گنجشک_کوچولو.mp3
9.59M
#انتخاب_قوی
#دهه_فجر
#من_سلیمانی_ام
#روز_مادر
🌹گنجشک کوچولو🌹
🔅بالای ۶ سال
🔅قرائت #آیت_الکرسی
🔅با اجرای:اسماعیل کریمنیا
#عمو_قصه_گو
🔅 تدوین:رحیم یادگاری
✳️ارسال صوت بچه های گلم فقط به این آیدی👈
@Mimmeslehmadar
http://eitaa.com/joinchat/1409548311C9b1650259b
🌸کپی آزاد🌸
1⃣2⃣9⃣
🍃💜سبد سبد گل
انشای امشب من💜🍃
امروز سر کلاس، خانممان پرسید: «بچّهها به نظرتان، چندتا کار خوب برای دیگران میشود توی یک روز انجام داد؟»
کلاس شلوغ شد. من گفتم: «خیلی.»
خانم گفت: «پس تا شب فرصت دارید در موردش انشاء بنویسید.»
وقتی از مدرسه برگشتم، دیدم پیرمرد کفّاش مثل همیشه کنار پیادهرو نشسته است. از مامان اجازه گرفتم تا کمی عدسپلو برایش ببرم. اوّل ناهار خوردم و بعد کمی خوابیدم. وقتی غذا را بردم، پیرمرد رفته بود.
قلّکم را خالی کردم و گفتم: «شب اینها را ببریم مسجد برای بچّههای سیلزده؟»
مامان گفت: «باید زودتر میدادی. دیگر جمع نمیکنند.»
به یاد کتابهایی افتادم که از خیلی وقت پیش، میخواستم برای کتابخانهی کلاسیمان ببرم. زود گذاشتمشان توی کیفم که بعد به من نگویند دیر شده است.
آنوقت مامان جاروبرقی را به برق زد. جلو پریدم و گفتم: «امروز من جارو میکنم.»
مامان با تعجّب پرسید: «مگر مشق نداری؟» ولی من برای انشایم، کار خوب لازم داشتم. تازه فکر کردم شاید بعداً دیر بشود، شاید برق برود، شاید پسرعمویم تلفن کند و یک ساعت حرف بزند، شاید مهمان بیاید، شاید هم همسایهیمان جارو را قرض بگیرد... پس زود جارو کردم و بعد، تمام ماجراهای امروز را توی انشایم نوشتم. شب که آن را برای مامان و بابا خواندم، کلّی خندیدیم.
امام علی(ع) فرمود: «فرصتها مثل ابر مىگذرند. پس فرصتهاى کار خوب را غنیمت بدانید.»
#قصه_متنی
╲\╭┓
╭💜🍃 @ghesehayemadarane
┗╯\╲
🔆⁉️ دانستنی_ها ⁉️🔆
احساس پروانهها
پروانهها، حشرههای زیبا و عجیبی هستند. آنها با پای خود مزهها را احساس میکنند.
منبع آب
کاکتوسها، منبع آب در صحرا هستند. بیابانگردها اگر در بیابان دچار کمبود آب شوند با بریدن ساقهی این گیاه برای خود آب فراهم میکنند. البته به شما توصیه میکنیم که در صحرا به اندازهی کافی آب همراه خود داشته باشید تا با بریده شدن این گیاهان، طبیعت آسیب نبیند.
گردن دراز
زرافه، بلندترین حیوان روی کرهی زمین است. قد زرافهی نر پنج متر است. زرافهها با استفاده از گردنِ دراز خود برگها را میخورند.
راسو
پوست راسو در زمستان سفید و در تابستان قهوهای است.
بلوطها
بلوطها در طبیعت از زیباترین و پرخاصیتترین گیاهان هستند. در فصل پاییز هفتصد تا نهصد هزار برگ درخت بلوط روی زمین میریزد.
صحبت کردن
هنگام صحبت برای بیان هر کلمه 72 ماهیچه به کار گرفته میشود.
سه پلکی
شترها حیوانات عجیبی هستند و بدنشان مهندسی عجیبی دارد. مثلاً چشم شتر برای محفوظ ماندن در برابر شنهای صحرا سه پلک دارد.
رنگها و زنبورها
هر رنگی که خدا به ما بخشیده خاصیتهای خاصی دارد، مثلاً از بین رنگها، رنگ سفید برای زنبور عسل آرامشدهنده و رنگ قهوهای ناراحتکننده است.
نظم، خوب است
از آنجا که زنبور عسل بینظمی را دوست ندارد، اگر جلوی کندوی آنها بایستید و مانع رفتوآمدشان شوید به شما حمله خواهند کرد.
#دانستنی_ها
╲\╭┓
╭⁉️🔆@ghesehayemadarane
┗╯\╲
⭐️ 🍃 سلامتی جسمی🍃⭐️
از خواب بیدار شدم. یک خمیازه اندازهی پنجرهی خانه کشیدم و بعد پنجرهی خمیازهام را بستم. اصلاً حال نداشتم بلند بشوم. دستهایم را روی زمین گذاشتم و یک آخ گفتم.
مامان گفت: «سعید، زود باش بیا صبحانهات را بخور. مدرسهات دیر میشه!»
یک چشمم باز بود و چشمِ دیگرم بسته، هنوز توی چشمهایم پر از خواب بود.
رفتم سمت روشویی تا آبی به صورتم بپاشم و آن چشم بستهام را از خواب بیدار کنم؛ اما باز هم حال نداشتم. صورت نشسته نشستم سر سفره.
مامان تندتند قاشق را در چایی تکان میداد. چای شیرین را گرفت جلویم و گفت: «بخور مامانجون!»
سرم را کشیدم عقب و گفتم: «نه نمیخورم!»
مامان، کنجد را پاشید روی نان و پنیر و گفت: «خب مامانجون یه گاز از این بزن!»
چشم چپم را که هنوز بسته و خواب بود، باز کردم و گفتم: «نه نه نه، نمیخورم!»
بلند شدم و لباسم را پوشیدم. صورت نشسته و صبحانه نخورده راه افتادم. مامان با نگاه نگران جلو در ایستاده بود و من را نگاه میکرد.
به مدرسه رسیدم. آخرِ صف ایستادم. معاون مدرسه بلند گفت: «یک که میگم دستا بالا...» اما دست من پایین بود.
او ادامه داد: «دو که میگم دست راست بالا...» اما دستهای من باز هم پایین بود. حوصلهی ورزش کردن را نداشتم. زنگ اول ریاضی داشتیم.
آقا گفت: «دو ضرب در دو چند میشود؟»
بچهها بلند داد زدند: «میشود چهار!»
یک عالمه عدد چهار جلوی چشم من رژه میرفت. سرم گیج میرفت. دلم میخواست بخوابم.
آقا داد زد: «سعید بگو ببینم دو ضرب در سه چند میشود؟»
یک خمیازه اندازهی پنجرهی کلاس کشیدم و گفتم: «میشود ۷! نه ۵! نه، نه 6!» همه خندیدند.
آقا گفت: «مگه صبحانه نخوردی؟»
با خودم کلمهی صبحانه را تکرار کردم.
گفتم: «نه آقا.»
آقا گفت: «چرا اینقدر خوابآلودهای؟ مگه سر صف ورزش نکردی؟»
سرم را پایین انداختم و گفتم: «نه آقا!»
آقای معلم یک شکلات به من داد و گفت: «فعلاً این را بخور؛ اما از جلسهی بعدی صبحانهات را خوب بخور و بیا.»
گفتم: «چشم آقا.»
آقای معلم لبخندی زد و گفت: «خب حالا، یک که میگم دستا بالا...»
خندیدم و دستم را بردم بالا.
#قصه_متنی
╲\╭┓
╭🍃⭐️@ghesehayemadarane
┗╯\╲
0113 baghareh 256.mp3
6.58M
#لالایی_خدا ۱۱۳
#سوره_بقره آیه ۲۵۶
#محسن_عباسی_ولدی
#نمایشنامه
✅ شنبه ها و چهارشنبه ها، ساعت ۹شب
🍂دوستان خوب لالایی خدا!
هموطنای عزیزِ سیل زدهمون تو استان سیستان و بلوچستان منتظر کمکهای ما هستن.
@lalaiekhoda
#قصه_کودکانه
#محتوا ؛ دوست داشتن خواهر و برادر کوچکتر
#عنوان: خرس کوچولو خواهر دار می شود🐻
یکی بود یکی نبود، در یک جنگل زیبا یک خانواده خرس زندگی می کردند . توی این خانواده یک خرس کوچولو هم بود.خرس کوچولو خیلی بابایی و مامانی رو دوست داشت و اونها هم خرس کوچولو رو خیلی دوست داشتند ، یک روز که خرس کوچولو و بابایی بیرون از خونه رفته بودند ؛ وقتی برگشتند دیدند ، مامانی یک خرسی ناز و تپلی خیلی کوچولو به دنیا آورده بود ، مامانی به خرس کوچولو گفت: این خرسی خواهر کوچولوی توست ، و از این به بعد می تونی باهاش بازی کنی و هر جا خواستی بری دیگه تنها نیستی.
خرس کوچولو با خودش فکر کرد و گفت:حالا که خواهر کوچولو اومده دیگه کسی منو دوست نداره
خرس کوچولوی داداشی خیلی ناراحت بود و هر روز خرس خواهر را اذیت می کرد و اصلا باهاش بازی نمی کرد . خرسی کوچولو خواهر هی گریه می کرد و دنبال خرس داداشی می رفت تا باهاش بازی کنه . اما خرس داداشی همیشه اونو رها می کرد و می رفت و می گفت: من دوستت ندارم ، از وقتی که تو اومدی کسی منو ناز نمی کنه ، من از دست تو خیلی ناراحتم.
خرسی کوچولوی خواهر رفت به مامان گفت که خرسی داداشی اونو دوست نداره و باهاش بازی نمی کنه
مامانی با خرسی داداشی صحبت کرد و گفت چرا با خرسی خواهر بازی نمی کنی . خرسی داداشی گفت: شما منو دیگه دوست ندارید و منو ناز نازی نمی کنید ، دیگه برام قصه نمیگی ، غذای خوشمزه با دست خودت نمیدی ؛ واسه همین من ناراحتم ، مامان گفت: من و بابا تو رو مثل قدیم دوست داریم و الان تو بزرگتر شدی و کار هاتو خودت می تونی انجام بدی و الان یک خواهر ناز داری که کوچولوتر از توست و باید مراقب اون باشیم . و تو الان تنها نیستی و می تونی با اون بازی کنی خیلی ها آرزو دارند یک خواهر به خوشگلی و نازی خواهر تو داشته باشند . خواهرت الان کوچک هست و تو باید مواظبش باشی و وقتی بزرگ شد اون هم مثل تو قوی میشه و می تونید با هم هر جا خواستید بروید و با هم غذا پیدا کنید و در برابر دشمنان و خطرات با هم متحد باشید. خرسی داداشی قبول نکرد و گفت: این کوچولو است و همش باید مواظبش باشم و من نیازی به او ندارم چون من قوی هستم و نیاز به هم بازی و خواهر ندارم
یک روز مثل همیشه خرسی داداشی داشت تنهایی میرفت بازی کنه ، و خرسی خواهر هم دنبالش راه افتاد ، خرسی داداشی گفت: برو پیش من نیا ، نمی خوام با تو بازی کنم . ولی خرسی خواهر آروم آروم پشت سر داداشی راه می رفت و میخواست با اون بازی کنه چون داداشی رو خیلی دوست داشت ، داداشی دوید و دوید تا خرسی خواهر اون رو نبینه . همینطوری که می دوید یک دفعه افتاد تو چاله ای که شکارچی های بدجنس درست کرده بودند .
خرسی خواهر وقتی دید داداشی افتاده تو چاله سریع رفت و با شاخه درخت ها یک طناب بلند درست کرد ، داداشی اون طناب رو گرفت و بیرون اومد ، داداشی یک کم زخمی شده بود اما خیلی پشیمون و ناراحت بود که با خواهرش اینجوری برخورد کرده بود ؛ خواهرش رو بغل کرد و گفت: ببخشید که تو رو اذیت کردم و فکر می کردم شما اضافه هستی و کاری از دستت بر نمیاد ، من افتخار می کنم که خواهر مهربون و کوچولویی مثل تو دارم ، از این به بعد بیا با هم بازی کنیم، من مواظب تو هستم و تو هم مواظب من هستی ،ولی چون تو کوچولوتری من بیشتر مواظب تو هستم
آره بچه ها ما هم باید خواهر و برادر کوچکترمون رو دوست داشته باشیم و با اونها بازی کنیم ، خواهر و برادر بهترین دوست و همراه هستند و هیچ کس مثل خواهر و برادر هم بازی و دوست ما نمی شه ، پس ما هیچ وقت نباید خواهر و برادر کوچکتر را ازیت کنیم ؛ همیشه باید با اونها دوست باشیم و مراقبشون باشیم
#نویسنده:آقای الیاس احمدی
🍃🌸🍃🌸
کانال قصه های تربیتی کودکانه
@Ghesehaye_koodakaneh
🍃آدرس کانال قصه های تربیتی کودکانه جهت ارسال،دعوت و عضویت👇
http://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4
✨🕋 خدا خوب گوش میدهد 🕋✨
رهبر عزیزمان فرمودهاند: «سلامت معنوی را با توجه به خدا، نماز، دعا، توسل و یاد شهدا تأمین کنید.»
امروز گریه کردم. امروز خیلی ناراحت بودم. امروز از دوتا اتفاقی که در خانه افتاده بود، غصه خوردم.
میخواستم با خدا حرف بزنم. به خدا همهی حرفهایم را بگویم.
میخواستم همهی حرفهایم را از اولِ اولش تا آخرِ آخرش را به خدا بگویم.
نمیدانستم چهطوری باید با خدا حرف بزنم تا از حرفهایم خوشش بیاید.
یادم افتاد که بعضی وقتها مامان از روی یک کتاب دعا میخواند. اسمش هم یک ذره سخت است. مَ فا تیح اَل جَ نان..
مَفاتیحُالجنان
این کتاب همیشه روی طاقچه کنار قرآن بود. سراغش رفتم. کتاب را باز کردم.
فهرست را نگاه کردم. دعاهای مختلفی داشت. ورق زدم. ورق زدم. از روی معنی دعاها فهمیدم که برای هر حرف و دردودلی یک دعا وجود دارد. برای روزها و هفتهها، برای حرفهای عاشقانه با خدا، برای وقتهایی که فقیر میشوی، برای وقتهایی که از خدا خیلی کمک میخواهی...
معنی دعاها قشنگ بود. معنی دعاها به حرفهای دل من نزدیک بود. با همهی دعاها میتوانستم با خدا قشنگ حرف بزنم.
با بعضی دعاها میتوانستم از امامان و شهدا بخواهم که دربارهی من، درباره غصههایم پیش خدا دعایم کنند...
سجادهام را پهن کردم. تسبیح آبیام را دستم گرفتم. با دانه دانهی تسبیح، خدا را صدا زدم. با دانه دانهی تسبیح آبی، آسمان شدم. پرندهها در آسمان من پرواز کردند.
به صدای من گوش دادند.
دعای توسل را شروع کردم به خواندن.
اشکهایم ریخت... دلم آرام شد.
وقتی دلم آرام شد فهمیدم که خدا از من خوشش آمده...
فهمیدم که امامان با خدا دربارهی من حرف زدهاند و خدا خوبِ خوب گوش داده است...
کتاب مفاتیحالجنان را به پرندههای دلم سپردم تا همیشه آسمان دلم آبی بماند.
#قصه_متنی
╲\╭┓
╭🕋✨@ghesehayemadarane
┗╯\╲