eitaa logo
گلزار شهدا
5.9هزار دنبال‌کننده
8.1هزار عکس
2.4هزار ویدیو
50 فایل
〖بِسم ربّ شھدا🌿〗 •گلزار شهدا •شیراز "اگر شهیدانهـ زندگـے کنی شهادت خودش پیدایت مـےڪند..." _ڪپے؟! +حلالت‌‌همسنگر،ولے‌‌باحــفظ‌ آیدی و لوگو✌🏻 ارتباط با ما🔰 @Shohada_shiraz
مشاهده در ایتا
دانلود
🌷بعد از عملیات کربلای 5 بود. با یگان زرهی لشکر در سه راهی مرگ بودیم. یک گلوله به یکی از نفربرهای ما خورد و دو تا از بچه ها شهید و چند نفر هم مجروح شدند. اطراف چرخی می زدم، چشمم به یک آمبولانس افتاد. به سمتش رفتم، کلید رویش بود، مجروحین و شهدا را سوار کردیم و به عقب آمدم. آنها را که منتقل کردم به مقر زرهی رفتم. حاج منصور فرمانده زرهی بود. گفت این آمبولانس کجا بوده؟ جریان را توضیح دادم. دور آمبولانس دوری زد و کد یگان آن را پیدا کرد، یکی از لشکر های مشهد بود. گفت احمد سوار شو بریم. خودش با یک جیپ میول جلو من پشت سرش. به خط درگیری رفتیم. سه تا چهار ساعت، کل منطقه عملیاتی را چرخیدیم تا بالاخره یک سنگر از بچه های آن یگان را پیدا کردیم. گفت آمبولانس را به این ها تحویل بده... حالا حق به حق دار رسید. بعد با هم برگشتیم. 🌷🌱🌷 حاج منصور خادم صادق 🌷🍃🌹🍃🌷 http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت* * * * * * * مرد چشم هایش را تنگ میکند: «تو از کی اومدی  امروز سرکار؟!» _قربان فکر کنم یک ساعتی باشه که اومدم. مرد با خشونت می گوید :«پس حتما باید آنها را دیده باشی خیلی وقت نیست که رفتن» پیرمرد را ترس برداشته: «قربان عرض کردم خدمت که کسی ندیدم اصلاً شما دنبال کی میگردی ؟!اینا که میگی دانشجو هستند؟» مرد با غیض می‌گوید: نه خیر سرباز فراری هستند. کمی مکث می‌کند و دوباره می گوید:« تو چطور یک ساعت این جا هستی و رفتن چند تا آدم را با ساک وسایل ندیدی. شاید هم دیدی و نمیخوای به ما بگی! پیرمرد شیلنگ آبی را که در دست دارد دست به دست می کند: «من غلط بکنم قربان ! اگه دیده بودم که میگفتم دنبال دردسر که نیستم.» مرد می داند پیرمرد احتمالاً راست می‌گوید. خیلی ساده تر از این حرفهاست که بخواهد پنهان کاری کند. اما او هم باید دل پرش را جایی خالی کند. سر پیرمرد فریاد می‌زند: «پیر کفتار دروغگو» حمله می کند به او و پیر مرد را زیر مشت و لگد می‌اندازد. پیرمرد روی زمین می‌افتد.بدن نحیفش را جمع می کند و داد و فریاد راه می‌اندازد. صدای فریاد های ملتمس پیرمرد تمام محوطه خوابگاه دانشگاه را پر میکند. دانشجوهای خواب‌آلود از گوشه کنار سرک می‌کشند که ببینند چه خبر شده.مرد ساواکی تا زمانی که حرصش را کاملا خالی نکرده دست از او بر نمی‌دارد. بالاخره وقتی که دیگر نایی برای پیرمرد و حوصله  ای برای خودش نمانده بود ، چند فحش نثار او می کند و با بقیه همراهانش دانشگاه را ترک می‌کند. چند نفری که از  صدای پیرمرد از خوابگاه شان بیرون آمده اند دور او جمع می‌شوند که روی زمین افتاده و ناله میکند.پسر جوانی که دانشجوی پزشکی است کنار پیرمرد زانو میزند و او را معاینه میکند: «چند جایش ضرب دیده و دست راستش به احتمال زیاد شکسته» بقیه پیرمرد را با سوال هایشان دوره کردند و می‌خواهند بدانند چه اتفاقی افتاده.در همین موقع که سید عباس تازه داماد دیشب هراسان از راه می‌رسد. صورتش کبود و زخمی است و چند جایش را بخیه کرده‌اند.اما از شدت دل نگرانی با همین وضع خودش را رسانده که ببیند چه بلایی بر سر بچه ها آمده و آیا هشدارش به آنها به موقع بوده و فایده‌ای برایشان داشته یا نه. با دیدن شلوغی و سر و صدای در محوطه دلش هری میریزد: «حتما بچه ها را گرفته اند» ادامه دارد ...... ❤️❤️❤️❤️❤️❤️ http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb 🌿🌿🌹🌿🌿🌹🌿🌿
😁 ﺷﺐ ﺟﻤﻌﻪ ﺑﻮﺩ ﺑﭽﻪ ﻫﺎ ﺟﻤﻊ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩﻧﺪ ﺗﻮ ﺳﻨﮕﺮ ﺑﺮﺍﯼ ﺩﻋﺎﯼ ڪﻤﯿﻞ📖❤️ ﭼـ💡ـﺮﺍﻏﺎﺭﻭ ﺧﺎﻣﻮﺵ ﮐﺮﺩﻧﺪ ﻣﺠﻠﺲ ﺣـﺎﻝ ﻭ ﻫﻮﺍﯼ ﺧﺎﺻـﯽ ﮔﺮﻓﺘﻪ ﺑﻮﺩ ﻫﺮ کﺴﯽ ﺯﯾﺮ ﻟﺐ ﺯﻣﺰﻣﻪ ﻣﯽ ڪرﺩ ﻭ ﺍشڪ😢 ﻣﯿﺮﯾﺨـﺖ ﯾﻪ ﺩﻓﻌـﻪ ﺍﻭﻣـﺪ ﮔﻔﺖ : ﺍﺧـﻮﯼ بـﻔﺮﻣﺎ ﻋﻄـﺮ ﺑﺰنـ🔮 ﺛـﻮﺍﺏ ﺩﺍﺭﻩ –ﺍﺧـﻪ ﺍﻻ‌ﻥ ﻭﻗﺘﺸـﻪ؟😐 ﺑﺰﻥ ﺍﺧـﻮﯼ،ﺑﻮ ﺑﺪ ﻣﯿـﺪﯼ،ﺍﻣﺎﻡ ﺯﻣـﺎﻥ ﻧﻤﯿﺎﺩ ﺗﻮ ﻣﺠﻠﺴـﻤﻮﻧﺎ😓 ﺑﺰﻥ ﺑﻪ ﺻـﻮﺭﺗﺖ ﮐـﻠﯽ ﻫﻢ ﺛـﻮﺍﺏ ﺩﺍﺭﻩ🙈  ﺑﻌﺪ ﺩﻋـﺎ ﮐﻪ ﭼـ💡ـﺮﺍﻏﺎ ﺭﻭ ﺭﻭﺷﻦ ڪرﺩﻧﺪ ﺻﻮﺭﺕ ﻫﻤﻪ ﺳـﯿﺎﻩ ﺑﻮﺩ😳 ﺗﻮ ﻋﻄـﺮ ﺟﻮﻫﺮ ﺭﯾﺨﺘﻪ ﺑﻮﺩ😷😂😂 ﺑﭽـﻪ ﻫﺎ هم ﯾﻪ ﺟﺸـﻦ ﭘﺘﻮﯼ ﺣﺴــﺎﺑﯽ ﺑﺮﺍﺵ ﮔﺮﻓﺘﻨﺪ…😌  🌷🕊🌷 http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
💫یادی از طلبه شهید حبیب روزی طلب 💫 🌷 گفتم: حبیب آقا من یک سؤالی دارم. گفت: بریم سمت منزل ما باهم صحبت کنیم. به محله سعدی که رسیدیم، گفت: شرمنده منزل ما خیلی کوچک است، امکان اینکه این وقت شب به خانه برویم نیست، اگر اشکال ندارد روی چمن‌های بلوار بشینیم و صحبت کنیم. سؤال من، یک سؤال عرفانی بود. حبیب در مورد سؤال من آیه "رِجَالٌ لَا تُلْهِیهِمْ تِجَارَةٌ وَلَا بَیعٌ عَنْ ذِکرِ اللَّهِ ....( آیه 37 سوره نور) را آورد گفت: چند دقیقه صبر کن تا برگردم. به سمت خانه‌اش رفت. وقتی برگشت، یک کتاب نهج‌البلاغه را همراه با یک تنگ عرق بیدمشک و نسترن که مادرش درست کرده بود آورد. از نهج‌البلاغه خطبه‌ای که مربوط به این آیه بود را آورد و به من گفت: برایم بخوان و نظر خودت را برایم بگو. من کلام امیرالمؤمنین(ع) را می‌خواندم و نظر و برداشت خودم را از آن می‌گفتم، حبیب هم آن را برایم تصحیح می‌کرد و نظر خودش را می‌داد. این مباحثه و شربت خوردن تا اذان صبح طول کشید. این روش خاص و تاکیدی حبیب بود، همیشه دوست داشت طرف مقابل خود را به تفکر وادار کند. 🌿🌷🌿🌷🌿 http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
🔰 | 🌟 «مشکل ما این است که برای رضایت همه کار می‌کنیم جز رضای خدا» 🌷 شهدایی 🍃🌷🍃🌷 http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
🌱دنیا همه جوره ما را مشغول خود کرده، ... ای به سعادت رسیده ها دریابید ما را.... دعا کنید برایمان....✨ 🌤️اول صبح را هیچ چیز بخیر نمی کند جز ..دعای خیر شما ... 🕊️ 🕊️ 🌷🌿🌷🌿🌷🌿🌷🌿🌷@golzarshohadashiraz
🌱 🕊 ✍ابراهیم خیلی در اعمالش دقت می کرد. شنیده بود که نفوذ شیـطان در اعـمال انسان بسیار مخفی است. شیطان هر کسی را به طریقی گمراه می کند حتی کارهای خوبی که انجام می داد مراقب بود که آلوده به نیت های دنیوی نشود. 🔹مرتب با علمای ربانی در ارتباط بود و تلاش می کرد تا شیطان را ناکام کند. ابراهیم می دانست که شیطان سه بار قسم خورده تا انسان را گمراه کند 🔸«قـالَ فَبِعـِزَّتِكَ لَأُغْوِيَنَّهُمْ أَجْمـَعِين»َ ابليس گفت: به عـزّت تو سوگـند كه همـه ى مـردم را گمـراه خواهـم كرد. سوره ص آیه ۸۲ 📚خدای خوب ابراهیم 🍃🌷🍃🌷 http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت* * * * * * * با وحشت به سمت ساختمان خوابگاه می‌رود . دو اتاق کوچک بچه ها خالی هست و به هم ریخته.سیدعباس دستی به سرش می کوبد وای خدایا چه کار کردم؟!» اشک چشم هایش را پاک می کند دلش می خواهد زمین دهان باز کند و در آن فرو برود. با شانه های آویزان و زانوهای سست ، می آید توی محوطه. بچه های خوابگاه دارند پیرمرد را از جا بلند می کند که ببرند بیمارستان.برای لحظه ای فکر و ذهنش می گذرد جلو می‌رود و می‌پرسد چی شده؟! یکی از دانشجویان می گوید: والا ما هم درست نمیدونم چی شده انگار ساواکی‌ها آمده بودند. دیگری می‌گوید: ولی من از پنجره دیدم.مثل اینکه مأموران ساواک دنبال چندتا فراری می‌گشتن .پیداشون که نکردن به جایش این  بدبخت را ناکار کردند. بعد رو می کند به پیرمرد نالان: «پدر جان هیچ کس را نگرفتن؟! پیرمرد در حالی که دست زخمی اش را با دست دیگر گرفته می‌گوید: «نه مثل اینکه قبل از آمدن اونا خبر شده بودند و رفته بودند. این بی دین و ایمون ها هم تلافیش رو سر من بدبخت درآوردن» تازه داماد از خوشی میخواهد فریاد بزند. تمام غصه و غم از دلش پرواز می کند. دست می اندازد دور کمر پیرمرد,بیا بریم پدر جان !من خودم میبرمت بیمارستان و هر کاری هم داشتی دربست در خدمتم. پیرمرد با تعجب نگاهی به سر و صورت زخمی و کبود سیدعباس می‌اندازد. می‌خواهد حرفی بزند و بگوید: «تو خودت که از من بدتری» اما درد دست مجالش نمی‌دهد و همراه سیدعباس راه می افتد. 🌹🌹🌹🌹 سید حسام در را باز میکند. دو مرد پشت در هستند. یکی‌شان ظاهری ساده دارد. موهای صاف و چشمهای روشن. دیگری قد بلند و هیکلی است. کراوات دارد و این که تیره ای به چشم زده. راحت می شود حدس زد که مأمور ساواک است ‌. سید حسام خود را نمی بازد: «سلام بفرمایید» مرد هیکلی می پرسد: «اینجا منزل موسویه» سید حسام با خونسردی جواب می دهد :بله امرتون؟! مرد اشاره می کند به بغل دستی اش و سید حسام می پرسد: «این آقا را می شناسی؟!» سید حسام مرد را برانداز می کند. ظاهراً که کمی آشناست. ته چهره آشنای کسی را ندارد اما یادش نمی آید: «خیر نمی شناسم» مرد ساواکی میگوید: «این آقا برادر حبیب هستند حبیب فردی. دوست شما و برادرتون» سیدحسام ناگهان به جا می‌آورد .کمی به ذهنش فشار می‌آورد و اسم او را یادش می آید:« حمید آقا» مرد ساواکی لبخند می‌زند پس شناختی؟! ته دلش خالی شده اما با این حال لبخند می‌زند: «بله بفرمایید من در خدمتم. رو به برادر حبیب می‌کند و با لحن مهربان و  آشنا می پرسد: خانواده خوبند ؟!حبیب چطوره؟! ادامه دارد ...... ❤️❤️❤️❤️❤️❤️ http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb 🌿🌿🌹🌿🌿🌹🌿🌿
انالله و اناالیه راجعون... 🏴روح بلند و ملکوتی ، پدر شهیدان محمود، احمد و ابوالقاسم به فرزندان شهیدش پیوست...⚫️ 🔹پدرشهیدی که، علیرغم اینکه می توانست از خیلی از سهم ها استفاده کند ، متواضعانه برای کسب تا ۹۰ سالگی ، در شیراز در یک مغازه کوچک ، کفش‌های مردم را و واکس میزد 😭 🚨وقتی در مصاحبه از ایشان سوال کردیم از انقلاب و مسئولین چه توقعی دارید؟! به راحتی گفت : هیچ.... ۳ تا پسر داشتم برای اسلام دادم ..‌خودم هم اگر گذاشته بودند میرفتم و فدای امام میشدم 😔 🏴🏴🏴🏴 ، درگذشت این پدر ولایتمدار و انقلابی را به جامعه ایثارگران، خانواده های معظم شهدا و بخصوص خانواده شهیدان عسکریان تسلیت عرض می نماید.🏴 انشاالله در ایامی که متعلق حضرت رسول الله (ص) می باشد روح مطهر این پدر ذیل توجهات حضرت و فرزندان شهیدش باشد... 🏴 🏴
💫یادی از طلبه شهید حبیب روزی طلب 💫 🌷 حبیب و گاهی برادرش حاج اصغر، توی خط آرایشگاه صلواتی بازکرده بودند. یک صندوق مهمات صندلی‌اش بود، بچه‌ها روی آن می‌نشستند، حبیب سر آن‌ها را می‌تراشید یا اصلاح می‌کرد. بعد هم خودش با آب و شامپو سر آن‌ها را شستشو می داد و راهی می‌کرد. مراجعه‌کننده هم زیاد داشت و سر رزمنده‌های زیادی را اصلاح کرد و شست. یک روز از صبح تا حدود ساعت یک و نیم عصر بی‌وقفه اصلاح کرد. بعد نماز و ناهار گوشه‌ای از سنگر خوابید. خیلی از خوابش نگذشته بود که دو رزمنده که لهجه اصفهانی داشتند، باحالت طلبکاری جلو در سنگر آمدند و بلندبلند گفتند: این آرایشگر صلواتی که می‌گن سر و اصلاح می‌کنه و شستشو میده کجاست؟ گفتم: الآن خوابِ، برید بعداً بیاید. با تندی گفتند: بعداً بیاید یعنی چی، ما این‌همه راه آمدیم اینجا برای آرایش، با این سرووضع برنمی‌گردیم. انقدر سروصدا کردند که حبیب از خواب بیدار شد. بااینکه خسته بود، بلند شد، سرشان را اصلاح کرد، باحوصله سر آن‌ها را با شامپو شست و با رضایت آن‌ها را راهی کرد. 🌿🌷🌿🌷🌿 : ﺩﺭ سروش: https://sapp.ir/shohadaye_shiraz یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
🌷روضه داشتیم. چند تا از مهمان ها از استکان ها خوششان امد, به هر کدام دو تا دادم. وقتی احمد امد گفتم چهارتا استکان بیشتر نداریم, سختمه مرتب انها را بشورم. یه حواله بده از شورا بگیرم. سرخ شد. گفت به خدا اگه اتش کف دستم بگذاری که از ان سمت دستم بیرون بیاید از کارم برای خودم و خانواده ام سواستفاده نمی کنم! 🌷بیش از حد بچه هایش را دوست داشت, اما شهادت برایش دوست داشتنی تر بود. به پسرمان که سه, چهار ساله بود می گفت:باباجان, دعا می کنی من شهید بشم! پسرمان با زبان بچه گانه خودش می خواند و تکرار می کرد:حسین شهید, بابام شهید... احمد از شوق او را در اغوش می کشید. همان روزها در حال ساخت خانه بود. به همسایه ها می گفت ان شاالله اولین شهید این کوچه منم! همین طور هم شد! 🍃🌷🍃🌷 احمد عسکریان 🌱🌹🌱 : ﺩﺭ ایتا : http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75 یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎬 📢 🔻یادش بخیر سالی که رفتم جنوب،اون حس و اون حال خوب... شرمنده‌ایم 🍃🌷🍃🌷 http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
🍂"نمے رَوَد زِ سَرِ این پَرَندِه‌یِ قَفَسے هَوایِ بالُ و پَرِ دِلفَریبِ بَعضے ها" 🌷🌿🌷🌿🌷🌿🌷🌿🌷@golzarshohadashiraz
ع🌹 از صدای گریه بیدار شدم. 😭 جمشید بود... خطاب به امام حسین می گفت: آقا مگه من چه خلافی کردم که مرا نمی طلبی❓ صبح خندان بود. گفت :آقا را در خواب دیدم.بهم گفت نگران نباش تو را امروز می طلبم. چند ساعت بعد شهید شد، پیکرش هم ﻫﻤﺎﻧﻂﻮﺭ ﻛﻪ ﺩﻭﺳﺖ ﺩاﺷﺖ مفقود ماند. 🍃🌷🍃🌷 http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت* * * * * * * حمید جواب نمی دهد و نگاهش را به جای دیگری می دوزد.سیدحسام مانده که برادر حبیب این وقت روز با این مرد ساواکی در خانه آنها چه می‌کند؟چرا حرفی نمی زند چرا نگاهش اینقدر سرد و غریبه است؟! نکند اتفاقی افتاده؟کسی لو رفته و یا.. مرد ساواکی رشته افکارش را پاره میکند: «ایشان آمده اینجا سراغ برادرش» سیدحسام جا می خورد: «مگه حبیب اینجاست؟!» ساواکی موذیانه می پرسد: «نیست؟!» سیدحسام پوزخند می زند معلومه که نیست. در را کمی بازتر می‌کند: «اگر می‌خواهید تشریف بیارید داخل خانه را بگردین» مرد سرکی به درون خانه می کشد. از من محکم و مطمئن صاحبخانه فهمیده که حتماً کسی در خانه نیست. می گوید: «ولی شما حتما از حبیب خبر دارید. هم از اون هم برادرتون». سید به سردی می گوید: خیر مدتی ازشون هیچ خبری ندارم» نگاهش بین دو مرد می چرخد و ذهنش پر از سوال است. برادر حبیب و چنین کاری؟! مرد ساواکی می‌گوید: «اگه جای اونا رو میدونید بهتره به ما بگید این آقا حمید چند روز از برادرش بی خبر و داره در به در دنبالش میگرده» نگاهی به مرد ساکت کنارش می‌کند و ادامه می‌دهد: «از برادر شما هم خیلی شاکیه .میگه برادر شما حبیب را از راه به در کرده وگرنه حبیب و چه آروم و سر به راهی بوده» حمید در تایید حرف های ساواکی سری تکان می‌دهد.اما هنوز از برخورد نگاهش با سید حسام اجتناب می‌کند. سیدحسام اما خیره می‌شود به او و بدون اینکه نگاهش را بردارد به تلخی می‌گوید.:«در خانه ما همیشه به روی همه بازه. هرکس دوست داشته باشه به میل خودش میاد و به میل خودش میره.هیچ وقت هم نه من و نه برادرم کسی رو با زور و اجبار یا دوز و کلک وادار به کاری نکردیم.حبیب آقا هم اگر کاری کرده مسئولیتش با خودشه نه با برادر من و نه حتی برادر خودش! ساواکی و حمید چند دقیقه دیگر می مانند و صحبت می‌کنند. کمی پرس و جو،کمی تهدید،کمی تشویق ،و بالاخره وقتی می‌بینند سید حسام وا نمی‌دهد می‌روند. کمی که دور می شوند سید حسام برمی‌گردد داخل خانه و در را می بندد. قلبش هنوز با بی تابی می تپد. ذهنش پر از سوال های بی جواب. ادامه دارد ...... ❤️❤️❤️❤️❤️❤️ http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb 🌿🌿🌹🌿🌿🌹🌿🌿
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎬 | 🔻ما صاحب داریم ... 🌟 برشی از روایتگری بازمانده ی کانال کمیل، حاج نادر ادیبی در بزرگترین گلزار شهدای جهان 📍اینجا مرکز دنیاست... 🍃🌷🍃🌷 http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
💌 🌹شهـید محسن حججــۍ: نمی‌دانم چه شدڪه سرنوشت مرا به این راه پر عشـق رساند! بدون شڪ مادرم پــدرم و انتخاب در آن‌اثر داشته‌است 🕊🌷🕊🌷 http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
🌾✨ ✨زنے‌آمده‌بود‌کہ‌پسر‌سومش‌را، راهےجبهہ‌کند. خبرنگارگفت: ناراحت‌نیستید🤔 زن‌گفت‌:خیلے ناراحتم.💔 خبرنگارگفت:شماکہ دوتا از پسر هایتان شهید شده‌اند چرا رضایت‌دادید‌سومے‌هم برود!؟ زن گفت: "ناراحتم چون پسر دیگرےندارم کہ بہ جبهہ‌بفرستم✨" خبرنگارمنقلب‌شد... آن زن،مادر۳شهید و آن خبرنگار👤... # شهید_آوینے 🌱🌷🌱🌷 http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
# زندگی‌به‌سبک‌شهدا 🔸همرزم شهید نوری می گوید: توی بوکمال چادر زدیم، مقر لشکر حضرت زهرا شش نفر از بچه های موشکی توی یک چادر مستقر شدیم، بابک هم با ما بود. بابک دم در چادر برای خودش جا درست کرد، هرچی گفتیم بیا بالاتر اونجا سرد میشه گفت: نه همین جا خوبه. نزدیک صبح بیدار شدم دیدم بابک پتو رو کشیده روی سرش و آروم همونجا جلوی در داره با خدا مناجات می کنه زیر پتو چراغ قوه روشن کرده بود و خیلی آروم دعا می خوند. 🍃🌷🍃🌷 http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
🌱تو نداشتھ‌منـے.. وقتے تونبـٰاشے بھ‌چھ‌ڪـٰارم‌مۍآید این‌همه‌آسمـٰان...🌤✨ 🕊️ 🌷🌿🌷🌿🌷🌿🌷🌿🌷@golzarshohadashiraz
قطعاً شهادت گل رُز زیبایی است که هنگامی‌که فکرمان به آن نزدیک می‌شود آرزوی مشاهده‌ی آن را داریم و زمانی که شهادت را مشاهده می‌کنیم آرزو داریم رایحه‌ی خداوند را استشمام کنیم و هنگامی‌ که آن رایحه‌ی الهی را استشمام کردیم صفحات روحمان به جهان جاودانگی کشیده می‌شود و این می‌تواند یک آغاز باشد..:) http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت* * * * * * * حبیب سرسنگین شده. انگار از چیزی ناراحت است. حمید این را حس می‌کند اما چرایش را نمی داند.بعد از این همه وقت حبیب سری به آنها زده و حالا طوری رفتار می‌کند که انگار از او دلخور است. عمدا نگاهش را از نگاه برادر دور می‌کند و سعی می‌کند زیاد با او همکلام نشود. حمید طاقت نمی‌آورد: «چیزی شده؟!» حبیب جواب نمی‌دهد. حمید باز می پرسد چیزی شده از من دلخوری؟! _نباشم؟! حمید جا می‌خورد از سردی لحن برادر: «آخه برای چی مگه من چیکار کردم؟! حبیب انگار یک دفعه سفره دلش باز شده باشد،می‌گوید: «آخه این چه کاری بود کردی؟! از تو بعید بود این رفتار؟! حمید حیران می‌ماند: «من چیکار کردم؟!» حبیب بدون آنکه سر بالا بیاورد که با برادر چشم در چشم بشود می گوید: «آبروم جلوی خانواده موسوی رفت آخه چرا؟!» حمید کم کم دارد عصبی می‌شود: «درست حرف بزن ببینم چی میگی؟ از چی حرف میزنی ؟من چیکار کردم که آبروت رفته؟!» حبیب با حالت بچه ای که از کار بزرگتر هایش دلخور است با اخم و ابروهای گره کرده می گوید: «چرا پا شدی رفتی در خونه موسوی و گفتی برادر اونا منو از راه به در برده؟!حالا این به کنار دیگه اون مرتیکه ساواکی را برای چی با خودت برده بودی؟» حمید مات می ماند و دهانش برای ادای کلمه‌ای باز می‌شود اما حرفی بیرون نمی‌آید. حبیب حالا درد دلش باز شده یک روز گلایه می‌کند.آخه تقصیر اونا چیه ؟!شما هر ناراحتی داری بیا به خودم بگو! آخه فکر نکردی ممکنه برای اونا چه دردسری درست بشه ؟!جلوی سیدحسام از خجالت آب شدم.» حمید سعی می کند از شوک چیزی که شنیده بیرون بیاید به زحمت می گوید: «من؟! من اومدم؟!» حبیب که سرش را پایین انداخته و یک ریز دارد می‌گوید و گلایه می‌کند برای لحظه‌ای سربلند می کند و قیافه مبهوت برادر را می بیند و می پرسد: «چی شد؟!» حمید هنوز هم حیران است: «من نبودم حبیب !به خدا من نبودم.. به ابوالفضل من نبودم..» حالا نوبت حبیب است که دهانش باز بماند. حمید دست او را میگیرد.:«آخه چرا من همچین کاری کنم که عقلم کم شده؟!» ادامه دارد ...... ❤️❤️❤️❤️❤️❤️ http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb 🌿🌿🌹🌿🌿🌹🌿🌿
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 کلیپ بسیار شنیدنی... ⬅️مقام شهدا از نظر علامه حسن زاده آملی: شهدا از اولیاءالله بالاترند ⚡(ره) 🕊🌷🕊🌷🕊 http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb یادشهدازنده شـود
💫یادی از طلبه شهید حبیب روزی طلب 💫 🌷 عملیات فتح المبین بود. ساعت دو و نیم شب بود که به محل درگیری رسیدیم و طبق دستور سنگر گرفتیم. تیر بود، فشنگ بود، خمپاره بود و ترکش. اما حبیب قرآن کوچک را دست گرفته بود و قرآن می‌خواند. مرتب دستور پیش روی و عقب‌نشینی داده می‌شد، نیروها در حال حرکت بودند، اما حبیب درحرکت هم از قرآن دل نمی‌کند و جدا نمی‌شد. صبح شد. در روشنای روز، تا ظهر هشت جز قرآن را تلاوت کرد. درحرکت به سوره واقعه رسید. گفت هر کس سوره واقعه را بخواند خداوند به او چهار بال ملائکه می‌دهد. سوره واقعه را که خواند گفت: حالا من چهار بال گیرم آمد. رسید به سوره مائده. گفت در روایت داریم هر کس بعد از سوره واقعه، سوره مائده را بخواند، خدا چهار بال دیگر به او می‌دهد که با آن می‌تواند پرواز کند، شروع به خواندن سوره مائده کرد. به‌این‌ترتیب، همان‌طور که درحرکت بودیم، سوره‌ها را می‌خواند و جلو می‌آمد. سختی زیادی داشتیم، به‌خصوص درحرکت چون منطقه رملی بود و رمل‌ها هم داغ بود، اما بچه‌ها همه این سختی‌ها را به جان خریدند. 🌿🌷🌿🌷🌿 : ﺩﺭ سروش: https://sapp.ir/shohadaye_shiraz یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید