eitaa logo
مجله قلمــداران
5.3هزار دنبال‌کننده
1.4هزار عکس
302 ویدیو
10 فایل
این کانال متعلق به چهار یار هم‌قلم است! کپی یا اشتراک‌گذاری آثار، شرعا حرام‌ است. #به‌جان‌او به قلم ف_مقیمی راه ارتباطی @moghimstory ادمین تبادل و‌تبلیغ @Gh_mmm
مشاهده در ایتا
دانلود
بیست و سوم اسفند پنجاه و سه بود. سوز زمستان، سرمای سوله‌ی بازجویی را بیشتر می‌کرد. سرگرد سلماسی، نشست روی صندلی. به اسناد و مدارک روی میز نگاه کرد:« سومین بارته که دستگیر شدی. سرت درد می کنه واسه دردسر؟» متهم، کَت بسته نشسته بود روی صندلی. کیسه سیاهی را کشیده بودند روی سرش. سکوت کرد. سرگرد سلماسی به افسر ساواک اشاره کرد. کیسه را برداشت. صورت متهم جمع شد. افسر، یک سطل آب سرد و کثیف ریخت روی صورتش. نفسش بند آمد. _« اسم.» متهم، جوانی بود با لباس خاکستری. موهای خیس و سیاهش چسبیده بود به صورتش:« مگه تو اسنادتون ثبت نشده؟» سلماسی تسمه‌ی توی دستش را صدا داد:« اینجا فقط من سوال می‌پرسم. بنال. اسم؟» _«سید صادق ساعت ساز پسر سید روح‌الله.» سلماسی، سرش را روی اسناد و مدارک خم کرد:« پسر کی؟» _«پسر سید روح‌الله خمینی.» از روی صندلی بلند شد. رفت سمت صادق. لگد محکمی به صندلی زد. صادق افتاد روی زمین. سرش خورد به ستون. شکست. زمین خونی شد. سلماسی کراواتش را صاف کرد:« سگ‌مصب من مشروبامو با افسرای سیا و موساد می‌خورم. شخصاً دست اعلی حضرت رو بوسیدم. اون وقت توی توله سگ منو مسخره می کنی؟ خمینی باباته؟» افسر سرش را جلو آورد:«جسارتاً، سید اولاد پیغمبره قربان!» سلماسی با تسمه، ضربه‌ی سنگینی به ساق افسر زد:«خفه شو گوساله! تو افسر ساواکی یا مرثیه‌خون امامزاده؟» صورت افسر از درد سرخ شد. نمی‌توانست نفس بکشد. مکث کرد. با دست ساق پایش را ماساژ داد. بعد صاف ایستاد. رفت سمت صادق و بلندش کرد. سلماسی آهسته سرش را جلو آورد:« می دونی جاسوسی از انگلیسی‌ها چقدر حبس داره؟ از هستی ساقطت می کنم.» _«جاسوسی؟ من ساعت سازم. ساعت می‌سازم. این وصله‌ها بهم نمی چسبه.» سلماسی پوزخند زد:« ساعتا رو با کاغذایی که تو ساکت بود می ساختی؟ می تونم کاری کنم اسمتو یادت بره. مگه اینکه دوستاتو لو بدی.» صادق سربرگرداند:«جاسوسی از انگلیسی‌ها بده. ولی واسه اونا باشه خوبه؟» سر تکان داد. سلماسی با صدای بلند فریاد زد. به افسر اشاره کرد. افسر دست‌های صادق را باز کرد. خودش هم رفت سراغ انبردست. ✍زکیه مومنی https://eitaa.com/ghalamdaraan
فکر می‌کنم کمتر نویسنده‌ای باشه که مخاطباش به خوبی و باشعوری مخاطبای من باشن. با اینکه اکثرا ناراحت و کلافه‌اند از اوضاع مزخرف و تارعنکبوت بسته‌ی کانال ولی باز سعی می‌کنند با احتیاط و‌ مهربونی گله کنند.. اینجور وقت‌ها دلم می‌خواد آب شم برم زیر زمین
✍ هر سه دقیقه پنجاه ریال تا حالا توی کافه ندیده بودمش. از وقتی در باز شد و زنگوله بالای در دیلینگی صدا کرد نشسته بود همان‌جا. بی‌هیچ سفارش و حرف و حرکتی. چند دانه هل انداختم توی قوری. گذاشتمش بالای سماور. استکان‌ها را با سر‌وصدا چیدم توی سینی. دیگر طاقت نیاوردم. پیش بند را صاف کردم.
رفتم طرفش:《خوش اومدین. چیزی میل دارین بیارم براتون؟》 انگار نمی‌شنید. خیره مانده بود به دیوار روبرو. توی چشم‌هاش دریا موج می‌زد و گوشه چشم‌ها نقش کویر داشت. نگاهش را دنبال کردم. رسید به تلفن. تازه توی کافه نصبش کرده بودم. زیر عکس آقاجان. سبز سکه‌ای. هر سه دقیقه پنجاه ریال. هم کار مردم راه می‌افتاد، هم برای من صرف داشت. 《بیشین》 جا خوردم. دست کرد توی جیب پالتوی مشکی‌اش. کیف پول را کشید بیرون. گذاشت روی‌ میز:《گفتم بیشین》 گفتم:«آخه.. » گفت:«نترس! زیاد وقتت رو نمی‌گیرم» صندلی را کشیدم عقب. پایه‌ی فلزی‌اش روی زمین قیژی صدا داد. نشستم. کلاه شاپو را از سر برداشت. موهاش یک دست سفید بود، مثل برف پشت پنجره. سبیلش را مرتب کرد:《چل‌و‌شیش سال پیش، واسه کار از شهرستان اومدم تهرون. تو همی راسه شدم حمال》 دکمه‌ی پالتو را باز کرد:《ننه‌م با پنج تا بچه‌ی قد و نیم قد منتظر یه قرون دوزاری بود که من بفرسم براش. آقام کارگر بود. مزدش کفاف هفت سر عائله رو نمی‌داد》 تکیه داد به پشتی صندلی:《اون موقع سیزده سالم بیشتر نبود. شبا کارم شده بود گریه. نه از سختی کار و زور گشنگی، نه! از دلتنگی. ننه‌م خیلی مهربون بود. منم تک پسرش، جونش بند بود بهم》 در کافه باز شد. سوز سرما زد تو. مشتری بود. نشست‌ پشت میز کنار پنجره. پیرمرد با سر اشاره کرد برو. بلند شدم، اما فکرم مانده بود پیش پیرمرد. بی‌هوا این‌ها چه بود که گفت. با‌ دوتا‌ فنجان‌ قهوه‌ برگشتم‌ سر میز. پیرمرد خیره مانده بود به تلفن. سینی را گذاشتم روی میز. سرچرخاند سمتم. یک تای ابروش را داد بالا. اشاره کرد به صندلی:《اومدی!؟ تا کوجاش رو گفتم، ها》 فنجان را از توی سینی برداشت:《خلاصه از حمالی رسیدم به پادویی و شدم شاگرد حجره‌ی حاج اصغر فرش‌فروش، خدا بیامرزتش. تو همون حجره یه جا خواب بهم داد و روزی یه وعده غذا》 قهوه را گرفت زیر بینی و بو کشید:《سالی یه بار رمضون به رمضون می‌رفتم شهر دیدن ننه‌م، برگشتنی غرورم نمی‌ذاشت گریه کنم، عوض من، ننه‌‌م خوب اشک می‌ریخت》 کمی از قهوه را مزه کرد:《یه سال که رفتم شهر خودمون، ننه‌م یه تیکه کاغذ گذاشت کف دستم. گفت همساده‌ی چند خونه اون‌ورتر‌مون خط تلفن کشیده، اینم شومارش. تو نمیری اینگار کلید گنج گذاشت کف دستم. تموم مسیر برگشت، تو ای خیال بودم که دیگه هر هفته به ننه زنگ می‌زنم》 یک قاشق شکر ریخت توی فنجان. قهوه را هم زد. فنجان را برداشت. به گل سرخ رویش دست کشید. زیرلب زمزمه کرد:《ننه‌م عین همینو داشت》 قهوه‌ را سر کشید:《رسیدم تهرون و منتظر تا آخر هفته. حاج اصغر که حقوق رو گذاشت کف دستم، بدو رفتم تیلیفونخونه. با صدای هر بوق قلب منم گرومپ گرومپ می‌زد. بالاخره مرضی خانوم زن همساده گوشیو برداشت و رفت ننه‌ رو خبر کرد. از اون به بعد تموم هفته رو چشم می‌کشیدم به‌ امید آخر هفته که صدای ننه‌م رو بشنوفم》 بسته‌ی سیگارش را در آورد. یکی کشید بیرون. نگاه کردم به تابلوی کشیدن سیگار ممنوع. رد نگاهم را دنبال کرد:《خیالی نیست》 سیگار را انداخت روی میز:《یه بار مثل همیشه پیاده رفتم تیلیفونخونه. چشمت روز بد نبینه. وقتی برگشتم حجره، خشکم زد. بگو چی شده بود؟ راسته‌‌ی بازار شده بود دود! مغازه‌ها شده بود زغال! سیاه سیاه! تموم سرمایه‌ حاجی دود شده بود》 کف دستش را آورد بالا. فوت کرد توی آن:《رفته بود هوا ! خودش خونه نشین و منم بیکار. دوباره کارم شد حمالی و مزد بخور و نمیر》 نفسش را با آه داد بیرون:《برف و یخبندون بدی بود. خرج شکمم رو به زور در میاوردم. تو سه ماه حمالی اندازه ی ده روز هم کار نکردم》 مشتری کنار پنجره چند تقه زد روی میز. برگشتم سمتش. 《داداش! یه نیمرو برا ما می‌زنی!؟》 یکی هم پیرمرد خواست. رفتم پای گاز. تابه را گذاشتم روی شعله. یک قاشق کره انداختم توش. عطرش‌ پیچید توی فضا. این‌یارو دیگر که بود؟ اصلا نفهمیدم چرا نشستم پای داستانش. ربطش به من چه بود.؟! دوتا تخم مرغ محلی از توی سبد کنار گاز برداشتم. شکستم توی تابه. جلز و ولزش در آمد. به روغن افتاد و آماده شد. سفارش مشتری را دادم و ظرف نیمرو و نان سنگک را گذاشتم جلوی پیرمرد. سر تکان داد که ممنون. اشاره کرد به تلفن:《روزی چند تا مشتری داره؟》 پیشانی‌ام را خاراندم:《پنج، شش نفر بعضی روزا شاید ده نفرم بشه》 یک تکه نان کند. یک قاشق نیمرو گذاشت لای نان. لقمه را گرفت سمتم:《بسم‌الله》 نشستم:《ممنون، ببخشید ربط این داستان با من چیه؟》 از توی کیف روی میز یک اسکناس پانصد تومانی کشید بیرون:《به کاری که ازت می‌خوام مربوطه》 چشم‌هام گشاد شد.کم پولی نبود. اسکناس را سراند سمتم:《هر ماه پونصد‌ بهت می‌دم. به شرطی که، یه خط زیر تیلیفونت بینویسی 》
هنگ کردم. چه جمله‌ای ارزش این همه پول را داشت؟ پیرمرد رو کرد سمت تلفن؛ اشک از گوشه‌ی چشمش آرام سرخورد تا روی گونه:《با بدبختی چند شیتیل جمع کردم زنگ زدم خونه همساده تا با ننه‌م حرف بزنم. ولی تا سراغ ننه‌م رو گرفتم دراومد که کجا بودی بی‌معرفت، ننه‌ت تا دم آخر چشم انتظار زنگت بود》 بلندشد. یک تکه کاغذ گذاشت روی اسکناس:《اینو بینویس زیر تیلیفونت. خرجش با من!》 کلاه را از روی میز برداشت. سپیدی برف را پوشاند. یقه پالتو را کشید بالا و رفت. کاغذ را باز کردم. نوشته بود:«هر سه دقیقه پنجاه ریال. زنگ زدن به مادر مفتی» 🖊انسیه شکوهی https://eitaa.com/chand_jore_ba_man
نظرات خودتون رو در مورد این داستان به این گروه ارسال کنید https://eitaa.com/joinchat/3660317228C77288f5dde
بسم‌الله الرحمن الرحیم داشتند طلا جمع می‌کردند. دست بردم سمت گردنم. پلاکم را لمس کردم که موج داشت و من را یاد صدف‌های لب ساحل می‌انداخت و گفتم این جور کارها را نباید احساسی انجام داد. برگشتم خانه همان روز، همسرم پیام داد: برو طلاهایت را وزن کن ببین چقدر می‌شود. رفتم طلا فروشی و از همان جا برایش پیام فرستادم. با خودم گفتم: خب برای همسرت که بی‌چون و چرا طلاهایت را می‌دهی! برای مق/اومت چه؟ به همسرم گفتم: می‌خواهم طلا برای جبهه بدهم گفت: روی اینها که رقم به من دادی حساب نکن! به دوستم پیام دادم؛ هنوز طلا جمع می‌کنید؟ و پاک کردم. با خودم گفتم همسرم راضی نیست و شاید لازم دارد. همان شب از گردنم باز کردم و دیگر دوست نداشتم به گردنم باشد اما هنوز توی کمد بود. با خودم گفتم: نه! یک تکه دیگر نمی‌شود. باید دقیقا همین را که همان روز توی گردنت بود ببخشی. و مگر علامه طباطبایی نگفت اراده‌های قوی بر باقی اراده‌ها فائق می‌آیند؟ پس من می‌توانم اراده خودم را بر اراده‌ی همسرم غلبه بدهم. داشتم می‌رفتم خانه‌ی دوستم به همسرم گفتم: من باید طلا بدم برای مق/اومت خندید و گفت خانم بفروش پولش رو بده. گفتم: نه! نفس بخشیدن طلا برای زن مهمه و إلا پول دادن راحته و بالاخره تو‌گردنی‌ام را رد کردم. اما با تمام سبکبالی بعدش با اندوه وحشتناکی دم‌خور شدم. به پیشتازی به ظاهر عوام در ادراک موقعیت فکر می‌کردم و مصلحت اندیشی به ظاهر خواص و فهمیدم که چطور حسین در فاصله بین و آدم‌هایی شبیه من کشته شد. و مگر سلیمان صرد کم کسی بود؟ و مگر کش/ته نشد؟اما بین تردید او تا تصمیمش امامی را سر بریدند. و آیا دفعه بعد من فرصت تردید دارم؟ مق/اومت دقیقا از همین نقطه آغاز می‌شود. تشخیص، تصمیم و انجام... پ‌ن: امام علی (ع): الْعَمَلَ الْعَمَلَ، ثُمَّ النِّهَايَةَ النِّهَايَةَ، وَ الِاسْتِقَامَةَ الِاسْتِقَامَةَ، ثُمَّ الصَّبْرَ الصَّبْرَ، وَ الْوَرَعَ الْوَرَعَ. إِنَّ لَكُمْ نِهَايَةً فَانْتَهُوا إِلَى نِهَايَتِكُمْ... عمل عمل سپس عاقبت عاقبت پايدارى پايدارى آن گاه صبر صبر پاكدامنى پاكدامنى قطعا براى شما پايانى است، خود را به آن برسانيد... معصومه امیرزاده @rozhaye_khob
1_14755348983.mp3
3.5M
این شبا حال و هوای خونمون خیلی عجیبه التماست میکنم بیشتر بمون علی غریبه
📪 پیام جدید مقیمی از بس ادامه رمان به جان او رو ننوشتید ما دیگه از انتظار کشیدن برای ادامه رمان به جان او خسته شدیم.... برا همین پیشنهاد می‌دم از امشب ادامه رمان برگزیده رو ننویسید تا ما منتظر ادامه رمان برگزیده باشیم ولی شما ننویسید ما برای برگزیده نق بزنیم
فاطمیه‌ی امسال با فاطمیه‌ی همه‌ی سال‌های قبل فرق می‌کند. مثل فاطمیه‌ی سال نود وهشت که با همه‌ی سال‌های قبل‌ترش فرق داشت. فاطمیه‌ی آن سال همه چیز انگار آتش گرفته بود. وسط زمستان، هوا بوی دود می‌داد و در و دیوار هایمان جوری سوخته بود که همه توی کالبدهایمان چکه چکه فرو می‌ریختیم! آسمان خشک و خاکستری بود. درد یتیمی جوری آوار شده بود روی سرمان که از هر کوچه که می‌گذشتیم، ردِ سیلی روی صورتمان جا می‌گذاشت. فاطمیه‌ی سال نود وهشت، شبیه هیچ‌وقت نبود. شعله‌های آتش، از پشتِ درِ بهشتی‌ترین خانه‌ی عالَم تا فرودگاه بغداد کشیده شده بود! آن وسط ما ماتم‌زده‌های مبهوت، مانده بودیم بی‌مادر و بی سردار که برای مظلومیت علی می‌مردیم و زنده می‌شدیم! فاطمیه‌ی امسال با همه‌ی سال‌ها فرق دارد. با فاطمیه‌ی نود و هشت حتی! امسال پُریم از خاطره‌های ممتد و شب‌های بی‌تاب و هزار هزار عاشقانه‌ی بی‌پایان زیر خاک. همه چیز را به چشم دیده‌ایم و با دل چشیده‌ایم! امسال تازه فهمیدیم تشییع پنهانیِ کسی که دوستش داری چه دردِ غریب و جان‌کاهی می‌تواند باشد! اصلاً کار از آتش و دود و فرو ریختن گذشته! دستمان به هیچ کجا بند نیست امسال! همه‌ی بغض‌هایمان را قورت داده‌ بودیم تا فاطمیه‌ی امسال از راه برسد و دلمان قرار بگیرد. داغ روی داغ نشانده بودیم روی قلبمان تا برویم وسط روضه و دردمان را بند بزنیم به درِ سوخته‌ی خانه‌ی مادر. همین هم شد! این روزها، پای هر روضه‌ای که می‌رویم، حرف از سکوتِ عاشقانه‌ی دو جفت چشم بی‌تاب است. آن وسط، دردِ پهلوی مادر و قلب پدر که به اوج می‌رسد، آستین‌ها را می‌چپانیم توی دهان. داغ دلمان تازه می‌شود و آتش، از مدینه‌ی سالِ یازدهِ هجری تا دیِ نودوهشت کش می‌آید و توی فروردین و اردیبهشت و مرداد و مهرِ چهارصدوسه، شعله می‌کشد! آن وقت می‌فهمیم که دستمان به هیچ کجا بند نیست! چشم باز می‌کنیم و از پشت پرده‌ی تار و خیس، دنبال کسی می‌گردیم که دیگر باید کم کم پیدایش شود! این روزها وسط روضه‌، هی چشممان دو دو می‌زند تا او از راه برسد و انتقامِ تمامِ عاشقانه‌های بی‌پایان و دل‌های مدفونِ زیر آوار و جان‌های سوخته را بگیرد! @pichakeghalam
اصلا آدم باید حرف‌های مهمش را توی خستگی و خلسه‌ی خواب و بیداری بنویسد! تا مغز خوابیده باشد و دل به دریا زده باشد و آخرسر کلمه‌ها با اراده‌ی خودشان بیایند روی صفحه! قرار بود امشب از عشق بنویسم فقط! از حرف‌های رازآلودِ عاشقانه‌ی آن دو جفت چشم بی‌تاب... اما قصه، خودش رسید به جایی که باید! الهی شکر🌱 @pichakeghalam
سلام پیام یکی از مخاطبین ناشناس رو می ذارم هرچند تلخه اما لطفاً با دقت بخونید. 👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇
📪 پیام جدید سلام من مطمئنم اون دنیا سگ محشور میشم🥺😭خدا بهم چندتا بچه داده که لیاقت هیچ کدومشون رو ندارم باهاشون بد رفتاری میکنم. دیروز از صبح روز من نبود پسرم روپوش مدرسش رو تو مدرسه جاگذاشته بود من دِ بگرد و پیدانکن آخرش بعد از نیم ساعت یادش افتاده جا گذاشته مدرسه. با لباسای کهنه ی پارسالش فرستادمش مدرسه کلی بهش سپردم رفتی پیدا کن بپوشا... خونه و زندگی رو جمع کردم ناهار پختم خسته و کوفته نشستم کانالای ایتا رو چک کردم بعد رفتم دیدم پسر کوچیکم یکسالشه روغن سه لیتری رو خالی کرده آشپزخونه و تمام گلیم آشپزخونه و یکم از فرش پذیرایی رو روغنی کرده عین بچه ها یک ساعت گریه کردم و جمع کردم. خودم رو زدمو جمع کردم داد کشیدم و جمع کردم. شوهرم رسیده خونه نماز خونده و یکم کمک کرد و پسر بزرگم از مدرسه اومد روپوشش رو پیدا نکرده بود منم که از صبح داغون دیواری کوتاه تر از اون بدبخت پیدا نکردم تا میخورد زدمش بعد از چندتا زنگ فهمیدم روپوشش دفتر مدرسس. برگردوندمش رفته گرفته بدون اینکه کسی ناهار بخوره فرش و انداختم حیاط گوشش رو شسستم گلیم و روفرشی هم شستم. ساعت۵خواهرم اومد دید تو چه وضعیم کمک کرد آشپزخونه رو هم شستم بعد تازه به اون بدبختا ناهار دادم. مرده بودن از گرسنگی اومدم سر درس پسرم دیدم معلمش تو دفترش پیغام نوشنه که شیطنت کرده و تکلیفاش رو تو کلاس ننوشته دوباره مثل سگ اون بدبخت رو زدم چرا من تمام خستگی هام رو سر اون بدبخت خالی میکنم من چه مادریم مگه پسربزرگم چه گناهی کرده من مادرشم چیککار کنم دخترم اینقدر ازم ترسیده بود پسر کوچکم اینقدر گریه کرد😭😭😭😭😭 ترخدا بگو من چیکار کنم بخدا من روانی ام
معمولا یک جمله مشترک بعد از فروکش کردن خشم به هم میگیم. «دست خودم نبود!» این حس رو همه درک کردیم. به شرایطی رسیدیم که واقعا انگار کسی غیر از خودمون ، درون ما رفتار می کنه... اما واقعا دست خودمون نیست؟ امیرالمومنین علی علیه السلام می فرمایند: «از خشم برحذر باش؛ زيرا از لشكريان بزرگ شيطان است.» به جملهٔ اول دقت کردی؟ از خشم برحذر باش! یعنی این نیست دست خودت نباشه! میشه کنترلش کرد... با چی؟ شاید با خصلت‌ها و قدرت هایی که خدا در اختیارمون گذاشته. نیروهایی که اگر در خودمون پرورشش بدیم میشن بازوهای قدرتمند کنترل خشم. وقتشه که به جای شونه خالی کردن از بار مسئولیت‌، به فکر قوی کردن اراده‌مون باشیم. حالا چطور میشه اراده رو قوی کرد؟ آیا میشه افسار این نفس رو به دست گرفت و شعله خشم رو کشید پایین؟ فکر کنم به امتحانش بی ارزه. فقط یک یاعلی می خواد و حرکت! یاعلی از شما... برای حرکتش هم ما برنامه داریم.... با استاد شریفی صحبت کردیم و لطف کردن زمانی رو در نظر گرفتن برای کارگاه کنترل خشم. قرار نیست خیلی پیچیده و سخت باشه. یه کارگاه جمع و جور و کاربردیه با تکنیک و تمرین و پرسش و پاسخ. امیدوارم سبب خیر باشیم برای تغییر سبک زندگی.
هدایت شده از مشاوره
فقط تا جمعه شب فرصت ثبت نام هست. برای دریافت اطلاعات بیشتر به آیدی زیر پیام بدید. @Gh_mmm
سوالات شما در مورد کارگاه کنترل خشم👇👇 ✅ کارگاه چند جلسه است ؟ پنج جلسه ، همراه پرسش و پاسخ. ✅ آفلاین برگزار میشه یا آنلاین ؟ آفلاین به این صورت که صوت ها در روزهای مشخص توی گروه قرار می گیره ، شما هر زمان فرصت داشتید گوش می کنید. ✅ پرسش و پاسخ به چه صورته ؟ جلسه آخر گروه باز میشه و هرکس سوالی داره توی گروه می‌پرسه و استاد شریفی پاسخ میدن. ✅ تا چه زمانی فرصت واریز داریم ؟‌ ثبت نام جمعه شب بسته میشه. اما اگر فعلا شرایط پرداخت ندارید ، می تونید با ادمین هماهنگ کنید و حداکثر یک ماه فرصت تسویه داده میشه.
❌❌❌❌ با توجه به اینکه روز دوشنبه برای شروع کارگاه کنترل خشم تعیین شد، ثبت نام تا یکشنبه شب تمدید میشه. @Gh_mmm ❌❌❌❌❌❌
هدایت شده از مشاوره
بعضی ها پرسیدن اصلا کارگاه کنترل خشم اثر داره؟! شدنیه؟! من خودم از کارگاه کنترل خشم یه تجربه ناموفق دارم. جایی ثبت نام کردم؛ با استادش ارتباط نگرفتم و فقط یک جلسه رفتم، اما بچه هامو بردم کارگاه مهارت زندگی. کنترل خشم و حل مسئله و انتخاب درست و همین چیزهای روشنفکری رو بهشون یاد دادن! که البته یه دردسری شد برامون! مثلا اینکه دیگه یه دل سیر نمی تونیم عصبانی بشیم! سریع تذکر میدن که مامان فکر کنم لازمه آب بخوری!!! پسرم تازگی ها یاد گرفته روی تمام احساساتش اسم بذاره و با تشخیص به موقع درست رفتار کنه. می دونم! شما هم متوجه نشدید چی میگم! خودم هم متوجه نشدم! مثلا اصلا درک نمی کنم، چه معنی داره وقتی اتفاقی می افته مکث می کنی، نفس عمیق می کشی، بعد میگی به نظرم از اینکه نمی‌ریم مهمونی دارم ناراحت میشم! بابا دادتو بزن برو. از نظر ما آدم سالم باید تحت هر شرایطی بلد باشه صداشو بیاندازه توی سرش و زمین و زمانو بدوزه به هم! از وقتی کارگاه رفتن دعواهاشون هم فانتزی شده! قبلاً به قصد کشت همو می زدن اما الان به هم میگن « تو به من گفتی بی تربیت! این ارتباط موثر نیست! باید به رفتارت فکر کنی!!!!» حالا از شوخی گذشته؛ می خوام بگم وقتی بچه‌های زیر یازده سال می تونن یاد بگیرن و توی اوج احساسات به کنترل خشم و رابطه موثر و .... فکر کنند ما نمی تونیم؟ بعدم به قول امام خمینی «ره» ما مأمور به ادای تکلیفیم، نه به نتیجه. ما وظیفه داریم قدم برداریم ، تلاش مونو بکنیم، خدا هم اگر صلاح دونست مارو به نتیجه مطلوب می رسونه... خلاصه که فقط تا فردا شب مهلت ثبت نام هست. @Gh_mmm
بعضی پیام ها بوی بهشت میده.... لِه و لَوَردم... داستانم هست، مطالعه، درس خوندن، رسیدگی به بچه ها، کمک به ثبت نام کارگاه کنترل خشم.... افتادم روی مبل و داشتم فکر می کردم خدایا همین الانه که کم بیارم... از اون روزهاست که از خستگی باید بشینم گریه کنم تا آروم بشم، اما گفتم بذار کارهام تموم بشه بعد! این پیامو که ادمین فرستاد یه حالی شدم... آب رو آتیش... انگار بوی خاک بارون خورده اومد... چقدر بعضی ها خوب بلدن سرمایه گذاری کنند... چقدر بعضی ها فکرشون برای دادن صدقه جاریه کار می کنه... فکر کن هزینه روح و روان یکی رو بپردازی و یه نسل رو از آسیب نجات بدی... و من چقدر هنوز نابلدم....