#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#آوین
#قسمت_سیوهشت
راشد هنوز اخم مابین ابروهاش بود ساک رو از دستم گرفت و بعد از خداحافظی مامان پشت سرمون یک کاسه آب ریخت و من و راشد سوار اتول شدیم،راشد هیچ حرفی نمیزد ،
فقط با اخم به جلو نگاه میکرد و رانندگی میکرد .
کمیکه از روستا دور شدیم به طرفش برگشتم و گفتم :_راشد .!
نگاه مختصری بهم انداخت ولی چیزی نگفت،
نفس کلافه ای کشیدم و گفتم :_راشد تو که باور نکردی نه ؟! بدون اینکه بهم نگاه کنه گفت :_وقتی هیچ اتفاقی نیفتاده چیو باور کنم ؟کور سوی نور امیدی داخل دلم روشن شد و گفتم :_پس چرا تو خونه اونجوری گفتی ؟ _واسه تموم کردن بحث !
نفس عمیقی کشیدم و کمی خیالم راحت شد که راشد به حرف مامان استناد نکرده بود...
خیالم راحت بود اما این سرسنگین رفتار کردنش شده مثل خار تو چشمم!
وقتی به خونه ی خودمون رسیدیم شب شده بود و چراغا خاموش بودن ،آروم و آهسته به سمت اتاق خودمون رفتیم راشدم ساکم رو گوشه ی اتاق گذاشت و بی توجه به من پیراهنش رو در آورد و تیشرت راحتی تنش کرد
وقتی به سمت در اتاق رفت متعجب پرسیدم
_کجا میری ؟
نیم نگاه بهم انداخت و گفت :_تو بخواب ، کار دارم بعد میام ...
تنها به تکون دادن سرم اکتفا کردم اما وقتی از اتاق رفت و در بسته شد ناخود آگاه بغض گلوم رو فرا گرفت .دلممیخواست بشینم و ساعت ها زار بزنم اما نمیشد ! نباید جا میزدم ، باید خودم رو قوی نشون میدادم .
لباسام رو عوض کردم و زیر پتو خزیدم
تا ساعت ها بیدار بودم و در انتطار اومدن راشد نشستم اما نیومد .بقدر ی دلخور و خسته شده بودم که نا خودآگاه پلکام رو هم افتاد و به خواب رفتم...
_دخترم مشهد خوب بود ؟ نگاهم رو از روی کتاب برداشتم و به بتول خانم لبخندی زدم و گفتم: _بله خوب بود ...
اما تو دلم گفتم "افتضاح تر از این نمیشد "
با لبخند ابرویی بالا انداخت و گفت :
_انتظار داشتم بیشتر بمونید ولی زود برگشتید که ؟ متعجب گفتم :_مگه راشد نیومد اینجا؟
کمی از چاییش خورد و گفت: _اینجا ؟ اینجا برای چی ؟ برای اینکه بیشتر از این خودم رو رسوا نکنم گفتم :_هیچی ، یک لحظه حواسم پرت شد ...
بتول خانم نگاه معناداری بهم انداخت و چیزی نگفت ،پس راشد خونه نیومده بوده ، از طرفی خوشحال بودم که کسی نفهمید ما دعوا کرده بودیم اما از طرفی داممیخواست بدونم راشد کجا رفته ؟؟
یک آن در ذهنم اسم لعیا نقش بست !
اما افکار منفی خودم رو پس زدم ، لعیا تبریز بود حتی ۱ درصد هم امکان نداشته راشد بره اونجا ...حدودا یک هفته به همین منوال گذشت راشد کمی ازم دوری میکرد و رفتارش باهام سرسنگین شده بود...
از طرفی حس میکردم نسبت به قبل باز کمی چاق تر شدم و دوباره حالت تهوع و دلپیچه به سراغم اومده بود ....
همین شده بود آینه ی دق و مایه ی ترسم !
کاش میتونستم برم دکتر و ببینم چه مشکلی برام پیش اومده که اینجوری میشم اما حیف که بدون راشد جایی نمیتونستم برم !
داخل اتاق نشسته بودم و کتاب میخوندم که راشد وارد اتاق شد اول نگاهی به من انداخت که سلام دادم و با سر جواب داد ،بعد کتش رو از تنش بیرون آورد و روی صندلی انداخت ...
نگاهی به لباسام تنم انداختم دامن بلند یشمی و پیراهن قرمز به تن داشتم و زیر پیراهنم تاپ تنم بود ...
همینکه راشد رفت دست و صورتش رو بشوره پیراهنم رو درآوردم و بافت موهام رو باز کردم و دورم ریختم ،گشتن با اون تاپ کمی برام سخت بود ولی دیگه کمی دیر شده بود باید بالاخره کار خودم رو میکردم!
وقتی راشد از دستشویی بیرون اومد نگاهم نکرد تا زمان که روی تخت نشست و توجهش بهم جلب شد ،به دیدم تای ابروش رو بالا داد و گفت :_خبریه ؟ به سمتش رفتم و گفتم
_خودت چی فکر میکنی ؟
نفسش رو بیرون فرستاد و با طعنه گفت :
_بعد از دوماه ازدواج هنوز نظری ندارم !
طعنه کلامش رو نادیده گرفتم و کاملا جلو رفتم،به صورتش نگاه کردم و خودمپیش قدم شدم و دستم رو دو طرف صورتش گذاشتم و
با لحنی اغواگر گفتم:_تا اینکه آقامون بخواد چه خبری باشه!خندید و همون خندش نور امید رو تو دلم روشن کرد !
گفت :_آقاتون که خیلی وقته داره اذبت میشه ولی اما بعضیا نمیبینن !
_راشد اومد نزدیکم ،ناخودآگاه ضربان قلبم بالا رفت ...ولی یدفعه دلم زیر و رو شد و حالت تهوع بهم دست داد،احساس کردم راشد تو ذوقش خورد...
بهش گفتم بخدا دست خودم نیست چند وقتیه حالم خرابه..
بهم گفت:برو صبحونه بخور ،بعد باهم بریم دکتر...
سری تکون دادم و از اتاق بیرون رفتم تا لحظه ی خارج شدن از اتاق سنگینی نگاهش رو روی خودمحس میکردم ...
به سلیمه گفتم صبحانه رو حاضر کنه ، تقریبا سفره آماده بود که راشد با پیراهن و شلوار اتو کشیده و مثل همیشه جذاب وارد آشپزخونه شد ،سلیمه سلامی داد و سریع بیرون رفت و ما رو تنها گذاشت.
مستأصل وسط آشپزخونه ایستاده بودم که راشد اشاره زد و گفت:_بیا بشین صبحانه رو بخور ..
https://eitaa.com/ganj_sokhan
#برشی_از_یک_زندگی
#آوین
#قسمت_سی ونه
سری تکون دادم و روبروش نشستم ،حس میکردم جلوش موذب هستم و احساس راحتی نداشتم ..
با ندونم کاری و دوری کردن داشتم راشد رو نسبت به خودمسرد میکردم و این از رفتارش کاملا معلومبود !بعد از خوردن صبحانه وارد اتاق شدم و لباسم مناسبی به تن کردم و بیرون رفتم ،همراه راشد سوار اتول شدیم و راشد به سمت مطب دکتر رفت ...
حین راه هیچ حرفی بینمون رد و بدل نشد و بعد از حدودا ۱۰ دقیقه جلوی ساختمون سفید رنگی ایستاد ،نگاهی به من انداخت و خودش از ماشین پیاده شد ،منمپشت سرش پیاده شدم ،با هم وارد ساختمون شدیم و وارد یکی از درها شدیم
زنی با لباس فرم پشت میز نشسته بود با دیدن راشد بلند شد و گفت :_خوش اومدین آقای طاها بفرمایید بشنید لطفا
راشد سری تکون داد و گفت :_خود دکتر هست دیگه ؟
دختر گفت :_متاسفانه خود دکتر تشریف ندارن ولی دستیارشون هست ایشون راهنماییتون میکنن!سر از حرفاشون در نیاوردم ولی حس کردم راشد قانع نشده بود و انگار خود دکتر اصلی که الان نبود رو قبول داشت !عصبی و با استرس پاهام رو روی زمین تکون میدادم تا اینکه بالاخره نوشت ما رسید .
راشد دستم رو گرفت و با هم به سمت اتاق دکتر رفتیم،با خانم نسبتا جوونی که ظاهرا دکتر بود سلام کردیم، همراه راشد روی صندلی نشستیم،دکتر روبه من پرسید:
_خب بفرمایید مشکلتون چی هست ؟از استرس انگشتم رو روی ابر صندلی فشار دادم گفتم :_حدودا دو هفته هست که مدامحالت تهوع دارم..
سری تکون داد و گفت: _خب دیگه ..
نفس عمیقی کشیدم و نگاهی به راشد انداختم و گفتم :_دلپیچه هم دارم ، گاهی با بوی غذا معذرت میخوام بالا میارم و اینکه حس میکنم نسبت به قبل چاق شدم !
عینکته اسکانیش رو درآورد و نگاهی به راشد انداخت و گفت :_همسرتون هستن ؟
راشد با اخم تنها سرش رو تکون داد که دکتر روبه من پرسید :
_چندسالته ؟ _۱۴ سالمه !
ابرویی بالا انداخت و نیمنگاهی دوباره به راشد کرد و گفت:_جسارت نباشه جلوی شما میپرسم ولی عادت ماهانه شدی ؟
با استرس نگاهی به راشد انداختم و گفتم :
_کلی که وقتی ۱۲ سالم بود دیگه .ولی اینمدت یادم نمیاد !
سری تکون داد و داخل برگه ی روبروش چیزی نوشت و گفت :_اینایی که نوشتم از داروخانه تهیه کنید مقدار مصرفش هم براتون نوشتم
سعی کن مایعات زیاد بخوری و غذا ی مقوی هم مصرف کن ،کار سنگین هم انجام نده !
با استرس و چشم های گرد شده به دکتر نگاه کردم که راشد کلافه پرسید :
_دکتر مشکل چی هست ؟
دکتر سرش رو بالا گرفت و گفت :_تبریک میگمخانومتون باردار هست !
با دهانی باز شده بهش نگاه کردم
راشد هم مثل من شک زده گفت: _باردار !
_بله همسرتون باردار هستن ،فقط چون سنشون کمه باید مراعات حالش رو کنید و کار سنگین نکنه!
دهان باز کردم و گفتم :_اما من
راشد اجازه ی حرف زدن بهم نداد و سریع بلند شد.
با اخم و عصبانیت به من گفت :_بلند شو آوین ...وقتی بلند شدم به صدا زدن های دکتر توجه نکرد و سریع از اتاقش خارج شدیم ،از مقابل چشم های متعجب و کنجکاو بقیه گذشتیم و از ساختمون بیرون رفتیم
در اتول رو باز کرد و اول من سوار شدم و بعد خودش ام سوار شد ،عصبی بود، حتی تو مشهد هم انقدر عصبی نبود صورتش سرخ سرخ بود و رگهای گردن و پیشونیش بیرون زده بود !عصبی مشتی به فرمون کوبید و گفت :
_پس واسه همین دو ماه از من دوری میکردی ؟واسه همین بود که خودتو به موش مردگی زدگی، راشد بی غیرتم باور کرد !
با دهانی باز مونده بهش نگاه کردم و گفتم :
_راشد ، تو که باور نکردی نه ، اصلا متوجه هستی چی میگی ؟
با چشم هایی به خون نشسته به سمتم برگشت و گفت :_مادرت قدیمی بود باور نکردم
دآخه لعنتی من آوردمت پیش بهترین دکتر طهرون.
خندیدم ، عصبی خندیدم و گفتم :_راشد خودتی ؟ من هیچ کاری نکردم .
منه احمق تو رو دوست دارم ، اگه یه شب نباشی خواب به چشمم نمیاد بعد تو همینجوری بهمتهمت میزنی یه تنه میری به قاضی ؟شاید من یه مشکل دیگه دارم !
من به هیچ کس نبودم !
دیگه الان استرس مهم نبود راشد داشت به چشم دیگه ای بهم نگاه میکرد ..
عصبی به سمتم برگشت و گفت:_پساون نامه چیمیگفت ؟اون نامه که فانتزی های طرف حتی تا بچه دار شدنم داخلش بود ؟
اون چی بود ؟دوماه تموم اونو به روت نیاوردم آوین !
نامه ! نامه ! نامه !
همونی که نوید دربارش بهم گفت ! همونی که داده بود دختر داییش برسونه به دستم
و همونی که شده بود آینه ی دق من تا راشد نسبت به من بدبین بشه !
به صدای آرومی گفتم :_من اصلا اونو نخوندم .
پوزخندی زد و گفت :_خوبه ! حداقل خوشحالم انکار نمیکنی !
با دلخوری و صدای گرفته گفتم :
_الان تو حرف اون و اون نامه رو مِلاک قرار دادی واسه مؤاخذه کردن من ؟همه باورت به من . همه ی اون عشقی که میگفتی داری همین بود !بالاخره به خونه رسیدیم و میتونستم از اون فضای خفقان آور اتول خلاص بشم
https://eitaa.com/ganj_sokhan
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#آوین
#قسمت_چهل
صبر نکردم حرفش رو گوش بدم و سریع از اتول پیاده شدم و وارد خونه شدم ..
سکوت خونه نشون از این بود که کسی نیست
باز جای شکرش باقی بود تا کسی نبود که خورد شدن منو توسط فردی که ادعای عاشقیش میشه ببینه !
سریع از پله ها بالا رفتم و وارد اتاق شدم و روی تخت نشستم، کمی بعد که راشد هم به اتاق اومد سریع سرم رو بلند کردم و گفتم :
_فکر میکردم فقط تویی که تو این دنیا منو درک میکنی ،اما حیف که اشتباه میکردم !
لیوان روی دراور رو برداشت و محکم به زمین پرت کرد با صدای شکسته شدن لیوان شونه هام بالا پرید و دستم رو روی گوشم گذاشتم ..
به داد گفت :_واسه من داستان تعریف نکن آوین !تو واسه همین بود که دوماه دوری کردی ،واسه همین بود همش میترسم میترسم درآوردی و منو خر فرص کردی ،نه تنها من، اونهمه آدمی که روز عروسی دم در این اتاق وایساده بودن هم هالو فرص کردی !
راستشو بگو با کی بودی؟با همون معشوقت که بهت نامه داده بود ؟
با چشم های گرد شده بهش نگاه کردم !
فرد جلوی من، راشدی نبود که من میشناختم،راشدی که من میشناختم این حرفای زشت رو به من نسبت نمیداد !
سریع از روی تخت بلند شدم و روبروش ایستادم و به تخت اشاره کردم و گفتم :
چه زود یادترفت!
پوزخندی زد و گفت:
_اونم هوا رو پس دیدی که میخواستی این کارو کنی!
صبرم به سر رسید ، تحمل این همه حقارت دیگه برام دشوار بود دستم رو بالا بردم و سیلی به گوشش زدم و گفتم :_نگو راشد!
دیگه نگو ! نگو که یه روزی میرسه پشیمون میشی ! اون روز فقط ببین من دیگه بهت نگاه میکنم یا نه !با چشمای سرخ شده بهمنگاه کرد و گفت :
_تو هم بخوای من دیگه حاضر نیستم تو چشمای زنی نگاه کنم نه دوسش داشتم اما فهمیدم قبل از من تو تخت یکی دیگه بوده!
با دهانی باز بهش نگاه کردم که دستم رو کشید و اتاق بیرون رفتیم ..مسیر آشپزخونه رو در پیش گرفت و در پشتی رو باز کرد و وارد محوطه پشتی شد ،پس از اون به سمت انباری رفتیم سعی کردمدستم رو از دستش بیرون بکشم ولی با اینکارم محکمتر گرفت ..
قفل انباری رو باز کرد و منو به داخل هل داد و گفت :_همینجا میمونی آوین !میمونی تا بیام تکلیف تو اونی که تو شکمت رو روشن کنم..
پس از اون از انباری بیرون رفت و در رو قفل کرد!باورم نمیشد!
حسم مثل این بود که یک پرتگاه بلند پرت بشمپایین !هیچ وقت فکر نمیکردم الان که به راشد وابسته شدم الان که فهمیدمچقدر دوستش دارماینجوری تصوراتم رو بهمبریزه!
همونجا روی زمین نشستم بقدری ناامید شده بودم که حتی نمیخواستم برمالتماس کنم تا در رو باز کنه ..دستم رو روی شکمم کشیدم..
من اندازه ی موهای سرم مطمئن بودم هیچ بچه ای در کار نیست !
مگه بدون رابطه هم اصلا میشه بچه دار شد !
اما چطور میتونستم اینو ثابت کنم؟انباری هم تاریک بود و هم سرد به دیوار تکیه دادم و سرمرو روی زانوم گذاشتم،کمی بعد صدای پیچیده شدن کلید داخل قفل به گوش رسید
سرم رو بلند کردم که قامت بتول خانم رو داخل چارچوب در دیدم ،به سمتم اومد و مابین ابروهاش اخم بود !
صندلی ای که گوشه ی انباری بود کنار کشید و روش نشست و گفت:_من کاری به حرفای راشد ندارم !خودتوبگو چیشده؟
بغض سرتاسر گلوم رو گرفته اما با این حال لبهامجمع کردمو سعی کردم اشکام نریزه و بیشتر از غرورم خرد نشه !_من نمیدونم !
_تو اونموقع به من گفتی عادت ماهیانه شدی !سرم رو تکون دادم و گفتم :
_دروغ بود!نمیخواستم شما هممثل مامان خیال خام کنید !
با پوزخندی گفت :_اما همون خیال خامی که تو میگی تبدیل به واقعیت شده !
_دروغه همش دروغه ...
حرفم رو قطع کرد و گفت :
_لعیا صبح تا شب اینجا بود و مادرش کنار گوش من میخوند راشد و لعیا با همازدواج کنن ،لعیا هیچی کم نداشت! سواد داشت و دختر برادرم بود ولی من نزاشتم!
گفتم راشد باید با کسی ازدواج کنه که خودش دوست داره !دست گذاشت رو تو اولش مخالفت کردم گفتم تو و چه به دختر روستایی !بعد یادم اومد خودمهم یه زمانی روستایی بودم که جهانگیر اومد منو گرفت!
گذشته ی خودم رو تو چشمای تو دیدم !
به مرور زمان دوست داشتم ،ازت خوشماومد ! دختر سر به زیری بودی، از همه مهمتر راشد تورو دوست داشت و تو چشمای تو هم علاقه میدیدم !اما الان دیگه نه !دمیگرفت و ادامه داد :_الان دیگه نه آوین ، تو همه ی تصورات منو بهمزدی !دیگه جلوی چشمم اون دختر پاک و معصوم نیستی !
و مطمئن باش اجازه نمیدم غرور پسرم کنار تو اینجوری خورد بشه !من به هر کس فقط یکبار اجازه ی بازی تو میدون رو میدم ، ببینم بعد بازی میکنه از صفحه بازی نه از صفحه ی روزگار محوش میکنم!سرم رو به سمت دیگری گرفتم!پلک زدم و اهمیتی به اشک های صورتم ندادم و گفتم :_خودتون باور میکنید کسی بدون شوهر حامله بشه؟از روی صندلی بلند شد و به سمت در رفت و گفت :_من دیگه حرف تو رو باور نمیکنم !
https://eitaa.com/ganj_sokhan
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#آوین
#قسمت_چهلویک
من چیزی که دیدم و شنیدم رو باور میکنم!نگاهش رو سمت شکمم سُر داد و از انباری بیرون رفت !با رفتنش اشکامیکیپش از دیگری از روی گونم سرازیر شد،صدای هق هقم داخل انباری میپیچید ...
اینچه مصیبتی بود من گرفتارش شدم ؟
****
دوروز گذشت !
تو این دوروز به غیر از دوسه باری که سلیمه برام غذا آورد دیگه کسی نیومد.حتی نگاه سلیمه همنسبت بهمبد شده بود ...
درد داشت که حتی خدمتکار خونه هم به چشم دیگه بهت نگاه کنه !هر بار به غذا لب نمیزدم و سینی دست نخورده رو میبرد و غذای دیگه ای جایگزینش میآورد...
اصلا چجوری میتونستم غذا بخورم بعد از اینهمه حقارت !اینغذا الان برام حکم خوردن سنگ رو داشت!و بالاخره بعد از سه روز راشد اومد به دیدنم ...با دیدنش اخم کردمو رومو ازش برگردوندم،سینی غذایی که برام آورده بود جلوم گذاشت و گفت بخور ...
حتی نیم نگاهی بهش ننداختم که گفت :
_بخور ! سالمتحویلت گرفتم سالمم تحویلت میدم،منو سگنکن !
پس میخواست منو ببره روستا ..
قطعا با شهاب یا علی سرم رو گوشه ی جوب میبرییدن!با پوزخند بهش نگاه کردم :
_سالمم تحویل بدی ، دیگه اون آوین زنده نیست مرده راشد ،مرده !
فکر نمیکردم دیگه تا این حد پیش بری !
_نکنه انتطار داشتی بچه ی یه نفر دیگه رو بزرگ کنم بعد تو هر هر به ریش من بخندی ؟
آره ؟سرم رو تکون دادمو گفتم :_بچه ای در کار نیست ..
ولی تو اگه یه ذره اون عشقی که ازش حرف میزدی راست بود الان باید شهر رو واسه من زیر رو میکردی ببینی مشکل کجاست!؟اگه یذره برات اهمیت داشتم ....
حرفم رو قطع کرد و گفت :_شر و ور در گوش من نگو آوین،بتمرگ غذا رو بخور تا بلند نشدم !
از روی زمین بلند شدم و گفتم :_ممنون صرف شده آقای طاها زودتر برین قت. ل گاه بعدی تا بیشتر مزاحمت نشدم !به سمت در رفتم که بلند شد و بازوم رو گرفت و کنار گوشم گفت :
_پس قبول کردی ؟
بازوم رو محکماز دستش بیرونکشیدمو گفتم :_نه !
ولی تو یروز بخاطر تکتک حرفایی که اینجا بهم زد پشیمون میشی راشد طاها !
خط فرضی روی سینش کشیدم و گفتم :
_این خط این نشون !
ببین اونروز من دیگه تو صورت تو نگاه میکنم یا نه!الانم اگه بلند شدم بخاطر این هست که نمیخوامیکثانیه جایی بمونم که به غرورم و شخصیتم توهین بشه !میدونی مردن یه لحظه هست ! ولی آثار حرفایی که بقیه بهت میزنن تا مدت ها رو مغز و فکرت باقی میمونه !الانم فقط ترجیح میدم بمیرم راشد!
چیزی نگفت که دستم رو از دستش بیرون کشیدم و از در بیرون رفتم...
بالاخره بعد از چند روز داشتم رنگ آسمون و نور رو میدیدم ،به طرف اتول رفتم که از پشت سرم گفت _برو تو خونه !
خیره نگاهش کردم که نگاهی عصبی بهم انداخت و گفت :_گفتم برو تو خونه چرا بر و بر منو نگاه میکنی ؟چشم ازش گرفتم و وارد خونه شدم ،بتول خانم با دیدنم فقط ابرویی بالا انداخت و چیزی نگفت .از پله ها بالا رفتم و وارد اتاق شدم ،روی تخت در انتظار اومدنش نشستم ...مگه قرار نبود بریم روستا تیر خلاصی به همه چیز رو بزنه ؟ پس چرا صبر کرد ؟!کمی طول کشید که خودش هم اومد....
منتظر نگاهش کردم که گفت: _فردا میریم پیش یه دکتر دیگه !
پوزخندی زدم و گفتم :
_چقدر طول کشید تا به این نتیجه برسی ؟
نفس های عصبی کشید و گفت :
_آوین با حرفات از این سخت ترش نکن ! فردا میریم پیش یه دکتر دیگه ببینیم مشکل چیه ؟اما ....
مکث کرد به اینجای حرفش که رسید.
از روی تخت بلند شدم و روبروش ایستادم و گفتم :_اما چی راشد ؟
دندون هاشو روی هم سابید و گفت :
_اما اگه اونم یه جواب بهمون بده قبل از اینکه داداشت یه بلایی سرت بیاره اول خودم باهات تسویه حساب میکنم تا بفهمی دور زدن و سوء استفاده کردن از محبت من چه عواقبی داره !
انگشت اشارم رو زدم روی سینش و گفتم :
_اگه دکتر گفت حرفای من حقیقت داره و من چیزییمنیست ،راشد باید طلاقم بدی !
من دیگه حاضر نیستم با مردی زندگی کنم که نسبت بهم بدبین هست و همیچین چیزایی رو بهم نسبت میده!قدمی به عقب برداشتم و دوباره روی تخت نشستم .
دو سه باری لب از هم باز کرد چیزی بهم بگه اما مکث کرد و نگفت ،کمی بعد از اتاق بیرون رفت و در رو بهم کوبید !
نگاهم رو به در بسته ی اتاق انداختم و از روی تخت بلند شدم ،لباسی از داخل کمد برداشتم و وارد حمام شدم ...
دوش کوتاهی گرفتم و بعد از پوشیدن لباسام بیرون رفتم..
حوله ای که دور موهام پیچیده بودم رو باز کردم که موهامدورم ریخت،همینجور که مشغول خشک کردن موهام بودم چشمم به قیچی روی میز افتاد ،از زمانی که یاد داشتم هیچ وقت موهام رو کوتاه نکرده بودم ....
منکه قرار بود از راشد بالاخره جدا بشم
پس بزار خاطراتش هم از خودمجدا کنم تا بیشتر از این عذاب نکشم ،قیچی رو از روی میز برداشتم نگاه نامطمئنی بهش انداختم و نفس عمیقی کشیدم و به سمت موهام بردم ...
https://eitaa.com/ganj_sokhan
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#آوین
#قسمت_چهل ودو
همینکه خواستم موهام رو قیچی کنم در اتاق باز شد و راشد اومد داخل..
با دیدم من و قیچی تو دستم که موهام رو نشونه گرفته بود به سمتم پا تند کرد و قیچی رو از دستم قاپید و با داد گفت :_داشتی چه غلطی میکردی؟
خونسرد گفتم :
_موهام رو کوتاه میکردم ! مشکلی هست ؟
قیچی رو روی زمین پرت کرد و با بازوم رو گرفت و بلندم کرد و گفت :
حق نداری چیزی که متعلق به من هست رو از بین ببری !دستم رو از دستش بیرون کشیدن و مثل خودش بلند گفتم _راشد تو کی انقدر خودخواه شدی ؟ من دیگه اصلا نمیتونم بشناسمت؟ متعلق به تو ؟ من تا زمانی متعلق به تو بودم که اونهمه حرف بارم نکرده بودی !
دیگه نیستم! دیگه بعد از اینا دلم نمیخواد کنارت باشم میفهمی ؟!یادته روز اول تو حیاط خونمون بهم چی گفتی؟ گفتی نمیزارم آب تو دلت تکون بخوره !پس کو ؟ همشپوچ بود ؟ انقدر به من بی اعتماد بودی که با کارات حتی منو از خودت زده کردی ؟
راشد دیگه من و تویی وجود نداره !
حتی با فردا دکتر رفتن هم دیگه منو تویی وجود نداره چون خودت خرابش کردی ،
اگه بریم حرف قبلی رو بزنه باز منو میبری روستا اگه هم بگه هیچی نیست بازم قراره بریم روستا !پس بیشتر از این سختش نکن !
من نمیخوام خودمو بهت ثابت کنم ! چون مطمئنم یه روزی که خیلی دیره به حقیقت پی میبری،دیگه نمیخوام اینجا بمونم حتی یک لحظه! بریم روستا ، بریم به خونوادم بگو دخترتون گند بالا آورده.
سپس به سمت کمد رفتم و همون ساکی که اول باهاش اینحا اومده بودم رو بیرون کشیدم
لباسایی که خودم داشتم رو داخلش ریختم و گفتم :_نمیخوام اینجا باشم !
متعجب به کارام نگاه کرد و گفت :
_میدونی با این حرکاتت داری منو بیشتر به خودت مشکوک میکنی ؟فکر میکنی اینجوری جلوی من شجاع و نترس به چشممیای ؟
نه آوین فقط چیزی که هست رو بدتر میکنی..
به سمتم اومد و دستم رو گرفت و گفت :
_اگه خودت اینجوری دوست داری ، پس راه بیفت....
راه بیا که باید جوری باهات رفتار کرد که لایقشی !از اولم نباید بهت محبت میکردم!
دستم رو کشید و از پله ها پایین رفتیم ..
به نگاه متعجب و صدا زدن های بتول خانم هم توجه نکرد و از خونه بیرون رفتیم ،سوار اتول شدیم و عصبی روشنش کرد..
تا زمان رسیدن به روستا هیچ حرفی نمیزد و فقط نفس های عصبی میکشید ..
منم چیزی نگفتم و فقط به بیرون خیره شدم
الان که فکر میکردم پشیمون شده بودم
بخاطر غرورم تند رفتم شاید اگه فردا دکتر میرفتیم مشکلم رو میفهمید ولی حیف که دیگه دیر شده بود ...!وقتی به روستا رسیدیم جلوی در خونه ی ما توقف کرد و خودش پیاده شد ،به طرف من اومد و در رو باز کرد.
خواست دستم رو بگیره که نزاشتم و گفتم: ولم کن ،چند نفری که تو کوچه بودن توجهشون به ما جلب شد و فقط نگاه انداختن و رفتن ...
پیاده شدم و راشد با کلیدش به در کوبید
کمی طول کشید که در باز شد و قامت شهاب داخل چارچوب در نمایان شد !سابقه نداشت اونوقت روز شهاب خونه باشه و اینو هم گذاشتم پای خوش شانسی خودم !
شهاب نگاهی به چهره عصبی راشد انداخت و کنار رفت و اجازه داد وارد خونه بشیم
راشد دستم رو دوباره کشید و داخل رفتیم ...
به محض وارد شدنمون مامان هم به استقبال اومد و با خوشرویی گفت :_خوش اومدید پسرم ....
شهاب عصبی خندید و دست من رو کشید و به جلو هولم داد و گفت :_چه خوش اومدنی حاج خانم ؟چه خوش اومدنی؟
شهاب اخمی کرد و گفت :_چرا معرکه راه انداختی بگو چیشده؟
راشد به من اشاره کرد و گفت :_از خواهرت بپرس آقا شهاب !
بعد روبه مامان گفت :
_یادتون اونروز که اینجا بودیم گفتین آوین حامله هست ؟
مامان سرش رو تکون داد و گفت:_اره پسرم خیر باشه ..چیشده ؟بچه چیزیش شده؟
راشد پوزخندی زد و گفت :_دکتر رفتیم بچه صحیح و سالم هست،فقط بچه ی من نیست !
علی متعجب و شوکه پرسید :_یعنی چی ؟درست حرف بزن ببینم !
راشد پوزخندی زد و گفت :_از این واضح تر ؟
بچه ای که تو شکمخواهرتون هست از من نیست !
چند لحظه سکوت شد و شهاب به سمت راشد رفت و یقش رو گرفت و گفت
_چی داری میگی مرتیکه ..؟
حرف دهنتو بفهم ، جلو روی وایسادی به خواهرم تهمت میزنی؟
راشد یقش رو از دست شهاب آزاد کرد و گفت :_تهمت چی ؟
تهمت چی بزنم وقتی حتی یک شب هم با خواهرت که انقدر واسش يقه جر میدی نبودم؟!
شهاب نگاه عصبی حواله من کرد و گفت :
_دِ چرا دروغ میگی امکان نداره ! مثل آدم حرف بزن سر یچی دیگه دعواتون شده بیخود حرف نزن!الان یبار دیگه واسم توضیح بده !
_اون بچه ای که تو شکم خواهرت هست از من نیست !من تا الان حتی نزدیک آوین همنشدم !
نزاشته که بهش نزدیک بشم از شب عروسی گفت من میترسمبا دلش راه رفتم هیچی نگفتم ،تا این گند دراومد!
شهاب نفس های عصبی میکشید ...
_امکان نداره! آوین جرئت نداره همچین غلطی کنه ،اگه میکرد خودمجفت پاهاشو قطع میکردم
https://eitaa.com/ganj_sokhan
#برشی_از_یک_زندگی
#آوین
#قسمت_چهل وسه
راشد پوزخندی زنان گفت :
_هنوزم دیر نشده واسه قطع کرد پاهاش !
مامان به سمتم اومد و موهام رو از زیر روسریم کشید و گفت :_حرف بزن ورپریده.
پس اون دستمال چی بود اون شب ؟چه غلطی کردی تو ؟
دستم رو روی سرم گذاشتم و سعی کردم موهام رو از دستش بیرون بکشم .
_ولم کن ، من به خودشمگفتم ، هیچی نیست ، بخدا که نیست .راشد به سمتم اومد و روسریم که روی شکمم افتاده بود رو کنار زد
و شکمم که کمی برآمده شده بود رو نشون داد و گفت :_پس این چیه؟تقریبا چیه رو به داد گفت !
دیگه اشکام رو صورتم جاری شده بودن !
و الان بود که به غلط کردن افتادم چرا اونجا با راشد زبون درازی کردم ...
شهاب به سمتم اومد و عصبی اما آروم گفت :
_باهاش بودی یا نه ؟
هنوز سعی داشتم موهام رو از دست مامان بیرون بکشم ..
_ولم کن .
شهاب اینبار باداد گفت :_بودی یا نه ؟!
وقتی موفق شدم موهام رو از دست مامان بیرون بکشم ازش فاصله گرفتم ...
روسریم دیگه کامل از سرم افتاده بود ....
اول به راشد و بعد به شهاب نگاه کردم و گفتم :_نبودم.
گفتن اینحرف مثل کبریتی بود روی انبار باروت!
شهاب به سمتم خیز برداشت و سیلی محکمی به صورتم زد ...ضرب دستش به قدری محکم بود که روی زمین پرت شدم .
پرت شدنم همانا کتک های شهاب همانا .
محکم با پاهاش با شکم و صورتم ضربه میزد و میگفت :؛؛
_پس این بچه واسه کیه ؟با کی بودی ؟
نکنه مدرسه میرفتی ...و .. و ،و...
شنیدن این حرفای بد از زبون شهاب برام چیز عجیبی نبود ،قبلا هم شنیده بودم ...
اما الان شدتش بیشتر بود و حال راشد هم حضور داشت و هیچ کمکی نمیکرد که منو از زیر دست شهاب بکشه بیرون یا چیزی بگه !
فقط نگاه بدی حوالم کرد و وسط کتک هایی که از شهاب میخوردم گفت :_بد کردی آوین !
سپس رو به مامان گفت :_منتظر زمان طلاق باشید!
اینو گفت و بیرون رفت !
تموم شد ! اون عشق و اون زندگی که راشد ازش حرف میزد تموم شد .بخاطر اتفاقی که نیفتاده بود .من هنوزم رو حرفم بودم ! هیچ کاری نکرده بودم و مطمئن بودم این چاقی از یک چیز دیگه هست و دکتر اشتباه متوجه شده !اما حیف که مدرکی برای اثبات نداشتم !
با بیرون رفتن راشد از ضربه هایی که شهاب بهم زده بود تا پوست و استخوانم میسوخت و درد میکرد!و در نهایت چشمام رو هم افتاد و به عالم بیهوشی فرو رفتم ....با سوزش سرم چشمام رو باز کردم ،اول کمی دیدم تار بود ...
چند باری پلک زدم تا چشمام عادت کنه ...
با دیدن جایی که هستم پوزخندی روی لبم نشست !اونموقع انباری خونه ی راشد بودم اینبار انباری خونه ی خودمون !
دستم رو به سرم کشید و نگاه کردم
سرم زخمی شده بود و خـون میومد ....
نفس کلافم رو بیرون فرستادم و خواستم به دیوار تکیه بدم که با تکون خوردنم تمام استخوان های بدنم حس کردم تیر کشید ..
با همون اندکنوری که داخل انباری دستم رو بالا گرفتم و نگاه کردم ،تماما جای لگد های شهاب روی دستم بود و کبود شده بود....
حتی موقع تکون دادن دستم هم بدنم درد میگرفت ،آروم دستم رو پایین بردم و روی شکمم گذاشتم ..این چی بود در وجود من که یهو اینهمه جنجال به پا کرد ؟
کاش میتونستم بفهمم..
سرم رو به دیوار تکیه دادن و به آینده ی نامعلومم فکر کردم ..
چی میشد آخرش؟
راشد واقعا طلاقم میداد یه منو میبردن دکتر تا ببین مشکل کجا هست !
همینجور که تو فکر بودم در انباری باز شد و علی وارد شد ،کم از شهاب خورده بودم حالا نوبت علی بود !
پوزخندی زدم و گفتم:_نوبت راند بعدی هست تا تو بزنی ؟ بیا بزن این بدن دیگه جونی نداره !
به سمتم اومد و گفت :_هنوز زبونت کوتاه نشده ؟ تو چشماش خیره شدم و گفتم :
_من کاری نکردم !
قدمی به سمتم برداشت و سیلی محکمی مهمون صورتم کردم ...
با ضرب دستش صورتم به سمت چپ مایل شد که جلوتر اومد و فکم رو بین دستش گرفت و فشار داد و گفت :
_چه غلطی تو کردی آوین ؟چی برات کم گذاشتن؟
تو چشماش خیره شدم و دوباره لب زدم من .. کاری ... نکردم علی !
فکم رو ول کرد و سرش رو به طرفین تکون داد و گفت نه .. داری دروغ میگی
حداقل یچیزی بگو تو مغز بگنجه !
اگه کاری نکردی پس این شکم بالا اومدت چی میگه؟هم آبروی خودتو بردی هم مارو هم بابارو ! با گریه گفتم اگه بابا بود میگشت پی مشکلش نه طرفه قاضی بره ...
مشتی به دیوار کوبید و گفت اسم بابا رو فقط به زبونت نیار !همین الان کم مونده مردم تو در و همسایه بگن دختر حاج رضا دوماه نشده عروس شده برش گردوندن،گند بالا آورده !
میدونی چیشد؟همین عصری راشد زنگ زد گفت سجلتو آماده کنیم زود تر کارای طلاق ردیف شه !گفتیم تو خانواده ما طلاق رسم نیست میدونی به من چی گفت؟سرمو تکون دادم که تو صورتم خم شد و گفت: یه من گفت من دختری که با یکی دیگه بوده رو آدم حساب نمیکنم چه برسه به اینکه زن خودم بدونم !دستم رو روی دهنم گذاشتم تا صدای گریم بیشتر از این بلند نشه !
https://eitaa.com/ganj_sokhan
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#آوین
#قسمت_چهلوچهار
باورم نمیشد که راشد همچین حرفی زده باشه؟آوین هممون رو شرم زده کردی..
هممون رو !دلم میخواد بگیرم زیر بار کتک ولی بعد با خودم فکر میکنم تو که دیگه کار خود تو کردی چرا بیخودی دست خودمو به خونت آلوده کنم ؟!
با چشمهای اشکی بهش خیره شدم که تفی جلوی پام انداخت و گفت تف تو ذاتت که فکر میکردم آدم شدی !
اینو گفت و از در بیرون رفت با رفتش هق هقم اوج گرفت،هضم این همه حرف اونم از کسی که هم خونت هست سخت بودو سخت تر از شنیدن قسمتی بود که راشد گفته بود !
يعنى من تا این حد از چشم راشد افتاده بودم ؟
سرم رو روی زمین سرد گذاشتم و خواستم فارغ از دنیا و این آشوب ها چشمام رو ببندم و آرزو کنم الان راشد پیشم بود مثل همیشه قربون صدقه ام میرفت ولی افسوس به یکباره جهانم تیره و تار شد،با کشیدن موهام به سختی لای چشمام رو باز کردم...
شهاب رو دیدم که با صورت سرخ شده داره موهام رو میکشه و من و از انباری کشون کشون برد تو حیاط و با ترکه ای که توی دستش بود به قصد میزد تو شکمم و میگفت ولت نمیکنم تا نگی این بچه توی شکمت برای کیه؟آبرومونو بردی آوین شوهر بدبختت چی برات کم گذاشته بود ها؟
توی در و همسایه آبرومونو بردی ،رو ندارم برم سر کار چپ چپ نگام میکنن،مامانم چادرشو انداخت رو سرش و گفت شهاب نزن خوبیت نداره جلو در همسایه بذار من با زبون خوش از زیر زبونش میکشم بیرون...
پوزخندی تو دلم زدم ،چه خوش خیال بود !
میخواستم به زبون خودم ازمحرف بکشه وقتی هیچ اتفاقی نیفتاده بود..
مامان به سمتم خم شد و دستم رو گرفت و کمک کرد بلند بشم ،روی تخت گوشه ی حیاط نشستم و به دیوار تکیه دادم ،پاهام رو تو شکمم حلقه کردم و سرم رو روی زانوم گذاشتم ،تمام بدنم درد میکرد !
اگر واقعا من حامله بودم پس چرا با اینهمه کتک این بچه نمیمرد؟مامان کنارم نشست و گفت :_آوین ، بیا و حرف بزن ،این بچه واسه کیه ؟ اصلا کی این اتفاق افتاده ؟
با بغض بهش نگاه کردم و گفتم :_بچه ای در کار نیست!
کمی به سمتم حم شد و گفت :
_نکنه اونجا مدرسه میرفتی یکی بهت دست درازی کرده نمیگی ؟ دخترم بگو .
دخترم!
چه جالب ، الان شدم دخترش! پس زبون حرف زدن با من خر کردنم بود ! فکر میکرد اینجوری چیزی که اتفاق نیفتاده رو میگم ...
نفس آه مانندی بیرون فرستادم و گفتم :
_مامان دلت میخواد دروغ بشنوی ؟
میگمهیچ اتفاقی نیافتاده ،آره منو راشد با هم نبودیم ،اون دستمال الکی بود ...
اما من دوسش داشتم!
چرا به آدمی که دوسش داشتم خیانت کنم ؟
اونجا گفتم حتی اگه واقعیت معلوم بشه دیگه نمیبخشمت !
اما همش دروغ بود ،میدونی الان دلم پر میزنه فقط یک دقیقه پیشش بشینم !
فقط یک دقیقه !
پوزخندی زدم و گفتم :_اما مگه شما اینو میفهمید؟اگه لکه ننگم،بزنید بکشید راحت بشید دیگه من الان فقط یه مرده ی متحرکم!
شهاب که تا اونموقع کنار حیاط ایستاده بود و سیگار میکشید سیگارش رو روی زمین انداخت و به سمتمون اومد و گفت:
_شر و ور تحویل ما نده الکی ،الان فکر کردی با این حرفا دل کی به حالت میسوزه ؟نه دختر جون !
راشد زیاد لی لی به لالات گذاشته هنوز تو خواب و رویا به سر میبری !اگه اونم میشوندت سرجات دوبار بهت تشر میزد الان وضعت این نبود!این عشقی که دربارش حرف میزنی !
آقای عاشق داره میاد اینجا برید محضر واسه طلاق !پس این چرت و پرتا رو واسه یکی دیگه ردیف کن . الان بنال بگو با کدوم بی ناموسی ریختی رو هم تا خودم خونشو بریزم .
پلکی زدم و بهش خیره شدم و گفتم:
_با هیچ کس !محکم با پشت دست تو گوشم زد و با داد گفت :_دروغ نگو آوین !
از روی تخت بلند شدم و روبروش ایستادم و گفتم:_دروغ نمیگم ...
تو مگه داداشمنیستی ؟چرا زود حرفای بقیه رو باور کردی ؟
با انگشتم روی سینش کوبیدم و گفتم :
_تو مگه ادعای غیرتت نمیشه چرا دستمو نمیگیری ببری دکتر ؟همینجوری الکی الکی حرف بقیه رو باور کردی گفتی بزار بکشمش؟
دستم رو باز کردمو ادامه دادم :_خب بیا بکش ..
من از زمانی که بابا مرد با شما مرده بودم
دوماه رنگ خوشی تو خونه ي راشد دیدم که اونم انگار بی دوام بود .عصبی بهم خیره شده که در خونه زده شد ،اول نگاهی به من انداخت و بعد به سمت در رفت ،درخونه رو که باز کرد از دم در تونستم قامت راشد رو ببینم ...
با دیدنش قلبم به طپش افتاد ،مثل همیشه خوشتیپ و مردانه ایستاده بود ..
اون شاد و بشاش بود و من ...
حتی چیزی برای توصیف نداشتم بگم ..
دوروزی بود که خودمو تو آینه ندیده بودم
قطعا صورت کبود و زخمی و رنگی پریده نمیتونست خیلی جالب و قابل توصیف باشه
_داخل اتول منتظرم !
راشد اینو خطاب به شهاب گفت و دور شد
شهاب نگاه عصبیش رو به من دوخت و به سمتمون اومد .بازوم رو محکم گرفت و گفت :_گمشو برو لباساتو تنت کن ..
دستم رو از دستش بیردن کشیدم و داخل خونه رفتم ،
https://eitaa.com/ganj_sokhan
#آوین
#قسمت_چهلوپنج
وارد اتاقم شدم و روسری و لباس مشکی از داخل کمد بیردن کشیدم و تنم کردم
آدم تو روز عزاش که لباس روشن نمیپوشه!
وقتی شال رو سرم کردم تازه خودم رو داخل آینه دیدم ،لبم از خشکی ترک برداشته بود و زخم شده بود،زیر جفت چشمام کبود بود
روی صورتم جای انگشت هاش شهاب دیده میشد و زخم بود
نیشخندی به خودن از داخل آینه زدم و از خونه بیرون رفتم ،توجهی به شهاب نکردم و از در حیاط هم بیرون رفتم ،چندتا از همسایه ها از خونشون بیرون اومده بودن و منو نگاه کردن ..
کمی دورتر نوید با مادرش رو دیدم که با پوزخند نظاره گرم بودن ،دندون روی هم سابیدم و روی صندلی عقب اتول نشستم
شهاب هم اومد و جلو نشست..
راشد از داخل آینه نگاهی بهم انداخت و نگاهمو ازش گرفتم و به بیرون نگاهم کردم
دلم براش یک ذرع شد اما باید ته مونده غرورم رو جلوش حفظ میکردم
فقط نمیدونستم بعد از طلاق قراره چجوری راشد و خاطراتش رو از قلبم بیرون کنم ؟
اصلا میتونستم همچین کاری کنم ؟!
قرار برای طلاق بریم محضری که داخل شهر بود، تا رسیدن به شهر فقط به بیرون نگاه میکردم اما سنگینی نگاه راشد رو به خوبی روی خودمحس میکردم .
برای دیدنش حتی لحظه ای سرم رو بالا نیاوردم !از همین الان داشتم مقدمات فراموش کردنش رو برای خودممحیا میکردم فقط نمیدونم چقدر تو این موضوع موفق بودم !
وقتی به محضر رسیدیم اول راشد و شهاب پیاده شدن. نگاهی به بیرون انداختم و با آه و افسوس منم پیاده شدم.
اینجا دقیقا مثل مرده ای متحرک بودم !
همه چیز مثل برق و باد گذشت و زمانی به خودم اومدم که داشتم پای برگه ی طلاق امضا میکردم ! مهریه ای که راشد به نامم زده بود بخشیدم و چیزی نگرفتم ازش .
از محضر که بیرون رفتیم راشد دست کرد داخل جیبش و پاکت سیگاری درآورد و روشن کرد ،کامی از سیگار گرفت وگفت :
_وسایلش رو فردا میفرستم بیاد
اولین بار بود که میدیدم راشد داره سیگار میکشه !شهاب سری تکون داد و دست منو گرفت و با خداحافظی ازش دور شدیم
با اتوبوس های کرایه ای تا روستا رفتیم .
وقتی به خونه رسیدیم شهاب در رو بست و گفت :_حالا که کار خودتو کردی طلاقم گرفتی ،هنوز نمیخوای بگیواون بچه از کیه ؟ حداقل بیاد بگیرتت تا بیشتر از آبرومون به حراج نرفته ! بهش نگاه کردم و گفتم :
_بزار جوهر این طلاق خشک بشه بعد .به سمتم خیز برداشت و مچ دستم رو محکم گرفت و گفت :_تو اگه حیا و شرم حالیت بود همچین غلطی نیمکردی که کار الان به اینجا بشکه ! الانم نمیخواد واسه من درس ادب بدی !
بنال فقط حرف بزن وگرنه قلم پاتو خورد میکنم! مچ دستم رو از دستش بیرون کشیدم و قدمی به عقب برداشتم وجلوش چرخی زدم و گفتم :بیا بزن!خورد کن ! بکش ! مگه جای سالمی هم تو این بدن مونده ؟بهت میگم هیچ بچه ای وجود نداره! چرا نمیخوای قبول کنی ؟ دیگه چه بلایی مونده که سرم نیاوردی ؟
دوباره به سمتم اومد و بازوم رو گرفت و گفت:
_من با این ننه من غریبم بازیا خر نمیشم !
میمونی تو اون زیر زمین بهت آب و غذا هم نمیدیم یا همونجا با اون بچه میمیری یا آخرش به حرف میای
سپس منو دنبال خودش به سمت زیرزمین کشوند ،در رو باز کرد و هولم داد داخل گفت:
_انقدر بمون تا به حرف بیای !
در رو بست و همونجور که قفل میکرد بلند گفت :_مامان به ارواح خاک بابا اگه بفهمم چیزی به این دختره ی بی حیا دادی بخوره اول خودشو آتیش میزنم بعد خودمو!
صدای قدم های مامان رو از بالای سرم روی ایوون شنیدم و بعد گفت :_چیشده باز ؟
شهاب دور شد و گفت :_تا وقتی حرف نزنه همونجا میمونه !حق خوردن هیچی هم نداره ! حتی یک قطره آب !
مامان چیزی نگفت و سکوت کرد !
همیشه همین بود در برابر پسراش سکوت میکرد و هر چی میگفتن گوش میکرد !
کاش الان بابا زنده بود !
بابا سه تا پسر داشت ولی منه تک دخترشو از سه تا پسرش که مثلا کمک دستشمبودن بیشتر دوست داشت ،یادمه همیشه میگفت آوین واسه من یه جای خاصی داره
نا خودآگاه با فکر کردن به بابا بغضمگرفت و چشمام تر شد
دست زیر پلکمکشیدم و اشکایی که هنوز نیومده بودن رو پس زدم !من نباید گریه میکردم! دلم گرفته بود !
حتی دلم برای راشد همتنگ شده بود !
یعنی الان چیکار میکنه ؟
میره با دختر داییش لعیا ازدواج میکنه ؟
حتما جیران هم تا فهمیده ما طلاق گرفتیم دست دخترشو گرفته رفته طهرون.
کاش میشد زمان رو به عقب برگردونم و با راشد لج نمیکردم و دکتر رو میرفتم ،شاید اونموقع میفهمید من حامله نیستم !
از روی زمین بلند شدم و به سمت آخر انباری رفتم و نشستم و به دیوار تکیه دادم.میدونستم راشد حرفش رو عملی میکنه و حالا حالا ها قراره عذابم بده ! پذیرش واقعیت سخت بود اما انکار نشدنی !
من الان یک دختر چهارده ساله ی مطلقه بودم!دختری که تو کمتر از دوماه هم ازدواج کرد هم طلاق گرفت و همانگ حاملگی بهش زدن ! دقیقا سه روز از ماجرا گذشت
https://eitaa.com/ganj_sokhan
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#آوین
#قسمت_چهلوشش
شهاب حرفش رو عملی کرد و تو این سه روز من حتی یک قطره آبمنخوردم ،هر روز نسبت به دیروز ضعیف تر میشدم!
حس میکردم دیگه نمیتونم نفس بکشم و دارم نفس های آخرم رو میزنم که در انباری باز شد و نور به داخل تابید ،همینجور که با دهان باز روی زمین افتاد بودم شهاب به سمتم اومد و به طرفم خم شد ...
نگاهی به صورت رنگ پریدم انداخت و با بی رحمی گفت :_اصلا دلمنمیخواد جنازت تو خونه بو کنه !آخرین چیزی که فهمیدم معلق شدنم بین زمین و هوا بود و بعد کامل به عالم بیهوشی فرو رفتم . با احساس سنگینی سرم به سختی پلکام رو از هم فاصله دادم
همه جا روشن بود اما ناواضح !
چشمم رو بستم و دوباره سعی کردم باز کنم . اینبار کمی محیط اطراف برام واضح شد
داخل اتاق خودم بودم ..
سرم رو به سختی چرخوندم و اتاق رو دیدم
کسی داخل اتاق نبود ... سعی کردن بلند شم از روی زمین که در باز شد و مامان داخل اومد
وقتی دید بیدارم به سمتم اومد و گفت :
_بیدار شدی بالاخره ؟ جوابی ندادم که از اتاق بیرون رفت و با ظرف غذایی برگشت ..
از بوی غذا معلوم بود سوپ هست
اونم سوپ جو که جزو غذا های مورد علاقم بود
کنارم نشست و کمکم کرد بلند بشم و بشینم
بالشت رو پشت کمرم تکیه داد و خودش قاشق رو پر از سوپ کرد و جلوي دهنم گرفت ...
مامان تا آخر ظرف سوپ روباحوصله و بی حرف بهم داد و خوردم ... وقتی تموم شد هم بلند شد و با ظرف خالی از اتاق بیرون رفت
این سکوتش برام عجیب بود !
کمی که گذشت با یک لیوان آب و قرصی که داخل دستش بود به اتاق اومد و قرص رو داد بخورم ،لیوان آب رو مثل تشنه ای که تازه به آب رسیده یکنفس سر کشیدم و بهش دادم
لیوان رو گوشه ای گذاشت و گفت :
_هنوز نمیخوای حرف بزنی ؟
سوالی بهش نگاه کردم و گفتم :_از چی دقیقا باید حرف بزنم ؟
به ساکگوشه ی اتاق شاره کرد و گفت :
_اونو میبینی؟وسایلت هست!
دیروز راشد فرستاد آوردن .
من دستش نزدم خودت ببین !
به دوتا ساک لباس که گوشه ی اتاق بود نگاه کردم اما چیزی نگفتم ! _تو که طلاق گرفتی !
این بی آبرویی هم به باز آوردی حداقل بیا بگو کی بوده ؟با کی بودی اصلا ؟
چیزی نگفتم! چون حرف زدنم کاملا بی فایده بود !ادامه داد ..
_اگه دلت با راشد نبود اگه نمینمیخواستیش چرا باهاش ازدواج کردی ؟چرا هم خودتو بی آبرو کردی هم بدبخت؟ به مامان نگاه کردم ..
الان از خواستن من حرف میزد ؟
_مامان خودت نبودی که پاتو کردی تو یه کفش کردی راشد خانوادش اینجوریه اونجوریه
فرنگ رفته فلانه بهمانه؟
من اصلا چیزی گفتم:
خودتون منو مجبور به ازدواج کردید !
اولش راضی نبودم ! دلم نمیخواست ازدواج کنم میخواستم برم درس بخونم کسی بشم واسه خودم ،ولی بعدش نه ،من عاشق راشد شدم!_هنوزم عاشقشم..
چندبار دیگه باید بهت بگم تا قبول کنی ؟
من راشد رو دوست دارم ! چرا باید به آدمی که عاشقانه میپرستیدمش خیانت کنم ؟ چرا واقعا؟
همه ی حرفم رو نادیده گرفت و گفت :
_ای پدر اون مدرسه ای که تو رفتی بسوزه، همه ی دردسرای ما از همون مدرسه رفتن تو شروع شد ،مگه ما نرفتیم مدرسه چیشد ؟
چیزی ازمون کم شد ؟پوزخندی زدم و گفتم :
_نه چیزی کم نشد فقط سواد و درک اینو ندارید که ببینید مشکل کجاست! یه تنه همتون قاضی میرید !همش آدمو قضاوت میکنید !۱۴ سالمه اما حس میکنم یه زن ۴۴ سالم، خسته شدم دیگه از این زندگی ،
دلم ميخواست گریه کنم اما بغضم رو قورت دادم،مامان نفسش رو بیرون فرستاد و باز رفت سر خونه ی اول و گفت :_آوین دخترم ،
ما تورو نبردیم دکتر ،راشد که بردت. مگه نگفت حامله ای ؟بگو چیشده ؟
بگو همخودتو راحت کن ، هم مارو ...
بگو تا دیر نشده درستش کنیم !
سرم رو انداختم پایین و نگاهی به شکمم که نسبت به چند روز پیش بزرگ تر شده بود انداختم ! از آینه ای که روبروم بود هم خودمو نگاه کردم، بد تر از همیشه به چشم میاومدم! با این حال به مامان نگاه کردم و مصمم گفتم _بچه ای در کار نیست !
انگار صبرش لبریز شده بود که با پشت دست به دهنم کوبید ،شک زده دستم رو روی دهنم گذاشتم که گفت :
_انقدر نگو هیچی نیست دختره ی چس سفید
خجالت نمیکشی ؟ بدبخت از خواب بلند شو راشد طلاقت داد !۱۴ سالته شدی زنه مطلقه
نمیگی بقیه پشت سرت چی میگن ؟
خب بگو چه غلطی کردی تا درستش کنیم .
دندون روی هم سابیدم و گفتم:
_چیو میخوای درست کنی مامان ؟
میخوای بچه ای که وجود نداره رو سقط کنیم ؟
میخوای چیکار کنی بگو تا منم بدونم !
_شهاب میخواد بدتت به مصطفی که زنش تازه مرده !حالا هی بشین بگو هیچی نیست
بروبچه از کیه بگیم بیاد بگیرتت !
با چشم های گرد شده بهش نگاه کردم ،هنوز یک هفته هم از طلاقم نمیگذشت و به فکر شوهر دادن دوباره من بودن ؟اینا خانواده بودن یا دشمن ؟چند بار پلک زدم و شک زده گفتم :
_مامان میفهمی چی میگی ؟
از روی زمین بلند شد و گفت :
https://eitaa.com/ganj_sokhan
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#آوین
#قسمت_چهلوهفت
_من میفهمم چی میگم ولی تو انگار حالیت نیست چه غلطی داری میکنی ؟
شهاب با مصطفی حرفاشو زده قول و قرارم گذاشتن !دیگه خودت میدونی! یا حرف بزن یا برو !
از اتاق رفت بیرون و منو با دنیایی از ترس ، دلهره و شک تنها گذاشت ..
این دیگه چه زندگی بود ؟
نگاهم دوباره به ساک گوشه ی اتاق خورد...
سرچرخوندم و نفس عمیقی کشیدم ،بعد آروم از روی زمین بلند شدم،هنور بدنم درد میکرد
ساک ها رو به سمت خودمکشیدم و درشون رو باز کردم،چشمم به لباس هایی خورد که خود راشد از شهر و فرنگ برام گرفته بود .
میگفت اینا رو بپوش خوشگلتر بشی !
ناخودآگاه اشکی از گونم چکید .
دست داخل ساک کردم و کمی لباس هارو عقب زدم که دستم به جعبه ای خورد ،متعجب جعبه رو بالا کشیدم و در کمال ناباوری جعبه ی طلایی که راشد شب عروسی بهم داده بود دیدم ...جعبه رو زمین گذاشتم و ناباور دستم رو جلوی دهنم گذاشتم ،نمیدونستم این حرکتش رو چی طلقی کنم !میخواست منو کامل فراموش کنه که اینو فرستاده بود یا چیز دیگری !
در جعبه رو باز کردم و دست کشیدم روی گردنبند ...نفسم رو آه مانند بیردن فرستادم و قبل از اینکه مامان بیاد جعبه ی طلا رو داخل ساک چپوندم ...
در ساک دوم هم که باز کردم باز لباس هایی بود که خودش برام خریده بود و آخر ساک جعبه ی طلایی بود که باهم به انتخاب من از حاج مصفا خریدیم،نگاه افسوس باری به جعبه انداختم و خاطرات اونروز برام تداعی شد
اولین بار بود که به شهر میرفتم راشد چقدر با من خوب رفتار کرد .
حیف ....
این جعبه هم داخل ساک گذشتم و بعد برشون داشتم و داخل کمد جا دادم..
دوباره سر جام نشستمو به آینده ی نامعلوم خیره شدم ،واقعا شهاب داشت منو معامله میکرد ؟سر هیچ و پوچ و چیزی که معلوم نیست قرار بود منو بده به کسی که زنش مرده ..
ای کاش فقط زنش مرده بود !اون زن حکم خواهر منو داشت !من چجوری هم نمک بخورم هم نمکدون بشکنم !
میخوان جلوی حرف مردم رو بگیرن اما با این کارای بی فکرشون بیشتر دارن حرف میزارم تو دهن مردم !سه روز تمام از اتاق بیرون نرفتم و همونجا نشستم ..
هر روز به در و دیوار خیره میشدم و فکر میکردم چجوری میتونم از شر این ازدواج خلاص بشم..
مامان هر سه روز مینشست کنار گوش من میگفن کیه اون شخص ناشناس !
شخص و فردی که اصلا وجود خارجی نداشت !
هر سری هم با بغض و گریه از اتاق بیرونش میکردم و میگفتم هیچی نیست ،حتی دوسه باری زهرا و دوتا دیگه از زنای همسایه که رفیق درجه یک مامان بودن اومدن نشستن کنارممثلا از زیر زبونم حرف بکشن!که صد البته منو بیشتر با حرفاشون میشکستن تا چیز دیگه ای !
بعد از مدت ها بالاخره از در اتاق بیردن رفتم
مامان با دیدنم ذوق زده گفت :_خداروشکر بلند شدی !میخوای بگی ؟!
نگاه افسوس باری حوالش کردم و روسری روی سرم انداختم و از خونه بیرون رفتم و وارد حیاط شدم،روی تخت نشستم و کمیهوای تازه وارد ریه هام کردم،به در ورودی نگاه کردم
قطعا باید راهی برای فرار پیدا میکردم !
نباید دست رو دست میزاشتم تا الکی واسه من ببرن و بدوزن و تنم کنن!
یاد طلاهایی که راشد برام پس فرستاده بود افتادم ،جرقه ای تو ذهنم ایجاد شدم !
قطعا باید از خونه فرار میکردم ...
شاید اگه میرفتم و حداقل یک جفت گوشواره اون ست رو میفروختم یه پولی دستم می اومد و میتونستم کاری کنم ..
اول برم طهران بعد از اونجا برم یه شهر دیگه ....میدونستم ارزش اون طلاها خیلی بیشتر از جیزی هست که فکر میکردم ،من به راشد مهریم رو بخشیدم ولی اون تمام چیزی که برای من بود رو فرستاد !
همینکار رو میکردم !باید امشب از خونه میرفتم ...
ز روی تخت بلند شدم و دوباره وارد خونه شدم
مامان به سمتم اومد، قبل از اینکه بزارم حرفی بزنه دستم رو بالا بردم و گفتم :
_مامان میخوام برم بخوابم لطفا نیا!و وارد اتاق شدم و سریع در رو بستم ....
پشت در ایستادم و وقتی متوجه شدم نمیخواد بیاد داخل اتاق نفس آسوده ای کشیدم،با کمترین سرو صدا ی ممکن به سمت کمد رفتم و ساکم رو بیرون کشیدم ..
موقع فرار نمیتونستم دو تا ساک با خودم ببرم سخت میشد ،یکی از ساک ها رو خالی کردم و جفت جعبه ی طلاهای رو داخلش گذاشتم
و دو دست لباسم روش گذاشتم ..
دست بردم زیر کمدم و پولی که پس انداز داشتم هم در آوردم ...
پول کمی بود اما همیشه از بچگی کمی از پول هایی که بابام بهم میداد رو اینجا نگه میداشتم و تنها نکته مثبت این بود که مامان هیچ وقت کاری به کارشون نداشت !
پول رو داخل ساک گذاشتم ،اینم واسه خارج شدن از روستا و رسیدن به طهران برام کافی بود ..وقتی از برداشتن همه چیز مطمئن شدم ساک رو ته کمد جا دادم ..
یک ساعتی داخل اتاق موندم و بعد بیرون رفتم ،مامان داخل سالن نبود ...
وارد آشپزخونه شدم و لیوان آبی پر کردم و خواستم بخورم که چشمم به در پشتی افتاد ..
https://eitaa.com/ganj_sokhan
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#آوین
#قسمت_چهلوهشت
داخل آشپزخونه یک در بود که میخورد به حیاط کوچکی که بیشتر جای نگه داشتن وسایل اضافه بود ...
پشت حیاط همیک در ورودی بود که هیچ وقت ازش استفاده نمیشد
اما مزیتی که داشت این بود که دیوارش کوتاه بود ،اگر چیزی زیر پام میزاشتم میتونستم راحت برم اونطرف ....
به سمت در رفتم ببینم باز هست یا نه ،معمولا مامان این در رو قفل میکرد و کلیدش همیشه دست خودش بود ،در رو فشار دادم و تقی داد و باز شد ،از خوشحالی نفس عمیقی کشیدم، خداروشکر که حداقل اینبار مانعی سر راهم نبود ...
در رو بستم و قدمی به عقب برداشتم که همونموقع مامان وارد آشپزخونه شد با دیدن من ابرویی بالا انداخت و گفت:
_اینجا چیکار میکنی؟ بالاخره از خلوتگاهت اومدی بیرون؟!
توجهی بهش نکردم و لیوان آب رو روی طاقچه گذاشتم تا متوجه بشه واسه آب خوردن اومده بودم ..
چادرش رو از سرش کشید و روی پشتی که گوشه آشپزخونه بود انداخت و گفت :_از خونه ی نعیمه میام !(نعیمه مادر مصطفی بود )
داشت میگفت کم کمک میان واسه معلوم کردن قول و قرار!قرارم بر این شد تو خونه ای که واسه مصطفی و سمیه بود زندگی کنید !
پوزخندی زدم و چیزی نگفتم !
حتی به خونه هم فکر کرده بودن!
سکوتم رو که دید گفت :_بازممیخوای زبون به دهن بگیری ؟ البته مصطفی پسر خوبیه دستش به دهنش میرسه !
سرم رو تکون دادم و سکوت رو شکستم و گفتم :_آره جای برادر من بود،
سمیه خدابیامرز هم جای خواهرم بود ،اونقدری که موقع خرید جهازش میخواست منو با خودش ببره شهر ولی تو نزاشتی !بعد الان وقتی هنوز دوماه نشده مرده بفکر مزدوج شدن مصطفی میگردید اونم با کی ؟ من ؟ منی که دلم هنوز با راشده ،
سِوای این از نظرم اینکار فقط خیانت به سمیه هست!
مامان پشت چشمی نازک کرد و گفت :
_واسه من لازمنکرده درس ادب بدی ،
حرف از خیانت هم نزن تو اگه آدم بودی مینشتی خونت به شوهرت خیانت نمیکردی که طلاقت بده ،این گند هم بالا نمی آوردی ..
الانم یا بگو اون بی همه چیز کی بوده یا زن مصطفی شو البته قبل از اینکه شهاب نظرش عوض بشه و بدتت به یه پیر مرد !
تیر خلاص رو با این حرفش زد !
انقدر بی رحم بودن که میخواستن دختر ۱۴ ساله رو بدن به پیر مرد !فکر کردن بهش هم دردناک بود و هم خنده دار!نگاه معناداری به مامان انداختم و از آشپزخونه بیردن رفتم
داخل سالن نشستم ،امشب هر جور شده بود باید از خونه فرار میکردم!اجازه نمیدم همینجوری الکی زندگی منو نابود کنن!
شب وقتی شهاب و بقیه اومدن از سر اجبار فقط بهشون سلام دادم که با دهن کجیشون روبرو شدم !
موقع شام هم حتی نگاهی به من ننداختن و گهگاهی متوجه نگاه های عجیب محسن شدم ،محسن هیج وقت معمولا دخالتی تو زندگیم نمیکرد و مثل علی و شهاب نظر نمیداد! و بین برادرام فقط شهاب بود که خودش رو صاحب اختیار زندگی من میدونست !
وقتی بابام زنده بود جرئت کار و حرکتی نداشت
ولی از وقتی بابت از دنیا رفت به معنای واقعی رنگ دیگه ی زندگی رو بهم نشون داد !
تو تمام مدت شام چیزی نگفتم ،فقط درپایان شهاب رو به مامان گفت:_با ننه ی مصطفی حرف زدی ؟ چی گفت ؟
مامان سری تکون داد و خواست چیزی بگه که بلند شدم و به سمت در رفتم،
_کجا ؟این سوال رو شهاب پرسید ،
جواب دادم :
_میخوام برم هوا بخورم ...
خواست چیزی بگه که سریع به سمت بیرون پا تند کردم ،کمی روی تخت نشستم و به آسمون خیره شدم که محسن به سمتم اومد
کنارم نشست و گفت :_میخوای بری ؟!
متعجب بهش نگاه کردم که گفت :
_باید بری ؟ ابرویی بالا انداختم و گفتم :
_چی میگی محسن ؟
چشماش رو تو کاسه چرخوند و گفت :
_میگم باید امشب بری!قطعا زده بود به سرش ! _کجا برم؟
به طرفم اومد و گفت :_نگو که دلت میخواد زن مصطفی بشی !
سرم رو به معنای نه تکون دادم :_نه نمیخوام ، ولی تو نمیترسی شهاب با علی بیان ؟
و نکته جالب اینکه تو چرا الان نمیزنی تو سرم که خرابی و با یکی دیگه بودی ؟
دندون قروچه ای کرد و گفت :
_من کاری به بقیشون ندارم ...
میخوام بهت کمک کنم فرار کنی !
این تنها کاری هست که از دستم بر میاد، تو این مدت سعی کردم جلوشون رو از هر نظری بگیرم ولی نتونستم ،الانم برو تو تا بیشتر نابودت نکردن !
حرفاش برام جدید بود ، و نمیتونستم بعد از اون همه ظلمی که بهم شده بود این محبت رو باور و قبول کنم !
سرم رو تکون دادم و گفتم :
_برو داداش ، برو که سنگ خورده تو سرت !
اینم لابد بازی جدیدتونه تا واقعا دیگه سر منو کنید زیر خاک بگید داشت میرفت!
به نقطه ی نامعلومی خیره شد و گفت:
_میدونم سخته برات باور کنی ،ولی من واقعا از ته قلبم دوست دارم !
تو تنها خواهرمی نمیخوام دستی دستی زندگیت رو نابود کنم، حرفت رو هم باور میکنم ! چون اگه واقعا بچه ای در کار بود تو براش همه کار میکردی و نمینشستی اینهمه زجر ببینی !
https://eitaa.com/ganj_sokhan
#برشی_از_یک_زندگی
#آوین
#قسمت_چهلونه
کاری یه بقیه ندارم!
ولی کمکت میکنم بری !
برو شهر برو دکتر شاید یه راهی پیدا شد و شاید فهمیدی مشکل از کجاست!
شنیدن این همه حرف واقعا برام ناباور بود !
لب از هم باز کردم و شک زده و متعجب گفتم: _الان داری راست میگی دیگه ؟
حقه و کلکی هم تو کار نیست ؟
نگاهم کرد و گفت :_نه !
به چشماش نگاه کردم دروغ نمیگفت انگار !
هضم این خوبی یهو برام سخت بود ..
سرش رو به آرومی تکون داد و چشمش رو باز و بسته کرد ...
نگاهی به آسمون انداختم چند لحظه ای و بدون اینکه اشاره ای به برنامهی خودم برای فرار کنم گفتم :_چجوری میخوای کمکم کنی ؟
باید چیکار کنیم حالا ؟
به در اصلی خیره شد و گفت:
_امشب نوبت منه در رو قفل کنم ...
نمیبندم و باز میزارم ساعت یک شب بیا و برو
خودمم همینجا وایمیستم کشیک میدم کسی نیاد .....
به در نگاهی انداختم و نامطمئن لب زدم
_مطمئنی که دیگه هیچی نمیشه آره ؟؟
سرش رو تکون داد و گفت :_هیچی نمیشه ...
مستأصل نگاهش کردن و دوباره پرسیدم :
_خب کجا برم .....
_از جایی که تو دید نباشه از روستا برو ..
بعدم هرجا خواستی، وقتی آبا از آسیاب افتاد برگرد ...منم کمکت میکنم !
نفسم رو بیرون فرستادم خودم میخواستم فرار کنم ولی نباید جوری جلوه میکردم که بفهمه ،خواستم برم داخل خونه که گفت :
_شب ساعت ۲ آماده باش !
تنها به تکون دادن سرم بسنده کردم و وارد خونه شدم ..
شهاب همچنان غضبناک نگاهم میکرد !دیگه برام عادی شده بود،الانم که قرار بود برم !
پسبرام مهم نبود !فقط دوست داشتم روزی برسه که بفهمن منو بی خودی قضاوت کردن ، اونموقع بازم روی نگاه کردن به من دارن یا نه ؟
وارد اتاق شدم و در کمدم رو باز کردم ،ساک رو دم دست و دور از چشم گذاشتم که موقع رفتن مشکل ایجاد نشه..
خوبی خونه ی ما این بود که سه تا اتاق داشت
یکی برای من ،یکی برای برادرام ،یکی برای مامان و بابا !
تشک رو کف زمین پهن کردم و خوابیدم
تا نیمه های شب قبل از ساعت ۲ همینجور تو رخت خواب غلت میزدم،حدودا ساعت یک و نیم بود که بلند شدم و دستی به صورتم کشدیم ،آروم تشک رو جمع کردم و به سمت لباسام رفتم ،لباس راحتی پوشیدم و بعد از به سر کردن روسری ساک رو در آوردم
درش رو باز کردم تا مطمئن بشم همه چیز سر جاش هست ...وقتی مطمئن شدم آروم در اتاق رو باز کردم و خواستم بیردن برم که در اتاق شهاب اینا هم باز شد و محسن بیرون اومد ،مثل چی استرس داشتم ولی با دیدنش نفس راحتی کشیدم ...
بهم اشاره کرد پشت سرش برم ..
آروم و پاورچین از سالن گذشتیم و از خونه بیرون رفتیم ..
در ورودی رو باز کرد و دست کرد داخل جیبش یک دسته اسکناس در آورد و روبروم گرفت و گفت :_این حقوق این ماهم بود
بیشتر ندارموگرنه میدادم ..برو مراقب خودت باش...
نگاهی به پول انداختم و بی حرف ازش گرفتم ...
هنوزم استرس داشتم اما با حسام و بغلش کردم که گفت :_برو تا کسی نیومده ...
به همه ثابت کن دربارت اشتباه میکردن..
لبخندی زدم بهش و سرم رو تکون دادم و گفتم :_ممنون .
خندید که ازش سریع دور شدم ،باید از سمت کوه و چشمه میرفتم ..
اگه از خیابون های روستا به سمت خروجی میرفتم تیکه بزرگم گوشم بود ،اینجا بودن زن شوهر دار و مسن این موقع شب تو خیابون جرم بود ،وای به حالت که اگه جوون باشی و تو خیابون باشی ..
راه کوه و چشمه هم خطرناک بود ،اونجا سگ وحشی و مار زیاد بود ،ولی باز از هیچی بهتر بود...
ساک رو محکم تو دستم گرفتم و به سمت کوه و چشمه رفتم ،تند تند راه میرفتم و از استرس و ترس هر ۱ دقیقه پشت سرم رو نگاه مینداختم ...
تقریبا به چشمه نزدیک شدم و دیگه خیالم راحت بود اینجا کسی نیست ،پشت سرم رو نگاه کردم هوا تاریک و سیاه و ترسناک بود .
ولی باید میرفتم و میگذشتم از مسیر
چشم چرخوندم و خواستم جلوم رو ببینم که دیدم فردی روی تخته سنگیکنار چشمه هست ،برای لحظه ای نفسم تو سینه حبس شد ،قلبم تند تند تو سینم میزد
چهرش مشخص نبود اما دود سیگارش کاملا مشهود بود..
یک قدم خواستم عقب بردارم و تا منو ندیده از راه دیگه برم ،دوباره قدمی به عقب برداشتم که پام روی تیکه چوبی که روی زمین بود خورد و صدای خرش شکسته شدن داد .
صدای شکسته شدن چوب تو اون ظلمات و سکوت شب کاملا مشخص و هویدا بود..
قشنگ قبض روح کردم ،نگاه به روبروم کردم و توجه مرد دیگه بهم جلب شده بود
قلبمتند تند به سینم میکوبید ..
دوباره قدمی به عقب برداشتم که از روی تخته سنگ بلند شد و حرکت دستش رو دیدم که سیگارش رو روی زمین انداخت ،دیگه کار از کار گذشته بود ،به جلوم نگاه کردم و سریع شروع کردم به دویدن، صدای ناواضحش رو پشت سرم شنیدم که گفت :
_وایسا ... کی هستی !
اصلا سوای اینکه الان داشتم فرار میکردم ک خودش جرم بزرگی بود اگه این مرد بلایی به سرم می آورد که دیگه .
حتی فکر کردن بهش همترسناک بود ..
https://eitaa.com/ganj_sokhan
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#آوین
#قسمت_پنجاه
تند تند میدویدم و دوسه باری نزدیک بود پام پیچ بخوره،صدای دویدن فرد هم پشت سرم حس میکردم ،یک آن حواسم بهش پرت شدم و پام به سنگی گیر کرد و محکم روی زمین افتادم ...
مرد بهمرسید و دست انداخت پشت گردنم و بلندم کرد ،بادیدنش هم من تعجب کردم هم اون نگاه من رنگ ترس و وحشت گرفت اما از نگاه اون نمیتونستم چیزی بخونم !
ناخودآگاه خاطرات اون روز چشمه برام تداعی شد !سری قبل راشد بود که به دادم رسید ! این دفعه کی میخواست نجاتم بده؟
لب از هم باز کردم تا جیغ بکشم اما سریع دستش رو روی دهنم گذاشت،برق شرارت چشماش حتی تو تاریکی شب هم به خوبی معلوم بود ....
نیشخندی زد و گفت :
_تو آسمونا دنبالت میگشتم روی زمین پیدات کردم !قلبم از ترس خودش رو به در و دیوار میکوبید، نفس های تند تند میکشیدم و دنبال اکسیژن بودم ،حالم داشت بهم میخورد..
انگشت شصتش رو روی گونم کشید و گفت
_پس بالاخره شوهر فرنگ رفتت طلاقت داد آره ؟
پوزخندی زد و گفت:_مطمئن بودم این اتفاق میفته ، البته نوشتن اون نامه هم بی تاثیر نبود !
چشمام رو بستم و دوباره پلک زدم،کاش اینکابوس تموم میشد ...
دستم رو گرفت و بلندم کرد ...
ملتمس بهش گفتم :_نوید خواهش میکنم ولم کن بزار برم ..
ابرویی بالا انداخت و گفت: _چقدر قشنگ اسمم رو میگی ..
گوشش رو جلو آورد و ادامه داد :
_یبار دیگه بگو!
این مرد قطعا دیوانه بود !؟
برای رهایی از این وضعیت ناچار خواستش رو انجام دادم و آروم گفتم :
_نوید خواهش میکنم ...
سرش رو عقب برد و گفت :
_من گفتم اسمم رو بگو ! پسوند و پیشوند چرا میزاری تهش ؟ یبار دیگه بگو !
اشکم دیگه در اومده بود :_ن... نوید .!
بالاخره رضایت داد و سرش رو عقب برد و گفت
_آها حالا شد !
یه پیشنهاد بهت میدم !
منتظر بهش نگاه کردم که گفت :
_میری به همه میگی بچه ی تو شکمت واسه نوید هست و با من ازدواج میکنی !
علاقه ای به بزرگ کردن بچه یکی دیگه ندارم
ولی عشقه دیگه !گاهی عجیبه! آدمم بخاطرش مجبور میشه دست به هر کاری بزنه !
سرم رو تکون دادم و گفتم :
_واسه بچه ای که وجود نداره نمیخواد الکی از خود گذشتگی کنی !
دوتا ابروش رو بالا داد و گفت:_وجود نداره؟
لابد اون جوجه فرنگی هم الکی سر خوشی طلاقت داد ؟شاید یکی دیگه زیر سر داشته تو رو انداخته دور !
میدونی گفته بودم از این فرنگیا آب گرمی بلند نمیشه !
تمام تنفرم رو داخل صدام ریختم و گفتم :
_راجبش درست حرف بزن
تویی که انقدر منفوری ....
با کشیده ای که تو دهنم زد ساکت شدم ...
به سمتم خیز برداشت و موهام رو از زیر روسری کشید و گفت :_الکی چرت و پرت تحویل من نده آوین به اندازه کافی از دستت شکارم!تو امشب هیچ قبرستونی نمیتونی!
میخواستی فرار کنی ولی بدون تیرت به سنگ خورده!یا میری به همه میگی بجه از نویده!
یا همین الان از موهات میکشمت میبرمت پیش داداشای خوش غیرتت تا ببین خواهرشون نصفه شبی فکر فرار زده به کلش !
اونموقع مشتاقم ببینم سر به تنت میزارن یا نه !از لای دندونای بهم چسبیده گفتم :
_تو چندش ترین آدمی هستی که تو عمرم دیدم ،ترجیح میدم زیر دست داداشام بمیرم ولی تن به خفتی که تو میگی ندم !
به سمتم خم شد گفت :
_همین که از نظر تو متفاوتم خوبه !
حس کثیفی بهم دست داده بود ...
دست و پا میزدم تا از دستش خلاص بشم !
اما اون محکم منو گرفته بود...
تو دلم از خدا فقط طلب کمک کردم ...
با لحن کریهی گفت:_هنوزم میخوای بری بمیری زیر دست داداشات یا نظرت عوض شد ؟
تنها کاری که از دستم بر میاومد انجام دادم روی صورتش تفی انداختم و گفتم :_من بخاطر تو هیچ کاری نمیکنم !
با چشمای گرده شده و عصبی بهم نگاه کرد و دست انداخت و ساکم که روی زمین افتاده بود برداشت،پشت یقه ی لباسم رو گرفت و دنبال خودش کشوند و گفت :_پس بیا خودت لیاقت نداری ...
از کنار چشمه هم گذشتیم ،دیگه خاطره خوبی از چشمه نداشتم ..
اون منو دنبال خودش میکشوند و من با گریه دست و پا میزدم از شرش خلاص بشم..
اما نتونستم وقتی به خودم اومدم که دیدم جلوی در خونمون هستیم و نوید با دستش محکم به در میکوبید و بلند بلند میگفت :
_آهای شهاب و علی...
هنوز حرفش تموم نشده بود که در تو کسری از ثانیه باز شد و اول علی و بعد شهاب از در بیرون اومدن ،پشت سرش محسن اومد و با دیدن من شک زده بهم خیره شد ...
از صدای بلند نوید چند تا از همسایه ها از خونشون بیرون اومده بودن و ما رو نگاه میکردن ..!
نوید همینجوری یقمو و گرفته بود جلوی پای علی پرتم کرد و بعد ساک رو کنارم انداخت و با پوزخند گفت:_تحویل بگیرید !
مچ خواهر دست گلتون رو حین فرار گرفتمش
سرم پایین بود و ریز ریز گریه میکردم اما صدای همسایه ها که پچ پچ میکردن رو خوب میشنیدم !این دختره دیگه شورشو در آورده ..
_همین چند روز پیش شوهرش طلاقش داد
https://eitaa.com/ganj_sokhan
#آوین
#قسمت_پنجاهویک
_مثل اینکه رفته با یکی دیگه بوده شکمش بالا اومده ،_والا خجالتم خوب چیزیه .
وخیلی حرفای های دیگه که تو همین چند ثانیه بینشون رد و بدل میشد !
چشمام رو بستم و آرزو کردم کاش اینجا نبودم!نوید بلند بلند خطاب به علی گفت :
_یادته اونروز چجوری واسه این خواهرت یقه جر میدادی؟ الان مچشو موقع قرار گرفتم !
لابد داشته میرفته پیش معشوقش دیگه !
حرفای نوید عذاب دهنده بود ،اما شنیدن صدای هین و هون در و همسایه بیشتر شده بود سوهان روح !
با چشم های گرد شده به پست فطرت ترین فردی که میتونست تو دنیا وجود داشته باشه نگاه کردم
شهاب خم شد و بازوم رو محکمگرفت و بلندم کرد ،جلوی همه بامشت دست محکم به دهانم کوبید و زیر لب گفت :
_دختره ی ... !
فقط من شنیدم این حرفش رو !
و شنیدن این حرف از برادر آدم خیلی دردناک بود !
علی جلو رفت و زد تخت سینه نوید و گفت :
_بسه هر چی زر زدی، گورتو گم کن !
اونموقع که واسش یقه جر میدادم به تو هم گفتم دیگه یک کیلومتریش نبینمت !
اینو گفت و دست شهاب رو کشید داخل .
شهاب همینطور که بازوم رو گرفته ساکم رو از روی زمین برداشت و داخل رفتیم .
داخل خونه شدن همانا و سیلی که اینسری توسط علی خوردم همانا !
شهاب سمت کیفم رفت و درش رو باز کرد
با دیدم اسکناس های پول داخلش که محسن بهم داده بود عصبی گفت :_اینا رو هم اون بی وجود داده بهت بری پیشش؟
جوابی ندادم که دوباره فریاد کشید _آره
از ترس در حالی که به سکسکه افتاده بودم سرم رو به معنای نه تکون دادم ..
با چشمای سرخ شده بهم نگاه کرد و دست برد سمت کمربندش و بازش کرد و دور دستش پیچید و گفت :_تو امشب باید بمیری
هم تو هم اون بچه داخل شکمشت
اصلا من همون روز اول باید اینکار رو میکردم.
گفت و کمربند رو بالا برد و اولین ضربه رو روی بدنم فرود آورد...
اون میزد و علی و محسن فقط نگاه میکردن !
برام جالب بود محسنی که تا چند ساعت پیش طرفداری منو میکرد الان قدمی برام برنداشت و فقط از دور نظاره گرم بود.
شهاب همینطور میزد و من از درد روی زمین به خودم میپیچیدم!با هر ضربه ی کمربندش فحش های رکیکی هم کنارش مهمونم میکرد
از یه جایی به بعد حتی دیگه صدایی از گلوم در نمیاومد ،اگه واقعا بچه ای بود کاش الان میمرد !کاش منم کنارش میمردم و دیگه اینهمه و درد و تحقیر رو تحمل نمیکردم
در حالی که حس کردم خون روی پیشونیم جاری شده آخرین تصویر اون روز تو ذهنم نقش بست و دیگه هیچی به یاد نیاوردم و به عالم بیهوشی و بیخبری فرو رفتم ،عالمی که در دل دعا میکردم کاش برای مدتی طولانی داخلش بمونم ،دور از هیاهو ،دور از تهمت و افترا ،دور از کتک و فحش و تحقیر..
عالمی که حتی آرزو میکردم کاش راشد کنارم بود .
حیف که موندن تو اون عالم خیلی دوامی نداشت و تقدیر من این بود که بسوزم و بسازم و زجر بکشم.
به اسکناس هایی که محسن بهم داده بود اشاره کرد و با صدای بلندی گفت:
_اینا رو کی بهت داده ؟
سرم رو با دستم گرفتم و گفتم :_خودم داشتم .
از وقتی کتکم زده بود حدودا یکروز و نیم بعد بهوش اومدم
وقتی بهوش اومدم مامان باهام سر سنگین رفتار میکرد و بهم گفت تو خواب همش هزیون میگفتم اسم راشد رو صدا میزدم ...
شهاب داخل ساکم رو گشته بود و طلاها و پول رو جلوم انداخت ...
برای طلا ها نمیتونست چیزی بگه و مطمئن بودم بلایی هم سرشون نمیاره ،آدمی نبود که چیزای منو برای منفعت خودش برداره !
دوباره سرم داد زد و گفت :
_چرا زر مفت میزنی ؟ تو اینهمه پول از کجا داری ؟ اینا رو از کجا آوردی ؟
ناچار کلافه گفتم:_راشد داخل ساکم گذاشته بود ..تای ابروش رو بالا داد و گفت :
_اون چرا باید اینهمه پول داخل ساک تو بزاره طلاها واسه خودت بوده منطقیه ولی این پولا چی میگه؟سرم رو تکون دادم و دست روی پام گذاشتم.._من چه میدونم شاید چون مهریم رو بخشیدم دلش سوخته گذاشته..
مکث کرد و گفت :_دلش واسه چی بسوزه ؟
الان میرم پیشش تکلیف اینا رو روشن کنم بفهمم واسه چی گذاشته تو کیفت اینا رو !
سریع سرم رو بالا گرفتم،همین کم بود
اینسری بیچاره میشدم رسما !از روی زمین بلند شدم و گفتم :کجا میری؟
محسن که تا اونموقع ساکت بود بلند شد و به حرف اومد !_من بهش دادم !
شهاب از حرکت ایستاد و بهش نگاه کرد و با اخم پرسید :_چیکار کردی ؟
محسن دستی پشت گردنش کشید و گفت :
_من بهش اینا رو دادم ،خودم هم بهش کمک کردم فرار کنه !اخم بین دو ابروی شهاب تنگ تر شد و گفت:
_تو چه غلطی کردی؟دسته اسکناس رو روی زمین انداخت و به سمتش یورش برد و یقش رو گرفت و گفت :_به چه حقی میخواستی فراریش بدی ؟ تو غیرت نداری ؟
نگفتی فراریش میدی یکی یه بلایی سرش میاره؟ نگفتی سکه یه پولمون میکنن ؟یقش رو ول کرد و عقب رو و با دوتا دستش شقیقش رو گرفت و گفت:
_این دختره خره گفته میخوام فرار کنم
تو همپول گذاشتی تو جیبش گفتی برو ؟
https://eitaa.com/ganj_sokhan
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#آوین
#قسمت_پنجاهودو
اصلا این پول رو از کجا آوردی ؟ محسن روبروش ایستاد و گفت :
_دست رو دست میزاشتم دستی دستی بکشیش ؟ این پولم حقوق این ماهم بود زود تر از مهدی گرفتم ...
شهاب عصبی سرش رو تکون داد :
_نه اجازه میدم آبرومون رو به چوب بزنه ؟!
محسن چشم بست و صداش رو پایین آورد و گفت :_اصلا شهاب تو یبار نشستی فکر کنی اگه اوین واقعا حامله بود میزاشت ما بچش رو بکشیم با اینهمه کتک ؟
اگه چیزی بود تا الان زود تر میگفت ،اگه واقعا وجود داشت بچه ای با اینهمه کتکی که تو زدی تا الان این بچه باید میمرد ولی کو ؟
شکمش روز به روز میاد بالا تر ،من گفتم بره
بره شهر اونجا دکتر بفهمه مشکلش چیه ...
شهاب میون حرفش پرید :
_لازم نکرده رگ دکتریت واسه من گل کنه !
من خودم خوب و بدش رو تشخیص میدم ..
راشد که خودش فرنگ رفته بود برداشت بردش دکتر اونم گفت حاملس ،دیگه کجا میخواد بره؟
همین که گفتم فردا با مصطفی عروسی میکنه تا بیشتر از این آبرومون نرفته!
محسن رفت جلو و گفت :_من اجازه نمیدم !
شهاب برزخی نگاهش کرد ،از دعوای میان دو تا برادر میترسیدم، کم بدبختی حالا اگه میون این دوتا هم یقه کشی راه میفتاد دیگه وضعیت بدتر میشد ....
مامان که تا اون لحظه داخل آشپزخونه بود بیرون اومد و نگاه شماتت وارش رو به من انداخت و گفت:_الهی خیر نبینی که بین همه دعوا راه انداختی، بی آبرویی که به بار آوردی بس نبود الان بین دو تا برادر هم داری جنگ راه میندازی !
بغض کردم که محسن نگاه به من کرد و گفت :_چه دعوایی مادر من ؟چرا یه دقیقه نمیخواید منطقی فکر کنید،آقا بیاید یروز بریم دکتر ، بریم شهر اگه حامله بود من خودم یه بلایی سرش میارم ...
شهاب خواست به سمتش هجوم ببره که مامان سریع بینشون رفت و جلوش و گرفت :
شهاب دستش رو بلند کرد و خواست مامان رو پس بزنه در همون حال گفت :_لازم نکرده دایه مهربان تر از مادر باشی ،خوب و بدش رو هم بزرگترش تشخیص میده که الان بزرگتر این خونه منم ،پس بیخودی تو چیزی که بهت مربوط نیست دخالت نکن !
محسن دهن وا کرد تا حرفی بزنه که سریع مامان گفت: _شهاب راست میگه پسرم ،
دوروز دیگه بچه بدنیا اومد ما چیکار کنیم
نمیگه که از کیه اگه میگفت میدادیمش به همون...
محسن خنده ی عصبی کرد :
_مگه گوسفند قربونیه که نشد میدیم به یکی دیگه ،مامان اونم بچته !
من اصلا نمیتونم شما رو بفهمم ..
شهاب پوزخندی زد :_لازم نیستم چیزی بفهمی
بعد روبه مامان ادامه داد :_زنگ برن به این ننه ی مصطفی بگو فردا بیان اینجا میگم عاقد بیا عقدشون کنه !به اندازه کافی دیر شده !
همین، همین کافی بود برای تمام ماجرا
از اینکه محسن پشتم در اومده بود خیلی خوشحال بودم اما اینکه شهاب به هیج صراطی مستقیمنمیشد احساس ترس و ناراحتی میکردم،دیگه حتی امیدی نداشتم که بخوام برم وسط از خودم دفاع کنم !
میدونستم اگه چیزی بگم نه تنها کسی به حرفم گوش نمیده بلکه دوباره کتک و فحش و ناسزا هم میخوردم !
محسن دوباره خواست ازم دفاع کنه که مامان دستش رو گرفت و برد گوشه ای و بهش چیزی گفت تا دیگه حرف نزنه .....اونروز زود گذشت و چند وقت بعد شهاب طبق حرفش رفت عاقد آورد و منو نشوند کنار مصطفی !
مصطفی از اول سرش پایین بود ،نمیدونستم دلم به حال خودم بسوزه یا اون که هنوز یکسال نشده بود زنش که حکم خواهر نداشته منو داشت مرده ،حتی نمیدونستم چجوری راضی شده بیاد منو بگیره،لابد اینم از دستاورد ها و ترفند های شهاب بود !
عاقد خطبه رو خوند و برای بار دوم اسممن تو شناسنامه فردی رفت ،فردی که ازدواج باهاش از روی عشق نبود بلکه از روی اجبار بود !
مادر مصطفی حلقه ای دستم کرد و تبریک آرومی گفت ،اونم از این وضعیت راضی نبود
و هنوز این علامت سوال تو ذهن من وجود داشت که چجوری راضی شدن!
قرار شد داخل همون خونه ای بمونیم که متعلق بود به مصطفی و سمیه (زن مصطفی که مرده بود )..
رفتن داخل اون دیگه رسما برام عذاب الهی بود، الان حس خیانت داشتم ،خیانت به دونفر که برام عزیز بودن ...
اولی راشد و دومی سمیه ...
موقع رفتن از خونه من به جز محسن با هیچ کدوم نه خداحافظی کردم و نه نگاهشون کردم !فقط آرزو میکردم زود تر بفهن به هیچ بچه ای در کار نیست ...
با هم به سمت خونه ی مصطفی رفتیم
روستا کوچیک بود و مجبور بودیم پیاده تا اونجا بریم ،حین رفتن نگاه بد همسایه ها و پچ پچ هایی که میکردن خیلی به چشم می اومد و آزار دهنده بود ،سرم رو پایین انداختم و دستم رو مشت کردم ...
صدای آروم مصطفی رو کنار گوشم شنیدم که
گفت :_آروم باش توجهی بهشون نکن!
بهش نگاه کردم اما اون دیگه توجهی به من نداشت و خیره ی روبروش بود ،نمیدونستم این مرد که الان به اصطلاح شوهرم شده بود الان قرار بود حامی من باشه یا بزنه رو دست شهاب و کاسه ی داغ تر از آش باشه !
https://eitaa.com/ganj_sokhan
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#آوین
#قسمت_پنجاهوسه
وقتی به خونه رسیدیم مامان مصطفی پسرش رو بوسید و گفت:_انشالا که خیره با پای راست برید داخل خونه....من دیگه مزاحمتون نمیشم ..گفت و قبل از اینکه ما چیزی بگیم رفت .رفتار این خانواده الان برای من عجیب شده بود !
به دور شدنش نگاه کردم که مصطفی داخل رفت و گفت :_نمیای ؟
لرزی به تنم نشست و بهش نگاه کردم ،آروم داخل خونه شدم ،این خونه زیادی برای من غریبه بود ،نگاهی به اطراف انداختم که مصطفی داخل رفت ..
پشت سرش داخل خونه رفتم..
تزئینات خونه دقیقا سلیقه ی سمیه بود !
رنگ سفید رو همیشه خیلی دوست داشت و بیشتر وسایل خونه هم به رنگسفید بود و به زیبایی کنار هم چیده شده بودن ...
مصطفی کلید خونه رو روی میز گذاشت و به یکی از اتاق ها اشاره کرد و گفت :
_اونجا برای تو هست ،من تو اتاق بغلی می مونم ...
نگاهی به اتاق انداختم همین که این ازدواج در حد روی کاغذ واقعی بود برام کافی بود .!
سوالی که تو ذهنم بود رو ازش پرسیدم:
_چرا قبول کردی با من ازدواج کنی
ایستاد و بهم نگاه کرد و با مکثی طولانی گفت:
_چون سمیه تو رو خیلی دوست داشت
منم خواستم بهت کمک کنم تا بیشتر از این عذاب نکشی،داداشت میخواست تو رو بده به یکی دیگه که من رفتم جلو،الانم نمیدونم اون بچه ی تو شکمت واسه کیه دلمم نمیخواد بدونم ،تا زمان بدنیا اومدنش تصمیم بگیر یا بمون یا طلاق میگیریم بعدش میفرستمت شهر ..
سر تکون دادم و گفتم:_بچه ای در کار نیست !
ابروهاش بالا رفت اما خارج از بحث گفت :
_وقتی من نیستم لطفا تو اتاقم نرو !
گفت و وارد اتاق شد و در رو بست !
حدودا یکماهی از ازدواج منو مصطفی گذشت ...مصطفی صبح میرفت سر کار و عصر بر میگشت ،بطور کلی هیچ گفت و گویی جز سلام و خداحافظ با هم نداشتیم و تقریبا میشه گفت از این وضعیت راضی بودم..
اما شکمم روز به روز بزرگتر میشد
روز به روز بدنم بیشتر پف میکرد
و همین موضوع باعث شد بود روز به روز عصبی تر بشم ...!
تو این یکماه مامان یکبار بهم سر زد و نگاهی بهم انداخت و با تیکه گفت :_حامله نبودی دیگه !
ترجیح دادم جوابی بهش ندم ،هر سری که بهش میگفتم باور نمیکرد و انگار داشتم با دیوار حرف میزدم ،پس دست و پا زدن واسه چیزی که غرق شدن درش صد در صد هست اشتباه محضه!
اگر بخوام از خصوصیات مصطفی بگم
میشه گفت آدم خوبی بود !تو همون گفت و گوی کوتاه روزانه هم باهام خوب برخورد میکرد
و همین که عذابم نمیداد برام یک دنیا ارزش داشت !
از لحاظ قد و هیکل بخوام بگم کمیچهار شونه تر از راشد بود و قد بلندی داشت با چشم و ابروی سیاه !
داخل شناسنامه بطور رسمی شوهرم بود ولی من همش جلوش معذب بودم!مصطفی هنوز بنظرم کسی بود که سمیه عاشقانه دوستش داشت ،همین باعث شده بود گاهی حس عذاب بگیرم!
از خونه بیرون نمیرفتم اما همون یکبار که مامان اومد پیشم گفت دیگه مردمپشت سرت حرف نمیزنن!
خوب شد عروسی کردی دهنشونو بستی !
با گفتن حرفش فقط پوزخند زدم!
مردمتا کی قرار بود سرشون رو فرو کنن تو زندگی بقیه؟
همه چیز میشد گفت خوبه تا رسیدن اون شب !مصطفی هر شب تا ساعت ۸ میومد خونه و شاممیخورد و با شب بخیری میرفت تو اتاقش ...طبق گفته خودش من حتی یکبار پا داخل اتاقش نزاشتم ....
اون شب ساعت ۱۰ شد و مصطفی به خونه نیومد ،ناخودآگاه دلشوره گرفتم ..
وزنم کمی زیاد شده بود و راه رفتن برام سخت بود ،اما همونجور به سختی و بازار طول و عرض خونه رو طی میکردم تا از شدت استرسم کم بشه !
ساعت ۱۲ شد اما هنوز نیومد خونه !
هیچ راهی هم نداشتم تا بتونم ازش خبر بگیرم ...از استرس ناخونام رو میجویدم که در حیاط باز و شد مصطفی داخل اومد ،وارد حیاط شدم و دیدم وضعیتش افتضاحه !
موهای همیشه مرتبش به هم ریخته بود ،
دوسه تا از دکمه های لباسش باز بود و تلو تلو راه میرفت ،از همون دور میشد فهمید مست هست !نگران به سمتش رفتم و گفتم :
_مصطفی خوبی ؟
از حرکت ایستاد و کج منو نگاه کرد درحالی که یک چشمش نیمه باز یکی از ابروهاش رو بالا داد و چند لحظه بهم نگاه کرد و گفت:
_تو حوری بهشت هستی ؟ با چشمای گرد شده بهش نگاه کردم و سرخ شدم ،سری از تأسف تکون دادم و گفتم :_معلومه خوب نیستی
به سمتش رفتم گفتم :_بیا تکیه بده به من بریمداخل ،با گیجی سرش رو تکون داد
وقتی عکس و العملی ازش ندیدم دستش رو گرفتم و دور گردنم انداختم و کمکش کردمبه سمت خونه بریم ،همین طور تلو تلو میخورد
و راه رفتن برای منم کمیسخت بود..
وقتی داخل خونه رفتم روی زمین خودش رو انداخت ،نفسم رو کلافه بیرون فرستادم و خم شدم و گفتم:_مصطفی اینجا که جای خوابیدن نیست ...بیا بریمتو اتاقت ..
کمیطول کشید اما سرش رو بالا آورد و به سختی بلند شد و بازوش رو گرفتم که به طرف اتاقش رفت،در اتاق رو باز کرد نمیدونستم برم داخل یا نه اما الان شرایط فرق میکرد !
https://eitaa.com/ganj_sokhan
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#آوین
#قسمت_پنجاهوچهار
ناچار و مجبورا کمکش کردم بره و روی تخت بخوابه ،همین که خوبید عقب گرد کردم برم براش یک لیوان آب بیارم بخوره بلکه اینمستی از سرش بپره ...اما هنوز یک قدم عقب نرفته بودم که دستم رو گرفت ،عادلم رو ار دست دادم و روی تخت پرت شدم ..
بریده بریده گفت:
_سمیه چقدر دلم برات تنگ شده بود !
دوباره حس عذاب وجدان به سراغم اومد
نفسی کلافه و عصبی بیرون فرستادم و گفتم :
_من سمیه نیستم !
خواستم بلند بشم که اجازه نداد و روسریم رو از سرم کشید بلندی موهام بقدری بود که روی صورتش میاومد ..
_چقدر بوی خوبی میدی !
مکثی کرد و گفت ،_بوی بچه ... آره بوی بچه میدی !
به حرکاتش نگاه کردم ، درست مثل کودکی شده بود که احتیاج به محبت داره ،ناچار چیزی نگفتم و حرکاتش رو نگاه کردم،موهام رو دوباره بو کرد و گفت :_میخواستیم بچه دار بشیم،دوست داشتم چند تا دختر مثل سمیه داشته باشم همونقدر خوشگل و شیطون ...
میدونی از تو هم خیلی حرف میزد ،خیلی دوست داشت ....میگفت تو خیلی بین اون خونواده مظلومی ....حتی وقتی بابات فوت کرد گفت بیاریمت اینجا با ما زندگی کنی ....
لبم رو گاز گرفتم و اشکام رو پس زدم ...
چقدر این مرد شکسته بود !
همچنان چیزی نگفتم و به حرفاش گوش میدادم ..._دلم برای سمیم خیلی تنگ شده.....اونم موهاش بوی بچه میداد ....
به فکر راشد افتادم... منم دلم برای راشد یک ذره شده بود ....اونموقع میگفتم وقتی واقعیت فاش بشه تو روت نگاه نمیکنم
اما الان دلم ميخواست حرفم رو پس بگیرم
تو زمانی بودم که حاضر بودم ۱۰ سال از عمرم رو بدم برای یک ساعت کنار راشد بودن ...
الان من متاهل بودم و فکر کردن به راشد گناه کبیره و خیانت به مصطفی محسوب میشد ..
در واقع اگر بخوایم حساب کنیم من به سه نفر داشتم الان خیانت میکردم به سمیه در حالی که مصطفی کنارمه ،به راشد در حالی که مجبور شدم طلاق بگیرم و مصطفی در حالی که زنش بودم اما به فرد دیگه ای فکر میکردم .!دقیقا به درجه ای رسیده بودم که از خودم متنفر شدم !
نگاهی به مصطفی انداختم که همچنان دستش دورم بود و نفس های منظم نشون میداد خوابیده ...تکونی خوردم و خواستم بلند بشم اما نتونستم ...
چشم چرخوندم اتاق هم تاریک بود و نمیشد جایی رو دید ،ناچار همونجا نشستم
انگار باید شب رو در این اتاق و در کنار مصطفی صبح میکردم!
خیلی به خودم فشار آوردم تا خوابم نبره و وقتی صبح مصطفی بلند میشه صحنه ی بدی رو نبینه اما نتونستم و کم کم چشمای خودمم گرم شد و به خواب فرو رفتم ....
صبح که از خواب بیدار شدم مصطفی نبود و پتویی روی من انداخته شده بود، سریع سرجام نشستم و داخل اتاق چشم چرخوندم اما بازم ندیدمش، خم شدم و روسری که شب قبل مصطفی روی زمین انداخته بود برداشتم و سرم کردم...
نمیدونستم قرار بود چجوری باهاش روبرو بشم اما در نهایت نفس عمیقی کشیدم و از اتاق بیرون رفتم ،مصطفی روی زمین نشسته بود و چیزی روی کاغذی مینوشت ..
سلام آرومی دادم که سرش رو بالا آورد و منو دید و زیر لب سلامی داد ،برای فرار از موقعیت وارد آشپزخونه شدم و سر خودم رو آماده کردن صبحانه گرم کردم ..
یکی از خوبی های زندگیتو روستا صبح زود بیدار شدن تو هر شرایطی بود !داخل شهر وقتی زیاد میخوابیدم روز بعدش کلافه بودم اما اینجا اینجور نبود و زود بیدار شدن خودش جزئی از انرژی محسوب میشد!
همینطور که پنیر محلی رو داخل ظرف میزاشتم مصطفی وارد آشپزخونه شد و گفت:
_بابت دیشب عذرخواهی میکنم !دست از کار کشیدم و بهش نگاه کردم که گفت :
_دیشب زیاده روی کردم تو خوردن اینجوری نیست ؟
سرم رو تکون دادم وگفتم :_مهم نیست پیشمیاد !
لبش رو تر کرد و پرسید :_چیز بدی که نگفتم ؟
همونطور که سرم رو به معنای نه تکون دادم گفتم :_نه ، چیزی نگفتی ..
خوبه ای گفت و ادامه داد :
_چند روز مادر بزرگم از شهرستان میاد اینجا پیش ما بمونه ،بعدش میره خونه مادرم اینا
چیزایی که لازم داریم امروز بگو اگه رفتم شهر بخرج اگه هم نرفتم تا جایی که میشه از اینجا بخریم ...
_باشه نگاه میکنم میگم بهت ..
خوبه ای گفت و خواست از آشپزخونه بیرون بره که با مکثی گفت :_راستی موهات خیلی قشنگه !هیچ وقت کوتاهشون نکن ! حیفه
گفت و از آشپزخونه بیرون رفت ،راشد هم همیشه همینو میگفت،که کوتاهشون نکن ...
دستم رو از زیر روسری به موهام زدم و آهی از سر افسوس کشیدم ..
نگاهی به خونه انداختم و وسایلی که لازم بود رو لیست کردم و مصطفی دادم تا بخره....
وقتی رفت جارو و دستمال برداشتم و افتادم به جون خونه و همه جا رو تمیز کردم ..
در آخر کل خونه از تمیزی برق میزد بجز اتاق مصطفی که داخلش نرفتم ،حتی دیشب هم که داخل اتاق بودم فرصت نشد کامل به همه جا نگاه کنم .
بیخیال شونه ای بالا انداختم و بهش توجهی نکردم نهایتا خود مصطفی که می اومد بهش میگفتم ..
https://eitaa.com/ganj_sokhan
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#آوین
#قسمت_پنجاهوپنج
لباسامو برداشتم تا برم حموم که متوجه شدم آب قطع شده ....
وزن سنگینم باعث شده بود کار کردن برام دشوار بشه و همون چندتا کاری هم که میکنم عرق از سر رو م بباره!
چاره ای نداشتم جز اینکه برم حموم عمومی روستا....دلم به نرفتن بود اما مجبور بودم که برم حداقل وقتی مصطفی اومد بدش نیاد از من !
لباسام رو داخل بقچه ای پیچیدم و بعد از برداشتن کلید خونه بیرون رفتم ،سعی کردم به کسی توجه نکنم و راه خودمو در پیش گرفتم،وارد حموم عمومی شدم مثل همیشه زنا کنار هم نشسته بودن و غیبت بقیه رو میکردن ...
میون حرفاشون جایی اسم خودم رو شندیم
ابرویی بالا انداختم و گوشیمو تیز کردم که یکی گفت :
_اره بابا خودم شنیدم شوهر فرنگی و شهری داشته رفته با یکی دیگه ریخته رو هم شکمش اومده بالا !یکی دیگشون گفت :
_باز خوبه بچه رو نبسته به ریش پسره
اونی که تعریف میکرد پوزخندی زد و گفت :
_ساده ای زن مثل اینکه اصلا رابطه نداشته با پسره ،شب عروسی دستمال الکی دادن به مردم..
زن روبرویی چشماشو گرد کرد و گفت :
_خوبه والا طرف تحصیل کرده بوده برداشته بردنش شهر اینهمه هم لی لی به لالاش گذاشته تهش شد این ...
این امروزیا رو باید با چوب سر جاشون نشوند زبون خوش و محبت حالیشون نیست زمان ما کی این خبرا بود والا ....
دیگری روی پاش زد و گفت :
_همینو بگو تقصیر ننشه بابا همونموقع من کلی بهش گفتم به باباش بگه نزاره بره مدرسه گوش نکرد ،میگفت تک دخترشه باباش دوسش داره همه کار میکنه براش ،بفرما اینم تک دخترش استخوانای اون مرحوم والا تو گور لرزید با این تک دخترش!
این دوره زن جماعت مخصوصا تو سن اینا نباید بره مدرسه که اگه رفت دیگه کسی نمیتونه جمعشون کنه !دستم رو روی گلوم گذاشتم بلکه بتونم راه نفسم تنگم رو باز کنم
بیخودی برای خودشون میبریدن و میدوختن !
خوبه مامان گفته بود دیگه حرف و حدیثی نیست پساینا چیمیگفتن ؟
چرا دست از سرمبر نمیداشتن و بچه ای که وجود نداشت رو میکوبید هی رو سرم ؟
چشمام پر شده بود از اشک اما پلکی زدم و نفس عمیقی کشیدم ،منکه تا اینجا اومده بودم !پس باید بازم جلو میرفتم تا فکر نکنن حق با اوناست !
چند لحظه دوباره ایستادم و وارد شدم
لبخند ساختگی روی لبم نشوندم و به کسایی که تو حموم بودن سلام آرومی دادم
بعضیا جواب دادن و بعد فقط پشت چشم نازک کردن ...
بی توجه بهشون جلو رفتمومشغول شستن خودم شدم وقتی کارم تموم شد و حوله دور خودم پیچیدم همونی که با اعتماد به نفس از من حرف میزد پرسید :
_آوین جون تکلیف بچه معلوم شد ؟جنسیتش چیه ؟ بازم مردونگیه مصطفی ! حاضر شد بچه ی یکی دیگه رو بزرگکنه !
لبخندی مصلحتی زدم و گفتم :
_والا اطلاعات شما از منم بیشتره !
هر وقت شما فهمیدی جنسیت چی هست بگو تا منم بدونم !چشماش گرد شد و زیر لب پرویی نثارم کرد !میخواستم با زبون بی زبونی بهش بگم خفه شو تو که تا الان داشتی با اعتماد به نفس حرف میزدی!
اینو گفتم و دیگه توجهی بهشون نکردم بیرون رفتم و بعد از پوشیدن لباسام روسریم رو محکم دور موهام پیچیدم تا سرما نخورم ،
پساز اون از حمام بیرون رفتم ،خدا میدونه دوروز دیگه که معلوم شد هیچی در کار نیست لابد میشینن میگن بچه بودا ولی مرد !
از این جماعت چیزی جز این انتظار نمیرفت!
کلید انداختم و وارد خونه شدم ،لباسم رو داخل رخت چرکا انداختم تا سر فرصت با دست بشورم .
خواستم سر خودم رو با غذا پختن گرم کنم تا نخوام بخاطر حرفای خاله زنکی اینت خودمو عصبی کنم ،
انقدر مشغول غذا پختن بودمکه زمان از دستم در رفت و یک آن به خودم اومدم دیدم شب شده ،دستام رو شستم و زیر خورشت فسنجونم رو کم کردم تا مصطفی بیاد ،
قبل از اومدنش روسریم رو سرم کردم و منتظر نشستم، پس از نیم ساعتی انتظار کشیدن بالاخره مصطفی در حالی که خستگی از سر و روش میبارید به خونه اومد ،سلامی داد و رفت دستاشو بشوره و لباساش رو عوض کنه،تو اون فاصله سفره ی شام رو چیدم تا بیاد ،در سکوت شام خوردیم ولی من هنوز فکر درگیر حرفای صبح بود ....
کاش میشد بهشون ثابت کنم چیزی نیست
گرچه اگرم ثابت میشد بازم اینا چهره ی حق به جانب به خودشون میگرفتن !
همینجور تو فکر بودم و که مصطفی دست روجلوی صورتم تکون داد، تکونی خوردم و بهش نگاه کردم که گفت:_کجایی دارم صدات میکنم ...
سرم رو تکون دادم و گفتم: _هیچی، چیزی گفتید ؟
سرش رو تکون داد و گفت :_فردا اول وقت مادر بزرگم میاد اینجا....
لبخندی زدم و گفتم :
_قدشمون رو چشم ... چیزی مد نظرت هست درست کنم واسه ناهار ؟
_نه هر چی درست کردی خوبه !
سری تکون دادم که کمی از غذاش خورد و گفت :_امروز جایی رفتی ؟ یعنی از خونه بیرون رفتی ؟ بهش نگاه کردم و دست از خوردن کشیدم با کمی سرخ شدن گفتم :
_آب قطع بود رفتم حموم عمومی و اومدم
خوبه ای گفت و ادامه داد
https://eitaa.com/ganj_sokhan
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#آوین
#قسمت_پنجاهوشش
_فردا درستش میکنم،خب اونجا کسی چیزی گفته؟
لبم رو تر کردم و با مکث گفتم :
_نه کی چی بگه؟ _تا الان بیرون نمیرفتم خوب بوده امروز که رفتی همش تو خودت هستی ! معلومه داری یچیزی رو مخفی میکنی ...ولی به هر حال به حرفای بی حساب کسی توجه نکن ، از بیکاری تو سر مردم سرک میکشن تو بهشون توجه نکن !
بعد از سر سفره بلند شد و گفت
_برای شام امشب ممنون ، شبت بخیر
سرن رو تکون دادم و شب بخیر آرومی در مقابل گفتم که رفت داخل اتاقش و در رو بست ...
حواسش به من بود و بهم توجه کرد یه من اینجوری فکر میکردم ؟
کمیآب داخل لیوان ریختم و یکنفس خوردم
خدایا خودت بهم راه درست رو نشون بده
تو این زندگی و تو این دو سه ماه اخیر بقدری زندگی من فراز و نشیب داشت که دیگه واقعا نمیدونستم چی درسته و چی غلط !
کلا ۱۴ سال داشتم اما چیزهایی رو تجربه کرده بودم که شاید افراد از من بزرگتر تو این موقعیت قرار نگرفته بودن!نفسم رو بیردن فرستادم و بلند شدم تا سفره رد جمع کنم
*
از صبح زود بیدار شدم همه چیز رو با دقت چک کردم تا کم و کسری نباشه ...
مصطفی هم رفته بود ترمینال دنبال مادربزرگش تا بیارتش خونه ...
چون صبح بود صبحانه ی مفصلی درست آماده کردم تا بیان
حدودا چهل و پنج دقیقه ای گذشت که مصطفی همراه با مادربزرگش اومد
اسممادربزرگش شرمینه بود
برخلاف سنبالایی که داشتن انگار روحیشون جوون بود و اینو از سبک لباس پوشیدنشون میشد به خوبی متوجه شد !
از اول ورود خیلی خوش برخورد و مهربون بودن!
طبق رسم دستشون رو بوسیدم که دستی روی سرم کشید و گفت
_مرسی دخترم شما هم حسابی تو زحمت افتادی ...
لبخندی به روشوش زدم و گفتم
_انجام وظیفه هست ، بفرمایید داخل خسته راه هستید .
با هم وارد خونه شدم و روبه مصطفی چشمامو باز بسته کردم که لبخنید زد
شرمینه خانم رو به سمت اتاقی که خودم داخلش میموندم راهنمایی کردم تا لباساشون رو عوض کنن.
تو اون فاصله هم دوباره همه چیز رو چک کردم تاچیزی کم و کسر نباشه ....
صبحانه رو باهم خوردیم و تو این مدت مخاطب حرفاشون مصطفی بود و من دخالتی نکردم ..
بعد از خودن صبحانه مصطفی طبق معمول همیشه رفت سر کار و منو شرمینه خانم تنها شدیم .
از قبل مصطفی گفته بود که مادر بزرگش زودبا همه گرم میگیره و میتونم باهاش احساس راحتی کنم اما با این وجود هنوز استرس داشتم .ظرفا رو داخل سینک گذاشتم و خواستم بشورم که گفت :
_دخترم بیا اینجا بشین ببینم
به ظرفا اشاره کردم و گفتم
_بزارید من اینا رو بشورم میام خدمتتون ...
لبخنید زد و گفت :
_ظرفا فرار نمیکنن که میشوری بعد فعلا بیا پیش من یکم صحبت کنیم ..
ناچار سرم رو تکون دادم و رفتم و کنارشون نشستم ...
دستش رو روی پاهام گذاشت و گفت
_دخترم داخل خونه سختت نیست هی با شال و روسری این طرف و اون طرف میری ؟تو خونه که نامحرم نیست
بکن اون شال رو که من جای تو خلقم گرفت ...لبخند زورکی زدمو گفتم :
_من راحتم .. ممنون ...
و دلممیخواست بتونم بگم که مصطفی شوهرمه ولی واسه من نامحرم ترینه !
اخم ساختگی کرد و گفت :
_من ناراحتم ولی ! با منه پیرزن بحث نکن در بیار راحت باش ...
بحث کردن بی فایده بود پس گره روسریم رو باز کردم و از سرم کشیدم ...
وقتی به صورتش نگاه کردم برق چشماش رو به خوبی معلوم بود
دستش رو جلو آورد و طره ای از موهام رو گرفت و گفت :_حیف نیست این موهای ابریشمیتو زیر یه تکه پارچه پنهون میکنی ؟
لبخند خجولی زدم و چیزی نگفتم که پرسید
_میدونی این بچه چند ماهشه
کلافه نفسی بیردن فرستادم ، انگار باز مجبور بودم واسه چیزی که وجود نداره کلی توضیح بدم ..._بچه ای وجود نداره !
یکی از ابروهاش رو بالا داد و گفت
_مگه میشه دخترم، پس چرا مثل زن های حامله شکمت بزرگشده و پف کردی ؟
با حالت زار گفتم :
_من خودمم نمیدونم ...
ولی هر چی که هست من حامله نیستم ...
دیگه واقعا خسته شدم از بس به همه گفتم کسی حرفم رو قبول نکردم ...
اول کمی نگاهم کرد و گفت :_چرا از شوهر قبلیت جدا شدی ؟
با افسوس گفتم:
_چون فکر میکردم بهش خیانت کردم و رفتم دکتر گفت حامله ای در صورتی که من حامله نیستم من حتی ...به اینجای حرفم که رسیدم مکثی کردم که پرسید :
_حتی چی؟
بغض کردم و گفتم :
_من حتی یک بار هم باهاش نبودم...
فکر کرد بهش خیانت کردم و به راحتی منو گذاشت کنار ...!به صورتش نگاه کردم تغییری در حالتش نداد اما در عوض پرسید :
_از زندگیت با مصطفی راضی هستی ؟ اذیتت نمیکنه؟ اه مانند گفتم :_خانوادم حاضر نشدن منو ببرن دکتر ببین مشکل من چیه فکر میکردن من لکه ی ننگم،درسته ازدواجمون از سر اجبار بوده ولی باز راضیم چون مجبور نیستم هر روز حرف کسایی رو تحمل کنم که به اصطلاح خانوادم هستن !
https://eitaa.com/ganj_sokhan
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#آوین
#قسمت_پنجاهوهفت
کمی فکر کرد و گفت :_هیچ چیز تو این دنیا بدون دلیل نیست دخترم !شاید ازدواج تو با مصطفی یه خِیریتی داشته که اتفاق افتاده!
دلم میخواست بگم این چه خیری هست که دل من هنوز پیش راشده اما سکوت کردم
و انگار شرمینه خانم زرنگ تر از این حرفا بود و از سکوت و نگاهم حرفم رو خوند و گفت :
_میدونم الان دلت پیش شوهر قبلیت هست
ولی دیگه فراموشش کن !تو الان یه زن متاهلی!نمیگم یروزه بیا عاشق مصطفی بشو نه ...آدم باید خیلی بی تعادل باشه که تو یروز احساساتش تغییر کنه !
آرومآروم به رفتار مصطفی فکر کن ،ببین کنارش احساس راحتی میکنی؟
ببین و شاید یروزی به ایننتيجه رسیدی که مصطفی معیار هایی که تو میخوای داره و میتونی دوستش داشته باشی !عجله نکن شاید اون روز چند ماه طول میکشه ولی از قدیم گفتن آخر هر کار سختی یه خوشی منتظر آدم هست ..!
سرم رو پایین انداختم و گفتم :_آقا مصطفی تا همین الانشم مردونگی کردن واقعا ،ولی من فکر میکنم من لیاقت این محبتشون رو ندارم
و نمیدونم چجوری جبران کنم ...
رو رانم ضربه ی آرومی زد و گفت :
_اگه تا الان محبت کرده بهت وظیفش بود چون تو شرعی و قانونی زنشی به تو محبت نکنه میخوای بره به کی محبت کنه ؟
انقدر خودتو دست کم نگیر دختر جون !
الان چرخ روزگار چرخیده تو شدی زن مصطفی اونم شده شوهر تو ،با صبر کردن و از هم دوری کردن نه سمیه واسه مصطفی برمیگرده نه تو دوباره میشی زن شوهر سابقت!
مکثی کرد و با افسوس گفت :_بیچاره پسرم تازه دوماد بود که سمیه تو آتیش سوزی مرد،
تا یمدت اومده بود پیش من هر شب سرش رو میزاشت رو پای من گریه میکرد !اون دخترم گناهی نداشت که تو اوج جوونی اونجوری سوخت !ولی دیگه کار خدا هست حتما صلاح این بوده...
تو هم ۱۴ سالته میدونم و میتونم حدس بزنم سختی زیاید کشیدی تا الان ،نمونه بارزش هم همین شکمت که اومده بالا ...
ولی با غصه خوردن چیزی درست نمیشه !
یکم زنانگی کن زندگیتو با مصطفی بساز !
مصطفی میشه گفت کل بچگیش پیش من بوده ...خودمبزرگش کردم میدونم اگه یک قدم براش برداری اون صد قدم برات برمیداره ...حالا من بهش میگم برید شهر پیش دکتر ببینید مشکل تو چیه...دیگه روم به دیوار مریم مقدس نیستی که همینجوری حامله بشی ..اگه مریضی چيزي باشی زبونم لال زود تر درمان بشی ،اگه هم که بچه هست که به گفته خودت احتمالاش صفره شاید اون بچه زندگیتونو عوض کرد !کار خدا رو هیچ وقت دست کمنگیر ! هیچ کارش بی حکمت نیست !
نفس عمیقی کشیدم و بهش خیره شدم
انگار خانوادتن با فهم بودن و زود قضاوت نمیکردن!کاش یه ذره از این فهم به خانواده ما همرسیده بود ...
شرمینه خانم وقتی حرفاش رو زد گفت منبرم یکماستراحت کنم و راهی اتاق شد ...
بعد از اون منم بلند شدمو ظرفا رو شستن و مشغول پختن ناهار شدم ،وقتی پخت ناهار همتموم شد واسه اینکه کمتر فکر و خیال کنم خودمو با شستن حیاط مشغول کردم .
همونموقع در خونه باز شد و مصطفی داخل اومد به دیدنش سلام زیر لبی دادم که اخمی کرد ..متعجب پرسیدم چیزی شده.
_چرا تو حیاطی ؟
به جارو و شلنگ دستم اشاره کردم و گفتم :
_داشتمحیاط رو میشستم ..
_اونو که خودمفهمیدم ولی چرا چیزی سرت نیست ؟درسته ازدواجمون هیچیش واقعی نیست ولی خوش ندارمکسی سر لخت ناموس منو ببینه !
دستم رو روی سرم کشیدم و تازه یادمافتاد ، فراموش کردن بعد از رفت شرمینه خانم روسریم رو سرمکنم ،سرم رو پایین انداختم و گفتم :_ببخشید .
نفسش رو بیرون فرستاد و گفت :
_نمیخواد معذرت خواهی کنی ولی دیگه حواست باشه ،از این به بعد خودمحیاط رو میشورم ،سری تکون دادم و پشت سرش وارد خونه شدم...
ورود ما به خونه مساوی شد به بیرون اومدن شرمینه خانم از اتاق ،با دیدن مصطفی گل از گلش شکفت و با خوشرویی ازش استقبال کرد،از کنارشون رد شدن و به سمت روسری رفتم که روی پشتی گذاشته بودم ،البته این رد شدن از زیر نگاه تیز شرمینه رد نشد و گفت :
_دختر تو باز رفتی اونو بندازی رو سرت ...
بابا من جای تو پختم !دهن باز کردم که چیزی بگم اما مصطفی در یک کلمه گفت راحت باش
و رسما ضربه فنی شدم .
ناچار روسری رو روی پشتی گذاشتم و برای فرار از زیر نگاه سنگینشون گفتم:_من میرم وسایل ناهار رو بزارم و سریع وارد آشپزخونه شدم .
کش موهامرو باز کردمو موهام رو بالای سرم بستم و مشغول غذا کشیدن شدم ،تا بعد از ناهار و خوابیدن ظهر و حتی شب شدن خیلی تو بحثشون شرکت نکردم و سر خودمرو با چیزای دیگه گرمکردم .
شرمینه در کل پیرزن سر زنده و شادی بود و وجودش باعث شده بعد از یکماه و خورده ای من لبخند رو روی لب مصطفی ببینم ،حتی مصطفی حاضر شده بود بخاطرش از سر کار زود تر بیاد خونه .
حدودا یکساعتی بعد از خوردن شام شرمینه بلند شد و گفت :_شما جوونا که تا دیر وقت بیدارید اما من دیگه برمبخوابم ..
https://eitaa.com/ganj_sokhan
#آوین
#قسمت_پنجاهوهشت
ازخدا خواسته منم بلند شدم و گفتم :
_منم اتفاقا میخوام بخوابم و پشت سرشون راه افتادم که گفت :_تو مگه قراره پیش من بخوابی ؟ یکه خوردمو بعد از مکثی خنده ی مصلحتی کردم و گفتم :
_اگه اجازه بدید بله دیگه حالا شما کم اینجا پیش مایید من کنارتون باشم اگه چیزی لازمداشتید بیارمبراتون ...
اخمی کرد و گفت :_لازمنکرده هنور خودم فلج نشدم که یکیدیگه بخواد کارای منو انجام بده ...
مصطفی میدونه من باید تو اتاق تنهای بخوابم
و مصطفی از پشت سرم حرفش رو تایید کرد..
کممونده بود دیگه گریه کنم ،انگار این پیرزن قرار بود تو اینچند شب رسما ما رو عاشق و معشوق کنه !مهلت و اجازه ی حرف زدن بهم نداد و وارد اتاق شد و با شب بخیری در رو بست ...
مستأصل وسط سالن ایستادم و روبه مصطفی آروم گفتم :_خب چاره چیه من امشب اینجا میخوابم فقط برم رخت و تشک بردارم از اتاق بیام ...خواستم برم که با حرفش از حرکت ایستادم ...
_نرو!
متعجب بهش خیره شدم که کلافه دستش رو پشت گردنش کشید و گفت :_نرو داخل اتاق الان بری کلی سوال پیچ میکنه تا مارو کنار هم نخوابونه هم ول نمیکنه !
پوفی کشیدم و لبخندی مصلحتی زدم و گفتم :_خب اشکال نداره حتما یه بالشت و پتو اضافه تو اتاق شما هست دیگه ...
پتو هم نبود مشکلی نیست همونو برمیدارم ...
ابرویی بالا انداخت و ادامه داد :_نه اینجوری نمیشه بیا تو اتاق من رو زمین میخوابم تو روی تخت ... به هر حال یجوری کنارمیایم ! من مادر بزرگم رو میشناسم شبا اگه خوابش نبره میره تو حیاط راه بره،،
حالا اگه تو رو هم اینجا ببینه دیگه نور الانور میشه .. بیا بریم ، و به اتاق اشاره کرد ...
پاهام یاری نمیکرد برم داخل اتاق ... سری پیش تو خال خودش نبود میشد باهاش کنار اومد و خجالت نکشیدم ... اما اینبار کاملا نرمال و طبیعی هست !وقتی مقاومتم رو دید گفت :
_قراره مثل دو تا انسان عاقل و بالغ فقط تو اتاق بخوابیم ...!که البته شرعا زن و شوهرم هستیم که من کلا بهش کاری ندارم ...
اگه هم کسی قرار باشه تو سالن بخوابه اون منم نه تو پس دیگه....
میون حرفش پریدم و گفتم :_باشه !
شما برید من آشپزخونه رو چک کنم میام ...
سرش رو تکون داد و وارد اتاق شد و در رو بست ،به در اتاق بسته نگاه کردم و کلافه پوفی کشیدم ..
داخل آشپزخونه رفتم و از داخل پارچ یک لیوان آب خوردم و کمیمنتظر موندم تا حالم خوب بشه ،میدونستم مصطفی مرد خیلی خوبیه و سر حرفش هست اما ناخودآگاه استرس شدیدی داشتم ....
بیشتر موندن رو جایز ندونستم و همه ی چراغ ها رو خاموش کردم و سمت در اتاق رفتم
قبل از ورود نفس عمیقی کشیدم و داخل رفتم ،دیدمکه روی زمین خوابیده و دستش رو روی سرش گذاشته..
فکر کردم خوابیده و مجبورا خواستم در اتاق رو ببندم که گفت :_اگه دوست داری در رو نبند ..
برگشتم و دیدم که دستشم رو از روی صورتش برداشته و نظاره گر من هست ،تو تاریکی سرم رو تکون دادم و گفتم :_نه مشکلی نیست
_هر جور راحتی!
در اتاق رو بستم و به سمت تخت رفتم و روش نشستم کمی معذب بودم و در کنارش احساس گناه میکردم که من اومدم تو اتاقش و جاش رو گرفتم علاوه بر اون خودش روی زمین خوابیده، وقتی دید همینطور نشستم یک از پریزهای برق که بالای سرش بود رو روشن کرد و گفت :_چیزی شده ،جات راحته ؟
با کلی سبک سنگین کردن در نهایت گفتم
_جام خوبه ممنون ، جای شما رو هماومدم گرفتم ...
تخت که بزرگه اگه میدونید روی زمین راحت نیستید بیاید رو تخت بخوابید ...
بقول خودتون دیگه دو تا انسان عاقل و بالغ هستیم!
کمی بهم نگاه کرد و گفت: _باشه اگه اذیت شدم میام رو تخت! لبخندی به روش زدم که شب بخیری گفت و چراغ بالای سرش رو خاموش کرد ...
منم خوابیدمو پتو رو تا گردن روی خودمکشیدم ... صبح روز بعدش با خواب بدی که دیدم پریدم ...
خواب دیده بود راشد غرق در خون جلوی پاهام افتاده و هرچی به سمتش قدم بر میدارم نمیرسم... انقدری تو خواب ترسیده بودم که حتی توان حرف زدن نداشتم ..
به دور و برمنگاه کردم و متوجه شدم مصطفی داخل اتاق نیست دستم رو به صورت عرق کردم کشیدم و خواستم بلند بشم که همونموقع مصطفی وارد اتاق شد ..
با دیدن من تعجب کرد و پرسید :_خوبی ؟چرا رنگت پریده ؟
آب دهانم رو قورت دادم و گفتم :_خواب بد دیدم ...
اخمی کرد و از پارچ روی زمین کمی آب ریخت و بهم داد تا بخورم ،یک نفس آب رو سر کشیدم بلکه از التهاب گلو و بدنمکم بشه !
وقتی آب رو خوردم بهم نگاهی انداخت و گفت :_خوبی الان ؟ خواب چی دید؟
چی میگفتم بهش ؟ میگفتم ازدواج کردم اما هنوز دلمپیش شوهر سابقمه؟
میگفتم شب رو تو اتاق شوهر قانونیم صبح کردم اما خواب شوهرد سابقم رو میدیدم؟
اصلا با چه رویی میخواستم این حرفا رو بهش بزنم ،لبم رو داخل دهنم فرو بردم و بعد آزادش کردم و گفتم :_چیزی نیست ...
یه کابوس بود فقط ...
https://eitaa.com/ganj_sokhan
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#آوین
#قسمت_پنجاه ونه
راضی نشده بود از حرفم اما معلومهم بود که نمیخواست سوال پیچم کنه ...
برای عوض کردن بحث گفتم :_شرمینه خانم از خواب بیدار شدن ؟
به سمت عقب رفت و گفت :
_نه هنوز خوابه ... الانم رفتم نون تازه خریدم گذاشتم تو آشپزخونه...
لبخندی زدموو تشکری کردم و از روی تخت بلند شدم و بعد از مرتب کردنش به سمت آشپزخونه رفتم ،بوی خوب نون تازه داخل خونه پیچیده بود ،نفس عمیقی کشیدم و لبخند زدم و تصمیم گرفتم واسه صبحانه املت درست کنم ....
بعد از اون حدودا دو هفته ای شرمینه خانم خونمون موند !به بودنش حسابی عادت کرده بودم ،از بس که زن خونگرم و خوش مشربی بود ....
بعد از روز اول دیگه چیزی از رابطه منو مصطفی نپرسید و ممنونش بودم !
طبق روال هر شب داخل اتاق مصطفی میخوابیدم و به غیر از دوشب اول که روی زمین خوابید بقیه شب ها گفت گردنش درد میگیره و اومد رو تخت ،اولش کمی استرس و ترس داشتم ولی بعد دیگه عادت کردم شب میخوابیدیم و صبح بلند میشدم میدیدم نیست !
حدودا دو ماهی از رفتن شرمینه خانم گذشت و دوباره زندگی برگشت به روال یکنواخت خودش ....تنها تفاوتش این بود که دیگه اتاق منو مصطفی از هم جدا نبود !
بعد از رفتن شرمینه خانم شبش با اکراه خواستم برگردم به اتاق خودم نه اینکه اتفاقی بین ما افتاده باشه نه !
انگار عادت کرده بودم به بودن مصطفی کنارم
تا شب خودش نمیخوابید منم خوابم نمیبرد...
هنوز همازدواجمون هیچچیز واقعی نداشت اما من عادت کرده بودم به کنارش بودن !
دلم پیش راشد بود اما به مصطفی وابسته شدم ،این حس تناقض واقعا داشت دیوونم میکرد و عذاب وجدان داشتم ،از طرفی هم از این عادت بشدت میترسیدم!
اون شب خود مصطفی از من خواست بمونمپیشش و منم از خدا خواسته قبول کردم
نمیدونم تو ذهنش چی میگذشت اما حس میکردم این وابستگی دو طرفه شده !
اگر بخوام از وضعیت جسمانیم بگممیشه گفت شکمم هر روز از دیروز بزرگتر میشد
و تقریبا میشه گفت چهار ماه بود که من تو این وضعیت بودم ،حتی اگر حامله هم بودم این حجم از بالا آمدگی شکمم غیر منطقی و عجیب بود ،دو سه باری قرار شده بود با مصطفی بریم شهر و دکتر معاینم کنه اما هر بار سدی مانع رفتنمون شد و برنامه ی دکتر رفتن هر روز عقب می افتاد تا جایی که دیگه نه من حرفی ازش زدم و نه مصطفی فرصت کرد ازش صحبت کنه !
یکی دیگه از دست آورد های اومدن شرمینه خانم به خونمون این بود که دیگه روسری کامل از سرم افتاد و دیگه تلاشی برای به سر کردنش نکردم !
یکروز همینجور که نشسته بودم و موهام رو میبافتم در خونه باز شد و مصطفی اومد داخل ... اونروز زود تر از همیشه برگشته بود،
متعجب خواستم بلند بشم که نزاشت از این رو پرسیدم :_خیر باشه چیزی شده ؟ زود اومدی
سرش رو تکون داد و گفت :
_نه چیزی نشده ... شهاب رو وسط راه دیدم .!
شهاب نبود ولی من حتی به شنیدن اسمش هممیترسیدم! ضربات قلبم بالا رفته و بی توجه بهش گفتم :_خب ، چیشد ؟ چی گفت؟!
کنارمبا فاصله نشست و گفت:_چیز خاصی نگفت !سلام و احوالپرسی! فقط دعوت کرد واسه شام بریمخونه ی شما ..
گذشته قابل فراموش شدن نبود و هر بار که برای من یادآوری میشد من میترسیدم !
ازش رو گرفتم و گفتم:_ولی من دلم نمیخواد بیام!
اخم کرد و پوفب کشید و گفت "_تا کی قرار واسه چیزی که تو مقصر نیستی فرار کنی ؟
به هر حال باید یروزی باهاشون روبرو بشی !
بهش نگاه کردم و گفتم :
_من تا وقتی نرم دکتر و اینبرآمدگی حال بهم زن از بدنم نره دلمنمیخواد باهاشون روبرو بشم ! دوست دارم وقتی باهاشون روبرو شم که متوجه بشن اشتباه کردن و منو زود قضاوت کردن ،هم برادرم هم مادرم هم درو همسایه همه را...
به اینجا که رسیدیم با دیدن اخم بین پیشونی مصطفی مکث کردم و چیزی نگفتم !
نفسش رو بیرون فرستاد و گفت :
_نرفتن یعتی اینکه تو پذیرفتی اونا درست میگن ! بعدش هم من کنارتم ! اجازه نمیدم اذیت بشی !فردا هم ظهر زود از سر کار میام دیگه بریم شهر واسه دکتر تا بفهمیم قضیه چیه !
همین که گفت من کنارتم دلم به بودنش قرص شد و نامحسوس نفس آسوده ای کشیدم !مصطفی حق داشت با کسی باشه و زندگیکنه که اندازه خودش دوستش داشته باشه !نه منی که تکلیفم حتی با خودمم مشخص نبود !
دو روز قبل تولد ۱۵ سالگیمبود خودم هم بزور یادم اومد که تولدمه و من تو اون روز متولد شدم ،به کسی هم چیزی نگفتم ..
اما این حجم سختی و رنج واسه دختری که تازه پا به سن ۱۵ سالگی گذاشته نرمال هست ؟ پوفی کشیدمو به جای خالی مصطفی نگاه کردم ..
همینطور که مشغول حرف زدن بودین موهایی که بافته بودمباز شده بود و مجبور شدم از اول ببافم ،در آخر کش مو رو پایین موهام بستم و دولا از روی زمین بلند شدم و به سمت آشپزخونه رفتم و همینجور بلند خطاب به مصطفی پرسیدم :_ساعت چند میریم ؟
https://eitaa.com/ganj_sokhan
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#آوین
#قسمت_شصت
سریع از اتاق بیردن اومد و لبخندی زد و گفت :
_آفرین حالا شد ! الان شدی آوین قوی که سمیه ازش حرف میزد! با شنیدن اسم سمیه لب برچیدم و بغص نصف و نیمه ای گلومرو گرفت!
امروز جفتمون سوتی داده بودیم !اون خواست از سمیه بگه و من خواستم از راشد بگم !
آب دهنم رو صدا دار قورت دادم تا همون بغض نصفه از بین بره و در نهایت گفتم :
_آره الان خوبم ... خب کی میریم ؟
یکساعت بخوابم بعد میریم ،سری تکون دادم که وارد اتاق شد و در رو بست ....
تو این یکساعت منم سر خودم رو با تمیز کاری گرم کردم و ساعت مثل برق و باد گذشت،مصطفی بلند شد و باهم لباس پوشیدیم و به سمت خونه ی ما حرکت کردیم ... انگار هنوز من بحث داغ و سر زبون اهالی روستا بودم !
میخواستم بهشون توجه نکنم اما انگشت هایی که به طرفم گرفته شده بود رو قشگ حس میکردم و میدیدم ... صدای دندون قروچه ی مصطفی رو شنیدم وخودمو زدم به اون راه ،تحمل این نگاه ها برای اونم سخت بود !
دم در خونه ی ما ایستادیم و من نگاه کوتاهی به اطرافم انداختم ،کسی داخل کوچه ی ما نبود !اما کوچه پر از خاطره بود!
پر از خاطره های راشد وقتی با اتول می اومدیم اینجا !
اه پر از افسوسی کشیدم و به در نگاه کردم که مصطفی با دستش به در زد ،کمی طول کشید اما در نهایت شهاب اومد و در خونه رو باز کرد ،با دیدنش اخم کردم و اونم جواب منو با اخم داد !
با مصطفی سلام گرمی داد اما با من مثل همیشه خشکرفتار کرد و منم به سردی سلامش دادم ! پشت سر مصطفی بعد از چند ماه بالاخره وارد خونه ی خودمون شدم !
خونه ای که بعد از فوت پدرم دیگه رنگ و بویی نداشت ! مامان با خوشرویی ظاهری باهام روبوسی کرد که در جواب فقط به تکون دادن سر اکتفا کردم و عکس العمل دیگه ای از خودم نشون ندادم ! تو تمام مدت سکوت کردم و چیزی نگفتم!چرا که الان اینجا بودنم هم بخاطر مصطفی بود ...
بالاخره مامان کنارم نشست و گفت :
_دخترم زندگی خوبه ... راضی هستی ؟
اول پوزخندی زدم و بعد بهش نگاه کردم و گفتم:_مگه برای شما هم فرقی میکنه که من خوبم یا بد ؟یا زنده ام یا مرده تو این چند ماه فقط یکبار اومدی پیشم که اونم واسه این بود بگی حرفا و حدیثا خوابیده! الان مامان جون خیالت راحت شد ؟به آرامش رسیدی ؟آقازاده هات روبراهن ؟ در تمام مدت فقط با تعجب و شک بهمنگاه کرد ،تُن صدام آروم بود و فقط جوری بود که مامان بشنوه اما حرکات و چهره ی عصبیم از چشم مصطفی دور نموند....
مامان لبخند ساختگی و مصلحتی زد و دستش رو روی پام گذاشت و گفت :_دخترم من هر چی گفتم و هر کاری کردم واسه خیر خواهی خودت بوده ...منکه بدتو نمیخوام ...
نفسم رو بیرون فرستادم و میون حرفش پریدم و گفتم :_مامان تو هیچ وقت واسه دل من کاری نکردی !اگه الانم میگی واسه خیر خواهی بوده باشه حرف تو قبول !
ولی لطفا دیگه واسه خیر من کاری انجام نده !
تا همین الامم بخاطر خیر خواهی های تو بوده که اینهمه بدبختی کشیدم !
بخاطر این پسر دوست بودنت ... یه دختر بیشتر نداری ولی سه تا پسرتو به من ترجیح میدی ! لباش رو از هم فاصله داد که چیزی بگه اما اجازه ندادم و گفتم :_مامان نمیخواد چیزی بگی!بعد از روی زمین بلند شدم و فقط جوری که خودش بشنوه گفتم :
_من میرم بیرون هوا بخورم !فصای اینجا برام غیر قابل تحمله و بی توجه به همه از سالن بیرون رفتم ،روی تخت گوشه ی حیاط نشستم کلافه به اطراف نگاه کردم ،یاد اولین دیدار با راشد افتادم !درست روی همین تخت بود،
همینجا بود که ازم خواست زندگیمون رو بسازیم !
حیف که هیچ دوامی نداشت ،نمیدونستم اون ته دلش چی میگذره اما من هنوز احمقانه دلم برای تنگ شده بود ! همینطور در سکوت نشسته بودم و خاطرات رو برای خودم یادآوری میکردم و بیشتر خودم رو عذاب میدادم !
وقتی به خودم اومدم که دیدم شهاب کنارم نشسته!نشسته بود و آروم آروم سیگار میکشید! ناخودآگاه با دیدنش حس ترس وجودم رو گرفت و این حس از نظر من مرگ بود ! اینکه برادرن کنارت بشینه اما حس امینت کنارش نداشته باشی و بترسی !
لرزی که به تنم نشست از چشمش دور نموند!
به دود سیگارش خیره شدم که گفت :_تکلیف بچه معلوم شد ؟ دندون قروچه ای کردم و شمرده شمرده گفتم :_بچه ای در کار نیست !
پوزخندی زد و گفت :_پس واسه همینه شکمت هر روز بزرگاز از دیروز میشه !
دیگه واقعا نه جوابی داشتم بهش بدم نه توان مبارزه داشتم سکوت کردم که دوباره پوزخندی زد و گفت :_دیدی جواب نداری !پس حق رو به من میدی !
چشمام رو بستم و بعد باز کردم و گفتم :
_سکوتم بخاطر حق دادم نیست بخاطر خسته شدنم!بخاطر اینه که دیگه از زندگی بریدم !
با بی رحمی گفت :_کوه کندی مگه ؟مسبب اینا خودتی نشسته بودی زندگیتو میکردی رفتی با یکی دیگه ریختی رو هم نتیجش شد این ،الانم حرفی نیست ، با مصطفی داری زندگیتو میکنی !
https://eitaa.com/ganj_sokhan
#آوین
#قسمت_شصت ویک
کلافه و حرصی بلند شدم و روبروش ایستادم و گفتم :_آره حرفی نیست !
اصلا کی آوین بدبخت اجازه ی حرف زدن داشته!الانم چیزی نگفتم خودت بحث رو شروع کردی ! اما شهاب از تو بی غیرت تر وجود نداره !من خواهرت بودم ولی تو به حرف راشد استناد کردی و نبردی منو دکتر که ببینی اصلا چه مرگمه ! واسه راحتی خودت و اینکه منو از سرت وا کنی انداختی منو گردن یکی دیگه!مصطفی دیگه چه گناه داره که مجبوره جور منو بکشه !در مردونگیش شکی نیست ، حداقل از تو مرد تره !دمی گرفتم و بی توجه به صورتش که هر لحظه بیشتر از قبل سرخ میشد ادامه دادم:
_همونطور که مصطفی هنوز دلش پیش سمیه هست ،منم دلم پر زده واسه راشد !
آدم اولین عشقش رو هیچ وقت فراموش نمیکنه ! و کاش تو جای اینکه دست منو بگیری سوار ماشین کنی بریمواسه طلاق ما رو کنار هم نشونده بودی یا باهامون میومدی دکتر تا ثابت بشه من مشکلی ندارم ،اما نکردی اینم از بی غیرتیت هست که خواهر خودتو جلوی همه خار نشون دادی ...
هنوز حرف واسه گفتن داشتم اما با سیلی که به گوشمزد دیگه ادامه ندادم ! روی صورتم خم شد و از لای دندوناش گفت:_در بد بودنت شکی نیست !اگه بد نبودی به شوهر سابقت خیانت نمی کردی ! اره بی غیرتم که توی بی حیا جلوی من وایسادی در صورتی که شوهرت اون تو نشسته داری از عشقت به شوهر سابقت میگی ،نفس های بریده بریده میکشیدم که سیلی دومش رو طرف دیگهی صورتم زد ! دو طرف صورتم میسوخت اما سوزشش به اندازه حرف های شهاب نبود !
حس میکردم دارن سیخ داغی تو قلبم فرو میکنن !دستش رو زد تخت سینم که روی زمین افتادم و با صدای بلند گفت :_من فکر کردمتو آدمینگو نه نمک نشناس تر از تو وجود نداره ،اگه همون روز اول میکشتمت و وسط همین خونه چالش میکردم جرئت نمیکردی تو صورت من نگاه کنی شر و ور تحویلم بدی ! هم میشدی درس عبرتی واسه بقیه ..
به این جای حرفش که رسید مصطفی جلو اومد و باخشم روبه شهاب گفت :_چیکار میکنی مرتیکه ؟ مگه من مردم که دست رو زنم بلند میکنی ؟ دستم رو گرفت و کمکم کرد که بلند بشم ...
وقتی بلند شدم منو به پشت سرش هدایت کرد و گفت ؛_تو چرا هنوز باد تو کلته ؟
خواهرته!دشمنت که نیست ! جای اینکه مرحم بشی واسه زخماش فقط شده نمک روی زخم !
شهاب عصبی سرش رو تکون داد و گفت :
_تو لازم نکرده دخالت کنی !
خواهرم دلم بخواد همینجا سرش رو میبرم
مصطفی با این حرفش چشماش گرد شد و عصبی بهش نگاه کرد ،خواست جلو بره که سریع مچ دستش رو گرفتم به من نگاه کرد و وقتی چهره ی ترسیدهی منو دید گفت :
_تا وقتی اسمش تو شناسنامه ی منه جرئت نداری بهش کج نگاه کنی شهاب !
برو عقده گشایی هات رو یجا دیگه کن!
بسته از بس آوین رو کیسه بوکس خودتون کردید ! بعد مچش رو از دستم بیرون کشید و گفت :_فردا میریم دکتر اگه بچه ای بود با کمال میل قبولش میکنم !اگه هم نبود دیگه نمیزارم رنگ آوین رو ببینید!
شهاب خواست چیزی بگه که مصطفی دست منو دنبال خودش کشید و با هم از خونه بیردن رفتیم! قلبم با ترس هنوز خودشو به در و دیوار میکوبید!باورمنمیشد مصطفی اینجوری ازم دفاع کرده بود !
انقدری که الان دلم از حمایتش قرص شد هیچ وقت به هیچ چیز دلم خوش نبود !
به چهره ی عصبیش نگاه کردم و همینطور که به سمت خونه میرفتیم گفتم :_ممنون !
نیم نگاه بهم انداخت و گفت :
_تو خونه راجبش حرف میزنیم ..
و دیگه چیزی نگفت ..
وقتی به خونه رسیدیم و داخل رفتیم خواست به سمت اتاق بره که وسط سالن ایستادم و دوباره گفتم :_ازت ممنونم مصطفی ! ممنون که جلوی شهاب ازم دفاع کردی ...
دستش رو از روی دستگیره در که میخواست باز کنه برداشت و به سمت من اومد ..
صورتم رو با دستاش قاب کرد و گفت :
_تو این چند ماه به اندازه کافی به معصومیتت پی بردم !دیگه اجازه نمیدم کسی اذیتت کنه !
گفت و بوسه ای روی پیشونیم زد و ازم جدا شد و به اتاق رفت و در رو بست ... متعجب و شک زده به مسیر رفتش نگاه کردم و انگشتم رو روی جایی که بوسیده بود کشیدم ،رسما زبونم بند اومده بود و نمیتونستم احساساتم رو از هم جدا کنم و تفکیک بدم !
چند لحظه خشک شده همونجا ایستادم و بالاخره پاهام رو تکون دادمک به سمت اتاق خودم رفتم ،در اتاق رو بستم و همونجا پشت در نشستم ...
خدایا چرا همش داری منو امتحان میکنی ؟
دیگه واقعا صبر من تموم شده ! تا شب از اتاق بیرون نرفتم و همونجا نشستم و به آینده ی نامعلوم خیره شدم ...
هنوز راشد تو فکر و ذکر من بود اما نمیتونستم محبتی که مصطفی هم تا الان بهم کرده بود نادیده بگیرم ،اینکه جلوی شهاب ایستاد و ازم دفاع کرد، تو این چند ماه حتی یکبارم بهم سر کوفت نزد ...
اینا چیزی نبود که بشه نادیده گرفت ...
از طرفی بهم حق انتخاب دادهبود!
گرچه راشد هم بهم حق انتخاب داد و تهش به جدایی ختم شد !پوفی کشیدم و سرم رو مابین دستام گرفتم
https://eitaa.com/ganj_sokhan
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#آوین
#قسمت_شصتودو
هوا کم کم تاریک شده بود که تقه ای با در اتاق خورد ،اول جوابی ندادم که بعدش دوباره در اتاق زده شد و مصطفی گفت :_آوین .. خوابیدی؟
تا ابد که نمیشد خودمو قایم کنم از این رو گفتم :_نه بیدارم بفرمایید .
در اتاق باز شد و اومد داخل ،چراغ رو روشن کرد و گفت :_چرا تو تاریکی نشستی ... شامم نخوردی بیا یچیزی بخوریم ....
سرم رو تکون دادم و گفتم :
_میل ندارم ندارم چیزی بخورم ...
اول چند ثانیه بهم خیره شد و بعد گفت :
_مطمئنی؟
مطمئن، اره ای گفتم که گفت :
_الان که شامم نمیخوای بخوری بیا بریم بخوابیم دیگه منممیلم به چیزی نمیکشه!
لبم رو گاز ریزی گرفتم... و گفتم :_باشه برو منم میام !
دیگه چیزی نگفت و ار اتاق بیرون رفت ،با دستم موهام رو بالا زدموو از روی زمین بلند شدموو از اتاق بیرون رفتم ،در اتاق مصطفی بسته بود !همون اتاقی که روز اول گفت حق ندارم پا بزارم داخلش ..
اوایل داخل اتاق پر بود از عکس های سمیه !
از طرفی عادت کرده بودم به اونجا خوابیدن و از طرف دیگر وقتی عکس های سمیه رو روی دیوار میدیدم عذاب وجدان میگرفتم !
خود مصطفی هم متوجه این موضوع شد و بعدا همه ی عکس ها رو جمع کرد و داخل کمد گذاشت !
از فکر بیرون اومدم و چراغ های خونه رو خاموش کردم،پشت در اتاق ایستادم و نفس عمیقی کشیدمو داخل اتاق رفتم ...
مثل همیشه طاق باز روی تخت خوابیده بود ساعدش رو پیشونیش بود ،به سمتش رفتم و کنارش خوابیدم که نگاهی بهم انداخت ،سمت خودش خوابیدم و به نیمرخش نگاه کردم
مثل همیشه شروع کردم به مقایسه کردنش با راشد ...
گوشه ی ابروی مصطفی چاک خورده بود بخیه داشت و دماغش ام قوز داشت !که اینم بخاطر کار داخل روستا و دعوا هایی که یموقع میشد و احتمالا مصطفی داخلشون مداخله میکرد ..
بر خلاف راشد مصطفی ریش نداشت!
و در کل میشه گفت مصطفی چهره ی مردونه تری نسبت به راشد داشت که اینم احتمالا بخاطر این بود که ۷ سالی از راشد بزرگتر بود و اختلاف سنیش با من ۱۳ سال بود !
با صداش به خودم اومدم _خوبی؟
خجالتزده سرم رو تکون دادم، انگار مدت زیادی بود که بهش خیره شده بودم.
روی پهلو به سمت من برگشت و بهمنگاه کرد و بعد دستش رو از همباز کرد و گفت:
_اجازه هست ! منظورش این بود که بغلم کنه !
با این حرفش ضربان قلبم بالا رفت ..
چند ثانیه بهش نگاه کردم و درست وقتی خواست چیزی بگه سرم رو به معنای بله تکون دادم!
لبخندی از روی رضایت زد ،از شرم حتی نمیتونستم بهش نگاه کنم ...
روی موهام رو بوسید و گفت:
_فردا همه چیز درست میشه!شاید هم یه شروع جدید باشه ...
جمله ی آخرش رو آروم گفت ولی من به خوبی شنیدم !شنیدم اما خودم رو زدم به نشنیدن !
کم کم چشمام گرم شد و خوابم رفت ...
****
دستم رو به چشمام کشیدمو از روی تخت بلند شدم ،مصطفی داخل اتاق نبود ...
ار اتاق بیرون رفتم که دیدم داخل آشپزخونه نشسته و صبحانه میخوره ...
دیشب باعث شده بود بیشتر از قبل خجالت بکشم ...با سر بزیری بهش سلام دادمکه جوابم رو با خوشرویی داد ،آبی به دست و صورتم زدمو کنارش نشستم ،یک لقمه دیگر نون و پنیر خورد و گفت :
_من الان میرمکار دارم ، همینکه به یکی بگم ما رو با اتول ببره شهر با اتوبوس کرایه ای رفتن عذابه...
صبحانه رو بخور بعد میامبریم ...
از روی زمین بلند شد که سریع پرسیدم :
_کی میای که بریم ؟
_ظهر ساعت ۱۲ ، ۱ آماده باش میام ...
سرس تکون دادم که خداحافظی کرد و از خونه بیرون رفت ..
استرس گرفته بودم... میدونستم چیزی نیست اما استرس مثل خوره افتاده بود به جونم ...
کمی صبحانه خوردم که حس کردم دارممحتویات معدم رو بالا میارم...
سریع بلند شدم و به سمت روشویی رفتم و همون چند تا لقمه ای که خورده بودم بالا آوردم ...دستمرو شستم و از سرویس بیرون رفتم ،دستم رو دور شکمم بزرگ شدم حلقه کردم و روی زمین نشستم .کاش ساعت زود میگذشت و میرفتیمو من از شر این کوفتی خلاص میشدم ..
میلم به صبحانه دیگه نمیرفت بلند شدم و سفره رو جمع کردم و همه چیز رو سر جاش جا دادم ...خواستم وقتم رو تا زمان اومدن مصطفی با چیزی پر کنم تا زمان زود تر بگذره
وارد اتاق مصطفی شدم و شروع کردم به جمع و جور کردن وسایل ..وقتی همه چیز رو جا دادم به اتاق خودم رفتم و خواستمجمع و جور کنم که همونموقع صدای در اومد ...
متعجب به ساعت نگاه کردم تازه ۱۰ بود یعنی الان مصطفی اومده...
آرومآروم به سمت در رفتم و باز کردم
همینکه سرم رو بالا گرفتم با شهاب روبرو شدم ! ناخودآگاه از ترس آب دهنم رو قورت دادم و سلامبریده بریده ای دادم..
منو کنار زد و خودش وارد خونه شد و در رو بست ... نمیدونستم چی شده و چرا اومده و ذهنم تحلیل نمیکرد چیزی بگم ..
نگاه به دور و بر انداخت و گفت :_مصطفی خونه هست ؟
https://eitaa.com/ganj_sokhan