قصه ی خوبان
داستان حدیث کسا
نویسنده: مجید ملامحمدی
انتشارات: جمکران
#معرفی_کتاب
#کودک
دیدار با مسجد زیبای جمکران
نویسنده: مجید ملامحمدی
انتشارات:جمکران
داستان ساخت مسجد جمکران را برای کودکان بیان می کند.
#کودک
#نوجوان
#معرفی_کتاب
باید دریایی باشد
زندگی داستانی امام محمدباقر(عليه السلام)
با بیست داستان کوتاه
نویسنده: محمود پوروهاب
انتشارات:جمکران
بر اساس روایات مستند به صورت پیوسته زندگانی آن امام همام را معرفی می نماید.
#معرفی_کتاب
#سیره
#نوجوان
#جوان
من بر می گردم
نویسنده: فاطمه دولتی
انتشارات: جمکران
زبیده خاتون، بانوی قصر و همسر هارون الرشید است. هارون و وزرایش در مورد عقیدهی زبیده دچار تردید شدهاند و از او میخواهند هرچه زودتر معلوم کند که شیعه است یا نه...
#معرفی_کتاب
#جوان
#رمان
📚 فهرست کتاب های معرفی شده در کانال 📚
#قسمت_اول
#معرفی_کتاب
#۳٠روز_با_پیامبر (ص)
از تولد تا خانه ی عمو
نویسنده:حسین فتاحی
انتشارات: قدیانی
مخاطب:کودک و نوجوان
📚📚📚
#عیدهای_اسلامی
نویسنده: مجید ملامحمدی
انتشارات: موسسه انتشاراتی نوای مدرسه
مخاطب:کودک ونوجوان
📚📚📚
#اگر_پیامبران_نبودند
#مجموعه_اصول_دین_برای_کودکان
#پیامبرشناسی_برای_کودکان
نویسنده مجید ملامحمدی
انتشارات: سازمان پژوهش و برنامهریزی آموزشی (مدرسه)
مخاطب:کودک
📚📚📚
#ما_بچه_شیعه_هستیم
نویسنده: محمدهادی نهاوندیان
انتشارات: گوی
مخاطب:کودک
📚📚📚
#سلام_ای_گل_محمدی
نویسنده:مجید ملامحمدی
انتشارات: زائر رضوی
مخاطب:کودک
📚📚📚
#همنام_گل_های_بهاری
نویسنده:حسین سیدی
نشر معارف
مخاطب:نوجوان و جوان
📚📚📚
#آخرین_پیامبر
نویسنده: ابراهیم حسن بیگی
انتشارات: جمکران
مخاطب:کودک
📚📚📚
#مسجد پیامبر خدا
نویسنده: ابراهیم حسن بیگی
انتشارات: جمکران
مخاطب:کودک
📚📚📚
#نمازی_دیگر
نویسنده: مصطفی رحماندوست
انتشارات: آثار سبز
مخاطب:کودک
📚📚📚
#حسین_از_زبان_حسین علیه السّلام
نویسنده: محمد محمدیان
نشر معارف
مخاطب:نوجوان و جوان
📚📚📚
مجموعه کتاب های #مژده_گل
نویسندگان: مجیدملامحمدی، محمود پوروهاب
انتشارات: جمکران
مخاطب:کودک و نوجوان
📚📚📚
#چی_میگن_پرنده_ها ؟
امام حسین (ع) گفته به ما
شاعر: مهدی عزیزاللهی
انتشارات: مهر زهرا
مخاطب:کودک
📚📚📚
#سرود_سرخ_انار
(رمان)
نویسنده:الهه بهشتی
انتشارات: جمکران
مخاطب:جوان
📚📚📚
#گل_سرخ_آزادی
(هشت قصه از زندگی امام حسین علیه السّلام)
نویسنده: مسلم ناصری
انتشارات: به نشر (انتشارات آستان قدس رضوی
مخاطب:کودک و نوجوان
📚📚📚
#ده_قصه_از_امام_زمان
نویسنده: فریبا کلهر
انتشارات: قدیانی
مخاطب:کودک
📚📚📚
#پادرمیانی
رمان
نویسنده:محبوبه زارع
نشر جمکران
مخاطب:جوان
📚📚📚
#داستان_هایی_از_امام_زمان (عج)
نویسنده: حسن ارشاد
انتشارات: جمکران
مخاطب:جوان
📚📚📚
#چهار_فانوس
نویسنده:سعید تشکری
نشر جمکران
مخاطب:جوان
📚📚📚
#قصه_های_شیرین_از_زندگی_معصومین
پرنده ی آرزو
نویسنده: مسلم ناصری
انتشارات: به نشر (انتشارات آستان قدس رضوی)
مخاطب:کودک
📚📚📚
#قصه_هایی_از_زندگی_امام_زمان (عج)
انتشارات:
مخاطب:کودک
📚📚📚
#قصه_های_مهربانی
نویسنده: مجیدملامحمدی
انتشارات: پیام آزادی
مخاطب:کودک
📚📚📚
#مجموعه_۱۴جلدی_قصه های_منظوم_از_۱۴معصوم /جلد چهاردهم: #آن_قصه_ی_پنهانی
شاعر:محمدکاظم مزینانی
انتشارات: قدیانی
مخاطب:کودک و نوجوان
📚📚📚
#آخرین_آفتاب
نویسنده: محسن نعما
انتشارات: جمکران
مخاطب:نوجوان
📚📚📚
#حیات_پاکان (جلد پنجم)
نویسنده: مهدی محدثی
انتشارات: بوستان کتاب
مخاطب:کودک و نوجوان
📚📚📚
#شب_چهلم
نویسنده: فاطمه دولتی
انتشارات: جمکران
مخاطب:نوجوان و جوان
📚📚📚
مجموعه #من_دیگر_ما
۱۳ جلد(در حال حاضر تا جلد یازدهم چاپ شده)
نویسنده:محسن عباسی ولدی
انتشارات: آیین فطرت
مخاطب:والدین
📚📚📚
مجموعه کتاب #طعم_شیرین_خدا
( ۷ جلد )
نویسنده:محسن عباسی ولدی
انتشارات: آیین فطرت
مخاطب:نوجوان،جوان،والدین
📚📚📚
مجموعه #ایلیا_وحیفیا
۲ جلد(جلد دوم هنوز چاپ نشده)
نویسنده:محسن عباسی ولدی
انتشارات: آیین فطرت
مخاطب: کودک و نوجوان
📚📚📚
مجموعه اشعار کودکانه سید حمیدرضا برقعی:
آن سلام آشنا
(حضرت رسول اکرم صلی الله علیه و آله و سلم)
دست های مهربان
(حضرت علی علیه السلام)
مهربانتر از مادر
(حضرت فاطمه زهرا سلام الله علیها)
سفره ی رنگین
(امام حسن علیه السلام)
در آغوش پرچم
(امام حسین علیه السلام)
شاعر: سید حمیدرضا برقعی
انتشارات:شهیدکاظمی
مخاطب:کودک
📚📚📚
#دعوت_مردی_که_راست_میگفت
(داستان مباهله برای بچه ها)
نویسنده: ابراهیم حسن بیگی
انتشارات: جمکران
مخاطب:کودک
📚📚📚
#قصه_های_نهج_البلاغه
(چندجلدی)
نویسنده:مجید ملامحمدی
انتشارات: به نشر،کتاب های پروانه
مخاطب:کودک و نوجوان
📚📚📚
مجموعه کتاب های #قصه_های_خیلی_قشنگ
نویسندگان: محمود پوروهاب و مجید ملامحمدی
انتشارات:محراب قلم
مخاطب:کودک
📚📚📚
#سفری_که_پر_ماجرا_شد
نویسنده:بنفشه رسولیان بروجنی
انتشارات:مهرستان
مخاطب:کودک(بالای هشت سال)
📚📚📚
مجموعه کتاب #بچه_های_عاشورا
نویسنده:طاهره ایبد
انتشارات:به نشر
مخاطب:نوجوان(بالای ده سال)
📚📚📚
#راز_جغد_مهربان
(ماجرای جغد ها بعد از واقعه ی عاشورا)
نویسنده: فاطمه خدابخشی
انتشارات:پیام بهاران
مخاطب:کودک
📚📚📚
#مجموعه_چهارده_معصوم
(داستان های کوتاه از زندگی امامان)
بازنویسی: زهرا عبدی
انتشارات:جمکران
مخاطب:کودک
📚📚📚
#آواز_مرغ_باران
(داستان زندگی امام هادی)
نویسنده: مجید ملامحمدی
انتشارات:قدیانی،کتاب های بنفشه
مخاطب: کودک و نوجوان
📚📚📚
#عروس_قریش
نویسنده:مریم بصیری
انتشارات:اسم
مخاطب: جوان
📚 ادامه فهرست کتاب های معرفی شده در کانال📚
#معرفی_کتاب📚📚📚
#فاطمه_علی_است
نویسنده: علی قهرمانی
انتشارات:جمکران
مخاطب:جوان
📚📚📚
#آنک_آن_یتیم_نظر_کرده
(رمان زندگی پیامبر)
نویسنده: محمدرضا سرشار (رضا رهگذر)
انتشارات:سوره مهر
مخاطب: جوان
📚📚📚
#کهکشان_نیستی
(داستانی بر اساس زندگی آیة الله سید علی قاضی طباطبایی)
نویسنده: محمدهادی اصفهانی
انتشارات:فیض فرزان
مخاطب: نوجوان و جوان
📚📚📚
#نخل_و_نارنج
نویسنده: وحید یامین پور
(درباره ی زندگی شیخ مرتضی انصاری)
انتشارات:جمکران
مخاطب: نوجوان و جوان
📚📚📚
#برادر_من_تویی
نویسنده:داوود امیریان
(رمان درباره حضرت عباس علیه السلام)
انتشارات:کتابستان معرفت
مخاطب: نوجوان
📚📚📚
#قصه_زندگی_امام_رضا
دوجلدی
نویسنده: مجید ملامحمدی
انتشارات:جمکران
مخاطب: نوجوان
📚📚📚
#مثل_امام_رضا_باش
نویسنده حسین میرزایی
انتشارات: آستان قدس رضوی
دوجلدی
مخاطب: کودک
📚📚📚
#یک_سفر_شیرین
نویسنده نعیمه آقانوری
انتشارات:زائر رضوی
مخاطب: کودک
📚📚📚
#مجموعه_پنج_تن_آل_عبا
نویسنده:محسن نعما
انتشارات:جمکران
#صدای_بال_جبرئیل با محوریت زندگی پیامبر(ص)
#فرزند_کعبه با موضوع زندگانی امیرالمومنین(ع)
#ریحانه_پیامبر بر اساس حیات مبارک حضرت صدیقه طاهره(س) #کریم_آل_عبا درباره امام حسن مجتبی(ع)
#خون_خدا بر محور شخصیت سیدالشهداء
مخاطب:نوجوان
📚📚📚
#علی_علیه_السّلام_از_زبان_علی_علیه_السّلام
(زندگی و زمانه ی امیرالمومنین از زبان ایشان)
نویسنده: محمد محمدیان
انتشارات:نشر معارف
مخاطب: جوان
📚📚📚
#ریحانه_خدا
نویسنده: محسن عباسی ولدی
انتشارات: آیین فطرت
مخاطب: نوجوان و جوان
📚📚📚
#گنجی_در_قله_هفتم
شرح دعای هفتم صحیفه سجادیه
نویسنده:محسن عباسی ولدی
انتشارات:آیین فطرت
مخاطب: کودک و نوجوان
📚📚📚
#قصه_ی_خوبان
داستان حدیث کسا
نویسنده: مجید ملامحمدی
انتشارات: جمکران
مخاطب: کودک
📚📚📚
#دیدار_با_مسجد_زیبای_جمکران
نویسنده: مجید ملامحمدی
انتشارات:جمکران
مخاطب: کودک و نوجوان
📚📚📚
#باید_دریایی_باشد
زندگی داستانی امام محمدباقر(عليه السلام)
نویسنده: محمود پوروهاب
انتشارات:جمکران
مخاطب: نوجوان وجوان
📚📚📚
#من_بر_می_گردم
نویسنده: فاطمه دولتی
انتشارات: جمکران
(داستان همسر شیعه ی هارون الرشید)
مخاطب: جوان
📚📚📚
@gheseshakhsiatemehvari
هدایت شده از لالایی خدا
0206 ale_emran 142-143.mp3
9.12M
#لالایی_خدا ۲۰۶
#سوره_آل_عمران آیات ۱۴۳ - ۱۴۲
#محسن_عباسی_ولدی
#نمایشنامه
#قصه
(داستان شهادت حمزه علیه السلام)
منبع قصه این برنامه👇
📚برگرفته از کتاب «حمزه سید الشهدا علیه السلام» اثر محمد صادق نجمی
✅ شنبه ها و چهارشنبه ها، ساعت ۹شب
📣 بچّههای لالایی خدا!
رزمندههای جبهه مواسات!
از لشگر بچّههای صاحب زمانی جا نمونید.
#رزمایش_مواسات
#به_مدد_الهی_کرونا_را_شکست_میدهیم
#لبیک_یا_خامنه_ای
@lalaiekhoda
شعر، قصه، معرفی کتاب
#لالایی_خدا ۲۰۶ #سوره_آل_عمران آیات ۱۴۳ - ۱۴۲ #محسن_عباسی_ولدی #نمایشنامه #قصه (داستان شهادت حمزه عل
به مناسبت شهادت حضرت حمزه سیدالشهدا🖤
مناسب بالای شش سال.
📣📣📣
برای عزیزانی که تازه میخوان قصه گویی با رویکرد شخصیت محوری رو رو شروع کنند، قصه ی مناسبی نیست.
هدایت شده از محسن عباسی ولدی
🔰 پیغمبر اکرم از جناب حمزه الگویی برای همیشهی تاریخ درست کرد
🔻 رهبر انقلاب: خود پیغمبر اکرم به نظر میرسد که از همان لحظهی اوّل که جناب حمزه شهید شد، خواستند از او الگو درست کنند؛ اینکه پیغمبر به او لقب «سیّدالشّهدا» دادند؛ و بعد [وقتی] وارد مدینه شدند... فرمود که حمزه گریهکننده ندارد... همه گفتند که قبل از اینکه برای شهید خودمان گریه کنیم بر حمزه گریه خواهیم کرد... این [یعنی] پیغمبر میخواهد حمزه را برجسته کند... این الگوسازی است و برای آن روز هم فقط نیست؛ برای همیشهی تاریخ و همهی مسلمین است.
▪️سالگرد شهادت حضرت حمزه عليه السلام
پایگاه اطلاع رسانی رهبر انقلاب👇👇👇
🍃KHAMENEI.IR🍃
#محسن_عباسی_ولدی
@abbasivaladi
قصه دانه های بهشتی
نویسنده:ز.تقی پور
منبع: ریاحین الشریعه جلد۱ صفحه۱۴۲
فضائل الزهراء، صفحه۱٠۷
سلام سلام
آی بچه ها
کوچکترا بزرگترا☺️
روزی حضرت فاطمه (س) مریض شد😔
امام علی ع گفت: فاطمه جان! هر چه می خواهی به من بگو تا برایت تهیه کنم.
حضرت فاطمه(س) لبخندی زد و تشکرکردو گفت: من از شما چیزی نمی خواهم☺️
امام علی ع اصرار کرد که اگر چیزی دوست داری بگو تا برایت تهیه کنم
بچه ها❤️
حضرت فاطمه میوه ای میخواست که پیداکردنش کمی سخت بود چون فصلش تموم شده بود...
حضرت فاطمه (س) گفت پدرم رسول خدا،همیشه به من می گفتند که هیچ وقت چیزی که تهیه کردنش برای همسرت سخت است از او نخواه تا شرمنده ی تو نباشد
امام علی ع گفت فاطمه جان،به خاطر من خواهش می کنم هر چی میل داری بگو
حضرت فاطمه (س) گفت: اگر کمی انار برایم تهیه کنی از شما ممنونم.☺️
امام علی ع مهربان برای خرید انار راهی بازار شد.
در بین راه از مسلمانان سوال می کرد انار کجا پیدا می شود؟
یکی از مردان جواب داد: امام علی ع می دانید که فصل انار گذشته است،
اما شاید مردی به نام شمعون هنوز انار داشته باشد
امام علی ع بسیار خوشحال شد و پیش شمعون رفت.
بعد ازسلام
از شمعون پرسید: انار داری؟
شمعون گفت:همه را فروخته ام😔
همسرِ شمعون صحبت های بین امام علی ع و شمعون را شنید. به همسرش گفت: من یک انار برای خودم زیر برگ ها پنهان کرده بودم، آن را به امام علی ع می دهم.
امام علی ع چهار درهم برای خرید انار به شمعون داد. ( درهم واحد پول کشور های عربی است)
شمعون گفت: ولی قیمت این انار نیم درهم است. امام علی ع گفت: نیم درهم برای خودت و بقیه اش برای همسرت باشد.
چون انار را برای خودش نگه داشته بود که بخورد ولی به من داد.
امام علی ع خداحافظی کرد و با خوشحالی به سمت خانه رفت تا انار را به حضرت فاطمه بدهد.😇
در راه صدای ناله ای شنید،😭 دنبال صدا رفت،
ناگهان دید مرد نابینایی تنها و تشنه و گرسنه روی زمین خوابیده است. 😢
امام علی ع با مهربانی سرِ مرد را روی پایش گذاشت و گفت: ای مرد چه شده ؟ چند روز است اینجا بدون آب و غذا افتاده ای؟
مرد نابینا که امام علی ع را نمی شناخت گفت: بیمار شده ام و تنها و بی کس م
امام علی ع گفت:الان چه چیزی میل داری؟ مرد گفت:
اگر یک انار برایم پیدا میشد میل داشتم.
امام علی ع گفت: من یک انار دارم
که داشتم آن را برای بیمار عزیزم می بردم
ولی
آن را نصف میکنم و نصفش را به تو میدهم .😊
امام علی ع انار را دو نصف کرد و دانه های آن را کمکم در دهان مرد گذاشت
نصف انار تمام شد
مرد گفت: اگر لطف کنی و آن نصف دیگر انار راهم به من بدهی تا بخورم شاید حالم خوب شود.
امام علی ع با خودش فکر کرد این مرد اینجا تنها و بی کس است پس بهتر است نصف دیگر انار رابه او بدهم...
پس با محبت و مهربانی دانه های انار را در دهان مرد گذاشت تا انار تمام شد.
امام علی ع با آن مرد خداحافظی کرد و به سمت خانه رفت.
در راه با خودش فکر میکرد حالا چکار کنم؟ دیگر اناری ندارم تا برای فاطمه (س) ببرم!
به خانه رسید ولی از خجالت وارد خانه نشد
از بین در نگاه کرد تا ببیند حضرت فاطمه (س) خواب است یا بیدار!
ناگهان
دید سبدی از انار های بزرگ و خوش رنگ و آبدار جلوی حضرت فاطمه(س) است.😋
امام علی ع با خوشحالی وارد خانه شد. متوجه شد که این انارها،انار های معمولی نیست و از بهشت آمده است.☺️
پرسید فاطمه جانم! این انارها را چه کسی آورده است؟
حضرت فاطمه گفت:علیجانم! وقتیکه برای خرید انار رفتی، بعد چند دقیقه صدای در خانه آمد
فضه بانو در را باز کرد، مردی را پشت در دید که سبدی انار برایمان آورده بود
امام علی ع درحالیکه لبخند میزد دانهای از انار را برداشت و در دهان حضرت فاطمه (س) گذاشت😇حضرت فاطمه (س) آن را خورد و گفت: انار شیرین و خوشمزه ای است، خدا را شکر، حالم خیلی بهتر است،ممنونم علیجان!😍
(اصل روایت را درتصویر زیر بخوانید)👇
#قصه_انار
#قصه
#فضایل
#حضرت_زهرا_سلام_الله_علیها
#دانه_های_بهشتی
@gheseshakhsiatemehvari
منبع قصه ی انار. 👆
کتاب ریاحین الشریعه
مادران عزیز
خوبه که قصه ها رو از منبع اصلیش هم بخونیم که موقع تعریف کردن داستان برای عزیزانمون بتونیم با اشراف به اصل روایت باتوجه به شناختی که از دلبندمون داریم،داستان پردازی رو کم و زیاد کنیم.
#دانه_های_بهشتی
#قصه
@gheseshakhsiatemehvari
شعر، قصه، معرفی کتاب
1️⃣ قصۀ جنگ خندق #پویش_قصه_گویی_غدیر
امروز سالروز جنگ خندقه😍
پرش به صوت و متن قصه و شعر جنگ خندق👆
حتتتما این قصه ی زیبا و جذاب رو اول خودتون بخونید یا بشنوید
و بعد با توجه به سن و جنس و پیش زمینه های ذهنی و شناختی که از دسته گلاتون دارید
براشون تعریف کنید.
می تونید نمایشش روهم بازی کنید🤩
شعر، قصه، معرفی کتاب
🔰 پیغمبر اکرم از جناب حمزه الگویی برای همیشهی تاریخ درست کرد 🔻 رهبر انقلاب: خود پیغمبر اکرم به نظر
شعری در وصف حضرت حمزه سیدالشهدا
مناسب نوجوانان
گفت احمد به صد بیانِ جلی
نرسد کس به گردِ پای علی
گرچه پروانه اهل پروا نیست
هیچکس را قیاس با ما نیست
گرچه شیر خدا علی یکتاست
لاجرم نیز ، حمزه شیر خداست
حمزه از جلوه های حیِ جلی ست
به جلالش قسم که محوِ علی ست
حکمتِ غزوه اُحد اینجاست
حمزه از شیعیانِ این مولاست
مِیمنه ، با علی شناسا بود
مِیسره ، حمزه را پذیرا بود
در اُحد بود ، این دو را یک رو
هیبتِ هر دو خارِ چشمِ عدو
یل یلانِ قریش چون دیدند ...
حمزه را با علی ، هراسیدند
تا طنینِ رجز ، به جبهه فتاد
به بدنها تمام ، لرزه فتاد
ذوالفقارِ علی ، چه غوغا کرد
"لا فتی" عرش را مصلا کرد
رزمِ حیدر پر از حماسه ی نور
رزمِ حمزه سراسرش پرشور
اتحادِ سپاهِ پیغمبر
کار را بُرد تا دَمِ آخر
در میان تلاطمی پُرشور
لشکرِ دین ، گرفت رنگِ غرور
ناگهان رو به غفلت آوردند
رو به سوی غنیمت آوردند
چونکه شد لشکرِ خدا سرمست
رفت پس ، تنگه ی اُحد از دست
غصه در جانِ مرتضی پیچید
خبرِ قتلِ مصطفی پیچید
به دروغ از شهادتش گفتند
شُبهه را تا به غایتش گفتند
همه سو را غبارِ فتنه گرفت
چه بگویم که کارِ فتنه گرفت
مکرِ دشمن به قلبِ حمزه رسید
جگرش را هجومِ نیزه درید
خبرش جبهه را پریشان کرد
مصطفی را ز داغ گریان کرد
جسم را با عبای خود پوشاند
روضه ی حمزه را خودش میخواند
کاش این لحظه خواهرش نرسد
خواهرش پیش پیکرش نرسد
من بمیرم ، به نینوا چه گذشت
بر تنِ شاهِ کربلا چه گذشت
وایِ من از برادرِ زینب
کشته شد در برابرِ زینب
#حضرت_حمزه
#امیرالمومنین
#شعر
#نوجوان
قصه حدیث کسا
کاری از گروه شعر و قصه در مسیرمادری
نویسنده:زهرا محقق
شاعر:پریسا غلامی
🌿🌿🌿🌿
بسم الله الرحمن الرحیم
یکی بود یکی نبود زیر گنبد کبود، غیر از خدای مهربون هیچکس نبود.
میدونین من کی ام؟
من یه در چوبی ام!!
حتما تا حالا درهای چوبی زیادی دیدین!
ولی من با همه درهایی که دیدین فرق می کنم!
آخه من اون قدیم قدیما درِ خونه ای بودم که بهترین آدمای این دنیا توش زندگی میکردن.
بهترین مادر و پدر دنیا، حضرت فاطمه(س) و حضرت علی(ع).
من میتونستم هرروز این پدر و مادر مهربون رو از نزدیک ببینم.
مهمونای این خونه رو هم زودتر از همه میدیدم و گرمای دستاشونو حس میکردم .
البته بعضی از مهمونای این خونه، یه جور دیگه دوست داشتنی بودن...
اصلا وقتایی که نزدیکم میشدن تا از بین من رد بشن و برن تو خونه، از دیدنشون سیر نمیشدم.
یکی از اون مهمونای دوست داشتنی پیامبر خوب خدا، حضرت محمد(ص) بودن.
اون روز انگار، دوباره پیامبر مهمون خونه ما بودن.
عجب روز خوبی!!
صدامو صاف کردم تا به همه خبر بدم که پیامبر اومدن:
تق تق، تق تق!!
تق تق تق صدا میاد
صدای آشنا میاد
کیه کیه پشت دره؟
پیامبره پیامبره
حضرت فاطمه(س) اومدن به استقبال پدرشون و من باز شدم.
اما انگار پیامبر خدا حالشون مثل همیشه نبود. 😔
چون شنیدم که به دخترشون گفتن فاطمه جانم دختر عزیزم، یکم احساس ضعف میکنم میشه عبای منو برام بیاری؟؟
فاطمه جون، عزیزم
دختر خوبِ بابا
برام عبا میاری؟
همون کسا میاری؟
یه کم بعد دوباره یه نفر دستاشو آورد سمت من و به من یه ضربه کوچولو زد!!
یه دست کوچولوی بامحبت بود. 😍
که هرروز چندبار به من ضربه میزد.
تق تق تق صدا میاد
صدای آشنا میاد
کیه کیه پشت دره ؟
امام حسن، گل پسره
امام حسن(ع) کنارم بودن. ایشون منتظر شدن تا مادرشون من رو باز کنن.
وقتی مادرشون رو دیدن سریع گفتن سلام مادر عزیزم!! 😍
حضرت فاطمه(س) جواب دادن: سلام نور چشمم... سلام میوه ی دلم. 😍
امام حسن(ع) یکم دقت کردن به اطرافشون و بعد پرسیدن: مادرجون من عطر خوب پدربزرگم رو میفهمم ... بابابزرگ اینجان؟ 😍
حضرت فاطمه (س) گفتن :
بله عزیزم، پدربزرگ اینجا زیر عبا نشستن
امام حسن(ع) به سمت پدربزرگشون رفتن و گفتن:
سلام سلام آقاجون
منم بیام پیشتون؟
بله بیا حسن جان
سرور بهشتیان
دوباره یکم گذشت و این دفعه، یه دست کوچولوی دیگه به من ضربه زد. 😍
تق تق تق صدا میاد
صدای آشنا میاد
کیه کیه پشت دره؟
امام حسین، گل پسره
حضرت فاطمه(س) منو باز کردن و امام حسین(ع) سریع گفتن سلام مادر عزیزم!! 😍
و مادر جواب دادن:
سلام نور چشمم... سلام میوه ی دلم... 😍
امام حسین(ع) هم انگار فهمیده بودن که پیامبر مهربون داخل خونه هستن.
گفتن:
مادرجون من عطر خوب پدربزرگم رو میفهمم .
و مادرشون گفتن:
درست فهمیدی پسر عزیزم.
پیامبر عزیز خدا اینجان.
زیر اون عبا.
امام حسین(ع) هم رفتن جلوتر و با خوشحالی گفتن:
سلام سلام آقا جون
منم بیام پیشتون؟
بله بیا حسین جان
سرور بهشتیان
و امام حسین(ع) هم کنار برادر و پدربزرگ عزیزشون زیر اون عبا نشستن.
من حواسم کامل به سمت پیامبر و نوه هاشون بود که یه دفعه حس کردم یه آقای خوب و مهربون دستاشون رو به سمت من آوردن تا من رو بکوبن.
واااااای بالاخره اومدن. 😍
کسی که دستاشون به اندازه ای قدرت داره که میتونن درخیبر رو از جا دربیارن، اما همیشه به من که میرسن، با مهربونی، ضربه آرومی به من میزنن. 😍
تق تق تق صدا میاد
صدای آشنا میاد
کیه کیه پشت دره؟
امام علی تاج سره
حضرت فاطمه دستگیره منو گرفتن و باز کردن و صورت مهربون علی مولا رو دیدن.
علی مولا گفتن:
ای دختر خوب پیامبر خدا، سلام. 😍
حضرت فاطمه هم با لبخند جواب دادن:
سلام ای ابالحسن و امیر مؤمنان. 😍
علی مولا گفتن:
فاطمه جان، من عطر خوبی رو احساس میکنم.
انگار عطر (برادرم و پسر عموم) پیامبر عزیز خداست. درسته!؟
حضرت فاطمه(س) گفتن:
بله. پدر عزیزم پیامبر خدا اینجا هستن و کنار بچه ها، زیر عبا نشستن.
علی مولا به طرف عبا رفتن و از پیامبر اجازه گرفتن که برن پیش اونا...
(ادامه دارد)
👇👇👇
#قصه
#حدیث_کسا
#قصه_شعر
ادامه قصه حدیث کسا
سلام سلام آقاجون
منم بیام پیشتون؟
بله بیا علی جان
ای امیرمومنان
علی مولا هم رفتن زیر عبا و کنار پیامبر عزیز خدا وبچه های گل شون نشستن.
حالا دیگه زیر اون عبا بچه ها و پدر و پدربزرگ عزیزشون رفته بودن.
چقدر خوب بود اگه مادرشون حضرت فاطمه(س) هم کنارشون میرفتن .
تو همین فکرا بودم که دیدم که حضرت فاطمه(س) هم به سمت اون عبا رفتن و به پدرشون گفتن:
سلام سلام باباجون
منم بیام پیشتون؟
بله بیا تو جونم
دختر مهربونم
و حضرت زهرا(ع) هم به زیر عبا رفتن و کنار خانوادشون نشستن. 😍
و من از دیدن مهر و محبت این خانواده لذت میبردم.
چه صحنه ی شیرینی بود.
خوش به حال اون عبا...
وقتی که همه ی این ۵ نفر زیر عبا جمع شدن، پیامبر دو طرف عبا رو گرفتن و با دست راستشون به آسمون اشاره کردن و گفتن:
خدایا!
این ها همه خانواده ی من هستن.
آدم هایی که خیلی دوستشون دارم. ❤️
خوشحالی شون خوشحالی منه.
و ناراحتی شون ناراحتی من.
خدایا خانواده من رواز هر بدی و زشتی دور نگه دار!
ـــــــــ
🌿🌿🌿
من یه در ساده بودم و غیر از صحبت های آدم ها، چیز دیگه ای رو نمی شنیدم ولی بعدا از لابلای حرفای آدمای این خونه فهمیدم که خداوند دعای پیامبر رو قبول کرده بود و در جواب این دعا فرموده بود:
خدای مهربون ما
میگه به اون فرشته ها
ملائک مهربونم
ساکنای آسمونم
کل زمین و آسمون
خورشید و ماه و کهکشون
کشتیای تو دریا
هرچی که هست تو دنیا
همه به عشق اینهاست
پنج تن آل عباست
جبرئیل (فرشته ی مامور رسوندن پیام خدا به پیامبر) پرسیده بود که این پنج نفر کیان؟
و خداوند جواب داده بودن که
حضرت فاطمه و پدر و همسر و دوتا فرزندانشون
جبرئیل، از خدا اجازه گرفت تا بیاد پیش خانواده پیامبر، و خدای مهربون هم بهش این اجازه رو داده بود.
و پیامبر خوب خدا هم اجازه دادن که جبرئیل کنارشون باشن.
بعد جبرئیل پیام خدا رو به پیامبرمون رسوند. گفت:
سلام سلام پیامبر
دارم براتون خبر
خدا فرمود سلامی
بعدم چنین کلامی
کل زمین و آسمون
خورشید و ماه و کهکشون
کشتیای تو دریا
هرچی که هست تو دنیا
همه به عشق شماست
پنج تن آل عباست
و گفت که خدا خواسته که شما از هر بدی و زشتی پاک و پاکیزه باشید
(انما یرید الله لیذهب عنکم الرجس اهل البت و یطهرکم تطهیرا)
اما آیا قرار بود اتفاق دیگه ای هم برای این خانواده ی دوست داشتنی بیفته؟
خیلی دوست داشتم بدونم آخر این قصه چی میشه؟
تو همین فکرا بودم که شنیدم علی مولا میگن:
ای پیامبر خدا!
تو این دورهم نشینی ما زیر این عبا چه رازی هست؟
پیامبر گفتن:
این دورهم نشستن ما کنار هم و این دعاهایی که خوندیم خیلی برای خدا عزیز و باارزشه.
هرجا که شیعیان ما
باهم بخونن این کسا
اونجا میان فرشتهها
اونا رو میکنن دعا
و اگر کسی تو اون جمع مشکلی داشته باشه یا چیزی از خدای مهربون بخواد، خدا مشکلش رو حل میکنه و هرچیزی رو که بخواد اگه براش خوب باشه حتما بهش میده❤️
و بعد علی مولا باخوشحالی گفتن:
بهتر از این نمیشه
خوشبختیم ما همیشه
من اون روز، تمااام این صحبت ها رو میشنیدم و خیلی خوشحال شدم. 🤩
میدونین چرا ؟
چون تو دنیا تنها دری بودم که میتونستم همیشه این مهربونی ها و این صحنه های قشنگ رو از نزدیک ببینم.
تازه هربار که میخوام این قصه رو برای شما بچه های گل و دوستدار علی مولا تعریف کنم، خیلی هیجان زده میشم، 😍😍😍😍😍
چون میدونم که یه عالمه از فرشته های خوب خدا اومدن پیش شما و منتظرن شما دستای کوچولوتون رو بیارید بالا و دعا کنید.
راستی! یادتون نره که حتما برای سلامتی امام زمان صلوات بفرستید و دعا کنید🌹
@gheseshakhsiatemehvari
شعر، قصه، معرفی کتاب
قصه حدیث کسا کاری از گروه شعر و قصه در مسیرمادری نویسنده:زهرا محقق شاعر:پریسا غلامی 🌿🌿🌿🌿 بسم الله
📣📣قصه ی حدیث کسا
داغ داغ♨️♨️♨️
از زبان درِ خانه ی مولا امیرالمومنین ❤️
تقدیم شما مادران عزیز🤩🤩🤩
✨✨ قصه چادر نورانی ✨✨
کاری از گروه شعر و قصه در مسیرمادری
نویسنده و شاعر: فاطمه احمدبیگی
منبع: منقبت سوم از کتاب جنة العاصمه
ص۳۵۷
🌿🌿🌿🌿
بسم الله الرحمن الرحيم
سلام بچه ها؛ امروز می خوام براتون یه قصه تعریف کنم؛ یه قصه زیبا و جذاب 🌹
یکی بود؛ یکی نبود؛ زیر گنبد کبود، غیر از خدای مهربون، هیچکس نبود.
بچههای خوب، اون زمانا، مثل امروز مغازه های نونوایی نبود و آدما خودشون تو خونه هاشون نون میپختن. برای همین باید گندم و جو رو آسیاب میکردن تا باهاش نون درست کنن.
یه روز علی مولا دیدن که تو خونه شون، نه جو دارن نه گندم. میخواستن برن و از یه یهودی که گندم و جو میفروخت یه کم جو بخرن، اما اون موقع پولی نداشتن پس باید یه چیزی رو گرو میگذاشتن.
بچهها، اون روزا رسم بود که اگه کسی میخواست از یه نفر چیزی بخره و پولی همراه نداشت، یه چیز با ارزش از خودش رو گرو میگذاشت یعنی اون چیز رو پیش اون فروشنده میگذاشت بمونه تا زمانی که بتونه پول خریدش رو بیاره.
☘️☘️☘️☘️☘️
یه روزی از اون روزا
دید علی مرتضی
ندارن گندم و جو
واسهی پخت غذا
☘️☘️☘️☘️☘️
اما اون روز علی مولا چیزی برای گرو گذاشتن هم، در منزل نداشتند.
حضرت فاطمه سلام الله علیها مشغول بازی با بچه ها بودن؛ وقتی متوجه شدن که علی مولا میخوان برن جو تهیه کنن بهشون گفتن که من چند روزی خونه میمونم و شما چادر من رو گرو بگذارید.
☘️☘️☘️☘️☘️
علی مولا جان گفت
زهراجانم، همسرم
پولی نیست تو خونمون
تا برم جو بخرم
بانوی مهربونی
گفت علی جانم برو
من میمونم تو خونه
چادرو بذار گرو
☘️☘️☘️☘️☘️
علی مولا به مغازه مرد یهودی رفتند؛ سلام و علیک کردن و از او مقداری جو خواستن و بجای پول، چادر پشمی حضرت زهرا رو به عنوان امانت پیشش گرو گذاشتن.
☘️☘️☘️☘️☘️
علی مولا رفت و رفت
پیش مرد یهودی
گفت چادر گرو باشه
کمی جو بهم میدی؟
چندروزِ دیگه میام
تا پولش رو بیارم
بعد اون هم از شما
چادرو پس می گیرم
☘️☘️☘️☘️☘️
وقتی علیمولا خداحافظی کردن، مرد یهودی در حالی که رفتنِ علی مولا را تماشا میکرد با خودش فکر کرد، چطور ممکنه که علی و خانوادهاش اینقدر ساده مثل مردم عادی و فقرای شهر زندگی کنن؟
☘️☘️☘️☘️☘️
آقای مغازه دار
یهودی بودش، ولی
تو دلش بود انگاری
مهری به مولا علی
☘️☘️☘️☘️☘️
اون مرد با خودش میگفت: کسی که دامادِ پیامبرِ مسلموناست و اونقدر قدرت داره که میتونه همممممهی شهر رو مال خودش بکنه، چطور انقدر ساده زندگی میکنه که برای خریدن مقداری جو، چادر همسرش رو گرو میگذاره؟
غروب شد و مرد یهودی به خونه برگشت و چادر رو در اتاقی گذاشت و به سراغ کارش رفت.
☘️☘️☘️☘️☘️
چادرو به خونه برد
داخل اتاق گذاشت
بعد دیگه از اونجا رفت
به چادر کاری نداشت
☘️☘️☘️☘️☘️
شب از راه رسید. همه جا تاریک شد. ستاره ها تک و توک تو آسمون سوسو میزدن.
☘️☘️☘️☘️☘️
شب که شد ستاره ها
اومدن تو آسمون
ماه یواش بیرون اومد
شده بود عین کمون
☘️☘️☘️☘️☘️
زنِ اون یهودی توی تاریکی شب، میخواست بره از اتاق چیزی برداره؛ اما وقتی داخل اتاق شد یه نوووور بزرگی رو دید که همممممممهی اتاق رو روشن کرده بود.
☘️☘️☘️☘️☘️
زنِ مردِ یهودی
رفت به سمت اون اتاق
اونجا یک نوری رو دید
که نداشت هیچ جا سراغ
انگاری که افتاده
تو اتاق یه قرص ماه
یا که خورشید اومده
تو دل شب سیاه
☘️☘️☘️☘️☘️
خییییلی تعجب کرد. چند بار چشماشو بهم زد تا مطمئن بشه داره درست میبینه. این همه نور توی اتاق از کجا اومده؟ اونم تو این شب تاریک؟
☘️☘️☘️☘️☘️
چشماشو به هم می زد
تا که باورش بشه
این همه نور از کجاست؟
چطوری؟ مگه می شه؟
☘️☘️☘️☘️☘️
نمیدونست باید چی کار کنه. کمی جلوتر رفت تا ببینه نور از کجاست؛ اما باز چند قدمی به عقب برگشت. باورش نمیشد اتاق این همه روشن شده. میخواست همسرش رو صدا بزنه اما انگار زبونش بند اومده بود. برای همین با عجله به سمت همسرش رفت.
☘️☘️☘️☘️☘️
گیج و منگ بود، نگاهش
چرخ میزد دوروبرش
بعدشم با عجله
رفت سراغ همسرش
☘️☘️☘️☘️☘️
زن بریده بریده گفت:
بیا اینجا... بیا ببین چه اتفاقی افتاده...
و همسرش گفت: مگه چی شده؟
زن گفت: بیا ببین... تو این شب تاریک...، اتاقمون پر از نور شده...، انگار خورشید از آسمون اومده وسط اتاق.
☘️☘️☘️☘️☘️
گفت که انگار اومده
قرص ماه روی زمین
روز شده تو دل شب
معجزه ست بیا ببین.
☘️☘️☘️☘️☘️
ادامه دارد...👇👇👇
#قصه
#قصه_شعر
#چادر_نورانی
#فضایل
#حضرت_زهرا_سلام_الله_علیها
مرد که از حرفهای همسرش خیلی تعجب کرده بود، با ناباوری به سمت اتاق اومد.
وقتی در اتاق رو باز کرد دید همسرش درست میگه، اتاق اینننقدددددر روشن شده بود که انگار ماه شب چهارده یعنی ماه نورانی کامل وسط اتاقشون بود. نزدیکتر رفت و به جایی که چادر حضرت زهرا در آنجا بود نگاه کرد و فهمید که این نور از چادر حضرت فاطمه است.
☘️☘️☘️☘️☘️
اون آقا بازکرد درو
دید به چشم اون اتفاق
جلوتر رفت و دیدش
چادرو کنج اتاق
☘️☘️☘️☘️☘️
از شدت تعجب چشماش درشت شده بودن. با بهت و حیرت به معجزهای که اتفاق افتاده داده بود نگاه میکرد.
چندباری به همسرش نگاه کرد تا مطمئن بشه او هم هنوز داره اون چادر نورانی رو میبینه.
اما بعد... لبخندی زد، خوشحال شده بود، تو چشماش هم انگار اشک حلقه زده بود.
☘️☘️☘️☘️☘️
گفت خدایا این چادر
چقده نورانیه
حکمت اومدنش
توی این خونه چیه؟
شاید این نشونه ای
از خدا برای ماست
صاحب این چادرم
بنده ی خوب خداست
☘️☘️☘️☘️☘️
بعد با عجله از خونه بیرون رفت و هممممهی دوستا و فامیلهاش رو خبر کرد.
همسرش هم به سراغ دوستا و فامیلهاش رفت و اونها رو خبر کرد.
☘️☘️☘️☘️☘️
اون یهودی یک دفعه
فکری افتاد به سرش
که یه کاری بکنن
گفت اونو به همسرش
چادرو اینجا بذار
بیا زود بریم بیرون
دنبال همسایه ها
دنبال فامیلامون
تا خبر بشن همه
این چادر یه معجزهست
بودنش تو خونمون
برا ما یه موعظهست
☘️☘️☘️☘️☘️
حدود ۸۰ نفر تو خونه جمع شدن و اون نور رو دیدن. بعدش هممممه شون مثل اون زن و مرد، حالشون عجیب شده بود. بعضیاشون گریه میکردن، بعضیاشون برای خدا به سجده افتاده بودن، بعضیاشونم زیرلب الله اکبر میگفتن
همه ی اون ها با دیدن معجزهی حضرت زهرا فهمیدن که خدای موسی و محمد، یه نشونه براشون فرستاده، تا بزرگی حضرت محمد و دخترش و خاندانش رو بفهمن و بعدش، همه مسلمون شدن...
☘️☘️☘️☘️☘️
اومدن هشتادنفر
قوم و خویش و آشنا
همه تسلیم شدن
در برابر خدا
☘️☘️☘️☘️☘️
قصهی ما به سر رسید؛
چادر نورانی هم به خونه ش رسید.
☘️☘️☘️☘️☘️
قصهمون به سر رسید
بچههای مهربون
دست صاحبش رسید
چادر نورانی مون
☘️☘️☘️☘️☘️
@gheseshakhsiatemehvari