گلزار شهدای کرمان
« بِسمِ اللهِ الرَّحمـٰنِ الرَّحیم» #برگی_از_خاطرات_دلیران 🇮🇷 #رمان_آن_بیست_و_سه_نفر 📖 "خاطرات خو
#قسمت_بیست_و_چهارم 🦋
"روزی سخــــت"
دانشکده فنی کرمان آن روزها محل اعزام نیروها به #جبهه شده بود.
از همه ی شهرستان های استان کرمان #بسیجی های آماده ی نبرد، در ساختمان دایره شکل دانشکده فنی، جمع شده بودند.
روز اعزام رسیده بود و #قاسم_سلیمانی که جوانی جذاب بود و فرماندهی تیپ ثاراللّه را به عهده داشت، دستور داده بود همه ی نیروها روی زمین فوتبال جمع شوند.
در دسته های پنجاه نفری روی زمین چمن نشستیم."قاسم" میان نیروها قدم می زد و یک به یک آن ها را برانداز می کرد.
پشت سرش "میثم افغانی" راه می رفت. میثم قدی بلند و سینه ای گشاده داشت.
اگر یک قدم از قاسم جلو می افتاد، همه فکر می کردند فرمانده اصلی اوست؛ بس که رشید و بالا بلند بود.
حاج قاسم و میثم و چند پاسدار دیگر داشتند به سمت ما می آمدند.دلم لرزید.
او آمده بود تا نیروها را غربال کند.👌
کوچک تر ها از غربال او فرو می افتادند. نیروهایی را که سن و سالی نداشتند از صف بیرون می کشید و می گفت:«شما تشریف ببرید پادگان؛ ان شالله اعزام های بعدی از شما استفاده می شه!»
فرمانده تیپ نزدیک و نزدیک تر می شد و اضطراب در من بالا و بالاتر می رفت.
زور بود که از صف بیرونم کند و حسرت شرکت در #عملیات را بر دلم بگذارد.😞
درآن لحظه چقدر از " #حاج_قاسم " متنفر بودم.😬
این کیست که به جای من تصمیم می گیرد که بجنگم یا نجنگم؟ 😖
اصلا اگر مال جنگ نیستم، پس چرا روز اول گذاشتند به "پادگان قدس" بروم و آن جا یک ماه آموزش نظامی ببینم؟
اگر بنا نبود اعزام بشوم، پس #یونس_زنگی_آبادی ، مسئول آموزش نظامی، به چه حقی ساعت سه بامداد سوت می زد و مجبورمان می کرد ظرف چهار دقیقه با سلاح و تجهیزات در زمین یخ زده پادگان #قدس حاضر باشیم؟🧐
اگر من بچه ام و به درد جبهه نمی خورم، پس چرا آقای "شیخ بهائی" آن همه باز و بسته کردن انواع سلاح ها را یادمان داده است؟
پس آقای دامغانی به چه حقی در میدان تیر آن قدر سخت می گرفت؟
آقای مهرابی چرا ساعت یک بعداز ظهر، در بیابان های میدان تیر، آن طرف کوه های "صاحب الزّمان" ما را .....
🔻کانال رسمی گلزار مطهر شهـدا
@Golzar_Shohaday_Kerman
گلزار شهدای کرمان
گلزار شهدای کرمان: #استوری سخن مادر شهید👆 افسوس به حال ما😞 #حسن_یزدانی #علی_یزدانی #مادرانه #حجاب
⏹ به مناسبت سالگرد شهادت #شهید_علی_یزدانی
علی یزدانی میگفت:
"مادرم ساکم رو بست و به زور دستم داد و گفت: یاالله برو #جبهه!
گفتم: مادر، اجازه بده درسم رو بخونم.
گفت: راه بیفت، راه بیفت، اونجا به تو بیشتر نیاز دارند".
گاهی دوستان به شوخی میگفتند:
«علی آقا تو چرا مجروح نمیشی؟!»
با لبخندی زیبا پاسخ میداد:
«بابا ما که مثل شما نیستیم.☺️
گفتم که، ما رو به زور فرستادند؛
هروقت هم شلوغ بازار میشه، ما سرمون رو پناه میگیریم.😉»
در حالی که همه میدونستند در حین عملیات، علی یک رزمنده خستگیناپذیر بود.👌
🔻کانال رسمی گلزار مطهر شهـدا
@Golzar_Shohaday_Kerman
گلزار شهدای کرمان
« بِسمِ اللهِ الرَّحمـٰنِ الرَّحیم» #برگی_از_خاطرات_دلیران 🇮🇷 #رمان_آن_بیست_و_سه_نفر 📖 "خاطرات خو
#قسمت_بیست_و_پنجم 🦋
"روزی سخــــت"
ادامه....
آقای مهرابی چرا ساعت یک بعدازظهر، در بیابان های میدان تیر، آن طرف کوه های #صاحب_الزمان ما را مجبور می کرد که یک پوکه ی گمشده را میان آن بیابان وسیع پیدا کنیم و تهدیدمان می کرد که اگر آن را پیدا نکنیم، همان چند دانه ی خرما را برای ناهار به ما نخواهد داد؟!
دلم میخواست #حاج_قاسم می فهمید من فقط قدّم کوتاه است وگرنه شانزده سال کم سنی نیست! 😞
دلم میخواست جرأت داشتم بایستم جلویش و بگویم:«آقای محترم، شما اصلا می دونید من دو ماه #جبهه دارم؟ می دونید من به فاصله ی صد ارسی از عراقی ها نگهبانی داده ام و حتی بغل دستی ام توی جبهه نورد ترکش خورده؟»
اما جرأت نداشتم.😔
حاج قاسم لباسی بر تن داشت که من آن را دوست داشتم.اصلا قیافه اش مهربان بود.☺️
بر خلاف همه ی فرماندهان نظامی، او با تواضع نگاه می کرد و با مهربانی، تحکّم!
در عین حال، به اعتراض اخراجی ها توجهی نمی کرد.
حاج قاسم نزدیک من رسیده بود و من نزدیک پرتگاهی انگار با خودم فکر می کردم کاش ریش داشتم!!
به کنار دستی ام، که هم ریش داشت و هم سبیل، غبطه می خوردم.
لعنت بر نوجوانی! که یقه مرا در آن هیری بیری گرفته بود.😣
هیچ مویی روی صورتم نبود.از خط سبزی هم که پشت لب هایم دمیده بود، در آن بگیر و ببند، کاری ساخته نبود.😔
باید صورت لعنتیم را به سمتی دیگر می چرخاندم که حاج قاسم نبیندش.
اما قدّم چه؟ 😔
یک سر وگردن از دیگران پایین تر بودم؛ درست مثل دندانه ی شکسته شانه ای میان صفی از دندان های سالم.
باید برای آن دندانه ی شکسته فکری می کردم.
سخت بود!😣
اما روی زانوهایم کمی بلند شدم؛ نه آن قدر که حاج قاسم فکر کند ایستاده ام و نه آن قدر که ببیند نشسته ام.
حالتی میان نشسته و ایستاده بود؛ نیم خیز.
از کوله پشتی ام هم برای رسیدن به مطلوب، که فریب حاج قاسم بود، کمک گرفتم.
باید آن را همان سمتی می گذاشتم که محل عبور فرمانده بود و گردنم را به سمت مخالف نگاه حاج قاسم می چرخاندم.
کلاه آهنی هم بی تأثیر نبود.
کلاه آهنی بزرگ و کوچک ندارد، تک سایز است.
این امتیاز بزرگی بود که من در آن لحظه داشتم.
ماجرای این نقشه،هم مشکل قدّم و هم مشکل بی ریشی ام حل شد. 🙂
مانده بود دقت حاج قاسم؛ که دقت نکرد.😍
رفت و نام من در لیست اعزام ماند؛ لیستی که به افراد اجازه می داد در ایستگاه راه آهن، پا روی پله های قطار بگذارند و با افتخار سوار شوند.😊
🔻کانال رسمی گلزار مطهر شهـدا
@Golzar_Shohaday_Kerman
#سالروز_عروج 🕊
♦️فرازی از وصیتنامه:
💠خداوندا این امام امت و این قلب تپنده امت حزب الّله را تا #انقلاب حضرت مهدی (عج) نگهدار. خداوندا تو شاهد هستی که من و همه برادران دیگرم که به #جبهه جنوب آمده ایم، برای رضای تو و برای #اسلام است.
خواسته ام جهان را زیر بیرق اسلام درآوردن و پرستیدن و ستایش کردن #خدا است و بس .مقصدم هم فقط الله است و بس؛ راهم همان صراط مستقیم که رسیدن به الله است وبس.👌
#شهید_غلامرضا_شیخ_علی_بابایی 🥀
"نثار روح پاکش صلوات"🍃
🔻کانال رسمی گلزار مطهر شهـدا
@Golzar_Shohaday_Kerman
گلزار شهدای کرمان
« بِسْمِ اللّٰهِ الرَّحْمـٰنِ الرَّحیٖمْ» #برگی_از_خاطرات_دلیران 🇮🇷 #رمان_آن_بیست_و_سه_نفر 📖 "خاط
#قسمت_بیست_و_ششم 🦋
"اخراجی ها"
گوشه زمین چمن، سر و صدای اخراجیها به هوا رفته بود. بعضی از آنها سن و جثه ای بزرگتر از من داشتند.
فهمیدم کار بزرگی کرده ام و احساس آسودگی می کردم که این طرف بودم نه آن طرف.
یکی از اخراجی ها "سلمان زادخوش" بود؛ بچه خانوک.
آب از سرش گذشته بود و دیگر ترس و ملاحظه کاری را کنار گذاشته بود.
صدایش را روی #حاج_قاسم بلند کرد و گفت: من می خوام بدونم شما اصلاً چه کاره هستید که نمی ذارید ما بریم برا دین و کشورمون بجنگیم؟ 😡
ما که ای قد آموزش دیدیم، ای قد زحمت کشیدیم، به خدا نامردی که نذارید مایَم بریم.
سلمان اشک میریخت و دعوا میکرد. 😭
"حاج قاسم" بالاخره به سخن آمد و گفت:بچه های کم سن و سال، وقتی اسیر میشن، عراقیا مجبورشون میکنن که بگن ما را به زور فرستادهان #جنگ!
سلمان، با همان شجاعت قبلی، گفت:اتفاقاً بچهها اَ بزرگترا شجاع ترن. تازه، بعضی از اونا که ادعاشونم میشه، تو #عملیات کپ میکن. ها بله!
حاج قاسم دیگر فرصت نداشت با سلمان یکی به دو کند.
او رفت و سلمان با چشمان اشکبار کنار زمین چمن، حیران و سرگردان ماند.
یکی دیگر از اخراجیها "علیرضا شیخ حسینی" بود. او فقط شانزده سال داشت.
وقتی از صف بیرونش کشیدند، بر خلاف سلمان، متین و سنجیده، بی هیچ اعتراضی، بیرون رفت.
فکر کردم شاید اصراری برای رفتن به #جبهه ندارد؛ اما خاطرجمعی علیرضا از جای دیگری بود.
از صف خارج شد، کوله پشتی اش را برداشت و به سمت خوابگاه راه افتاد.
وقتی برگشت، با تعجب دیدم یک دست لباس پاسداری نو پوشیده است، لباسی به رنگ چشمانش، سبز.
با موهای بورش، در آن لباس چقدر خوش تیپ شده بود. چقدر آن لباس به او اعتماد به نفس می داد!
فهمیدم او، در آن سن و سال، پاسدار است.
بعد از پوشیدن لباس #سپاه، اسم خط خورده اش را به هیچ مشکلی بازنویسی کرد و به صف اعزامی ها پیوست.
🔻کانال رسمی گلزار مطهر شهـدا
@Golzar_Shohaday_Kerman
گلزار شهدای کرمان
« بِسمِ اللهِ الرَّحمـٰنِ الرَّحیم » #برگی_از_خاطرات_دلیران 🇮🇷 #رمان_آن_بیست_و_سه_نفر 📖 "خاطرات خ
#قسمت_بیست_و_نهم 🦋
ادامه...
روحانی
پاسدار گفت:(ببین برادر، هر چیزی که برای سلامتی مضر باشه حرومه.)
پاسدار جوان به اتکای بضاعت فقهی خودش فتوا صادر می کرد.
ادامه داد:(تو حق نداری به جسم و جان خودت آسیب برسونی، این وجود قراره در خدمت #اسلام و مملکت عزیزمون باشه.)
جوانک به فرماندهی که فرمانده او نبود جواب داد: (اگه سیگار کشیدن خلاف شرع و به قول شما حرومه، پس چرا بعضی از آدمای مهم توی #جبهه سیگار می کشن؟ یکی از برادرا توی لباس روحانیت سیگار می کشید.
خودم دیدم؛ باهمین دوتا چشمام.)
فرمانده جا خورد.😳
نتوانست پاسخی قانع کننده برای جوان سیگاری پیدا کند.
بنابراین، با لحنی ملایم تر گفت:
(ببین برادر من، اشتباه دیگران مجوزی برای اشتباه تو نیست.
شما الان یه نظامی هستی و باید تابع مقررات باشی.
من به عنوان فرمانده و مسئول این قطار، به تو می گم نباید سیگار بکشی.
اصلا زشت نیست؟
تو که می خوای با صدام و اون همه لشکرش بجنگی نمی تونی با این سیگار چند سانتی بجنگی؟
نه واقعا زشت نیست؟)🤔
وقتی فرمانده دستور نظامی داد، جوان، که بسیار شنیده بود(اطاعت از فرماندهی اطاعت از #امام است)،از جیب بغل شلوارش بسته ای سیگار و از جیب دیگرش قوطی کبریتی بیرون آورد و هر دو را روی هم گذاشت.
بعد پنجره قطار را به داخل کشید.باد پیچید توی کوپه سیگار و کبریت را پرت کرد میان سنگستان کوه های لرستان و برگشت به طرف فرمانده.
دستش را به احترام کنار گوشش گرفت و پایش را محکم چسباند به پای دیگر و گفت:
(اطاعت می شود فرمانده!)👌☺️
🔻کانال رسمی گلزار مطهر شهـدا
@Golzar_Shohaday_Kerman
گلزار شهدای کرمان
#فرازی_از_وصیتنامه •مدتے است ڪه احساس میڪنم از قِبَل بارِ گناهانم ڪمتر شده و دل #هواےیار ڪرده!✨ گو
🥀 #سالروز_شهادت
📜فرازی از وصیتنامه؛
#شهید_حسین_رزم_حسینی
✍مدتی است که احساس می کنم نسبت به قبل، بارِ گناهانم کمتر شده و دل هوایِ «یار» کرده، گویا #امام_حسین (ع) مرا می خواند می گوید بیا آخر تو هم «حسین، حسینی» گفته ای آخر تو هم به سینه زده ای.. 😔
🍃بیا که درانتظار توام و شاید #خدا خواست که بسوی کویَش حرکت کنم...
〽️اول از همه باید بدانید که من راه خودم را آگاهانه پیمودم و به هدف خودم هم نیز رسیدم، حدود شش سال از جنگ #ایران و #عراق می گذرد، گرچه این توفیق الهی را پیدا نکردم که به جنگ بیایم...
ولی دل من همیشه در #جنگ بود تا اینکه عاجزانه از خدای خویش در «دعاهای توسل و کمیل» خواستم که کاری کند، من هم برای یک بار هم که شده است به #جبهه بروم و خدا آرزوی مرا برآورده کرده است. 😊
🍃من به همه ی اهل خانواده خود توصیه می کنم که هیچ وقت دست از دامان ائمه اطهار (ع) بر ندارند.......
🔻کانال رسمی گلزار مطهر شهـدا
@Golzar_Shohaday_Kerman
گلزار شهدای کرمان
« بِسمِ اللهِ الرَّحمـٰنِ الرَّحیم» #برگی_از_خاطرات_دلیران 🇮🇷 #رمان_آن_بیست_و_سه_نفر 📖 "خاطرات خو
#قسمت_سی_و_ششم
ادامه...
«حمید چریک»
🍃 همه آهسته به هم رساندند که او #حاج_قاسم_سلیمانی است؛ فرمانده تیپ ثارالله،
#حاج_قاسم، مثل همیشه، متبسّم پیش آمد. سلامی به رزمنده ها کرد و خسته نباشیدی گفت. به یادِ روز اعزام در دانشکدهٔ فنی افتادم؛ وقتی که نزدیک بود مرا از صف بیرون بکشد.
شکایت حمید چریک را پیش حاج قاسم بردیم. یکی از میان جمع گفت: «ما اینجا جایی برای حمومکردن نداریم.
اونوقت این آقا از ما می خوان با لباس بریم توی لجن!» یکی دیگر گفت: «با این لجنا چطور نماز بخونیم؟!»
دیگری گفت: «فیاض وقتی آموزش می داد خودش هم تا گردن همراهِ نیروها میرفت توی باتلاق.
ولی آقای ایرانمنش خودش از کنار آب رد میشه به ما میگه بپرید توی آب!» حمید چریک داشت خودش را میخورد انگار.
حاج قاسم شکایت ها را شنید؛ اما زرنگ تر از آن بود که فرمانده اش را جلوی ما ضایع کند. گفت: «شما باید از دستورهای فرمانده اطاعت کنید. او میخواد شما جنگجو بشید. می خواد شبِ عملیات کم نیارید. پدر کشتگی که با شما نداره!»
حمید چریک، وقتی موقعیت را به نفعِ خودش دید، به حاج قاسم گفت: «حاجی، اینا اصلاً به دردِ #جبهه نمی خورن. از کثیف شدن لباساشون می ترسن.
نمیدونم شب عملیات چطو توی باتلاق میرن!» حاج قاسم حرفهای او را تایید کرد. چند دقیقه ای ماند.
چیزهایی به چریک و بقیهٔ مسئولانٍ گردان گفت و بعد سوار ماشین شد و رفت.
ما ماندیم و حمید چریک و چاله آب لجن زده. حمید، که پشتیبانی حاج قاسم را هم به دست آورده بود،تفنگش را سر دست گرفت و خیلی محکم گفت:«خب، پس میترسید لباس هاتون کثیف بشه! ها؟! نکنه فکر میکنید اومدین مهمونی خونهٔ خاله!؟
حالا اول خودم میرم توی آب، بعد نوبت شما میرسه، وای به حال کسی که پشت سر من نیاد!»
حمید چریک این را گفت، تفنگش را کف دستش خواباند، و مثل دونده ای که برای پَرش سه گام خیز بر میدارد به سمت چالهٔ آب هجوم برد.
💦 به آب که رسید، چنان که در استخر عمیقی شیرجه بزند، پروازی کرد و با آرنج و زانو وسط آبِ کم عمق بر زمین آمد و با سرعت سینهخیز رفت و از میان آبها عبور کرد.
آنطرف آب از جا بلند شد. لجن و کرمْ سر و صورت و لباسش را پوشانده بود. رگباری بست روی سر ما و فریاد کشید: «حالا نوبت شماست!» 😠🤫
محال بود کسی در آن لحظه حتی فکر سرپیچی از دستور به مغزش خطور کند. همه از آب عبور کردیم؛ درست همانطور که حمید چریک خواسته بود.
🔻کانال رسمی گلزار مطهر شهـدا
@Golzar_Shohaday_Kerman
گلزار شهدای کرمان
« بِسمِ اللهِ الرَّحمـٰنِ الرَّحیم» #برگی_از_خاطرات_دلیران 🇮🇷 #رمان_آن_بیست_و_سه_نفر 📖 "خاطرات خو
#قسمت_چهل_و_دوم 🦋
"شام آخر"
ادامه....
تا آن زمان، سه کار اساسی مانده بود که انجام بدهیم؛ نماز، شام، و خداحافظی آخر.
نماز را غرق سلاح روی خاک های فرسیه خواندیم.
شام که انتظار سردستی داشتیم، برعکس، مفصل بود؛ چلو مرغ گرم، از همان مرغ های معروف شب #عملیات.
معنی این کار نفهمیدم، هنوز هم نمیفهمم.
گمان میکنم مسئولان تداراکات و آشپزهای پشت خط، از سر دلسوزی و محبت، شام آخر را مرغ میدادند؛ به تلافی همه ی قصوری که به خیال خودشان در حق بچه های رزمنده ،ناخواسته، روا داشته بودند.
غیر از این چه میتوانست باشد؟
رزمنده ای که قرار است وارد نبرد شود و ده ها کیلومتر بدود ، بنشیند، برخیزد، شلیک کند که نباید شام سنگین بخورد.
به هر حال رسم #جبهه این بود. بوی مطبوع مرغ به این معنی بود که عملیات نزدیک است.
نگاه ها به آسمان بود. بعضی #خدا را آن بالا می جستند و بعضی دیگر ماه را می پاییدند تا کی صحنه را خالی کند و پیش روی در شب تاریک شروع شود.
دیر وقت بود؛ شاید ساعت صفر شب.🕛
وقتش رسیده بود که مهمان ها فرسیه بلند شوند و از کنار دیوار های گلی روستا راهی به نیزار وسیعی که خدا میداند تا کجا پهن بود باز کنند و خودشان را به اولین مواضع دشمن برسانند.
من و حسن و اکبر خداحافظی را گذاشتیم برای بعد؛ فرصتی که معلوم نبود دست میدهد یا نه.......
🔻کانال رسمی گلزار مطهر شهـدا
@Golzar_Shohaday_Kerman
گلزار شهدای کرمان
« بِسمِ اللّٰهِ الرَّحمـٰنِ الرَّحیم » #برگی_از_خاطرات_دلیران 🇮🇷 #رمان_آن_بیست_و_سه_نفر 📖 "خاطرا
#قسمت_چهل_و_هشتم 🦋
آغاز عملیات بیت المقدس
{ادامه}
اما به یاد آوردن این شنیده ها از دلسوزی ام برای آن اسیر عراقی کم نکرد، این بار با لبخندی به او فهماندم که قصد کشتنش را ندارم و او چه زود زبان لبخند مرا فهمید و آرام گرفت.
نفربرها هنوز می سوختند و صدای انفجار فشنگ های داخلشان، مثل بلالی که روی آتش گرفته باشند، شنیده می شد.
چند سرباز عراقی دیگر هم از میان تاریکی، دخیل #خمینی گویان ، تسلیم شدند.
در شگفت بودم آن ها چرا به جای فرار در تاریکی شب تن به اسارت می دهند!
فرمانده بود یا معاونش یا دیگری نمی دانم؛ فقط شنیدم کسی که لوله ی تفنگش به سمت اسرا نشانه رفته بود با صدای بلند گفت:
«کی حاضره این اسرا رو به پشت خط منتقل کنه؟!»
هنوز سوال او تمام نشده بود که یک قدم به جلو برداشتم و گفتم:«من.»
دستی محکم خورد روی شانه ام."حسن اسکندری" بود.
باتندی گفت: " دیونه شدی احمد؟
می زنن ناکارت می کنن! بیکاری مگه؟!"🙄
بی راه هم نمی گفت. ساعتی دیگر، که آفتاب بالا می آمد و بیست اسیر عراقی گردن کلفت متوجه می شدند آن که در تاریکی شب پشت سرشان می آمده یک نوجوان شانزده ساله بوده، چه به روزگارم می آوردند !؟
منصرف شدم و با حسن از محل تجمع اسرا دور شدم.
سپیده صبح، مثل همه جای دنیا، #جبهه پر آتش ما راهم آرام آرام روشن می کرد.
به سمتی که گمان می کردیم قبله است با لباس رزم و پوتین به #نماز ایستادیم؛ و باتیمم برخاک.
هوا که روشن شد از مکالمات فرمانده گروهان،"ناصر رنجبر"، پشت بیسیم، تازه فهمیدیم دنیا دست کیست.
از آن سوی خط نامرئی بیسیم کسی می گفت: «تیپ نور، که باید از سمت راست شما وارد عمل می شد، موفق به شکستن خط نشده.شما هم بیش از حد جلو رفتید.»
ناصر گفت:«خب یعنی چی؟»
صدا گفت:«یعنی اینکه شما در محاصره اید.اما اگر صبر کنید نیروی کمکی براتون می فرستیم!»
خبردهان به دهان در طول خاکریز بلندی که پناهمان داده بود گشت :«ما در محاصره ایم!»😩
هوا که روشن تر شد......
🔻کانال رسمی گلزار مطهر شهـدا
@Golzar_Shohaday_Kerman
گلزار شهدای کرمان
امروز، پنجم اسفندماه ، سالروز شهادت آن معلم شهیدے ست ڪه ابتدا بعنوان یڪ #بسیجےساده به پاسدارے از تم
#در_محضر_شهدا
☘خیلی کم پیش می آمد، اما اگر توی جمع دانشجوهای تربیت معلم کسی درباره ی #انقلاب حرف نامربوطی می زد، محمدرضا
نمی توانست طاقت بیاورد و با جدیت از مواضع انقلاب دفاع
می کرد.
فرستادن دانشجوهای مرکز تربیت معلم به #جبهه، برایش شده بود یک رسالت که حتما می بایست آنرا انجام بدهد؛ برای همین هم از کوچکترین فرصتی استفاده میکرد که بچه ها را تشویق کند برای جبهه رفتن.
#شهید_محمدرضا_کاظمی_زاده
🌹یادکنیم این شهید بزرگوار را باذکر #صلوات بر محمد وآل محمد🌹
🔻کانال رسمی گلزار مطهر شهـدا
@Golzar_Shohaday_Kerman
گلزار شهدای کرمان
#گلزار_شهدای_کرمان #شب_آرزوها همین آرزومه... ببینم ضریح #حسین روبرومه😔 - سلامی مخلصانه از مضجع
6.67M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#گلزار_شهدای_کرمان
✨«صبح روز جمعه و حال و هوای مرقد مطهر شهدای گمنام»✨
آهای مسافرهای عشق از #کربلا خوش اومدید؛
آهای غریب #جبهه ها به جمع ما خوش اومدید
شما که از تاب و تابتون، می باره عطر کربلا؛
کی گفته که گمنامید، اسمتون عشقه به خدا 🌸🌺🌸
#شهید_گمنام
#شهیدانه
🔻کانال رسمی گلزار مطهر شهـدا
@GolzarShohada_Kerman