eitaa logo
فتح الفتوح لحظه های یاد شهدا در راه شهدا
511 دنبال‌کننده
5.5هزار عکس
1.4هزار ویدیو
187 فایل
پرورش جوانان خداجوی بسیجی، فتح الفتوح امام خمینی است. مقام معظم رهبری یاد مسئول گروه تحقیقاتی فتح الفتوح؛ حاج محمد #صباغیان که انتظار بر شهادت را رسم پرواز می دانست، صلوات.🌷 مدیر گروه @fathol_fotooh نذر صاحب الامر عجل الله فرجه الشریف 🌸
مشاهده در ایتا
دانلود
هدایت شده از شبهای با شهدا
🌴یاد شهید #عبدالله_میثمی بخیر؛ شب جمعه دلش بدجوری گرفته بود. شروع کرد به خواندن #دعای_کمیل تا رسید به این جمله که: «خدایا! اگر در قیامت بین من و دوستانت جدایی بیندازی و بین من و دشمنانت جمع کنی، چه خواهد شد؟» افتاد به سجده و های های گریه کرد. سرش را که بلند کرد، دید هم سلولی کمونیستش که خیلی اذیتش می کرد. سرش را گذاشته کف سلول و او هم گریه می کرد. از کتاب #تنها_سی_ماه_دیگر @shabhayeshahid
قصه زندگی من و تو بودن و ماندن من و تو و روزگاران گذشته من و تو و روزهای ندیده من و تو و جاهای نرفته تو در قبر و من در زمین تنهایی من و تو و لحظه های همیشه با هم سلام بر قلب صبور عقیله بنی هاشم بی بی زینب امشب هم سیزدهم ماه دیگری گذشت رفتنت به خانه ابدی در گذشتن تو از این دنیا و نمی گذرد لحظه ها مگر به يادت شادی روحت نذر نگاه آسمانیت صلوات
هدایت شده از شبهای با شهدا
🌴یاد شهـید ابراهــیم هــادی بخیر همیشه آیه‌‌ی «وَ جَعَلْنا» را زمزمه می ڪرد. ‌گفتـم: آقا ابراهیم، این آیه برای محافــــظت در مقابـل دشمـن هست اینجا ڪه دشمن نیست! نـگاه معنا داری ڪرد و گفت: _شــیطان هم وجـــود داره!؟؟ شادی روحش صلوات.🌷 @shabhayeshahid
خاطرات شهیده ۹۷ 🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷 ⃣6⃣ روز سوم فروردین، مهران از آبادان آمد. خبر گم شدن زینب به آبادان و ماهشهر هم رسیده بود. مهران و بابایش در کنج پذیرایی، ماتم زده به دیوار تکیه داده بودند. مهران از اول جنگ با ماندن زینب در آبادان مخالفت کرد. به خیال خودش می خواست از خواهر کوچکش محافظت کند؛ کاری کند که او را از توپ و ترکش و خمپاره دور نگه دارد، خواهرش در یک محیط امن بزرگ شود و آینده ای روشن داشته باشد. مهران مظلومانه سکوت کرده بود اما بابای مهران همه چیز را از چشم من می دید. من هیچ وقت جلوی بچه ها را نگرفته بودم. بعد از انقلاب همیشه آنها را تشویق کرده بودم که به مملکت و به امام خدمت کنند. به زینب خیلی اعتماد داشتم. می دانستم که هر جا برود و هر کاری کند . بابای بچه ها هرگز راضی نبود که بچه ها این همه در گیر خطر شوند. او یک زندگی آرام و بی دغدغه می خواست. برای او پیشرفت تحصیلی بچه ها از همه چیز مهم تر بود. جعفر سال ها در پالایشگاه به عنوان کارگر زحمت کشیده بود. کارگری در آب و هوای طاقت فرسای آبادان کارآسانی نیست. او آرزو داشت بچه ها حسابی درس بخوانند و تحصیلات بالایی داشته باشند تا زندگی راحت تری را به دست بیاورند. ولی من بیشتر از درس، به دین و ایمان بچه ها اهمیت می دادم؛ به نماز خواندنشان و به عشق آنها به اهل بیت و امام حسین(علیه‌السلام). ادامه دارد... @fatholfotooh
#شبهای_جمعه هر کسی شهدا را یاد کند شهدا او را نزد اباعبدالله یاد خواهند کرد. شهید #زین_الدين به ياد حاج محمد #صباغیان که هر شب جمعه این پیام را میفرستاد و شهدا صلوات.🌷
هدایت شده از شبهای با شهدا
🌴 یاد شهــید جــواد جــهانی بخیر به خـــــواهران و بـــــرادرانـــم تـــوصـــــیه می‌ڪنـم به خــدا بیشتر #تـــوسل جوئیـد دعـــای #ڪمــیل و #نـمـاز_جمــــعـه دعـــــای #‌توســل را از یـاد نــبرید به #نمـازاول‌وقـت بیشتر اهمیت دهـــــید. شادی روحش صلوات.🌷 @shabhayeshahid
خاطرات شهیده ۹۷ 🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷 ⃣6⃣ روز سوم، من با مهران و بابایش می خواستیم که به آگاهی برویم. آقای روستا قبل از رفتن ما آمد و گفت:« دیشب منافقین یک نامه ی تهدیدآمیزی توی خانه ی ما انداختند.» خانه ی ما خیابان سعدی، فرعی ۷ و خانه ی آقای روستا، فرعی ۵ بود. مثل اینکه منافقین خانه ی ما را تحت نظر داشتند و از رفت و آمد افراد و پیگیری های ما خبر داشتند. در نامه ای که در حیاط آقای روستا انداخته بودند، این طور نوشته بودند که« اگر شما بخواهید با خانواده ی کمایی برای پیدا کردن دخترشان همکاری کنید، یک بلایی بر سر شما می آوریم.» خانواده ی آقای روستا نگران شده بودند. سال ۶۱، جوّ شاهین شهر خیلی ناامن بود. با اینکه شهر کوچک بود، اما احساس امنیت نمی کردیم. صبح روز سوم، خانم کچویی هم به خانه ی ما آمد. او که ترسیده بود و مثل بید می لرزید، گفت: منافقین به خانه ام تلفن زده اند و گفته اند که «ما زینب کمایی را کشتیم. اگر صدایت در بیاید، همین بلا را بر سر تو هم می آوریم.» آنها به خانم کچویی فحّاشی کرده بودند و حرف های زشت و نا مربوطی زده بودند. توهین های منافقین، روحیه ی خانم کچویی را خراب کرده بود. ادامه دارد... @fatholfotooh
امروز بر سر مزار حاجی بودیم که یکی از خواهران راوی آمد و گفت مطالب کانال فتح الفتوح را برای پسرم میخوانم و خیلی مشتاق بود مزار حاج آقا را ببیند. در حالی که در سوگ پدرمان هستیم مزار حاج آقا برایمان آرامش است.
هفته بسیج می شود اولین بار که تو را در قامت لباس خاکی دیدم زندگی مان از کنار مردان خاکی افلاکی شروع شد خاکی ماندی خاکی خاکی با مدال خادمی و حالا تنها ترین چشم هایی که بر سر مزارت در چشمانمان قاب می شود، مردی ست با لباس خاکی، در همجواری همان مردان خاکی افلاکی. یادت همیشه بهار دلمان هست مرد پاییزی، تو در پاییز آمدی اولین بار و آخرین بار و هیچ زمان نخواهی رفت بسیجی با اخلاص #صباغیان بسیجی رفت🌷
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
هدایت شده از شبهای با شهدا
🌴یاد شهید #سیدرضا_بطحائی بخیر؛ 🔸روز بیست و هشتم صفر سال۹۲ بود رفتیم خونه‌شون 🔹یه خونه کوچک بود که #طبقه_پایین_رو_برا_زوار_قرار_داده_بود 🔸اول ذکر #صلوات گفت بگیریم و هر صد تا صلوات یه دونه نخود یا لوبیا رو باید مینداختیم تو کاسه می گفت در طول سال این حبوبات جمع شده رو برای برکت غذاشون می ریزن داخل غذا 🔹دو روز مهمون سید بودم خیلی خونگرم و مهربان بود. شادی روحش #صلوات @shabhayeshahid
خاطرات شهیده ۹۷ 🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷 ⃣6⃣ وقتی شنیدم که منافقین، تلفنی و به صراحت گفته اند:« زینب کمایی را کشتیم»، ذره ای امید که در دلم مانده بود هم به یأس تبدیل شد. حرف های خانم کچویی، حکم خبر مرگ زینب را داشت. من و شهلا با دل شکسته گریه کردیم. مهران و بابای بچه ها به حیاط رفتند. آنها می خواستند دور از چشم ما گریه کنند. شهرام خانه نبود. نمی دانستم او کجا رفته و در کجا به دنبال زینب می گردد. مادرم و خانم کچویی کنار هم نشسته بودند و اشک می ریختند. ناخودآگاه بند شدم و سر کمد لباس رفتم. یک پیراهن دخترانه از کمد درآوردم و آمدم کنار خانم کچویی. لباس را به او نشان دادم و گفتم: « چند روز قبل از عید، از توی خرت و پرت هایی که از آبادان آورده بودیم، این پارچه ی کویتی را پیدا کردم. مادرم قبل از جنگ برایم خریده بود. پارچه را به خیاط دادم و او این پیراهن کلوش را برای زینب دوخت. اما هر کاری کردم که زینب روز اول عید این لباس را بپوشد، قبول نکرد. به من گفت:«مامان، ما عید نداریم. خدا می داند که الآن خانواده ی شهدا چه حالی دارند. تو از من می خواهی در این موقعیت لباس نو بپوشم؟» ادامه دارد.. @fatholfotooh
animation.gif
87.7K
✨🌸✨میلاد پیامبر اکرم صلی الله علیه وآله وسلم و امام جعفر صادق علیه السلام را تبریک میگوییم.✨🌸✨🌸 🍃🌸هدیه به وجود منورشان صلوات🌸🍃
هدایت شده از شبهای با شهدا
🌴 یاد شهــید هــادی ذوالفـــقاری بخیر می گفت: من مطمئن هستم #چشمی ڪه به #نــــــگاه_حـــرام عـــــادت ڪند خیلی چیزها رو از دست میدهد! شادی روحش صلوات.🌷 @shabhayeshahid
هدایت شده از ریحانه
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❇️ ببینید | نماهنگ دوران كودکی حضرت محمد(ص) به روایت رهبرانقلاب ‌ 🌹بخش‌هایی از فیلم ‌ ❣️ @Khamenei_Reyhaneh
💐کسی می تواند از سیم خاردارهای دشمن عبور کندکه از سیم خاردارهای نفس خودعبور کرده باشد 🕊سالروز شهادت #شهید_علی_چیت_سازیان گرامی باد 🌹اینجامعراج شهدا👇 @tafahoseshohada
اسمش محمد بود ولی بعضی از آدم ها ممد صدا میکردند اولین بار که شنیدم گفتم بهشون بگو مادرم بهترین انتخاب رو کرده و به عشق پیامبر گذاشته محمد، دیگه اسمت رو شکسته نگن یا شما جواب نده. کل سال ما پر از مناسبت بود؛ یکبار قمری یکبار شمسی، همیشه ولادت پیامبر، برایش هدیه میگرفتیم تا بداند نه تنها خودش اسمش را هم دوست داریم امروز مزارش زینت یافت به نام و یاد پیامبر اکرم صلی الله علیه وآله 🍃🌸🍃
📖متن کوتاهی از کتاب " یادت باشد " ، روایت زندگی شهید مدافع حرم " حمید سیاهکلی مرادی " از زبان همسرش 🏘 ایشان برای اجاره‌ی خانه‌ی مشترک، مقداری پول داشت؛ خانه‌ی بزرگ و نوسازی در منطقه‌ی خوبی از شهر پیدا کردیم. وقتی پسندیدیم و از خانه خارج شدیم، گوشی آقا حمید زنگ خورد. وقتی تلفن‌شان تمام شد، گفت «یکی از دوستانم دنبال خانه است و پولش کافی نیست. قبول می‌کنی مقداری از پولمان را به آن‌ها بدهیم؟» قبول کردم و نصف پول پیش خانه‌مان را به آن‌ها دادیم. نهایتاً یک خانه‌ی ۴۰ متری و قدیمی را در محله‌ای پایین شهر اجاره کردیم. سال بعد که به طبقه‌ی بالای همان خانه نقل مکان کردیم، از سقفش آب وارد خانه می‌شد... اگرچه رفاه و آسایش دنیایی‌مان در آن خانه کم بود، اما آرامش و ایمانی که از نگاه خدا و امام زمان (عج) نصیبمان می‌شد، بسیار دلچسب بود. حقوق اندک آقا حمید برکت زیادی داشت. من در آن خانه‌ی ۴۰ متری، به‌شدت خوشبخت بودم. 🕊سالروز شهادت شهید مدافع حرم #حمید_سیاهکالی_مرادی گرامی باد #صلوات 🌹اینجامعراج شهداست👇 @tafahoseshohada
خاطرات شهیده ۹۷ 🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷 ⃣6⃣ مادرم پیراهن را از دستم گرفت و به چشم هایش مالید. من ادامه دادم« دخترم می دانست که امسال عید نداریم و دست کمی هم از خانواده های شهدا نداریم.» همان موقع شهرام به خانه آمد. شهرام بچه ی کم سن و سالی بود، اما خیلی خوب می فهمید. انگار چیزی شنیده بود. می خواست با مهران حرف بزند. پرسیدم:« شهرام، کسی آمده یا چیزی شنیده ای؟» سرش را به علامت «نه» تکان داد. ای کاش می توانستم به مهرداد هم خبر بدهیم که خودش را به خانه برساند. اما هیچ خبری از مهرداد نداشتیم. ماه ها می گذشت و ما از مهرداد بی خبر بودیم. مهرداد با زینب خیلی صمیمی بود. اگر خبر گم شدن زینب را می شنید، حتماً خودش را می رساند. مینا و مهری هم برای عملیات فتح المبین به یک بیمارستان صحرایی در شوش رفته بودند. از روز گم شدن زینب، دیگر هیچ ترسی برای مهرداد و مینا و مهری نداشتم. انگار ترسم ریخته بود. ترس از دست دادن بچه ها با گم شدن زینب کم شده بود. شهرام توی حیاط به مهران و بابایش چیزی گفت که صدای گریه ی آنها بلندتر شد. خودم را به حیاط رساندم. ادامه دارد... @fatholfotooh
پنجم آذر روز فرمان تشکیل بسیج مستضعفين توسط امام خمینی رحمةالله بر همه بسيجيان مبارک #بسیج_لشکر_مخلص_خداست
هدایت شده از شبهای با شهدا
🌴یاد شهید بخیر ؛ های محمد را هرگز فراموش نمیکنم. توی جمع بچه های آن زمان، محمد تنها کسی بود که خیلی نماز شب میخواند و معنویتش از همه بچه ها بیشتر بود. با این حال وقتی طی روز او را میدیدی با شوخی کردن و تو سر و کله بچه ها زدن، . توی حیاط سپاه دنبال هم میدویدیم و مثل بچه ها از در و دیوار بالا می رفتیم. از کتاب @shabhayeshahid
#صباغیان دوست دارم آن دنيا اگر از من سوال کردند جوانی ات را در چه راهی گذراندی بگویم بسیج. آدم باید طوری کار کنه و زندگی کنه که آن دنيا بگوید جوانی ام را در راه بسیج گذاشتم 🌷🌷🌷🌷 خوش به سعادتت که بسیجی زندگی کردی و بسیجی رفتی به امید دیدار فرمانده
🌸 که 🌴چند دقیقه بین شهدا گشتند تا این‌که یک جنازه را روی خاک، روبه‌روی دکتر قرار دادند و گفتند: این پیکر آقامجید شماست.جنازه سر نداشت. رگ‌های گلویش پیدا بودند. 🌻دکتر دوزانو روی زمین نشست و به جیب لباس مجید که خونی بود، خیره شد. روی یک تکه پارچه سیاه کوچک، نوشته شده بود مجید ابوترابی. خم شد و رگ‌های گلوی مجید را بوسید و کنار پیکرش سجده شکر بجا آورد... 🍀این فقط فصل شهادت تنها پسر دکتر را از زندگی پرفرازونشیبی برایتان روایت کردیم؛ بخشی که گویای عمق شخصیت قوی وی بود که هشت سال در اورژانس‌های خط مقدم جبهه‌ها با انجام سخت‌ترین و حساس‌ترین عمل‌های جراحی، جان رزمنده‌های بسیاری را که زنده ماندنشان به دقیقه‌ها وابسته بود، نجات داد. 🌼در گلستان شهدای نجف‌آباد، چهار قبر کنار هم بودند. دوتا از قبرها خالی بودند. وقتی پیکر مجید را به گلستان آوردند، دوستش از وسط جمعیت خودش را به دکتر ابوترابی رساند و او را سر دو قبری که کنده شده بود برد و گفت: آقای دکتر! مجید را این‌جا توی این قبر به خاک بسپارید. 💐دکتر گفت: چرا پسرم؟! 🌷جوان جواب داد: ما چهار نفر بودیم که شب‌های جمعه می‌آمدیم گلزار و سر مزار شهدا دعای کمیل می‌خواندیم. بعد از دعا چند دقیقه‌ای در این چهار قبر کنده‌شده می‌خوابیدیم. رسول، توی همان قبری که همیشه می‌خوابید، دفن شده. «علی ابراهیمی»، دوست دیگرمان هم همین‌طور. حالا مجید آمده. 🌻بعد به قبر وسطی اشاره کرد و ادامه داد: قد مجید بلند بود و داخل این قبر که می‌خوابید، سرش را به یک طرف خم می‌کرد. همیشه هم می‌گفت: بچه‌ها باید سر من از تنم جدا شود تا این قبر اندازه‌ی من بشود... 🌺چله‌ی مجید شده بود که دکتر برگشت به اورژانس خط مقدم . 🌸دکتر محمد علی ابوترابی پزشک ایثارگر، متعهد، بصیر و پدر شهید مجید ابوترابی متولد ۱۳۱۳ در استان اصفهان – نجف آباد و دانش آموخته تخصصی جراحی عمومی دانشگاه اصفهان بدرود حیات گفت. 🌷شادی روحشان الفاتحه مع الصلوات🌷 الهم صل علی محمدوآل محمد @shahid_dehghan 🍁🔹🍁🔹🌹🔹🍁🔹🍁
خاطرات شهیده ۹۷ 🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷 ⃣6⃣ هرچقدر التماس شهرام کردم که« مامان، چی شنیده ای؟ چی شده؟ به من هم بگو»، شهرام حرفی نزد و مهران و بابایش هم سکوت کردند. ساعت ها و دقایق، حتی لحظه ها به سختی می گذشت. تازه فهمیدم بلاتکلیفی و توی برزخ بودن چقدر سخت است. دیگر نمی دانستیم کجا برویم، کجا را بگردیم، و از چه کسی سراغ زینب را بگیریم. نه زمین جای ما را داشت، و نه آسمان. نه خواب داشتیم و نه قرار. من با قولی که به خودم و زینب داده بودم. کمتر بی قراری می کردم و حتی بقیه را آرام می کردم. مرتب به خودم می گفتم:« چیزی که زینب انتخاب کرده باشد، انتخاب من هم هست.» ظهر شد؛ ظهری مثل عاشورا، به همان دردناکی و سنگینی. آقای روستا آمد و من و مهران و بابای بچه ها را به مسجدالمهدی برد. خیلی گرفته و ساکت بود. آقای حسینی، امام جمعه ی شاهین شهر، به آقای روستا تلفن کرده بود و از او خواسته بود که ما را به مسجد خیابان فردوسی ببرد. من و جعفر و مهران بدون اینکه چیزی بپرسیم سوار ماشین شدیم و به مسجد رفتیم؛ به مسجدی که محل نماز زینب بود. زینب هر روز ظهر که از مدرسه برمی گشت، اول به مسجد المهدی می رفت، نماز می خواند و بعد به خانه می آمد. ادامه دارد... @fatholfotooh