توی بچگیام هرگز کسی تولدم را تبریک نگفته بود. تا سالهای زیادی از عمرم کسی یادش نمیماند توی یکی از روزهای بهشتیِ اردیبهشت دختری به دنیا آمده که با بقیهی خانوادهاش متفاوت است. دوست دارد تولد بگیرد. برای خودش و بقیه. دوست دارد روز آمدن آدمها به این دنیا را جشن بگیرد و بابتش خوشحال باشد. در خانوادهی بزرگ ما کسی این لوس بازیها را برنمیتابید. کسی برای به دنیا آمدنم خوشحالی نمیکرد. جشنی برای روز تولدم گرفته نمیشد. آن وقتها به نظر میرسید حضور یا عدم حضورم برای کسی مهم نیست.
سالهای زیادی منتظر ماندم مرد رویاهایم از راه برسد و برایم تولد بازی راه بیندازد. هر سال یک هفته برایم جشن بگیرد. کلی هدیه برایم بخرد و بابت به دنیا آمدنم از کائنات تشکر کند. اما بعد از ازدواج فهمیدم مرد رویاهایم حافظهاش را پیش فامیلِ خودم جا گذاشته! نه تنها روز؛ بلکه حتی گاهی ماه تولدم را هم یادش نمیماند و اصلا این مسخره بازیها به وجناتش نمیخورد.
بعد از آن که از مرد رویاهایم هم ناامید شدم؛ سالهای زیادی را خودم برای خودم جشن گرفتم. خودم در تنهایی خودم برای به دنیا آمدن خودم اشک ریختم و شمع فوت کردم و گل خریدم. خودم، خودم را به یک کافه میهمان کردم و برای حسن ختام، روی شنهای ساحل دوشادوش خودم قدم زدم و برای آیندهام نقشه ریختم. ولی هرگز به خودم تبریک نگفتم. هرگز برای بودنم خودم را بغل نکردم. هرگز از خودم برای گذراندن یک سال دیگر از عمرم تشکر نکردم . برای بودنم و ماندنم!
چند سالیست که دیگر خودم هم برای خودم خوشحال نمیشوم. ناراحت هم نمیشوم. نُه سال است که ۲۵ فروردین را جشن میگیرم. خودم را در دخترک متفاوتِ دلبرم پیدا میکنم. روز تولد دخترم متولد میشوم. امتداد خودم را در شادی و شوق او جستجو میکنم و برای هر دویمان اشک شوق میریزم.
نه سالی هست که دیگر دوم اردیبهشت آن حس غریب را ندارد. حالا دیگر یک احساس آشنای خوشایند دارم که از چند روز قبل از تولدم شروع میشود و تا چند روز بعدترش ادامه پیدا میکند. همهی آن غم و غصهها و اشک و آهها از گذشت یک سالِ دیگر سرِ جایش هست. همهی آن دیده نشدنها و نبودنها هم. ولی در کنارش یک شعف زیرپوستی ناپیدایی هم هست که از بیست و پنجم فروردین هر سال جریان پیدا میکند توی سلولهایم و تا سال بعد انرژی لازم برای زنده بودنم را تامین میکند. در نه سال گذشته من از بیست و پنجم فروردین تا سوم اردیبهشت، خوشحالم. همه چیز توی این بازه رنگ و بوی زندگی دارد انگار. حد فاصل تولد خودم و دخترم روزهای قد کشیدن سالانهی من است و من در این روزها احساسات غلیظی را تجربه میکنم.
امسال؛ نهمین سالگرد مادر شدنم و سی و پنجمین سالروز بودنم، طور دیگری رقم خورد. طوری که هرگز توی عمر ۳۵ سالهام نبوده! یک جورِ متفاوت!
خوشحالم که دوستانی دارم بهتر از آب روان. شب تولدم، بودنم را جشن گرفتند. تبریکهاشان مثل بارانهای اردیبهشتی شمال؛ تند و بیوقفه بارید و خیسم کرد. خودم را از محبت و چشمهایم را از شوق. خیلی دورتر از انتظار من بود. خیلی فراتر از عادتهای من. حقا که نویسندگی برازندهشان است. آشنایی زدایی را به بهترین شکل پیاده کردند.
امسال برخلاف هر سال، از نوشتن سنّم نترسیدم. طفره نرفتم. فرار نکردم.
میخواهم یادم بماند توی سیوپنجمین سالروز بودنم؛ بر خلاف همیشهی عمرم، خوشحالم و ذوق زده.
میخواهم یادم بماند امسال کسانی را دارم که بودنم برایشان مهم است.
که برایشان مهمم.
که بودنم را شادباش میگویند و دوستم دارند و به این دوست داشتن معترفند.
من بر خلاف سالهای پیش از سیو پنج سالگی، امسال خوشحالم. و این شاید همان موهبتی باشد که در سالهای پس از سیسالگی، در دوم اردیبهشتها؛ به دنبالش میگشتم.
بودن دوستانم به من جرات داده که تولدم را به خودم تبریک بگویم.
میخواهم از همینجا بلند بگویم:" طاهره خانم، تولدت مبارک. خوب شد که هستی. خداروشکر به خاطر بودنت."
*خدایا شکرت به خاطر حس شیرین بودن و متولد شدن؛ حتی اگه قرار باشه سیو پنج سالگی رو جشن بگیرم🥴
هشدار: این متن در همهی بخشهاش حاوی مقادیر زیادی اغراق است-به جز بخش مربوط به دوستانم😁-
#دلنوشته
#تولد_بازی
#اردیبهشت_بهشتی
#دختر_بهار
#مادرِ-دخترِ_بهار😅
#اردیبهشتهای_برزخیِ_من
#خوشحالی_به_سبک_سومیشون
#بچهها_مچکرم
دلآشوبم
دلآشوبم مثل پرندهای که توی اتاقمان گیر افتاده و راه رسیدن به شاخهی پشت پنجره را پیدا نمیکند.
سرم سنگین است مثل همان پرنده وقتی برای نشستن روی شاخهی سبز بهاری خودش را به شیشهی پنجره میکوبد و کمانه میکند عقب!
قلبم درست مثل پرنده میزند وقتی توی دستهای من اسیر است. حتی اگر بخواهم ببرمش روی ایوان و رهایش کنم! قلبش میتپد. تند و بیوقفه!
توی دلم یک لوکوموتیو بخار حرکت میکند. گهگاه که سوت میکشد دلم میخواهد از جایش کنده شود.
بخار لوکوموتیو که از دودکشش بیرون میزند چشمم میسوزد.
امروز از آن روزهاست که دلم میخواست هیچ وقت شروع نشود.
امروز از آن روزهاست که دلم میخواهد خیلی زود تمام شود.
امروز از آن روزهاست که چشمهام میخواهند هرگز خشک نباشند.
امروز از آن روزهاست که باید تلاش کنم مثل روزهای دیگر به نظر برسد، معمولی!
ولی توی دلم و سرم آنقدر سنگین است که معمولی نبودنش قطعا از چشمهایم میزند بیرون. اشک میشود یا سرخی یا اندوه نمیدانم. ولی حتما چشمهایم مرا لو خواهند داد.
امروز از آن روزهاست که تا تمام بشود من چند سال بلکه چند قرن پیر شدهام.
کاش پیر بشوم. پیر و با تجربه. کاش کوله بارم از گذر امروز پر بشود از نور، از رحمت، از صبر.
امروز از آن روزهاست.........
به دعای شما بسی بیشتر از همیشه محتاجم🙏
دوازده اردیبهشت ۰۳
گفته بودم وقتی توی دل یک ماجرا هستم حرفم نمیآید؟
مهم نیست
اصلا یادم نمیآید قبلا چی گفتهام و چی نگفتهام!
هنوز توی دل ماجرا هستم.
از دیروز مدام با خودم این لحظه را تمرین کردهام اما باز هم الان نمیدانم کیام و کجام و باید چه کنم؟
خبرها از دیروز نشانه گذاری شده بودند. معلوم بود آخر سفر قهرمانیم! آن مرحلهی آخر آخر که فشار حداکثری است و رسیدن قهرمان به قله؛ به موفقیت؛ به قهرمانی!
من چشمهایم را میبستم که نشانهها را نبینم. نشنوم. ولی نشانهها واضح بود و روشن! کاش کور و کر بودم. کاش .......
حالا قهرمان به قله رسیده و باز من ماندهام روی دامنه، حسرت به دل، آه بر لب، خون در چشم.
همیشه پایان همهی سفرهای قهرمان عمرم همین بوده. قهرمان رفته و من ماندهام؛ با خودم.
خوشا به حال قهرمانها
خوشا به زندگی شان
خوشا به مردنشان که قهرمانیشان شد
خوشا به پایان سفرشان که شهادت است و سعادت.
من هنوز توی دل این ماجرا هستم و حرفم نمیآید. من هنوز درگیر جزییات اتفاقاتم. هنوز درگیر چگونگی و چراییام. من هنوز باید زبان به کام بگیرم و صلوات بفرستم تا از دل ماجرا عبور کنم.
کاش عبور کنم
کاش
شهادتت مبارک سید خدمت
الگوی سفر قهرمانت را میخواهم! برایم میفرستی؟
سی و یکم اردیبهشت هزار و چهارصد و سه
شهادت رییس جمهور رییسی و هیئت همراه
#اردیبهشت_بهشتی
#شهادت
#خادم_الرضا
#سفر_قهرمان
#سفر_شهادت
#شهدای_خدمت
#سید_شهیدان_خدمت
حکایت حاشیهنشینی
ما مردم پای تلویزیونیم. ما شهرستانیها!
ما غمها و شادیهایمان را پای تلویزیون میگذرانیم.
ما دستمان به قلب وقایع نمیرسد.
در حاشیهها میایستیم و نگاه میکنیم و صبر!
اینطوری است که ما صبر کردن را بیشتر بلدیم.
زندگی ما مملو از حسرت حضورهاییست که دلمان خواسته داشته باشیم ولی نتوانستهایم.
ما مردم حاشیهها هستیم. ما حاشیه نشینیم! حاشیه نشین امکانات. حاشیه نشین حوادث! حاشیه نشین اقدامات. حاشيه نشین حضورها!
ما به حاشیه نشینی خو کردهایم و با این غم بزرگ شدهایم.
ما مردم دور از مرکز از دنیا چیزهای زیادی طلبکاریم.
یک فقرهاش عزاداری کردن در میانهی میدان است و نماز خواندن پشت سر 'ولی' در روز شکستن ستونهایی که دل یک ملت بهشان گرم بوده!
ستونهایی مثل حاج قاسم وسید ابراهیم!
ما عادت کردهایم دلمان را دورادور به صدای شما گرم نگه داریم. به تصویرتان از قاب تلویزیون. به نمازهای فرادای جلوی تلویزیون همراه شما.
ما با اینها آرامیم. ما تا شما را داریم آرامیم آقا جان.
ما توی مملکت امان زمان(عج) اگر بخواهیم هم؛ نمیتوانیم ناآرام و بیقرار باشیم. صدای شما سالهاست که از قاب تصویر تلویزیون آرام و قرار دلهای ماست. در شادیها و غمها.
ما به تبعیت از رییس جمهور شهیدمان همچنان میگوییم:" سر خمّ می سلامت؛ شکند اگر سبویی"
#سرسلامتی
#ما_حاشیه_نشینها
#سید_شهدای_خدمت
#نماز_بدرقه
#سر_خم_می_سلامت
#آخرین_دیدار
#دلنوشته
به همهی اینها اضافه کنید زن بودن و مادر بودن را.......
حجم حاشیهنشینی را دیگر خودتان بهتر میدانید😞
ما زنهای شهرستانیِ حاشیهنشین حاشیهنشینها💔
میخواستم امروز، اینجا، از امیدهای کوچک و ساده بگویم
از روزمرگیهایی که رنگ میپاشند به زندگیام
از سوزنهایی که میروند توی دستم و لبخند به لبم میآوردند
از گرفتن خاک چرخ خیاطی و پیچیدن صدایش توی اتاق
از تکه پارچههایی که دانه به دانه سرِ هم میشوند یک لباس
یک لباس کوچک
یک دلخوشی کوچک
اما نشد
انگار روزگار سر جنگش را با دلخوشیهای کوچک من رها نمیکند.
تا کلمهها رفتند توی ذهنم خیس بخورند و قِل بخورند روی کیبورد گوشی؛ یک خبر دیگر، از یک راه دور دیگر دلم را سوزن سوزن کرد.
میم حالش خوش نیست. این را مادرش گفته و .......
دلم میخواهد همین حالا صفحهی گفتگوهایم با دوست خوبم را باز کنم و برایش بنویسم :" عزیزم؛ درسته که دردا هرچقدرم که طولانی توی زندگیمون باشن هیچوقت عادی نمیشن، ولی آدما رو بزرگ میکنن. خودتو ببین! با این همه درد آب شدی ولی بزرگ شدی. حق داری از درد خسته بشی ولی حق نداری جا بزنی".
بعد هم با چندتا شوخی مسخره و چند شکلک لوس و یکمی ادا اطوار اشکها و دردهایمان را دوباره بچپانیم توی پستوهای دلمان و برگردیم سرِ کارهایمان. سراغ نقد و هنرجو و ثبتنام و ......
ولی او چند روزیست که دیگر صفحهی گفتگوهایمان را نگاه نکرده. چند روزیست که حرف نزده. چند روزیست که از خودش خبری نداده. چند روزیست که دلمان را تنگ کرده و رفته استراحت کند انگار.
اگر دستم بهش میرسید حتما یک اخم غلیظ و شاید یک پسِ گردنی حوالهاش میکردم و با غیظ توی چشمهایش زُل میزدم و میگفتم:" حق نداری خسته بشی! نباید جا بزنی! هرچقدر هم که خسته باشی نباید بری پی کار خودت! عه"
اینها را البته دلم نمیآید توی رویش بگویم. و اصلا حتی دلم نمیآید توی دلم هم بگویم. اینها را گفتم که مثلا قوی بازی درآورده باشم.
وگرنه چه کسی است که نداند خستگی در کردن بعد از یک دورهی سختِ بیماری چقدر میچسبد.
کاش حداقل میتوانستم توی گوشش آرام بگویم:" زودتر خستگیات رو در کن و زودی برگرد پیشمون. دلم برا بودنت تاپ تاپ میکنه".
ولی امان از دوری. امان از فاصلهها. امان از صبوری!!! امان از صبوری!
خدایا خودت میدانی و خودت. هوای دل ما را هم داشته باش. و هوای میم عزیز ما را!
#دلتنگی
#دلنوشته
#به_وقت_تضرع
#دلخوشیهای_کوچک_بیدوام
#دلخوشیهایی_که_نیست
#حمد_شفا_یادت_نره
هفده خواهر بودیم
حالا شانزده نفریم
یکیمان پر کشید و رفت
و تمام
#میثاقم
#رحمانیِعزیز
#خواهرکم
#فاتحه_به_جای_حمدِشفا
مامان میگوید:" بسه دیگه. کور شدی! شما با هم ارتباط نداشتین اینطوری میکنی اگه مادرت بمیره چیکار میکنی؟" زیر لب طوری که بتوانم بغضم را قورت بدهم میگویم:" خدانکنه".
بغضم دوباره از چشمهام سرازیر شد. مامان نماند تا بقیه گریههایم را ببیند. نماند تا بهش بگویم:" اگه خواهر خودت رفته بود چیکار میکردی؟"
مامان گناهی ندارد میثاق. نمیداند توی دو سال گذشته، چه بر ما گذشته؟
مامان از هیچ چیز خبر ندارد خواهرکم. مامان اصلا نمیداند من خواهردار شده بودم.
مامان نمیداند از دیشب، یکسر آهم. یکسره اشک. یکسره درد.
راستی دختر؛ حالا که دردها تمام شده بیا بگو چطوری؟
آخرین سوال "میثاق جان چطوری؟" من توی صفحهی گفتگوهایمان بیجواب مانده عزیزکم. تو که از این عادتها نداشتی!
میثاق جان؛ مامان خیلی چیزها را نمیداند! تو که میدانی! بیا مثل همیشه از دردهایمان حرف بزنیم کمی سبک شویم! هان! قبول؟
زودتر بیا. منتظرم دخترِ متولد زمستان و مسافرِ بهار!
#میثاقم
#خواهرکم
#دوست_خوبم
#رحمانیِعزیز
#بیا_و_این_دل_شکسته_را_ببر
هدایت شده از حُفره
رفیق جوانم آرام گرفت.
تمنا میکنم برایش فاتحه و صلواتی بفرستید.
منت بر سرم میگذارید اگر زیارت عاشورا یا صفحهای قرآن مهمانش کنید.
خدا خیرتان بدهد.
#میثاق_رحمانی
به یاد خواهرمان #میثاق_رحمانی، جهت شرکت در ختم قرآن، صلوات، فاتحه، ذکر لا اله الا الله و... از طریق پیوند زیر، اقدام کنید.
👇
https://iporse.ir/6251613
بخوانیم تا برایمان بخوانند...
نماز لیلة الدفن: میثاق بنت مهدی
میخواهیم دست در دست هم دهیم، بستههای ارزاق تهیه کنیم برای خانوادههای کمبضاعت تا این شبها سفرههایشان خالی نماند. هر چه نور و خِیر در این قدم است، فرشینه راهِ خواهر عزیزمان، #میثاق_رحمانی. به نیت عزیز تازه گذشتهمان خیرات میکنیم اما به گواه کلام مولایمان امیرالمؤمنین همه ما به این زاد و توشه محتاجیم. آهِ! مِن قِلَّةِ الزّادِ، و طُولِ الطَّريقِ، و بُعدِ السَّفَرِ، و عَظيمِ المَورِدِ!
تا ساعت ۲۴ روز چهارشنبه منتظر محبت شما هستیم، بعد از آن ارزاق تهیه و توزیع میشود. لطفتان، هر مقدار که هست، به روی چشم:
۵۰۴۱۷۲۱۰۴۶۰۳۴۲۹۵(جهت کپی کردن شماره کارت، روی آن کلیک کنید) بِنامِ سید محمدحسین غضنفری نیازی به اعلام یا ارسال رسید نیست، کارت اختصاص به خیریهی سفرهی آسمانی [@sofreasemaniii] دارد.
هدایت شده از مجلهٔ مدام
هر ماجرایی سرآغازی دارد. این پست، ابتدای ماجرای ماست؛ پستی که احتمالا سالها بعد به آن برمیگردیم و میگوییم: یادش بخیر!
سهشنبه، بیست و دومِ خرداد یک هزار و چهارصد و سه، ابتدای ماجرایِ #مجله_مدام
@modaam_magazine
هدایت شده از حُفره
و بالاخره میون این همه غم، یه خبر خوب!
مجلهی مدام
دو ماهنامهی ادبیات داستانی مبنا
@modaam_magazine
هدایت شده از مصطفـــا جواهری
یک دعوتنامه برای اهالی مدرسهٔ نویسندگی مبنا.mp3
9.13M
سلام.
پیشاپیش ممنونم که این پانصد و شانزده ثانیه را گوش میکنید.
از شما دعوت کردهام تا تولد یکی از فرزندان جدید مدرسهٔ نویسندگی مبنا را جشن بگیریم.
منتظرتان هستیم.
دعاگو و دعاجو
مصطفا جواهری
پ.ن: مدام در شبکههای اجتماعی را دنبال کنید و رفیقش شوید.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
.
توصیهی رهبری به سید حسن نصرالله برای مواقع تنگی و گرفتاری و بیچارگی🥲
خدا میبینه و میشنوه و چاره میکنه👌
برای همهی ما که این روزها خسته و گرفتار و بیچارهایم🙂
خداوکیلی
امام حسینی
به کسی که فکر میکنه روستایی بدبخته رای ندین!
این آدم هیچ درکی از زندگی توی روستا، توی شهر و شهرستان کوچیک و شهرهای دور از مرکز نداره!
#انتخابات
#نه_به_تحقیر
#انتخاب_درست_تکلیف_است
اولین رایام را در شانزده سالگی انداختم توی صندوق. اولین انتخابم را. آن وقتها شانزده سالگی سن قانونی رسیدن به این بلوغ بود. از پانزده سالگی دل توی دلمان نبود کدام انتخابات میتوانیم برویم شناسنامهمان را بدهیم مهر بزنند.
آن وقتها تقریبا هر سال یک بار انتخابات بود.
یک بار ریاست جمهوری، یک بار مجلس، یک بار شوراها و یک بار مجلس خبرگان. و باز چهار سال بعد از اول!
از همان سالهای اول توی خانواده پنج نفره ما همیشه تفاوت رای وجود داشت. کمتر انتخاباتی بوده که همهی ما یک کاندیدای مشترک برای رای دادن پیدا کنیم. همیشه هم بحث و گفتگو و دعوا زمان انتخابات، بینمان گرم و آتشی بوده.
گاهی تلاش میکردیم همدیگر را هدایت کنیم!
گاهی تبادل اطلاعات میکردیم.
گاهی برای قانع کردن دیگری توی سرو کلهی هم میزدیم.
و گاهی با یک " تو نمیفهمی؛ دیگه توضیح بیشتر دادن بیفایده است" جمع را ترک کردهایم.
حتی بعد از ازدواج هم با همسرم همین روال را داشتهایم.
همهی انتخابهای ما در طول این سالها همیشه و همواره همین بوده. همراه با بحث، اختلاف نظر، دعوا و گاهی دلخوری.
اما خانوادهی ما همیشه شب بعد از هر انتخابی؛ دور هم جمع شده و به یکدیگر تبریک گفته است.
به خاطر نامزد انتخاب شده یا نشدهمان شوخی کردهايم.
همدیگر را تیکه باران کردهایم و سر سفرهای که مادرم رنگ و روحش را حفظ کرده و پدرم نان گرم رویش چیده نشستهایم و خندیدهایم و به انتخابهايمان افتخار کردهایم.
سالهای زیادی اشتباه انتخاب کردیم و چوبش را خوردیم. سالهایی بوده که بهترین انتخاب را داشتیم و تا مدتها آسوده بودیم.
اما همیشه و همواره کنار همان سفرهی پدری نشستهایم و دست همدیگر را گرفتهایم و به هم لبخند زدهایم. همیشه و همواره با هم بودهایم.
حالا خانوادهی ما چهارده نفره است. تعداد رایهایمان بیشتر شده. اختلاف نظرهایمان هم. دعواهایمان هم!
اما هنوز هم کنار همان سفره مینشینیم و نان گرمی که پدر خریده را لقمه میکنیم و محبت مادر را همراه غذاهای روی سفره به رگهامان میفرستیم.
هنوز هم گاهی رایهایمان با هم فرق میکند.
دلهایمان ولی همیشه به بودن همدیگر گرم است و روشن.
و "من شر حاسد اذا حسد" به خدا پناه میبریم.
امروز هم یکی از همان روزهاست. یکی از همان روزهای انتخاب و افتخار! امروز نمیدانم چندمین انتخابم را همراه دخترک انجام دادم.
برای ایران که خانهی همهی ماست.
برای مردمم که خانوادهی عزیزمناند.
به احترام پدرمان که دست محبتش روی سر کشورمان بوده و هست.
و به عشق انقلابمان که گرمای این خانه و خانواده است.
#انتخابات
#ادامهی_راه_شهید_رئیسی
#انتخاب_اصلح
#به_حرمت_خون_شهیدان
#برای_ایران
حال شکستخوردههای پیروز......
همسرم امروز در سکوت کامل صبحانه خورد. شانههایش افتاده و آویزان بود. ریشهایش چنگ انداخته بودند به یقهی پیراهنش. ریشهایی که قرار بود دیروز رنگ سلمانی ببیند ولی تو هیاهوی انتخابات فراموش شد. لقمهها را یکی یکی و بیمیل میبلعید. هر لقمه انگار خط میانداخت توی گلویش و جاش زخم میشد. برای خودش چای نریخت. برای من هم. بلند شدم برایش چای بریزم، دستم نرفت برای خودم هم یک لیوان بردارم.
چایش را تلخ خورد. برخلاف هر روز یک کلمه هم حرف نزد. من هم. دیدم فضا دارد زهر میپاشد به جانمان. دهنم را چرخاندم یک جمله بگویم. کلمهها گم شده بودند انگار. گشتم چند کلمه از پستوهای ذهنم بکشم بیرون. به زحمت لبها را از هم باز کردم و گفتم:" عیب نداره، دنیا همینه! یه روز با ماست صد روز علیه ما". نگاه سرد و بیجانش را پرت کرد توی صورتم. آخرین لقمهاش را چپاند توی دهانش. یک قلپ از چایش را داغ و تلخ سر کشید. نگاهش را دزدید. کیفش را برداشت و رفت سرِ کارهای روزانهاش. رفت دنبال یک لقمه نان حلال.
پشت سر همسرم ایستادم و قدمهای شل و وارفتهاش را دنبال کردم. گرما نفسم را گرفت. بوی گندیدگیِ گرما که با بوی رطوبت دست دوستی داده دلم را به هم زد. آب دهانم را که توی دهانم جمع شده بود به زحمت قورت دادم.
ما هنوز به گرمی این خانه امیدواریم. اما سردی این لحظه و این اتفاق را نمیشود انکار کرد.
ما هنوز هم یک خانوادهایم. ولی کام بعضیهایمان از امروز تلخ است. شاید این تلخی زودگذر باشد. شاید هم مثل گذشته طولانی و بیپایان.
از صبح آیه ی "عسی ان تکرهوا شیئا......" را زیر لب زمزمه میکنم. به خودم میگویم:" آینده برای ماست. برای همهی ما. برای همهی ما سی میلیون و .....نفر".
یک نفر اما توی دلم غر می زند:" اونام همین فکری که تو میکنی رو قبول دارن؟ اون شونزده میلیون و...... نفر هم آینده رو با ما شریک میشن؟ آیا اگه اونها هم تو این موقعیت بودن همینقدر راحت قبول میکردن یا....."
نمیگذارم غرغروی درونم پیش برود. زیپ دهنش را میکشم. ما مثل آنها نیستیم. این امیدوارم میکند. مثل بعضیها نبودن نقطهی روشن زندگی ماست. شناخت درستِ در لحظه افتخار ماست. همان ویژگی اصحاب امام در روز عاشورا!
چیزی که میترساندم این است:" نکنه ما مثل بنی اسراییل بشیم!" داستان بنی اسرائیل را که میدانید! این روزها از بنی اسرائیلی شدن بیشتر از شکست خوردن میترسم! چه بسا شکستهایی که آوازهشان هزارهها با عزت در گوش تاریخ تکرار شود. و چه فراواناند پیروزیهایی که در حافظهی تاریخی بشر درس عبرتی برای آدمها هستند.
همسرم رفت.
بوی گرما و شرجی دلم را زیر و رو کرد.
به خنکای اتاق پناه میبرم.
قرآنم هنوز روی میز است.
دل گُر گرفتهام را هم باید به خنکای کلام وحی بسپارم.
#دلنوشته
#بعد_از_انتخاب
#ما_مثل_هم_نیستیم
#رقابت_سالم
#انتخاب_اصلح
#پیروزی_یا_عبرت_تاریخ؟
#برای_ایران
#به_حرمت_خون_شهیدان
#همیشه_سکوت_علامت_رضایت_نیست
#گاهی_چارهای_جز_سکوت_نیست
#استخوان_لای_زخم
#خار_در_چشم
هدایت شده از نفیس
محرم که می رسد دوباره دیوانه بازی من شروع میشود. خود می مانم روی دست خودم! چرا بقیه سال دختر خوبی هستم و فقط محرم و صفر فرهیخته طور می شوم نمی دانم. همه مثل بچه آدم سیاه می پوشند و مراسم می روند اما من مثل دختر تخس هنوز زور می زنم. نه بابا محرم چی. عزای کی. هنوز که عاشورا نشده. خوب چرا من بعد اینهمه سال باز آدم نشدم. بشین مثل بقیه گریه ات را بکن. یعنی چی انکار. تا کی؟ مثلا تو نبینی محرم تمام نمیشه؟
خلاصه قصه هر سال من هست. خود روز عاشورا را هم هنوز مبهوتم. منتظرم شاید امسال آب به خیمه برسد. منتظرم امسال شاید داستان نشدن و نرسیدن ابوالفضل جور دیگری تمام شود. منتظرم شاید حسین بچه را سیراب شده به خیمه برگرداند. هنوز به این قوم پلید امیدوارم. شاید دلی این میانه بسوزد اسب ها را نعل تازه نزند. شاید نه بزرگتر از اینها. شاید اصلا تاسوعا تا عاشورا اندازه چند قرن کش بیاید. کش بیاید و رقیه و سکینه عروس شوند.
نمی شود؟
نمی شود پیرنگ نوشت و بعد جور دیگری ازش داستان نوشت؟
نمی شود این نشدن ها جور دیگری تمام شود؟
ای آغاز و پایان بی انتها...