eitaa logo
قصه ♥ قصه
118 دنبال‌کننده
1.2هزار عکس
394 ویدیو
69 فایل
با قصه ذهن و رفتار بچه ها را جهت دهیم.بچه ها ما رو عاشق خدا میکنند.مطالب به حفظ امانت با لینک قرار میگیره.فرق این کانال با بقیه اینه که جز اندک،مطلب اضافی نداره.نیز سعی شده قصه از لحاظ محتوا بررسی بشه.آیدی ارتباط با مدیر @Omidvar_Be_Fazle_Elahi
مشاهده در ایتا
دانلود
شادیهای مذهبی طراحي و تهيه لوازم جشنهاي مذهبي 09122582811 09127166384 09104546236 تهران 09197942153 کرج 09387462024 اصفهان 09159232678 مشهد 09357438285 قم 09120356041 شهر ری 09365896613 ساری 09308990072 یزد @ShadihayeMazhabi ارتباط با مدیر https://eitaa.com/shadihayemazhabi_ir
📚"جلسه پرسش و پاسخ آنلاین" کلاس مبانی رشد و تربیت اسلامی 👤 با حضور حجت الاسلام و المسلمین محسن عباسی ولدی 🗓 تاریخ: یکشنبه 5 بهمن ماه 🕢 ساعت: 18:30 📌 لینک جلسه آنلاین: 🌐https://online.lmskaran.com/ch/specialized-sessions-of-islamic-humanities ❗️لطفا بصورت مهمان وارد شوید. 📄شما می‌توانید سوالات خود را پیش از جلسه برای ادمین کانال ارسال کنید. 🔹🔹🔹🔹🔹🔹🔹🔹🔸 🔳در ترویج معارف اهل بیت سهیم باشید. 🆔 @mabaniroshd
0183 ale_emran 105.mp3
8.71M
۱۸۳ آیه ۱۰۵ «خطر تفرقه» ✅ شنبه ها و چهارشنبه ها، ساعت ۹شب 📣 بچّه‌های لالایی خدا! رزمنده‌های جبهه مواسات! از لشگر بچّه‌های صاحب زمانی جا نمونید. 🔴 بچه های سحری لالایی خدا! کسایی که دوست دارن عمو عباسی شب جمعه بهشون زنگ بزنن و قرار بچه های سحری رو یاد آوری کنن، اسمشون رو به همراه شماره تلفن به این آدرس ارسال کنن👇👇👇👇👇 https://docs.google.com/forms/d/e/1FAIpQLSceo3c6E4RaXJp9vGI0QRANsN-vI1ufr4ieLuzLhb5gYc-IPw/viewform?usp=sf_link @lalaiekhoda
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
😔 بچه‌ها اینجوری بی‌ایمان میشن! 🎧 | نکته‌ای ظریف در مورد خراب شدن پایه‌های ایمان در فرزندان توسط یک رفتار غلطِ پدر و مادر 🌸🍃 کانال تربیتی همسران خوب 👇 http://eitaa.com/joinchat/3451518976C471922bdf6
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
قاب عکس، ناگهان از روی دیوار افتاد و میخ توی دیوار، دیده شد. اون میخ ،دیگه پیر و فرسوده شده بود. دیگه وقتش بود که بازنشسته بشه و حسابی استراحت کنه. اما هنوز نصفش توی دیوار بود و نمی تونست بیرون بیاد. میخ شروع کرد به آه و ناله کردن و کمک خواستن. پیچ گوشتی صدای میخ رو شنید و خواست کمکش کنه، اما هر چی سعی کرد نتونست. پیچ گوشتی از اره کمک خواست . اره گفت من می تونم اطراف میخ رو اره کنم و اونو با دیوار اطرافش از جا دربیارم .میخ گفت نه بابا من می خوام از دیوار جدا بشم این کار فایده ای نداره. پیچ گوشتی از چکش کمک خواست چکش گفت من فقط می تونم محکم به میخ ضربه بزنم و اونو بیشتر توی دیوار فرو کنم ولی نمی تونم اونو در بیارم. میخ تا چکش رو دید داد زد که نه نه جلو نیا. من دیگه نمی خوام بیشتر از این توی دیوار فرو برم. چکش خجالت کشید و سرشو پایین انداخت. پیچ گوشتی گفت ببخشید. این میخ ،دیگه پیر و کم حوصله شده .شما برید من خودم یه فکری می کنم. پیچ گوشتی خیلی فکر کرد که چطور می تونه میخ رو بیرون بیاره. به میخ گفت سعی کن یک کمی توی جای خودت بچرخی شاید جات کمی باز تر بشه و بتونی بیایی بیرون . میخ گفت نه پدرجان من بیست ساله که اینجام دیگه زنگ زدم و به دیوار چسبیدم. باید یکی بیاد منو محکم بکشه بیرون. پیچ گوشتی دلش برای میخ پیر می سوخت و دوست داشت هر جوری شده اونو بیرون بیاره. همین طور که فکر می کرد انبردست از راه رسید و بهش سلام کرد. پیچ گوشتی یک دفعه از جا پرید و گفت سلااااااام دوست عزیز . بعد پرید جلو و انبردست رو بغل کرد و بوسید. انبردست گفت از صبح تا حالا که منو ندیدی اینهمه دلت برای من تنگ شده؟ پیچ گوشتی خندید و گفت آخه حالا می فهمم که تو چه دوست خوبی هستی و چه کارهای مهمی رو می تونی انجام بدی. لطفا بیا و به ما کمک کن. با کمک انبردست میخ پیر به راحتی از دیوار بیرون اومد و به جای اون، یک پیچ جدید به دیوار نصب شد و قاب عکس بچه ها دوباره سر جاش قرار گرفت. میخ پیر هم برای استراحت به انبار ضایعات بازیافتی منتقل شد. کانال قصه های کودکانه @GhesehayeKoodakane
‼️نمایشگاه مجازی کتاب تا چهارشنبه، ۸ بهمن، ساعت ۲۴ تمدید شد لینک غرفۀ آیین فطرت (ناشر اختصاصی آثار استاد عباسی ولدی) در نمایشگاه مجازی کتاب👇 https://b2n.ir/218669
0184 ale_emran 106-107.mp3
9.02M
١٨٤ آیات ١٠٧ - ۱۰۶ «غذای با برکت» ✅ شنبه ها و چهارشنبه ها، ساعت ۹شب 📣 بچّه‌های لالایی خدا! رزمنده‌های جبهه مواسات! از لشگر بچّه‌های صاحب زمانی جا نمونید. 🔴 بچه های سحری لالایی خدا! کسایی که دوست دارن عمو عباسی شب جمعه بهشون زنگ بزنن و قرار بچه های سحری رو یاد آوری کنن، اسمشون رو به همراه شماره تلفن به این آدرس ارسال کنن👇👇👇👇👇 https://docs.google.com/forms/d/e/1FAIpQLSceo3c6E4RaXJp9vGI0QRANsN-vI1ufr4ieLuzLhb5gYc-IPw/viewform?usp=sf_link @lalaiekhoda
بالای ۹ سال👇👇 سالن پذیرایی پر از کرمهای ریز و درشت بود. همه سر جاهایشان نشسته بودند تا به سخنرانی دو تا از بدجنسترین کرمها گوش بدن. اول کرم چاق میکروفون را برداشت و شروع کرد به حرف زدن . می گفت من عاشق هله هوله و چیزهای شیرین هستم. بعد آب دهانش را قورت داد و گفت پفک، چیپس ، لواشکهای غیر بهداشتی، شکلات خیلی زیاد، قند.... به به .... همه ی تماشاچیا از این صحبتها کیف کردند و شروع کردن به دست زدن و سوت کشیدن. اما این کرم هنوز خودش را معرفی نکرده بود. برای اینکه همه ساکت شوند سرفه ای کرد و گفت صبر کنید هنوز حرفم تمام نشده بگذارید خودمو معرفی کنم . من کرم روده هستم و در دیواره ی روده ی آدمهای مریض زندگی می کنم. تماشاچیا دوباره شلوغ کردن و هی دست زدن. من یک پیام مهم هم برای بچه ها دارم. من از بچه ها خواهش می کنم تا می توانند بهداشت را رعایت نکنند. دستهایشان را با صابون نشویند. ناخنهایشان را کوتاه نکنند و دائما هله هوله بخورند تا من توی شکمهایشان کیف کنم. اجازه بدهید من روده های شما را حسابی گاز گاز کنم و برای شما دلپیچه و بیماریهای ... درست کنم. سخنرانی کرم روده تمام شد. حالا یک کرم دیگر برای سخنرانی پشت میکروفن رفت. وای ... وای ... وای ... این دیگه چه کرمیه؟!! عجب شکل وحشتناکی! بیشتر شبیه سوسکه . نیش داره . شاخک داره. چقدر بدجنس به نظر می یاد. همه ساکت شدند و حسابی گوشهاشون رو تیز کردند تا زودتر بفهمند این چه کرمیه و چه حرفهایی می خواد بزنه. کرم سوسکی شروع به حرف زدن کرد و گفت من خطرناک ترین کرم در بدن بچه ها هستم . من دندانهای خرد کننده ای دارم . من زور زیادی دارم من می تونم محکم ترین چیزهای دنیارو خرد کنم. من قهرمان خرابکاری هستم... من یک کرم دندان هستم... کرمها از خوشحالی جیغ کشیدن و سوت زدن. آنها یک ساعت کرم دندان را تشویق کردند. کرم دندان حسابی کیف کرده بود و خودش را گرفته بود. بلاخره تشویقها تمام شد و کرم دندان دوباره شروع به حرف زدن کرد و گفت: اگر روی یک دندان غذایی باقی بماند و مسواک آنها را تمیز نکند من خیلی زود به آنجا می روم و کارم را شروع می کنم انقدر می کوبم و می زنم تا در شکم آن دندان بیچاره یک چاله ی بزرگ درست می کنم کاری می کنم که بچه ها بعد از مدتی از درد دندانهایشان اشک بریزند. تماشاچیا دوباره می خواستند دست بزنند اما کرم دندان زود گفت لطفا ساکت باشید صبر کنید مهمترین حرفم باقی مانده. من می خواهم به بچه های عزیز بگم لطفا مسواک نزنید. لطفا تا می توانید قند و شیرینی و شکلات بجوید و بعد از خوردن این چیزها دندانهایتان را تمیز نکنید. هنوز سالن پذیرایی پر از همهمه و شلوغی بود قرار بود برای پذیرایی یک عالمه شکلات و شیرینی بیاورند اما معلوم نبود چرا دیر کردند. یک دفعه در باز شد و دو تا اسلحه ی بزرگ وارد سالن شد. یکی از اونها یک آمپول بود. یک آمپول کرم کش. اسلحه ی بعدی یک تانک مسواکی بود که همه ی کرمها را بیچاره و لت و پار کرد. بعد از یک ساعت همه ی کرمهای قلدر بی جان روی زمین افتاده بودند. کانال قصه های کودکانه @GhesehayeKoodakane @ghesehayemadarane
امام صادق عليه السلام: خانه ‏اى كه در آن، كتاب خداوند متعال خوانده شود، چنان نورى از آن بر آسمان مى ‏تابد كه در ميان خانه ‏ها ، شناخته مى ‏شود الدّارُ إذا تُلِيَ فيها كِتابُ اللَّهِ تَعالى‏ كانَ لَها نورٌ ساطِعٌ فِي السَّماءِ تُعرَفُ مِن بَينِ الدّورِ بحارالأنوار ج 92 ص 203 @hamsaranekhoob
صوت های خانم شاملو ادمین جهت ارسال نظرات و‌ انتقادات👇 @Labkhand6898 ✅لینک نسل توحیدی 👇 https://eitaa.com/shamloo/158 ✅لینک کلاس زن کامل👇 https://eitaa.com/shamloo/391 ✅لینک لحظه ای درنگ👇 https://eitaa.com/shamloo/669 ✅لینک مهارت نشاط👇 https://eitaa.com/shamloo/926 https://eitaa.com/shamloo
7475969_-221837.pdf
614.4K
☎️شماره تماس مشاورین 👆مورد تایید خانم شاملو @Shamloo
باغ وحش خانوادگی سجاد به تلویزیون زل زده بود. یک هو از جا پرید، کنار مادر نشست و گفت:«باغ وحش کجاست؟» مادر لبخندی زد و در حالی که بافتنی می بافت گفت:«جایی که حیوانات را در آن نگهداری می کنند و مردم می توانند آنها را از نزدیک ببینند» سجاد چشمانش را گرد کرد و گفت:«من را به باغ وحش ببرید لطفا» مادر دستی برسر سجاد کشید گفت:«عزیزم الان که بخاطر کرونا باغ وحش هم تعطیل است» سجاد با لپ های پرباد گفت:«اما من دلم میخواست به باغ وحش برومو حیوانات را از نزدیک ببینم» رضا که حرف های سجاد را می شنید سجاد را صدا کرد و گفت:«دوست داری با هم یک باغ وحش درست کنیم؟» سجاد از جا پرید گفت:«بله خیلی زیاد» کمی فکر کرد، سرش را پایین انداخت گفت:«اما ما که حیوانی نداریم!» رضا معصومه را هم صدا کرد همه کنار مادر نشستند. رضا گفت:«من یک فکری دارم، ما می توانیم با مقوا حیوانات مختلف را بسازیم و در باغ وحشمان بچسبانیم» معصومه برای رضا کف زد و گفت:«چه فکر بکری! تازه هر کس می تواند مسئول یک یا چند حیوان شود و در مورد آن ها به دیگران توضیح دهد.» مادر بافتنی اش را کنار گذاشت. نگاهی به بچه ها کرد گفت:«چرا نشستید؟ بروید و مقواها و کتاب هایی که در مورد حیوانات دارید بیاورید» ساخت باغ وحش کاغذی چندساعتی طول کشید. اما تا غروب آن ها یک باغ وحش زیبا داشتند و کلی اطلاعات در مورد حیوانات مختلف. 🌸🍂🍃🌸 کانال قصه های کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh لینک کانال جهت ارسال،دعوت و عضویت👇 https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🐿 شانه به سر بر روی درختی در جنگل لانه ای داشت. او منتظر بود تا بچه هایش به دنیا بیایند. یک روز ابری او برای پیدا کردن غذا از لانه بیرون رفت اما وقتی برگشت دید، باد لانه اش را خراب کرده است. روی شاخه ی درختی نشست و شروع به گریه کرد. در همین موقع دو تا سنجاب که از آن نزدیکی می گذشتند، صدای گریه او را شنیدند و با دیدن لانه فهمیدند که او چرا گریه می کند.سنجاب ها به طرف شانه به سر رفتند و به او گفتند:« اصلا ناراحت نباش، ما یک فکری برایت می کنیم. صبر کن تا ما برگردیم.» سنجاب ها پیش خانم دارکوب رفتند و گفتند:« خانم دارکوب عزیز، باد لانه شانه به سر را خراب کرده و او به زودی مادر می شود. لطفا با ما بیا تا برایش یک لانه درست کنیم». کمی بعد دارکوب آمد تا با نوک درازش در تنه ی یک درخت برای شانه به سر لانه درست کند. لانه که آماده شد، سنجاب ها برای لانه ی شانه به سر شاخه های نرم درختان را آوردند تا در لانه اش قرار دهد. لانه آماده شد و شانه به سر با خوشحالی به درون آن رفت و با شادی از محبت های دارکوب و سنجاب ها تشکر کرد و گفت:« من شما را برای فردابه مهمانی در لانه ام دعوت می کنم». سنجاب ها و دارکوب دعوت او را قبول کردند. روز بعد آنها دور یکدیگر جمع شده بودند و شانه به سر از میهمانهایش پذیرایی می کرد و همگی از این دوستی و مهربانی لذت می بردند. 🍃لطفا با ذکر نام کانال برای دیگران ارسال نمایید🍂 🍃🍂🌸🌼🌸🌼🌸🍃🍂 کانال قصه های کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh
🎉 رهبرانقلاب: در بر سر در هر خانه‌ای پرچم جمهوری اسلامی بزنید. @ghesehayemadarane
بازی جدید مریم دفتر نقاشی و مداد رنگی هایش را آورد. آن ها را جلوی سعید گذاشت. سعید لب هایش را جمع کرد گفت:«الان حوصله نقاشی ندارم آبجی» مریم لبخندی زد و گفت:«می دانم داداشی» سعید دستش را توی موهایش فرو برد و پوفی کرد:«پس چرا این ها را جلوی من گذاشتی؟» مریم مداد قهوه ای را برداشت گفت:«حالا که هر دوی ما حوصله مان سر رفته بیا بازی کنیم» سعید یک ابرویش را بالا داد و گفت:«چه بازی؟» مریم مشغول کشیدن نقاشی شد، نقاشی اش خیلی زود تمام شد. سرش را بالا گرفت و به سعید گفت:«این یک بازی جدید است. من یک جفت پا کشیدم تو باید بفهمی این پاها مال کدام حیوان است؟» سعید سرش را خاراند به نقاشی نگاه کرد. دو پای قهوه که چیزی شبیه سُم داشتند! کمی فکر کرد گفت:«خیلی از حیوانات سُم دارند!» مریم خندید، سعید چندتا حیوان سم دار نام برد:« الاغ! گاو! گورخر! اسب!» مریم برای سعید کف زد و گفت:«افرین داداشی اما این حیوان هیچ کدام از این ها نبود!» سعید چشمانش را گرد کرد و باز فکر کرد. مریم کمی بالاتر از پاها را هم کشید رو به سعید کرد و گفت:«حالا بگو!» سعید با دقت بیشتری به نقاشی خیره شد:«می شود کمی راهنمایی کنی؟» مریم چشمانش را بست و گفت:«فکر کن الان توی جنگل هستیم» سعید هم چشمانش را روی هم گذاشت. مریم ادامه داد:«از بین درختان جنگل آرام جلو می رویم، یک گله از حیوانات قهوه ای سم دار کمی جلوتر ایستاده اند و غذا میخورند!» سعید پرسید:«غذایشان چیست؟» مریم کمی فکر کرد و گفت:«اووومممم، غذایشان برگ گیاهان و علف های روییده در جنگل است!» سعید بشکنی زد و گفت:«پس گیاه خوار است!» مریم با چشمان نیمه باز به سعید نگاه کرد و گفت:«افرین» باز ادامه داد:«وای نگاه کن بچه هایشان دارند شیر میخورند! چقدر ناز و زیبا هستند» سعید لپ هایش را پر باد کرد و گفت:«پس از حیوانات پستاندار است» مریم ادامه داد:« خال های سفید و زیبای پشت حیوانات گله را می بینی؟» سعید از جا پرید برای خودش کف زد و گفت:«فهمیدم فهمیدم آهو!» مریم خندید و گفت:«به قول مادربزرگ معما چو حل گشت آسان شود» 🌸🍂🍃🌸 کانال قصه های کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh لینک کانال جهت ارسال،دعوت و عضویت👇 https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
0185 ale_emran 108-109.mp3
11.32M
۱۸۵ آیات ۱۰۹ - ۱۰۸ «قصه ورود امام خمینی به ایران » ✅ شنبه ها و چهارشنبه ها، ساعت ۹شب 📣 بچّه‌های لالایی خدا! رزمنده‌های جبهه مواسات! از لشگر بچّه‌های صاحب زمانی جا نمونید. 🔴 بچه های سحری لالایی خدا! کسایی که دوست دارن عمو عباسی شب جمعه بهشون زنگ بزنن و قرار بچه های سحری رو یاد آوری کنن، اسمشون رو به همراه شماره تلفن به این آدرس ارسال کنن👇👇👇👇👇 https://docs.google.com/forms/d/e/1FAIpQLSceo3c6E4RaXJp9vGI0QRANsN-vI1ufr4ieLuzLhb5gYc-IPw/viewform?usp=sf_link @lalaiekhoda
بهمن پاشید پاشید بچه ها رسیده ماه بهمن چه جشنی داریم این ماه کوری چشم دشمن یه عده چل سال قبل گذشتن از دل و جون شهید شدن تا امروز بمونه دین و ایمون منو تو باید پاشیم دفاع کنیم ازین دین تا اهداف انقلاب نمونه روی زمین پاشید به امر رهبر قوی وچالاک بشیم نترسیم از دشمنا مردای این خاک بشیم با کار و دانش و علم ایران و آباد کنیم با همت و پشتکار رهبر و دلشاد کنیم اینو باید بدونیم یه روز خیلی نزدیک میان امام زمان بهم میگیم ما تبریک وقتی میاد آقامون دنیا گلستان میشه دلامون از دیدنش زنده به ایمان میشه 🌸🍂🍃🌸 کانال قصه های کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh لینک کانال جهت ارسال،دعوت و عضویت👇 https://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
‍ 🌷🇮🇷 من یک دِهکده ی کوچک بودم 🇮🇷🌷 من را چه کسی می شناخت؟ هیچ کس! در کجای دنیا آوازه و شهرت داشتم؟ هیچ کجا! کوچک بودم. یک روستا ی کوچک. یک روستای سبز درنزدیکی های شهر پاریس. اگر اسمی از من بود؛ یک اسم بود در کنار اسم های زیادی از صدها روستای کشورم، فرانسه! وقتی او آمد، من بزرگ شدم. وقتی بر خاک من قدم گذاشت، بر پیراهن گل هایم بوی تازه ای نشست. اسمم جهانی شد. مردم دنیا من را شناختند. روزنامه ها و مجله ها دائم از من خبر نوشتند. ایرانی ها آن قدر با من دوست شدند که نگو و نپرس؛ حتی آن ها اسم من را بر یک شهر کوچک شان که کهک بود، گذاشتند. کهک یکی از بخش های شهر مقدس قم بود. اسم من نوفل لوشاتو است. 14 مهرماه 1357 امام خمینی (ره) وارد پاریس شد و دو روز بعد در یکی از خانه های کوچکم ساکن شد. از آن به بعد سروکله ی خبرنگارها، گزارش گرها و... پیدا شد. مردم، دانشجوهای ایرانی و غیرایرانی دسته دسته برای دیدار با مردی که انقلاب بزرگ ایران را رهبری می کرد به این جا آمدند. او همیشه آرام بود و لبخندی دلنشین بر لب داشت. مردم روستا احساس می کردند گویا حضرت مسیح (ع) به این جا پا گذاشته است! او نگران بود مبادا همسایه ها از رفت وآمد دوستدارانش اذیت شوند. در شب کریسمس، اتفاق جالبی افتاد. مردم، شب سال نو را با هدیه هایی که امام خمینی (ره) برای شان فرستاده بود جشن گرفتند. آن ها حالا اسلام را دین مهربانی و محبت می دانستند. امام خمینی (ره) حدود 4 ماه مهمان ما بود. وقتی از سرزمین من و مردم خداحافظی کرد، دلم از غصه پر شد. اکنون سال هاست من به یاد او هستم و هنوز بوی عطر او را حس می کنم. امام خمینی از سوی حکومت ستمگر شاه 15 سال در نجف (عراق) تبعید شد. پس از آن به فرانسه رفت تا این که در 12 بهمن سال 1357 ، به کشورمان ایران بازگشت و برای مردم، مژده ی پیروزی آورد.   ╲\╭┓ ╭🌷🇮🇷 @ghesehayemadarane ┗╯\╲