «سربداران» هم زینب نقش «مورخ»را با مهرداد بازی می کرد. آنها در خانه لباس نمایش تنشان می کردند و باهم تمرین می کردند. من هم می نشستم و نمایش انها را نگاه میکردم. زینب و مهرداد به شعر هم علاقه داشتند. مهرداد شعر می گفت و زینب هم با لذت به شعرهای مهرداد گوش میکرد.
مهران و مهرداد همیشه حواسشان به خواهرهایشان بود. مهران از زن های لاابالی و سبک بدش می آمد و همیشه به دخترها برای رفتارشان تذکر میداد.
اگر دخترها با دامن یا پیراهن بیرون میرفتند، حتما جوراب ضخیم پایشان میکردند و گرنه مهران آنها را بیرون نمی برد. زینب به برادرها و خواهرهایش واقعا علاقه داشت ،گاهی لباس های مهران را می شست، جوراب های مهرداد را می شست، دلش می خواست به یک شکلی محبت خودش را به همه نشان بدهد.
ادامه دارد...
#پیام
از وقتی مزارتان شد قرار بی قرار دلم،
شب های جمعه شب زیارتی ارباب که از کربلا دور بودم زائر مزار شما بودم و دلخوش به اینکه⬅️
هر که شب های جمعه شهدا را یاد کند شهدا او را کنار ابا عبدالله یاد میکنند،
برات کربلایم را یکی از همان پنجشنبه ها از ارباب گرفتید و حالا با یادتان عازم آن دیار عشقم(کربلا)
و بیشتر از همیشه محتاج شفاعتتان ....
(تسبیح ها به یاد شهید صباغیان در کربلا پخش می شود)
#پیام
میگفتن بچه های دیگه در نهایت یک رگ اضافه دارن ولی مشکلات قلبی فاطمه خیلی زیاد بود
از اونجا که باعث ناراحتی و مسائل دیگه خانواده ها هم میشدیم نتونستیم جز به آقای صباغیان چیزی بگیم و درخواست شفاعت کنیم که واسطه سلامتیش بشه
خب بیماری که حداقل بچه ها تا دوسالگی و اگر نشد تا 6 سالگی ....باید انتظار خوب شدنشو میکشیدیم امروز در سالروز یک سالگی اش خوب شد .
با مشکلات دیگری که سیر سلامتی رو کند میکرد ولی دکتر گفت طی یکسال خوب شد ه.
اقای صباغیان حواست به همه چی هست مثل همیشه
وقتی بچه های بزرگتر رو میدیدم میان اکوی قلب، دلم فشرده میشد
با هر کدومشون هر سنشون فاطمه رو شبیه اونها میدیدم و میگفتم خب تو اون سن فلان موقع میاییم فلان سن از معاینه گریه نمیکنه و حتی تا تعویض قلب میرفتم😣😢
کار چند ساله
خدا رو شکر
دست اونی که هر دو تا دنیا گره مشکلات مردمو باز میکرد درد نکنه
دیگه درد نمیکنه 😔
خدا مقامشونو بالاتر ببره