هم قد گلوله توپ بود
گفتن : چه جوری اومدی اینجا ؟
گفت : با التماس !
گفتن : چه جوری گلوله رو بلند میکنی میاری ؟
گفت : با التماس !
به شوخی گفتن میدونی آدم چه جوری شهید میشه ؟
لبخندی زد و گفت : با التماس !
وقتی تکه های بدنشو جمع میکردن ، فهمیدم چقدر التماس کرده !!!
#جنگ_نرم_باقيست. من و تو اهل التماس هستیم؟؟
#اهل_عمل_باشیم
#راه_کربلایی_شدن_در_راه_ماندن_است
خاطرات شهیده #زینب_کمایی
#شهید_شاخص_سال_۹۷
🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷
#من_میترا_نیستم
#قسمت9⃣5⃣
او معمولاً عصرهای پنجشنبه برای خیرات مرده ها حلوا درست می کرد. خودش پای اجاق گاز می ایستاد و بوی حلوا را توی خانه راه می انداخت. او حتی مرده ها را هم از یاد نمی برد.
در سومین شب گم شدن زینب، بعد از ساعت ها فکر کردن در تاریکی و سکوت، وقتی همه ی گذشته ی خودم و زینب را کنار هم گذاشتم، به حقیقت جدیدی رسیدم.
من، کبری، نذر کرده ی حسین(علیهالسلام) به این دنیا آمده بودم که بتوانم یکی مثل زینب را به دنیا بیاورم، او را شیر بدهم و بزرگ کنم.
من یک واسطه بودم؛ واسطه ای برای آمدن زینب به این دنیا. زینب حقیقت من بود.
همه ی عشق و ایمانی که در من به امانت گذاشته شده بود، در زینب به اوج رسید و او به بالاترین جایی رسید که من نرسیده بودم.
وقت نماز صبح شده بود. بلند شدم و چادر نماز زینب را سر کردم و روی سجاده اش ایستادم و نماز صبح را خواندم.
نماز عجیبی بود. در نماز، حال عجیبی داشتم. همه جا را می دیدم؛ خانه ی آبادان، خانه محله ی دستگرد، خانه ی شاهین شهر، گلزار شهدا.
ترسی که در دو روز گذشته به جانم نیشتر می زد، رفته بود. می دانستم که زینب گم شده، اما وحشت نداشتم.
انگار که زینب در جای امنی باشد. با این وجود، خودم را آدم دردمندی می دیدم؛ دردمندترین آدمی که از روشنایی روز باید تکیه گاه همه ی خانواده می شد.
ادامه دارد...
@fatholfotooh
هدایت شده از شبهای با شهدا
🌴یاد شهید #عبدالله_میثمی بخیر؛
شب جمعه دلش بدجوری گرفته بود. شروع کرد به خواندن #دعای_کمیل تا رسید به این جمله که: «خدایا! اگر در قیامت بین من و دوستانت جدایی بیندازی و بین من و دشمنانت جمع کنی، چه خواهد شد؟» افتاد به سجده و های های گریه کرد.
سرش را که بلند کرد، دید هم سلولی کمونیستش که خیلی اذیتش می کرد. سرش را گذاشته کف سلول و او هم گریه می کرد.
از کتاب #تنها_سی_ماه_دیگر
@shabhayeshahid
قصه زندگی من و تو
بودن و ماندن
من و تو و روزگاران گذشته
من و تو و روزهای ندیده
من و تو و جاهای نرفته
تو در قبر و من در زمین تنهایی
من و تو و لحظه های همیشه با هم
سلام بر قلب صبور عقیله بنی هاشم بی بی زینب
امشب هم سیزدهم ماه دیگری گذشت
رفتنت به خانه ابدی
در گذشتن تو از این دنیا
و نمی گذرد لحظه ها مگر به يادت
شادی روحت
نذر نگاه آسمانیت
صلوات
هدایت شده از شبهای با شهدا
🌴یاد شهـید ابراهــیم هــادی بخیر
همیشه آیهی «وَ جَعَلْنا» را زمزمه
می ڪرد. گفتـم: آقا ابراهیم، این
آیه برای محافــــظت در مقابـل
دشمـن هست اینجا ڪه دشمن نیست!
نـگاه معنا داری ڪرد و گفت:
#دشمنی_بزرگتر_از _شــیطان هم
وجـــود داره!؟؟
شادی روحش صلوات.🌷
@shabhayeshahid
خاطرات شهیده #زینب_کمایی
#شهید_شاخص_سال_۹۷
🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷
#من_میترا_نیستم
#قسمت0⃣6⃣
روز سوم فروردین، مهران از آبادان آمد. خبر گم شدن زینب به آبادان و ماهشهر هم رسیده بود. مهران و بابایش در کنج پذیرایی، ماتم زده به دیوار تکیه داده بودند.
مهران از اول جنگ با ماندن زینب در آبادان مخالفت کرد. به خیال خودش می خواست از خواهر کوچکش محافظت کند؛
کاری کند که او را از توپ و ترکش و خمپاره دور نگه دارد، خواهرش در یک محیط امن بزرگ شود و آینده ای روشن داشته باشد.
مهران مظلومانه سکوت کرده بود اما بابای مهران همه چیز را از چشم من می دید.
من هیچ وقت جلوی بچه ها را نگرفته بودم. بعد از انقلاب همیشه آنها را تشویق کرده بودم که به مملکت و به امام خدمت کنند.
به زینب خیلی اعتماد داشتم. می دانستم که هر جا برود و هر کاری کند #فقط_برای_رضایت_خداست.
بابای بچه ها هرگز راضی نبود که بچه ها این همه در گیر خطر شوند. او یک زندگی آرام و بی دغدغه می خواست. برای او پیشرفت تحصیلی بچه ها از همه چیز مهم تر بود. جعفر سال ها در پالایشگاه به عنوان کارگر زحمت کشیده بود. کارگری در آب و هوای طاقت فرسای آبادان کارآسانی نیست.
او آرزو داشت بچه ها حسابی درس بخوانند و تحصیلات بالایی داشته باشند تا زندگی راحت تری را به دست بیاورند. ولی من بیشتر از درس، به دین و ایمان بچه ها اهمیت می دادم؛ به نماز خواندنشان و به عشق آنها به اهل بیت و امام حسین(علیهالسلام).
ادامه دارد...
@fatholfotooh
هدایت شده از فتح الفتوح لحظه های یاد شهدا در راه شهدا
#شبهای_جمعه هر کسی شهدا را یاد کند شهدا او را نزد اباعبدالله یاد خواهند کرد.
شهید #زین_الدين
به ياد حاج محمد #صباغیان که هر شب جمعه این پیام را میفرستاد و شهدا صلوات.🌷
هدایت شده از فتح الفتوح لحظه های یاد شهدا در راه شهدا
Kumayl-halawaji.mp3
30.32M
دعای #کمیل به یاد شهدا
شادی روح شهدا صلوات.🌷
@fatholfotooh
هدایت شده از شبهای با شهدا
🌴 یاد شهــید جــواد جــهانی بخیر
به خـــــواهران و بـــــرادرانـــم
تـــوصـــــیه میڪنـم به خــدا بیشتر #تـــوسل جوئیـد
دعـــای #ڪمــیل و #نـمـاز_جمــــعـه
دعـــــای #توســل را از یـاد نــبرید
به #نمـازاولوقـت بیشتر اهمیت
دهـــــید.
شادی روحش صلوات.🌷
@shabhayeshahid
خاطرات شهیده #زینب_کمایی
#شهید_شاخص_سال_۹۷
🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷
#من_میترا_نیستم
#قسمت1⃣6⃣
روز سوم، من با مهران و بابایش می خواستیم که به آگاهی برویم. آقای روستا قبل از رفتن ما آمد و گفت:« دیشب منافقین یک نامه ی تهدیدآمیزی توی خانه ی ما انداختند.»
خانه ی ما خیابان سعدی، فرعی ۷ و خانه ی آقای روستا، فرعی ۵ بود. مثل اینکه منافقین خانه ی ما را تحت نظر داشتند و از رفت و آمد افراد و پیگیری های ما خبر داشتند.
در نامه ای که در حیاط آقای روستا انداخته بودند، این طور نوشته بودند که« اگر شما بخواهید با خانواده ی کمایی برای پیدا کردن دخترشان همکاری کنید، یک بلایی بر سر شما می آوریم.»
خانواده ی آقای روستا نگران شده بودند. سال ۶۱، جوّ شاهین شهر خیلی ناامن بود. با اینکه شهر کوچک بود، اما احساس امنیت نمی کردیم.
صبح روز سوم، خانم کچویی هم به خانه ی ما آمد. او که ترسیده بود و مثل بید می لرزید، گفت: منافقین به خانه ام تلفن زده اند و گفته اند که «ما زینب کمایی را کشتیم. اگر صدایت در بیاید، همین بلا را بر سر تو هم می آوریم.»
آنها به خانم کچویی فحّاشی کرده بودند و حرف های زشت و نا مربوطی زده بودند. توهین های منافقین، روحیه ی خانم کچویی را خراب کرده بود.
ادامه دارد...
@fatholfotooh
هفته بسیج می شود اولین بار که تو را در قامت لباس خاکی دیدم
زندگی مان از کنار مردان خاکی افلاکی شروع شد
خاکی ماندی
خاکی خاکی با مدال خادمی
و حالا تنها ترین چشم هایی که بر سر مزارت در چشمانمان قاب می شود، مردی ست با لباس خاکی، در همجواری همان مردان خاکی افلاکی.
یادت همیشه بهار دلمان هست مرد پاییزی،
تو در پاییز آمدی
اولین بار
و آخرین بار
و هیچ زمان نخواهی رفت بسیجی با اخلاص
#صباغیان بسیجی رفت🌷
هدایت شده از شبهای با شهدا
🌴یاد شهید #سیدرضا_بطحائی بخیر؛
🔸روز بیست و هشتم صفر سال۹۲ بود رفتیم خونهشون
🔹یه خونه کوچک بود که #طبقه_پایین_رو_برا_زوار_قرار_داده_بود
🔸اول ذکر #صلوات گفت بگیریم و هر صد تا صلوات یه دونه نخود یا لوبیا رو باید مینداختیم تو کاسه
می گفت در طول سال این حبوبات جمع شده رو برای برکت غذاشون می ریزن داخل غذا
🔹دو روز مهمون سید بودم خیلی خونگرم و مهربان بود.
شادی روحش #صلوات
@shabhayeshahid
خاطرات شهیده #زینب_کمایی
#شهید_شاخص_سال_۹۷
🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷
#من_میترا_نیستم
#قسمت2⃣6⃣
وقتی شنیدم که منافقین، تلفنی و به صراحت گفته اند:« زینب کمایی را کشتیم»، ذره ای امید که در دلم مانده بود هم به یأس تبدیل شد.
حرف های خانم کچویی، حکم خبر مرگ زینب را داشت. من و شهلا با دل شکسته گریه کردیم. مهران و بابای بچه ها به حیاط رفتند.
آنها می خواستند دور از چشم ما گریه کنند. شهرام خانه نبود. نمی دانستم او کجا رفته و در کجا به دنبال زینب می گردد.
مادرم و خانم کچویی کنار هم نشسته بودند و اشک می ریختند. ناخودآگاه بند شدم و سر کمد لباس رفتم.
یک پیراهن دخترانه از کمد درآوردم و آمدم کنار خانم کچویی. لباس را به او نشان دادم و گفتم: « چند روز قبل از عید، از توی خرت و پرت هایی که از آبادان آورده بودیم، این پارچه ی کویتی را پیدا کردم.
مادرم قبل از جنگ برایم خریده بود. پارچه را به خیاط دادم و او این پیراهن کلوش را برای زینب دوخت.
اما هر کاری کردم که زینب روز اول عید این لباس را بپوشد، قبول نکرد. به من گفت:«مامان، ما عید نداریم. خدا می داند که الآن خانواده ی شهدا چه حالی دارند. تو از من می خواهی در این موقعیت لباس نو بپوشم؟»
ادامه دارد..
@fatholfotooh
animation.gif
87.7K
✨🌸✨میلاد پیامبر اکرم صلی الله علیه وآله وسلم و امام جعفر صادق علیه السلام را تبریک میگوییم.✨🌸✨🌸
🍃🌸هدیه به وجود منورشان صلوات🌸🍃
هدایت شده از شبهای با شهدا
🌴 یاد شهــید هــادی ذوالفـــقاری بخیر می گفت:
من مطمئن هستم #چشمی ڪه به
#نــــــگاه_حـــرام عـــــادت ڪند
خیلی چیزها رو از دست میدهد!
شادی روحش صلوات.🌷
@shabhayeshahid
هدایت شده از ریحانه
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❇️ ببینید | نماهنگ دوران كودکی حضرت محمد(ص) به روایت رهبرانقلاب
🌹بخشهایی از فیلم #محمد_رسول_الله
❣️ @Khamenei_Reyhaneh
هدایت شده از کانال خبری معراج شهدا
💐کسی می تواند از سیم خاردارهای دشمن عبور کندکه از سیم خاردارهای نفس خودعبور کرده باشد
🕊سالروز شهادت #شهید_علی_چیت_سازیان گرامی باد
🌹اینجامعراج شهدا👇
@tafahoseshohada
اسمش محمد بود ولی بعضی از آدم ها ممد صدا میکردند اولین بار که شنیدم گفتم بهشون بگو مادرم بهترین انتخاب رو کرده و به عشق پیامبر گذاشته محمد، دیگه اسمت رو شکسته نگن یا شما جواب نده.
کل سال ما پر از مناسبت بود؛ یکبار قمری یکبار شمسی،
همیشه ولادت پیامبر، برایش هدیه میگرفتیم تا بداند نه تنها خودش اسمش را هم دوست داریم
امروز مزارش زینت یافت به نام و یاد پیامبر اکرم صلی الله علیه وآله 🍃🌸🍃
هدایت شده از کانال خبری معراج شهدا
📖متن کوتاهی از کتاب " یادت باشد " ، روایت زندگی شهید مدافع حرم " حمید سیاهکلی مرادی " از زبان همسرش
🏘 ایشان برای اجارهی خانهی مشترک، مقداری پول داشت؛ خانهی بزرگ و نوسازی در منطقهی خوبی از شهر پیدا کردیم.
وقتی پسندیدیم و از خانه خارج شدیم، گوشی آقا حمید زنگ خورد. وقتی تلفنشان تمام شد، گفت «یکی از دوستانم دنبال خانه است و پولش کافی نیست.
قبول میکنی مقداری از پولمان را به آنها بدهیم؟» قبول کردم و نصف پول پیش خانهمان را به آنها دادیم.
نهایتاً یک خانهی ۴۰ متری و قدیمی را در محلهای پایین شهر اجاره کردیم. سال بعد که به طبقهی بالای همان خانه نقل مکان کردیم، از سقفش آب وارد خانه میشد...
اگرچه رفاه و آسایش دنیاییمان در آن خانه کم بود، اما آرامش و ایمانی که از نگاه خدا و امام زمان (عج) نصیبمان میشد، بسیار دلچسب بود. حقوق اندک آقا حمید برکت زیادی داشت.
من در آن خانهی ۴۰ متری، بهشدت خوشبخت بودم.
🕊سالروز شهادت شهید مدافع حرم #حمید_سیاهکالی_مرادی گرامی باد
#صلوات
🌹اینجامعراج شهداست👇
@tafahoseshohada
خاطرات شهیده #زینب_کمایی
#شهید_شاخص_سال_۹۷
🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷
#من_میترا_نیستم
#قسمت3⃣6⃣
مادرم پیراهن را از دستم گرفت و به چشم هایش مالید. من ادامه دادم« دخترم می دانست که امسال عید نداریم و دست کمی هم از خانواده های شهدا نداریم.»
همان موقع شهرام به خانه آمد. شهرام بچه ی کم سن و سالی بود، اما خیلی خوب می فهمید. انگار چیزی شنیده بود. می خواست با مهران حرف بزند.
پرسیدم:« شهرام، کسی آمده یا چیزی شنیده ای؟» سرش را به علامت «نه» تکان داد. ای کاش می توانستم به مهرداد هم خبر بدهیم که خودش را به خانه برساند. اما هیچ خبری از مهرداد نداشتیم. ماه ها می گذشت و ما از مهرداد بی خبر بودیم.
مهرداد با زینب خیلی صمیمی بود. اگر خبر گم شدن زینب را می شنید، حتماً خودش را می رساند.
مینا و مهری هم برای عملیات فتح المبین به یک بیمارستان صحرایی در شوش رفته بودند. از روز گم شدن زینب، دیگر هیچ ترسی برای مهرداد و مینا و مهری نداشتم.
انگار ترسم ریخته بود. ترس از دست دادن بچه ها با گم شدن زینب کم شده بود. شهرام توی حیاط به مهران و بابایش چیزی گفت که صدای گریه ی آنها بلندتر شد. خودم را به حیاط رساندم.
ادامه دارد...
@fatholfotooh
هدایت شده از شبهای با شهدا
🌴یاد شهید #محمد_توسلی بخیر ؛
#نمازشب_خواندن های محمد را هرگز فراموش نمیکنم. توی جمع بچه های آن زمان، محمد تنها کسی بود که خیلی نماز شب میخواند و معنویتش از همه بچه ها بیشتر بود. با این حال وقتی طی روز او را میدیدی با شوخی کردن و تو سر و کله بچه ها زدن، #به_همه_روحیه_میداد. توی حیاط سپاه دنبال هم میدویدیم و مثل بچه ها از در و دیوار بالا می رفتیم.
از کتاب #ستارگان_آسمان_گمنامی
@shabhayeshahid